#پارت_صد_و_سوم
حوله پوشیده از حمام خارج شدم. دوش آب ولرم باعث شده بود تا کمی حالم بهتر بشه.
لباس های خدمتکاریم دیگه قابل پوشیدن نبودند. به سمت کمد رفتم.
کت و دامنی که تقریباً شبیه به لباس هایی بود که انیس صبح برام گذاشته بود رو برداشتم.
دامن تا زیر زانوهام بود. پیراهن سفیدی زیرش پوشیدم.
موهامو سشوار کردم و آماده از اتاق بیرون اومدم.
یادم افتاد که باید می رفتم لباس های مجسمه ابولهول رو آماده می کردم. چند ضربه به در اتاق زدم اما صدایی نیومد.
آروم در اتاق رو باز کردم. صدای آب حمام به گوش می رسید.
وارد اتاق شدم و به سمت کمد لباسهاش رفتم. میدونستم علاقه ی وافری به کت و شلوار داره.
در کمد رو باز کردم و نگاه دقیقی به داخلش انداختم. کت و شلوار آبی کاربنی با پیراهن سفیدی برداشتم.
چرخیدم که محکم تو سینه ی کسی فرو رفتم. قدمی به عقب برداشتم.
کمرم به بدنه ی کمد برخورد. از بالا تنه ی لختش چشم گرفتم.
نگاهم بالا اومد و روی صورت و موهای نم دارش ثابت موند.
فاصله ی بینمون رو پر کرد و دو دستش رو دو طرف سرم روی کمد گذاشت.
عملاً تو بغلش بودم. بوی شامپو و افترشیوش کل اتاق رو برداشته بود.
#پارت_صد_و_یکم
#بهای_هوست
خواستم راهم را سمت آشپزخونه کج کنم که بازوم اسیر دست میثاق شد.
-خوشت میاد یکی تحقیرت کنه؟ دوست داری بازیچه ی دست دیگران باشی؟ تو همچین آدمی ای؟
بازوم رو از میان انگشت هاش بیرون کشیدم.
-تو هیچ شناختی نسبت به من نداری پس حق نداری من و قضاوت کنی.
پوزخندی زد و ازم فاصله گرفت.
-تو راست میگی؛ آدمی که خودش این مدل زندگی کردن رو انتخاب کرده، من چیکار براش میتونم بکنم؟
نیم نگاهی به میکائیل که ایستاده بود و مثل کسی که داشت با لذت تأتر مورد علاقه اش رو تماشا می کرد، انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم.
خدمه همه تو آشپزخونه جمع بودند.
-ببخشید شما رو هم تو دردسر انداختم.
همه در سکوت به دنبال کارهاشون رفتند. انیس به سمتم اومد.
-ما فقط نگران خودتیم. بهتره بری بالا لباس عوض کنی و آبی به دست و صورتت بزنی. شب آقا مهمون داره و خواسته تو کارهای پذیرایی رو انجام بدی.
باشه ی آرومی زیر لب زمزمه کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
کسی تو سالن نبود. خواستم وارد اتاقم بشم که در اتاق میکائیل باز شد.
-سریع لباساتو عوض کن بیا اتاقم لباس هام رو آماده کن.
چه مبارک میهمانی
چه مبارک سحر و افطاری
دل به رحمتش بسپار
تا گشایش کند از هر گره ای
حلول ماه رمضان مبارک
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
#پارت_نود_و_هشتم
#بهای_هوست
لحظه ای شوکه شدنش رو احساس کردم. با مکثی ایستاد.
-فکر کردی برام مهمه تو ازم متنفر باشی یا نه؟
با گام های سنگین از انباری بیرون رفت. با بسته شدن در انبار، دوباره ترس به سراغم اومد.
سر بلند کردم اما با دیدن اون چشم ها و سری افراشته جیغی کشیدم و عقب عقب رفتم.
برای اولین بار از رنگ چشم هام بدم اومد. میکائیل راست می گفت؛ چشمهای این مار لعنتی بی شباهت به چشمهای من نبود.
ضربان قلبم اونقدر بالا بود که بالا و پایین شدن قفسه سینه ام رو احساس می کردم.
مار همچنان سر جاش دور خودش چمباتمه زده بود. زانوهامو توی بغلم جمع کردم.
همونطور که با ترس نگاهم به مار رو به روم بود، آروم زمزمه کردم:
-تو رو خدا همونجا بمون ... نیا اینور... باشه؟
میدونستم از ترس زیاد دیوانه شدم. کی با یه مار زبون نفهم صحبت می کرد که من داشتم این کار رو می کردم؟
از این همه بی کسی اشک توی چشم هام حلقه زد. چرا باید از مرگ می ترسیدم وقتی که هیچ کسی رو نداشتم؟
پدری که نمی خواست من و ببینه و خواهری که نگاهش پر از نفرت بود. به چی این دنیا دل بستم؟
تمام سختیش همون اولشه که درد دارم بعدش می میرم و راحت میشم.
#پارت_نود_و_ششم
#بهای_هوست
چرخی دور گلخانه زدم. باورم نمیشد این خانه ی منفور جایی به زیبایی این گلخانه داشته باشه.
انگار تکه ای از بهشت بود که همه فراموشش کرده بودند.
دست به کار شدم و خاک گلدانهایی که باید عوض می شد را عوض کردم و درختچه هایی که باید قلمه زده می شد، قلمه زدم.
نمیدونم چقدر تو گلخونه بودم اما با رضایت ازش بیرون اومدم.
صدای نگهبان ها و خدمتکارها باعث شد به دلشوره بیوفتم.
با قدمهای آروم به سمت قسمتی که ازش اومده بودم حرکت کردم اما دستی محکم گردنم رو چسبید.
نفس در سینه ام حبس شده بود. قدرت این دستها رو به خوبی می شناختم.
صدای عصبیش کنار گوشم غرید.
-با این قیافه کدوم قبرستونی رفته بودی که فقط یکساعته خودم دارم دنبالت می گردم؟
همه جمع شده بودند. نگاهم رو تو صورت های ترسیده شون چرخوندم.
میدونستم تنبیه سختی در انتظارمه. بازوم رو محکم به دنبال خودش کشید.
#پارت_نود_و_چهارم
#بهای_هوست
میکائیل به سمت همون پسره رفت.
-ببین میثاق، اینکه تو پرس خالمی، رفیق قدیمیمی، جای خود داره ولی یه لطفی بکن و تو زندگی شخصی من دخالت نکن، فهمیدی؟
-آه این دختر زندگیتو نابود می کنه!
میکائیل قهقه ای سر داد.
-چرا آه من زندگی بقیه رو خراب نکرد، ها؟ تو که از جیک و پوک زندگی من خبر داری!
-چون اونا باهات اون کار و کردن، تو باید یه بی گناه رو قصاص کنی؟
-تو دنیای من تر و خشک با هم میسوزن. حالام بهتره بشینی صبحونه ات رو بخوری.
حالا فهمیده بودم اسم مرد چیه. اومد و عبوس روی صندلی نشست.
به سمتش رفتم. تلخ لب باز کرد.
-تو زحمت نکش، خودم بر میدارم.
مرد عجیبی بود. اینکه یه نفر پیدا شده بود و داشت از بی گناهی من طرفداری می کرد برام خیلی شیرین بود.
میکائیل از پشت میز بلند شد.
-نهار نمیام اما برای شام چند مدل غذا باید حاضر باشه، فهمیدی؟
سری تکون دادم.
-لالی؟
کلافه نگاهم و بهش دوختم.
-چشم.
از سالن بیرون رفت. با رفتنش میثاق به سمتم اومد.
-مچ پات چی شده؟
نگاهم سریع به پاهام افتاد. هنوز کمی کبود بود.
-چیزی نشده.
پوزخندی زد.
#پارت_نود_و_دوم
#بهای_هوست
لباس هام رو درآوردم و لباس هایی که خدمتکار آورده بود رو پوشیدم.
موهامو دم اسبی بالای سرم بستم. نگاهی تو آینه به خودم انداختم.
دامن تا بالای زانوهام بود و لباس ها کاملاً اندازه ام بود. از اتاق بیرون اومدم.
هم زمان در یکی از اتاق های طبقه ی بالا باز شد و همون مرد دیشبی با تیشرت شلوارک سفید بیرون اومد.
در حال خمیازه کشیدن بود و موهاش کمی ژولیده به نظر می رسید اما از جذابیتش کم نکرده بود.
لحظه ای با دیدنم دهنش همونطور باز موند. با چشم و ابرو اشاره کردم به دهنش.
-پشه نره توش!
به خودش اومد و دوباره نگاهی از نوک کفشم تا فرق سرم بهم انداخت.
-چیه، آدم ندیدی؟
-تو چرا لباس خدمت کارا رو پوشیدی؟
-حتماً خدمتکارم که لباس خدمتکارها رو پوشیدم.
-من متوجه نمیشم! تو چرا باید لباس خدمت کارا رو بپوشی؟
قدمی بهش نزدیک شدم و تو فاصله ی کمی رو به روش تمام قد ایستادم.
-چون آواره ی کوچه ها نشم ... چون یه سقفی روی سرم داشته باشم ...
-مگه تو زن اون مردک نشدی؟
پوزخند تلخی زدم.
-من فقط دختری بودم که در خشم و انتقام بقیه بی گناه سوختم.
عزیزای دلم🤍💕
بنا به دلایلی اعم از پیام های خیلی زیادتون در پی وی ادمین محترممون دیگه تلگرام اجازه جواب دادن به پیام هاتون رو نمیده و اکانت رو ریپورت میکنه بنابراین ما دیگه ادمینی در تلگرام برای پاسخ دادن به سوالات شما عزیزای دلم رو نداریم به همین خاطر پیجی رو در اینستاگرام زدیم فقط و فقط مختص خودتون که اونجا علاوه بر رسوندن سوالات و همچنین دلبری هایی که یه عدتون میکنین از ما و دل مارو میبرین و خستگی رو از تنمون درمیارید 🥰😍😁 و انتقاد هاتون به ما همچنین از خبرهای جدید درباره رمان هامون و کلیییی سوپرایز😉🤩 که دربارش باهاتون حتما صحبت خواهم کرد در پیج خوشگلمون💕باخبر خواهید شد.
پس با دنبال کردن ما در اینستاگرام:
1.پرسیدن سوالهاتون از ادمین
2.دلبری کردناتون و دادن انرژی بهمون💪🏻😍
3.انتقادهاتون از ما
4.باخبر شدن از اتفاقات درباره رمان ها
5.کلییییییی سوپرایز که مطمئنا خوشتون میاد
6.و.....
پس مارو در اینستا دنبال کنید وقتی تقریبا 400_300 نفر شدیم فعالیتمون در پیج شروع میکنیم. 💕💕💕💕💕💕
خیلی دوستون دارم.
#پارت_نودم
#بهای_هَوَست
بدون اینکه به مرد نشسته روی مبل نگاهی بندازم به دنبال میکائیل به سمت طبقه ی بالا حرکت کردم.
خدا میدونست تحقیر شدن توسط میکائیل در برابر مردی که نمی شناختم چقدر برام زجر آور بود!
به دنبالش وارد اتاق شدم. با تن صدایی که سعی داشتم هیچ لرزشی نداشته باشه رو کردم به میکائیل.
-تو حق نداری جلوی بقیه من رو تحقیر کنی!
روی پاشنه ی پا به سمتم برگشت. پوزخند گوشه ی لبش به شدت آزار دهنده بود.
گام به گام بهم نزدیک شد و توی دو قدمیم ایستاد. کمی به سمتم خم شد.
فاصله ی صورت هامون به اندازه ی بند انگشتی بود. هرم نفس هاش به صورتم برخورد می کرد.
-مگه تو جز خدمتکار چیز دیگه ای هم هستی؟ من لطف کردم و این جا نگهت داشتم.
با نفرت نگاهم رو به چشم های زیادی مثل شبش دوختم.
-اون کسی که باعث و بانی حال الانه منه، تویی! اگه اون شب نحس من و نمی آوردی ...
لبم رو گزیدم و سکوت کردم. سرش رو بیخ گوشم گذاشت.
لبهاش به لاله ی گوشم میخورد.
-انگار یادت رفته بهت چی گفتم؟ اگه جنگلی بسوزه، تر و خشک با هم میسوزن!
انا لله و انا الیه راجعون؛ غمی که پایان ندارد...
متاسفانه لحظاتی پیش، علیرغم تلاش فراوان تیم پزشکی، علی انصاریان به دلیل ابتلا به کرونا، به رحمت خدا رفت
این ضایعه دردناک را به خانواده مرحوم، دوستان و آشنایان، جامعه فوتبال تسلیت میگوید
روحش شاد و یادش گرامی🖤
🆔 @vidia_kkk @roman_bahaihavasat
#پارت_هشتاد_و_هشتم
میکائیل عصبی دستش و مشت کرد و به بدنه ی ماشین کوبید. انقدر عصبی ندیده بودمش.
نمیدونستم اون آدمی که داخله کیه که باعث شده میکائیل اینطور به هم بریزه.
به سمت پله ها رفت اما لحظه ای به عقب برگشت و نگاهش رو به منی که هنوز سر جام ایستاده بودم دوخت.
-چیه مثل مترسک اونجا ایستادی؟ دنبالم بیا ...
"مردک نفهم!"
به ناچار پشت سرش وارد سالن شدم. خدمتکار تا کمر جلوش خم شد.
-خوش اومدین آقا.
صدای قدم های محکمی باعث شد سر بلند کنم.
نگاهم به مردی افتاد که پله ها رو با غرور پایین می اومد. تقریباً هم قد میکائیل بود اما کمی ورزش کاری تر.
موهای خرمایی مجعد و پوستی سفید تر از میکائیل و صورتی بیضی شکل و کمی ته ریش داشت.
انگار این مرد رو سال ها پیش جایی دیده بودم اما نمیدونستم کجا؟
-به به آقا داداش! سفر خوش گذشت؟
حالا کامل رو به رومون قرار داشت. از نزدیک رنگ چشمهاش طیفی از قهوه ای روشن و عسلی بود.
کمی سرش رو به سمتم کج کرد.
-چه بزرگ شدی!
ابروهام بالا پرید.
#پارت_هشتاد_و_هفتم
#بهای_هوست
بالاخره بعد از چند روز که هیچ خاطره ی خوبی برام نداشت، به ایران برگشتیم.
همین که از هواپیما پیاده شدم مثل زندانی که از قفس آزاد شده هوای آلوده ی تهران رو نفس کشیدم.
مارال پوزخندی زد.
-طوری رفتار می کنی انگار اصلاً بهت خوش نگذشت و تو زندان بودی!
-این زندگی که تو و اون برام ساختین کم از زندان نیست.
-از خدات باشه!
پوزخند تلخی زدم.
-چرا خودت از خدات نبود و نموندی؟
برو بابایی نثارم کرد و از کنارم رد شد. میکائیل چمدونم رو جلوی پام گذاشت.
-بهتره خودت چمدونتو بیاری، من حمالت نیستم!
زیر لب آروم زمزمه کردم:
"تو لیاقت حمالی من و نداری مردک روان پریش"
ماشین شخصیش دنبالمون اومده بود. با ایستادن ماشین تو حیاط بزرگ عمارت، پیاده شدم.
میکائیل با دیدن ماشین مشکی متالیک رو کرد به راننده.
-این کی اومده اینجا؟
راننده فوری سرش رو پایین انداخت.
-دو روزی میشه آقا.
میکائیل به سمتش یورش برد و یقه اش رو چسیبد. ترسیده به بدنه ی فلزی ماشین چسبیدم.
-این مردک دو روزه خونه ی منه بعد تو تازه داری به من میگی؟!
راننده به تته پته افتاد.
-آقا به خدا هر کاری کردیم نتونستیم با شما تماس برقرار کنیم.
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و نهم (آخر)
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 480p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و هشتم
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 480p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و هفتم
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 480p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
#پارت_صد_و_دوم
#بهای_هوست
دهن کجی زیر لب کردم و وارد اتاقم شدم.
با یادآوری حرفهای میثاق پوزخند تلخی زدم.
اون چی میدونست که طرد شدن یعنی چی؟ اینکه توی این شهر درندشت خونه ی آدمی که ازش متنفرم تنها سرپناهمه و خوب میدونم پامو از این خونه بیرون بذارم خونه ی هیچیک از اقوام جا ندارم و باید آواره ی کوچه و خیابون بشم اونم تو شهری که پر از گرگه!
من همه ی اینا رو میدونستم که اینجا موندم. لباسهام رو درآوردم و وان رو پر از آب کردم.
سخاوتمندانه شامپوی بدن مورد علاقه ام رو توی وان خالی کردم. بوی عطر وانیل فضای حمام را پر کرد.
داخل وان دراز کشیدم. آب ولرم باعث شد تا عضلاتم کم کم باز بشه.
با دستم کف های داخل وان را اینور و اونور زدم. باید قوی می موندم.
اگر درجا می زدم، می باختم و من آدم باختن نبودم. نباید زانوی غم بغل می گرفتم.
درسته که خانواده ام نمیخوان ببیننم، درسته که دیگه دخترانگی ندارم اما آیا حتی اگر دخترانگی هم داشتم، کسی رو داشتم تا همه ی وجودم رو تقدیمش کنم؟
خدا رو شکر چیزی از اون شب منحوس به یاد نداشتم.
#پارت_صدم
#بهای_هوست
گیج نگاهم رو به اطراف انداختم اما اون مار بزرگ و وحشی نبود؛ انگار خواب دیده باشم!
از روی زمین بلند شدم. تمام تنم درد می کرد. به دنبال میکائیل از انبار بیرون اومدم.
هوا کاملاً تاریک شده بود و صدای جیرجیرک ها به راحتی به گوش می رسید.
به سمت عمارت رفتیم. به محض ورود به ساختمان، میثاق به سمتمون اومد.
عصبی به میکائیل توپید.
-تو دیوونه ای .... اگر دوستش نداری و نمی خواهیش چرا مثل یه زندونی اینجا نگهش داشتی و هر روز داری شکنجه اش می کنی؟
میکائیل با کف دست به تخت سینه ی میثاق کوبید.
-خیلی داری حرف می زنی؛ به تو هیچ ربطی نداره من دارم چیکار می کنم. در این خونه بازه، هر وقت خواست می تونه لباس های تنشو دربیاره و گورشو گم کنه. علاقه ای به بودنش تو این خونه ندارم! یه نون خور اضافی کمتر ... فرش قرمز که براش پهن نکردم!
میثاق پوزخندی زد.
-چرا از اینجا نمیری؟
سر بلند کردم و نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
خشم و نفرتی که تو چشم های میکائیل بود تو چشمهای میثاق نبود. آروم بود با یه برق؛ شاید هم برق زندگی.
-چرا ساکتی؟ مگه با تو نیستم؟
چی می گفتم؟ اینکه پدرم نمیخوادم؟ اینکه خواهرم ازم متنفره؟
من کجا رو برای رفتن داشتم؟ هیچ کجا ....
#پارت_نود_و_نهم
#بهای_هوست
پوزخند تلخی زدم. حالا دیگه از وجود مار به این بزرگی نمی ترسیدم.
دلبستگی ای به این دنیا ندارم. اگر بمیرم حداقل مامان اون دنیا دوستم داره.
با حس خیسی صورتم صدای هق هقم بلند شد. به سالهایی که بعد از رفتن مامان سعی کردم تا قوی باشم فکر کردم.
زمانی که برای کمک به بابا به شرکت کوچیکمون می رفتم. لحظه ای دلم برای بابا تنگ شد.
دلم آغوشش رو خواست. خم شدم روی زمین هر دو دستم رو زیر سرم گذاشتم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
چهره ی خندون بابا جلوی چشم هام زنده شد. آروم پلک روی هم گذاشتم.
گرمی اشک زیر پلک هام حس می شد. راحت تره که بخوابم و مار نیشم بزنه تا هر لحظه منتظر باشم که الان میاد سمتم!
برام عجیب بود که چرا از سر جاش تکون نمی خورد. نمیدونم چقدر گذشته بود اما دیگه ترسی نداشتم.
شاید هم انقدر ترسیده بود که دیگه ترسی توی وجودم نمونده بود. چشم هام گرم خواب شدن.
با حس لگدی که به پهلوم خورد چشمهام رو باز کردم. با دیدن میکائیل بالای سرم سریع سر جام نشستم.
گردنم گرفته بود. با درد دستم و روی گردنم گذاشتم. با یادآوری اینکه کجا هستم نگاهم تو انبار چرخید اما خبری از مار نبود. یعنی من و نیش نزده؟!
-پاشو بیا بیرون ... مثل سگ انگار 7 تا جون داری!
#پارت_نود_و_هفتم
-با اجازه ی کی از داخل عمارت بیرون اومدی؟
-من فقط اومدم هوا بخورم.
-تو بیجا کردی بدون اجازه من پاتو از اون خراب شده بیرون گذاشتی! باید همون شب تا صبح می ذاشتم تو انباری کنار مار دوست داشتنیم بمونی تا امروز سر خود برای خودت هر کاری نکنی!
با یادآوری اون شب و ماری که حتی فکرش هم باعث وحشتم می شد تیره ی پشتم لرزید اما میکائیل بی توجه به ترسم من و دنبال خودش می کشید.
یکی از نگهبان ها در انباری تو باغ رو باز کرد و پرتم کرد کف انباری.
با درد خودمو رو زمین می کشیدم اما با دیدن تاریکی انباری و اون دو چشمی که حتی توی تاریکی هم می شد دید، ترس تو وجودم تشدید شد.
-برو در قفس رو باز کن.
مردی به سمت ته انباری رفت. حالا چشم هام به تاریکی عادت کرده بود.
با باز شدن در قفس بزرگ، مار با خیز از قفس بیرون اومد. کوچک ترین حرکتی نمی تونستم بکنم. انگار بدنم به زمین چسبیده بود.
میکائیل خم شد سمتم. نگاهش توی صورتم می چرخید.
-اگر از اینجا زنده بیرون اومدی، خودت متوجه می شی که نباید بدون اجازه ی من کاری بکنی.
سر بلند کردم و نگاهم رو مستقیم به چشمهای دوختم.
-ازت متنفرم!
#پارت_نود_و_پنجم
#بهای_هوست
عصبی به سمتش رفتم و توی دو قدمیش براق شدم توی صورتش.
-لطفا انقدر دور و بر من نباش.
-چیه، ازش می ترسی؟
-حوصله ی بحث باهاش رو ندارم.
-چرا اینجا موندی؟
-یه بار گفتم.
-توجیه نشدم!
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و ازش فاصله گرفتم.
-بهتره شب جلوی مهموناش این مدلی لباس نپوشی.
از سالن بیرون رفت. پوف کلافه ای کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
انیس تی رو گرفت سمتم.
-بدو اتاق آقا رو تمیز کن.
بی هیچ حرفی تی رو از دستش گرفتم و وارد اتاق میکائیل شدم.
همه جا رو کامل تمیز کردم. از پنجره نگاهم به گلخونه ی توی حیاط افتاد.
با دیدن گلخونه چشم هام برق زدن. دلم برای نم خاک و شکوفه های گیلاس تنگ شد.
باید یه جوری می رفتم تو حیاط. از اتاق بیرون اومدم. نگهبان کنار در سالن ایستاده بود.
تی رو دستم گرفتم. نگهبان سوالی نگاهم کرد. تی رو بالا آوردم.
-انیس گفت گلخونه رو هم تمیز کنم.
از در فاصله گرفت. با هیجان به سمت گلخونه رفتم. با باز کردن در گلخونه لحظه ای از اون همه زیبائی دست روی دهانم گذاشتم.
گلخونه ای بزرگ که بی شباهت به باغ های توی کارتون های دوران بچگیم نبود.
#پارت_نود_و_سوم
#بهای_هوست
بدون اینکه به قیافه ی متعجبش توجه کنم، از کنارش رد شدم و به سمت طبقه ی پایین حرکت کردم.
پله ها را پایین اومدم که نگاهم به میکائیل افتاد.
کت و شلوار پوشیده و آماده روی صندلی صدر میز ناهار خوری سلطنتیش نشسته بود.
با شنیدن صدای کفش هام سر بلند کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت.
پوزخندی زدم و خواستم به سمت آشپزخونه برم که با صداش سر جام ایستادم.
-بیا برام چائی بریز.
به سمتش رفتم. از قوری روی میز چای تو فنجون سفیدش ریختم.
-خوبه، خدمتکار بودن بیشتر از هر چیزی بهت میاد.
همون مرد پله ها رو پایین اومد. اخمی میان ابروهاش بود.
-میکائیل، اینجا چه خبره؟ این چرا لباس خدمتکارها رو پوشیده؟
میکائیل با خونسردی که این مدت ازش دیده بودم به پشتی صندلیش تکیه داد و هر دو دستش را روی میز گذاشت.
-چون خدمتکاره!
مرد پوزخندی زد.
-این مسخره بازیا چیه؟ مگه زنت نیست؟
میکائیل بلند شد و چرخی دورم زد.
-به اندازه ی یک شب فقط زیرخوابم بود. البته خانوم غش کرده بودن و متوجه نشدن!
دست هامو مشت کردم.
-و از اونجائی که من خیلی مهربونم، خانواده اش نخواستنش و من لطف کردم اجازه دادم اینجا بمونه. ولی خب اینجا که خونه ی بی خانمان ها نیست! برای همین باید کار کنه. توام بهتره تو زندگی شخصی من دخالت نکنی!
#پارت_نود_و_یکم
-اصلاً برام مهم نیست که تو بی گناه بودی؛ مهم اینه که عرصه رو برای اون خواهر هرزه ات و پدرت تنگ کردم. تو دختر کوچولو، هیچ ارزشی برای من نداری. از فردا هم مثل تمام خدمتکارها لباس می پوشی، شیرفهم شد؟ حالام از اتاقم برو بیرون.
-ازت متنفرم، متنفرم!
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاقم پا تند کردم. بغض گلومو چنگ زد و قلبم محکم تراز همیشه به قفسه ی سینه ام می کوبید.
با خیس شدن گونه هام عصبی جسم رنجورم رو روی تخت پرت کردم.
اشک راه خودش رو پیدا کرد و به سمت شقیقه هام سرازیر شد.
کاش بابا باورم می کرد، اون وقت از این جهنم می رفتم. نمیدونم کی خوابم برد.
با صدای در اتاق چشم باز کردم. نور تا وسط اتاق اومده بود. با همون لباس ها خوابیده بودم.
خدمتکار وارد اتاق شد. یه دست لباس توی دستهاش بود.
-آقا گفتن از امروز این لباس ها رو بپوشید.
با صدای خش داری لب زدم.
-باشه.
-فقط زودتر بیاین پایین کلی کار داریم.
سری تکان دادم و از روی تخت بلند شدم.
نگاهم و به دامن کوتاه با جلیقه و بلوز آستین بلند که یک وجب سرآستین دکمه می خورد و کمی پف داشت دوختم.
پوزخند تلخی روی لبهام نشست.
#پارت_هشتاد_و_نهم
#بهای_هوست
این من و از کجا می شناخت؟
انگار حرفم رو از نگاهم خوند. لبخند دندون نمایی زد که باعث شد یکی از گونه هاش چال کوچیکی بیوفته.
-زمانی که مادر خدابیامرزت زنده بود و تو خیلی بچه بودی ما زیاد خونتون می اومدیم، مگه نه میکائیل؟
سرم کمی سمت میکائیل اخمو چرخید که عبوس سر جاش ایستاده بود.
میکائیل بی حوصله سری تکان داد. من حتی نمی دونستم اسم این مرد چیه و چه نسبتی با من داره.
-تا کی میخوای بمونی؟
با این سوال میکائیل مرد به سمت سالن رفت و روی مبل تک نفره ی بزرگی لم داد.
-من که تازه اومدم. البته چند روز آینده مهوش هم به همراه مامان میان.
مشت شدن دست های میکائیل و احساس کردم. پوزخندی زد.
-مهوش چطورهمسر عزیزش رو ول می کنه و میاد؟
مرد پا روی پا انداخت.
-یک سالی میشه جدا شده ... تو نمی دونستی؟
-برام مهم نبوده که بخوام بدونم.
مرد شونه ای بالا داد. دلم می خواست زبان باز کنم و بپرسم اسمت چیه اما ترجیح دادم سکوت کنم.
میکائیل نیم نگاهی بهم انداخت.
-بیا لباس هامو آماده کن.
-این برای چی باید بیاد؟
-چون خدمتکار شخصیمه و به کسی ربطی نداره!
اخمی میان ابروهای مرد جا خوش کرد.
انالله و انا الیه راجعون🥀🥀
متاسفانه لحظاتی پیش، علیرغم تلاش فراوان تیم پزشکی، مهرداد میناوند به دلیل ابتلا به کرونا، به رحمت خدا رفت🖤🖤
روحش شاد و یادش گرامی🖤🥀
🆔 @vidia_kkk. @roman_bahaihavasat
از همه شما عزیزان خواهشمندم برای بهبودی همه بیماران، خصوصا کروناییها و مهرداد میناوند عزیز، دعای زیر را بخوانند😔
اللَّهُمَّ اشفِ کُلَّ مَرِیض🤲🏻
خدایا همه بیماران را شفا عنایت فرما🤲🏻
🆔 @vidia_kkk @roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و نهم (آخر)
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 720p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و هشتم
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 720p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و هفتم
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 720p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat
🎥 سریال آقازاده
🎞 قسمت بیست و ششم
💠 نسخه اورجینال
🔰 ژانر: اجتماعی| سیاسی
🎞 کیفیت 720p
@vidia_kkk
@roman_bahaihavasat