735
روییدن زمان و مکان نمیخواهد! گاهی باید در سختترین شرایط و دشوارترین مکان رشد کنی... 🖐 #روهیناصادقی @Rohin_official1 https://t.me/Rohin_official1
میخواهم خودم باشم
اما ماری در مغزم میخزد
هر شب،
به دور افکارم حلقه میزند
و روزنهٔ بودنم را
با زهر تردید میبندد.
ماههاست
که آرامش را از من دزدیده،
قدرت را از من ربوده
و مرا به سایهای
از خودم بدل کرده است.
میدانم
روزی مرا خواهد کُشت
با همان نیشی که در اعماق ذهنم نشاند
و زهری که در خونم پاشید.
شاید با درد،
شاید در تبِ بیپایان
یا شاید هم
در مرزِ تاریکِ دیوانگی.
#ساغرلقا_شیرزاد
او هرگز متعلق به من نبود، فقط خیالِ مورد علاقهام بود.
فرانتس کافکاЧитать полностью…
یلدا
شبِ تولد خورشید است،
وقتی که تاریکی
تا آخرین لحظه میتازد
و نور،
بیصدا
از دلِ شب
سر برمیآورد.
یلدا،
آغازیست نو
در دلِ پایانها.
شبِ بلندِ واژههاییست
که بر سفرهی مهر
کنار هم مینشینند.
دلها نزدیکتر میشوند
لبخندها روشنتر
و نگاهها
قصه میگویند
از عشق
و از طلوعی که میآید.
در شبِ یلدا،
سکوت هم
طعمِ انار میگیرد
و زمستان
دستهایش را
به گرمای با هم بودن میسپارد.
#ساغرلقا_شیرزاد
الله متعال از یعقوب علیهالسلام غافل نبود؛ بلکه در آن زمان، یوسف علیهالسلام را برای پادشاهی آماده میکرد.
وقتی الله متعال خواستهتان را به تأخیر میاندازد، شاید میخواهد آن را چنان زیبا کند که اگر زودتر میرسید، هرگز آنگونه نمیشد. ❤️
✍️ د. ادهم شرقاوی
📝 خلیل الرحمن خباب
رفتی...
اما هرگز لحظهای نیندیشیدی که بعد از تو، وقتی دلم برایت تنگ شد، دست به دامن کدام نام شوم؟
پیامم را برای که بفرستم وقتی تمام جهاتِ جهان، بوی نبودنت را میدهند؟
رفتی و نگفتی وقتی آغوشم سرد شد، عطر کدام تن را نفس بکشم؟
وقتی نفسم گره خورد به گریه، از حضورِ چه کسی نفس بگیرم؟
نگفتی وقتی اشکهایم سرازیری میگیرند بر گونهام، کدام دستان، چشمانم را ببوسند و بگویند: «گریه نکن!»؟
دلم که تو را بخواهد، چه کسی را صدا بزنم وقتی همهی دنیا، صدای تو را ندارد؟
ساغرلقا شیرزاد
من و بوران
مدتها بود که دیدار ما در غبار فاصله و زمان گم شده بود. آن روز که پس از مدتِ طولانی، سبکبال و رها از آغوش آسمان جدا شده و آرام به خاک نزدیک میشد، چشمانم را تنگ کرده، دقیق و ژرف به فراسوی سپیدیِبیکراناش خیره شدم.
قطراتِکریستالی، یکی یکی بر صورت و دستانم نشستند و در کسری از ثانیه در پوستم محو شدند.
هوای سرد را ژرفتر به درونِ سینه کشیدم و در بازدم، بخاری سپید از لبانم برخاست.
به این قطراتِ سپید و پاک، حسودیام شد.
چگونه اینگونه بیپروا و رقصان
فرود میآیند و در محبوبِ خاکیشان «زمین» محو میشوند؟
و من، کیلومترها دورتر، چشم به راهِ دیدنیِ ندیدهام.
حقا که انسان و طبیعت، هردو در انتظارِ وصالی ناگزیر اند.
گفت: پاییز امسال چگونه بود؟
گفتم: اینبار پاییز خیلی شبیه انسانها بود و با گذشت هر روز، این شباهت بیشتر هم میشد. نه بارانش بوی صداقت میداد و نه درختانش دلبستهاش بودند.
گفت: پس سخت و دشوار گذشت؟
گفتم: بلی! اما میدانی من مدیونش هستم، چرا که پیش از این، خود را اینقدر استوار و متعهد ندیده بودم. گرچه طوفانهای هولناکی از هر سمت بر من تاخت، ولی من چون نیلوفر آبی در مرداب دوام آوردم.
گفت: تاوان سنگینی دادی؟
گفتم: بلی! موهایم در این هیاهوی روزگار، مرواریدگونه شد. چینوچروکِ نشانِ رنج، قشنگ روی صورتم جا گرفت. با قضاوتها و محکمههای مردم، تا نزدیکی دار مجازات هم رفتم. ولی آنها چه میدانند که من کیستم؟ در ظاهر چون لیلیومی ظریف و نحیفپیکر، ولی همانند ببریام، شجاع، نترس و دغدغهمند.
گفت: حالا از بهار چه خبر بود؟
گفتم: نامهربان بود. در اوج تمنا، سمتام نیامد؛ گویی از من دلبریده بود. اما تا آخرین لحظه هم برای دیدنش تقلا کردم، گویا که از من گناه نابخشودنیای سر زده بود.
#عارفهحکیمی
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
#مولانا
#طرحِ روز
#رحیمهمحرابی
ما از آن دسته آدمهایی بودیم که دل مردگیِ بزرگمان را در فنجانِ کوچک چای میشستم...
Читать полностью…
میسرایمت، تو و چشمانت را
این دو مصرع دیوانِ وجودت را
همان نگاهی که سوزاند ایمانم را
با سکوتی که لرزاند جانم را
تو سرودِ بیپایانِ زندگی منی،
من که بیتو،
پر از خالیشدنهایی تلخ و شیرینم.
من همان شاعرِ نازکخیالِ توام
وزنم عشق است
و قافیۀ همهی اشعارم، حسرت
من همان عاشقِ مستِ نگاهِ توام
که قلم را جز در مسیرِتو نمیراند
و کلام را جز برایِ تو نمیآراید
همهی قصه از توست،
همهی احساس از توست
و من
فقط آینهای از شوقِ نوشتنِ توام.
#رحیمهمحرابی
هر بار که به افق تازهای زندگی قدم میگذارم، این سخن در گوشم طنین میافتد:
«جهان، همساز آهنگ تو نمیرقصد.»
با اینکه، بارها به خواستههایم رسیدم، موفق شدم و شدم آنچه را که میخواستم. اما آن شور و گرمایی که در خیال میپروراندم، همراهم نیامد.
در همان لحظه بود که فهمیدم: نقشهام با نقشهٔ جهان یکی، اما راز هستی در ناهماهنگی نهفته است.
دریافتم که حتی اگر جهان، تمام آرزوهایت را پیش پایت بریزد، شادیِ تو، نه از بزرگی دستاورد، بلکه از ژرفای آرامش درونت سرچشمه میگیرد.
گاهی، سادهترین اتفاق، وقتی دل آرام است، جهان را به تماشای لبخندت میکشاند.
پس ای رفیق!#رحیمهمحرابی
از چنگزدن به «داشتنها و نداشتنها» رها شو.
جهان بیرون را وانِه، جهان درونت را دریاب. آنجاست که گنج نهفته است.
شادی را همین لحظه آغاز کن.
حکمت، در اکنون جاریست.
چشمانش...
دلم برای آن برقِ بیقرار
که در نگاهش میدرخشید،
تنگ شده است.
برای نگاهی که
نه از سرِ عادت،
بلکه از عمقِ عشق میتابید؛
برای لحظههایی
که ساعتها
در چشمانش گم میشدم
و آهسته میگفتم:
«بودن در قید تو،
برایم حکم آزادی را دارد.»
ماهها گذشته
اما هنوز
ردِ آن چشمها
بر دیوار دلم حک شده،
هنوز
میخواهم از همین
فاصلهٔ دور
تماشایش کنم،
بیآنکه اشتیاقم
دیده شود.
چشمانش را
گم کردهام،
اما خودم را
در آن نگاه
گذاشتهام.
#سپید
#ساغرلقا_شیرزاد
چاپ شدن شعر سپیدم در هفتهنامه نهاد ادبی و آموزشی باران 🫠
Читать полностью…
ما دو شعر بودیم
در دو کتاب جدا
که بادی نامرئی
ورقهایمان را به هم پیوند داد
و یک غزلِ نو ساخت...
#رحیمهمحرابی
آیا تا به حال آنچنان در گرداب درماندگی فرو رفتهای که آرزو کنی کاش هرگز پا به این جهان نگذاشته بودی؟
هه… چه پرسش آشنا و تلخی.
مگر زندگی با که چنین مهربان بوده که جرأت این پرسش را از او نگرفته باشد؟
چه آسان میلغزد این جمله بر زبان ما
«ای کاش نبودم…»
گویندهاش میماند با تهیای سبک، رها کردن خویش در قفسی از «ای کاش» ها و درنهایت خیالبافی جهانی که در آن نیستی یا نقش رفتگان را بازی میکنی...
بلی! چه آسان… و در همان حال، چه دردناک.
اما وقتی توفان این اندوه تو را در مینوردد، چشمانت را ببند.
به یاد آور روزهایی را که از پیلهی نیستخواهی سر برآوردی و دوبانه زدی بر شاخهی زندگی.
پس این را به خاطر بسپار:
این لحظات نیز خواهد گذشت
و تو، همچنان آن قهرمان ساکت خویشتی که بارها خزان زندگیاش را به بهار بدل کرده است.
#رحیمهمحرابی
#انگیزشی
🦖ساعت 14:00 فولدری جدید داریم با جذب+120ممبر🐢
این تکس رو فوروارد کن چنلت و ری اکشن بده🫶
اونایی که سر ساعت انلاین میشن جذب بیشتری میگیرن و زودتر ممبر میگیرن
✅
ممبرا رایگانه و همه هم میتونن شکرت کنن گوگولیا
✌
🔴
آموزش چالش فولدری واسه کسایی که بلد نیستن
➡️Читать полностью…
یلدا، یعنی شبِ گفتوگوی گرمِ انار با لبهای خندان.
#رحیمهمحرابی
احساسِ یک نویسنده
از نگاه من، هر نویسنده، پیش از آن که قلم بر صفحه بسپارد در یکی از دو سرزمین قدم میزند: بومِ خیال یا قلمرو تجربه.
نوشتن با عنصر خیال، همانند بالگشودن در آسمانی بیکران است؛ جایی که مرزها رنگ میبازند و نویسنده، جهان خود را خلق میکند. در این گستره بیانتها، بادهای خیال به هر سو میوزند، از فراز آبها میگذرند، از کوهها بالا میروند و تو را به سرزمینهایی میبرند که تنها در ذهنهای خلاق میتوان یافت.
اما نوشتن از جنس تجربه، شبیهٔ فرود آمدن بر زمینی سخت و طاقتفرساست. نویسنده میماند با گنجینهای از احساس که در قفسه سینهاش سنگینی میکند و زبانی که در برابر عظمت آن احساس، لال میشود.
چگونه میتوان دریا را در سبویی ریخت؟
یا آتش را در الفبای خاکستر بیان کرد؟
گاه سختترین مرحله نوشتن، نه آن است که از هیچ آغاز کنی، بلکه آن است که از همه چیز آغاز کنی و شاید برای همین است که نوشتن از تجربه، بیشتر شبیه معبدی خاموشی است که در آن، نویسنده هم عابد است، هم قربانی، هم نگهبانِ آتش و هم کسی که میترسد شعله را با نفسش، خاموش کند.
#رحیمهمحرابی
هیچکس جز خودم نمیداند که چقدر چشمانتظار این کتاب بودم. با آنکه هفت جلدش را خواندهام و هشت قسمت فلمش را تماشا کردهام، اما همیشه در دلم آرزو داشتم که جی.کی. رولینگ بار دیگر قلم جادوییاش را بردارد و قصهای تازه از دنیای هری پاتر بیافریند؛ قصهای که باز هم نگاهمان را طلسم کند، دلمان را بلرزاند و خیالمان را به پرواز درآورد.
بارها در دل گفتهام، چه افتخار بزرگی میبود اگر روزی بتوانم یکی از جلدهای این مجموعه را به زبان دری ترجمه کنم؛ برای نسلی که مثل من رویا در دل دارد. بارها خیال کردهام که در کوچهپسکوچههای لندن، جایی که فلمبرداری این اثر صورت گرفته، قدم بزنم، عکس بگیرم و از آن سفر، خاطرهای شیرین برای تمام عمر بسازم.
وای اگر هاگوارتز واقعی میبود! من حتماً گریفندوری میشدم، کنار هری، رون و هرماینی در جنگل ممنوعه پرسه میزدم، کتابهای ممنوعه را دور از نظر استادان میخواندم، قانونشکنی کرده و بیمرز و بیترس فقط همانطور که دلم میخواست، زندگی میکردم.
حالا در جلد جدید، نسل بعدی به صحنه آمدهاند. قهرمانان دیروز، استادان امروزند. لشکر تاریکی شکست خورده و روشنایی، سرانجام پیروز شده است. بسیاری از چهرهها رفتهاند، اما هاگوارتز، هنوز با همان شکوه با یادبودی از قصهها و مقاومت پابرجاست...
جالب است که من در دل جهانی پر از واقعیتهای تلخ و شیرین، نشستهام و درباره مکان خیالی و افسانهای مینویسم؛ در حالیکه همین اطراف، تاریخ واقعی لحظهبهلحظه در حال نوشتهشدن است.
اما من از حقیقت فرار نمیکنم. فقط گاهی دلم میخواهد چند لحظه را آنگونه زندگی کنم که خوشحالم میسازد و همین اندک جسارت، گاه، بزرگترین شهامت است.
#رحیمهمحرابی
دلتنگم
اما اینبار نه برای صدایت،
نه برای نگاهت،
نه حتی برای گرمی دستانت...
اینبار
چنان دلتنگم
که دلم برای بوی پیراهنت پر میکشد؛
برای چینهای افتادهاش
که روزی سایهات را بر تن داشت.
#ساغرلقا_شیرزاد
نیاز داشتم
یکی باشد که بگوید:
«تو قویای
و میتوانی.»
و تو گفتی
نه با صدا،
بلکه با نگاه
و باوری که در چشمهایت
خانه داشت.
از همان لحظه،
من خودم را دوباره دیدم.
نه آن زخمخوردهی دیروز،
بلکه زنی برخاسته از خاکستر
با دلی تازه،
با نوری که تو بخشیدی.
آشتی کردم با خودم
با دستانِ لرزانم،
با اشکهایی
که حالا مرواریدند
نه مایهی ضعف.
تو که آمدی،
جهان شکل دیگری گرفت:
باران زیبا شد،
سکوت، موسیقی شد
و تاریکی
جا داد به سپیدهدمی آرام.
میدانی؟
دیگر از اشک نمیترسم
چشمهایم
قشنگتر گریه میکنند
و قلبم
مهربانی را بلد شده.
همهی اینها
از زمانیست
که تو
به من گفتی:
«تو قوی هستی
و میتوانی!»
#ساغرلقا_شیرزاد
حالم بهتر میشد
اگر تو بودی،
اگر صدای نفسهایت،
بر زخمِ دلم مرهم میگذاشت.
اگر نازم را میکشیدی
با لبخندی،
جهانم را از نو میساختی.
با عشقِ بیصدایت
مرا آرام میکردی
و چشمانت
آیینهای میشد
برای دیدنِ خودم،
آنگونه که در نگاهِ تو معنا میگرفتم.
اگر بودی
شاید دیگر
نیازی به نوشتن نبود،
دلم در آغوشت میگفت
آنچه هزار واژه هم
نتوانست بگوید.
اما نیستی
و این قلم،
بیآنکه از من اجازه بگیرد،
برای تو میچرخد.
برای تو مینویسد
از تو میسوزد
و حتی
در برابر وسعتِ عشقت
زانو میزند.
#سپید
#ساغرلقا_شیرزاد
من تشنهٔ صدای تو بودم که میسرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان
که رفته ز خود گوش میکنند
افسانههای کهنهٔ لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزحهای رنگ رنگ
در سینهٔ قلب روشن محراب میتپید
من شعلهور در آتش آن لحظهٔ درنگ
گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بیقرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو.
#فروغ_فرخزاد
🔹پ.ن
از صدای تو خوشحال میشدم
که از گلوی گنجشکِ کوچکی بیرون میپرید
با آن قهوهام را میخوردم
سیگارم را میکشیدم
و پرواز میکردم
#نزار_قبانی
🎨•*دومین دورهی خطاطی سبک مدرن| ویژهی بانوان*
*همراه با: مسعوده غیاثی نویسنده و کالیگرافیست*
🔸 *۳۳ جلسه آموزشی در دو دورهی مقدماتی و پیشرفته*
🔸 *فیس هر دوره: ۲۵۰ افغانی*
---
✨ *آنچه در این دورهها خواهید آموخت:*
*دورهی ابتدایی:*
- معرفی ابزار
- آموزش مفرادات
- کلمهنویسی
- جملهنویسی
- بداههنویسی
- فرمنویسی
- اعرابگذاری
- اتودزنی
- سایهزنی
*دورهی پیشرفته (سبک مدرن):*
- ساختن تابلو
- کار روی بوم
- استفاده از رنگهای اکریلیک
- استفاده از چسپ طلا
- استفاده از ورق طلا
- اتودزنی
- سایهزنی
---
📅 *تاریخ شروع دوره:* اول جدی ۱۴۰۴
📍 *پلتفورم:* واتساپ
📞 *جهت ثبتنام و معلومات بیشتر به ID و یا شمارهیی ذیل به تماس شوید:*
/channel/Ghiais
+93731668792
#تازههاینشرمولانا
مرز پرواز | رمان
نویسنده: رحیمه محرابی
ویراستار: ر. محرابی
طراح | برگآرا: ذ. فطرت | بختیار
چاپ نخست، پاییز ۱۴۰۴ هجری خورشیدی
شابک: ۹۷۸-۱-۹۹۷۵۴۰-۴۰-۳
تعداد رویهها: ۳۸۴ روی
در بارهٔ کتاب
سپیدی بیپایان همهچیز را میپوشاند و یک نامهٔ مرموز، گامهای دخترِ جوانی را از کتابخانهٔ بلخ به دانشگاه کابل میکشاند. در قلبِ این رمان، عشقِ پنهان، رازهای خانواده و مرزِ میانِ گذشته و حال مانند برفی نرم اما بیرحم بر سر شخصیتها فرو میریزد. «مرزِ پرواز» قصهایست از دلبستگیها و انتخابهایی که پرواز را به بهایی سنگین بدل میکنند - داستانِ آدمهایی که برای یافتنِ خود، مرزهای دل را درمینوردند.
برای سفارش و دریافت کتاب به پیوند زیرین وارد شوید:
https://mawlanapub.com//?p=10088
شیوهٔ خرید و دریافت کتاب:
https://mawlanapub.com//?p=5928
#نشرمولانا
الهی که صدها کتاب از تو بخوانم عزیزی جانم🫠
#ساغرلقا_شیرزاد
*مکالمه*
_: «هیچ شدن آسان است؟»
_: «نخیر! بسیار دشوار است. برای هیچ شدن باید از تهی دل عاشق بود. نفس را باید کُشت و از تعلقات دنیا رها شد!»
_: «عطار، هفت شهر را گشت. میدانی؟ هیچ کسی عشق را نمیداند.»
_: «عشق، فقط احساس میشود و درک.»
_: «تنها درک کافی نیست. برای عشق، سر بریده لازم است. در محفل عاشقان، خوشا رقصیدن. دامن ز بساط عافیت برچیدن. در دست، سر بریدهٔ خود بردن. در یکیک کوچه، کوچهها گردیدن. من در مورد عشق به شما میگویم و شما عشق را زندگی کنید، که میکنید هم.»
_: «من به اندازه کافی عشق را میدانم.»
_: «پس تو خامی. هیچ نمیدانی.»
_: «خام بودنم را میپذیرم. من و پخته شدن هنوز بسیار دور هستیم. البته در تلاش پخته شدن هستم. دارم میسوزم و بارها سوختم. از کجا میدانید که عشق را زندگی میکنم؟»
_: «این سوال، خود گویای همهچیز است. میخواستم حدیث عشق را تقدیم کنم به کسی. اما تو خود در دایرهٔ عاشقان دلسوختهای. فراق را کشیدهای. فراق که انسان ساز است و کارخانهٔ آگاهیست.»
_: «فراق را کشیدهام، اما هنوز پخته نشدهام. خیلی خام هستم.»
_: «بگو: نمیدانم، تا پخته شوی. از منی من بگذر، تا او شوی. نباش! باشی، دیوانه نیستی. باشی، آزاد نیستی. باشی، درگیر میشوی. باشی، مستی را نمیشناسی.»
_: «من هنوز نبودن را یاد نگرفتهام میخواهم رها باشم. آزاد باشم. مست باشم. نباشم!»
_: «میدانی؟ خدا از یگانگی خود گذشت و اسیر کثرت نامنتها شد. خدا چراغ بزرگی بود. برای همه ما توتهای از او رسیده. خدا برای عشق چنین کرد. برای تو، برای من، برای نه من و نه تو. ما وجود نداریم، اوست که هست. وقتی نباشی آگاه میشوی به بودن. بدانی عدم هستی و آگاه شوی به وجود. تعاریف ذهنت را تغییر بده.»
_: «چگونه؟»
_: «تو عاشقی و میدانی.»
_: «شاید هنوز عشق زمینی و فراق مخلوق مرا به خدا نرسانده است.»
_: «از منی ساختگیات بگذر. عشقِ زمینی عطیه الهیست. بخشش حق است. تعدادی در آن میپوسند. تعدادی در آن به عمق تاریکی میروند و فقط یک تعداد جان سلامت بدر میآوردند.در درونت رسول است، بیدارش کو و حرفش را بشنو.»
_: «تلاش خودم را خواهم کرد.»
_: «پیگیر باش، اما آهسته و با فروتنی. شتاب زیبا نیست، تو مسیر درست میروی. آدمی تا مطمین نشود، بسوی رباش باز نخواهد گشت. اطمینان انسان را عاشق میسازد. عشق به اهل غیب، بهشت غیبی است و این عشق، این اطمینان، انسان را خوشبخت و راضی میسازد. عشق، قلمرو خلقت است. خلقت انسان، همانجا که میگوید: خلق الانسان من علق. این علق، علاقه است؛ عشق است و در نهایت به علم و معرفت و قلم میرسد. اینجا طلب شکل میگیرد؛ طالب حق شدن. قبل آن طالب خود شدن باش! خود را دریاب تا حق در صفای درون تو تجلی کند. اگر بر پای زنجیر، بر قلب زنجیر و بر زندگی زنجیر شدی، بدان حق هست؛ اما تجلی و صفای دل نیست.
همه چیز را دوست بدار از برای حق و ادای آن حق و لطف حق.»
_: «من در برابر اینهمه جملات زیبا و قشنگ فقط سکوت را بلد هستم.»
_: «گاهی سکوت به پهنایی بیکرانه بودن جهان، حرف دارد.»
#ساغرلقا_شیرزاد
*مکالمه*
_: «هنوز عاشقی؟»
_: «بله، اما یادش نمیکنم. گاهی مینویسم. میسرایم. از دور دعایش میکنم و گاهی، چون حال، گریه میکنم.»
_: «قطرهقطره اشکِ عاشق، برکت است. دل زنده بمان!»
_: «سعی میکنم تنها نفس نکشم، بلکه زندگی کنم.»
_: «هر کس دلش به نور حق زنده شد، عاشق است.»
-: «بارها از من پرسیدند: فراق را دوست داری یا وصال؟»
_: «بیشک که فراق را پذیرفتی.»
_: «بله، فراق را پذیرفتم. با آنکه دورم و حتی صدایش را نمیشنوم، باز هم دوست دارم.»
_: «چقدر این پاکی و سادگی عشق زیباست! فراق بیدار کننده است. میدانی؟ هر چیزی را زکات است و زکات عشق چیست؟»
_: «فراق!»
_: «میدانی؟ آن عشق و عاشقی که مشروط به وجود معشوقِ مجسم و معین است، آن عشق نیست! بازیگریست. هوس است. عاشق کسیست که همواره عاشق است، بر همه عاشق است.»
_: «پس من چه؟ بازیگرم؟!»
_: «آن زمان که کسی هم پیدا شد، که به عشقش پاسخ مثبت بدهد و او نیز عاشق شود، قیامت برپا میشود. این بزرگترین واقعه در جهان و انسان است. تمامِ فرهنگ، تاریخ، عرفان، همه و همه، مولود این حوادث انگشتشمار است. عشق، دو جانبه است! عشق، دو جانبه است! عشق، دو جانبه است! به پاسخت رسیدی؟»
_: «مستقیم بگو!»
_: «تو که فراق را انتخاب کردی، شکل معین و مجسم معشوق از نظرت محو شد.»
#ساغرلقا_شیرزاد