💙#part138
از کنارش رد شدم و به طرف در رفتم. بازش کردم و در همون حین با گوشی برای خودم اسنپ گرفتم. دقیقه ی کوتاهی گذشت و با رسیدن ماشین و توقفش جلوی پام، حرکتی به پاهای کرخت شدم دادم و جلو رفتم. در رو باز کرده و روی صندلی عقب جاگیر شدم.
با چادرم خیسی زیر چشم ها و صورتم رو پاک کردم. نگاهم رو به بیرون دوختم و به این فکر کردم قطعا یه گاز گرفتگی و خفگی اونقدری خطرناک نیست نه؟! فقط فعلا بیهوشه... ولی مگه نبودن خیلی هایی که به خاطر این بی احتیاطی های مسخره جون خودشون رو از دست دادن و مردن؟!
اصلا مگه اون نبود که مادرم رو، آیندهم رو، احساساتم و خوشبختیم رو کشته بود؟! مگه توی مرگ پدر ایلیا نقش نداشت؟ پس حقشه، نیست؟! گریه نداره که، آدمی مثل اون که با زندگی بچهش بازی میکنه، ارزش گریه کردن و دوست داشته شدن نداره. باید ازش متنفر باشم ولی چرا نمیتونم؟! چرا دارم غصهی مردی رو میخوردم که مسبب تمام بدبختیهای منه؟
پنجره رو کمی پایین دادم و باد، اشکهای روی صورتم رو خشک کردن و من هوای آلوده تهران رو با نفسی عمیق به ریههام فرستادم. دستی به صورتم کشیدم و با توقف ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدم و بعد از پرداخت کرایه، وارد حیاط بیمارستان شدم.
چشم از ماشینهای آمبولانس و برانکاردها و رد خونی که روی لباس پرستارها بود، گرفتم و از فضای بازی که هوایی خفه داشت، گذشتم. وارد ساختمون بیمارستان شدم و همزمان شمارهی رومینا رو گرفتم. بعد از پرسیدن آدرس، به طرف پلهها قدم برداشتم و بالا رفتمشون.
با رسیدن به طبقهی مد نظرم، رومینا، عمه مهسا و مهناز رو دیدم که روی صندلی نشسته بودن. رومینا با دیدنم، از جا بلند شد و به طرفم اومد. بدون سلام کردن، سریع پرسیدم:
- تو کدوم اتاقه؟!
عمه با شنیدن صدام، سرش رو بلند کرد و از جاش بلند شد. چشمهاش سرخ بود و چهرهش خستگی رو داد میزد. دوباره به رومینا خیره شدم و سوالم رو تکرار کردم اما نگاه ازم گرفت و جوابی نداد. عصبی توی صورتش خم شدم:
- رومینا جواب بده، کجاست؟
- آی سی یو.
چشم گرد کردم و به طرف عمه مهناز چرخیدم. هنوز هم عمه صدا کردن کسایی که یه عمر مامان و خاله صدا میزدمشون، برام سخت بود. رومینا رو کنار زدم و به سمتشون رفتم.
- یعنی چی؟ چرا؟ مگه... مگه چیشده؟ رومینا گفت فقط فعلا بیهوشه، چیشده؟ یکی جواب بده خب.
🦋@Roman_Fa_m
🤍|#پارت_چهل_و_هفت
📓|#طعمه_توهم
حرفی برای این جوابش نداشتم؛ حق میگفت! پس سکوت را به توضیح ترجیح دادم و به نظرم آمد بهتر بود زبانم را درون دهانم نگه دارم، به جای آنکه او را دلداری دهم! حرفی نزدم و منتظر ماندم تا تسلطش را به روی خودش باز یابد و با نفس عمیقی که فرو خورد، اشاره زد برویم. پشت همان دربی که نگهبان گفته بود ایستاد و تقهای به در کوبید. صدای آرام و دلنشین مردی ظاهراً مسن، به گوش شنیده شد.
- بفرمایید، بفرمایید.
لحنش، استقبال گرمی داشت. دوشادوش ایوان وارد شدم و درب را پشت سرم بستم. اتاق بزرگی بود، با دیوارههای سنگی بلند و پنجرههای قدی شیشهای. پردههای یشمی رنگی رویشان را پوشانده بودند و فضا از بوی خوش به خصوصی پر شده بود. شمعهای رنگین درون جا شمعیهای پایهدار روی دیوارها میسوختند و هوا، برخلاف انتظار، سبک بود. به طور کل، توصیفم برایش، حس و حال خوب و دلنشینی میشد. معمولاً راهم به کلیسا باز نمیشد، خانوادهی مذهبیای نیز نداشتم و این سالهای اخیر که به تنهایی زندگی میکردم، به طور کلی از تمام مقدسات دور شده بودم!
با صدای مرد نسبتاً سنداری که به احترام ما برخاسته بود، سمتش چرخیدم.
- خوش اومدی دخترم، خوش اومدی پسرم، من در خدمتم.
مردد به ایوان نگریستم که با گرفتن دم عمیق، سمت مرد قدم برداشت و من نیز پا به پایش رفتم. مقابل مرد ایستاد و سعی کرد آرام به نظر برسد.
- سلام پدر، برای یه مورد غیرطبیعی که تشخیص ماورایی بودن یا نبودنش...
با بالا آمدن دست کشیش و اخمی که ناگهان بر صورتش نشسته بود، متعجب سکوت کرد و کمی نگران، قدمی به عقب برداشت. صدای کشیش، اینبار کمی گرفته و محتاط نمایان میشد. دست روی صلیب دور گردنش نهاد و زمزمهای به زیرلب کرد، با کلماتی که برایم قابل درک نبودند و سپس، نگاه جدیاش را به هردوی ما دوخت.
- شر و بدی رو احساس میکنم! درون شماست، چیزی که عطش بیپایانی داره و مخربتر از هرچیزی که تا حالا احساس کردمه! آه خدای بزرگ!
و دست روی پیشانیاش گذاشت و به میزش تکیه زد؛ انگار احساس ضعف میکرد! دستپاچه، لیوان آبی از روی میزش برایش ریختم که دستم را پس زد و تک سرفهای کرد.
- مشکلتون دقیقاً چیه که اینجا اومدید؟
دستم را روی بازوی ایوان که کمی مردد و عصبی شده بود، گذاشتم و جواب دادم.
- پدر، ما متوجه چیزهای غیرعادی شدیم که اینجا اومدیم تا کمکمون کنید! ایشون...
مکث کردم. ایوان را باید چه کسی معرفی میکردم؟ بیفکر ادامه دادم.
- دوستم مدتیه دچار اتفاقات عجیب شده! نمیدونم از اخبار تا چه اندازه مطلعید یا اصلاً به اخبار مراجعه میکنین یا نه، به هرحال این خبر منتشر هم شده...
کشیش بلافاصله روی صورت ایوان تیز شد و عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد. چروکهای پیشانیاش بیشتر شده بودند.
- همون پسر جوانی هستی که یک شبه دچار تغییرات غیرقابل درک شد؟ دست خطش و لحجهاش و بدنش؟
ایوان، مکثی کرد و دستهایش را درون جیبهایش برد. ضعف را درونش میدیدم که سعی میکرد برزوش ندهد.
- بله، خودم هستم. برای همین که بفهمم واقعاً چه بلایی سرم اومده، اینجا اومدم پدر! چون دلیل علمی برای این اتفاق وجود نداره، تنها چیزی که میشه بهش مشکوک بود، ماوراست!
پدر بلافاصله انگشتش را بالا برد و به نماد نفی تکان داد.
- نه، این چیزی که من حس میکنم، شرورتر و نامفهومتر از ماوراست!
و دقیقاً درون چشمان ایوان دقیق شد و زمزمهی نامفهومی زیرلب بر زبان آورد که ناگاه ایوان، با درد فریادی کشید و سرش را درون دستش گرفت. با ترس خواستم سمتش بروم که پدر با نگاهش منعم کرد. مضطرب و با دل رحمی به ایوان نگریستم که از درد چون ماری به خود میپیچید و کف زمین رها شده بود، سپس ناگهان با سکوت پدر، ایوان نیز بیحال، در جایش ثابت ماند. با عجز درون خودش جمع شد و من واضحاً دانههای درشت عرق را روی پیشانیاش میدیدم. دلم برایش آتش گرفت و با بغض به پدر نگاه کردم که گویی احساس خوبی نداشت. آهی کشید و سمت ایوان رفت تا کمکش کند بلند شود. ایوان، به شدت دست پدر را پس زد و به سختی، نشست و به دیوار کنارش تکیه زد.
- این چه کوفتی بود؟!
حرص و خشم در صدایش بود و چشمانش، از درد خیس شده بودند. کنارش زانو زدم تا آرامش کنم که پدر با افسوس سر تکان داد.
- چیزی که درونته پسرجون، بدتر از ماوراست! شر و بدی خالصه، چیزی که هیچ قسمت پاکی نداره و کم کم درحال تسخیر تموم وجودته. همهی موجودات، انسانها، اجنه و تمامی موجودات زاده شده به دست کردگار، هر اندازه شرور هم باشند، قسمتی پاکی درون خودشون دارن؛ اما چیزی که من حس میکنم، هیچ وجه پاکی نداره! سیاهی مطلقه، چیز خوبی نیست، نه، اصلاً خوب نیست!
----------
(Ara) @Roman_Fam
- باور نمیکنم ایلیا! باور نمیکنم.
- با استرس لبهای قرمز رنگم رو داخل دهنم کشیدم و بدون اجازه ی پدر و مادر زمزمه کردم: بله!
- مامان! ایلیا با من چه نسبتی داره؟
- تو دوستم نداری، تو یه عوضی هستی که منو به زور زن خودت کردی!
- سعید خیلی بهتر از توعه!
-----
[دیالوگ های رویا!♥️]
[به زودی در رویای چشم آبی!🦋]
•💙• @Roman_Fa_m
💙#part54
صدای نزدیک شدن قدم هایی و بعد صدای فائزه به گوشم رسید:
_ رویا! چیکار میکنی؟
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و همون جا بغضم شکست. دستم رو به دیوار زدم و سرم رو بهش تکیه دادم.
_ بمیرم الهی، چیشده رویا؟ چی گفت بهت که اینجوری شدی؟
حرفی نزدم که نگران ادامه داد:
_ بیا بریم تو ماشین، اینجا همه دارن نگامون میکنن.
دستم رو گرفت و اصلا برام مهم نبود دیده شدن لباس هام و از بین رفتن آبروم توی این محل که احتمالا در آینده به اینجا به عنوان همسر رئیس شرکت رفت و آمد داشتم. گریهم شدت گرفت و فائزه در ماشین رو باز کرد، من رو نشوند و خودش هم سوار ماشین شد.
مشتم رو روی داشبورد کوبیدم و با جیغ و گریه خودمو با فحش دادن به ایلیا خالی کردم.
_ پست فطرت بی شرف، خبر مرگت رو برام بیارن الهی. خدایا! خدایا نجاتم بده.
فائزه با نگرانی ماشین رو روشن کرد و از اونجا دور شد. چیزی نگفت و صبر کرد تا یکم آروم شم و بعد به آرومی لب زد:
_ مگه چی گفت بهت رویا؟
جواب سوالش رو ندادم و درحالی که سرم رو به آرومی به پشتی صندلی میکوبیدم با صدایی که میلرزید زمزمه کردم:
_ فائزه من نمیتونم با این زندگی کنم، دلم به تعریفای تو خوش بود، که تو گفتی پسر خوبیه، شریک نامزدته و بدی ای ازش ندیدی. الان دلم به چی خوش باشه؟ به اخلاق ننگش؟ به بی شعوریش؟ به عوضی بودنش؟
سرم رو به شیشه تکیه دادم و هق زدم:
_ فائزه... ایـ..این پـ..پ..سره خیلی... خیلی عوضـ..ضیه، نمیتونـ..تونم تحملش کـ..نم.
_ مگه چی بهت گفت؟ چیشده؟ اصلا بیا برو بزن زیر همه چی، نابود میشی رویا.
با درد چندتا نفس عمیق پشت سرهم کشیدم تا بتونم راحت تر حرف بزنم.
_ نمیتونم دیگه نمیتونم فائزه. پسره ی بی حیا تو روم وایساده میگه اگه بزنی زیر همه چی به زور تو رو زن خودم میکنم، آخ رویا تو چقدر بدبختی...
همه ی حرف هام رو با گریه زدم و در آخر چشم هام رو بستم.
_ چی...چی گفت بهت؟ یعنی چی؟
صدای متعجب فائزه باعث شد چشم هام رو باز کنم. به طرفش برگشتم و با پوزخند عصبی ای لب زدم:
_ واضحه دیگه، آقا تهدیدم کردن اگه باهام ازدواج نکنی، بهم... بهم تجا...
کنترل فرمون از دستش در رفت و باعث شد برای نجات جونمون و تصادف نکردن به سمتش خم بشم و فرمون رو توی دست بگیرم. قبل از اینکه با جدول برخورد کنیم پاش رو روی ترمز فشار داد و هردومون محکم به جلو پرتاپ شدیم. پیشونیم به گوشه ی فرمون اصابت کرد و فائزه بدون توجه به اتفاقی که افتاده با صدای بلند و عصبی ای شروع کرد به حرف زدن.
_ همچین حرفی زده و تو نزدی تو دهنش؟ به چه حقی همپین زری زده؟ اصلا تو غلط می کنی با همچین الاغی ازدواج کنی؛ فکر کرده بی کس و کاری. تقصیر توعه دیگه، اگه میذاشتی همون جا بمونم عمرا اگه همچین حرفی رو میزد. مظلوم گیر آورده بی شعور عوضی.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و درحالی که مالشش میدادم به حرکت دست فائزه به دور فرمون نگاه کردم. دور زد و دوباره به طرف شرکت حرکت کرد که با اخم های درهم به آرومی گفتم:
_ کجا داری میری؟
_ یکی باید جواب این زبون نفهم رو بده دیگه.
دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم خونسردیی خودم رو حفظ کنم و گریه نکنم.
_ بیخیال فائزه، دنبال شر میگردی؟ تو بری بهش بگی بدتر میکنه باور کن. من خودم اگه حالم درست بود جوابش رو میدادم اما واقعا حالم خوب نیست، بیا برگردیم خونه. گفت رضایت داده... بابام آزاد شده.
آخرش نتونستم دووم بیارم و بازهم چشم هام خیس شد. نفس عمیقی کشید و درحالی که مسیر رو به سمت خونه کج میکرد زمزمه کرد:
_ واقعا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه، من چه احمقی بودم. مثل خانواده ی خودتون بود آخه، پسر خوبی بود، نماز میخوند. همچین حرفی آخه؟ شاید میخواسته بترسونت هوم؟... که مثلا تو رو از دست نده.
با نگاه خیسم چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
_ حالا یکم فانتزی فکر کنیم، چه اشکالی داره؟
حرفی نزدم و به حرف های ایلیا فکر کردم. تا رسیدن به خونه صحبت های ایلیا رو برای فائزه تعریف کردم و اونم با فکرهای فانتزی و رویاییش تجزیه تحلیل میکردشون. نزدیک خونه بودیم که گفت:
_ گفت رضایت داده، آره؟
هومی گفتم که متفکر بحث رو عوض کرد.
_ ببین رویا، ازدواج که کردین، نزار سمتت بیاد. بعدشم فرداش برو درخواست طلاق بده. خواستگاری که اومد حتما بگی بهش حق طلاق رو بهت بده ها.
بیحوصله نگاهم رو سمتش چرخوندم و درحالی که آب بینیم رو بالا میکشیدم و لب زدم:
_ باز فانتزی زدی؟ اونم گفت باشه عزیزم، از اونجایی که عاشق چشم و ابروتم و توهم منو خیلی دوست داری حق طلاق رو میدم بهت که روز بعد ازدواج خیلی راحت ول کنی بری.
ریز خندید که با دیدن کوچه ی خونمون لبخندی زدم و گفتم:
_ نمیای تو؟
وارد کوچه شد و ماشین رو جلوی در نگه داشت. به طرفم برگشت و بعد از نفس عمیقی گفت:
_ نه دیگه برم مامانم شاکی میشه، امتحان هم... عه رویا! پیشونیت باد کرده.
💙#part53
صورتم رو جمع کردم و بی هیچ حرفی با استرس مشغول تکون دادن پام شدم و بدون نگاه کردن بهش بحث رو با حرفم عوض کردم.
_ میشه برین سر اصل مطلب؟
اون لحظه به این فکر میکردم که من میتونم یه روزی بدون جمع بستن فعل ها باهاش صحبت کنم؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
_ خب، بریم سر اصل مطلب.
نیم نگاهی به فائزه که سرش توی گوشیش بود انداخت و بعد نگاهش رو سمت من چرخوند.
_ شما گفتین نمیخواین کسی از ماجرا چیزی بفهمه، منم نمیخوام.
با کلافگی فائزه رو نگاه کرد و بعد خطاب به من گفت:
_ میشه همون بعدا خودتون براشون تعریف کنید؟
سرم رو به طرف فائزه چرخوندم و خیره نگاهش کردم. توی این مورد با ایلیا هم نظر بودم، حضور فائزه هم اون رو معذب میکرد هم من رو. اونکه سرش توی گوشیش بود پس حضورش لازم نبود. با دستم تکونش دادم که با بی حواسی هوم گفت. نیم نگاهی به ایلیا که با بی حوصلگی به ما نگاه میکرد انداختم و کلافه محکم تر تکونش دادم که به طرفم چرخید و سوالی نگاهم کرد. به سمتش خم شدم و کنار گوشش به آرومی گفتم:
_ پاشو برو فائزه، این در حضورتو معذبه.
خنثی نگاهم کرد و گفت:
_ خب معذب باشه.
چپ چپ نگاهش کردم و لب زدم:
_ پاشو برو بیرون، تو که کلت تو موبایلته، برو بعدا برات میگم.
هرچند تنها بودن با ایلیا رو دوست نداشتم، اما میخواستم راحت حرف هاش رو بشنوم. فائزه از جاش بلند شد و خطاب به ایلیا گفت:
_ من میرم مزاحم حرفاتون نمیشم...
به طرفم برگشت و با لبخند لب زد:
_ منتظرتم.
از اتاق خارج شد و همزمان ایلیا نفس عمیقی کشید. اخمی کردم و توی دلم اظهار پشیمونی کردم از اینکه فائزه رو فرستادم رفت، به جهنم که معذبه. دست هاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:
_ داشتم میگفتم، نه من میخوام کسی از قرارمون چیزی بدونه نه شما؛ پس باید حرفامون یکی باشه. من با پدرتون برای خواستگاری هماهنگ میکنم. شماهم...
در حالت عادی باید مثل بقیه ی دخترا حرف خواستگاری که میومد خجالت میکشیدم اما الان که حالت عادی نبود، بود؟ حس خجالت نه اما حس انزجار و ترس عجیب توی دلم رخنه کرده بود. زبونی روی لب های خشکیدم کشیدم و بدون نگاه کردن بهش گفتم:
_ من... من دفعه ی پیش که اومدم اینجا، چون همه میپرسیدن که چطور رضایت دادین، مجبوری گفتم که پسر استاد دانشگاهم هستین و قبلا ازم... از من خواستگاری کردین.
نگفتم که قبلا اینم گفتم که دوستم داری. دست هام یخ زده بودن و از استرس چادرم رو محکم تر گرفتم تا یه وقت مانتوم دیده نشه. چند بار پلک زدم تا اشک هام نریزه و بعد منتظر عکس العمل ایلیا موندم. سری تکون داد و گفت:
_ اوممم، خب پس، بریم ادامه ی حرفامون. من میام خواستگاری و دوست دارم این مراسم مثل بقیه ی مراسم های خواستگاری باشه، ولی خب برای اینکه زیاد طولانی نشه، همون جلسه بله رو بگو.
من تاحالا کسی نیومده بود خواستگاریم، نمیدونستم چیکار کنم. نه اینکه خواستگار نداشته باشم، داشتم، زیاد هم داشتم و دارم اما همون اول جواب رد بهشون دادم و پاشون به خونه مون باز نشده. چون اصلا قصد ازدواج نداشتم و هنوز هم ندارم، اما الان باید قصد ازدواج داشته باشم. سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم.
_ ببخشید، شما... شما با کسی میاین؟
با این حرفم فقط نگاهم کرد و با همون سکوت بعد از چند لحظه سرش رو به طرف قاب عکس کوچیک روی میزش چرخوند و باز هم چیزی نگفت. بعد از چند ثانیه نفس عمیق و پر سر و صدایی کشید و همزمان که از جاش بلند میشد گفت:
_ندارم کسی رو که باهاش بیام.
پشتش رو بهم کرد و آروم تر ادامه داد:
_ پس در نتیجه خودم به تنهایی میام.
حرفی نزدم و نگاهم رو به کفش هام دوختم. با شنیدن صداش سرم رو بالا آوردم.
_ فقط یه چیزی، اول عقد میکنیم، بعدش من رضایت میدم.
شتاب زده از جام بلند شدم و در همون حین سری دو طرف چادرم رو به هم چسبوندم.
_ یعنی چی آخه؟ شما گفتین رضایت دادین، اون قضیه تموم شد دیگه. اینطوری که نمیشه، خانواده ی من همین طوریشم مخالفن، اونوقت اگه رضایت هم ندین که کلا حتی اجازه ی خواستگاری هم نمیدن.
شونه ای بالا انداخت و خیره تو چشم های گرد شدم لب زد:
_ باید پدر واقعیت راضی باشه که راضیه و خب من، قبل از اینکه به اینجا بیاین رضایت دادم و فکر میکنم تا الان علی آقا آزاد شده باشه.
حواسم به جمله ی اولش نبود و متعجب و خوشحال زمزمه کردم:
_ واقعا؟
«آره»ای گفت و خواست ادامه بده اما با دیدن قطره اشکی که از چشمم چکید سکوت کرد. ناخودآگاه لبخند خوشحالی روی لبم نشست و اون هم همزمان لبخندی زد و گفت:
_ اون حرف هم برای این زدم که عکس العملتون رو ببینم.
دستم رو بالا آوردم و پای چشمم کشیدم که نگاهش به پایین کشیده شد و با دیدن چیزی انگار خندش گرفت که لب هاش رو بهم فشرد. با یادآوری مانتوم چشم هام رو گرد کردم و سریع با چادرم پوشوندمش و سرم رو پایین انداختم. چند ثانیه توی سکوت گذشت و بعد با تک سرفه ای بحث رو ادامه داد:
💙#part52
با دوتا دستم توی صورتم کوبیدم و تقریبیا با جیغ گفتم:
_ وای فائزه، برگرد خونه، برگرد.
_ چی چیو برگرد؟ نصف راهو اومدیم، همین طوریشم دیرمون شده، تا کی برگردیم و تو لباس عوض کنی.
با حالت زاری نگاهش کردم و گفتم:
_ خب من الان چه غلطی کنم؟ با این لباسای مامان دوز که نمیتونم بیام.
چراغ سبز شد، ماشین حرکت کرد و فائزه عصبی گفت:
_ تو مگه نگاه نمیکنی چی داری میپوشی؟
_ بابا عجله داشتم خب، اصلا حواسم نبود.
نیم نگاهی بهم انداخت و بعد با خنده گفت:
_ حالا اینارو مامانت دوخته؟
چشم غره ای به سمتش رفتم، پارچه ی نخی خاکستری رنگ مانتوم رو توی دستم گرفتم و غمگین لب زدم:
_ نه، پارسال که داشتم از مامانم خیاطی یاد میگرفتم خودم دوختمش، فقط یکم... گشاد شده.
زیر خنده زد و بریده و بریده گفت:
_ یکم؟ این شبیه لباس حاملگیه. چه رنگ قشنگی هم داره.
مشتم رو به بازوش کوبیدم و با حرص گفتم:
_ به جای مسخره کردن من، یه فکری بکن. من با این ریخت و تیپ نابودم نمی تونم بیام جلوی اون پسره خوشتیپ بشینم.
بعد از چند ثانیه بشکنی زد و درحالی که وارد یه کوچه ی باریک میشد گفت:
_ فهمیدم. ببین مانتوی چروکت رو که میتونی زیر چادرت یه جوری قایم کنی.
ماشین رو پارک کرد و درحالی که متعجب به در و دیوار کوچه ی بن بست نگاه میکردم، به بقیه ی حرفاش گوش دادم.
_ مقنعه ت هم خیلی کج و کولهس مگه اینکه طلق روسری منو بزاری براش، ولی خب بازم چروکه که خب نمیشه اونم کاریش کرد.
سری تکون دادم و درحالی که به شلوار مشکی رنگ پام که گل های ریز سفید داشت و تقریبا رنگشون از بین رفته بود نگاه میکردم، به این فکر کردم الان چرا اومده توی این کوچه و این حرفا رو میزنه.
_ شلوارت هم... خب... آهان، گرفتم.
به سمت پایین خم شد و منم متعجب همراهش خم شدم. کفش هاش رو در آورد و بعد دستش به سمت شلوارش رفت. خودم رو بالا کشیدم و با تعجب زمزمه کردم:
_ چیکار میکنی؟
_ الان... میفهمی.
شلوارش رو که پایین کشید جیغی کشیدم و گفتم:
_ چیکار میکنی دیوونه؟ چرا شلوارت رو در میاری؟
سرش رو به طرفم چرخوند و با نیش باز گفت:
_ میخوام بدمش به تو دیگه.
دوباره جیغی کشیدم و گفتم:
_ خل شدی؟ الان یکی میاد می بینتت.
شلوارش رو پایین کشید و من با دست هام ضربه ی نسبتا آرومی به صورتم زدم و جلوی نگاهم رو گرفتم.
_ چشمات رو باز کن بابا.
با تردید دست هام رو پایین آوردم و در همون حالت گفتم:
_ تو چطوری میخوای با پای لخت...
شلوار مشکی رنگش رو توی صورتم پرت کرد و گفت:
_ زود باش بپوشش، الان دیر میشه.
عصبی شلوار رو که روی سرم افتاده بود و پاچه هاش جلوی دیدم رو گرفته بودن، توی دست گرفتم و خواستم حرفی بزنم که همون لحظه فائزه چهار زانو روی صندلی نشست و با لبخند کشداری نگاهم کرد.
_ دوتا شلوار پوشیده بودم.
خشمگین نگاهش کردم و گفتم:
_ عوضی! همون اول نمیتونستی بگی انقدر منو حرص ندی؟
ابروهاش رو بالا پایین کرد و بعد گفت:
_ خب حالا زودتر بپوشش، دیرمون شده به اندازه کافی.
شلوار فائزه رو روی شلوار خودم پوشیدم و بعد مشغول درست کردن مقنعهم شدم. بعد از چند دقیقه فائزه ماشین رو به سمت شرکت ایلیا حرکت داد. با توقف ماشین در نزدیک ساختمون با استرس به طرف فائزه برگشتم.
_ فائزه! یعنی چی میخواد بگه؟
با خونسردی ای که مصنوعی بودنش مشخص بود شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ قرار مدار عروسی و ایناست دیگه، غیر از اینه؟
با کلافگی سرم رو بین دست هام گرفتم و با صدای لرزون ناشی از استرس و بغض لب زدم:
_ چطور میتونی انقدر راحت از عروسی حرف بزنی، اصلا هرکلمه ی مرتبط با متاهلی میشنوم بدنم میلرزه، چندشم میشه، حالم بهم میخوره.
دستش روی شونم نشست و با آرامش گفت:
_ خونسردی خودت رو حفظ کن رویا، یه اتفاقیه که افتاده، هرچند تلخ و دردناک، اما دلیل نمیشه تو کم بیاری و ضعف نشون بدی، برو و محکم باشه، تا بفهمه با کی طرفه.
نگاهم رو به صورتش دوختم و در جواب حرفاش با دهن کجی گفتم:
_ همچین میگی انگار میخوام برم جنگ.
پشت چشمی نازک کرد و من رو به طرف در هل داد.
_ پس چی؟ جنگه دیگه، هرچند آدم نباید با همسر آیندش بجنگه.
قبل از اینکه دستم روی سرش فرود بیاد در ماشین رو باز کرد و بیرون پرید. با حرص از ماشین پایین اومدم و سعی کردم طبق گفته ی فائزه محکم عمل کنم. دست فائزه رو گرفتم و بعد از محکم کردن چادرم به دور خودم برای دیده نشدن مانتوی قشنگم باهم وارد ساختمون شدیم.
از آسانسور که خارج شدیم توجهم به دکور شرکت جلب شد. دفعه ی پیش به قدری حالم خراب بود که به هیچی توجه نکردم، هرچند الان هم کم از دفعه ی قبل ندارم. اولین چیزی که من رو به خودش جلب کرد، رگه های طلایی رنگی بود که لا به لای گل های قهوه ای روی کاغذ دیواری کرم رنگ بود.
💙#part51
با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم که با در خونه روبه رو شدم. آخیش! رسیدیم. برای فرار از سوال های سعید دستم رو به سمت دستگیره در بردم اما با صداش ثابت موندم.
_ یعنـ... یعنی چی رویا؟ تو... تو... وای خدای من. وای رویا.
مشتش روی فرمون فرود اومد و سعی کردم لرزش صداش رو نادیده بگیرم. دلم نمیخواست الان بشینم و گریه کنم پس باید میرفتم. سریع در رو باز کردم و پام رو روی زمین گذاشتم. قبل از اینکه در رو ببندم و سعید بخواد حرفی بزنه، به طرفش برگشتم و گفتم:
_ بعدا حرف میزنیم خب؟ نمیخوام روزت رو خراب...
بین حرفم پرید و عصبی و غمگین گفت:
_ بعدا؟ کدوم بعدا؟ یعنی کی؟ سر سفره عقدت؟ روز من اگه الان خراب نیست پس چیه رویا؟
بغضم رو قورت دادم، سرم رو به دو طرف تکون دادم و به آرومی لب زدم:
_ الان نمیتونم حرف بزنم سعید. واقعا متاسفم، منو ببخش.
در رو بستم و به طرف در خونه حرکت کردم و سعید رو با حال داغونش تنها گذاشتم. سریع در رو با کلید باز کردم و نیم نگاهی به طرف سعید که همچنان داخل ماشین نشسته بود و با نگاه غمگینش من رو نگاه میکرد انداختم و بعد سریع وارد حیاط شدم.
بعد از مکثی به طرف خونه دویدم و با کلیدم سریع بازش کردم. کفش هام رو به گوشه ای پرتاب کردم و بدون توجه به اطرافم وارد اتاقم شدم. پشت در روی زمین نشستم و چادرم رو دورم پیچیدم. سرم رو روی زانوم گذاشتم و زیر گریه زدم. لحظه ای بعد صدای چند ضربه به در و بعد صدای محدثه به گوشم رسید.
_ رویا؟ خوبی؟
متعجب سرم رو بالا آوردم و از جام بلند شدم. اینا اینجا چیکار میکنن؟ در رو کمی باز کردم و از لای در نگاهم رو به چهره ی نگرانش دوختم. در رو بیشتر باز کردم و با تعجب به خاله و آقا داوود که به جمع خانوادمون اضافه شده بودن نگاهی انداختم و بعد دوباره سرم رو به طرف محدثه چرخوندم.
_ گریه کردی؟
سریع وارد اتاق شدم و دستم رو به صورتم کشیدم. محدثه اومد توی اتاق و در رو به آرومی پشت سرش بست.
_ چیشده رویا؟ چرا گریه میکنی؟
به محدثه نمیتونستم بگم، اون دختر خالم بود و ممکن بود به مامانش بگه، موضوع کم اهمیتی نبود، رضایت ایلیا به شرط ازدواج من باهاش. واقعا درد آوره. در حالی که دست هام رو تکون میدادم به طرفش برگشتم و با لبخند زورکی لب زدم:
_ آره، اشک شوقه.
پشتم رو بهش کردم و با دهن کجی ادای خودم رو در آوردم. کدوم اشک شوق؟ خنده ای کرد و به طرفم اومد. محکم بغلم کرد و با خوشحالی گفت:
_ اوه، آره. واقعا خوشحالم رویا، خوشحالم که گریه های مامانم تموم میشه، خوشحالم که میتونی بابات رو ببینی.
به آرومی دست هام رو دور شونه هاش حلقه کردم که و گفتم:
_ تو برو، لباس هام رو عوض میکنم میام.
کمی نگاهم کرد و بعد با گفتن یک «منتظرم» از اتاق خارج شد. با بی حوصلگی لباس هام رو عوض کردم و در آخر با پوشیدن یک چادر رنگی از اتاق خارج شدم. از دست سعید فرار کردم و حالا گیر این همه آدم افتادم در صورتی که الان بیشتر از همیشه به تنهایی نیاز داشتم.
سعی کردم مثل همیشه گرم رفتار کنم و تقریبا موفق بودم. کنار مامان روی مبل دونفره ای که روش نشسته بود جاگیر شدم و به حرف هاشون گوش دادم. خداکنه سوالی نپرسن.
_ خب رویا جان بگو ببینم چیشد که رضایت داد؟
دلم نمیخواست بیشتر از این دروغ بگم پس بعد از نفس عمیقی که کشیدم با لبخند نگاهی به خاله که این سوال رو پرسیده بود انداختم.
_ میشه حال خوبمون رو با یادآوری چیزهای بد خراب نکنیم؟
محبوبه با حرفم موافقت کرد و رومینا هم از جاش بلند شد.
_ آره بابا، راست میگه، میرم شیرینی بیارم نوش جان کنیم.
لبخندی زدم و سعی کردم برای لحظه ای ذهنم رو خالی از افکارم مزخرفم کنم اما تمام ذهنم رو ایلیا و سعید پر کرده بودن و داشتم دیوونه میشدم. قبل از اینکه از خونمون برن محبوبه با کلی اصرار ازم قل گرفت که بعدا ماجرا رو براش تعریف کنم و بعد از یه خداحافظی طولانی خونمون رو ترک کردن. زیر لب «آخیش»ی گفتم و قبل از اینکه کسی با من حرف بزنه سریع گفتم:
_ من فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت دراز کشیدم و نفسی با آسودگی خیال کشیدم. بعد از چند دقیقه استراحت بلند شدم و گوشیم رو برداشتم. بعد از اینکه شماره فائزه رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. باید با یکی حرف میزدم وگرنه میترکیدم.
_ جانم.
_ سلام فائزه.
_ سلام، چطوری؟ حالت خوبه؟
بی مقدمه و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب.
_ ایلیا زنگ زد.
_ چی؟ کی؟ چی گفت؟
بعداز کلی حرف زدن با فائزه و برنامه چیدن و فکر کردن و بحث کردن در مورد حرف های ایلیا و سعید، به خاطر اینکه توی دو روز بعدی درس و امتحان داشتیم، قرار بر این شد که سه روز دیگه همراه فائزه برای ادامه ی بقیه حرف هامون به شرکت ایلیا بریم.
***
💙#part50
دستش دور فرمون شل شد و نگاهش رو به سمتم چرخوند.
_ یعنی چی؟
با پشیمونی لب زدم:
_ هیچی، بیخیال.
_ این حرف یعنی چی رویا؟
عصبی بود اما آروم حرف میزد. خدایا چطوری بهش بگم؟ سرم رو بالا آوردم که مبهوت لب زد:
_ داری گریه میکنی؟ رویا جون من بگو چیشده؟
لب هام رو روی هم فشردم و همراه با قطره اشکی که روی گونم غلتید با صدای لرزونم لب زدم:
_ تو خیلی خوبی.
حسابی گیج شده بود و اعصابش بهم ریخته بود.
_ میگی چیشده یا نه؟ این حرفات یعنی چی؟
حتما مقصودم روو از این حرفا فهمیده بود که عصبی شده بود. با دستم اشک چشم هام رو گرفتم و لبخند مصنوعی ای روز لبم نشوندم.
_ ولش کن، بریم پایین، نمیخوام روز قشنگتو خراب کنم.
چپ چپ نگام کرد که سریع در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. اون هم به تبعیت از من پایین اومد و همراه هم وارد کافی شاپ روبه روشدیم. فضای خلوتش باعث شده بود تو انتخاب میز دستمون باز تر باشه. میز دونفره ای که کنار پنجره ی بزرگ و سراسری کافه بود رو انتخاب کردیم و هردو رو به روی هم روی صندلی ها جاگیر شدیم. به پیشنهاد من دوتا میلک شیک سفارش داد و بعد به طرفم برگشت.
نگاه خیرش حالم رو خراب تر میکرد و گفتن حرفم رو سخت تر. سفارشمون رو که آوردن بی هیچ حرفی مشغول خوردن میلک شیک هامون شدیم و این بین گاهی سعید منو نگاه می کرد و منم لبخند زورکی و غمگینم رو نثارش میکردم.
_ رویا! میدونستی خیلی دوستت دارم؟
دستم رو روی قلبم فشردم و چشم هام رو با درد بستم. آخ سعید! اینطوری حرف نزن با من بدبخت، سخت تر نکن برام. چطوری با این لحن پر از احساس مقابله کنم؟ دستی به پلک های نم دارم کشیدم و به سختی لب زدم:
_ منو ببخش سعید.
متعجب به سمتم خم شد و گفت:
_ چرا؟
با درموندگی سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
_ من خیلی بدبختم خدایا.
_ وای رویا! چرا اینطوری حرف میزنی؟ چرا حرفتو نمیگی؟
لحن کلافهش دلم رو بیشتر به درد آورد اما سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به صورتش دوختم. نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم. سعید بهتر از ایلیا بود، نبود؟ سعید عاشق بود، این همه مدت منتظر بود چطوری بهش بگم نه؟ هرچند اگه این اتفاقات هم نمی افتاد باز هم قرار بود همین جواب رو بهش بدم اما این بار بهانه ی قابل قبول تری داشتم. من میخواستم ازدواج کنم. چشمهام از اشک پر شد و... من میخواستم با ایلیا ازدواج کنم.
ممکن بود این ازدواج سر نگیره؟ یا مثلا بعد یه مدت طلاق بگیرم و بشم یه زن مطلقه و بیوه. از فکر به کنار ایلیا بودن و زیر یه سقف زندگی کردن باهاش چندشم شد و لرزی توی تنم نشست. بهتر بود صبر کنم اگه این ماجرا قطعی شد بعد بیام و با سعید حرف بزنم. هنوز هم امیدی هست برای آزاد شدن بابام بدون بدبختی من. لبخند مسخره ای به چهره ی سردرگمش پاشیدم و از جام بلند شدم.
_ خب، بریم دیگه.
لبخند متعجبی زد و از جاش بلند شد.
_ حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
_ آره، خوبم. بریم؟
_ بریم.
به طرف صندوق رفت که جلوش رو گرفتم.
_ شیرینی آزادی بابام بود دیگه، من حساب میکنم.
تو گیجی رهاش کردم و بعد از حساب کردن پول سفارشمون از کافه خارج شدم. به ماشینش تکیه داده و متفکر به زمین خیره شده بود. صداش کردم که سرش رو بالا آورد و بی هیچ حرفی قفل ماشین رو باز کرد. سوار شدیم همزمان با حرکت ماشین زبونم رو داخل دهنم چرخوندم و سعی کردم یکم بهش آمادگی بدم، برای شنیدن یه خبر بد.
_ نگفتی سعید، من اگه ازدواج کنم چیکار میکنی؟
اخمی کرد و اخم هاش برام کمیاب بود. اون همیشه میخندید و هیچوقت عصبانی نمیشد. خونسرد بود بر خلاف... اون ایلیای مغرور. با حرفی که زد شوکه نگاهش کردم.
_ همین طور که الان پول بستنی ها رو حساب کردی، باید پول خرما و حلوام رو حساب کنی.
مبهوت اسمش رو زیر لب زمزمه کردم اما صدای زنگ موبایلم اجازه نداد اون جوابم رو بده. گوشیم رو از داخل کیفم در آوردم و متعجب نگاهی به شماره ی ناشناس انداختم اما برام آشنا نبود. جواب دادم اما با شنیدن صدای ایلیا نفسم توی سینه حبس شد.
_ سلام.
نیم نگاهی به سعید که به روبه روش خیره بود انداختم و جواب سلامش رو دادم که بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
_ مثل اینکه حالتون خوب نبود، نتونستیم همه ی حرف هامون رو بزنیم.
نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_ طبق خواسته ی شما که کسی نباید چیزی بفهمه، من برنامه هایی ریختم که باید بدونین.
پشت چراغ قرمر ماشین ایستاد و زیر نگاه مشکوک سعید چیزی نمیگفتم و فقط از درون حرص میخوردم. شنیدن صداش هم باعث میشد دلم ریش بشه و همه اینا به خاطر این بود که میخواستم به زور و اجبار زن کسی بشم که حتی نمیدونم چندسال ازم بزرگ تره. دندون قروچه ای کردم که ادامه داد:
_ در جریانید که زیاد وقت ندارین؟ چند روز دیگه حکم دادگاه معلوم میشه. قبل از اینکه بیاین باهام هماهنگ کنین لطفا.
_ سعید اگه من با یکی دیگه ازدواج کنم چیکار میکنی؟
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
💙#part49
مامان و رومینا هر دو سرجاشون خشکشون زد و مامان مبهوت گفت:
_ چی؟ چطوری؟
چادرم رو توی مشتم فشردم و از سرم پایین کشیدم.
_ حرف زدیم، رضایت داد.
_ وای خدا، باورم نمیشه، خدایا شکرت. تو چرا خوشحال نیستی پس؟
نگاه از چشمهاش که اشک شوق توشون نشسته بود گرفتم تا اشکم رو نبینه. خوشحال؟ حس قشنگ شادی آزاد شدن پدرم تو غم بزرگ ازدواج با ایلیا گم شده بود. چی میگفتم؟ ذهنم یاری نمیکرد تا یه بهونه ی معقول بیارم. با یادآوری چیزی اخم هام رو توی هم کشیدم و خداروشکر کردم که این موضوع یادم اومد و تونستم به عنوان یه بهونه ازش استفاده کنم.
_ شما میدونستین کسی که دارم میرم پیشش پسر استاد مهرانه، نه؟ چرا بهم نگفتین؟
_ خـ... خب فک کردم ناراحت میشی عزیزم، اینکه بدونی پدرت استاد دانشگاهت رو کشته...
دوتا دستم رو روی گوشم گذاشتم و گفتم:
_ بسه خواهشا.
زیر نگاه مشکوک مامان و رومینا وارد اتاق شدم و روی صندلی میز تحریر نشستم. سرم رو بین دست هام گرفتم و سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. دیگه نمیتونستم جلوی گریهم رو بگیرم. قبل از اینکه صدای هق هقم بلند شه و مامان باز بخواد علت گریهم رو جویا بشه از جام بلند شدم و بعد از برداشتن یه دست لباس و حوله از اتاق خارج شدم. به طرف حموم که کنار دستشویی قرار داشت رفتم و درش رو باز کردم. با گریه لباس هام رو در آوردم و زیر آب گرم دوش با تمام وجودم اشک ریختم. صدای هق هقم توی صدای آب گم شد و شاید به خاطر همین بود که حموم رو جای مناسبی برای گریه کردن میدیدم.
***
روی زمین افتادم و چادرم دورم روی زمین افتاد. چشم هام پر از اشک بود و نمیتونستم منظره ی روبه روم رو واضح تماشا کنم. صدای هق هق من سکوت فضا رو بهم ریخته بود. پا روی چهارپایه گذاشت و چه سنگدل بود اونی که طناب دار رو به دور گلوش انداخت.
سرم رو چرخوندم و ازپشت پرده ی اشکم ایلیا رو دیدم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و پوزخند روی لبش و نگاه پر از نفرتش قلبم رو نشونه گرفته بود. جالب تر از همه این بود که فقط من بودم، ایلیا بود و دوتا مامور که دو طرف پدرم ایستاده بودن. دستی رو شونم نشست و تکونم داد که...
با وحشت چشمهام رو باز کردم که با نگاه نگران مامان روبه رو شدم.
_ خواب میدیدی قشنگم، پاشو بیا نهار بخور.
دستم رو روی صورتم کشیدم که خیس شد. متعجب به کف دستم نگاه کردم و من تو خواب گریه کرده بودم؟ نفسم رو بیرون فرستادم و با صدای آرومی گفتم:
_ باباهم هست؟
_ آره، پاشو بیا غذا یخ کرد.
بی حوصله یک باشه گفتم و مامان با نگرانی از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و پتو رو از روی خودم کنار زدم. با دستم موهای نم دارم رو از صورتم کنار زدم و به انگشتام خیره شدم. جوابشون رو چی میدادم؟ چطوری دست به سرشون کنم؟ خدایا! میشه اصلا سوال نپرسن؟ بعد از چند دقیقه که خودم رو برای سوال های مختلفی که امکان داشت ازم پرسیده بشه آماده کردم از جام بلند شدم. با دسمتال خیسی چشم هام رو گرفتم و بعد از نفس عمیقی از اتاق بیرون زدم.
نباید نازک نارنجی میشدم و باز گریه میکردم. اتفاقی بود که افتاده. چشم هام از اشک پر شد و مشتم رو روی چشمم فشردم. به اندازه کافی همراه با دوش حموم اشک ریخته بودم.
وارد آشپزخونه شدم و نگاهم رو به میز ناهارخوری که ته آشپزخونه قرار داشت دوختم. به طرفشون رفتم و صندلی کنار رومینا رو عقب کشیدم و روش نشستم.
_ سلام باباجان، خوبی؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به چشم های خوشحالش دوختم. جو غمگین خانواده از بین رفته بود و فقط من بودم که هیچ خوشحالی ای حس نمیکردم. تشکری زیر لب کردم و دستم رو به سمت قاق چنگال رو به روم بردم. اشتها نداشتم اما یاد حرف فائزه افتادم و کمی خورش فسنجون روی برنجم ریختم. اولین قاشق رو به سمت دهنم بردم اما با حرف بابا مشتم دور دسته ی قاشق سفت شد و چشم هام رو محکم روی هم فشار دادم.
_ خب باباجان! چطوری شد رضایت داد؟ شرطی... چیزی. هیچی نخواست؟
قاشق رو به سمت دهنم بردم و قبل از اینکه محتوای داخلش رو بخورم بی مقدمه لب زدم:
_ ایلیا قبلا ازم خواستگاری کرده بود.
همه ساکت شدن و اولین نفر بابا بود که با لحنی نسبتا عصبی به حرف اومد.
_ یعنی چی؟ الان باید به ما بگی؟
دست های لرزونم و زیر میز بردم و مشتشون کردم. من اون موقع اصلا به ازدواج به ایلیا فکر نمیکردم، اونم وقتی جواب منفی همون جا بهش دادم. چی رو میومدم بهشون بگم؟ با من و من جواب بابا رو که همه منتظر شنیدنش بودن دادم.
_ یا... یادم رفت اصلا، چون اون موقع... اون موقع وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم.
_ باید به ما میگفتی عزیز دلم.
نیم نگاهی به سمت مامان که این حرفو زده بود انداختم و بعد غمگین زمزمه کردم:
_ باید میگفتم، ولی نشد. ببخشید.
رومینا سکوت کرده بود و بعد از این حرف من هیجان زده گفت:
_ چه شکلیه؟
همه چپ چپ نگاهش کردن که دوباره مشغول غذاش شد.
_ گریه نکن رویا، تو رو جون هرکی دوست داری. گریه نکن...
اشک فائزه که چکید محکم بغلش کردم و هر دو تو بغل هم زار زدیم. فائزه دلداریم میداد و میگفت همه چی درست میشه اما من مونده بودم چطوری قراره درست بشه؟ ازدواج من با ایلیا چی رو درست میکنه؟
_ الهی فدات شم من، آب شدی به خدا. خدایا چه حکمتی توی این بدبختی ها گنجوندی؟ این طفلک معصوم مگه چه گناهی کرده بود؟ گریه نکن رویا از حال میری.
با آستین زرشکی رنگ مانتوش اشک های صورتم رو پاک کرد. لبخند غمگنی به چهره ی غم زدم پاشید و سعی کرد با حرفهای جدیدش آرامش رو به قلب بی قرارم برگردونه.
_ مگه ایلیا قبلا از تو خواستگاری نکرده؟ خب حتما دوستت داشته که اومده درخواست ازدواج داده، اونم انقدر یهویی. همه زن و شوهرا که از اولش همدیگه رو دوست ندارن.
درحالی که حرف میزد، اشک چشمش قطره قطره روی صورتش سر میخورد و نگاه من تیره تر از قبل روی صورتش میچرخید.
_ شاید توهم در آینده به ایلیا علاقه پیدا کنی، هرچند... هرچند هنوز هم دیر نشده رویا. میتونی بری و بهش بگی منصرف شدی. هوم؟
بابام چی؟ نه، دیگه اینطوری هیچوقت نمیتونم ببینمش. اینطور که معلومه فقط منم که میتونم جون پدرم رو نجات بدم. تکلیفم با دلم مشخص نیست. ازش بدم میاومد، به حدی که دلم میخواست نابودش کنم و دوستش داشتم به اندازه ای که از خودم به خاطر نجاتش گذشتم. سرم رو به دو طرفین تکون دادم و صدای گرفتهم رو به گوشش رسوندم.
_ نه فائزه، نمیشه. اصلا امکان نداره، من برم بگم منصرف شدم اونم خیلی راحت قبول میکنه، اما دیگه رضایت نمیده و اعدام و تمام.
_ تو الانم داری تموم میشی رویا. یه نگاه به خودت بنداز.
_ نه، همه چی درست میشه. گفتی ایلیا دوستم داره دیگه. یادته خودت گفتی پسر خوبیه؟ خودت میخواستی من و اون رو بهم برسونی دیگه.
تلخ خندیدم و بطری آب معدنی رو از داخل پلاستیکی که فائزه داده بود در آوردم. درش رو باز کردم و با دست های لرزونم به سمت دهنم بردم. نصفش رو سر کشیدم و سعی کردم محکم حرف بزنم تا لرزش صدام معلوم نشه.
_ خوبه دیگه، رسیدیم. اون... اون شد... شوهر... شوهر من. منم شدم زن اون. خیلی قشنگه نه؟
دهنش رو باز کرد حرفی بزنه که عصبی و کلافه جیغی کشییدم:
_ هیچی خوب نیست، هیچی.
_ آروم باش، یواش.
_ منو برسون خونه فائزه، فقط منو برسون به اتاقم.
***
_ فردا امتحان دارم وگرنه میموندم پیشت.
_ تنهایی بهتره فعلا.
با نگرانی به طرفم چرخید، دستش رو نوازشگونه روی صورتم حرکت داد و لب زد:
_ گریه نکنی خب؟ مریض میشی، غذاهم حتما بخور.
لبخندی به مهربونیش زدم و گفتم:
_ چشم مامانی، سعیم رو میکنم.
با لبخندهای پر از غصه ای از هم خداحافظی کردیم و من با کلید در حیاط رو باز کردم. با پام در رو بستم و به طرف خونه حرکت کردم. کفش هام رو در آوردم و ضربه ی آرومی به در وارد کردم. بعد از چند ثانیه صدای دویدن اومد و بعد در خونه باز شد. با شنیدن صداش نگاه از کتاب داخل دست رومینا گرفتم و به چهره ی مضطرب و نگرانش دوختم.
_ چیشد؟
بدون توجه به حرفش وارد خونه شدم و در همون لحظه با بی حوصلگی گفتم:
_ سلامت کو؟
مامان در حالی که با حوله ای دست هاش رو پاک میکرد به سمتمون اومد و همون سوال رومینا رو پرسید.
_ سلام مامان جان! چیشد؟
نگاهش کردم که انگار از نگاهم پی به حال خرابم برد که بغض کرد و گفت:
_ دیدی گفتم فایده نداره؟ چرا رفتی آخه؟ گفتم رضایت نمیده.
پوزخندی زدم و در حالی که به طرف اتاقم میرفتم با صدای خش دارم گفتم:
_ اتفاقا رضایت داد.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
سریع و دستپاچه گفتم:
_ من نگفتم با شما ازدواج میکنم، من فقط گفتم اگه قبول کنم شما رضایت میدین یا نه.
_ خب یعنی قبول نکردی؟
چطوور این همه صمیمی شد که دیگه فعل هارو جمع نمیبنده؟ حرفی نزدم که گفت:
_ به هرحال چه قبول کنی یا نکنی، چه اون حرف رو میزدی یا نمیزدی اگه میخوای رضایت بدم باید باهام ازدواج کنی.
چطور انقدر راحت حرف میزنه؟ چطور میتونم باهاش ازدواج کنم و به چشم یک شوهر بهش نگاه کنم؟ اونم کسی رو که الان جز نفرت چیز دیگه ای توی نگاهش نمیبینمم. اما اگه قبول نکنم باید بابام رو بالای چوبه ی دار ببینم که داره جلوی چشمهام جون میده. خدایا! بدبختی تا چه حد؟
_ چیشد؟ قبول میکنی یا نه؟
قبول کنم؟ مامانم چی پس؟ بهش چی بگم؟ سعید چی؟ بابام؟ بهشون چی بگم؟ بگم میخوام به زور زن کسی بشم که چشم دیدنش رو ندارم؟ زن؟ شوهر؟ وای خدا! مامان نباید بفهمه. هیچکس نباید چیزی بفهمه. فکرم رو به زبون آوردم:
_ هیچکس نباید چیزی بفهمه.
از پشت میز بیرون اومد و من قدم دیگه ای به عقب برداشتم که به مبل برخوردم و رووی مبل افتادم.
_ چیو؟ نگفتی قبول یا نه؟
سرم رو بالا آوردم و خیره تو نگاه پر از غرورش زمزمه کردم:
_ میتونم قبول نکنم؟ قبوله.
بشکنی زد و پشتش رو بهم کرد.
_ آها، حالا شد. اگه بخوای کسی چیزی نمیفمه، یعنی من نمیزارم. برو خونتون و با خیال راحت بگو ایلیا رضایت داد.
در اتاق با شتاب باز شد و قامت فائزه توی چهارچوب در قرار گرفت. پر استرس نگاهش رو بین من و ایلیا چرخوند و بدون توجه به چهره ی اخم آلود ایلیا خیره تو چشم های پر از اشکم گفت:
_ خواب موندم، رضایت داد؟ آره؟
به طرف ایلیا چرخید و لب زد:
_ رضایت دادی؟
شوکه از جام بلند شدم. فائزه میدونست ایلیا اون کسیه که من دارم میرم پیشش؟ چرا تعجب نکرد؟ چرا انقدر عادی رفتار کرد؟ اگه میدونست چرا به من نگفت؟ ایلیا با همون اخم های درهم قدمی به سمت فائزه برداشت و خیره به چشمهام با لبخند خاصی خطاب به فائزه گفت:
_ شرطم رو قبول کرد و من هم رضایت دادم.
لبخند بزرگی چهره ی فائزه رو در بر گرفت و با ذوق گفت:
_ خیلی هم عالی! چرا ناراحتی دیگه؟ بابات آزاد شد.
لبخند ایلیا از بین رفت و این بار من بودم که لبخند غمگینی زدم. فائزه هردومون رو نگاه کرد:
_ حالتون خوبه؟ خوشحال باش دیگه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
ایلیا پشتش رو به طرف فائزه کرد و به طرف میزش حرکت کرد.
_ چون شرط رضایت من قبول درخواست ازدواجم بود که دفعه پیش بهش جواب منفی داد.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
بابا «لااله الا اللّه»ی گفت و بعد صدای صحبت پچ پچ وار چند نفر که هیچیش به گوشم نمیرسید. با صدای قدم هایی که داشتن به اتاق نزدیک میشدن، دستپاچه از در فاصله گرفتم و هول هولکی آدرس کپی شده رو برای فائزه سند کردم و بعد پیام رو برای خودم حذف کردم. همزمان در اتاق باز شد، مامان توی اتاق اومد و در رو پشت سرش بست.
_ گوشیت رو بده من.
خیره تو نگاه خیس از اشکش متعجب گفتم:
_ بله؟
_ گفتم گوشیت رو بده.
پوزخندی زدم که عصبی جلو اومد و گوشی رو از دستم کشید. حدس میزدم بخوان همچین کاری کنن. بعد از یکم ور رفتن باهاش به طرفم گرفتش و گفت:
_ حق نداری بری اونجا.
در اتاق باز شد و این بار خاله وارد اتاق شد. گوشی رو از دستش گرفتم و روی تختم انداختمش. به طرفشون رفتم و عصبی و با صدایی لرزون گفتم:
_ نمیدونم دلیل این رفتارهای مشکوک و مسخرهتون چیه، اما هرچی که هست، دارین یه چیزی رو از من پنهون میکنین. منم به خاطر فهمیدن همین موضوع هم که شده میرم. اونقدر هم احمق نیستم که آدرس رو برای خودم کپی نکنم.
به طرف تختم رفتم و بدون توجه به نگاه مات و مبهوت مامان و چهره ی غمگین خاله گفتم:
_ واقعا براتون متاسفم! جون برادرتون در خطره و میخواین این احتمال رو که شاید با رفتن من همه چی درست شد رو ندید بگیرین؟
_ نمیشه، اگه قرار بود بشه تا الان شده بود.
عصبی به طرفش برگشتم و با اولین کلمه ای که به زبون آوردم بغضم هم شکست.
_ خیلی راحت حرف میزنین، چطور دلتون میاد؟ اونی که الان تو زندانه و قراره تا چند روز دیگه اعدام شه، برادر شماست، پدر منه. میفهمین؟ پدر منه.
رومینا و بابا هم دم در وایساده بودن و این دعوا رو نگاه میکردن. مامان به طرفم اومد.
_ هیچی درست نمیشه، تموم شد، دیگه تموم شد.
با انزجار نگاهم رو روی تک تکشون گردوندم و قدمی به عقب برداشتم.
_ نمیشه؟ اگه شد چی؟ هان؟
دستم رو روی سرم گذاشتم و پشتم رو بهشون کردم.
_ ممنون میشم برید بیرون عمه جان.
لحظه ای بعد صدای بسته شدن در اتاق و بعد صدای مامان که با گریه میگفت «میدونستم آخرش اینجوری میشه».
***
از ماشین پایین اومدم و بعد از پرداخت کرایه ی تاکسی به طرف ساختمون بزرگ رو به روم راه افتادم. سرم رو بالا آوردم نوشته ی بزرگ سردر ساختمون رو خوندم.
_ شرکت مهران.
نگاهی به دو طرف خیابون انداختم تا شاید فائزه رو ببینم اما خبری ازش نبود. دوبار بهش زنگ زده بودم. سری تکون دادم، وارد شدم و به طرف آسانسور حرکت کردم. وارد آسانسور شدم و تا وقتی که به طبقه ی مورد نظر برسم به آینه داخل آسانسور خیره بودم و با خودم حرف میزدم و سعی داشتم استرسم رو از بین ببرم. در آسانسور که باز شد ازش خارج شدم و وارد راهرویی شدم که با پنل های قهوه ای رنگ پوشیده شده بود.
رو به روی راهرو میز منشی بود و سمت راستش یک راهروی کوتاه دیگه که به یک در به رنگ قهوه ای سوخته ختم میشد و سمت چپش یه راهروی طولانی که یه عالمه اتاق توش قرار داشت. با شنیدن صدای نازک زنی به طرفش بررگشتم.
_ بفرمایید، کاری داشتید؟
_ سلام، ببخشید با آقای...
وای خدای من! حتی اسم طرف رو هم نمیدونستم. ضربه ای به پیشونیم وارد کردم و سرم رو چرخوندم اما با دیدن اسم روی در روبهروم سرجام خشکم زد. «ایلیا مهران» اصلا امکان نداره! با مرور اتفاقات اخیر تنها یک جمله توی ذهنم به وجود اومد. «امکان داره!» پدر شب نامزدی فائزه پدر من با یکی دعواش شده بود و همون شب استاد مهران هم با یکی دعواش شده بود و کارش به بیمارستان کشیده شده بود.
گفته بودن طررف رفته تو کما و استاد مهران هم تو کما بود. همون روزی که گفتن طرف مرده، استاد مهران هم به هوش نیومد و فوت کرد. فوت کرد و قاتل استاد مهران... پدرِ من بود؟ پدرم داشت اعدام میشد و حالا من اومده بودم تا از... از پسر استاد مهران راضیت بگیرم. ایلیا مهران، پسر رضا مهران.
شوکه دهنم رو چندباری باز و بسته کردم و قدمی به عقب برداشتم. چادرم از توی دستم ول شد و قدم دیگه ای به عقب برداشتم. چادرم زیر پام رفت و نزدیک بود بیفتم اما دستم رو به میز منشی گرفتم و سعی کردم صاف وایسم. ایلیا؟ همون دوست امیرحسین؟ پسر استاد دانشگاهم؟ چشمهام سیاهی رفت و دستم رو روی سرم گذاشتم.
_ خانوم؟ حالتون خوبه؟
چشمهام رو باز کردم اما نتونستم حرفی بزنم. به قدری شوکه بودم که اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. هنوز ذره ای امیده داشتم تا همه ی تصوراتم اشتباه باشه اما با باز شدن در قهوه ای رنگ رو به روم مهر تاییدی ری همه ی افکارم خورد و اشک به چشمهام هجوم آورد. ایلیا دهنش رو باز کرد حرفی بزنه اما با دیدن من دهنش بسته شد و نگاهش خیره ی چشمهای دریاییم شد.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
_ شما براچی آروم نیستین؟ برای کی گریه میکنین؟ اصلا چقدر اون داداشتون رو دیدین که الان دارین برای نجاتش خودتون رو میکشین؟ بسه دیگه، رضایت نمیده که نمیده. اصلا کی هست این خری که رضایت نمیده؟ ولش کنین دیگه. بزارین یکم آرامش داشته باشم. گریه هم میکنین یکم آروم تر خواهشا.
پشتم رو بهشون کردم و خواستم به اتاق برگردم اما دردی که توی سرم پیچید باعث شد دستم رو روی پیشونیم فشار بدم و سرجام وایسم.
_ عه وا! چیشدی؟
صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشدن و بعد دستی که من رو به طرف خودش برگردوند.
_ بمیرم الهی برات مادر.
محکم بغلم کرد و خطاب به رومینا با صدای لرزونش گفت:
_ رومینا مامان! یه قرص بیار برا خواهرت، سرش درد میکنه.
من رو داخل اتاق برد و روی تخت خوابوند. لحظه ای بعد رومینا با یک بسته قرص و یک لیوان آب وارد اتاق شد و اون ها رو به دست مامان داد. قرص رو که خوردم بیرون رفتن و من آلبوم عکسم رو از زیر تخت بیرون کشیدم. صفحه هاش رو ورق زدم و آروم آروم اشک ریختم. با شنیدن صدای زنگ در متعجب سرجام نیم خیز شدم که صدای متعجب مامان بلند شد:
_ سعید اومده.
سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. پرده رو کمی کنار زدم و نگاهش کردم. با سرعت به سمت خونه میاومد. به طرف کمدم رفتم و بعد از برداشتن یک شال و یک سارافون روبه روی آینه ایستادم. سارافون آبی رنگ رو پوشیدم و بعد از بستن دکمه های سفید رنگش شال قهوه ایم رو روی سرم انداختم. چه تضاد حال بهم زنی.
سعید کی برگشته بود؟ چقدر بی خبر. پشت در اتاق وایسادم و به صحبت هاشون گوش دادم.
_ کی اومدی سعید جان؟
_ دیروز برگشتم عمو، بابا بهم گفت چه اتفاقاتی افتاده، واقعا متاسفم.
دلیل اومدنش به اینجا همین بود؟ بیاد بگه متاسفم؟ در اتاق رو کمی باز کردم، فقط بابا توی دیدم بود. انگار اون هم اومدن یهویی سعید به اینجا براش جای سوال بود. شاید اومده بود من رو ببینه. منی که تماس هاش رو یکی در میون و به زور جواب میدادم و حوصله ی هیچکس رو نداشتم. با تعارف مامان روی مبل نشست و الان کامل میدیدمش و اگه اون هم سرش رو میچرخوند مطمئنن من رو میدید.
دلم براش تنگ شده بود، دوستش داشتم اما نمیتونستم اون رو به عنوان همسر خودم قبولش کنم. دلم براش میسوخت. پسر خوبی بود اما مرد رویاهای من مثل سعید نبود. سعید زیادی مهربون بود، در برابر من البته. رفتارهاش شبیه یک مرد نبود، خیلی ساده بود، دقیقا مثل خودم.
_ اومدم بگم، اگه کمکی از دستم بربیاد حتما انجام میدم، تمام تلاشم رو میکنم تا پدر رویا آزاد بشه.
این رو میتونست با تلفن هم بگه. سرش رو چرخوند و نگاهش قفل نگاهم شد. انگار حرفم رو از توی نگاهم خوند که لبخند غمگینی زد و خیره به من اما خطاب به بابا گفت:
_ باید میدیدمتون.
در رو سریع بستم و بهش تکیه دادم.منظورش من بودم، پس درست حدس زده بودم. اومده بود من رو ببینه اما گفته بودم که حوصله ی هیچکس رو نداشتم.
***
مضطرب شماره ی سعید رو گرفتم که سریع جواب داد.
_ جانم.
گوشی روی بلندگو بود و من زیر نگاه مامان، بابا و خاله و بقیه تقریبا ذوب شدم. بابا به جای من جوابش رو داد تا بهش بفهمون همه دارن صداش رو میشنون.
_ چیشد سعید جان؟
_ عه... سلام عمو. همون حرف های قبل رو میگه. طرف هیچ جوره رضایت نمیده، هرچی هم که بگی قبول نمیکنه. یک ساعت نشستم براش سخنرانی کردم از آخر انداختم بیرون.
سرم رو به پشتی مبل کبوندم و «لعنتی» زیر لب زمزمه کردم. بابا با لحنی کلافه گفت:
_ گفتم رضایت نمیده عمو، واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم. میای اینجا؟
_ آره، ... میام الان.
خداحافظی کردن و بعد از قطع شدن تماس مامان و خاله همزمان دست هاشون رو روی صورتشون گذاشتن. همه شون یه دور برای گرفتن رضایت رفته بودن و واقعا کنجکاو شده بودم برای دیدن این فردی که به هیچ طریقی رضایت نمیده. هیچکس در موردش جلوی من حرفی نمیزد و این باعث شده بود کنجکاویم بیشتر بشه. شاید اگه من میرفتم رضایت میداد، به هرحال من دختر قاتل پدرش بودم و نباید برای آزادی پدری که فقط یک بار دیدمش تلاش میکردم؟
بی توجه به آه و ناله و حرف های ناامید کننده ی بقیه به جلو خم شدم و بیمقدمه گفتم:
_ شاید اگه من برم پیشش، رضایت داد.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
🤍|#پارت_چهل_و_هشت
📓|#طعمه_توهم
ترسیده، کشیش را نگاه کردم و سپس نگاهم بین او و ایوان رد و بدل شد. حتی ایوان نیز میخکوب، به کشیش خیره مانده بود. زمزمهاش، شدیداً منقطع بود.
- ا... الان یعنی چی؟ پس... پس باید چیکار کنم پدر؟
کشیش پشت میزش رفت و سریع، کاغذی برداشت. احساس خوبی نداشت و شاید، برای این حد نزدیکی به یک چیز شرور بود!
- کاری از من ساخته نیست پسرم، این اتفاق تاریکتر از اینه که من بتونم کاری براش بکنم، آدرس کسی رو میدم که متخصص این کارهاست، شاید اون بتونه کمکتون کنه!
و با نوشتن آدرسی روی کاغذ، آن را به سمتم گرفت. با تشکر آرامی از دستش گرفتم که ادامه داد.
- بگید از طرف کشیش پابلئو اومدید.
ایوان، با گیجی، سری تکان داد و من، مجدد تشکر کردم. جو سنگین و آزاردهنده به نظر میآمد، پس سعی کردم همهچیز را تمام کنم.
- متشکر از لطفتون پدر! ما از حضورتون مرخص میشیم و بیشتر از این، وقتتون رو نمیگیریم.
و با ادای احترام، دست ایوان میخکوب که در افکارش غرق شده بود را سوی خروجی کشیدم که صدای پدر، مانعم شد.
- دخترم!
مردد سمتش چرخیدم. ترحمی را در نگاهش میدیدم. دست روی عصایش که تازه متوجهش شده بودم، گذاشت و صورتم را کاوید.
- مطمئنی که تو هم میخوای در مسیر کشف و رفع این موضوع ناشناخته و رعب انگیز، همراه این پسر باشی؟
متعجب نگاهش کردم. حرفش چه معنیای میداد؟ محکم و با جدیت جواب دادم.
- البته!
- باید خیلی مراقب باشی، ممکنه شرارتِ چیزی که این پسر رو اسیر کرده، تو رو هم به دام بندازه! پس اگه جرئت مواجه شدن با وحشت حقیقی رو نداری، ادامه نده.
اخمی کردم. نه، من قصد داشتم تا پایان همراه ایوان باشم. به تشکر دیگری اکتفا کردم و با ذهنی آشفته، همراه با ایوان از اتاق کشیش بیرون آمدم که قبل از بستن در، صدای آرامش را شنیدم.
- خدا به همراهتون.
بعد از آن اتفاقات، برخلاف لحظه ورود، دیگر محیط کلیسا برایم آرامش بخش نبود. بدون ذرهای تردید، بیشتر دست ایوان را کشیدم تا زودتر بیرون برویم. حتی رنگ قرمز فرش روی راهپله نیز اعصابم را مغشوش میکرد، ایوان هم که مانند جن زدهای متحرک، خشک و سرد، غرق درون خودش، فقط همراهم کشیده میشد. بالاخره از آن فضای خفه، رها شدم و هوای سرد بیرون را به تندی، به ریه کشیدم. سپس ایوان را تکان محکمی دادم.
- هی، ایوان!
دستش را روی چشمانش گذاشت و اخمی کرد.
- لعنتی!
- چته؟
لگد آرامی به موتورش زد. آشفته و عصبی بود، هنوز هم قطرات عرق روی پیشانیاش دیده میشدند؛ اما به نظر نمیآمد هنوز درد داشته باشد.
- بگو چم نیست! گیر چی افتادم لعنتی! چیه که یه کشیش ازش سر در نمیاره؟ یعنی چی شر خالصه؟
- ایوان، آروم باش! آدرس کسی رو داد که احتمالاً کمکت میکنه از شر هرچی گیرش افتادی، خلاص بشی دیگه! عصبی شدنت به حل هیچ مشکلی...
ناگهان انگار چیزی به ذهنش خطور کرده باشد، تند سمتم چرخید و بازویم را درون مشتش گرفت که آخ بلندی از میان لبانم بیرون جست.
- چه خبرته ایوان؟!
با خشونت، تکانم داد.
- وایسا... آخرین لحظه کشیش بهت چی گفته بود؟
بهت زده نگاهش کردم. منظورش هشدار کشیش بود؟ که اگر بخواهم ایوان را همراهی کنم، خودم هم یحتمل، درگیر آشوب میشوم؟
- چیز مهمی...
- نه آرا! دقیقاً چی گفت؟ آه، چرا دقیق به حرفش دقت نکردم؟!
و لگد دیگری به موتورش زد.
- بهت هشدار داده بود که از کمک به من دست بکشی، نه؟
- ایوان...
نگذاشت چیزی بگویم. به نظر میآمد ذهنش افتضاح درگیر است و ناگهان، به شدت نگران من شده است؛ برایش بیشتر از یک دوست، مهم بودم؟
- نه نه! گفت اگه همراهیم کنی تو هم درگیر این چیز لعنتی میشی، آره آرا؟
پوفی گفتم و من نیز به موتور تکیه زدم. انگشتانم را روی چشمانم فشردم و موهایم را که از پشت گوشم روی صورتم ریخته بودند، عقب زدم.
- ایوان، من با پای خودم سراغت اومدم، تا اینجا باهم بودیم، حالا که بالاخره داریم به چیزهای مهمی میرسیم، میخوای برم و بیخیال شم؟ نه، من میتونم کمکت کنم! تو تنهایی اذیت میشی، اگه یکی کنارت باشه، قویتری...
به سرعت صورتش سمتم چرخید و با ظن، در چشمانم دقیق شد. سوالی را پرسید که نفسم را حبس کرد و باعث شد در جایم میخکوب شوم.
- از دیروز تا الان اتفاق بدی برات افتاده که قابل توضیح نبوده؟
----------
(Ara) @Roman_Fam
🤍|#پارت_چهل_و_شش
📓|#طعمه_توهم
و به سرعت نور، پیش از آنکه با مدیر در مسیر خروجی مواجه شوم و غر بزند، از نشریه خارج شدم. وقتی از درب خروجی بیرون زدم، ایوان را دیدم که با حالی کمی گرفته، به موتورش تکیه زده بود و غرق در افکارش، با سنگی زیر پایش بازی میکرد. موهای مشکی فرفریاش شلختهتر از همیشه؛ اما جذابتر هم، بودند.
نفس عمیقی کشیدم و حینی که سویش میرفتم، دستی برایش تکان دادم.
- هی ایوان!
با شنیدن صدایم، به خودش آمد و کمی لرزید که نزدیک بود توی جوی آب مقابلش بیفتد. زیر خنده زدم و مقابلش ایستادم.
- حواست کجاست بشر؟ به دوست دخترت فکر میکردی پسرهی کلک؟
مردانه خندید و و دستی به گردنش کشید.
- نه، اتفاقاً خوشگلی شما محوم کرد!
و چشمک شیطنتباری زد. آرام به بازویش ضربهای وارد کردم و بعد از نشستن خودش روی موتور، من هم پشتش جای گرفتم که کلاه ایمنی را به دستم داد. روی سرم گذاشتم و با محکم در بغلم گرفتن کولهام، دستانم را روی دو سوی پهلوی ایوان، قرار دادم.
- آمادهای آرا؟
سری در تایید تکان دادم که پاهایش را دو طرف موتور سیکلتش جمع کرد و سریع، درون مسیر مستقیم به سوی نزدیکترین کلیسا که دو خیابان بالاتر بود، به راه افتاد. در طول مسیر، فکرم به اتفاقات دلهرهآور اخیر و بادی که به صورتم شلاق خوشایندی میزد، مشغول بود. خصوصاً به دیشب و فاجعهای که بدجور بند دلم را پاره کرده بود و از تنها ماندن، شدیداً وحشت داشتم. به چیزی فکر میکردم که چنین ترسناک، بختک روی زندگی من و ایوان شده بود؛ ایوان بیچاره، شبها چه میکشید؟ آه... اصلاً ایوان هم مانند من با اتفاقات غیر توضیحی مثل صدایی که شنیدم و آینهای که دیشب شکست، مواجه شده بود؟ البته جز ناگاه تغییر کردنهایش و قتلی که مرتکب شده بود.
آهی کشیدم که حس کردم سرعت موتورش، درحال کمتر شدن است و صدایش هم به گوشم رسید.
- هی آرا، همهچی ردیفه؟
کنار پیادهرو، موتورش را نگه داشت و من متعجب از سوالش، آرام پایین پریدم.
- آره، چهطور؟
- توی فکری!
- آ... آها! نه چیزی نیست، درگیری کاریه!
به آرامی سری تکان داد و کلاه ایمنی را از سرم درآورد و به دستهی موتور سیکلتش آویخت. سپس به سر در بنای بزرگ کلیسا و سنگهای سفید رنگ خوش طرح و نشانی که عظمت آن را ساخته بود، خیره نگاه کرد. با اشارهای که زدم، همراهم به سمت داخل به راه افتاد. از درب ورودی و بزرگ کلیسا گذشتیم و وارد فضای عمومی آن شدیم. افراد محدودی در محوطه کلیسا رفت و آمد میکردند و نگهبانانی در گوشههای محیط، دیده میشدند. سمت یکی از نگهبانان رفتم و سراغ کشیش را گرفتم. با جدیت جوابم را داد و به پلههای گردی که از سرسرا به طبقه بالا منتهی میشدند، اشاره زد.
- دومین در از سمت راست.
به نشانه تشکر سر خم کردم و بعد از ایوان، راهی پلهها شدم. احساس میکردم ایوان، کمی سست شده و قدمهایش، ثبات ندارند. برای یادآوری اینکه کنارش هستم، دستم را روی ساعدش گذاشتم. حس میکردم جریان خون در شریانهایش، عجیب تند و پر سرعت است!
- هی ایوان!
پلکهای لرزانش را روی هم فشرد و از آخرین پله نیز بالا رفت. به دیوار سنگی و سرد تکیه زد و دستش را روی چشمانش فشرد. گویی حرفی برای گفتن نداشت؛ اما حالاتش برای بیان احساسات درهم آن لحظهاش، کافی بودند. ساعدش را محکم فشردم و به عنوان زبانش، احساساتش را بیان کردم.
- مضطربی، آره؟
ابروهایش یکدیگر را ربودند و آهی، از بین لبانش بیرون جست. لحنش کمی خشونت با خود داشت و این، برای یک مرد ترسیده، طبیعی بود که به نحوی بخواهد مقاوم به نظر بیاید.
- مشخصه، آره؟
- ایوان، نیاز نیست بترسی! قراره پیش کسی بریم که بهتر از ما از مشکلت سر در میاره، یه سری کارهای مذهبی و متبرک میکنه تا فقط بفهمه مشکلت واقعاً از چیز ماورایی نشأت میگیره یا نه. پیش پزشک نمیری که قرار باشه با چیز دردناکی رو به رو بشی...
با جملهی منطقی و جدیای که به زبان آورد، حرفم به صورت نیمه، خاموش شد.
- این چیزهای ماورایی و ناشناخته، ترسناکتر از راه حل پزشکی و عقلانی هستن!
----------
(Ara) @Roman_Fam
💙#part55
روبه روش ایستادم و برای دیدن چشم هاش سرم رو بلند کردم. رنگ نگاه مامان رو داشت. فقط نگاهش میکردم، بدون لبخند، بدون گریه، بدون شادی و غم. با سردرگمی نگاهش میکردم. نگاهش روی تک تک اعضای صورتم در گردش بود و اشک چشمهاش رو خیس کرده بود. دستش بالا اومد و به نزدیکی صورتم که رسید انگشت هاش رو مشت کرد و دستش رو پایین انداخت.
زبونی روی لب هام کشیدم و طی یه حرکت آنی بدون توجه به افکار منفی ای که توی مغزم در حال رژه رفتن بودن، دست هام رو دور گردنش حلقه و محکم بغلش کردم. انگار منتظر همین آغوش بودم که بغضم شکست و از ته دلم گریه کردم.
بعد از چندثانیه دستی روی سرم نشست و نوازش وار به روی پارچه ی چادرم به حرکت در اومد و من هق هقم شدت گرفت. کم کم صدای آروم گریهش بلند شد و من رو محکم و سفت توی بغلش فشار داد. همه ی غم های توی دلم انگار خالی شدن و جاشون رو آرامشی گرفته بود که هیچوقت حسش نکرده بودم. گریهم بند نمیاومد، یا شایدم دلم نمیخواست بند بیاد و جدا بشم. پیراهن طوسی رنگش از اشکهام خیس شده بود و صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنیدم.
زمزمه های اطرافیانم رو میشنیدم و بعد از چند دقیقه طولانی دستهام رو شل کردم و ازش جدا شدم. قدمی به عقب برداشتم و بهش نگاه کردم. سرم رو چرخوندم و نگاه غمگین و خیس از اشکشون رو از نظر گذروندم و دوباره به طرفش چرخیدم. ناخودآگاه کلمه ی «بابا» رو زمزمه کردم و همزمان با لرزش لب هام روم رو برگردوندم و به طرف اتاقم دویدم. در رو محکم بستم و دست هام رو روی سرم فشار دادم.
خدایا چطوری این حجم از غم رو از روی شونم بردارم؟ چی میشه چشم هام رو باز کنم ببینم همه چی مثل روز اوله؟ دیگه پدری نباشه که مامانم رو کشته باشه، دیگه پدری نباشه که استاد دانشگاهم، بابای ایلیا رو کشته باشه، دیگه پدری نباشه که به خاطرش تن بدم به ازدواج با ایلیا، دیگه پدری نباشه که به خاطرش انقدر کوچیک بشم. و همه ی این غم و غصه ها مقصرش پدرم بودن؟!
به طرف پنجره رفتم و درش رو باز کردم. هوای خنک رو تنفس کردم و پشت سرهم نفس های لرزون کشیدم. باید بیخیال میشدم اما چطوری؟ چطوری فکر نکنم؟ چطوری ذهنم رو درگیر یه چیزی جز حقیقت تلخ کنم؟ بادی که میاومد اشک های روی صورتم رو خشک کرد و لب های خشکیدم رو با زبونم تر کردم. تشنه بودم و دلم اب میخواست اما دلم نمیخواست از اتاق بیرون برم.
چند ضربه به در خورد و همزمان با گفتن «بیا تو» نیم نگاهی به پشت سرم انداختم. قبل از اینکه محدثه حرفی بزنه به آرومی گفتم:
_ برام آب میاری؟
سری تکون داد و وارد نشده خارج شد. بعد چند لحظه با یه لیوان آب و یه ظرف میوه و شیرینی روی تخت نشست و نگاهم کرد. به سمتش رفتم و لیوان آب روهمراه با تشکری از دستش گرفتم و یه نفس سر کشیدم. هنوز هرچند ثانیه یک بار هق میزدم و کلافه شده بودم. کنارش نشستم و شیرینی خامه ای رو از داخل ظرف توی دستش برداشتم و قبل از اینکه به سمت دهنم ببرمش گفتم:
_ محدثه حرف بزن.
گازی به شیرینی زدم و شیرینی و سردی خامهش حالم رو جا آورد.
_ تو باید حرف بزنی، من چی بگم؟
محتوای دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
_ حرف بزن، ذهنم رو از ماجراهای اخیر دور کن، یه چیزی بگو که هیچ ربطی به بابام نداشته باشه، یه چیزی بگو که ذهنم رو درگیر خودش کنه، که دیگه انقدر فکر نکنم، که گریه نکنم، که دلم نبودن رو نخواد.
_ بمیرم الهی برات.
صدای زمزمه وارش باعث شد چشم هام رو ببندم و با بغض نالیدم:
_ نمیر، فقط یه چیزی بگو، تو رو خدا یه چیزی بگو.
_ چی بگم خب؟ میخوای... میخوای برات فیلمی که دارم نگاه میکنم رو تعریف کنم؟
چادرم رو همراه با مقنعهم از سرم کندم و روی زمین انداختم. شلوار فائزه رو پایین کشیدم و همون جا انداختمش. خیاری از توی ظرف برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. چشمهام رو بستم و گفتم:
_ بگو، تعریف کن.
***
قبل از اینکه در خونه رو باز کنه و بیرون بره، سرش رو بالا آورد و نگاهش توی نگاهم گره خورد. خودم رو قایم نکردم و به لبخندش نگاه کردم، نگاهی بی تفاوت و خسته. بعد چند لحظه روش رو برگردوند و از خونه خارج شد. نمیدونستم کجا میره، شاید یه خونه داره، شاید میره خونه خاله یا شایدم هتل یا مسافرخونه.
پرده ی پنجره رو انداختم و بعد از برداشتن موبایل و هندزفریم به طرف تختم رفتم. روش دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. ماجرای غم انگیز دختری که محدثه برام تعریف کرد کنجکاوم کرده بود و دلم میخواست خودم فیلمش رو ببینم و شاید با دیدنش هم مثل تعریف کردنش خوابم ببره و از دنیا غافل بشم.
وارد صفحه گوگل گوشیم شدم و اسم فیلم رو سرچ کردم. هندزفری رو وصل کردم اما قبل از اینکه سریالش شروع بشه در اتاق بعد از چند ضربه باز شد و مامان به داخل اومد. بدون هیچ حرکتی نگاهش کردم که گفت:
_ خوبی؟
سرم رو تکون دادم و بعد زمزمه کردم:
_ کی رفتن؟
نیم ساعت پیش تقریبا، ناهارم نخوردی خواب بودی، برات بیارم؟
دستی روی قسمت ضرب دیده کشیدم که آخم بلند شد و پشت بندش گفتم:
_ سرم خورد به فرمون ماشین از همونه، من برم دیگه، کاری نداری؟
باهم خداحافظی کردیم و از ماشین پایین اومدم. با آستین گل و گشاد مانتوم اشک هام رو پاک کردم و با یادآوری اینکه صبح موقع رفتن کسی داخل خونه نبود دستم رو به سمت جیبم بردم اما با جای خالی جیب ها مواجه شدم و فهمیدم موقع دوخت مانتو براش جیب نذاشتم اگر هم جیب داشت اصلا کلید برنداشته بودم.
پوف کلافه ای کشیدم و عصبی دست هام رو مشت کردم و محکم و با حرص به در کوبیدم. بعد از چند ثانیه صدای رومینا از آیفون به گوشم رسید.
_ کیه؟
با خوشحالی جلوی آیفون رفتم و دستم رو تکون دادم.
_ منم منم باز کن درو.
جیغ خفه ای کشید، در رو باز کرد و در همون حین با خوشحالی گفت:
_ رویا اومد.
در رو هل دادم و وارد حیاط شدم. با قدم های آروم و بی حوصله به طرف خونه رفتم و چرا رومینا انقدر ذوق کرد؟ نزدیک خونه که شدم صدای صحبت و خنده ی چند نفر باعث شد از فکر بیرون بیام. قبل از اینکه برای در زدن اقدام کنم، باز شد و نگاهم همزمان بین مامان و رومینا در گردش بود. با تعجب جواب سلامشون رو دادم و در جواب محدثه که از پشت سر مامان برام دست تکون داد لبخندی زدم و بعد وارد خونه شدم.
انگار هربار اتفاق خوبی میفتاد خانواده ی خاله هم به جمعمون اضافه شده بود و این بار شوهر محدثه هم بود. سری براشون تکون دادم و خواستم به طرف اتاقم برم که یاد حرف ایلیا افتادم. «قبل از اینکه به اینجا بیاین رضایت دادم و فکر میکنم تا الان علی آقا آزاد شده باشه.» علی اسم بابای من بود دیگه؛ شتاب زده به عقب برگشتم و چادرم از جلوم کنار رفت. صدای خنده ی رومینا بلند شد و من با دیدنش یاد حرف های ایلیا افتادم و دوباره اشک توی چشمم نشست. به خاطر همین آدم، من امروز انقدر کوچیک شدم.
بقیه این گریه رو اشک ذوق دیدن و فقط من میدونستم که چه غمی داره همراه اشک هام پایین میریزه. غمی که مقصرش همینی بود که جلوم وایساده بود و نگاهم میکرد. همینی که دلم میخواست بغلش کنم اما حرف های ایلیا مانع میشد. اشک چشمم چکید و توی دلم زمزمه کردم: بیخیال ایلیا و حرف های مزخرفش. و قدم اول رو به سمتش برداشتم.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
_ من رضایت دادم ولی قرار نیست که شما زیر قولت بزنی، رضایت دادم در ازای اینکه باهم ازدواج کنیم، مثل بقیه ی دختر پسرا و بشیم زن و شوهر.
چقدر حرف زدن در این مورد براش راحت بود و اینم میدونست که با این حرفا داشت منو میکشت؟
_ پس خوب گوشاتو وا کن، اگه بزنی زیر حرفت و همه چی رو خراب کنی، کاری می کنم که بدون ازدواج زنم بشی.
اولش منظورش رو نفهمیدم و داشتم به این فکر میکردم که چطور میشه بدون ازدواج زنش بشم، اما بعد چند لحظه که حرفش رو فهمیدم، اخمی کردم و نگاهم رنگ خشم و عصبانیت گرفت. پسره ی عوضی آشغال! پست فطرت نامرد! پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت.
_ به هرحال لازم بود بهت بگم، که اگه بزنی زیر حرفت به هر طریقی شده نابودت میکنم.
دلم نمیخواست بیشتر از این اونجا بمونم، برام هم اهمیتی نداشت که حرف هاش تموم شده باشه. پشتم رو بهش کردم و با قدم های سریع و محکم به طرف در رفتم.
_ یه توصیه هم بکنم بهتون، پوشیدن چنین لباس هایی برای قرار با همسر آیندتون مناسب نیست.
با حرص در رو باز کردم که گفت:
_ من هنوز حرفام تموم نشده بود ها.
عصبی و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ به جهنم.
و از اتاق خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم. بی توجه به نگاه خیره ی منشی به طرف پله ها رفتم و با تمام سرعتم اون ها رو پایین رفتم. از ساختمون خارج شدم و بی توجه به اطرافم لگد محکمی به دیوار زدم و جیغ کشیدم:
_ الهی بمیری بی شعور کثافت!
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
نگاه از دیوار گرفتم و به سمت منشی که داشت با نگاهش قورتم میداد برگشتم. یه تای ابروم رو بالا فرستادم که همراه با چشم غره ای گفت:
_ امرتون؟
فائزه جلو رفت و گفت:
_ با آقای مهران کار داشتیم.
چشم غره ی دیگه ای حواله مون کرد و گفت:
_ بگم کی هستین؟
همزمان با فائزه که فامیل قلابیم رو گفت، گفتم:
_ معینی هستم.
با عشوه دستی به صورتش کشید و با صدای پر از نازی گفت:
_ کدوم؟ امینی یا معینی؟
فائزه دستش رو روی میز گذاشت و خیره تو چشم های درشتش گفت:
_ هرچی گفتی مهم نیست، خودش میفهمه.
با انزجار نگاه از فائزه گرفت و مشغول صحبت با تلفن شد. بعد از چند ثانیه بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_ بفرمایید داخل، منتظرتون هستن.
این بار من به خاطر لحن صحبتش چشم غره ای نثارش کردم و وقتی از کنارش رد میشدم، دستی روی میزش کشیدم و گفتم:
_ میز قشنگی داری.
به سمت اتاق حرکت کردیم و من دست لرزونم رو برای ضربه زدن به در بالا آوردم. چند تقه ی آروم به در زدم و بعد از «بفرمایید» ایلیا، نگاه مضطربی به فائزه انداختم و اون دستم روی توی دستش فشرد. در رو باز کرد و همراه هم وارد اتاق شدیم.
با ورودمون به اتاق از جاش بلند شد و بهمون تعارف کرد تا بشینیم. از نگاه کردن بهش ابا داشتم، وحشت داشتم، لرزی که نگاهش توی جونم مینداخت، سرمای فصل زمستون نداشت. من و فائزه کنار هم روی مبل قهوه ای و دونفره ی روبه روی میز ایلیا نشستیم و من سریع با دستام چادرم رو جلوم مرتب کردم. با شنیدن صداش سرم رو بالا آوردم اما نگاهم خیره دست هاش بود که توی هم قلابشون کرده بود.
_ انتظار داشتم تنهایی بیاین، چون فکر کنم حرف هام فقط به شما مربوط بشه.
قبل از اینکه من حرفی بزنم، فائزه اخمی کرد و به سمتش خم شد.
_ چه مربوط باشه چه نباشه، رویا هر اتفاقی که بیفته رو به من میگه، پس من چه باشم چه نباشم، هیچ فرقی نداره، شما حرفتون رو بزنین که کلی کار داریم.
نمیدونم فائزه از چه کاری حرف میزد، اما از حرف هاش خوشم اومد. پوزخندی زد و خیره به ساعت مچی دور دستش با ابروهای بالا رفته گفت:
_ پس باید به خاطر همین کارهاتون بوده باشه که انقدر دیر تشریف آوردین، درسته؟
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
با صدای زنگ گوشی به پلک هام فاصله دادم و چشم هام رو باز کردم. به دنبال گوشی دستم رو بلند کردم و وقتی از پیدا کردنش ناامید شدم از جام بلند شدم. به دنبال صدای زنگ رفتم و زیر تخت پیداش کردم. بدون نگاه کردن به صفحه ی گوشی جواب دادم که صدای جیغ فائزه توی گوشم پیچید.
_ رویا! الهی بترکی دختر، چرا جواب نمیدی؟ بیدارشو دیگه، دیرمون شد. نیم ساعته منتظرم.
ترسیده چشم هام رو گشاد کردم و نگاهی به ساعت صفحه ی موبایل انداختم. با دیدن ساعت از جام پریدم و گفتم:
_ الان حاضر میشم، الان میام.
سریع تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی تخت پرتاب کردم. دیروز به ایلیا پیام دادم و گفتم ساعت ده صبح اونجاییم، اونم گفت منتظرم و الان ساعت یازده و ربع بود. یه مانتو و شال از داخل کمد بیرون آوردم و بعد سریع یک شلوار مشکی از داخل کشو برداشتم. سریع پوشیدمشون و در آخر متوجه شدم چیزی که برداشتم مقنعه بوده، نه شال.
بدون اینکه نگاهی به آینه و ریخت و قیافه ی خودم بندازم، گوشیم رو توی دستم گرفتم و از اتاق بیرون زدم. اثری از مامان و رومینا نبود و یعنی کجا بودن که من رو بیدار نکردن؟
از خونه بیرون زدم و کتونی های مشکی رنگم رو که دم دستم بود پوشیدم و به طرف در حیاط دویدم. در رو باز کردم و به طرف ماشین فائزه حرکت کردم. در ماشین رو برام باز کرد و من سریع سوار شدم.
ماشین رو با کلی غر و دعوا روشن کرد و راه افتاد. به چراغ قرمز که رسیدیم به طرفم چرخید و خواست حرفی بزنه اما نگاهش رو از پایین تا بالا روی من چرخوند و در آخر با دهن باز اسمم رو صدا کرد. متعجب لب زدم:
_ چیه؟ چیشده؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ وای فائزه، چرا ماتت برده؟ یه حرفی بزن دیگه؟
_ رویا... لباس... لباسات.
نگاهی به لباس هام انداختم و گفتم:
_ لباسام چی؟ چی؟ وای لباسام.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بمونه و یا خداحافظی کنه تماس رو قطع کرد و صدای بوق آزاد بود که بیشتر عصبیم میکرد. زیر لب فحشی نثارش کردم که صدای سعید بلند شد:
_ کی بود؟
حواسم به سعید نبود. به طرفش چرخیدم و بی توجه به نگاه مشکوکش گفتم:
_ یه موجود بی شخصیت.
چیزی نگفت و همزمان با سبز شدن چراغ راهنمایی ماشین رو به حرکت در آورد. با حرف هام و حرکاتم زیادی مشکوکش کرده بودم و شاید هم حدس میزد چی میخوام بگم که اینطوری اخم کرده بود. این طور که معلومه خودم نمیتونم حرفم رو بزنم، شاید بهتر بود این کار رو به مامان یا بابا میسپردم. نزدکی خونه بودیم که با شنیدن اسمم از فکر بیرون اومدم.
_ رویا! تو میخوای یه حرفی بزنی اما هی پشیمون میشی، منم خر نیستم که نفهمم. بگو چیشده؟
_ نمیتونم بگم.
سرم رو به طرف پنجره چرخوندم تا نگاهم به نگاهش نیفته. عصبی خندید و با پوزخند صدا داری گفت:
_ پس بزار خودم حدس بزنم.
متعجب به طرفش برگشتم که با عصبانیت و صدایی که داشت میلرزید به سختی به زبون آورد.
_ تو... تو میخوای ازدواج کنی؟
من امروز قلبم وای میسه از آخر. بهتر که خودش فهمید و کارم رو راحت تر کرد. انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد و از غمی که تو صدای سعید موج میزد، غصه ی جدیدی به دلم اضافه شد. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با خستگی زمزمه کردم:
_ آره... یعنی نمیدونم؛ شاید.
#رویای_چشم_آبی💫 #Fa_m
🦋 @roman_fa_m
°|📘🦋|°
...و اکنون تو در آغوش من با آن چشمان آبیات، خیره در چشمان من و من غرق میشوم در دریای چشمان تو...
#کاور
@Roman_Fa_m
°|📘🦋|°
نمیتونستم بیشتر از این بمونم و حرف زدنشون در مورد ایلیا رو گوش کنم. همون یه ذره میلی که به غذا داشتم هم با این صحبتا از بین رفت. مامان با کنجکاوی پرسید:
_ به خاطر همین رضایت داد یعنی؟ یعنی دوستت داره؟
جلوی بابا خجالت میکشیدم در مورد این موضوعات حرف بزنم. به آرومی «آره»ای زمزمه کردم، سرجام نیم خیز شدم که حرف بابا باعث شد همون طور نیم خیز خشکم بزنه.
_ به هرحال مورد خوبی نیست، جواب مثبت که نمیخوای بهش بدی.
لحنش سوالی نبود و حالت دستوری داشت. پوزخندی توی دلم زدم و گفتم: «چه مورد خوبی باشه چه نباشه، چه بخوام یا نخوام، دیر یا زود میشه شوهرم» صندلی رو غقب فرستادم و گفتم:
_ شاید بخوام بدم.
نگاهم رو بین مامان و بابا که نگرانی از سر و کلهشون میبارید گرفتم و به طرف اتاقم حرکت کردم که مامان با صدای بلندی گفت:
_ پس سعید چی؟
لگدی به دیوار کنارم زدم و عصبی گفتم:
_ من از اون خوشم نمیاد.
و توی دلم ادامه دادم: «از ایلیا هم خوشم نمیاد.» صدای مامان که از دو قدمیم اومد باعث شد به طرفش برگردم.
_ پس چرا این همه سال منتظرش گذاشتی مامان جان؟ اون دوستت داره.
_ ایلیا هم دوستم داره.
چه دروغ باور نکردنی بود برای من. دستم رو روی سرم گذاشتم و ادامه دادم:
_ منتظر بودم شاید بهش علاقه پیدا کنم اما سعید اونی که من میخوام نیست.
به طرف اتاق دویدم و در همون حال با صدای بلند و پر از بغضی گفتم:
_ خواهش میکنم الان ولم کنین، بعدا هرچی سوال داشتین جواب میدم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. نشستنم روی تخت مصادف شد با روشن شدن صفحه ی گوشیم. دستم رو به سمتش دراز کردم و بررداشتمش که با دیدن اسم سعید ضربه ی محکمی به پیشونیم وارد کردم. به این چی میگفتم دیگه؟ بی حوصله تماس رو وصل کردم و گوشی رو به سمت گوشم بردم.
_ سلام رویا، خوبی؟ کجایی؟
_ سلام، ممنون.عالی ام. خونم چطور؟
لحن نگرانش از بین رفت و این بار با کنچکاوی پرسید:
_ هرچی زنگ زدم جواب ندادی، مطمئنی عالی ای؟
از عالی ام اونورتر، خیلی عالی داغونم. خنده عصبی کردم و گفتم:
_ آره دیگه، عالی ام. بابام قراره آزاد شه.
«خودم زندانی». متعجب خنده ای کرد و گفت:
_ جدی؟ رضایت داد؟
«آره»ای گفتم که گفت:
_ کاش زودتر میرفتی پس، خب حالا شیرینی چی میخوای بدی؟
_ شیرینی چی؟
به لحن گیجم خندید و گفت:
_ شیرینی آزادی بابات دیگه، میام دنبالت الان بریم بیرون خب؟
یعنی به این امید داشت که منم یه روزی عاشقش بشم؟ یا الانم همین فکرو میکرد که واقعا دوستش دارم؟ حوصله ی خودم رو نداشتم چه برسه به سعید. چی میگفتم بهش؟ با بی حوصلگی جوابش رو دادم:
_ نه سعید، واقعا حوصله ندارم، خستم. بیخیال.
نیم ساعت بعد جلوی آینه ایستاه بودم و داشتم شالم رو سرم میکردم. واقعا حوصله ی بیرون رفتن اونم با سعید رو نداشتم. اما در آخر به این نتیجه رسیدم که دیر یا زود باید بهش بگم نمیتونم باهاش ازدواج کنم. حالم داشت از کلمه ی «ازدواج» بهم میخورد. چادر مدل دانشجوییم رو برداشتم و سرم کردم. کیف دستی کوچیکی برداشتم و موبایلم رو داخلش گذاشتم. به سمت در رفتم، بازش کردم.
نگاهم به مامان و بابا افتاد که روی مبل نشسته بودن و داشتن باهم حرف میزدن. دقیقا بعد از اینکه حرفم با سعید تموم شد و قرار شد که آماده شم برای رفتن، مامان به اتاقم اومد و انقدر در مورد ایلیا ازم پرسید که دهنم کف کرد. انگار میخواست مطمئن شه که پسر خوبیه و من چه الکی و به دروغ از همسر آیندم تعریف کردم.
رویای درونم با هربار شنیدن کلمه های ازدواج و شوهر و ایلیا بغضش میشکست و زار زار گریه میکرد، اما من باید خودم رو خوشحال نشون میدادم و مثلا بابام آزاد شده بود دیگه؟
بعد از خداحافظی با مامان و بابا از خونه بیرون رفتم وجلوی در منتظر رسیدن سعید شدم. دویست و شش آلبالویی رنگی جلوم نگه داشت و سعید ماشینش رو کی عوض کرده بود؟ متعجب سلامی در جواب سلامش گفتم و در ماشین رو باز کردم.
_ ماشینت رو عوض کردی؟
_ نه بابا مال دوستمه، خب کجا بریم؟
شونه ای بالا انداختم.
_ نمیدونم. اگه ناهار خوردی بریم کافه.
لبخند شیرینی نثار صورت بی روحم کرد و ماشین رو روشن کرد. دلم میخواست هرچه زودتر بهش بگم، اما نمیتونستم. تا رسیدن به جایی که سعید مد نظر داشت بهش نگاه کردم و به این فکر کردم که سعید بهتر از ایلیا نبود؟ بود. حداقل مطمئن بودم که دوستم داره، حداقل من ازش متنفر نبودم. کاش... کاش زودتر به سعید جواب مثبت می دادم. اون موقع شوهرم بود و دیگه ایلیا نمی تونست این شرط مسخره رو بزار.
سعید مهربون! چطور تونستم ایلیا رو به این ترجیح بدم؟ اگه میگفتم قراره با سعید ازدواج کنم شاید منصرف میشد و شاید هم... دیگه رضایت نمی داد.
_ بسه دختر، انقدر با اون چشم های خوشگلت منو نگاه نکن، تصادف میکنما، هردومون رو به کشتن میدم از دست تو.
لبخند پر از بغضی روی لبم نقش بست وهمزمان با توقف ماشین جلوی یک کافه زمزمه کردم:
کلیپ جذاب و دوست داشتنی رمانمون📘💙
ارسالی یکی از ممبرای گلمون🥺🦋
مرسی از انرژی هاتون^^
#ویدیو_رمان🎬
#دلبریاتون♥️
🐳🍃|| T.me/Roman_Fa_m
💙#part48
کیف فائزه از سر شونه ش به روی دستش افتاد و نگاهش دو دو زنان رو صورت من رو هدف کرد:
_ تو هم قبول کردی حتما؟
فقط با بغض نگاهش کردم که نگاهش رنگ خشم گرفت و به طرف ایلیا چرخید:
_ یعنی چی؟ این چه شرط مسخریه؟
ایلیا در حالی که به طرف در میرفت با اخم گفت:
_ آروم تر فائزه خانوم! الان همه کارمندا میریزن بیرون.
در رو بست و بعد نگاهش رو بین من و فائزه رد و بدل کرد. دست به سینه ایستاد و با لحنی محکم گفت:
_ چیزهای زیادی هست که نمیدونید، پس لطفا تو کار من دخالت کنید. اگه میخواید رضایت بدم شرط من همونه، اگر هم نمیخواید بفرمایید برید کلی کار دارم.
دلم میخواست همون جا توی بغل فائزه میپریدم و زار میزدم. اما به اندازه کافی غرورم رو جلوی این مرتیکه ی مغرور له کرده بودم. فائزه با لب و لوچه ی آویزون به طرفم برگشت و خیره به چهره ی غمگینم زمزمه کرد:
_ پس سعید چی؟
نمیدونم هدفش از گفتن این حرف چی بود اما باعث شد ایلیا با شتاب به طرفش برگرده و بگه:
_ سعید کیه؟
من هیچ حرفی نمیزدم چون به زبون آوردن یک حرف مصادف بود با شکستن بغضم و فائزه بود که جای من حرف میزد.
_ کسی که سه ساله منتظره تا درس رویا تموم شه و بعد باهم ازدواج کنن. کسی که واقعا عاشق رویاست.
ابروهام بالا پریدن و به این فکر کردم من کی قرار بود با سعید ازدواج کنم؟ با چشم غره ی فائزه نسبت به چهره ی متعجبم تازه گرفتم منظورش از این حرفا چیه. اون میخواست بگه من قراره با یکی دیگه ازدواج کنم تا ایلیا رو منصرف کنه اما انگار فایده نداشت، چون ایلیا با خونسردی پشت میزش نشست و گفت:
_ خب دیگه نمیتونن ازدواج کنن.
به نگاهم رنگ نفرت دادم و بعد از چند ثانیه زل زدن به چهره ی جذاب و خونسردش عصبی ازجام بلند شدم و بدون زدن هیچ حرفی به طرف در رفتم اما با شنیدن صداش کنار در ایستادم.
_ قبل از رفتنتون ممنون میشم شمارتون رو بدین، چون هنوز خیلی از حرف ها مونده و مثل اینکه قصد رفتن دارید.
بدون اینکه به طرفش برگردم از بین دندون های چفت شدم گفتم:
_ فائزه شمارم رو داره.
در رو باز کردم و محکم بستمش. بدون توجه به چشم غره ی منشی پر ناز و ادا به سمت راه پله که کنار آسناسور قرار داشت رفتم و با حرص و سریع ازشون پایین رفتم. از اون شرکت منفور بیرون اومدم و دستم رو به درختی که کنار ساختمون بود تکیه دادم.
سرم رو بالا آوردم و اسم شرکت رو زمزمه کردم. مهران! بین استاد مهران و ایلیا هیچی شباهتی جز جذابیت چهرهشون وجود نداشت. سرم رو پایین انداختم و دستم رو روی پیشونیم فشار دادم. دلم میخواست سرم رو به تنه ی درخت میکوبیدم، میمردم دیگه اونوقت زنده بودن پدرم اهمیتی نداشت، وقتی که من نباشم دیگه نیستم که بخوام برای زنده موندن بابام تلاش کنم، اون وقت اونم میمیره میاد پیش من.
_ چی داری پچ پچ میکنی برا خودت؟
سرم رو بالا آوردم و خیره تو چشمهای خوش رنگ فائزه لب زدم:
_ بدبخت شدم، سیاه بخت شدم فائزه.
حالت چهره ش غمگین شد و من دستم رو بالا آوردم و روی سرم گذاشتم.
_ بدبخت شدم فائزه، بدخت شدم.
_ نگو اینطوری عزیز دلم.
با بی حالی روی زمین سر خوردم و تکرار کردم:
_ بدبخت شدم فائزه.
پشت بند این حرفم بغضم شکست و دستم بالا رفت و روی سرم فرود اومد.
_ ازدواج کنم؟ با این؟ وای خدا.
_ رویا جانم، پاشو عزیز من. پاشو دارن نگاهمون میکنن. بلند شو بریم تو ماشین باهم حرف میزنیم. رویا... پاشو.
حرف آخرش رو با بغض گفت و سعی کرد من رو از روی زمین بلند کنه. دستم رو به درخت گرفتم و بلند شدم. همراه فائزه به سمت ماشینش که کمی با فاصله ازمون پارک شده بود رفتم و روی صندلی کمک راننده نشستم. سرم رو شیشه چسبوندم و چشمهام رو بستم. حالم داشت از اشک ریختن و گریه کردن بهم میخورد. دلم میخواست برم و یه آبی به صورتم بزنم و رد پای اشک رو از روی صورتم پاک کنم، اما انگار دلم هم گریه کردن رو بیشتر میخواست.
بعد از چند دقیقه در سمت راننده باز شد و فائزه روی صندلی نشست. پلاستیکی به سمتم گرفت و گفت:
_ بیا، بخور ضعف کردی، حالت خوب نیست.
با بی حالی پلاستیک رو از دستش گرفتم و پاکت آبمیوه رو از داخلش بیرون آوردم. نی رو داخل سوراخش فرو کردم و به طرف دهنم رو بردم. شیرینی آب پرتقال سرحالم آورد و انگار که قند خونم بالا رفت. دستمالی جلوم قرار گرفت و با دست دیگم اون رو از دست فائزه گرفتم و اشک هام رو پاک کردم. نگاهم رو بهش دوختم و با صدای پر از لرزم لب زدم:
_ فائزه من... من باید ازدواج کنم. با... با ایلیا؟ پسر... پسر استاد مهران. بدبخت شدم... نه؟
سرش رو روی فرمون گذاشت و با عجز نالید:
_ وای رویا توروخدا اینطوری حرف نزن الان گریهم میگیره. اصلا چرا شرط مزخرفش رو قبول کردی؟
_ چیکار میکردم؟ مجبور بودم، اونم از این وضعیت سواستفاده کرد. نمیتونستم سر بابام رو بالای چوبه ی دار ببینم. نمی تونستم. اصلا نفهمیدم، فکر هم نکردم، فقط قبول کردم. وای خدا.
💙#part47
بعد از چند ثانیه دستی به صورتش کشید و بدون اینکه حرفش رو به منشی بزنه، از جلوی در کنار رفت و خطاب به من «بفرمایید»ی گفت و چرا از دیدن من تعجب نکرد؟
با همون قیافه ی بهت زده و قدم های شل و وارفته به سمت اتاق حرکت کردم و وقتی که داشتم از کنارش رد میشدم بالا رفتن ضربان قلبم رو از شدت هیجان و استرس حس کردم.
در اتاق پشت سرم بسته شد و بعد صدای آرومش به گوشم رسید.
_ بفرمایید بشینید.
نگاهم رو از زمین گرفتم و به مبل تک نفره ی قهوه ای رنگی که بهش اشاره کرده بود دوختم. از کنار میز شیشه ای جلوی مبل رد شدم، روی مبل نشستم و من براچی اومده بودم اینجا؟
_ حدس میزدم بیاین اما نه به این زودی؛ اون هم درست روز بعد از برادرتون فکر کنم درسته؟
برادرم؟ سعید رو میگفت حتما. حدس... حدس میزده؟ اون میدونسته که من دختر قاتل پدرشم؟ یک قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید و نگاه بیفروغم رو بهش دوختم.
_ شما... شما میدونستین؟
دست به سینه تکیه ش رو به صندلیش داد و با غرور خاصی لب زد:
_ بله، میدونستم. حالا بفرمایید، امرتون؟
پوزخندی که آخر حرفش زد باعث شد صورتم توی هم بره. لبام رو جمع کردم و چیزی نگفتم. من باید به این بیشخصیت التماس میکردم؟ برای چی؟ برای کی؟ به خاطر کسی که من رو به این روز انداخته؟ چشمهام رو بستم و سعی کردم همه ی حرفهایی که از دیروز آماده کرده بودم رو به یاد بیارم.
پدر من، پدر ایلیا رو کشته بود، استاد دانشگاهم رو، استاد مهران رو. حالا من اومده بودم از پسرش رضایت بگیرم پس نباید حرفی بزنم. برای دعوا نیومدم که بخوام جواب پووزخند و نگاه پر غرورش رو بدم. باید طوری حرف بزنم که دلش نرم بشه. باید... باید غرورم رو له کنم و التماسش کنم؟!
چادرم رو توی مشتم فشردم و چشمهام رو باز کردم. نگاهم رو بهش دوختم و صدایی که غم توش بیداد میکرد لب زدم:
_ شما میدونین من برای چی به اینجا اومدم.
آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو روی مبل بهش نزدیک تر کردم.
_ من استاد مهران رو به اندازه ی پدر خودم دوست داشتم، حتی بیشتر از پدری که بعد از بیست و دوسال پیداش کردم.
اخمهاش توی هم رفت و دستهاش رو روی میز گذاشت و من با بغض ادامه دادم:
_ شما... شما پدرتون رو از دست دادین. من واقعا بابت این اتفاق متاسفم اما ازتون خواهش میکنم... من فقط یک بار بابام رو دیدم، نتونستم بغلش کنم، نتونستم محبتش رو حس کنم.
توی دلم با پوزخند از خودم پرسیدم: «کدوم محبت؟ اگه محبت داشت با کاراش زندگی خانوادش رو به لجن نمیکشید.» اما بر خلاف این حرف با صدایی لرزون گفتم:
_ ازتون خواهش میکنم رضایت بدین، خواهش میکنم نزارید تو حسرت آغوش پدرم بمونم، شما خودتون طعم از دست دادن پدر رو چشیدین، نذارین من هم این طعم رو بچشم. ازتون خواهش میکنم آقا ایلیا.
با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید که ترسیده خودم رو عقب کشیدم.
_ بسه دیگه.
از جاش بلند شد که صندلی چرخی زد و دوباره سرجای اول خودش برگشت. نگاه خشمگینی حوالهی چهره ی بهت زدم کرد و بعد نگاهش رو ازم گرفت. پشتش رو بهم کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت. تازه نگاهم به پنجره ی بزرگ و سراسری که پشت میزش بود افتاد و چه منظره ی قشنگی داشت.
دستش رو به شیشه تکیه داد و با دست دیگهش با کلافگی موهاش رو به بالا فرستاد. دستش مشت شد و از نیم رخش دیدم قطره اشکی رو که تا زیر چونش کشیده شد. از جام بلند شدم که یهو به طرفم برگشت و تقریبا با داد گفت:
_ پدر تو، پدر من رو کشت. بابام دیگه برنمیگرده میفهمی؟ من دیگه بابام رو ندارم. تنها کسی که داشتم رو دیگه ندارم و همه ی اینا تقصیر اون مرتیکه ی...
حرفش رو خورد و من قدم کوتاهی به سمتش برداشتم و با بغض لب زدم:
_ با اعدام پدر من، باز هم پدر شما برنمیگرده. درک میکنم چه درد سختیه، من توی این چندوقت همزمان همه چیزم رو از دست دادم، خواهش میکنم، التماستون میکنم رضایت بدین. با اعدام بابام هیچ چی درست نمیشه. لطفا رضایت بدین.
دوتا دستش رو روی میز گذاشت و به سمتم خم شد. چشمهاش رو ریز کرد و لب زد:
_ یادته اون روز بهم گفتی نه؟ حالا منم میخوام جواب خودت رو بهت پس بدم، نه! رضایت نمیدم.
شوکه دستم رو روی قفسه سینم گذاشتم و قدمی به عقب رفتم. من اصلا یادم رفته بود، یادم نبود درخاست ازدواجش رو، یادم نبود گفته بودم دیگه نمیخوام ببینمت. یادم رفته بود اون روز رو. خدایا من چیکار کنم؟ لب های خشکیدم رو از هم فاصله دادم و با بی فکری تمام لب زدم:
_ اگه بگم آره، شماهم جوابتون مثبته؟
و اون لحظه واقعا نمیدونستم به چی میخواستم بگم «آره». فقط میخواستم بگم و بابام رو آزاد کنم. کمرش روو صاف کرد و متعجب گفت:
_ پس یعنی باهام ازدواج میکنی. درسته؟ فکر نمیکردم به این راحتی شرطم رو قبول کنی.
چشمهام رو با درد روی هم فشردم. من به درخواست ازدواجش گفتم آره؟ بمیری الهی رویا که نمیفهمی چی میگی. فقط حرف میزنی.
💙#part46
با این حرفم همه سکوت کردن و بابا بعد از مکث طولانی ای گفت:
_ نمیخواد باباجان، ما رفتیم چیشد؟ توهم بری فایده ای نداره.
متعجب خنده ای کردم و گفتم:
_ یعنی چی؟ من باید برم، لطفا اگه شماره ای، آدرسی چیزی داره بدین.
_ نیازی نیست مادر! بابات هست دیگه.
عصبی به طرف مامان برگشتم و گفتم:
_ چه مشکلی دارین با رفتن من؟ بابای من قراره اعدام شه، میفهمین؟ برادر شما. من نباید هیچ کاری کنم؟ باید ببینم اون بنده خدایی که پدرش مرده کیه. من نمیخوام کسی که بعد از سال ها پیداش کردم رو از دست بدم، چرا نمیفهمین؟
گریهم گرفته بود و حال خرابم چهره ی همه رو غمگین تر کرده بود. این بار خاله سعی کرد مانع من بشه. صداش میلرزید.
_ خاله جون، حتما مامان بابات یه چیزی میدونن دیگه، همه ی ما رفتیم رضایت نداده، باید ببینیم آخرش چی میشه.
از جام بلند شدم و عصبی اشک های روی صورتم رو پاک کردم.
_ آخرش پدر من اعدام میشه و من تو حسرت یه بار بغل کردنش میمونم، غیر از اینه؟ حتی اگه برم و رضایت هم نده، میدونم که تلاشم رو برای نجات بابام کردم.
_ بشین عزیز دلم.
نیم نگاهی حواله ی مامان که این حرف رو زده بود کردم و بعد با پافشاری خطاب به همه گفتم:
_ شماها همتون مشکوک میزنین، معلوم نیست چتونه؟! هر سوالی میپرسم میپیچونین. باشه، آدرسش رو ندین، میرم از سعید میگیرم.
به طرف اتاقم رفتم و بدون توجه به صدا کردن اسمم توسط مامان وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم. قبل از اینکه کسی با سعید تماس بگیره و بهش بگه که آدرس رو به من نده سریع شمارش رو گرفتم و بعد چند ثانیه صدای کلافهش توی گوشم پیچید.
_ بله.
_ سلام سعید.
انگار با شنیدن صدام کلافگیش از بین رفت که صداش خوشحال تر شد.
_ سلام، جانم.
_ سعید میشه لطفا... لطفا آدرس اونی که الان پیشش بودی رو بدی؟
_ همینی که بابات، باباش رو...
بین حرفش پریدم و گفتم:
_ آره، آره همون.
_ میخوای چیکار؟
چادرم رو روی زمین انداختم و عصبی نگاهم رو به سقف دوختم.
_ آخ خدا! میخوام برم خواستگاریش، خب میخوام برم باهاش حرف بزنم، شاید دلش به رحم اومد.
_ خب حالا، گریه نکن. میفرستم برات آدرسو ولی خب ماهم حرف هایی زدیم که دلش یکم بسوزه اما فایده ای نداشت.
_ منتظرم، خداحافظ.
روی صندلی میز تحریرم ولو شدم و گوشیم رو روی میز هل دادم. با شنیدن صدای پیامک گوشی سریع برش داشتم و وارد پیام ها شدم. بازش کردم و متن فرستاده شده رو خوندم. راهش دور بود. فردا میرفتم؟ یا همین امروز؟ امروز که نمیشه دیگه، چی بگم اصلا؟ تنهایی برم؟ با کی برم؟ با فائزه برم خوبه. متن پیام رو کپی کردم و برای خودم نگهش داشتم. شماره ی فائزه رو گرفتم که بعد از چند بوق طولانی جواب داد:
_ جانم رویا بانو.
_ سلام فائزه، یه خبر دارم.
_ آخ منم یه خبر دارم، بزار اول من بگم.
سرم رو روی میز گذاشتم و با کلافگی گفتم:
_ بگو.
_ یه کشف بزرگ کردم، پریروز بعد از ظهر که هفتم بابای ایلیا بود، توهم نیومدی. دوتا زن اومدن تو مجلس.
با کنجکاوی سرم رو بالا آوردم و گوشی رو به دست دیگم دادم و «خب»ی گفتم که ادامه داد:
_ یکیشون فکر کنم مامان ایلیا بود، از حرفاشون فهمیدم یعنی، خودش که چیزی نگفت. ایلیا که این دونفر رو دید انقدر عصبی شد هردوتاشون رو با دعوا انداخت بیرون. نمیدونم از کجا اومده بودن.
با حالتی متفکر به بیرون پنجره خیره شدم، «عجب»ی زمزمه کردم و لب زدم:
_ اگه مامانش بوده این همه مدت کجا بوده؟
_ نمیدونم، حالا میرم میپرسم از امیرحسین.
داشتیم از بحث اصلی دور میشدیم. از روی صندلی بلند شدم و درحالی که راه میرفتم بحث رو عوض کردم:
_ فائزه من میخوام برم رضایت بگیرم، توهم باهام میای؟
_ رضایت بگیری؟ از کی؟
لحن متعجب فائزه اعصابم رو بهم ریخت و با بیحوصلگی گفتم:
_ از کی به نظرت؟ یکم فکر کن.
بعد چند ثانیه «آها»یی گفت که با بغض گفتم:
_ میای؟ تنهایی نمیتونم، اصلا نمیدونم چی بگم.
_ آره فدات شم، کی؟ کجا؟
_ فردا صبح بریم؟
_ نیازی نیست با کسی هماهنگ کنی؟
مشغول کندن پوست لبم شدم و مضطرب گفتم:
_ نمیدونم، وقت زیادی نیست، همین طوری یهویی بریم بهتره. سعید آدرس یک شرکت رو برام فرستاده، اسمش هم یادم نیست. میفرستم برات حالا.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
_ باشه، ساعت ده صبح خوبه بریم؟
«آره»ای گفتم که ادامه داد:
_ خب پس فردا صبح میبینمت، اگه دیدی دیر کردم برو خودت، منم خودم رو بهت میرسونم.
قبل از اینکه حرفی بزنم، صدای سعید به گوشم خورد و سریع از فائزه خداحافظی کردم. به طرف در رفتم و گوشم رو بهش چسبوندم.
_ عمو احمد، آخه من از کجا میدونستم؟ زنگ زد گفت آدرس رو بده منم دادم.
💙#part45
روضه ی سوزناکی که مداح میخوند بیشتر دل آدم رو کباب میکرد و اشک همه رو درآورده بود. جای تعجب داشت که استاد مهران به غیر از پسرش هیچ کس دیگه ای رو نداشت. دور تا دور قبر رو استادهای دانشگاه و دانشجوها پر کرده بودن و یه چندنفری که نمیشناختمشون. به سمت فائزه خم شدم و لب زدم:
_ فائزه! این پدر و پسر به غیر از همدیگه کس دیگه ای رو نداشتن؟
_ نه فکر نکنم.
نگاهم رو به ایلیا دوختم و غمگین نگاهش کردم. چقدر سخت بود واقعا! امیرحسین که دس زیر بغل ایلیا انداخت و بلندش کرد، نگاهم به قاب عکسی افتاد که پشت سر ایلیا بود و ربان مشکی کنارش دلم رو به درد آورد. نگاهم که به تصویرش افتاد اشک هام بدون اختیار من روی گونهم سرازیر شدن. چشم به خاک دوختم و از فکر به اینکه استاد مهران اون زیر خوابیده و دیگه قرار نیست بیدار بشه چشمهام رو روی هم فشردم.
_ رویا! چته تو؟ چرا داری گریه میکنی؟
با صدای پچ پچ وار فائزه چشمهام رو باز کردم و نگاه اشک بارم رو بهش دوختم.
_ فائزه! استاد مهــ..مهران مرد. دیـ..گه نیسـ..نیست؟! دیگه نیست.
متعجب و غمگین نگاهم کرد و من رو به سمت خودش کشید. سرم رو روی شونه ش گذاشتم و با بغض ادامه دادم.
_فائزه، من خیلی دوستش داشتم، حس میکنم بابای خودم مرده. باور نمیکنم که دیگه نباشه.
_ آروم باش عزیزم! نمی دونم تو چطوری انقدر دوستش داشتی که فقط تو داری بین این همه گریه میکنی، ولی خب... خب رفت دیگه. آره، دیگه نیست... نیست.
کلمه های آخرش رو با بغض ادا کرد و من به آرومی ازش جدا شدم.
_ بفرمایید خانوم.
به طرف خانومی که ظرف خرما رو جلوم گرفته بود برگشتم و یک خرما از داخل ظرف برداشتم. بعد از مکثی کوتاه خرما رو داخل دهنم گذاشتم و سرم رو بالا آوردم که نگاهم به ایلیا افتاد. دست دور شونه ی امیرحسین حلقه کرده بود و از ته دلش گریه میگرد. هیچوقت طاقت دیدن گریه ی کسی رو نداشتم، اون هم اشک ریختن یک مرد.
دلم نمیخواست بیشتر از این میموندم و با گریه کردنم سوژه ی بقیه میشدم. به آرومی به سمت قبر رفتم و کنارش نشستم. بی توجه به خاکی شدن چادرم دستم رو روی خاک گذاشتم و چشمهام رو بندم. برای اینکه دوباره گریهم نگیره توی دلم فاتحه ای خوندم و سریع از جام بلند شدم.
برای تسلیت گفتن به سمت ایلیا که حالا روی یک صندلی نشسته بود و امیرحسین شونههاش رو ماساژ میداد رفتم.
_ واقعا... واقعا متاسفم آقا ایلیا. تسلیت میگم. استاد مهران برای همه ی ما... واقعا عزیز بودن.
در جواب لحن بغض دارم نگاه سرد و پرنفرتی بهم انداخت و با پوزخندش قلبم بیشتر فشرده شد. «خداحافظـی» زیر لب گفتم و با قدم های بلند به طرف مامان و بابا رفتم. در عقب ماشین رو باز کردم، نشستم و بدون توجه به حضور مامان و بابا خودم رو روی صندلی انداختم و زیر گریه زدم و در همون حالت با گریه و حرص زمزمه کردم:
_ پسره ی خر مشنگ! بی لیاقت احمق، به من پوزخند میزنه، پوزخندت بخوره تو سرت، اصلا هم تسلیت نمیگم، حیفه اون بابا برای تو. از خود راضی بدبخت. همون سعید از تو بهتره.
_ چی میگی؟ چرا گریه میکنی مامان؟
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم با همون لحن پر حرص و صدای لرزون گفتم:
_ پسره ی بی تربیت، رفتم بهش تسلیت میگم پوزخند میزنه، خبر مرگش.
لحن متعجب مامان باعث شد با حرص سرجام بشینم و نگاهش کنم.
_ داری برا این گریه میکنی؟
_ این؟ استادم مرده ها، اصلا میفهمین کی بوده؟ میفهمین چی تو دل من میگذره؟ ولم کنین خواهشا.
چادرم رو روی سرم انداختم و سرم رو پشتی صندلی تکیه دادم. چشمهام رو بستم و با حرکت آروم ماشین کم کم به خواب رفتم.
***
عصبی پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. اما انگار هیچکس قصد نداشت آروم بگیره. صدای گریه ی مامان واقعا روی اعصابم بود و توی این چند روز واقعا اعصابم ضعیف شده بود. از روی تخت پایین اومدم و به سمت آینه رفتم. از بس گریه کرده بودم و نخوابیده بودم و چیزی نخورده بودم، زیر چشمهام گود افتاده بود. با پوزخندی نگاه از چهره ی رنگ و رو رفته ی خودم گرفتم و در اتاق رو باز کردم.
نگاه همه به سمت من کشیده شد و صدای سکوت همه جا رو فرا گرفت. خسته و بیحوصله لب زدم:
_ خستم، خیلی خستم، میخوام بخوابم. سرم درد میکنه، حالم هم خوب نیست، اصلا خوب نیست. میدونین که؟ انقدر در مورد رضایت و زندان و اعدام و مرگ حرف نزنین. انقدر گریه نکنین. سرم داره منفجر میشه. حالم داغونه.
دوتا دستم رو روی صورتم گذاشتم و با جیغ گفتم:
_ به خدا حالم داغونه.
_ آروم باش مامان جان.
دستم رو از روی صوورتم برداشتم و به چهره ی خیس از اشک مامان نگاه کردم.