دموکراسی اپوزیسیون!
همه چیز برعکس شده، این انقلاب را اپوزیسیون خارج به راه انداخت، مردم سوار موجش شدهاند و میخواهند برای خودشان حق حاکمیت قائل شوند. الان هم که اپوزیسیون میگوید ما با هم متحدیم پس شما هم متحد باشید، گویی مردم با هم متحد نبودند، آرمان و شعار مشترک نداشتند، همدلی و همبستگی نداشتند، حالا اینها دارند مردم را با هم آشتی میدهند! چنان وارونه جلوه میدهند که انگار نه انگار نگرانیها و اختلافها از ناشیگریها و تکرویهای خودشان شروع شد و بارها مردم را با غولهای رسانهایشان در مقابل عمل انجامشده قرار دادند. با این همه، مدام واژهی دموکراسی را تکرار میکنند و رفتارشان هیچ نشانی از دموکراسی ندارد. شما دیدید یک نفر از اینها به خاطر خطاهای فاحشی که این مدت داشتند، مثل وکالت یا پشت پردهی دیدار با مکرون از مردم عذرخواهی کنند؟ و با این حال به دوربین نگاه میکنند و میگویند هر کس بر سر شکل حکومت بحث کند خائن است! چطور میشود بدون تلاش برای استقرار نهادهای مدنی و دموکراتیک به دموکراسی رسید؟ آیا قرار است منتظر بمانیم تا بعدا منو پیشنهاد بدهند و ما هم از بین پادشاهی و جمهوری و غیره، دموکراسی با قارچ و پنیر و سس اضافه سفارش بدهیم؟ یا کسی که برای نقد و اظهار نظر مردم و ابراز مخالفت با گزینههای پیشنهادی حقی قائل نیست و به اسم اتحاد ریشهی اختلاف نظر سازنده و اجماع دموکراتیک را میسوزاند خائن است؟ فرض کنید در بین این جمع یک یا دو نفر هستند که شما از جانب او احساس خطر میکنید، آیا ساز و کاری هست که بتوانید او را کنار بگذارید یا واجد شایستگی ندانید؟ یا همینطور باید تا پایان ماجرا همه جوره بماند و کارش را بکند و به هیچکس پاسخگو نباشد؟ پس اساسا فرق اینها با کسانی که به آنها معترضیم چیست؟ چرا خودشان را محور تمام امور میدانند؟ چرا خودشان را تبر و نیروهای داخل را کرم و موریانه میدانند؟ اگر این گروه به راستی نگران اتحاد و دلسوز مردم بودند باید در مقابل این همه نقد انعطاف نشان میدادند نه مثل کسان دیگر تقصیر را به گردن مردم بیندازند و به موجسواری خود ادامه دهند.
@rezayaghoubipublic
فهمیدن ریشه و بطن قدرت ایدئولوژیک، عوامفریبی و انفعال مردم که در بطن قدرت کاریزماتیک رهبران دیکتاتور پرورش مییابد، برای ذهن دموکرات انسان غربی بسیار سخت است. موفقیتهای مردم آمریکا و ثبات این کشور، آنها را با ماهیت مشکلات کشورهای جهان سوم و بحران هویتی که ناشی از گذار آنها به توسعه است، بیگانه ساخته است.
باری رابین، دیکتاتوریهای مدرن، ص۳۰
پ. ن. عکس این نکته هم صادق است. کشورهای جهان سوم هم چنان با ماهیت آزادی و دموکراسی و ادارهی امور به دست خود مردم بیگانهاند که ثبات و امنیت را فقط با حضور یک حاکم مقتدر و یک قدرت بزرگ میتوانند تصور کنند. کم نیستند تعداد ایرانیانی که همین لحظه در دل آزادترین و بزرگترین دموکراسیهای دنیا زندگی میکنند اما هنوز درکی از نقش آزادیها و دموکراسی در شکلگیری تمدن غرب و نظم و قانونمداری آن ندارند و حتی برای مردم ایران پادشاهی و استبداد تجویز میکنند یا صرف وجود یک شاه نمادین در برخی از این کشورها را علت پیشرفت و سامان امور میدانند اما تمام آزادیهای موجود و تلاش نهادها برای عبور از قدرت مطلقه و نمادین شدن شاه را نه میبینند نه درک میکنند.
@rezayaghoubipublic
روند استبدادپروری را در بسیاری از کشورهای جهان سوم نیز میتوان مشاهده کرد؛ سیل انقلابها و برچیده شدن نظامهای دیکتاتوری سابق به شکلگیری حکومت مردمی و از آن مهمتر جامعهی آزادیخواه منجر نشد. صرف وجود احزاب، مجلس قانونگذاری، و مشارکت در انتخابات، نشان عدم دیکتاتوری یا وجود دموکراسی نیست. دموکراسی، مشارکت مداوم انسان است و پیشزمینهی این مشارکت، خواست مشارکت و تعیین سرنوشت خویش به دست خویش است. به همین دلیل، دموکراسی را فراتر از آنکه یک شیوهی سیاسی برای حکومت کردن بدانند، یک شیوهی زندگی میدانند که ریشه در منش، اندیشه و روان انسان دارد.
- دیکتاتوریهای مدرن، باری رابین، ص۱۰
@rezayaghoubipublic
دموکراسی انتخابی، که قلب حکومتهای غربی و منبع تغذیه و شکلگیری تکثرگرایی در جامعه و ابزاری برای تشکیل نهادهای مستقل مدنی از سوی شهروندان برای تحقق مطالبات خود بود، در جهان سوم با سوء استفادههای جدیدی مواجه شد که اساس آن را زیر سوال برد. رهبران جهان سوم، شیوهای خودساخته از دموکراسی خلق کردند که میتوان آن را دموکراسی مشارکتی تودهگرا نامید که دستاویزی برای سرکوب مخالفان و ایجاد نوعی ساختار فرمانبری و تعبد از سوی شهروندان بود.
باری رابین، دیکتاتوریهای مدرن، ص۵۱
پ. ن. به همین دلیل در جهان سوم صرفا بر عدد و تعداد طرفداران تکیه میشود که گاه به شکل نادرستی گفته میشود کسی که پایگاه اجتماعی دارد باید یک گزینه باشد در حالی که به عکس، در یک دموکراسی اصیل نه بر تعداد هواداران بلکه بر تکثر و جامعهی مدنی و مطالبات مدنی و ساز و کارهای مردمی برای مهار قدرت تاکید میشود و پیروز نهایی کسی است که نمایندهی مطالبات مدنی و مردمی و سیاسی باشد که از دل نهادهای مدنی و جامعه سر برآورده است. اما در دموکراسی تودهگرا به جای این ساز و کارها بر عملیات روانی (هراسافکنی و منجیتراشی)، عملیات رسانهای (پروپاگاندا)، عوامفریبی، استفاده از سلیبریتیها به جای نخبگان، پولپاشی، شکل دادن رفتارهای تودهوار و.. تکیه میشود.
@rezayaghoubipublic
چیزی که من درک میکنم این است که پهلوی و اطرافیانش از دو جنبه (ایدئولوژیک و عملی) زیر پوست جامعه زندگی میکردند. از جنبهی ایدئولوژیک، وابسته به نژادپرستی و ناسیونالیسم رومانتیک افراطی (هویتگرایی) بودند و از جنبهی سیاست عملی وابسته به اسطورهسازی دروغین از دوران پدرانش (عصر طلایی پر از نعمت و خوشی و رفاه که هرگز وجود نداشته و دقیقا یکی از دلایل قدرت گرفتن جنبشهای چپ، بیکاری و تورم و تعداد زیاد محرومان و استانهای محروم بود و توسعهی آمرانهاش بیشتر متوجه پایتخت بود که ظاهرسازی و نمایش در آن محوریت داشت). این دمل چرکین که زیر پوست جامعه زندگی میکرد، حالا که ماجرای آلترناتیوسازی بیش از همیشه جدی شده، مثل این که نشتری به آن زده باشند، تمام چرک و آلودگیاش را بیرون زده و ما به تمامی با آن و ویژگیهای آن مواجه شدهایم. از منظر ایدئولوژیک و در ساحت فکر با تفکر ارتجاعی آنها میجنگیم و در میدان سیاست امکان برپایی مجدد تاج و تخت را برای همیشه منتفی میکنیم تا این دمل، مرهمی پیدا کند و مداوا شود.
@rezayaghoubipublic
دو چیز موجب نادیده گرفتن واقعیت و گریز از آن میشود: یکی دل بستن به گذشته که باعث میشود بین واقعیت کنونی و واقعیت تاریخی احساس گسست شود و حسرت و اندوه به بار آورد، و دیگری نگاه به آیندهای که باید باشد و نیست و در عین حال، نمونهی آن آینده را در ملل دیگر میبینیم و این هم موجب احساس دوگانگی و گسست و بعد نومیدی و احساس جاماندگی میشود. اما در این بین، واقعیت کنونی از آنجا که تلخ است و زمخت و بیرحم، معدود افرادی حاضرند به همان شکل، پیش چشمش داشته باشند و چالش مقابله با آن و تغییر آن را بپذیرند ولی هر جامعهای که در چنین شرایطی قرار داشته باشد، مدیون همین کسانی است که از واقعیت نمیگریزند و با استواری و فداکاری با تمام دشواری، در تغییر آن میکوشند.
@rezayaghoubipublic
همه یا هیچکس؟ نظر چه کسی محترم است(۲)
رضا یعقوبی
یکی از انواع تقسیمبندی گزارهها، تقسیم آنها به گزارههای "شرطی" یا مقید و گزارههای "مطلق" است. گزارهی مطلق، مشروط به چیزی نیست. مثلا اگر الان واقعا باران ببارد، گزارهی "باران میبارد" بدون هیچ قیدی، در حال بیان یک امر واقع است. اما گزارهی "اگر هوا به اندازهی کافی سرد باشد، باران خواهد بارید" باریدن باران را به یک شرط، به یک قید، مشروط و مقید کرده است.
در علم حقوق، این تقسیمبندی اهمیت فراوانی پیدا میکند. اینکه "هر انسانی محترم و دارای کرامت است" مطلق است، تا بتوانیم احکام حقوقی را از آن نتیجه بگیریم. اما تعداد بسیار زیادی یا اکثر گزارههای حقوقی مخصوصا در حقوق جزا، شرطیاند:
اگر کسی مرتکب قتل شود، مجازات او..
اگر کسی مرتکب سرقت شود..
اگر کسی مرتکب تجاوز شود..
اگر کسی..
یعنی تمام مجازاتها مشروط به ارتکاب عملی هستند که مزاحم حقوق دیگری باشد.
وقتی با این نگاه برگردیم به بحث احترام داشتن یا نداشتن نظر دیگران، با دو گزارهی مطلق مواجه میشویم: "نظر هر کسی محترم است" و "نظر هیچکس محترم نیست". اما لازم نیست برای پرهیز از خطر گزارهی اول، یک گزارهی مطلق دیگر وضع کنیم که کاملا عکس آن باشد. کافی است آن را از مطلق بودن به مشروط بودن تغییر دهیم، همان کاری که حقوق جزا با افعال میکند: "نظر هر کسی محترم است اگر.." و این اگر یا همان قید، چه چیزی میتواند باشد جز حقوق و آزادی دیگری؟ فرض کنید یک زن انتحاری در همسایگی شما معتقد است که به این و آن دلیل باید در مکانهای پرتردد عملیات انتحاری انجام شود. چه کسی حاضر است بگوید تا زمانی که نظرش را عملی نکرده، نظرش محترم است و محدودیت فقط برای عمل او باید در نظر گرفته شود؟ مشخص است که مردم و قانون مانع افکار و اعمال او خواهند شد.
پارادوکس دروغگو
این گزاره را در نظر بگیرید: "آنچه به شما میگویم، دروغ است". این گزاره در صورتی راست است که من دروغ بگویم و در صورتی دروغ است که راست بگویم. بحث دربارهی صدق و کذب این گزاره، برای زیر سوال بردن تعریف سنتی صدق بود که میگفت صدق گزاره عبارت است از مطابقت آن با واقع.
حالا این گزاره را در نظر بگیرید "نظر هیچکس محترم نیست"، خود این گزاره محترم است یا نه؟ اگر محترم است پس خودش را نقض کرده چون خودش یک نظر محترم است و اگر نامحترم است پس نیازی نیست به آن اعتنا کنیم و احترام بگذاریم. در نتیجه، گزارهی متناقضی است.
نادیژدا ماندلشتام به این نکته اشاره میکند که مهربانی را باید پرورش داد، و گاهی زمانه برای مهربانی مساعد نیست:
"برای نسل ما، مهربانی کیفیتی قدیمی و کهنهپرستانه بود که رنگ و رویش را از دست داده بود، و نسل طرفدارانش، همچون نسل ماموتها، منقرض شده بود. هر آنچه در زمانهی خود دیدهایم (سلب مالکیت از کولاکها، جنگ طبقاتی، نقاب برداشتن دائمی از چهرهی مردم، جستجوی انگیزهای درونی در ورای هر اقدام) همه و همه به ما آموختهاند تا هر چیزی باشیم مگر مهربان."
بسیاری هیچ کار ظالمانهای نمی کردند، ولی ترس باعث میشد تا رو برگردانند و دم برنیاورند. سولژنیتسین می گوید که این واکنش چقدر رایج بود:
"ملایمترین و همزمان گستردهترین شکل خیانت این نبود که مستقیما کار ناشایستی انجام دهید، بلکه این بود که فرد نگون بختی را که در کنارمان بود نبینیم، به یاریش نشتابیم، و خودمان را به نديدن بزنیم. آنها همسایهای، همکاری، یا حتی دوست نزدیکی را دستگیر میکردند. شما دم فرو می بستید و طوری رفتار می کردید که انگار هیچ چیزی ندیدهاید".
وقتی ماندلشتام درحالی که سه سرباز مسلح همراهیاش میکردند سفر میکرد، مردم راحتتر رویشان را بر میگرداندند. اوسیپ ماندلشتام نجوا کنان گفت: «با چنین مردمی آنها میتوانند هر آنچه میخواهند به سر زندانی بیاورند: او را به گلوله ببندند، بکشند، شکنجه کنند، و هیچ کس دخالت نمیکند. در طول سفر، نادیژدا ماندلشتام هرگز نتوانست با کسی چشم به چشم شود. حس حفاظت از خود اغلب نیازمند این پرهیز از همدردی است. گاهی به نظر میرسد فضا چنان خشن است که مهربانی مجالی برای بروز ندارد. سولژنیتسین میپرسد: «چطور کسی میتواند مهربانیاش را حفظ کند و در همان حال، دستان کسانی را که غرق میشوند پس بزند؟ این همه در حالی است که مهربانی را به تمسخر میگیرند، دلسوزی را مسخره میکنند، و رحم و شفقت را ریشخند می کنند».
انسانیت: تاریخ اخلاقی سدهی بیستم، جاناتان گلاور، ترجمه افشین خاکباز، نشر آگه
@rezayaghoubipublic
یکی از مصادیق بارز جنجال بر سر شیوهی اجرا شدن سکولاریسم، منازعهی اخیر لوپن با مکرون است: لوپن خواهان ممنوعیت حجاب و مکرون خواهان محترم دانستن حفظ نمادهای دینی توسط معتقدان است. موضع لوپن، چنانکه چارلز تیلور به درستی اشاره کرده، حاصل یک مغالطه یا خلط مفهومی است: یعنی یکی گرفتن حوزهی عمومی با نهادهای عمومی. حوزهی عمومی، یا همان حوزهی جمعی، محل تعامل و همکاری و همزیستی افراد از عقاید متفاوت اما با منزلت برابر است، نهادهای عمومی مثل مدارس، دادگاهها، بیمارستانها و.. غیر از حوزهی عمومی یا عرصهی جامعهاند. آنها نمایندهی دولت سکولار و کارگزار آناند و باید به همهی عقاید به یک چشم نگاه کنند. بنابراین تناقضی پیش میآید: پوشیدن روسری توسط معلم مسلمان که در مدرسهای تدریس میکند که به عنوان یک نهاد عمومی نباید نمایندهی یک طرز فکر خاص باشد، نقض بیطرفی دولت و تبلیغ یک طرز فکر خاص نیست؟ از طرفی هم اگر دولت به اجبار آن معلم را از پوشش اسلامی محروم کند، آیا باز بیطرفی خود را نقض نکرده؟
سکولاریسم در حیطهی نظری چنین تناقضی ندارد و صرفا اعلام میکند که در قبال ادیان و اندیشههای متفاوت بیطرف است اما وقتی به مرحلهی اجرا میرسد، به چنین تناقضهایی برمیخورد.
تیلور سعی میکند با تمایز گذاشتن بین انواع عقاید و باورهای وجدانی به حل این مسئله بپردازد. او معتقد است که دولت نمیتواند در ترجیحهایی دخالت کند که برای شخص هویت و معنای زندگی به بار میآورد. مثلا اگر دولت روز یکشنبه را تعطیل اعلام میکند آیا باید برای یهودیان یا مسلمانان روز دیگری را تعطیل اعلام کند؟ آیا در دادگاهها باید هر کس به کتاب آسمانی خودش سوگند بخورد و طبق اصول دینی خودش محاکمه شود؟ تا جایی که این قواعد همگانی به وجدانیات او که تاثیر مستقیمی بر ارزشهای اخلاقی او دارند، مربوط نشوند، میتوان ترجیح او را نادیده گرفت. مثلا از نظر یک فرقهی یهودی نمیتوان خون کس دیگری را وارد بدن فرزندشان کرد، اما مسئولان بیمارستان این ترجیح دینی آنها را نادیده گرفتند، چون حق حیات کودک بر ترجیح دینی والدین تقدم داشت. تیلور از طریق این تمایزگذاریها به نتیجهی درستی میرسد: درست است که مدرسه محل روند اجتماعی شدن کودک و تعامل او با جامعه است، و تحمیل یک عقیدهی خاص به او در منافات با دولت بیطرف سکولار قرار دارد، اما منع معلم مسلمان از پوشیدن روسری به همان اندازه، ناقض اصول بیطرفی دولت سکولار ( لائیک) و محرومیت دانشآموزان از آشنایی با شیوههای مختلف و متکثرِ زیستن است.
در نتیجه او به تجربهی دولت سکولار-تکثرگرای کبک به دیدهی تایید نگاه میکند و مینویسد "این الگو به شهروندان اجازه میدهد باورهای دینیشان را آزادانه ابراز کنند به شرط آنکه حقوق و آزادی دیگران را مختل نکنند" و "منع پوشیدن روسری علاوه بر نقض حق برابری و آزادی وجدان دانشآموزان، آنان را از فرصت بیهمتای اجتماعی شدن در کنار دانشآموزان و معلمانی از دیگر ملیتها و قومیتها محروم میکند" (سکولاریسم و آزادی وجدان، ص۶۳)
@rezayaghoubipublic
غرور بیهودهای است که فکر کنیم چون روزی در برابر یونان اهمیت و عظمتی داشتیم، باید درهای دنیا را به رویمان ببندیم و دوباره تمدنی بسازیم که اهمیتش را به رخ دنیا بکشیم. جدای از اینکه ایران باستان هم، دانش و خرد را از هر کجای دنیا با آغوش باز میپذیرفت، آغوش بازی هم به روی فلاسفه و دانشمندان داشت و حکایت دعوت داریوش از هراکلیتوس مشهور است. وانگهی هم تجربهی دورهی باستان، هم دورهای که به عصر طلایی اسلام شهرت دارد، نشان میدهد که هیچ تمدن بزرگی بدون مشارکت علمی و تجاری با ملل دیگر به بار ننشسته است. به علاوه، در جهان امروز به لطف پیشرفتهای علمی و فکری، مفهوم انسان برجستهتر از مفهوم قومیت و ملت و نژاد است و توسعه در جهان امروز پیوند محکم و تنگاتنگی با مفهوم انسانیت دارد. با این نگاه، بیدلیل نیست که از نظر جهانیان، غرب تمدن بزرگی محسوب میشود اما کشورهای شرقی هرقدر هم غرق در فنآوری میشوند، تمدنشان باز کمرنگ است. چون تمدنها بیشتر برارزشها و جایگاه انسان مبتنی بوده و هستند نه ابزارها. ابزارها محصول بودهاند نه مبنا.
تمدن اساسا امری انسانی است و اولین تمدنها بر مبنای ارزشهای اخلاقی و انسانی و حس تعاون و همکاری بنا شدهاند، ابزارها و فنآوریها در همان شکلهای اولیه و ابتدایی در خدمت این همزیستی انسانی بودند و نمیتوان به سادگی تمدن را با محصولات فرعی آن، یعنی ابزارها یکی گرفت.
@rezayaghoubipublic
اگر میخواهیم جامعهی مدرن و نوینی بسازیم، نباید تمام تجربههای غربیان را تجربه کنیم، باید بهترین تجربههایشان را تجربه کنیم؛ مثلا فردگرایی زیاد از حد، منجر به خودخواهی و بیتفاوتی، و جامعهگرایی بیش از حد، منجر به قربانی شدن فرد به پای آرمانهای جامعه خواهد شد.
@rezayaghoubipublic
"غرور" و "ادعای قطعیت" آنقدر مانع پیشرفت و توسعه بود که اینهمه بر "فروتنی" و "شکاکیت" تاکید کردند. و چه چیز به اندازهی قطعی پنداشتن باورها و دانستهها، موجب غرور میشود؟ و راه را بر اندیشه و یادگیری میبندد؟
@rezayaghoubipublic
آقای رضا یعقوبی، پژوهشگر علوم انسانی و فلسفه برایمان نوشتند:
#کتاب_سال
@Nedaye_siyasat
یکی از موانع اصلی اجماع معقول و دموکراتیک، رویکردی است که شاید تا حد زیادی ریشه در خلق و خوی ایرانی و تاریخ استبدادی دارد و آن اینکه تقریبا تمام گروهها برای تصاحب تام و تمام قدرت تلاش میکنند و تصور اینکه ادارهی جامعه نوعی همکاری است و برای همکاری لازم است برای دیگران هم حقی و سهمی قائل شد، در میانشان دیده نمیشود. حتی وقتی حرف از اتحاد میزنند منظورشان اتحاد برای غلبه بر نظم حاکم است نه مشارکت. با چنین رویکردی دشوار بتوان به رویهای دموکراتیک رسید.
@rezayaghoubipublic
هنگامی که افکار عمومی برای نظارت بر کار دولت وجود ندارد و همهی قدرتها در دست او جمع است و با اتکای بدانها هراسی از انقلاب که آخرین وسیلهی ابراز خشم ملت است، ندارد، کمبود پول حتی یک حکومتِ با حسن نیت را نیز به چه کارهای به راستی ناجوانمردانه و خودسرانه وامیدارد. در مدارک این دوره پیوسته میخوانیم که داراییهای سلطنتی به فروش میرسند و سپس "غیر قابل فروش" اعلام شده و دوباره به خزانهی سلطنتی برمیگردند؛ دولت تعهدات خود را زیر پا میگذارد و حقوق استقرار یافته را پایمال میکند؛ در هر بحران مالی، بستانکاران دولت قربانی میشوند و بدین سان ایمان حکومتشوندگان به حکومت سلب میگردد.
الکسی دوتوکویل، انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن، ص۱۷۲
@rezayaghoubipublic
مشروعیت کافی نیست.
گفته میشود که حکومت هنگامی حق اعمال حاکمیت دارد که مشروع باشد_ یعنی وقتی مطابق مواد قانون اساسی به وسیلهی اکثریت مردم یا نمایندگان آنان برگزیده شود. اما نباید فراموش کنیم که هیتلر با مشروعیت به قدرت رسید و قانون اختیارات ویژه که از او یک دیکتاتور ساخت، به وسیلهی پارلمان به تصویب رسید. اصل مشروعیت کافی نیست.
کارل پوپر، درس این قرن، ص ۱۳۷
پ. ن. پهلوی و طرفدارانش خیال میکنند همه چیز در مشروعیت خلاصه میشود و مشروعیت هم در تعدادی امضای وکالت، اما مشروعیت به تنهایی کافی نیست. مجلس موسسان هم که اختیارات شاه را بالا برد و دست مجلس و وزرا را بست و مشروطه را پایمال کرد، مشروعیت صوری داشت. بجز مشروعیت شرطهای زیادی هست که باید برآورده شود مثل نمایندگی مطالبات مدنی، شرافت اخلاقی، پایبندی به آزادی و برابری و حاکمیت قانون، تحقق حقوق افراد و نهادها، احترام به مخالفان و منتقدان، عدم احاطهی کامل قدرت و بسیاری عوامل دیگر که تابع "ساختار" یک جامعهی دموکراتیکاند.
@rezayaghoubipublic
درباره گذار دموکراتیک
چیزی که در این میان مغفول مانده، پرسش از معنای "گذار" است. ما مدام میشنویم که برای گذار به رهبری یا پهلوی یا فلان کس احتیاج داریم. ولی مشخص است که این فهم از گذار، سطحی و عوامانه است. ابتدا باید پرسید که گذار از چه چیزی؟ اگر پاسخ قطعی و صادقانه، گذار به دموکراسی باشد، آنوقت معلوم میشود که تکلیف ما با این واژه چیست. گذار دموکراتیک یا گذار به دموکراسی یک امر صرفا سیاسی نیست که به واسطهی یک شخص اتفاق بیفتد. در فرایند گذار، مهمترین رخداد، گذار "نهادها" است و در این فرایند دموکراتیک شدن، اصلیترین چیزهایی که دموکراتیک میشوند نهادها هستند. اولین نهادی هم که دموکراتیک میشود همین نهاد قدرت است که باید از پایین و از دل جامعه، دموکراتیک شود. در فرایند گذار جدای از دموکراتیک شدن نهادهای قبلی، باید نهادهای جدیدی هم در جامعه تاسیس شوند که حافظ دموکراسیاند، مثل نهاد آزادی بیان و اجتماعات، آزادی مطبوعات و رسانهها، آزادی سیاسی تا جایی که گسترهی این نهادها به سازمانها و ارگانها میرسد. ما اینجا نهاد را در وسیعترین معنای آن در نظر گرفتهایم.
بنابراین فرایند گذار به دموکراسی (هر گذاری به دموکراسی ختم نمیشود)، در حقیقت فرایندی است از پایین به بالا نه از بالا به پایین، چون برای دموکراتیک شدن سیاست و جامعه در مرحلهی اول باید نهادهای اجتماعی لازم در دل جامعه پدید آمده باشد تا نتیجهی آن لزوما دموکراتیک شدن قدرت سیاسی باشد در غیر این صورت، مثل بیشتر کشورهای آسیایی، با یک گذار نمایشی و یک دموکراسی نمایشی و فرمایشی روبرو خواهیم بود. مثل همین احزابی که این مدت با تصویر شیر و قمه و دستور همایونی شکل گرفتند و بیشتر نمایندهی نوعی بناپارتیسم بودند تا حزبی اصیل و مردمی از دل یک جامعهی دموکراتیک که تبلور خواستهای جامعهی مدنی باشد.
ضرورت فعلی ما دموکراتیک شدن نهادهای اجتماعی و بعد نهادهای سیاسی است و در این معنا گذار یک فرایند خلقالساعه و آنی نیست که با وکالت دادن به کسی تحقق یابد، گذار یک فرایند طولانی است که به تحول جامعه و نهادینه شدن دموکراسی در ذهن نسلها و تجسم آن در طول زمان در سازمانهای سیاسی و نظام آموزش و پرورش و... منتهی میشود. واژهی گذار را دست کم نگیریم و به راحتی خرج نکنیم.
@rezayaghoubipublic
آزادی هزار افسون در آستین دارد که آنان که بندگی را گردن نهادهاند، هرگز نخواهند دانست. توسعه، میعاد دستیابی به امکانات نهفته در آزادی است.
ویلیام کاوپر
@rezayaghoubipublic
✍ آیا انسانیت، علمی است؟
آموزهی اخلاقی هیوم با مثالی عینی و در حد امکان ساده.
رضا یعقوبی
امروزه، مخصوصا با پیشرفت علوم تکاملی، بسیاری از امور رفتاری انسانها از نظر علمی، در حال تبییناند. مثل همین که اخلاق ریشه در تکامل داشته یا تشخیص اینکه اساسا چیزی به نام اخلاق در طبیعتِ ماقبل تکامل وجود داشته یا نه، یا مثل کشفیات علوم اعصاب و عصبشناسی دربارهی نحوهی شکلگیری رفتار و افعال و احساسات. تمام اینها از نظر هیوم، گزارههای بیانگر "است" هستند، مثلا "درد ناشی از تحریک فیبرهای C است"، "خشم ناشی از فعل و انفعال هورمون.. است"، "عشق ناشی از ترشح هورمون.. است". هیوم میگوید شما هرچقدر از این "است"ها بیاورید، به هیچ "باید"ی نمیرسید (و گزارههای اخلاقی همگی گزارههای "باید"اند). از هیچیک از اینها نمیتوانید نتیجه بگیرید که "باید صادق بود"، "باید پاکدست بود"، "باید منصف بود". نبایدها هم همینطور "نباید دزدی کرد"، "نباید دروغ گفت". علم و عقل سرگرم کشف و آشکار کردن "است"ها هستند اما "باید"ها منشا دیگری دارند. بایدها را "احساس" ما تعیین میکند نه عقل ما. به نظر هیوم جز از طریق احساس و مهربانی خودتان نمیتوانید نتیجه بگیرید که چرا باید دست نابینایی را بگیرید و از خیابان رد کنید. عقل میتواند نتیجه بگیرد که وقتی ماشینها با سرعت از خیابان عبور میکنند، به عابر نابینا برخورد خواهند کرد، چون قادر به دیدن ماشینها نیست. نه شناخت علل تصادف با نابینا و نه توانایی تصور عواقب آن، هیچکدام در صورت فقدان احساس مهربانی و دلسوزی و همدردی در شخص نمیتوانند کسی را به نتیجه برسانند که "باید" نابینا را از خیابان عبور داد. در نتیجه، تمایزگذاری هیوم بین "است" و "باید" به مبتنی کردن اخلاق بر احساس منجر میشود و هیوم از اینجا نتیجه میگیرد که عقل در خدمت احساسات است، نه بالعکس. این نظریهی هیوم میتواند بر استقلال اخلاق از علم یا لااقل بر عدم ضرورت ابتنای آن بر علم تاکید کند. چون هیوم معتقد است که فضیلت و رذیلت طبیعی نیستند، چون ما طبیعت را توصیف میکنیم ولی اخلاق را تجویز میکنیم. رها کردن مرد نابینا و نادیده گرفتن او تناقضی به بار نمیآورد (چیزی غیرمنطقی در آن نیست) و استدلال منطقی هم چیزی برای تجویز کمک کردن به او نمیگوید، فقط یک استنتاج منطقی به دست میدهد: برخورد ماشین با سرعت بالا منجر به آسیب شدید به موجود زنده میشود، نابینا یک موجود زنده است، پس: برخورد ماشین با سرعت بالا به نابینا منجر به آسیب شدید او میشود! هیوم میگوید هیچ چیز خلاف عقل و منطقی در چنین استدلالی نیست، پس چگونه میتوان "باید او را از خیابان عبور داد تا آسیب نبیند" را از آن نتیجه گرفت؟ به نظر هیوم این باید از احساس همدردی ما ناشی میشود و در درون ماست نه در طبیعت یا توصیف آن. در نتیجه فضیلت و رذیلت، "طبیعی" نیستند و ارتباط دادن آنها به طبیعت خطاست، بهتر این است که بگوییم فضیت و رذیلت (خوبی و بدی)، انسانیاند.
@rezayaghoubipublic
اینکه چطور میشود روح نوعدوستی و همدلی و همکاری را در جامعهای سرشار از حس خودخواهی به وجود آورد، سوال پیش روی ماست. شاید جامعهشناس یا فیلسوف بتواند به علل و عواقب آن به درستی اشاره کند و تحلیلهای دقیق ارائه کند، ولی واضح است که این فقط نقطهی آغاز کار است و به تنهایی کاری از پیش نمیبرد. جدا از همهی کارهایی که افراد میتوانند در زندگی روزانه انجام دهند و دایرهی دوستی و کارهای نوعدوستانه را گستردهتر کنند، هنرمندان، مترجمان، کارگردانان، نویسندگان و رماننویسان و مترجمان داستان و رمان، میتوانند با خلق آثاری در این زمینه که مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد و به این سو بکشاند (مثلا با نشان دادن مزیتهای چنین جامعهای یا آثار سوء جامعهی عکس آن)، نقش بسیار مهم و تاثیرگذاری داشته باشند. همه چیز در فلسفه و جامعهشناسی خلاصه نمیشود و اگر هم خلاصه شود، کار چندانی از پیش نمیرود.
@rezayaghoubipublic
✍ همه یا هیچکس؟ نظر چه کسی محترم است؟
رضا یعقوبی
تا چندی پیش بسیار رایج بود که بگویند "نظر هر کس محترم است"، با گذر زمان مشخص شد که نمیشود نظر هر کسی محترم باشد. مردم از خود پرسیدند چطور میشود نظر یک داعشی به اندازهی نظر یک شخص فرهیخته محترم باشد؟ اما وقتی نوشتم نظر هر کس تا جایی محترم است که مزاحم "حقوق و آزادی دیگری" نباشد، اعتراض شد که اصلا چرا باید نظر کسی محترم باشد؟ گویا آن افراط منجر به این تفریط شده و رایج شده که بگویند "نظر هیچکس محترم نیست". اما مگر میشود نظر کسانی که نقش مهمی در بهبود عمل و نظر مردم دارند محترم نباشد؟ فرض کنید کسی مثل کریپکی با کسی مثل جان سرل اختلاف نظر داشته باشد. نظر هیچیک محترم نیست؟ البته که محترم هست. شکل درست بیان این اصل باید به نفی تقدس برگردد نه احترام. یعنی باید بگوییم "نظر هیچکس مقدس نیست" یا همانطور که گفتیم "نظر هر کس فقط تا جایی محترم است که مخل حقوق و آزادی دیگری نشود". این همان اصلی است که "برابری اخلاقی" و منزلت برابر افراد بر آن استوار است و مانع چنین افراط و تفریطی است. نیز، نظر طرف مقابل، در صورتی که دو شرط بالا را برآورده کند یا در موافقت با نظر ما موجب تقویت و تایید آن خواهد شد یا با مخالفت با نظر ما منجر به پی بردن به جوانب نادیده گرفته شده و جزئیات و اشکالات آن میشود، در نتیجه در هر دو صورت محترم خواهد ماند. اما محترم نبودن نظر همه به اندازهی محترم بودن نظر همه میتواند مانع گفتگو و اندیشهورزی شود. رادیکالیسم و افراطگرایی دامهای خودش را دارد که باید قدم به قدم مراقب آنها باشیم و از آنها پرهیز کنیم. آزادی بیان بر احترام به سخن و نظر دیگری استوار است، نه بر بیاحترامی آن. همچنین، آزادی بیان بر نامقدس بودن نظر دیگری استوار است، نه مقدس بودن آن.
@rezayaghoubipublic
در واقع قبل از اینکه بپرسیم چرا نمیاندیشیم باید بپرسیم چرا به هم نمیاندیشیم؟ این پرسش ضروریتر است و مسائل ما در اصل اجتماعیاند تا فكری. افکار به حدی از تنوع رسیدهاند که یک عمر برای خواندنشان کافی نیست.
@rezayaghoubipublic
پیام سعدی برای جامعهی امروز ما چیست؟
یادداشتی به مناسبت روز بزرگداشت سعدی
@rezayaghoubipublic
چه مکتب و مدرسهای برای ادبآموزی بهتر از مصاحبت با زنان فضیلتمند است؛ که در آن، تلاش متقابل برای لذت بردن علىالقاعده به نحوی نامحسوس ذهن را می پرورد، الگوی عطوفت و نجابت زنانه علىالقاعده عطوفت و نجابت را به تحسین کنندگان اینها منتقل می کند، و ظرافت طبع این جنس سبب می شود که همه مراقب رفتارشان باشند، مبادا که با هر نقض برازندگی به او بیحرمتی کنند؟
دیوید هیوم، جستارهای زیباییشناختی، ترجمه محسن کرمی، نشر کرگدن
@rezayaghoubipublic
هیچ تصوری کورتر از این نیست که فکر کنیم در جامعه و جهانی آنقدر صلب زندگی میکنیم که یا هیچ اتفاق جدیدی در آن رخ نمیدهد یا فقط با استفاده از خشونت چیز جدیدی در آن رخ میدهد.
جان دیویی
@rezayaghoubipublic
یکی از دلایل اینکه مردم در جوامع توسعهنیافته فکر میکنند همهچیزداناند، این است که فکر میکنند چیزهایی که میدانند قطعیاند. دلیلش این است که همواره در پس ذهن ما این فکر جریان دارد که این باور درست است یا آن؟ هر کدام که به نظرمان درست آمد همان را "میچسبیم". ولی ذهن نقاد (که در نتیجه فروتن هم هست) همواره فکر میکند که آن باور فعلا درست به نظر میرسد و هر لحظه آماده است باوری را که بیشتر درست به نظر میرسد، جایگزینش کند. جزم برایش معناست.
از اینجاست که پافشاری و خشونت و تعصب برایش معنایی ندارد. حمله و هجمه برایش بیمعناست و پاسخش استدلال بهتر و دلیل بهتر است. و نمیخواهد جز بر باور خود، بر ذهن دیگری حکم کند. بارها با خودم فکر میکردم چرا در متون دانشگاهی انگلیسی دورهی جدید بیشتر جملهها با "فکر میکنم"، "ظاهرا"، "به نظر میرسد" آغاز میشود. فکرش را بکنید که این فروتنی و عدم قطعیت وقتی در عرصهی جامعه و فکر و سیاست جاری شود، چقدر از جهل و تعصب و خشونت و کینهها میکاهد و چقدر نبوغ و یادگیری و همکاری و پیشرفت به بار میآورد.
@rezayaghoubipublic
سلام و احترام
کتابهایی که توصیه میکنم:
-کاوش در مبانی اخلاق، دیوید هیوم، ترجمه مرتضی مردیها
-انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن، الکسی دوتوکویل، ترجمه محسن ثلاثی
- فیلسوفان سیاسی قرن بیستم، مایکل لسناف، ترجمه خشایار دیهیمی
- دموکراسی پوتین، کیت لانگدن، ترجمه سودابه قیصری
*آثاری که احتمالا در ۱۴۰۱ به ترجمه من منتشر شود:
- مسائل اصلی فلسفه، الیوت سوبر، نشر کرگدن
-روشنگری، آنتونی کنی، نشر مان کتاب
-برج عاج، آنتونی کنی، نشر مان کتاب
@Nedaye_siyasat
هیوم جوان به دعوت بانو دالریمپل در ادینبورگ در مهمانی شام حاضر شده بود. بانو سگی داشت به اسم پاد که شدیدا بوی بد میداد و بسیاری از مهمانها هیاهو میکردند که «پرتش کنید پایین پلهها». هیوم گفت «اه، حیوان را آزار نده. بوی پاد نیست، بوی من است!» همانطور که بانو ان لیندسِی در نامهای آورده است «چقدر کماند کسانی که بوی بد رفتار متعفنشان را به جای پاد بیگناه به گردن سزاوار خود بیندازند».
از کتاب "راهنمای بزرگ" نوشتهی جولیان بگینی
@rezayaghoubipublic