اولین نوشته ی تکمیل شده ی من😌🌼
داستان هدیه دوست داشتنی🧡📙
خوشحال میشم نظرتون رو در موردش بدونم📬 T.me/Nashenas_Fa_m
💙#part44
دستم رو روی پیشنونیم گذاشتم و موهای ریخته شده تو صورتم رو به بالا فرستادم.
_ بعدا بهت میگم... حالا... حالا چرا فوت شده؟ مطئنی اصلا؟
_ آره دیگه، پسرش جلوم نشسته داره بال بال میزنه، تو کما بوده دیگه بنده خدا، به هوش نیومده، مرده.
به سمت تخت رفتم و روش نشستم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و قطره اشکی از چشمم چکید و طعم شورش چه تلخ بود!
_ میای فردا دیگه؟ بیایم دنبالت؟
_ میام.
_ باشه کاری نداری؟
نفس عمیقی برای شکسته نشدن بغضم کشیدم و به آرومی گفتم:
_ نه، خداحافظ.
_ خدافظ.
تماس رو قطع کردم و مشغول بازی کردن با گارد موبایل شدم. مرد؟ یعنی دیگه نیست؟ دیگه نمیاد دانشگاه؟ کی جاش میاد؟ قطره اشکی روی صفحه گوشی چکید و با لبه ی آستینم پاکش کردم. زندگیم چه مسخره شده بود نه؟ غم پشت غم، داغ پشت داغ، اشک پشت اشک.
سرم رو بالا آوردم و با دیدن ساعت ازجام بلند شدم. در اتاق رو باز کردم و قبل از بیرون رفتنم گوشیم رو روی میز گذاشتم. به سمت دستشویی حرکت کردم اما با شنیدن صدای مامان سرجام وایسادم.
_ رویا حالت خوبه؟ گریه کردی؟
نه هنوز، اما اگه یه کلمه حرف بزنم گریه هم میکنم. با بغض نگاهش کردم که به طرفم اومد، دستش رو روی شونم گذاشت و غمگین گفت:
_ منم ناراحتم عزیزم، ولی راهش گریه کردن و غصه خوردن نیست، باید همه تلاشمون رو بکنیم تا رضایت بگیریم.
_ مامان!
چشمهام از اشک پر شدن و ادامه دادم:
_ استادم مرد.
_هان؟
_ استادم...استاد داشنگاهم مرد.
چهره ی متعجب مامان به حالت عادی برگشت و گفت:
_ ترسونیدم دختر، خدا رحتمش کنه. تو چرا داری گریه میکنی؟
با دستم اشک های صورتم رو پاک کردم و گفتم:
_ خیلی دوستش داشتم.
مامان لب گزید و دست روی دستش کوبید.
_ اوا! خجالتم خوب چیزیه، چند سالش بود؟
_ نمیدونم، همسن بابا بود دیگه.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ لا اله الا الله! اسمش چی بود؟
تک خنده ای نسبت لحن و نوع نگاه مامان کردم و گفتم:
_ رضا، قشنگه نه؟ رضا مهران.
مامان دستش رو برای نیشگون گرفتن از دستم جلو آورد اما با شنیدن جمله ی دومم دستش بین راه متوقف شد و متعجب «چی»ای زیر لب زمزمه کرد و حرف من رو با حالت سوالی تکرار کرد. نگاه پر از تعجبم رو به چهره ی نگران مامان دوختم که پرسید:
_ استادت... استادت چیزی بهت نگفته بود؟
_ چی؟ یعنی چی؟
نگاهش رو ازم گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت.
_ هیچ... هیچی مامان جان. برو نمازت رو بخون.
با چشمهای ریز شده و اخم های درهم کمی نگاهش کردم و بعد راهم رو به طرف دستشویی کج کردم. اعصابم از حرکات مامان بهم ریخته بود و گیج شده بودم. با یادآوری چیزی سرم رو به طرف مامان برگردوندم و گفتم:
_ راستی مامان، فردا صبح هم میخوام با فائزه برم تشییع جنازه استاد مهران.
منتظر جوابش نشدم، در دستشویی رو باز کردم و وارد شدم. به تصویر خدم درون آینه خیره شدم و برای جلوگیری از ریزش اشکهام چند مشت آب سرد به صورتم زدم و بعد از اینکه وضو گرفتم بیرون اومدم. به طرف اتاقم رفتم که صدای مامان باعث شد به طرفش برگردم.
_ حالا کی به تو گفت که استادت مرده که حالا میخوای بری تشییع جنازهش؟
لحنش متفکر بود و وقتی گفتم «فائزه» انگار که تعجبش بیشتر شد.
_ فائزه از کجا خبردار شده؟
کلافه و مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
_ وای مامان! چه مشکوک میزنین امروز. پسر استاد مهران دوست امیرحسینِ، خودمم چندبار دیدمش.
خواستم به سمت اتاقم برم که سریع از جاش بلند شد و هول هولکی گفت:
_ خب پس... خب پس فردا من و احمد هم میایم، توهم با ما بیا.
با چشمهای گرد شده به طرفش برگشتم و گفتم:
_ مامان؟ حالتون خوبه؟
موهای خرمایی رنگش رو پشت گوش فرستاد و گفت:
_ آره، معلومه که خوبم، حالا میخوام بیام تشییع جنازه استاد دانشگاه دخترم، مگه بده؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و به آرومی باشه ای گفتم. وارد اتاقم شدم و چاد رنگیم رو از سر جالباسی برداشتم و بعد از برداشتن جانمازم مشغول خوندن نمازم شدم.
سرم روی مهر گذاشتم و اجازه دادم اشک هام صورتم رو خیس کنن. خدایا! یعنی بابام چی میشه؟ آزاد میشه؟ یعنی کی قراره جای استاد مهران بیاد؟ اصلا کی میتونه جای اون رو برای ما بگیره؟ طفلک ایلیا! دیگه تنها شده، پدرش رو از دست داد و منم... سری تکون دادم و سرم رو بلند کردم. با لبه ی چادرم اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. نگاهم رو از پنجره به آسمون تاریک دوختم. زندگی مثل شبانه روز میمونه، اومدن به این دنیای مزخرف طلوع، طول زندگیمون روز و پایان عمرمون غروبشه. انگار صبح زندگی من داشت تموم میشد و هوای آسمون تاریک!
***
_ گریه کردم. بابای ایلیا فوت شده، اگه توهم بیای حالش رو ببینی گریهت میگیره.
شوکه و بریده بریده زمزمه کردم:
_ استاد... استاد مهران؟ استاد مهران فوت شده؟
_ آره همون استاد شما. فقط بیای حال ایلیا رو ببینی دلت کباب میشه براش.
من دلم برای خودم کباب بود، حال خودم از همه خراب تر بود. باور نمیکردم حرف فائزه رو. شوکه دهنم رو باز کردم اما نمیدونستم چی بگم.
_ رویا هستی یا رفتی؟
_ شوخی... شوخی میکنی با من؟ فائزه من حالم خوب نیست اذیتم نکن.
صدای لرزونم لحنش رو غمگین تر کرد.
_ بمیرم الهی چرا حالت خوب نیست؟ چیشده؟ شوخی ندارم که، زنگ زدم ببینم فردا صبح میای تشییع جنازه یا نه.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
باباهم به طرف مامان رفته بود تا ببینه چیشده. به سرعت به طرف رومینا رفتم و تلفن رو از دستش قاپیدم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
صدای لرزون خاله که به گوشم رسید نگرانیم بیشتر شد.
_ سلام خاله! باباتو دیدی؟
_ دیدم خاله، چیشده؟ چی گفتین به مامان؟
_ چی بگم خاله؟
وقفه ای بین حرفش انداخت و با بغض ادامه داد:
_ آقا داوود صبحی رفته بود بیمارستان... بعد خبر داد بهم که... که همون آقایی که بابات... بابات باهاش دعوا شده...
بغضش شکست و صدای گریهش بلند شد. کلافه و نگران با صدای بلندی گفتم:
_ خاله مردم به خدا چیشده؟
_ فوت شده.
تلفن از دستم روی زمین افتاد و نگاه مات و مبهوتم خیره ی مامان بود که توی بغل بابا داشت گریه میکرد. فوت شده و این یعنی... نه!
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
چنل دوممون رو حمایت کنین بچه ها^^
فایل پی دی اف رمان ها و داستان هایی که خوندم و متن های خودم رو اونجا میزارم🦋💛
با استرس دستم رو به سمت دستگیره در بردم و نگاه آخرم رو به بابا انداختم. لبخندی به چهره ی مضطربم زد و چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد. زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و لب زدم:
_ شما نمیاین؟
_ اگه میخوای بیام.
سری تکون دادم و گفتم:
_ نه، خودم میرم.
در ماشین رو باز کردم و پایین اومدم. آب دهنم رو قورت دادم و همراه با نفس عمیقی قدم به سمت جایی برداشتم که هیچی ازش نمیدونستم و فقط میدونستم پدرم اونجا به عنوان یک مجرم، زندانیه.
بابا همه چیز رو هماهنگ کرده بود و وقتی که خودم رو معرفی کردم بی هیچ حرفی من رو به سمت اتاقی بردن که بابام اونجا منتظر من بود. نگاه از افراد دستبند خورده ی اطرافم که توسط یه مامور به هر طرفی کشیده میشدن گرفتم و به در فلزی ای که توسط مامور همراهم باز شد دوختم. آب دهنم رو به زور قورت دادم و لبهام رو به داخل دهنم کشیدم. با قدمهایی سست و آروم وارد اتاق شدم و خیره ی مردی شدم که با دیدنم از جاش بلند شد.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
ممبرای کیوتم خیلی خوش اومدید قدمتون خوش[ 🥰✨♪]
ریپلای شروع رمانمون📚🦋
منتظر حرفای قشنگتون هستیم دلبرا•🥺⚡️•
ناشناسمون اگه حرفی داشتین💌
•https://t.me/joinchat/S_BCa_E-b_5ARv2A
کنار فائزه روی زیر اندازی که روی چمن ها پهن کرده بودن نشستم و کولم رو با عصبانیت توی بغلش پرت کردم. دلم میخواست فائزه رو خفه میکردم. هرچند نیتش خیر بوده باشه اعصاب خراب من رو خراب تر کرده بود. سرم رو بالا آوردم و انگار ته دلم خالی شد با دیدن پوزخند و نگاه ترسناکش. سریع نگاهم رو ازش دزدیدم و در جواب بچه ها که حالم رو میپرسیدن «خوبم»ی گفتم. این پسره یه تختهش کمه.
***
_ ولم کن فائزه، دیوونم کردی به خدا. اون از اول صبح که من رو با اون پسره مشنگ فرستادی ناکجا آباد، اون از درخواست مسخره ی ازدواجش، اینم از خنده های یواشکی بچه ها.
دهن باز کرد حرفی بزنه که اجازه ندادم و عصبی ادامه دادم:
_ خیلی حال خوبی دارم که میخوای برام شوهر جور کنی؟ اونم کی، ایلیا! پسر استاد ... مهران.
کلمه ی آخر حرفم رو خیلی آروم ادا کردم و ته دلم چقدر جذاب بود عروس استاد مهران شدن.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
💙#part39
به طرف سوپرمارکت نزدیکی اونجا رفتم و نگاهی به داخلش انداختم. با وجود خوراکی هایی که رومینا تو کیفم چپونده بود، دلم لواشک و ترشک میخواست. وارد مغازه شدم و بعد از خریدن چندتا خوراکی ترش مزه بیرون اومدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. زیپ کولهم رو باز کردم، خوراکی ها رو توش انداختم و بعد از برداشتن گوشیم زیپش رو سریع بستم. تماس رو وصل کردم و جواب طناز رو دادم:
_ سلام.
_ سلام رویا شما کجایین؟
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
_ تازه رسیدیم، من جلوی یه سوپر مارکت وایسادم.
_ باشه، ماهم نزدیکیم، همونجا باشین تا برسیم.
«باشه»ای گفتم و بعد از خداحافظی گوشیم رو برای دسترسی راحت تر توی جیب شلوارم گذاشتم. کولهپشتیم رو روی شونهم انداختم و زیپ جلوی چادرم رو برای راحتی بیشتر باز کردم. به عقب برگشتم که با پیراهن مردانه ی سرمه ای رنگی روبه رو شدم. با تس «هین»ی کشیدم، قدم کوتاهی به عقب برداشتم و نگاهم رو به چهره ی اخم آلود ایلیا دوختم. این کی اومد؟با صداش نگاهم رو به چشمهاش دوختم.
_ معلوم هست شما کجایید؟
متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ من؟ من که جایی نرفتم. چطور؟
نگاهش رو به چشمهام دوخت و عصبی گفت:
_ لطفا اگه قرار بود جایی برید قبلش اطلاع بدید آدم نگران نشه.
نگران؟ نگران من؟ لبخند متعجبی زدم و گفتم:
_ دلیلی برای نگرانی وجود نداره. اومده بودم چیزی بخرم؛ بچه که نیستم گم بشم.
_ بله، کاملا مشخصه.
پوزخندی زد و نگاهش رو از چشمهام گرفت. اخمهام رو توی هم کشیدم و «دیوونه»ای زیر لب گفتم که فکر کنم فهمید چون به سمتم برگشت و چشم غره ای نثارم کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و پشت بهش نگاهم رو به آسمون دوختم. کاش یکم آروم تر میگفتم. اصلا خوب کردم کاش بلند تر میگفتم. پسره ی پررو. بچه عمته. همچنان نگاهم به آسمون بود و زیرلب با خودم غر غر میکردم که صداش از پشت سر من رو به سمتش برگردوند.
_ گردنتون درد نگرفت؟ خیلی وقته دارید به آسمون نگاه میکنید.
خیره به پوزخند مسخره ی روی لبش عصبی لبهام رو غنچه کردم و چیزی نگفتم. اما با حس نگاه خیره ش رو لبهام رو به داخل دهنم کشیدم و این بار اون بود که نگاهش رو به آسمون دوخت. وقتش بود حرفش رو به خودش برگردونم. دهن باز کردم چیزی بگم که صدای بوق ماشینی هردومون رو به طرفش چرخوند.
طناز و سهیلا همراه با یه پسره از ماشین پایین اومدن و به طرف ما حرکت کردن. داداش طناز هم بعد از تکون دادن دستش برای ما ماشین رو به سمت پارکینگ به حرکت درآورد. همگی باهم روی جاده ی خاکی ای که به سمت کوه راه داشت حرکت کردیم. بعد چند دقیقه داداش طناز هم با دو خودش رو به ما رسوند. گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعتش انداختم. ساعت هفت بود و همون لحظه پیامی از جانب فائزه ارسال شد. بدون بازکردنش از توی نوتیفیکیشن پیامش رو خوندم: «داریم میایم.» صدایی شبیه به «هوم» از دهنم خارج شد که سهیلا خودش رو بهم چسبوند و گفت:
_ با کی چت میکنی؟
گوشی رو خاموش کردم و درحالی که دوباره توی جیبم فرو میکردمش لب زدم:
_ فائزه بود، گفت دارن میان.
انگار تازه متوجه نبود فائزه شد که گفت:
_ عه! راست میگی فائزه کو؟
طناز هم نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_ خودش برنامه کوه رو راه انداخته نیومده؟
صدای غرغرهای همشون بلند شده بود که با بیحوصلگی گفتم:
_ پیام داده، دارن میان.
طناز و سهیلا که حالم رو میفهمیدن چیزی نگفتن اما اون دوتا پسر که یکیشون داداش طناز بود و یکیشون از بچه های دانشگاه نسبت به لحن بیحوصلهم واکنش نشون دادن.
_ اوه، چه بیحوصله!
_ حالا انگار چی گفتیم.
با چشمهای بی فروغم فقط با تاسف نگاهشون کردم و چیزی نگفتم. اون چهار نفر رو ول کردم و با قدم های بلندتر به ایلیا نزدیک شدم اما اون انگار متوجه حضور من نشد. شاید هم شد و براش اهمیتی نداشت. دلم ضعف میکرد و این همه راه رفتن گشنهم کرده بود. به سمت بقیه که همچنان داشتن پچ پچ میکردن برگشتم وگفتم:
_ شماها گشنهتون نیست؟
همه گرسنگی شون رو اعلام کردن و به سمت نیمکتی که کمی جلوتر قرار داشت حرکت کردیم. من و طناز و سهیلا روی نیمکت نشستیم و پسرها هم هرکدوم روی یک تیکه سنگی چیزی نشستن. از توی کیفم ساندویچ پنیر گردوم رو درآوردم و مشغول خوردن شدم. طناز از جاش بلند شد، ساندویچی رو به دست داداشش که روی یه تیکه سنگ کوچیک نشسته بود داد و دوباره برگشت. اون پسره هم که به جز فامیلش چیزی ازش یادم نمیاومد کنار طاها برادر طناز روی یک سنگ بزرگ تر نشسته بود و تنها کسی که ایستاده بود ایلیا بود. به آب سردکنی که کمی جلوتر بود دست به سینه تکیه داده بود. کمی که دقت کردم دیدم هیچ چی هم همراه خودش نیاورده.
کمی نگاهش کردم که انگار متوجه سنگینی نگاهم شد که به طرفم برگشت. بازهم با چهره ی متفکرش خیره ی چشمهام بود و چیزی نمیگفت. دلم براش سوخت.
چقدر آرومم باهات تو خیابون و شب
چه میچسبه باهات زیر بارون و چتر
هرکی دوست داره عشقشو یه تنه
حق میدم بخواد از همه بگذره
من حال دلم با تو خوبه فقط
چقدر آرومم باهات تو خیابون و شب
چه میچسبه باهات زیر بارون و چتر
هرکی دوست داره عشقشو یه تنه
حق میدم بخواد از همه بگذره
من حال دلم با تو خوبه فقط
زیر چشمی نگاهش کردم. صدای جذابی داشت و هرچند خیلی آروم اما قشنگ میخوند. سرش رو به طرفم چرخوند، نگاهی هرچند کوتاه حواله ی دلم کرد و انگار چیزی توی دلم لرزید و دوباره یاد حرف فائزه افتادم که گفت «شاید ازت خوشش میاد!» یعنی این آهنگ رو برای من گذاشت و خوند؟ حس قشنگی زیر پوستم دوید و از طرفی به خودم نهیب زدم» «خیالاتی نشو رویا»
با گوش دادن به این آهنگ یاد سعید افتادم و دلم براش واقعا سوخت. من دوستش نداشتم. برای فرار از این حس قشنگ گوشیم رو از توی کیفم درآوردم، وارد پیام ها شدم و پیام فائزه رو که صبح نخوندم بازش کردم:
_ رویا! امیرحسین هنوز خوابه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. ایلیا میاد دنبالت شما باهم برین تا ماهم بیایم.
سری تکون دادم و تایپ کردم:
_ فکر نمیکنی باید زودتر میگفتی؟
پیام رو سند کردم و گوشیم رو دوباره سرجاش گذاشتم. بعد چند دقیقه رسیدیم و من از ماشین پیاده شدم تا ایلیا ماشین رو داخل پارکینگ ببره.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋@roman_fa_m
ریپلای شروع رمانمون🙃❤️
---------
انرژی هاتون🌼🍃
https://t.me/joinchat/S_BCa_E-b_5ARv2A
دستی به فک استخونیش کشید و گفت:
_ گفتن دیرتر میان و اینکه من بیام دنبال شما.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
_ ای کلک! خوب یادگرفتی ها. چندتا از بچه های دانشگاهن، ایلیا هم هست. یه هفت هشت نفری هستیم.
عصبی و کلافه گفتم:
_ ببین اگه ایلیا هست من نمیاما، هربار هی منو میکشونی بیرون این ایلیا هم هست.
_ حالا تو چه مشکلی با اون طفلک داری؟
دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
_ چمیدونم، هی منو نگاه میکنه، رو اعصابمه.
_ عه؟ خب حتما ازت خوشش اومده دیگه!
لحن ذق زده ی فائزه به خنده انداختم:
_ حالا تو چرا ذوق کردی؟
با یادآوری سعید سریع ادامه دادم:
_ ببین بعدا باهم حرف میزنیم خب؟ الان کار دارم.
منتظر خداحافظیش نشدم و سریع قطع کردم. به سمت میزمون برگشتم که دیدم سعید عصبی و کلافه داره با گوشیش حرف میزنه.
--------------------------------
-رویای چشم آبی
-Fa.m
- T.me/Roman_Fa_m🦋
دومین نوشته ی تکمیل شده ی من😌🌿
دلنوشته دل را به خدا بسپار💛📒
خوشحال میشم نظرتون رو در موردش بدونم📮 T.me/Nashenas_Fa_m
همراه مامان و بابا از ماشین پایین اومدم و نگاهم رو به دسته ای از آدم های مشکی پوش که کمی جلوتر ایستاده بودن دوختم. با دیدن فائزه به طرفشون قدم برداشتم اما با حس اینکه کسی پشت سرم راه نمیاد به عقب برگشتم. متعجب به مامان و بابا که کنار هم وایساده بودن نگاه کردم و گفتم:
_ چرا نمیاین؟
نگاهی بهم انداختن و بعد بابا به من چشم دوخت.
_ تو برو ما از همین جا یه فاتحه میخونیم.
_ یعنی چی؟ پس چرا انقدر اصرار داشتین که با من بیاین؟
بابا با کلافگی دستی به صورتس کشید و گفت:
_ برو باباجان، برو.
با ناراحتی ازشون رو برگردوندم و به طرف جمعیت حرکت کردم. صدای گریه و شیون باعث شد اشک توی چشمهام جمع بشه. کنار فائزه ایستادم و سلامی زیر لب زمزمه کردم که سرش رو بالا آورد و با دیدن من غمگین جوابم رو داد:
_ سلام کی اومدی؟
_ الان اومدم. دیر که نکردم؟
نگاهش رو ازم گرفت و با بغض گفت:
_ نه، ولی خب آقارضا رو خاک کردن دیگه.
رد نگاهش رو دنبال کردم و به ایلیایی رسیدم که خودش رو روی خاک انداخته بود و شونههاش به آرومی میلرزیدن.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
𝑯𝑨𝑷𝑷𝒀 700 𝑴𝑬𝑴𝑩𝑬𝑹𝑺🥺🦋
-----
مرسی از اسمای مهربونم💙✨
ایشالا 1k شدنمون رو در کنارتون جشن بگیریم🌙🌻
بمونین برام مهربونای بی انرژی♥️😁
-----
•🦋💙• @Roman_Fa_m
💙#part43
همین امروز دیدمش و همین امروز باید اتفاقی بیفته که باعث بشه دیگه نبینمش. درسته که گند زده به سرنوشتم اما نمیخوام از دست بدمش. اشکی از چشمم چکید و همزمان نگاه بابا به من افتاد. مامان رو از روی زمین بلند کرد و در همون حال گفت:
_ چرا هیچکی نمیگه چیشده؟ براچی همتون دارین گریه میکنین؟
_ بدبخت شدیم احمد... داداشم از دستم رفت.
صدای لرزون مامان قلبم رو بیشتر فشرد و باعث شد از بغض چونهم بلرزه. بابا مامان رو به مبل رسوند و با لحنی نگران و ترسیده لب زد:
_ یعنی چی؟ همین الان رویا رفت دیدش که، مگه سالم نبود رویا؟ نکنه...
به سمت من چرخید و منتظر نگاهم کرد که به سختی دهنم رو باز کردم و کلمه ی «آره» رو به زبون آوردم. بابا دستش رو روی سرش گذاشت و تکیه ش رو به مبل داد. رومینا که تا اون لحظه مات و مبهوت مارو نگاه میکرد تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت:
_ میشه به منم بگین چیشده؟
بابا تکیه ش رو از مبل گرفت و درحالی که به طرفین قدم برمیداشت با کلافگی گفت:
_ اونی که داییت باهاش دعووا شده بود مرده.
سرش رو بالا آورد و با تردید گفت:
_ درسته؟
سرم رو به معنی «آره» تکون دادم که رومینا هینی کشید و من انقدر عقبب رفتم که به کم در خوردم و درد شدیدی توی ناحیه ی ستون فقراتم پیچید. تیزی کُم در به وسط کمرم خورده بود و از درد خم شدم و روی زمین افتادم. خواستم مثلا برم عقب کنار دیوار سر بخورم مثل فیلما گریه کنم بیشتر نابود شدم. بمیرم من همین کارم نمیتونم انجام بدم. درد داشتم و این درد بهانه ای شد برای شکستن بغضم. کمرم خم شده بود و یه ضربه دیگه از طرف این دنیای نامرد نیاز داشتم تا کاملا بشکنه و انگار داشت ترتیب شکستنش هم میداد.
رومینا به طرفم اومد و بغلم کرد. دستش که به کمرم خورد صدای جیغم بلند شد و با درد سریع ازش فاصله گرفتم که با ترس نگاهم کرد و با لب های کج شده مثل سکته ای ها به آرومی گفت:
_ چیشد؟ چرا اینطوری میکنی؟
با چشمهای پر از اشکم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ کمرمو داغون کردی.
با حالتی که انگار از چیزی چندشش شده باشه نگاهم کرد، از جاش بلند شد و گفت:
_ بمیر، لیاقت محبتم نداری.
_ چیشده مادر؟
دستم رو روی کمرم گذاشتم و درحالی که از جاک بلند میشدم و گفتم:
_ کمرم سوراخ شد، رفتم تو دیوار.
مامان با نگرانی به سمتم اومد و کمکم کرد تا به اتاقم برم. لباسهام رو با کمری خمیده عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم و مامان هم لباسم رو بالا داد تا پشتم رو بررسی کنه.
_ آخ آخ، کبود شده. وایسا الان میام چربش میکنم.
از کنار تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چشمهام رو بستم و به این فکر کردم که چی میشه؟ خانواده ی اون بنده خدا رضایت میدن تا بابام آزاد شه؟ پدری که برای اولین بار امروز دیدمش و باهاش حرف زدم. خدایا! نذار بابام اعدام شه. با صدای مامان چشمهام رو باز کردم.
_ خب لباست رو بزن بالا.
دستم رو به سمت پشتم بردم و بلیزم رو بالا زدم. مامان کنارم نشست و دست چربش رو به آرومی روی قسمت ضرب دیده کشید. از درد اخمی کردم و فکرهام رو به زبون آوردم.
_ مامان! یعنی چی میشه؟
_ چی چی میشه مادر؟
بلیزم رو پایین داد و من به طرفش چرخیدم.
_ بابام... برادر شما، چی میشه؟ اعدام...
_ عه زبونت رو گاز بگیر دختر. اعدام چیه؟
حرف آخرش رو با بغض گفت و من هم چشمهام خیس شد. خدایا! نمیره یه وقت. زنده نگهش دار من بغلش کنم.
_ رضایت میگیریم، حتما با یه چیزی راضی میشه دیگه؟
صدای بابا که به گوشم خورد نگاهم رو به سمتش سوق دادم. از کجا انقدر مطمئن بود؟ نیم خیز شدم و گفتم:
_ خب بریم... بریم دیگه، ازش رضایت بگیریم.
_ الان اون بنده خدا تازه عزیزش رو از دست داده، من قبل از اینکه فوت کنه پدرش باهاش حرف زده بودم ولی خب گفت هر وقت پدرم به هوش اومد بعد رضایت میدم.
لبخند تلخ رو لب بابا به من هم سرایت کرد و مامان برای اینکه بغضش نشکنه نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت. بابا قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به طرفم برگشت و با لبخندی هرچند کمرنگ نگاهم کرد.
_ رضایت میگیریم دخترم، درست میشه انشاءاللّه. یکم بگذره راضی میشه.
از اتاق بیرون رفت و من موندم و یه آلبوم پر از عکس های قدیمی. انقدر با خودم و خدا و مامانم حرف های تکراری زدم که کم کم خوابم برد.
***
با صدای مامان چشمهام رو به آرومی باز کردم.
_ رویا مامان؟ پاشو گل من نمازت رو بخون. اذون شده.
دستی به چشمهام کشیدم و با یک «باشه» مامان رو از اتاق بیرون فرستادم. بلند شدم و دستی به پشت دردناکم کشیدم. دردش آروم تر شده بود اما همچنان اذیتم میکرد. برای رفتن به دستشویی و وضو گرفتن برای نماز خواستم از اتاق بیرون برم که صدای آهنگ غمگین زنگ گوشیم باعث شد به طرفش برگردم. با دیدن اسم فائزه با کنجکاوی تماس رو وصل کردم.
_ رویا!
صدای پر از بغضش نگرانم کرد.
_ چیشده فائزه؟ چرا صدات میلرزه؟
💙#part42
پوست تیره و چروکیده ی چهرهش ترحم رو توی نگاهم کاشت. موهای بهم ریخته و اندام لاغرش تصویر هرکسی رو جز یه پدر که باید حکم یه کوه رو برای خانوادش داشته باشه، برام به ارمغان میآورد. نگاهم که به نگاهش گره خورد ناخودآگاه اشک توی چشمهام جمع شد. نگاهی که این همه سال ازش محروم بودم. محبتی که به خاطر کثافت کاری های مرد روبه روم این همه سال ازش بی نصیب موندم. مادرم و پدرم. مادری که مظلومانه کشته شده بود و پدری که کشته بود. حسی بین نفرت و دوست داشتن داشتم و نمیدونستم الان مثل هندی ها بپرم بغلش و یهویی بگم «بابا» یا با نفرت دست بندازم دور گلوش و خفه ش کنم.
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید چشمهاش رو خیس کرد و باعث شد صدای گرفتهش رو به گوشم برسونه.
_ رو... رویا!
توی دلم کلمه ی «بابا» رو هجی کردم اما تو دهنم نچرخید و فقط نگاهش کردم. نمیدونم تو نگاهم چی دید که سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
_ منو ببخش دخترم.
لب از لب جدا کردم و صدای لرزونم رو به گوشش رسوندم.
_ ببخشم؟ چیو؟ دقیقا چیو ببخشم؟ کدومش رو؟
بهش نزدیک شدم و روبهروش وایسادم. دستهام رو مشت کردم و دندون هام رو روی هم فشردم.
_ زندگی من نباید اینی میشد که الان هست. من هیچی از مادرم یادم نمیاد... هیچی از پدرم هم یادم نمیاد.
آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی ادامه دادم:
_ پدرم... تو! من هیچی ازت یادم نمیاد، اگه اون عکس هارو بهم نشون نمیدادن نمیشناختمت. بعد میگی دخترم؟
_ حق داری! من اشتباه کردم، خودم کم عذاب نکشیدم بابا. درسته پدر خوبی نبودم اما پدرتم. نیستم؟
کمی ازش فاصله گرفتم و خیره تو چشمهای غمگینش پوزخندی زدم.
_ پدری که فقط خونش تو رگ هامه و کاش... کاش نبود.
مات و مبهوت نگاهم کرد و چیزی نگفت. قدم دیگه ای به سمت عقب برداشتم و با اولین کلمه ای که از زبونم جاری شد قطرات اشک بدون اجازه ی من صورتم رو خیس کردن.
_ کاش نبود ولی الان که هست، باید بقیهش هم باشه. من اجازه نمیدم حالا که تنها عضو از خونواده ی واقعیم رو پیدا کردم ازم بگیرنش.
پشتم رو بهش کردم و درحالی که به طرف در میرفتم گفتم:
_ نمیتونم ببخشمت، نمیتونم فراموش کنم چیزهایی رو که تازه فهمیدم. نمیتونم بابا صدات کنم. نمیتونم دلم رو باهات صاف کنم.
دستم روی دستگیره در نشست و نیم نگاهی به سمتش انداختم.
_ ولی به قول خودت پدرمی و منم... دخترتم. پس نمیتونم اینجا ببینمت.
در رو باز کردم و بیرون رفتم. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم اما فایده ای نداشت و قطرات اشک مثل قطار پشت سرهم راهشون رو کشیدن و خودشون رو توی پارچه ی شالم گم کردن. از خودم توقع نداشتم این حرفها رو بزنم. قبل از اینکه بیایم برای خودم برنامه ریزی کرده بودم، همه ی حرفهام رو کنار هم چیده بودم اما هیچ کدومشون رو نتونستم بگم.
میخواستم وقتی دیدمش بغلش کنم، گریه کنم و از گریههام بگم، از دلتنگی هام از درد و دل کردنام و با عکس خودش و مادرم. ولی با دیدنش همه ی فرضیه هام به هم ریخت. دوستش داشتم اما در عین حال حس نفرت خاصی نسبت بهش داشتم و این حس با دیدنش فوران کرده بود و باعث شده بود انقدر تلخ حرف بزنم. خوشم نمیاومد ازش اما دلم نمیخواست از دستش بدم. با شنیدن صدایی در نزدکی خودم چشمهام رو باز کردم.
_ خانوم.
سرم رو به سمت مأمور چرخوندم و لب زدم:
_ بریم.
از اون خراب شده ی پر سر و صدا که بیرون زدم دوباره بغضم شکست. بابا با دیدنم از ماشین پایین اومد و به سمتم حرکت کرد. خواست دستم رو بگیره اما مانع شدم. به سمت ماشین رفتم و درش رو باز کردم. خودم رو روی صندلی انداختم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. اجازه دادم اشک هام صورتم رو خیس کنن، برام اهمیتی نداشت بابا چی در موردم فکر میکنه حتما درک میکرد دیگه نه؟
ماشین رو روشن کرد و بعد از چند دقیقه صداش بلند شد:
_ حالت خوبه؟
بدون باز کردن چشمهام «نه»ای گفتم که گفت:
_ میخوای خونه نریم؟بریم بیرون، یه چیزی بخوریم... حالت جا بیاد.
_ نه، تنهایی تو اتاقم رو ترجیح میدم.
تحت تأثیر لحن غمگینم با دلسوزی گفت:
_ با خودت اینجوری نکن رویا، مریض میشی.
پوزخندی زدم و سرم رو به سمت پنجره چرخوندم.
_ مریض هستم، زخم خوردم. از پدرم... از شما، از عمه ی عزیزم. از همتون.
دستی به صورتم کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. تک سرفه ای کردم و خیره به آسفالت کف خیابون گفتم:
_ بریم خونه لطفا.
بی هیچ حرفی مسیر خونه رو در پیش گرفت. با رسیدن به خونه، بابا ماشین رو به داخل حیاط برد و من با بیحوصلگی پیاده شدم. به آهستگی قدمهام رو به سمت در خونه برداشتم که با صدای جیغ مامان وحشت زده به طرف بابا برگشتم.
_ یا حسین مظلوم!
بابا بدون بستن در ماشین به طرف خونه دوید و من هم با نگرانی پشت سرش وارد خونه شدم. مامان کنار تلفن روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. رومینا گشی تلفن دستش بود و داشت حرف میزد.
«اولین دیدار! چی بینشون قراره بگذره؟»
•نظرات قشنگتون🐝🌻
•/channel/BChatBot?start=sc-191209-gxtxP5t
----------
•جواب مهربونیاتون🐝🌻
•https://t.me/joinchat/S_BCa_E-b_5ARv2A
---🍊💛---
ناشناسمون جوین باشید•ᴗ•
💙#part41
_ هان چیشد؟ رفتی تو رویا، رویا خانوم.
با صدای فائزه از فکر بیرون اومدم و گفتم:
_ چرت و پرت نگو. هرچند خوشگل و جذاب باشه، هرچند پسر مردی باشه که از پدرم بیشتر دوسش دارم، از اخلاقش خوشم نمیاد. اونم بعد از درخواست ازدواجش فهمیدم این اصلا عقل نداره.
مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و ادامه دادم:
_ پسره مشنگ انگار نه انگار باباش دم مرگه، کوره نمی بینه حال منو؟ قیافهم داد میزنه میخوام بمیرم بعد این میاد میگه با من ازدواج میکنی؟ سعید رو که میشناسم ول کردم بیام بچسبم به توی ناشناس؟
تکیهم رو به صندلی دادم، چشم از فائزه که پشت فرمون نشسته بود و به چرت و چرت های من گوش میداد گرفتم، نگاهم رو به بیرون دوختم و خیره به درختهایی که یکی یکی از دیدم عبور میکردن به آرومی و پر بغض ادامه دادم:
_ کی حال و حوصله ازدواج رو داره اصلا.
_ خب حالا اونم گفت که میترسیده دیگه نتونه ببینت.
دست زیر چونم زدم و با خونسردی گفتم:
_ ترسش به حقیقت پیوست.
متعب نیم نگاهی حوالهم کرد و خودم جواب سوال توی ذهنش رو دادم:
_ بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمت، توهم سعی نکن یه رابطه بین من و دوست نامزدت به وجود بیاری، اصلا دل و دماغ این حرف ها رو ندارم فائزه.
برای فرار از این بحث به طرفش برگشتم و گفتم:
_ امیرحسین چطوری راضی شد با ایلیا بره؟
پشت چراغ قرمز ماشین رو نگه داشت و چپ چپ نگاهم کرد:
_ گفتم حالت خوب نیست میخوایم باهم حرف بزنیم رفت. بحثم عوض نکن رویا خانوم. تا کی میخوای به حسرت هات به فکر کنی؟ تا کی میخوای به خاطر اوقات خوش از دست رفتت گریه کنی؟ هیچی عوض نمیشه جز اینکه فقط خودت نابود تر میشی.
چراغ سبز شد، ماشین پشت سر بقیه ماشین ها راه افتاد و ادامه داد:
_ به قیافه ی خودت نگاه کردی؟ دیدی چقدر لاغر شدی؟ رنگ و رو برات نمونده. پای چشمهات گود افتاده از بس نخوابیدی و فکر کردی و گریه کردی. من هرکار می کنم تا تو یکم ذهنت آزاد شه و به گذشته ی بر باد رفتهت فکر نکنی نمیشه انگار. اون ایلیا هم مثل تو احمقه، هرچی امیرحسین میارش بیرون حال و هواش عوض بشه ولی بیشتر میره تو فکر.
_ ایلیا چیش مثل منه؟ مادرش مرده؟ باباش قاتله؟ اون فقط حال پدرش خوب نیست و ایشالا خوب میشه.
پوزخندی زد و گفت:
_ اتفاقا اون بدتر از توعه، اون مادرش نمرده ولی وقتی بچه بوده ولش کرده رفته، اون فقط پدرش رو داره که اونم وضعیتش معلوم نیست. تو چی؟ تو خانوادت کنارتن، مامانت، بابات، خواهرت هرچند قلابی ولی بازم کنارتن. ناشکری نکن رویا.
نگاه خیس و لرزونم رو بهش دوختم و حرفی نزدم. تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت و نه من. با یک «خداحافظ»ی ازهم جدا شدیم و دستم رو به سمت زنگ در بردم. بعد ثانیه ای در حیاط باز شد و به سمت خونه حرکت کردم. چادرم روی شونههام افتاده بود و پشت سرم روی زمین کشیده میشد و زمین رو جارو میکرد. در خونه تسط رومینا باز شد و با دیدن قیافه ی آشفته ی من لبخند رو لبش ماسید.
کیف و چادرم رو به دستش دادم و بی توجه بهش به طرف اتاقم رفتم. در رو باز کردم و به سمت میزتحریرم رفتم. اولین کشوش رو باز کردم و آلبوم عکس رو بیرون کشیدم. روی تخت نشستم و تکیهم رو به دیوار دادم. آلبوم رو باز کردم و نگاهم رو بین عکس های داخلش چرخوندم. تمام عکس های بچگیم با پدر و مادرم رو از مامان گرفته بودم، یه آلبوم کوچیک گرفته بودم و هرشب با این عکس ها حرف میزدم و اشک میریختم.
یاد حرفهای فائزه افتادم و دلم برای ایلیا سوخت. درست نبود اونطوری باهاش حرف زدم. سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به چهره ی نگران رومینا دوختم. لحظه ای بعد مامان وارد اتاق شد:
_ اومدی مادر؟ خوش...
با دیدن من حرفش رو خورد و با نگرانی به سمتم اومد:
_ باز که تو داری گریه میکنی!
بغلم کرد و من آلبوم عکس رو تو بغلم فشردم. انگار میترسیدم تنها یادگاری از مادرم رو ازم بگیرن. دلم نمیخواست حسرت دیدن پدرم هم به دلم بمونه و این عکس ها بشن تنها یادگاری ازش. هرچی بود پدر بود و مامان گفته بود که دوستم داشته. بیمقدمه کنار گوش مامان لب زدم:
_ میخوام بابام رو ببینم.
شوکه ازم جدا شد و زمزمه وار «چی»ای گفت که این بار حرفم رو بلند تر تکرار کردم. اشک توی چشمهاش جمع شده بود. با صدایی لرزون زمزمه کرد:
_ بابات؟ علی... علی رو؟
لبخندی هرچند با بغض روی لبم نقش بست و سری به نشونه ی مثبت تکون دادم. با خوشحالی بوسه ای روی گونم کاشت، از جاش بلند شد و درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_ میرم به احمد میگم هماهنگ کنه، ببرت.
نگاه از جای خالی مامان گرفتم و به لبخند رومینا دوختم. لبخندم پر رنگ تر شد از خوشحالیشون و آلبوم عکس رو باز کردم و به چهره ی مهربون مرد داخل عکس خیره شدم. دستی روی صورتش کشیدم و زمزمه کردم:
_ دارم میام پیشت.
پشت بند این حرف قطره اشکی از چشمم روی عکس چکید و صورت بابام رو هم خیس کرد.
***
•••{{ سلام قشنگام!
این هشتگ ها رو از این به بعد توی این چنل داریم^^🌻 ↡↡
❥••T.me/Color_NoteBook
❥••T.me/Color_NoteBook
❥••T.me/Color_NoteBook
دوست داشتین بیاین^•^💛🌿 }}••
💙#part40
«طفلک»ی زیر لب گفتم که فائزه هم فهمید و درحالی که بسته ی خالی شده ی تررشک رو به دستم میداد گفت:
_ آره واقعا! طفلک خیلی تنهاست، فقط باباش رو داره که اونم معلوم نیست... بگذریم. امیدارم زودتر حال باباش خوب شه.
سری به معنی تایید حرفش تکون دادم. پلاستیک مچاله شده رو از توی دستش گرفتم و با چندش گفتم:
_ اه فائزه! تو حالت بهم نخورد اینو دهنی خوردی؟
چینی به بینیش داد و زمزمه وار کلمه ی «دهنی» رو تکرار کرد و بعد ادامه داد:
_ مگه دهنی بود؟ مگه تو با دستت نمیخوری؟
_ دیوونه ای تو؟ نمی بینی سر پلاستیکه خیسه و دستامم تمیزه.
آب دهنش رو قورت داد، عقی زد و فقط چپ چپ نگاهم کرد. خندیدم که با انزجار گفت:
_ خفه شو! بامن حرفف نزن.
پشت چشمی نازک کرد و به طرف بچه ها حرکت کرد. ریز خندیدم و این بار چیپس رو از توی کیفم درآوردم و بازش کردم. ایلیا امیرحسین رو کنار زد و به قدری آروم قدم بر میداشت که از منم عقب افتاده بود. خورشید بالا اومده بود و هم از گرما و هم از پیاده روی زیاد خسته شده بودم. کمی قدم هام رو تند تر برداشتم وو «فائزه» رو صدا کردم که به طرفم برگشت و گفتم:
_ شما خسته نشدین؟ پاهام درد گرفت واقعا.
انگار همه منتظر شنیدن این حرف بودن که باهام موافقت کردن. بی زبونا! انگار از خودشون عقل ندارن. نگاهی به پشت سرم و مسیر رفته شده انداختم و به طرف بقیه که دنبال جایی برای نشستن میگشتن برگشتم. به چشمم نمیدیدم این راه رو ادامه دادم. با دستم کمی خودم رو باد زدم و به فکر بهانه ای برای رهایی از ادامه ی راه بودم که با صدای ایلیا با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم.
_ بین دوست هاتون فقط شما چادری هستین!
به طرفش برگشتم، دستی چادرم کشیدم و به آرومی جوابش رو دادم.
_ آره، برام مقدسه.
_ پدرم همیشه با مادرم سر همین دعوا میکرد.
صدای زمزمه وارش باعث شد نگاهم رو به صورتش بدوزم. سرش پایین بود و با نگاه من سرش رو بالا آورد.
_ به خاطر همین تفاوت عقیده هاشون بود که... که من و پدرم رو تنها گذاشت و رفت.
با دلسوزی کلمه ی «متاسفم» رو زمزمه کردم و بعد با صدای بلند تری ادامه دادم:
_ ببخشید، چرا این هارو به من میگید؟
اخمی کرد و نگاهش رو توی صورتم چرخوند:
_ دردِ دله دیگه، میاد برا خودش. و اینکه چرا شما...
نگاهش رو به چشمهام دوخت و زمزمه کرد:
_ شاید چون شبیه یکی از عزیزترین افراد زندگیم هستین و... و چشمهاتون...
چه دلیل های مسخره ای. رشته ی نگاهش رو بریدم و بین حرفش پریدم:
_ بچه ها منتظرن. بریم پیششون.
پشت بهش کردم اما با حرفی که زد سرجام خشکم زد.
_ رویا خانوم! با من ازدواج میکنی؟
شوکه بدون هیچ حرکتی پلکی زدم که نگاه فائزه به من افتاد. با نگرانی کیفش رو به دست سهیلا داد و خاست به سمتم بیاد که سریع نفس عمیقی کشیدم و با دستم بهش اشاره کردم که چیزی نیست. نامطمئن نگاهم کرد و دوباره برگشت. قبل از اینکه به طرف ایلیا برگردم و جواب این حرف بی مقدمه ش رو بدم خودش به حرف اومد.
_ من از شما خوش میاد رویا خانوم. پدر من... پدر من معلوم نیست که...
نفس عمیق و کشداری کشید و آروم تر زمزمه کرد:
_ بعد از اینکه حال بابام خوب شد...
به طرفش برگشتم و سعی کردم با آرامش جوابش رو بدم.
_ استاد مهران برای من واقعا عزیز بودن و از ته دلم آرزو میکنم زودتر سلامتیشون رو به دست بیارن اما بعد از اینکه حال باباتون خوب شد هیچ اتفاقی هم قرار نیست بیفته.
پشت بهش اولین قدم رو برای رفتن پیش بچه ها برداشتم که صداش من رو سرجام متوقف کرد. گفته بودم صدای دوست داشتنی ای داشت؟
_ خیلی غیر منتظره بود؛ درست! اما با خودم گفتم... گفتم شاید دیگه نتونم ببینمتون و حرفم رو بهتون بزنم.
بدون اینکه به طرفش برگشتم به آرومی گفتم:
_ بر چه اساسی این حرفا رو می زنین؟ منو میشناسین اصلا؟ چی از زندگی من میدونین که حالا اومدین ازم درخواست ازدواج می کنید؟ من هم از شما چیزی نمیدونم.
_ من میدونم.
متعجب به طرفش برگشتم و لب زدم:
_ چی؟
_ چی چی؟
خیلی آروم گفته بود اما من شنیده بودم، شاید اشتباه شنیدم. اون چی از زندگی من میدونه؟ پوزخندی زدم، «هیچی»ای گفتم و خواستم برگردم که دستپاچه گفت:
_ از هم چیزی نمیدونیم، ولی میتونیم باهم آشنا شیم.
کلافه به طرفش برگشتم و محکم گفتم:
_ آقای محترم! ما چه از هم چیزی بدونیم یا ندونیم، من قصد ازدواج ندارم. حالم هم اصلا خوب نیست و حتی به ازدواج فکر هم نمیکنم. نمیفهمم شما چطر دلتون راضی میشه وقتی پدرتون رو تخت بیمارستانه بیاین و بحث ازدواج رو پیش بکشین؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_ مطمئنن علاقه تون هم علاقه نیست و به قول خودتون فقط به خاطر شباهتم به یکی از عزیزترین افراد زندگیتونه.
بدون هیچ حرف اضافه ای نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ ممنون میشم دیگه نبینمتون.
سریع پشتم رو بهش کردم و بادی که زیر چادرم پیچید و چقدر از این حرکت خوشم میاومد.
دستم رو توی کیفم کردم و با اینکه بازهم گشنه بودم و توانایی خوردن دوتا ساندویچ دیگه رو هم داشتم، دومین ساندویچم رو در آوردم و از جام بلند شدم. کیفم رو کنار طناز گذاشتم و به طرف ایلیا حرکت کردم. با دیدن من که داشتم بهش نزدیک میشدم گره ی دست هاش رو باز کرد و کمی جلو اومد. ساندویچ رو به طرفش گرفتم و گفتم:
_ بفرمایید حتما گرسنه این.
بدون تعارف لبخندی زد و همراه با یک تشکر ساندویچ رو از دستم گرفت. قبل از خوردنش نگاهش رو بین من و ساندویچ رد و بدل کرد و در آخر گفت:
_ قرار بود همه چیز من با امیرحسین باشه ولی خودشم نیومد.
گازی به ساندویچش زد و من خواستم دوباره سرجام برگردم که صدای زنگ موبایلی بلند شد و بعد صدای ایلیا:
_ حلال زادس.
چیزی نگفتم و درحالی که به طرف نیمکت برمیگشتم به حرف های ایلیا گوش دادم:
_ سلام کجایین؟... باشه ما نشستیم داریم صبحونه میخوریم.... اوکی منتظریم... خداحافظ.
کیفم رو برداشتم و خودم جاش نشستم که ایلیا نزدیکمون شد و با صدایی آروم گفت:
_ امیرحسین و فائزه خانوم رسیدن، گفتن منتظر بمونیم تا بیان.
بعد از چند دقیقه دوتا خط سیاه از دور دیده شد و کم کم بهمون نزدیک شدن. فائزه با نفس نفس «سلام»ی کرد که همه جوابشو دادیم. بیتوجه به طناز و سهیلا که داشتن فائزه رو سوال پیچ میکردن بطری آبم رو درآوردم و نصف بیشترش رو سرکشیدم. همگی بلند شدیم و امیرحسین و فائزه هم انگار صبحانه شون رو خورده بودن. همه جلو بودن و من و ایلیا از همه عقب تر بودیم.
با قدم های آروم پشت سر بقیه قدم برمیداشتم و فکرم هزارجا میرفت و نمیتونستم ذهنم رو متمرکز یه موضوع کنم. با صدای فائزه سرم رو بالا آوردم.
_ رویا؟ چرا انقدر عقبی؟
لبخندی زدم و با صدای بلندی که مطمئن بودم بهش میرسه گفتم:
_ راحتم.
یکم نگاهم کرد و بعد دوباره مشغول حرف زدن با بقیه شد. خوب شد که نیومدم کنارم. دلم میخواست تو حال خودم باشم. فاصله م با بچه ها خیلی زیاد شده بود و نزدیک ترین فرد بهم ایلیا بود که با چند قدم فاصله از من مسیر رو طی میکرد. بیحوصله یک بسته ترشک از توی کیفم درآوردم و مشغول خوردنش شدم. صدای زنگ موبایل ایلیا و بعد صدای خودش توجهم رو جلب کرد. درحالی که با ملچ و ملوچ ترشکم رو میخوردم به حرفهاش گوش دادم:
_ بفرمایید!... من جوابم رو گفتم آقای محترم، من رضایت نمیدم.
صدای بلندش همه رو سرجاشون متوقف کرد:
_ پدر من رو تخت بیمارستان افتاده و معلوم نیست به هوش بیاد یا نه، قبلا هم گفتم، برای آخرین بار هم میگم. تا پدرم به هوش نیاد من... رضایت... نمیدم.
گوشیش رو قطع کرد و با کلافگی دستی به صورتش کشید. پدرش؟ استاد مهران. یادم رفته بودش. اون مرد مهربونی که الان تو کماست رو یادم رفته بود و حالا دوباره بغض کرده بودم. ایلیا سرش رو بالا آورد و عصبی گفت:
_ چیه؟
بچه ها با ترس «هیچی»ای گفتن و آروم آروم به راهشون ادامه دادن. فائزه انگار برق اشک رو توی چشمهام دیدکه به سمتم اومد و امیرحسین هم به طرف ایلیا. فائزه دستش رو روی شونم گذاشت، نگاهش رو به چشم هام دوخت و گفت:
_ رویا! چیشده عزیزم؟ گفتم بیای حال و هوات عوض بشه نه اینکه گریه کنی.
با بغض لب زدم:
_ یاد استادم افتادم، یاد مامانم، یا بابام. همه چی تو ذهنم داره رژه میره فائزه.
لبخند غمگینی زد، بغلم کرد و کنار گوشم لب زد:
_ درست میشه عزیزم. کم کم همه چی درست میشه.
طناز میخواست به طرفم بیاد که فائزه با دست بهش اشاره زد سرجاش بمونه و من و فائزه کنار هم و ایلیا و امیرحسین کنار هم پشت سر بقیه راه افتادیم. فائزه من رو آروم میکرد و امیرحسین ایلیا رو.
_ ایلیا! آروم باش، انشاالله بابات هرچی زودتر به هوش میاد.
فائزه بسته ترشک رو از دستم گرفت و بدون توجه به دهنی بودنش تهش رو خورد و من گوشم رو به صدای گرفته ی ایلیا سپردم:
_ امیرحسین! تو میدونی من جز بابام کسی رو ندارم، میدونی چقدر تنهام. الان نزدیک یک ماهه که تو کماست، وضعیتش هیچ تغییری نکرده. اگه به هوش نیاد... اگه به هوش نیاد و ...
دستی به پیشونیش کشید و با لحنی خشن و صدایی لرزون زمزمه کرد:
_ اگه بابام هم بره، دودمان اون مرتیکه عوضی رو به باد میدم امیرحسین. ببین کی گفتم.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
-----♥️🎧-----
•میرسه روزی که اون بدجوری عاشقت بشه🕊🌿
•واسه داشتن تو بخواد از همه دست بکشه🕊🌿
|| T.me/Roman_Fa_m
💙#part38
عصبی از اینکه اطلاعی به من ندادن دست هام رو مشت کردم. بیحوصله دستم رو به طرف در برای باز کردنش دراز کردم که اون زود تر ازمن به سمت در خم شد و در رو باز کرد. پام رو برای سوار شدن بالا بردم که چادرم زیر پام گیر کرد و با صورت روی صندلی فرود اومدم. صورتم چسبیده به کف صندلی و پاهام از ماشین آویزون شده بود و روی زمین کشیده میشد. با دست هام پارچه ی چرمی صندلی رو چنگ زده بودم و این وسط صدای آروم خنده ی ایلیا اعصابم رو بیش از پیش به هم میریخت.
عصبی و خشن بدون هیچ فکری خودم رو به بدختی بالا کشیدم و روی صندلی نشستم. چادری که زیرم گیر کرده بود باعث شده بود نتونم صاف بشینم. چادرم رو محکم از زیرم بیرون کشیدم و با خونسردی کولهم رو روی پام گذاشتم و به طرف ایلیا که با نیش باز شده داشت نگاهم میکرد برگشتم و با اخم گفتم:
_ میشه بپرسم برای چی میخندین؟
نگاهش رو به سقف ماشین دوخت، دستش رو جلوی دهنش گذاشت و درحالی که سعی میکرد نخنده گفت:
_ میتونستین برید پایین و دوباره سوار بشین نه اینکه مثل مِـ...
حرفش رو خورد و من سریع گفتم:
_ مثلِ...
با دستپاچگی حرفم رو تکرار کرد که گفتم:
_ مثل چی؟
_ مثل مـِ... میـ... نه نه، مثل مـ... آهان مثل مداد.
من که فهمیده بودم میخواست بگه «میمون» و حرفش رو خورده بود با خنده و تعجب «چی؟»ای گفتم که سریع و دستپاچه گفت:
_ مثل مداد... مثل مداد دیگه. مثل مداد خودتون رو کشیدین بالا.
سرم رو به طرف بیرون پنجره چرخوندم و نگاهی به پایین انداختم. راست میگفت، میتونستم به جای اینکه خودم رو مثل میمون بکشونم بالا بریم پایین و دوباره سوار شم. خندم گرفته بود و از این تشبیه ایلیا بیشتر خندم گرفت و گفتم:
_ چرا مداد حالا؟ مگه مداد خودش رو میکشه بالا؟
کلافه دستی به موهای خوش حالتش کشید، ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ بیخیال این موضوع شیم اصلا.هوم؟
سری تکون دادم و سرم رو به شیشه ی پنجره چسبوندم. من باید خجالت میکشم به خاطر این خل بازیهام ام برعکس شد. اتفاق چندثانیه قبل رو تو ذهنم تجسم میکردم و میخندیدم و این خندیدن باعث شده بود شونههام بلرزه که ایلیا فکر کرد دارم گریه میکنم و صدای نگرانش من رو به این نتیجه رسوند.
_ ببخشید! چیزی شده؟
به طرفش چرخیدم و با خنده «نه»ای گفتم که پوکر فیس نیم نگاهی بهم انداخت و درحالی که فرمون رو برای دور زدن میچرخوند گفت:
_ میخندین؟
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم، «ببخشید»ی گفتم و با یک تک سرفه سعی کردم خندهم رو به پایان برسونم. زیر چشمی نگاهم کرد، متفکر و بی مقدمه گفت:
_ ببخشید یه سوال برام پیش اومده. شما رو هم هربار به زور با خودشون میارن؟
لبخند روی لبم محو شد. یعنی اون رو هم به زور میارن؟ من فکر میکردم هی خودش رو میچسبونه. پس با این حساب فائزه و امیرحسین هردو دوستهای خیلی خوبی بودن که سعی داشتن حال رفیقاشون رو بهتر کنن. ایلیا هم دل نگران پدرش بود. لبخندی زدم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که متقابلا لبخندی زد:
_ بازم ببخشید این سوال رو پرسیدم.
_ اشکالی نداره.
مدتی رو توی سکوت به سر بردیم و زمانی که به چراغ قرمز رسیدیم، به سمتم خم شد خودم رو عقب کشیدم و اون دستش رو به طرف داشبورد دراز کرد. نفسم رو با آسودگی به بیرون فرستادم که از چشمش دور نموند و باعث شد پوزخندی روی لب های خوش فرمش نقش بگیره. فلشی رو از داخل داشبورد برداشت و ضبط رو روشن کرد. قبل از اینکه نگاهم رو شکار کنه روم رو برگردوندم و به بیرون خیره شدم. لحظه ای بعد صدای آهنگ تو فضای ماشین پیچید.
_ تو مثل دریایی که موجاش مثل موهاته
رنگین کمون با همه رنگاش توی چشماته
تو مثل خورشید داری میتابی رو قلبم که
گل عشقمون کنار هم شکوفا شه
انقده میگم دیوونتم بد عادت شی
من میمیرم اگه یه ذره باهام بد شی
آخ چقدر خونه دلا خوردم که آخر سر
تو با پاهای خودت خواستی مال من شی
چقدر آرومم باهات تو خیابون و شب
چه میچسبه باهات زیر بارون و چتر
هرکی دوست داره عشقشو یه تنه
حق میدم بخواد از همه بگذره
من حال دلم، با تو خوبه فقط
چقدر آرومم باهات تو خیابون و شب
چه میچسبه باهات زیر بارون و چتر
هرکی دوست داره عشقشو یه تنه
حق میدم بخواد از همه بگذره
من حال دلم با تو خوبه فقط
چراغ راهنمایی سبز شد، ماشین ها حرکت کردن و دوباره صدای آهنگی آرامش بخش توی گوشم پیچید و بعد چند ثانیه صدای خواننده و ایلیا که باهاش زیر لب همخونی میکرد:
_ میرسه روزی که اون بدجوری عاشقت بشه
واسه داشتن تو بخواد از همه دست بکشه
انقدر پارو بزن میرسی آخرش بهش
راهی جز این نداره سوار قایقت بشه
#کاور جدید رمانمون💙 کار قشنگ آیناز جان نویسنده ی رمان مغز پر تلاطم🥀🦋
•|[ T.me/Roman_Fa_m
💙#part37
روی صندلی نشستم و به حرفهاش گوش دادم:
_ نه، میخواستم چندساعت دیگه بیام، اما خب الان میام دیگه.
کجا میخواست بره؟ متفکر قاشقم رو پر از برنج کردم و داخل دهنم گذاشتم.
_ تا نیم ساعت دیگه راه میافتم.
موبایلش رو توی جیبش گذاشت و در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
_ رویا! مامانم قلبش وایساده باید سریع خودمو برسونم کرج؛ واقعا متاسفم عزیزم.
نگرانیم برای زنعمو باعث شد «عزیزم» گفتن سعید رو ندید بگیرم و محتوای داخل دهنم رو قورت بدم.
_ چرا آخه؟
_ نمیدونم واقعا! بیا برسونمت خونه.
از جام به آرومی بلند شدم و بند کیفم رو بین انگشتهام گرفتم.
_ نه دیگه، مزاحمت نمیشم، دیرت میشه.
_ تو هیچوقت مزاحم نیستی رویا. کنار ماشین منتظرم باش.
بعد از گفتن این حرف لبخندی زد، از میز دور شد و رفت تا پول غذا رو حساب کنه. شونه ای بالا انداختم و با یک دست کیفم و با دست دیگه موبایلم رو گرفتم. از رستوران خارج شدم و کنار ماشین سعید وایسادم. گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم که بعد چند ثانیه اومد و در ماشین رو برام باز کرد. لبخندی زدم و سوار شدم. تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم، هم اون ذهنش مشغول بود هم من. اون به فکر مادرش، منم به فکر مادرم. مادر...
ماشین رو روبه روی در خونه نگه داشت و من قبل از اینکه پیاده بشم لبخندی به چهره ی نگرانش زدم و گفتم:
_ نگران نباش، درست میشه.
«تشکر»ی کرد و بعد از خداحافظی از ماشین پایین اومدم و وقتی وارد خونه شدم، ماشین رو به حرکت درآورد و از اونجا دور شد. وارد خونه شدم و درحالی که به طرف اتاقم میرفتم «سلام»ی زمزمه کردم که کسی نشنید و برام اهمیت چندانی هم نداشت. وارد اتاق شدم و بدون عوض کردن لباسهام خودم رو روی تخت انداختم.
حالم از خودم و این زندگی بهم میخورد. واقعا برام هیچ جذابیتی نداشت. روزها تکراری و مثل روز قبل میگذشتن و هیچ تغییری توی زندگیم به وجد نمیاومد. دچار روزمرگی شده بودم و دلم یه اتفاق هیجان انگیز میخواست تا یکم از این احساسات بد و بدتر جدام کنه.
هیچ کاری برای انجام دادن به جز درس خوندن و غصه خوردن نداشتم. اگه فائزه و طناز به بهانه های مختلف و به زور من رو از خونه بیرون نمیبردن، مطمئنن تا حالا افسردگی گرفته بودم.
گوشیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و به فائزه پیام دادم:«میام». دستام رو از دو طرف باز کردم و به سقف خیره شدم. چقدر جذاب بود که هیچکس نیومد ازم خبری بگیره. یعنی حتی صدای باز و بسته شدن در رو هم نشنیدن؟ آب دهنم رو همراه با بغض توی گلوم قورت دادم و سعی کردم بیخیال باشم.
لرزش گوشی توی دستم باعث شد جلوی صورتم بگیرمش. با دیدن یه عالمه ایموجی ذوق زده که از جانب فائزه رسیده بود، لبخند محوی روی لبم نشست و با همون لبخند دوباره نگاهم رو به سقف اتاق دوختم. فکر کردن به کوهنوردی فردا صبح، من رو بیشتر یاد ایلیا مینداخت و حرف فائزه که گفت شاید ازم خوشش میاد.
با یادآوری اون شبی که رفته بودیم شهربازی اخمی کردم و به حرف ایلیا فکر کردم. گفت چشمهام براش آشناست، قبل از نامزدی فائزه و امیرحسین. اما اون برای من حتی یه ذره هم آشنا نبود. یعنی کجا من رو دیده بود؟ کجا چشمهام رو دیده بود که هربار من رو میدید نگاهش زوم چشمام بود؟ هرچی که بود نگاهش روی اعصابم بود، اگه فرداهم این خیرگی ها ادامه داشت بدون شک بهش میگفتم دست از سرم برداره. شایدهم... شایدهم ازم خوشش میاومد. سرجام نشستم و درحالی که دکمه های مانتوم رو باز میکردم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_ خب خوشش بیاد.
***
از توی آینه نگاهی به رومینا که هرچی به دستش میرسید رو توی کولهم فرو میکرد نگاهی انداختم و گفتم:
_ رومینا! بسه بابا، میریم اونجا خرت و پرت میخریم خودمون. چیپس و پفک از کجا آوردی؟
زیپ کیف رو بست، از جاش بلند شد و گفت:
_ تموم شد دیگه. اینا آذوقه ی خودم بودن برات گذاشتم.
با لبخند به طرفش برگشتم و گفتم:
_ دستت درد نکنه.
کوله پشتی رو از روی زمین برداشتم و روی شونهم انداختم. خداروشکر سنگینش نکرده بود. با صداش به طرفش برگشتم.
_ امیدوارم خوش بگذره.
بغلش کردم، فشارش دادم و گفتم:
_ امیدوارم خواهری.
ازش جدا شدم و به لبخند روی صورتش خیره شدم. سری تکون دادم، از اتاق خارج شدم و بعد از خداحافظی با مامان و گوش دادن به نصیحتهاش دستی برای رومینا تکون دادم و از خونه خارج شدم. کتونی های مشکی رنگم رو پام کردم و به طرف در حیاط رفتم. در رو باز کردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد. حوصله نداشتم گوشیم رو از تو کیف در بیارم. حتما فائزه بود که میخواست بگه بیام دم در. همون جا وایسادم که بعد از چند دقیقه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی وارد کوچه و جلوی پای من متوقف شد.
متعجب قدمی به عقب برداشتم که شیشه ی سمت شاگرد پایین اومد و بعد ایلیا که سرش رو به سمت پنجره نزدیک کرد و گفت:
_ سلام، بفرمایید.
با تعجب اخم کردم و گفتم:
_ سلام. بقیه کجان؟
#part36
---------
با دیدن ماشینش که سر کوچه متوقف شده بود، کیفم رو روی شونهم مرتب کردم و به طرفش حرکت کردم. لبخندی زدم، در ماشین رو باز کردم و همزمان با نشستنم «سلام»ی زمزمه کردم. با لبخند جوابم رو داد و وقتی که در ماشین رو بستم، ماشین رو روشن کرد و گفت:
_ خوبی؟
مطمئنن فهمیده بود چه اتفاقی افتاده و چه حقایقی آشکار شده. خیره به ماشینهایی که جلومون بودن غمگین زمزمه کردم:
_ میگذره!
به طرفش چرخیدم و گفتم:
_ تو چطوری؟
_ بدون تو به زور میگذره.
لبخند از لبم پر کشید و نگاهم رو ازش گرفتم. سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
_ بگذریم، چخبر؟
_ باید بدونی که، خبرای خوبی نیست.
_ آره، مامان بهم گفت. واقعا متاسفم. اصلا باورم نمیشه.
نگاهم رو به مغازه های رنگارنگ بیرون دوختم و پوزخندی زدم. حرفی نزدم و اون هم سکوت کرد. هنوز توی راه بودیم و نمیدونستم که قراره کجا بریم. حتما همون کافه ی همیشگی. با توقف ماشین جلوی یک رستوران متعجب به طرفش برگشتم و سوالی نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:
_ ناهار رو باهم باشیم؟
گرسنه بودم و بدون هیچ حرفی پیشنهادش رو قبول کردم. از ماشین پیاده شد، سریع به سمت من اومد و اجازه نداد من زحمتی برای باز کردن در بکشم. پایین اومدم و بعد از اینکه سعید در ماشین رو قفل کرد همراه هم وارد رستوران شدیم. به سمت اولین میز خالی ای که به چشمم خورد حرکت کردم و سعید هم پشت سرم اومد. روی صندلی نشستم و اون روی صندلی روبهروییم قرار گرفت.
رنگ قهوه ای و نارنجی فضای رستوران و دیدن غذا خوردن بقیه اشتهام رو تحریک میکرد و نور خورشیدی که از پنجره های بزرگ به داخل میتابید فضا رو قشنگ تر کرده بود. مشغول دید زدن اطرافم بودم که صدای سعید باعث شد مسیر نگاهم رو به سمتش تغییر بدم.
_ چی میخوری؟
نگاهم رو به گارسونی که بالای سر سعید وایساده بود و متوجه حضورش نشده بودم دوختم و گفتم:
_ کوبیده لطفا!
با این حرفم سعید هم منوی توی دستش رو بست و خطاب به گارسون گفت:
_ من هم کوبیده میخورم، با دوتا دوغ لطفا!
گارسون رفت و من موندم و نگاه خیره ی سعید. منم متقابلا نگاهش کردم که چشمش رو به دستشاش که روی میز بودن دوخت و گفت:
_ راستش من برای این خواستم ببینمت که... که ازت خداحافظی کنم.
متعجب کلمه ی «خداحافظ»ی رو زمزمه کردم که سری تکون داد و گفت:
_ آره، حال مامانم خوب نیست، میخوام برای یه مدت برگردم کرج.
با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:
_ زنعمو چیشده؟
_ همون مشکل همیشگی، قلبش.
«آهان»ی گفتم که ادامه داد:
_ از دانشگاه هم مرخصی گرفتم. خلاصه خواستم قبل از رفتنم ببینمت.
خواستم حرفی بزنم که غذا رو آوردن. چیزی نگفتم و وقتی که غذا رو روی میز چید مشغول شدم. تو تمام مدتی که داشتیم غذامون رو میخوردیم به این فکر میکردم که چطور حرفم رو بهش بزنم؟ چطور دلش رو بشکنم؟ غذام رو نصفه رها کردم که گفت:
_ چرا نمیخوری؟
مثل همیشه اشتهای زیادی نداشتم و وقتی این رو بهش گفتم غمگین زمزمه کرد:
_ خیلی لاغر شدی، رنگ و روت پریده. بخور لطفا.
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم:
_ نمی تونم سعید، وگرنه میخوردم.
بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم:
_ از بس غصه میخورم سیر میشم دیگه، جا برای غذا خوردن نیست.
اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع گفتم:
_ میخواستم یه چیزی بهت بگم.
منتظر نگاهم کرد و ادامه دادم:
_ نمیخوام حال خوبت رو خراب کنم و قبل از رفتنت ناراحتت کنم اما... باید بدونی.
نگران شده و دست از غذا خوردن کشیده بود. نمیتونستم حرفم رو بزنم، نمیدونستم چطوری بیان کنم. استرس گرفته بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود. کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ بیخیال! غذاتو بخور، بعدا در موردش حرف میزنیم.
کمی نگاهم کرد و بعد متفکر و با اخمهای درهم به خوردن غذاش ادامه داد. مرده شورت رو ببرن رویا که نمیتونی حرف بزنی. صدای زنگ موبایلم اجازه نداد بیشتر از این به خودم بد و بیراه بگم. دستم رو توی کیفم فرو کردم و به دنبال موبایل دست چرخوندم. عصبی از پیدا نکردنش کیف رو روی پام گذاشتم و سرم رو داخلش کردم. با دیدن نور سفیدی ته کیفم خشحال و پیروز از پیدا کردنش سریع برداشتمش اما تماس قطع شد و بلافاصله پیامکی از جانب فائزه فرستاده شد. بازش کردم و زیر لب خوندمش:
_ هر وقت دیدی زنگ بزن سریع کارت دارم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و موبایلم رو برداشتم. از جام بلند شدم و خطاب به سعید که پرسید«کجایی؟» گفتم:
_ یه زنگ بزنم میام الان.
به طرف سرویس بهداشتی رفتم و توی راهرویی که به دستشویی راه داشت وایسادم و شماره ی فائزه رو گرفتم. دومین بوق نخورده بود که صداش توی گوشم پیچید:
_ سلام چطوری؟
_ سلام مرسی کاری داشتی؟
_ آره، فردا صبح میخوایم بچه ها بریم کوه، توهم بیا.
متفکر به در دستشویی خیره شدم و گفتم:
_ احیانا منظورت از بچه ها که ایلیا نیست؟
خنده ای کرد و با صدایی که توش خنده موج میزد گفت: