💙#part158
با حس سنگینی نگاهش، سرم رو به طرفش چرخوندم و به چشمهای آبی رنگش خیره شدم. لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- خب بیخیال، این ماجرای خواهر و برادری رو بگو.
خیلی سوال توی دلم داشتم اما نمیتونستم بپرسم. خیلی حرفها داشتم بزنم اما باید در نطفه خفهشون میکردم و مطمئن بودم که آرامیس حرفهای مهمی برای گفتن داشت اما اون هم در معذوریت قرار گرفته بود. نگاهم رو به موبایل توی دستش دوختم و نگاهم از اشک خیس شد. دلم میخواست ازش بخوام به ایلیا زنگ بزنه و صداش رو بشنوم، زنگ بزنم به خانوادم و بهشون بگم که سالمم و فائزه رو از نگرانی در بیارم.
نگاه از موبایلش گرفتم و سرم رو بالا آوردم. لبخند غمگینی به چهرهم زد، گوشیش رو کنار گذاشت، دستهام رو توی دستش گرفت و محکم فشرد. سرش رو جلو آورد، بوسهی کوتاهی به روی گونهم کاشت و با لحنی دلگرم کننده زمزمه وار گفت:
- نگران نباش.
چطور میتونستم نگران نباشم؟! چطور میتونستم احساسات متفاوت و درهم درونم رو کنترل کنم؟! سخت بود گریه نکردن، سخت بود لبخند زدن، سخت بود منتظر بودن! با شنیدن صداش، از فکر بیرون اومدم:
- هانا بعد از اینکه از بابای ایلیا طلاق گرفت، رفت با یک دیگه ازدواج کرد و خب... وقتی که من به دنیا اومدم، خواست تغییر کنه و مثلا بلایی که سر زندگی قبلیش آورده رو تکرار نکنه اما این بار پدر من بهش خیانت کرد و همه چیز خراب تر شد.
نگاهم رنگ تأسف گرفت و با حرفی که زد دلم بیشتر برای دختر روبهروم که از قضا خواهر شوهرم بود، سوخت.
- و خب من هیچ خاطرهای از پدرم ندارم، جز اسم و چندتا عکس.
سرم رو پایین انداختم و به قطره اشکی که از چشمم به روی زمین افتاد، خیره شدم و تلخ گفتم:
- خب در این مورد باهم تفاهم داریم، فقط وضع من یکم از تو بدتره چون من از مادرم خاطرهای ندارم و از پدرم جز چندتا صحنهی تلخ، چیزی به یاد ندارم.
میتونستم صحنههای قشنگ تری بسازم. میتونستم خاطرات بیشتر و قشنگ تری رو با بابام ثبت کنم، اما حتی خاطرهی روز تشییع جنازه پدرم هم از بقیه تلخ تره.
- کاش منم هیچ خاطرهای از مادرم نداشتم.
نگاهم رو به چهرهی غمگینش دوختم و سری به معنای «چی بگم؟» تکون دادم و اون سریع ماسک شادی به چهرهش زد و لبخند سرخوشانهای به روی لبهاش نقش بست. این آدم تبحر خاصی در پنهان کردن احساسات درونش داشت و به راحتی میتونست به چیزی که نیست، تظاهر کنه.
- میدونی، من مثل تو نیستم که اگه ناراحت بشم کسی نازم رو بکشه و کنارم باشه، پس مجبورم همیشه خوشحال و پر انرژی به نظر بیام و همراه خوش گذرونیهای هانا باشم.
نفس عمیقی کشید، شونهای بالا انداخت و موهاش رو از توی صورتش کنار زد. از روی تخت بلند شد و جلوم ایستاد و من هم به تبعیت از اون، از جام بلند شدم. دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و خیره تو نگاه اشکیم گفت:
- من میرم دیگه، بهت سر میزنم. سعی کن توی این مدت، تا حدی که در توانته با جاستین راه بیای...
صداش رو آروم کرد و با چهرهای نگران تقریبا لب زد:
- در غیر این صورت خودت آسیب میبینی.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part156
نگاه اشکیم رو به صاحب صدا دوختم و با دیدن مادر ایلیا دندونهام رو به روی هم فشردم. چشمهام رو محکم به روی هم فشردم و پشت سر هم نفسهای عمیق کشیدم تا حرارت بدنم کم بشه و کمی از میزان خشمم کاسته بشه.
با دستی که روی شونم خورد، با فکر به اینکه دوباره جاستین من رو لمس کرده ترسیده چشم باز کردم و خودم رو عقب کشیدم، اما با دیدن آرامیس، سر جام ایستادم. لبخند گشادی زد و دستش رو به دورم حلقه کرد. بهت زده به زنی که احتمالا مادر جاستین و خاله ایلیا بود و داشت با پسرش بگو و بخند میکرد خیره شدم. دستهام دو طرف بدنم افتادن و آرامیس با خوشحالی گفت:
- حالت چطوره؟! خیلی دوست داشتم دوباره ببینمت.
کمی ازم فاصله گرفت، چشمکی به چهرهی کج و معوجم زد و برای بوسیدن گونهم دوباره صورتش رو جلو آورد اما کنار گوشم پچ زد:
- کمکت میکنم.
با لبخند ازم جدا شد و من، با حرفی که زد لبخند محوی روی لبهام نشست و اشک چشمهام رو خیس کرد. تا خواستم حرفی بزنم، دستش رو به دور گردنم انداخت و من رو به طرف بقیه کشوند و بلند گفت:
- سلام کردم جواب ندادیها، مگه جواب سلامتون واجب نیست؟!
با یادآوری لحظاتی پیش و کاری که جاستین انجام داد، اشک از چشمم سرازیر شد. احساس گناه بهم دست داده بود و دلم میخواست صورتم رو بشورم، درسته من مقصر نبودم، اما سخت بود برام لمس شدن توسط نامحرم.
- نذاشت، حواسم رو پرت کرد.
با لحن آروم تری گفت:
- غصه نخور رویا، درست میشه.
- از چی حرف میزنید؟!
ضربهای به پشتم زد و گفت:
- داشتم حال برادرم رو میپرسیدم.
متعجب سرم رو بالا آوردم که نگاهم به چهرهی اخم آلود جاستین افتاد. لبخند هانا جمع شد و مادر جاستین، چشمهای سبز رنگش رو برای آرامیس درشت کرد. قبل اینکه من سوالی بپرسم دوباره جاستین گفت:
- حتما لازمه که جلوی من اسم اون رو بیاری؟!
دستش رو از روی شونم برداشت. دست زیر موهای لخت طلایی رنگش برد و با عشوه تکونی بهشون داد.
- عصبی نشو حالا، من که اسم ایلیا رو نیاوردم عزیزم.
دهنم از تعجب باز موند و چند بار پشت سرم هم پلک زدم. نگاهم روی لبخند دندون نمای آرامیس، چهرهی کلافه جاستین، پوزخند روی لب هانا و نگاه بیخیال مادر جاستین چرخید. هانا در حالی که چیزی رو از داخل گوشیش به جاستین نشون میداد بیتفاوت گفت:
- اینجوری نگاه نکن بچه، آرامیس و ایلیا خواهر و برادرن.
این همه شوک برام غیر قابل تحمل بود. به معنای واقعی کلمه برگام ریخته بود. این یکی رو دیگه نمیتونستم هضمش کنم. کمی عقب رفتم، سرم رو کج کردم و به چهرهی خندون آرامیس خیره شدم. با ناباوری پرسیدم:
- واقعا؟!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part154
از پلهها پایین رفتیم و من زیر چشمی زیبایی خونه رو دید میزدم و سعی میکردم همه جا رو از نظر بگذرونم. با شنیدن صداش صاف سرجام ایستادم و نگاهم رو به روبهرو دوختم.
- وقت برای دید زدن و آشنا شدن با محیط خونه زیاده.
بغ کرده به کفشهام خیره شدم، به راهم ادامه دادم و فکرم دوباره سمت ایلیا رفت. با تمام وجودم دلم براش تنگ شده بود، توی این شرایط و حال خرابم که تازه بابام رو اونم در غیاب من به خاک سپرده بودن، تنها کسی که میتونست حالم رو خوب کنه و آرومم کنه، اون بود. خدا خدا میکردم زودتر پیدام کنه و من رو به زندگیم برگردونه و بتونم یه دل سیر بالای قبر بابام گریه کنم.
بابای قشنگم، چه ساده از دستش دادم، چه راحت ترکم کرد! اگه بود حتما میاومد دنبالم... نه! اگه بود هیچوقت قرار نبود همچین موقعیتی برای دزدیدن من پیش بیاد، هر چند این فردی که من میبینم، اونقدری دنبال منه و براش ارزشمندم، به هر طریقی که شده بود من رو میدزدید و از خانوادم جدام میکرد.
عمهی مهربونم، رومینای عزیزم، فائزهی قشنگم! چقدر دلم برای بغل کردنشون پر میزد، چقدر دلتنگ همشون بودم. یعنی اونها الان چه حالی داشتن؟! حتما اونها هم مثل من غم دلشون بیشتر شده بود.
- باز چرا گریه میکنی؟!
متعجب دستی به صورتم کشیدم و با دیدن خیسیش پوزخندی زدم و زمزمه کردم:
- کاری جز گریه کردن ازم بر نمیاد.
کمی به سمتم چرخید و یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- چرا، میتونی همین الان طلاقت رو از ایلیا بگیری، خودت رو به من بسپری و توی این قصر زندگیت رو بگذرونی.
تازه داشتم به این فکر میکردم همچین آدم بدی هم نیست اما دوباره بیشعوریش رو بهم ثابت کرد. اخمی کردم و بهش توپیدم:
- ایلیا به کنار، میفهمی خانواده یعنی چی؟! میفهمی دلتنگی چیه؟ میفهمی خونه و زندگی چیه؟
دستش روی دستگیرهی طلایی رنگ در بزرگ خونه نشست و نیم نگاهی بهم انداخت.
- صدات رو برای من بالا نبر عزیزم! چرا انقدر سعی داری بهم بگی نفهم؟! معلومه که میفهمم اما خب... چرا باید این چیزها برای من اهمیتی داشته باشه؟!
خشمگین لبهام رو به روی هم فشردم و پایین لباسم رو با تمام توانم توی مشتم فشردم و دوباره چشمهام از اشک خیس شد. در رو باز کرد و کمی خودش رو عقب کشید:
- بفرمایید بانو.
دندون قروچهای کردم و با دستم اشک چشمم رو گرفتم و با قدمهای محکم از خونه خارج شدم. بدون اینکه به فضای روبهروم نگاه کنم، به جلوی پام خیره شدم و منتظر خروجش از خونه شدم. با شنیدن صداش درست در کنار گوشم کلافه سرم رو عقب کشیدم.
- نمیخوای سرت رو بالا بیاری و با اون چشمهای قشنگت نگاهی به این باغ بندازی.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part152
چشمهام از اشک پر شد و هجوم خون به گونههام رو احساس کردم. لبهام رو از زور خشم به روی هم فشردم و نگاهم رو به جورابهای سیاهم دوختم. با شنیدن صداش سرم رو به آرومی بالا آوردم و به چهرهی اخم آلودش خیره شدم.
- اینا چیه پوشیدی؟! بهت نگفتم نمیخوام مشکی بپوشی؟ زودباش درشون بیار، این همه لباس...
خودم رو بغل کردم و قدم کوتاهی به عقب برداشتم و با صدایی که از زور بغض میلرزید گفتم:
- توروخدا بیشتر از این اذیتم نکن، من تازه پدرم رو از دست دادم، میتونی این رو بفهمی؟!
روی زانوهام نشستم، دستهام رو جلوی صورتم گذاشتم و عاجزانه هق زدم:
- میتونی بفهمی... د... دزدیده شدن توسط کابو...ست، اونم درست روز... روز خاکسپاری پدرت چ... چه حسی داره؟!
نگاهی که با اشک پوشیده شده بود رو بهش دوختم و بلند تر از قبل ادامه دادم:
- میتونی بفهمی عزادارم؟! میتونی حال کسی که تازه یتیم شده رو درک کنی؟! میتونی...
بین حرفم پرید و قدمی ازم فاصله گرفت:
- باشه، باشه! معذرت میخوام.
چشمهام رو که به سوزش افتاده بودن روی هم فشردم و با حس حضورش در کنارم مثل برق گرفتهها چشمهام رو باز کردم. با دیدن دستش که داشت بهم نزدیک میشد خودم رو به کمد چسبوندم:
- خواهش میکنم به من دست نزن.
کلافه دستی به صورتش کشید و نفسش رو صدا دار به بیرون فرستاد. از جا بلند شد و اشارهای به ظرف غذا کرد.
- غذات رو بخور لطفا، بعد کفش هم بپوش بیا بیرون.
با قدمهایی آروم به طرف در رفت و قبل از خروج گفت:
- رویا! میدونی که نمیتونی فرار کنی، درسته؟!
چشمهام رو به روی هم فشردم و از لای پلکهام قطرات اشک به روی صورتم سرازیر شد. آروم سری به معنای بله تکون دادم و بعد از اتاق خارج شد و بدون اینکه در رو قفل کنه، دور شد.
دست لرزونم رو به زمین گرفتم و از جام بلند شدم. از داخل طبقات کمد، کفش تخت مشکی رنگی رو برداشتم و روی زمین انداختم. پام رو به زور داخلش کردم که انگشتهای جلوی پام جمع شدن. با درد کفشها رو در آوردم، سرجاشون گذاشتم و این بار کتونی سیاه_سفید برداشتم و به پا زدم. کمی تنگ بود اما اونقدری اذیت نمیشدم و راحت بودم.
به طرف تخت رفتم و روش نشستم. نگاهی به ظرف غذا انداختم و دستی به زیر پلکهای ترم کشیدم. چشم ریز کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم.
داخل یک ظرف تکههای بزرگ گوشت و چند تکه سیب زمینی بود و داخل ظرف دیگهای کمی فیله ماهی و چند برش لیمو. قاشق و چنگال رو به دست گرفتم و از هر بشقاب کمی خوردم. اشتهای زیادی نداشتم و از روی تخت بلند شدم.
به طرف در رفتم، آروم دستگیره رو توی دستم گرفتم و پایین کشیدمش. آهسته در رو باز کردم و سرکی به بیرون کشیدم. با دیدن فضای بزرگ روبهروم «واو» کشیدهای زیر لب گفتم و کامل از اتاق خارج شدم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part150
مدت کوتاهی در گریه کردن گذشت و بعد به آرومی از جام بلند شدم که همون لحظه در اتاق به صدا در اومد و لرزه به تن من انداخت. با باز شدن در خودم رو به دیوار چسبوندم که دختر جوونی داخل اتاق شد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه ظرف توی دستش رو روی میز کنار تخت گذاشت و من هاج و واج نگاهش کردم.
موهایی کوتاه و حالت دار به رنگ طلایی داشت چ چشمهای آبی جذاب و رنگ پوستش چهره غربیای رو نشون میداد. با فکری که به ذهنم رسید وحشت زده نگاه از دختر گرفتم و به طرف پنجره رفتم. پرده رو کنار زدم و دو دستم رو به شیشه چسبوندم. نگاه وحشت زدم رو به تصویر روبهروم دوختم. اشک جلوی دیدم رو تار کرد و نگاهم دو دوزنان بین درختهای بلند و سر سبز پیش روم میچرخید.
سرم رو بالا آوردم و به ساختمونهایی که با فاصله نسبتا زیادی از من قرار داشتن خیره شدم. به ارتفاع زیادی که تا زمین داشتم چشم دوختم و با صدای لرزونم پرسیدم:
- اینجا کجاست؟!
جوابی که ازش نشنیدم و به طرفش چرخیدم و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه به انگلیسی گفتم:
- اینجا کجاست؟!
در اتاق رو باز کرد و نیم نگاهی حوالهی تن لرزونم کرد:
- لندن!
نفسم توی سینه حبس شد و لحن سردش لرزه به اندامم انداخت. زانوهام سست شدن و بهت زده روی زمین افتادم. نگاه خیسم رو بالا آوردم و خیره به در بسته شده، با صدایی لرزون زمزمه کردم:
- من... من ایران نیستم!
دست بیجونم رو بالا آوردم و روی قلب دردمندم گذاشتم. دستم رو مشت کردم و چشمهام رو با بیحالی روی هم فشردم. دیگه تموم بود! زندگی من دیگه تموم بود. ایلیا میخواست چیکار کنه؟! بر فرض بفهمه ایران نیستم، بفهمه من رو آوردن لندن، چطور میخواد پیدام کنه؟!
سرم رو روی زمین گذاشتم و لبهای لرزونم رو بهم فشردم. اگه پیدام کرد، چطوری میخواد با این هیولا مقابله کنه؟! چه کاری از دستش بر میاومد، توی یه کشور دیگه، بدون هیچ آشنایی چطوری میتونست من رو نجات بده؟! اگه قبل از رسیدنش این یارو یه بلایی سرم بیاره چی؟!
روی زمین دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. چارهای نداشتم جز اینکه باهاش راه بیام. نمیخواستم اتفاقی که توی شمال برام افتاد، اینجا و توسط یه عوضی دوباره برام تکرار بشه. حداقل ایلیا اون موقع هم حکم شوهرم رو داشت، این چی؟! حتی اسمش رو هم نمیدونستم.
با گریه از جام بلند شدم و نگاهی به غذایی که کنار تخت بود انداختم. بیحوصله نگاه اشکیم رو ازش گرفتم و به طرف کمد رفتم. دستی به صورت خیسم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. در کمد رو باز کردم و نگاهی به لباسهای داخلش انداختم.
لباسهای رنگارنگش رو از نظر گذروندم و بعد نگاهی به لباسهای خاکی و چروک خودم انداختم. چطور میتونستم وقتی تازه بابام رو از دست دادم رخت سیاه رو از تنم در بیارم؟! چرا نمیتونست بفهمه که من تازه دیروز یتیم شدم و دل و دماغ زندگی کردن رو هم ندارم چه برسه به پوشیدن این لباس های رنگی و پر زرق و برق.
🦋@Roman_Fa_m
عید همگی مبارک😍💚🎊
امیدوارم امروز همتون روز پر از شادی و سلامتی داشته باشین🎉😘
منتظر پارت جدید باشین ^^
#part148
نمیدونم چقدر گذشته بود که سر روی زانوهام گذاشته بودم و اشک میریختم، اما اونقدری بود که چشمهای همیشه خیسم، به سوزش بیفتن و سر دردم تشدید پیدا کنه. حتم داشتم چشمهام به شدت پف کرده و از ریخت و قیافه افتادم.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل رو که شنیدم، سرجام خشکم زد و ضربان قلبم از شدت ترس بالا رفت. هیچ تکونی نخوردم و لحظهای بعد، دستگیرهی در بالا و پایین شد و بعد صدای آروم باز شدن در به گوشم رسید. با برخورد در با پام، لب گزیدم و «آخ»م رو توی گلو خفه کردم. کمی خودم رو کنار کشیدم تا در رو بیشتر باز کنه و راهی برای ورود به اتاق داشته باشه.
سرم به روی زانوهام بود و چشمهام رو بسته بودم و تنها از طریق گوشهام میتونستم بفهمم که چه اتفاقی داره میافته. در بیشتر از قبل باز شد و بعد بوی تند عطری داخل بینیم پیچید. لرز محسوسی به تنم نشست و انگشتهام مانتوی چروک مشکی رنگم رو به چنگ گرفتن.
سنگینی نگاهش رو حس میکردم و با شنیدن صدای محکم بسته شدن در، توی جام تکونی خوردم که متوجه شد و بعد، صدای مردانهای که به انگلیسی گفت:
- پس زندهای!
اشک چشمم خشک شده بود و توانایی بالا آوردن سرم رو نداشتم. صدای برخورد کفشهاش با پارکتهای روی زمین، با اعصابم بازی میکرد.
- آخه تعجب کردم چون اصلا تکون نمیخوری! نکنه میترسی؟! آهان...
صداش نزدیک تر شد:
- نکنه از عوارض رابطهی اجباریتونه؟
عصبی ناخنهام رو به کف دستم فشردم و سرم رو بالا آوردم:
- دهنت رو ببند.
لبهای برجستهش به لبخند کجی مزین شد و سرش رو کمی کج کرد:
- عه! زبونم که داری.
نگاه خشمگینم رو به چهرهش دوختم. شباهت زیادی به مادر ایلیا داشت و به عبارتی شبیه به ایلیا بود. میترسیدم حرف دیگهای بزنم و دوباره اشکم در بیاد، اما باید حداقل میفهمیدم که الان کجام.
- چرا... دست از سرم برنمیداری؟!
ابروهای پرپشتش در هم گره خوردن و درحالی که به طرف میز توالت کنار پنجره میرفت گفت:
- فارسیم خیلی خوب نیست، بهتر نیست با زبونی که داری درسش رو میخونی صحبت کنی؟!
از کل زندگیم خبر داشت، حتی از تجاوزی که توی مسافرت اتفاق افتاده بود. داشتم روانی میشدم و اگر زورش رو داشتم، بلند میشدم و چنان میزدمش که صدای سگ بده، اما هیکلش از ایلیا هم درشت تر بود و من هیچ شانسی نداشتم و بیشتر خودم داغون میشدم. با صدای لرزونم و به انگلیسی ازش پرسیدم:
- اینجا کجاست؟ چرا من رو دزدیدی؟!
روی صندلی نشست و حالت متفکری به خودش گرفت. حرکاتش زیادی جذاب بود، اما نه برای منی که دلم پیش ایلیا بود.
- خب... مطمئن باش که خیلی از ایلیا دوری، خیلی زیاد! و سوال دومت... فکر میکردم این رو بدونی.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part147
از حالت چهره و نگاه سردرگمش خندم گرفت اما نای خندیدن نداشتم و لبهام به لبخند کجی مزین شد. پشتم رو بهش کردم و بقیهی مسیر رو تندتر قدم برداشتم. شیر آب رو باز کردم و دستم رو به زیر آب یخ بردم. سرم رو خم کردم و کمی از آب نوشیدم. دستم رو از آب پر کردم و به صورتم پاشیدم. چندبار این کار رو تکرار کردم و بعد صاف ایستادم.
نسیم خنکی که وزید و به صورت خیسم خورد، باعث شد لرزی به تنم بشینه. به عقب چرخیدم و به جمعیت کمی که دور قبر بابام جمع شده بودن خیره شدم. دوباره چشمهی اشکم جوشید و برای اینکه بتونم قبل از خاک کردن جنازه، دوباره بابام رو ببینم قدمی به جلو برداشتم که دستی به روی دهنم قرار گرفت و من رو به عقب کشید.
چشمهام گرد شد و از شدت وحشت لحظهای قلبم ایستاد و نفس کشیدن رو فراموش کردم. سعی کردم دهن باز کنم و جیغ بکشم اما تنها اصوات نامفهومی بود که به گوش میرسید. نگاهم خیره به قامت ایلیا بود که تازه به جمعیت رسیده بود.
قطرات اشک یکی پس از دیگری پایین میچکیدن و پشت دست زمخت روی دهنم گم میشدن. لحظهای سرش رو به عقب برگردوند و با دیدن من توی اون وضعیت دیدم که دستش رو بالا برد و شنیدم اسمم رو که با صدای بلند به زبون آورد و توجه همه رو جلب کرد. اما فاصله به قدری بود که هیچ کدوم نتونن به این راحتی به ما برسن.
دست و پا زدن و تقلا کردن فایده نداشت. نگاهم زوم ایلیایی بود که با تمام توانش به سمتم میدوید و جسم ضعیفم با خفت به عقب کشیده میشد. به داخل ماشینی پرتاب شدم و بعد صدای خشن مردی که تن من رو اسیر دستهای بزرگ و قدرتمندش کرده بود، به گوشم رسید.
- راه بیفت.
صدای قفل شدن درها رو شنیدم و دستش که از روی دهنم برداشته شد، هق هقم بلند شد.
- توروخدا، ولم کنین برم. تورخدا. شما کی هستین؟
مردی که جلو نشسته بود، دستش رو که داخلش دستمال سفید رنگی بود به عقب گرفت و مرد کنارم فوری اون رو از دستش گرفت و با گذاشتن دستمال به روی دهنم، نه زحمت جواب دادن به خودش داد و نه اجازه داد من حتی به چهرههاشون نگاه کنم و بیشتر حرف بزنم.
پلکهام به روی هم افتادن و کم کم سرم کج شد و من فقط به چهرهی شوکه ایلیا فکر میکردم. چقدر خوب شد که بهش گفتم دوستش دارم.
***
تکونی به بدنم دادم که درد توی تمام استخوان هام پیچید و آخ ریزی از بین لبهام خارج شد. بین پلکهام فاصله انداختم و چشمهام رو باز کردم. کمی اطرافم رو نگاه کردم و وقتی متوجه فضای ناآشنای اتاق شدم، به سرعت بلند شدم و نشستم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part143
دستی دور بازوم حلقه شد و از روی زمین سرد بلندم کرد. از پشت پردهی اشک و با نگاه تارم، به چهرهی ایلیا خیره شدم. سرم رو به سینهش چسبوندم و دستم پیراهنش رو که همرنگ روزگارم سیاه بود، چنگ زد.
دستش روی سرم نشست و من رو بیشتر به خودش فشرد. توی آغوشش انقدر گریه کردم و از حسرتهایی که به دلم مونده بود و مقصرش خودم بودم گفتم که چشمهام به سوزش افتاد و صدام اونقدری گرفته شد که دیگه نمیتونستم حرف بزنم.
دنیا مجموعهای از فرصتهاست، و لحظاتی که باید ازشون به درستی استفاده بشه، اما ما با یه حرف، با یه حرکت اشتباه یکی از مهم ترین فرصتهایی که قرار بوده به خوبی ازش استفاده بشه رو از دست میدیم، مثل من، که از حضور بابام بعد از بیست و دو سال هیچ استفاده ای نبردم. میتونستم هر روز برم دیدنش و باهاش حرف بزنم. میتونستم باهاش کلی بیرون برم. میتونستم توی آغوشش برم، صورتم رو ببوسه و من غرق در آرامشی بشم که سالها ازش محروم بودم. محروم بودم و حالا که خدا اون رو بهم داده بود، عوض اینکه از وجود پدرانهاش نهایت استفادهم رو ببرم، باهاش بد حرف زدم و سرش داد کشیدم.
اشتباه کرده بود، زندگیم رو خراب کرده بود اما وقتی خدا گناهها رو میبخشه، من این وسط کی بودم که رو از پدرم برگردوندم؟! خدایا! ولی من داشتم میبخشیدمش، من بهش گفتم بخشیدمش و اون... آره! انگار خیالش راحت شد که من بخشیدمش و رفت. با بیحالی چشمهام رو بستم، سرم رو به سینهی ستبر ایلیا فشردم و زیر لب با صدایی که گرفته و خش دار بود زمزمه کردم:
- کاش هیچوقت نمیبخشیدمت.
ایلیا از حال خرابم اشک توی چشمهاش جمع شد و تن بیرمق من رو به اتاق و روی اون تخت کذایی برگردوند. نگاه غمگینی نثارم کرد و همزمان با آومدن پرستاری که قصد داشت با تزریق آرام بخش من رو ساکت کنه، زمزمه کرد:
- یکم استراحت کن خانمم، بعدش کلی کار داریم.
نگاه خیس و تارم رو به چهرهی جذاب و دوست داشتینش دوختم. پلکی زدم و قطرات اشک دوباره از گوشهی چشمم پایین چکیدن. پلکهام داشتند روی هم میافتند اما قبل بسته شدن چشمهام، حلقهی اشک رو توی نگاهش دیدم و بوسهای که روی پیشونیم کاشت و من رو با آرامش به خواب دعوت کرد.
***
با بیحالی، نگاه بیجونم که اشک دیدش رو تاره کرده بود، به تابوتی دوختم که جلوی روم روی زمین گذاشته شده بود. صدای فاتحه خوندن اطرافیان، عذابم میداد. نمیخواستم بپذیرم که کسی که توی اون کفن سفید رنگ خوابیده، پدر منه.
به قدری اشک ریخته بودم، چشمهام سرخ بود و سرم از شدت درد درحال انفجار بود. گریه میکردم نه فقط به خاطر از دست دادن پدرم که تازه پیداش کرده بودم، گریه میکردم به خاطر سیاهیای که روی زندگیم چمپاتمه زده بود و دست از سرم بر نمیداشت.
گریه میکردم به خاطر خاطرات خوشی که میتونستم با خانوادم داشته باشم، اما به خاطر همین فردی که قراره خاکش کن، تمام این خاطرات به رویایی تبدیل شد که قرار نیست هیچوقت بهش برسم و باید با خودم این آرزوها و حسرتهارو به گور ببرم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part141
- چی میگن رویا؟!
دست روی سرم گذاشتم و دور خودم چرخیدم. با عجز نالیدم:
- وای خدایا! وای خدا. خدا این مصیبتیه سر صبح به جونم انداختی.
صورتم رو قطرات اشک خیس میکردن و لحظهای بعد عمهها هم برای جویا شدن علت دیر کردنم، به جمعمون پیوستن.
- چیشده رویا؟ چرا گریه میکنی مادر؟!
و جوابش رو دکتری داد که از اتاق خارج شد و نگاه متاسفی به جمع انداخت.
- متأسفم، غم آخرتون باشه.
سر به زیر از کنارمون گذشت و همگی، شوکه همونجا ایستادیم و... یعنی چی غم آخرتون باشه؟! نگاه گیج و سرگردونم رو به چشمهای سرخ عمه مهسا دوختم و آهسته لب زدم:
- یعنی چی؟! شوخی کرد؟
رومینا چهرهش رو جمع کرد و بهت زده گفت:
- مگه مرض داره شوخی کنه؟!
- شوخی کرد!
با صدای بلندم، هر سه تو جاشون پریدن و همزمان، عمه مهناز جیغی کشید، در رو هل داد و وحشیانه وارد اتاق شد. دستهام به وضوح میلرزیدن و نمیخواستم چیزی که شنیدم رو باور کنم؛ یعنی چی غم آخرتون باشه؟ از کدوم غم حرف میزد؟! چرا کسی جلوی عمههام رو نگرفت تا وارد اتاق نشن؟! مگه نمیخواستن جونش رو نجات بدن؟
صدای بوق ممتد دستگاه، دوباره توی گوشم پیچید و تکرار شد.چشمهام رو بستم و لبم رو به زیر دندون کشیدم. دستهای لرزونم رو دو طرف سرم گذاشتم. امکان نداره! چطور ممکنه؟! اون میخواست برام جبران کنه، نمیتونست بمیره!
صدای جیغ عمه مهناز و صدای گریهی بلند عمه مهسا، کسی که یه عمر مادرم بود، امکان پذیر بودن این اتفاق نحص رو نشون میداد. نه! چشمهی اشکم جوشید و نالیدم:
- نه.
«امیدوارم یه روزی باباتو ببخشی یادگار نرگسم.»
- نه.
«بابا جان! باید بدونی که تو چقدر برای من باارزشی، ازت میخوام همه چی رو فراموش کنی و حالا که تونستیم از نزدیک هم رو ببینیم، از این فرصت استفاده کنیم...»
- نه، دروغه!
«انقدر گذشتهی من رو توی سرم نکوب.»
- نه!
با عجز و صدایی که انگار از ته چاه در میاومد، نالیدم. دستهام بیجون کنار تنم رها شدن و انگار زیر پاهام خالی شد که زانوهام خم و روی زمین سرد بیمارستان، پشت در اتاقی که بابام توش خوابیده بود، سقوط کردم.
- رویا!
صدای رومینا بود. چشمهام رو باز کردم و خواستم از جا بلند شم. کند شدن ضربان قلبم رو حس میکردم. دیدم سیاه شد و چشمهایی که به زور سعی در باز نگه داشتنشون داشتم، بسته شدن و قبل از اینکه صورتم با زمین اصابت کنه، حلقه شدن دستهای ظریف رومینا رو به دور بازوم، حس کردم.
***
🦋@Roman_Fa_m
https://www.instagram.com/fateme_mehrjerd/
دخترا این پیج رو فالو داشته باشین، اطلاع در مورد رمانهام، رویای چشم آبی و رمانهای خفن بعدی، اینجا گذاشته میشه. حتما فالو کنین همو گم نکنیم💋
💙#part139
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و با خستگی و صدایی گرفته گفت:
- تو... تو کماست.
شوکه نگاهش کردم و اون به چشمهای گرد شده و دهن نیمه بازم خیره شد. کم کم اشک توی چشمهام جمع و دیدم تار شد. سما دیوار رفتم و دستم رو بهش تکیه دادم. سرم رو پایین انداختم و چشمهام رو با درد به روی هم فشردم که اشکهام راه باز کردن و قطره قطره و بیوقفه پایین میچکیدن. با صدایی آروم و لحنی خسته زمزمه کردم:
- میخوام ببینمش.
- اجازه نمیدن...
- مهم نیست.
تکیهم رو از دیوار گرفتم و از رومینا خواستم من رو به سمت اتاقی که توش خوابیده بود ببره. سعی کردم قدمهام رو محکم بردارم و به طرف اتاق شیشه ای حرکت کردم. دستم رو به روی شیشه گذاشتم و ناباورانه به مردی که بین کلی سیم و دستگاه اسیر بود خیره شدم. پرستاری با دیدنم جلو اومد و گفت:
- الان وقت ملاقات نیست خانم، برید بیرون.
نگاه خیسم رو بهش دوختم و با بغض لب زدم:
- میشه برم داخل، باهاش حرف بزنم؟!
اخم درهم کشید و خواست مخالفت کنه که نالیدم:
- خواهش میکنم، بابامه.
و با این اعتراف کوچیک، و اقرار به اینکه اون پدرمه، بغضم با صدا شکست و به روی شکمم خم شدم. پرستار انگار دلش برام سوخت که گفت:
- باشه ولی گریه نکنی بالای سر بیمار، سر و صدا هم نکنی. فقط پنج دقیقه.
به سختی صدای گریهم رو کنترل کردم و جلوی ریزش اشکهام رو گرفتم. چادرم رو به دست رومینا دادم و بعد از پوشیدن لباس مخصوص، وارد اتاق شدم. نگاهم به سمت نوار ضربان قلبش کشیده شد و دستم به روی قفسه سینهم مشت شد. وقت زیادی نداشتم. جلو رفتم و کنارش ایستادم. ماسک اکسیژن و لولههایی که بهش وصل شده بود، دلم رو به درد آورد. خیره به پلکهای چروکیده و بستهش، با درد و پشیمونی لب زدم:
- ببخشید، ببخشید که بد رفتار کردم...
دست لرزونم رو به روی دست زمختی که سوزن سرم درش بود گذاشتم و درحالی که نوازش وار انگشتهام رو تکون میدادم و قطرات اشک صورتم رو خیس تر از قبل میکردن، با صدایی مرتعش گفتم:
- نمیخوام مثل همیشه سرزنشت کنم، مقصر بودی ولی گذشت، اومدی که جبران کنی، نه؟! بلند شو برام جبران کن، بیدار شو این بیست و دو سال نبودنت رو با پدری کردن برام جبران کن.
دستم رو به روی دهنم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشه و خیره به صورت مظلومش که از پس پردهی اشک نگاهم تار دیده میشد، نالیدم:
- بابا، بابای من! بابای خوبم، پاشو قول میدم بابا صدات کنم. میام یکسره بهت سر میزنم، پاشو کنارم باش. قول میدم قدر بودنت رو بدونم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part157
لبخند نازی زد، دستهاش رو توی هم قلاب کرد و درحالی که خودش رو به دو طرف تکون میداد و دامن کوتاهش رو به حرکت در میآورد، سرش رو به نشونهی مثبت بالا و پایین کرد. چشمهام رو بستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم و در همون حین با لحنی که علاوه بر ناباوری، خشم هم درش موج میزد زمزمه کردم:
- چطور ممکنه؟! برای چی نگفته بودی؟
چشمهام رو باز کردم و قبل اینکه جواب بده پرسیدم:
- ایلیا هم میدونست؟ برای چی بهم نگفت؟ برای چی انقدر اذیتم کرد؟ چطور...
خندهای کرد و دست هام رو توی دستش گرفت.
- آروم باش، بریم بالا باهم حرف میزنیم.
روم رو از بقیه برگردوندم و من رو به جلو هل داد که صدای بلند جاستین بلند شد:
- کجا؟! جز اتاق خودش جایی نمیبریش ها.
با کلافگی چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و اوکی کشیده ای گفت. دستم رو گرفت و با خودش کشید و در همون هی صدای جاستین به گوش رسید:
- حواسم بهت هست آرا.
اداش رو درآورد و با دهن کجی زیر لب گفت:
- خفه شو بابا.
خندهی متعجبی کردم و درحالی که همقدم باهاش به طرف در خونه میدویدم گفتم:
- فکر نمیکردم توهم باهاش مشکل داشته باشی.
پوزخندی زد و جلوی در بزرگ خونه ایستاد. در رو باز کرد و در همون حین زیر لب گفت:
- جز هانا و لیندا فکر نکنم کسی ازش خوشش بیاد.
حدس زدم لیندا، خالهی ایلیا و یا به عبارتی مادر جاستین باشه. به طرف پلهها رفتیم و درحالی که ازشون بالا میرفتیم پرسیدم:
- هانا مادرته؟
- آره، چطور؟
لبخند تلخی زدم و درحالی که نگاهم رو دور تا دور فضا میچرخوندم گفتم:
- هیچی، خواستم مطمئن بشم دختر داییم نیستی.
خندهای کرد، جلوی در اتاق وایساد و گفت:
- اوه، نه. اگه دختر داییت بودم مطمئن باش اینجا و پیش این افراد بزرگ نمیشدم.
در رو باز کرد و منتظر موند تا اول من وارد بشم و در همون حین آروم زمزمه کرد:
- مراقب باش که اینجا دوربین داره و فکر کنم شنود هم داشته باشه.
با چشمهای گرد شده آب دهنم رو قورت دادم و وارد اتاق شدم و با حس سرخوردگی از اینکه همه چیزم چک میشه، روی تخت نشستم. به در و دیوار اتاق نگاه کردم و با دیدن یک دوربین که گوشهی بالایی دیوار قرار داشت، کلافه زمزمه کردم:
- نمیشه بریم یه جای دیگه؟!
«نه»ای گفت و سرش رو بالا انداخت. کنارم نشست و درحالی که دستش رو به روی روتختی میکشید و پاهاش رو تکون میداد گفت:
- دیدی که چی گفت، فقط همین جا.
نفسم رو با کلافگی به بیرون فرستادم و نگاهم رو از دوربین گرفتم. حتی لباس هم میترسیدم عوض کنم و احتمالا باید با پوشیدگی تمام میخوابیدم. کی میتونستم از اینجا نجات پیدا کنم؟!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part155
«چندش»ی زیر لب نثارش کردم و سرم رو بالا آوردم. باغ فوقالعاده قشنگ و زیبایی بود. پر از درختهای میوه و کلی درخت متفاوت. گوشه و کنارهی دیوار ها و توی باغچهها پر از گل رز در رنگهای مختلف انواع گلهای زیبا و خوشبوی دیگه که واقعا حال آدم رو خوب میکرد اما من حس و حال این رو نداشتم که برا دیدن این همه زیبایی ذوق کنم و شوکه بشم. لبخند مسخرهای زدم و زمزمه کردم:
- خوشگله!
چپ چپ نگاهم کرد که شونهای بالا انداختم و نگاهم رو به در بزرگ ته باغ دوختم و به این فکر کردم چطور این در رو باز کنم و ازش خارج بشم.
- چطور میتونی در برابر این همه زیبایی این قدر خشک و سرد رفتار کنی؟!
- توقع نداری که با این حالم برات اشک ذوق بریزم؟!
نفسش رو با کلافگی به بیرون فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
- عیبی نداره جاستین، عادت میکنی.
سری برای خودش تکون داد و به سمت راستش اشاره کرد:
- خیلی خب، بیا اینور تا بقیه رو نشونت بدم.
کنجکاو پرسیدم:
- بقیه؟! منظورت چیه؟!
دستش رو به چونش زد و حالت متفکری به خودش گرفت.
- اوممم... مثلا مادرم، خاله هانا و خوا...
با چشمهای گرد شده خیرهش شدم و شوکه بین حرفش پریدم:
- مامان ایلیا؟!
با لبخندی دندون نما سری به معنای مثبت تکون داد، به طرف راستش چرخید و بین درختها خودش رو گم کرد. با اخمهایی درهم پشت سرش دویدم و پا روی سنگ فرشهایی که بین درختها بود گذاشتم. به طرف پشت خونه حرکت کرد و من خودم رو بهش رسوندم.
نگاهم به آلاچیق بزرگی افتاد که اطرافش رو بوتههای گل رز احاطه کرده بودن و سه تا زن داخلش نشسته بودن و صدای خندههاشون به گوش میرسید. کمی که نزدیک تر شدیم با یادآوری اینکه حرفش رو قطع کرده بودم، روم رو به طرفش چرخوندم و پرسیدم:
- و دیگه کی؟!
صدای آشنایی که به گوشم خورد، لبخند خبیثانهای به روی لب جاستین آورد و من با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم.
- سلام رویا! دلم برات تنگ شده بود، چطوری؟!
قبل اینکه بخوام به طرفش برگردم، دست جاستین دو طرف صورتم رو با دو انگشت گرفت و فشرد که لبهام غنچه شد:
- وای، تو چقدر دلبری!
شوکه خودم رو عقب کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. با چشمهایی که اشک درشون حلقه زده بود بهش خیره شدم. قدم بلندی به عقب برداشتم و جیغ کشیدم:
- تو به چه حقی به من دست زدی؟!
خندهی سرخوشانهای کرد و با نفرت بیشتری داد زدم:
- ازت متنفرم! میفهمی؟! ازت متنفرم.
- عکس فوق العادهای شد.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part153
قدمهام رو به جلو برداشتم و به طرف نردهها رفتم. دستم رو بهشون گرفتم و کمی به جلو خم شدم. نگاهم رو دور تا دور طبقه پایین چرخوندم. خونهی خیلی بزرگی بود، در صورتی که ته سمت راست و چپم رو واضح نمیدیدم و در ورودی که دقیقا روبهروم بود ازم خیلی فاصله داشت. لوستر بزرگی از سقف آویزون بود و تعدادی مبل راحتی و سلطنتی به رنگهای کرم، قهوهای، سفید و طلایی قرار داشت. تابلوهای نقاشی بزرگ و نفیسی با قابهایی طلایی رنگ به دیوارها وصل شده بود. با اینکه همه چیز توی یه تم رنگی خاصی بود و رنگ طلایی زیاد به چشم میخورد، اما اصلا چشم رو نمیزد و فوق العاده زیبا و خفن بود. توی این خونه به این بزرگی با این همه اتاق و در و سوراخ و کوچه، ده تا خانواده میتونستن زندگی کنن. هرچند اسم اینجا رو نمیشد خونه گذاشت، قصری بود برای خودش.
بیشتر به سمت پایین خم شدم تا زیر این طبقه رو هم ببینم. تعدادی در بود و یه دروازه که دور تا دورش طلایی رنگ بود و دو طرفش مجسمههای بزرگی به رنگ سفید و طلایی قرار گرفته بود. محو زیبایی اطرافم بودم که صدای بلند «پخ» مانندی از کنار گوشم از جا پروندم، پاهام از زمین جدا شد و قبل از اینکه از بالا به پایین پرت بشم، دستی یقهی لباسم رو گرفت و من رو به عقب کشید.
- آخه برای چی این قدر خم میشی، نمیگی بیفتی میمیری؟!
بدون اینکه به عقب برگردم و نگاهش کنم، چشمهام رو بستم و دستم رو روی قلبم که با شدت و صدایی بلند خودش رو به قفسه سینهم میکوبید گذاشتم و نفس عمیق و لرزونی کشیدم. دستهام از شدت ترس میلرزیدن و صدای ضربان قلبم به وضوح شنیده میشد.
پشت سرهم نفسهای عمیق کشیدم، به عقب برگشتم و به چهرهی شیطونش خیره شدم. اخمی روی چهرهم نشوندم و بیحوصله گفتم:
- با من چیکار داشتی؟!
با انگشتش ضربهای به روی بینیم زد که خودم رو عقب کشیدم و چشم غرهای بهش رفتم اما اون بیتوجه به من گفت:
- با من انقدر بیحوصله و خسته حرف نزن رویا خانوم!
پشتش رو بهم کرد و به سمت چپ اتاق رفت و من هم پشت سرش راه افتادم. دستش رو به نرده گرفت، پلهها رو پایین رفت و من هم ناچار به دنبالش رفتم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part151
درحالی که از چشمهام اشک میریخت و هر چند ثانیه بینیم رو بالا میکشیدم، بین لباسها گشتم تا چیز پوشیدهای شبیه به مانتو پیدا کنم. بین همهی لباسها، تونیک آستین بلند بنفشی پیدا کردم که رنگش هم مثلا از همه تیره تر بود. شلوار جین مشکی برداشتم و به دنبال شال یا روسریای کمد و کشوهاش رو زیر و رو کردم. عصبی ضربهای به پیشونیم زدم و زیر لب نالیدم:
- بالاخره بعضی وقتا یه چیزی میندازن رو سرشون دیگه، چرا هیچی نیست اینجا؟! یه روسری نصفه نیمه که باید باشه حداقل.
در کمد رو بستم و به طرف آینه رفتم. لباسها رو جلوی خودم گرفتم و لبخند تلخی زدم:
- من رو ببخش بابا که میخوام هنوز سومت نرسیده رخت عزا رو از تنم درآرم.
نفس لرزونی کشیدم و صورتم دوباره از اشک خیس شد. سرم رو بالا آوردم و همه جا رو نگاه کردم تا دوربینی، چیزی نباشه. به طرف کمد رفتم و درش رو باز کردم. درسته دوربینی ندیدم اما نمیشه هیچ اطمینانی به این بشر داشت. پشت در لباسهام رو در آوردم و مشغول پوشیدن لباسهای جدید شدم. مشغول سر و کله زدن با بلیزی بودم که از سرم رد نمیشد و یقهش تنگ بود، که صدای چرخش کلید توی قفل بلند شد و وحشت زده جیغ خفهای کشیدم. در که باز شد و صدای پا که شنیدم، در حالی که سعی میکردم زودتر لباس رو تنم کنم جیغ کشیدم:
- نیا جلو، توروخدا نیا جلو!
- چیشده؟! چرا جیغ میکشی؟
عصبی نسبت به لحن نگرانش غریدم:
- دارم لباس میپوشم، نیا جلو!
صدای خندش رو که شنیدم، بیشتر از قبل اعصابم بهم ریخت و وقتی احساس کردم داره بهم نزدیک میشه، ضربان قلبم بالا رفت. با تمام زورم لباس رو پایین کشیدم و کج و کوله تنم کردم. شال مشکی رنگم رو دستپاچه روی سرم انداختم و جلوش رو با دستم محکم نگه داشتم. جلوم که ایستاد عصبی گفتم:
- دارم میگم نیا، نمیفهمی؟!
ابرویی بالا انداخت و با لبخند کجی سر تا پام رو از نظر گذروند:
- موقعیت خوبی بود، چرا باید از دستش میدادم؟!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part149
منتظر این اتفاق بودم و پیش بینیش میکردم، اما دلیلش برام واضح نبود. من حالا ازدواج کرده بودم! با کلافگی دستهام رو دو طرف سرم گذاشتم و گفتم:
- من ازدواج کردم، خواهش میکنم بس کن.
- من رو نگاه کن.
اهمیتی به حرفش ندادم و خواستم حرفی بزنم که این بار بلند تر و محکم تر از قبل تکرار کرد:
- بهت گفتم من رو نگاه کن!
با حرص لبهام رو به روی هم فشردم و نگاهم رو بهش دوختم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی خوشحال و لبخندی دندون نما بهم خیره شد.
- اصلا برام اهمیت نداره که ازدواج کردی، این مشکل خودت بود. تو میدونستی که من دنبالتم، پس نباید ازدواج میکردی!
شوکه بهش خیره شدم. توقع که نداشت منتظر بشینم تا بیاد و من رو بدزده؟! یعنی چی که براش اهمیت نداره؟ نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟! از افکار ترسناک توی ذهنم، توی خودم جمع شدم و اون سرخوش ادامه داد:
- آخه چرا فکر کردین یه عقد و یه اسم توی شناسنامه برای من انقدر مهمه که بخوام به خاطرش قید تو رو بزنم؟!
از روی صندلی بلند شد، پشتش رو به من کرد و از داخل آینه به چهرهی هاج و واج من خیره شد:
- سعی کن اون طوری با اون نگاه وحشت زده نگاهم نکنی، خوشم نمیاد.
به طرفم چرخید و با لبخند مهربونی که برای من به شدت وحشتناک بود، به خودش اشاره کرد و گفت:
- هیولا که نیستم، هستم؟!
به طرف در رفت و در همون حین گفت:
- فکر کنم گرسنه باشی، میگم برات غذا بیارن.
دستگیره در رو توی دستش گرفت و قبل از خروج نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- توی کمد لباس زیاده، برگشتم لباس رنگی تنت باشه که هنوز کلی حرف دارم.
از اتاق خارج شد و بعد صدای چرخش کلید بلند شد. به خودم اومدم و از جام بلند شدم. به طرف آینه رفتم و به چهرهی بیرنگ و روم خیره شدم. لبهای خشکم رو به روی هم فشردم و دستی به زیر چشمهای سرخ پف کردم کشیدم.
آب دهنم رو قورت دادم، دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و اجازه دادم بغضم بشکنه. با صدای بلند زیر گریه زدم و با زانو روی زمین فرود اومدم. سرم رو به روی زمین گذاشتم و با گریه جیغ کشیدم:
- خدایا! بسه، بسه، بسه.
آروم مشتم رو به زمین کوبیدم و با هق هق نالیدم:
- خدایا! بسمه، نجاتم بده. خودت من رو از دست این هیولا نجات بده.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part148
ترس دوباره توی دلم نشست و نگاه وحشت زدهم اتاقی که داخلش بودم رو رصد میکرد. اتاق بزرگ و به شدت لوکسی بود. تختی که روش نشسته بودم نرم و سرویس چوب اتاق که شامل تخت، کمد، دراور و... میشد، به رنگ سفید و طلایی بود. سقف بلندی داشت و لوستر بزرگی از سقف آویزون بود. دیوار اتاق با کاغذ دیواریای با زمینهی کرم و رگههای طلایی رنگ تزیین شده بود و پنجرهی بزرگی که روبه روی در اتاق قرار داشت، با پردهای توری که گلهای برجسته سفید و مروارید های طلایی رنگ روش قرار داشت، پوشیده شده بود. تن رنگی وسایل اتاق طوری نبود که از سفید و طلایی بودن همه چیز حالت بهم بخوره، برعکس فضای زیبا و دلنشینی رو درست کرده بود. با بهت لب زدم:
- لعنتی اینجا کجاست؟ خودش حکم یه خونه رو داره.
تن دردمندم رو از روی تخت بلند کردم که دوباره دردی توی سرم پیچید و باعث شد دست به پیشونیم بگیرم و لحظهای مکث کنم. بعد از چند ثانیه سرم رو بالا آوردم و به طرف در سفید رنگی که انتهای اتاق قرار داشت حرکت کردم.
دستم رو آروم به طرف دستگیره در بردم و پایین کشیدمش. چندبار دستیگره رو به طرف خودم کشیدم و بالا و پایین کردم اما وقتی نتیجهای نگرفتم مشت بیجونم رو به در کوبیدم و روی زمین کنار در سر خوردم.
سرم رو به روی زانوهام گذاشتم و مظلومانه زیر گریه زدم. چه توقعی داشتم؟ که در برام باز باشه؟! چرا یادم رفته بود که من دزدیده شدم؟ که دیگه توی خونه خودمون نیستم... که دیگه هیچکس کنارم نیست.
سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به سمت پنجره سوق دادم. هوا روشن بود. چقدر خواب بودم؟! چقدر گذشته بود؟! چقدر از دفن و مراسم خاک سپاری پدرم گذشته بود؟ چقدر از اعترافم به ایلیا گذشته بود؟!
بابام اگه بود، الان دنبالم میگشت، نه؟! اگه مامانم بود چیکار میکرد؟! عمه چه حالی داره؟! ایلیا داره چیکار میکنه؟ کاش میتونستم حداقل بهشون خبر بدم که سالمم و ذرهای از نگرانیشون رو کم کنم.
نگاهم رو به در بسته دوختم. چرا هیچکس پیداش نمیشد؟! احتمال میدادم مقصر این اتفاق کی باشه و دلم میخواست ببینمش. کیه که آرامش رو از زندگیم گرفته؟! کیه که درست روز بعد فوت پدرم، من عزادار رو اسیر خودش کرده؟!
حس و حال این رو نداشتم که سر و صدا کنم و برای رهایی از این اتاق حتی تکون بخورم؛ تنها کاری که از دستم بر میاومد، غصه خوردن و اشک ریختن برای حال و روزم بود و بس!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part146
دروغ بود اگه میگفتم من آغوشش رو نمیخوام. لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم. حرفی نزدم و به راهمون ادامه دادیم. چیزی نگذشت که صدای زنگ موبایل ایلیا بلند شد. گوشیش رو از داخل جیبش درآورد و کنار گوشش گذاشت.
- جانم؟!... نه رویا اومده یه آب به صورتش بزنه، الان میایم.... اوکی میام الان.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو به داخل جیب شلوارش برگردوند. سوالی نگاهش کردم که گفت:
- امیرحسین بود، میگه فائزه دیده نیستی نگران شده. میخوان پذیرایی کنن گفت زود بیام.
به آب سردکن اشاره کرد و ادامه داد:
- برو زود صورتت رو بشور بریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- تو برو، میام خودم.
با تردید نگاهم کرد و پرسید:
- سرت گیج نمیره؟!
لبخند کجی زدم و نگاهم رو به چهرهی نگرانش دوختم:
- نه بهترم، برو.
لحظهای مکث کرد و بعد سری تکون داد.
- باشه، آروم راه برو سرت گیج نره.
لبخندی زدم و پلکهام رو به معنی «باشه» روی هم فشردم. پشتش رو به من کرد و چقدر با پیراهن مشکی جذاب شده بود. از کی برام عزیز شده بود؟! از کی دیگه ازش متنفر نبودم؟ از کی این احساس قشنگ توی دلم دوباره جوونه زد و رشد کرد؟! نم اشک توی نگاهم نشست و پشتم رو بهش کردم.
لحظهای فکری از ذهنم گذشت و باعث شد سرجام بایستم. قدر حضور بابام رو ندونستم، بهش نگفتم که چقدر برام عزیزه و حالا... دیگه ندارمش و معلوم نیست تا الان رفته زیر خاک یا نه. ایلیا چی؟! از فکری که به سرم زد لرزی به تنم نشست و به سرعت به طرفش برگشتم. نمیخوام ایلیا رو هم از دست بدم، نمیخوام تو حسرت این بمونم که بهش بگم دوستش دارم و نمیخوام حسرت شنیدن این جمله رو به دلش بزارم. به سرعت صداش زدم:
- ایلیا!
ایستاد و سرش رو به سمتم چرخوند. اشک دیدم رو تار کرده بود. دستم رو به سمت چشمهام بردم و درحالی که اشکهام رو پاک میکردم با صدایی که از شدت بغض و هیجان میلرزید گفتم:
- ایلیا من... من...
نگاهم رو بالا آوردم و خیره به نگاه منتظرش و چشمهایی که برام تبدیل شده بودن به زیبا ترین نقاشی خدا، با لبخند و بغض ادامه دادم:
- خیلی دوستت دارم.
هنوز خیلی ازم فاصله نگرفته بود و صدای آروم من به وضوح به گوشش رسید. شوکه نگاهم کرد و انگار نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part145
ایستادم و با اخمی که ناشی از درد سرم بود به عقب برگشتم که با ایلیا مواجه شدم. نگران جلو اومد و زمزمه کرد:
- خوبی؟!
تلخندی زدم. این چه سوالی بود؟! با صدای گرفتهای گفتم:
- سرم درد میکنه.
- کجا میری الان؟! میخوای یه چیزی بخوری؟!
- نه نمیخوام، میرم صورتم رو بشورم.
انگشتهای ظریفم رو بین دست مردانهش گرفت و نگاه مهربونش رو به چشمهای خیسم دوخت.
- منم باهات میام.
لبهام به لبخندی مزین شد و دستش رو فشردم. باهم به مسیر ادامه دادیم و من با تردید سوالی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم:
- ایلیا! تو... خوشحالی؟!
- چی؟!
شوکه نگاهم کرد و من زبونی به روی لبهای خشکم کشیدم و غمگین ادامه دادم:
- بالاخره بابای من بود که باعث شد پدر تو فوت کنه، طبیعیه که از این اتفاق خوشحال باشی.
لحنش عصبی شد اما صداش رو کنترل کرد و گفت:
- این چه حرفیه رویا؟! من چطور میتونم از مرگ یه آدم خوشحال باشم اون هم کسی که تو به خاطرش به این حال و روز افتادی؟ قطعا به اندازهی تو غمگین نیستم و اگه ناراحت هم باشم به خاطر حال خراب توعه، اما دلیل نمیشه خوشحال باشم. لطفا دیگه این حرف رو نزن.
پس توهم زده بودم؟! لحن قاطع و صدای محکمش که این رو بهم میگفت. لبخندی زدم و به خاطر اتهامی که هرچند کوچیک اما توی ذهنم بهش زده بودم، زمزمه کردم:
- ببخشید.
دستم رو بالا آورد و بوسهی آرومی روش نشوند و من به وضوح لرزش دلم رو حس کردم. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و ایلیا دستش رو به سمت صورتم آورد. با انگشتش اشک روی صورتم رو گرفت و آروم گفت:
- انقدر گریه نکن رویا، میدونم حرف مسخرهایه چون من وقتی بابا رو از دست دادم شاید حتی بیشتر از تو گریه کردم و حالم خراب شد، اما من دیگه هیچکس رو نداشتم ولی خودت رو ببین.
مکثی کرد و من نگاه تار از اشکم رو بالا آوردم.
- تو عمههات رو داری، خانواده داری، یه خواهر مهربون داری از همه مهم تر... من رو داری.
انگشتهاش نوازش وار به روی پشت دستم حرکت کردن و با لحنی که عشق درش بیداد میکرد ادامه داد:
- من کنارتم رویا، تا وقتی که زندهم کنارتم.
به چشمهای طوسی رنگ جذابش که خیره شدم، رد اشک رو توی نگاهش دیدم. با گوشهی چادرم اشک چشمم رو پاک کردم اما دوباره دیدم تار شد. دستش رو آروم فشردم و با صدایی که از شدت بغض میلرزید لب زدم:
- منم کنارت میمونم ایلیا، تا وقتی که زنده باشم.
لحظهی کوتاهی رو قفل نگاه هم شدیم. من غرق توی نگاه پر از عشق و دوست داشتنی اون و ایلیا، غرق نگاه خیس و دریایی من. با لحنی خاص و صدایی آروم زمزمه کرد:
- چقدر دلم میخواد الان بغلت کنم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part144
چشمهام رو با درد به روی هم فشردم و با فکر به مادری که میتونستم الان توی آغوشش باشم و دست نوازشگر اون به روی سرم باشه؛ اشک با شدت بیشتری از بین پلکهام سرازیر شد. غصهی دل من یکی دوتا نبود، تمام درد و اشک چشم من به خاطر از دست دادن پدرم نبود، داغ حقیقت تلخی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده بود، مادری که هیچ خاطرهای ازش نداشتم، تجاوزی که من رو تا مرز افسردگی کشوند، قماری که من توش فروخته شده بودم و قمار بازی که دنبالم بود و حالا پدری که با اومدنش دنیام رو خراب کرد و با رفتنش... خراب تر!
عمه کنارم نشست و نگاه سرخش رو به چهرهی خیس از اشکم دوخت. سرم رو به سینهش چسبوند و من خودم رو توی آغوش مادرانهش جا دادم. دستش رو دور شونهم حلقه کرد و اجازه داد اشکهام مانتوی مشکی رنگش رو خیس کنه. کمکم کرد از جا بلند شم و جنازه رو که برای گذاشتن داخل خاک بلند کردن، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و با هق هق به پارچهی سفیدی که داشت خاکی میشد خیره شدم. نگاه از روبهروم گرفتم که با ایلیا چشم تو چشم شدم. نمیدونم درست دیدم یا توهم زدم، اما انگار نگاهش از این اتفاق خوشحال بود. نگاه خیره و پر بغض من رو که دید، لبخند تلخی زد و نگاهش رنگ غم گرفت.
- میخوای بری دست و صورتت رو آب بزنی مامان؟!
سرم رو به سمت عمه چرخوندم و کمی مکث کردم. نگاهم به آب سردکنی که با فاصلهی نسبتا زیادی باهامون قرار داشت افتاد و سرم رو تکون دادم.
- میخوای باهات بیام؟!
کوتاه «نه»ای گفتم و از آغوش عمه جدا شدم. قدمهای بیرمقم رو روی سنگ قبرها به سمت آب سردکن برداشتم. لحظهای سرم گیج رفت و نزدیک بود بیفتم که خودم رو نگه داشتم. چشمهام رو بستم و شقیقههام رو کمی ماساژ دادم بلکه از سر دردم کم بشه.
خیره به زمین و با قدمهای آهسته، به راهم ادامه دادم که صدای قدمهایی رو از پشت سرم شنیدم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part142
«غم آخرتون باشه... غم آخرتون باشه»
صدای متاسف دکتر، توی گوشم پیچید و با خستگی، پلکهام رو از هم فاصله دادم. چندبار چشمهام رو باز و بسته کردم تا نگاه تارم، شفاف شد و تونستم فضای اطرافم رو رصد کنم.
دیوارها و سقف سفید، تابلوهای مختلف روی دیوار و بوی تند الکل، من رو به یاد بیمارستان آورد و تند سرجام نشستم که سرم تیر بدی کشید. زمزمه وار گفتم:
- بابام...
نگاهم رو توی اتاقی که فقط خودم توش بودم گردوندم و صدا بلند کردم.
- بابام!
دستپاچه نگاهی به سوزن سرم توی دستم انداختم. توانایی بیرون کشیدنش رو نداشتم. سرم رو برداشتم و درحالی که بالا نگهش داشته بودم، با قدمهای نامیزون و نگاهی که اشک تارش کرده بود، به طرف در رفتم و بازش کردم.
پرستاری با دیدنم جلو اومد و گفت:
- چرا پاشدی عزیزم؟! برو تو اتاق الان میگم دکتر بیاد.
به سمت اتاق هدایتم کرد ولی دستش رو پس زدم و با صدایی مرتعش و بغضی که هر لحظه امکان ترکیدنش بود گفتم:
- بابام کو؟!
نگاهش رنگ غم گرفت و من از دور نگاهم به احمد آقا افتاد. پرستار رو کنار زدم و به طرفش پا تند کردم و اولین کلمه رو که به زبون آوردم، بغضم شکست و به هق هق افتادم.
- بابام... کو؟
نگاهم به لباس مشکی تنش افتاد و عصبی هق زدم:
- چ... چرا لباس... لباس مشکی...
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و چشمهام رو بستم. تمام حرف هاش توی گوشم میپیچیدن و یادم میاومد چطور با بیرحمی باهاش حرف زدم و جوابش رو دادم. چرا بغلش نکردم؟! با زانو روی زمین افتادم. چرا با آرامش باهاش حرف نزدم؟! صدای عمه مهسا و رومینا رو از دور شنیدم و من... من احمق چرا بیشتر از حضورش استفاده نکردم؟! سرم رو روی زمین گذاشتم و با تمام توانم جیغ کشیدم.
- خدااااا!
مشت بیجونم رو بالا آوردم و روی سرامیک های سرد کف زمین کوبیدم.
- خدایا غلط کردم، خدایا برش گردون. خدایا!
دستی روی شونم نشست و صدای گرفتهی عمه توی گوشم پیچید.
- پاشو دخترم...
اما جونی توی تنم نمونده بود که بخوام از جام بلند شدم. چشمهام رو بستم و اشکهام بیوقفه میباریدن و زمین رو خیس میکردن. شونههام میلرزیدن و صدای گریهی عمه هم کم کم بلند شد.
- پ... پاشو مادر، پاشو عزیزم.
- من... من فـ... فقط چند... چندبار دیـ... دیدمش.
هق زدم و با گریهای که حرفهام رو نامفهوم به گوش بقیه میرسوند جیغ کشیدم.
- انصاف نیست! من... بغلش نکردم.
🦋@Roman_Fa_m
فکر کنم تنها پارتی بود که واقعا موقع نوشتنش اشکم در اومد🖤
❗️❗️نظراتتون کم بود، به خاطر همین پارت بعدی رو نذاشتم😔
💙#part140
چشمهام رو محکم بهم فشردم و با گریه لب زدم:
- بیخیال همه بلاهایی که سرم اومد، بیخیال گذشته و آیندهی مزخرفی که برام ساختی، بیخیال غم و غصه و نفرت، بلند شو، بلند شو و پشتم باش، بهم ثابت کن دوستم داری، ثابت کن که در موردت اشتباه فکر میکردم.
بین پلکهام فاصله دادم، اشک چشمم رو با دست پاک کردم و خیره به قفسهی سینهش که آروم بالا و پایین میرفت و نشونهی حیاتش بود، با صدای خش دارم زمزمه کردم:
- چشمهات رو باز کن، بلند شو و زندگیای که خراب کردی رو درست کن.
- خانم وقتتون تموم شد.
لبهام رو بهم فشردم و دستش رو رها کردم. فقط خدا میدونست، چه حس آرامشی این دستهای بیجون به وجود من القا کردن. نیم نگاهی سمت پرستار انداختم:
- الان... میام.
نگاهم رو دوباره به مرد روی تخت دوختم. مردی که جز نامردی چیزی ازش نشنیده بودم، اما اومده بود تا کنارم باشه و من قدر این حضور رو ندونستم. با نگاهی که دوباره با اشک پوشیده و تار شده بود، بهش خیره شدم:
- از انتظار خوشم نمیاد بابا، خیلی منتظرم نذار، یه وقت به این فکر نکنی که مثل مامان تنهام بزاریها، حالا که اومدی، باید بمونی؛ باید کنار دخترت، تنها یادگار همسرت بمونی.
با اخطار دوبارهی پرستار، قدمی به عقب برداشتم و درحالی که ازش فاصله میگرفتم با گریه لب زدم:
- من بخشیدمت، بلند شو.
پشتم رو که بهش کردم، لحظهای نگذشت که صدای مرگ به گوشم رسید. آوای دلخراش و بوق ممتد دستگاه تو فضای اتاق پیچید. تصویر خط صاف قرمز رنگ، توی ذهنم شکل گرفت و تا به خودم بیام، توسط پرستار دیگهای از اتاق بیرون انداخته شدم. صدا هنوز توی گوشم میپیچید و من با چشمهای گرد شده به چهرهی نگران رومینا خیره شدم. لبهای خشکیدم از هم باز مونده بودن و به زور نفس میکشیدم.
- چیشد رویا؟!
تکونی به زبونم دادم و ناباور زمزمه کردم:
- مرد؟!
- چی؟
صدای جیغش، من رو به خودم آورد و وحشت زده به طرف اتاق برگشتم. جلو رفتم و در شیشهای رو هل دادم که پرستاری جلوی ورودم رو گرفت. با صدایی که از شدت ترس و استرس میلرزید، گفتم:
- چیشده؟! چرا صدای دستگاه بلند شد؟ زندهست نه؟
- برید عقب خانوم، داریم تمام تلاشمون رو می کنیم تا احیا بشن، برید عقب.
هل آرومی به تنم داد اما برای تن سست و بیجون من زیادی بود و سکندری خوردم. نگاهم دو دو زنان روی در بسته شده ثابت موند.
🦋@Roman_Fa_m
🤍|#پارت_چهل_و_نه
📓|#طعمه_توهم
بر و بر نگاهش کردم که با قاطعیت، اخم کرد.
- آره یا نه آرا؟
لبم را از درون گزیدم و چشمانم را بستم. لازم بود درمورد دیشب به او حرفی بزنم اصلاً؟ اگر میگفتم، مرا منع نمیکرد از ادامه دادن کشف حقیقت در کنارش؟ دروغ میگفتم؟
- آرا!
عصبی دست روی شقیقههایم گذاشتم و تقریباً داد کشیدم.
- شاید، خوب که چی؟
- خوب که چی؟ آرا! خدایا!
و چشمانش را فشرد و عصبی ادامه داد.
- اگه واقعاً اتفاق غیرقابل توضیحی برات افتاده، باید همین الان همهچیز رو کنار بذاری و بری!
خشمگینانه، مشتی به پهلویش کوفتم و جیغ کشیدم. تقریباً، بغض کرده بودم.
- تو حق نداری برای من تعیین و تکلیف کنی، اصلاً گیریم که یه اتفاقاتی افتاده، که چی؟ من کنار نمیکشم، من تا تهش باهات میام ایوان! همین الانش هم تا خرخره تو منجلاب این ماجرا اسیرم، دیگه عقب کشیدن فایدهای نداره!
با حرص خواست مخالفت کند که نذاشتم و بلندتر، ادامه دادم.
- اصلاً چرا انقدر نگران منی؟
دهانش نیمهباز ماند و شگفتزده، سکوت کرد. گویی سوالی را پرسیده بودم که خودش هم خیلی از جوابش مطمئن یا مطلع نبود. دندان برهم سابید و خسته، جواب درهمی داد.
- چون تو هیچ ربطی به این ماجرا نداری و سر کمک بیخودی به من، درگیر شدی.
- باشه هرچی، من بچه نیستم ایوان! از تو هم چهار سال بزرگترم، به عنوان خواهر بزرگترت، روم حساب کن! کسی که فقط میخواد کمکت کنه.
آهی از میان لبانش بیرون جست. شدیداً از درون با خودش درگیر بود و با من هم که به نتیجهای نمیرسید، ناچاراً سکوت کرد و از موتورش فاصله گرفت. کلاه ایمنی را سمتم گرفت که به صورتش نگاه کردم و پرسیدم:
- الان تکلیف چیه؟ کجا میریم؟
بیتوجه به من که کلاه را از دستش نمیگرفتم، خودش جلو آمد و کلاه را به نرمی روی سرم گذاشت. کلاه بافت نقرهای که به سر داشتم، زیر کلاه ایمنی تکان خورد و سپس موهای بلوطی لختم، گردنم را قلقلک دادند. آرام ضربهای به نوک بینیام زد و با عقب راندن موهایم از روی گردنم به سمت عقب، جدی جواب داد.
- اگه تو بیرون کاری نداری، میرسونمت خونه و خودم باید برم، امروز دو شیفتم و عصر هم باید توی آزمایشگاه بمونم.
- پس پیش این یارو که کشیش پابلئو آدرسش رو داد کِی بریم؟
پشت موتورش نشست و موهای فرفریاش را عقب زد.
- فردا، گفتم که الان باید تا آخر شب، برم شیفت بمونم. بپر بالا.
تردید کردم که سمتم چرخید.
- نمیای؟
آهی کشیدم و سوار شدم. دستم را دور کمرش حلقه کردم و بند کولهام را نیز روی شانهام صاف کردم. برای در امان ماندن از بادی که قرار بود با راه افتادن ایوان چون شلاق به صورتم بخورد، صورتم را در گردنش پنهان کردم. به سرعت، راه افتاد و در همان حین، لب زد.
- چرا پکر شدی آرا؟
- ذهنم درگیره ایوان، مثل خودت.
- خوب، میتونی افکارت رو به زبون بیاری تا ذهنت خالی شه!
ضربه آرامی به بازویش کوفتم و چشم غره رفتم، گرچه او که درگیر راندن موتورش بود، ندید.
- تو خودت میگی؟
- نظرت چیه اول تو بگی و بعد من؟
ناگاه درونم لبریز از حالی عجیب و خوشایند شد. آنکه سعی میکرد حالم را درک کند و با من همکلام شود، حتی اعتمادش، خوشایند بود.
دمی گرفتم و توضیح دادم.
- آره، پس یکی یکی بیان میکنم. اول از همه نگران حالتهای عجیبتم. وقتی... به هرحال من که کنارت باشم حواسم بهت هست و موقع خارج شدنت از حالت طبیعی، سعی میکنم هوشیارت کنم؛ سرکارت اتفاق بدی نمیفته؟
حس کردم حالت صورتش تغییر کرد؛ اما دید مستقیم نداشتم. مکث کرد و با لحن دلنشینی جواب داد.
- دخترک از دست تو! لازم نیست نگران نباشی، امروز به طور اتفاقی متوجه شدم اگه مدام مقابل یه آینه باشم، خوی بد درونم نمیتونه کنترلم رو به دست بگیره. یادم میاد وقتی پشت میز بودم و درگیر بررسی نوعی جلبک، همهجا تار شد و وقتی به خودم اومدم که جلوی آینه اتاق قرار گرفته بودم، سرم تیر شدید میکشید و البته، اتاق رو ناجور بهم ریخته بودم؛ ولی به هرحال، حالا میدونم این چیز بد لعنتی درونم، از آینه بیزاره، پس وقتی تو نیستی، از جلوی آینه دور نمیشم.
متعجب بودم؛ آینه؟ پس این چیز شرور از آینه میترسید، به هرحال خوب بود!
نفس آسودهای کشیدم که گفت:
- خوب، فکر بعدی که آزارت میده؟
- آم... دیگه چیز خاصی نیست. راستی ماشینم چیشد؟
----------
(Ara) @Roman_Fam
پارت جدید رویای چشم آبی😍❤️🔥
بیاین یکم با نظراتتون بترکونید، که برای پارت بعدی به کمکتون احتیاج دارم