این پارت جدیدی که دارم مینویسم رو دوست دارم...
حتی خودم هم برای اتفاق داخلش هیجان دارم و منتظرم تا به اون قسمتش برسم🫠💕
💙#part176
کمی نگاهم کرد و من با چشمهای خیس از اشکم و چهرهای که مظلومیت ازش میبارید نگاهش کردم. پتو رو آروم کنار زدم و منتظر حرکت بعدیش موندم. به طرف در رفت، قفلش رو باز کرد و دستش روی دستگیره در نشست و من به آرومی خودم رو روی تخت به سمت دستشویی میکشوندم. از شدت استرس دستهام لرزش شدیدی گرفته بود و معدهی خالیم هم باعث شده بود حالت تهوع بگیرم. در رو که باز کرد نفس عمیقی کشیدم. به بعدش اصلا فکر نکرده بودم، فقط میخواستم به هر طریقی شده از این موقعیت فرار کنم و برام اهمیتی نداشت که تا ابد نمیتونستم توی دستشویی خودم رو حبس کنم، تنها چیزی که مهم بود، این بود که الان اجازه ندم بهم دست بزنه و تلاشم رو بکنم!
پاهام رو روی زمین گذاشتم و با زمزمهی "بسم الله الرحمن الرحیم" از روی تخت بلند شدم و به طرف دستشویی دویدم. بی توجه به صدای فریادش، در رو باز کردم، واردش شدم و بعد از قفل کردنش؛ با نفس عمیق بلندی به روی زمین نشستم. سرم رو به در تکیه دادم و چشمهام رو بستم. ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس نفس میزدم. دستم رو به روی قفسه سینهم گذاشتم و اولین ضربهای که به در خورد باعث شد اشکم سرازیر بشه.
- در رو باز کن رویا! دارم بهت میگم در رو باز کن! فکر کردی نمیتونم بشکنمش؟ من رو گول میزنی؟! یا با پای خودت میای بیرون، یا اگه خودم بیام تو بد بلایی سرت میارم.
بیتوجه به داد و فریاد و تهدیدهاش، نگاه خیس از اشکم رو دور تا دور فضا چرخوندم تا وسیلهای برای دفاع پیدا کنم. ضربات محکمی که به در میخورد تن و بدنم رو به لرزه در میآورد و استرس رو بیش از پیش به جونم مینداخت. دستی به چشمهای ترم کشیدم تا بتونم بهتر فضا رو رصد کنم.
نگاهم روی آینه ثابت موند و به دنبال چیزی گشتم تا هرچه زودتر شیشه رو بشکنم. جنس در انگار خیلی محکم بود که هنوز سالم بود و صد راه جاستین شده بود. کمی گشتم تا یک صابون پیدا کردم. از آینه فاصله گرفتم. زبونی به روی لبهام کشیدم، دستم رو عقب بردم و با شدت به سمت آینه پرتابش کردم.
دو دستم رو حائل صورتم کردم و از صدای بلندش چشمهام رو محکم به روی هم فشردم. برای لحظهی کوتاهی ضرباتی که به در میخورد همراه با صدای جاستین قطع شد و متاسفانه این سکوت گذرا بود و ثانیهای بعد شدت سر و صدا افزایش یافت.
چشم باز کردم و درحالی که لعن و نفرین نثار جاستین و خاندانش -جز ایلیا و آرامیس- میکردم، جلو رفتم و شیشهی نسبتا بزرگی که نوکش از همه تیز تر بود رو پیدا کردم.
صدای قیژ قیژ در بلند شده بود و میدونستم چیزی تا از جا کنده شدنش نمونده. اشک چشمهام رو با دست آزادم پاک کردم، شیشه رو محکم تر توی دستم گرفتم و به سمت حمومی که کنار پنجره و ته سالن بود رفتم. کنار وان ایستادم و نیم نگاهی به فضای پر از درخت بیرون انداختم و تلخندی زدم. نگاهی که بین ستارههای کوچیک و بزرگ آسمون سیاه رنگ در گردش بود رو به طرف در سوق دادم و به صدای فریاد جاستین گوش سپردم.
- رویا اگه بلایی سر خودت آورده باشی نابودت میکنم!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part174
لبهام رو به روی هم فشردم، چشمهام رو بستم و با دلهره منتظر حرکت بعدیش موندم. دستش که به روی صورتم نشست، لرز محسوسی به تنم نشست و شدت اشکهام رو بیشتر کرد. به آرومی مشغول پاک کردن اشکهام شد و توی صورتم همراه با نفسهای کشدار گفت:
- من خواستم تو ملکهی این قصر باشی، خواستم با میل خودت بهت دست بزنم.
انگشتهاش به روی صورتم حرکت میکرد و من داشتم از درون جون میدادم. درد زیر دلم افزایش پیدا کرده بود و به شدت عصبی شده بودم.
- اما دیدی که... خرابش کردی! حالا میخوای چیکار کنی فراری چشم آبی؟
روم رو ازش برگردوندم و انگشتش به روی صورتم کشیده شد. چشم باز کردم و به در دستشویی خیره شدم. دستش زیر چونهم نشست و صورتم رو به طرف خودش چرخوند. چینی به بینیم دادم و نمیدونستم چطور از این بو فرار کنم. به چشمهایی خیره شدم که به روی لبهام نگاهش ثابت مونده بود.
- آرامیس نتونسته به قرارش با ایلیا برسه و مدارک رو به دستش برسونه...
انگشت شصتش رو به روی لبهام کشید و من لبهام رو به داخل دهنم کشیدم. چشمهام رو محکم بستم و اشک با شدت بیشتری از زیر پلکهام، پایین میریخت. صدای پوزخندش رو شنیدم و حس کردم کمی عقب رفت و این باعث شد نفس حبس شدهم رو با آرامش رها کنم.
- حتی اگه شوهر عزیزت تنهایی به اینجا بیاد تا نجاتت بده، بازم نمیتونه هیچ کاری بکنه، چون قبل از اینکه به اینجا برسه، کار من با تو تموم شده و قطعا آدمهام هم کارشون رو با ایلیا تموم میکنن.
وحشت زده چشم باز کردم و لبخند کج روی لبهاش خیره شدم. نگاهم رو به چشم هاش دوختم و با صدایی لرزون لب زدم:
- یعنی... یعنی چی؟! با ایلیا میخوای چیکار کنی؟
قهقههای سر داد و من با نفرت بیشتری پتو رو توی مشتم فشار دادم. اگه بلایی سرش میآورد چی؟! یعنی مادر ایلیا انقدر نامرده که از جون بچهش محافظت نکنه؟! مگه مادرها از جونشون برای بچههاشون نمیگذشتن؟!
- عزیزم! نگران شوهرت شدی؟! چقدر عاشق!
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، به هق هق افتادم و سرم رو به روی زانوهام گذاشتم. باید چیکار میکردم؟! اگه بهم دست میزد چی؟! چطور از دستش فرار میکردم وقتی حتی در اتاق هم قفله؟ کاش میتونستم حداقل از پنجره خودم رو پایین بندازم قبل اینکه بهم دست بزنه و من دیگه نتونم تو چشمهای ایلیا نگاه کنم. ایلیا داغون میشد اگه میفهمید جاستین دستش به من خورده؛ بعد دوتا افسرده باهم چطوری زندگی میکردیم؟! اصلا زندگیای باقی مونده؟!
سرم رو بالا آوردم و با نگاه خیس از اشکم اتاق رو رصد کردم. نگاهم دوباره روی در دستشویی ثابت موند؟! چقدر میتونستم اونجا بمونم؟!
چطور باید بهش میرسیدم قبل اینکه جاستین به من برسه؟! جاستین دقیقا روبهروم ایستاده بود و چطور باید حواسش رو پرت میکردم؟!
- چیه؟! داری دنبال راه فرار میگردی؟ نگرد کوچولو، نیست!
🦋@Roman_Fa_m
به فصل مورد علاقهی من🌸
به ماهِ من خوش اومدین🤍
•السلام علیک یا صاحب الزمان(علیهالسلام)🌱
🪷「@CottonCandy_Daily」
💙#part171
دست روی قفسه سینهم گذاشتم و نگاهم رو با ترس دور تا دور فضای سر سبز اطرافم انداختم. نگاهم رو به عمارتی که با فاصله نسبتا زیادی از من وجود داشت دوختم و به این فکر کردم چقدر با آرامیس راه رفتم که انقدر از خونه دور شدم؟! با شنیدن صدای خشنی از پشت سرم، جیغ خفه ای کشیدم و به عقب برگشتم و نگاهم قفل چشمهای آبی رنگ مرد سیاه پوست با جثهی بزرگی شد، که لباسهای اون نشون میداد از نگهبان ها باشه.
- ببخشید خانم، آقا دستور دادن به داخل خونه برگردید.
آب دهنم رو قورت داده و سپس، باشهای گفتم. روم رو ازش برگردوندم و نگاه لرزونم رو به خونهی بزرگ پیش روم دوختم. با قدمهایی کوتاه و لرزون ناشی از استرسی که با فکر و خیال الکی به جون خودم انداخته بودم، به روی سنگ فرشها به طرف خونه حرکت کردم. به آروم ترین نحو ممکن قدم برمیداشتم بلکه دیر تر برسم و توی اون اتاق کثیف حبس بشم.
نگاهم رو به ساختمون کوچک تری که کنار خونه قرار داشت دوختم و چقدر کنجکاو بودم تا برم و ببینم اونجا چخبره اما حال نداشتم راهم رو کج کنم و با درد کمرم، راه اضافه تری رو برم. به استخر رو بازی که با فاصلهی چند متری از من، سمت راستم و وسط درختها قرار داشت خیره شدم. مسیر سنگ فرش شدهای، چمنها رو کنار زده و راهی برای رفتن به سمت استخر باز کرده بود. کنارش، تعدادی صندلی و نیمت وجود داشت و داخلش از این فاصله دیده نمیشد.
از کنارش گذاشتم و توی دلم جاستین و هفت جد و آبادش رو مورد عنایت فحشهای ریز و درشتم قرار دادم، به خاطر اینکه همچین جای خفنی متعلق به اونه. همه چیز داشت، مثل یه پارک بزرگ بود، استخر، تاب، آلاچیق، زمین بازی و انواع گل و گیاه و درخت که دلم رو آب میکرد. چرا همچین جای خفنی نباید مال من باشه؟ معلوم نیست دیگه چه جاهایی داره، یعنی باشگاه ورزشی و استخر سر بسته هم داره؟!
لبم رو گاز گرفتم و به خودم نهیب زدم. به تو چه که داره یا نداره؟! مگه میخوای اینجا بمونی؟ دخترهی احمق! با هر یک قدمم و نسیمی که میوزید، مانتو کنار میرفت و لباس کوتاه و شلوار چسب، باعث میشد اندامم در معرض دید نگهبانها قرار بگیره، و جاستینی که حواسش هر لحظه به من بود. دو طرف مانتوم رو جلوم کشیدم و سعی کردم ثابت نگهش دارم.
به در خونه که رسیدم، با اندوه نگاهی به پشت سرم انداختم و بعد دوباره نگاهم رو به در بزرگ رو به روم دوختم. دلم نمیخواست برم توی اون خونه و اون اتاقی که حتی صدای نفس کشیدنم هم شنیده میشد؛ این بیرون حداقل میتونستم از فضا لذت ببرم و از این هوای خوب نهایت استفاده رو ببرم.
با بیچارگی، دستم رو برای ضربه زدن به در بالا بردم و قبل اینکه دستم به روی در فرود بیاد، باز شد و چهرهی یکی از خدمتکارها توی قاب در نمایان شد. بی هیچ حرفی کنار رفت تا من وارد بشم. سر به زیر انداختم و خیره به زمین سفید و براق، راهِ پلهها رو در پیش گرفتم. در حینی که بالا میرفتم به ایلیا و حضورش توی این شهر فکر میکردم و دلم بیشتر از قبل آرامش میگرفت.
به اتاق که رسیدم، نگاهم به خدمتکاری افتاد که کنار در ایستاده و کلیدی به دستش بود. منتظر نگاهش کردم که گفت:
- برو داخل.
ابرویی بالا انداختم و آروم وارد اتاق شدم و در بلافاصله پشت سرم بسته و بعد صدای چرخش کلید توی قفل، به گوش رسید.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part169
سوالهای زیادی توی ذهنم شکل گرفته بود. دستش رو گرفتم، به ناخنهای صورتی رنگش خیره شدم و در همون حین پرسیدم:
- اینطور که معلومه تو باید از مادرت انتقام بگیری نه جاستین، و اینکه اگه یکسره اینجا بودی، باید خیلی با پسرخالهت صمیمی باشی، پس چرا گفت که باهاش صمیمی نشی؟!
نفس عمیق و لرزونی کشید و گفت:
- جاستین رو نابود کنم همهشون پشت هم نابود میشن چون توی کارش نه شراکت، ولی نقش دارن. فقط به من چیزی نگفته بودن چون بچه بودم و نمیخواستن من رو وارد این قضیه کنن، ولی من بعد جدا شدن از جاستین، حرکات مشکوکشون رو دیدم، دنبالش رفتم و تا تونستم مدرک بر علیهش جمع کردم.
- چطور متوجه نشد؟ فکر میکردم همه جا دوربین کار گذاشته باشه.
ازم جدا شد و صاف روی تاب نشست. سرش رو به عقب خم کرد و دستش رو زیر سرش گذاشت و لبهای سرخش رو به حرکت درآورد:
- توقع نداشته که من احمق همچین فکری به ذهنم برسه و بخوام انتقام بازی کردن با احساساتم رو ازش بگیرم. اون هیچکس رو دوست نداره رویا، یه آدم سنگدل و عوضیه، مثل باباش.
باباش! همونی که من رو توی قمار برد، همونی که من رو به این روزگار انداخت، همونی که بابام، من رو بهش فروخت. آب دهنم رو قورت دادم و چشمهام رو بستم. آرامیس چطور میتونست جلوی گریه کردنش رو بگیره؟!
- من میتونستم آیندهی قشنگ تری داشته باشم، اگه با یکی از پسرهای همسن و سال خودم توی مدرسه دوست میشدم، قطعا بهتر بود از اینکه بازیچه دست جاستین بشم، اون من رو معشوقهی چند روزهی خودش میدونست، ولی من فکر میکردم اون حرفها و عشق بازی ها، از سر علاقه هست و اون هم من رو دوست داره ولی بعد دو سال و خوردهای زندگی شبانه روز کنار جاستین و وابسته شدن بهش، گفت دوستم نداره و من کسی نیستم که اون دلش میخواد، از خونهش بیرونم کرد و دلش نمیخواست من باهاش صمیمی باشم و من از همون موقع سعی کردم زندگیای مستقل از این خانواده داشته باشم.
یاد خودم و سعید افتادم. یعنی من برای اون، مثل جاستین بودم؟! کسی که سه سال منتظر نگهش داشتم و پا به پاش پیش رفتم و همه فکر میکردن قراره باهم ازدواج کنیم، ولی من چیکار کردم؟! دستهام رو مشت کردم. وقتی کار جاستین رو اشتباه میدونستم، پس نمیتونستم به خودم حق بدم، نباید با احساساتش بازی میکردم، باید خیلی زودتر بهش میگفتم که نمیخوامش، تا کمتر بهم وابسته شه. الان داشت چیکار میکرد؟! حالش چطور بود؟ تونسته خودش رو جمع و جور کنه؟!
- خوبی رویا؟!
سری تکون دادم، نگاهم رو بالا آوردم و به چشمهاش که اشک درشون حلقه زده بود خیره شدم. احساس میکردم چیز دیگهای وجود داره که آرامیس انقدر از این خانواده نفرت داره که خودش شروع کرد به تعریف کردن:
- ولی یه مسئلهی مهم تر هست، مربوط به زمانی که پدر جاستین زنده بود.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part167
متفکر سری تکون دادم و لبهام، به لبخند کجی که بیشباهت به پوزخند نبود، باز شد. نیم نگاهی به صورتم انداخت و دستپاچه گفت:
- رویا این طور نیست که تو برام اهمیتی نداشته باشی، یادت باشه من به خاطر تو اینجام. من میدونم چقدر تو برای ایلیا ارزشمندی، و مطمئن باش هدف اولم اینه که تو رو سالم به دست ایلیا برسونم و اگه خودم هم نمیخواستم از اینجا برم، قطعا باز هم کمکت میکردم.
برای لحظهای دلم از خودم گرفت که بهش شک کردم و لحظهای بعد به این فکر کردم شاید واقعا باید بهش شک داشته باشم. از طرفی به جاستین قول کمک داد و از طرفی اینجا داره به من کمک میکنه و من رو هی از دست اون عوضی نجات میده. اما شاید نباید بهش اعتماد کنم، اگه ایلیا نیومده باشه چی؟! اگه بیشتر از قبل توی دردسر بیفتم چی؟! افکار منفی رو از سرم کنار زدم، من چارهای جز اعتماد کردن نداشتم و علاوه بر اون، نگاهش رنگ صداقت داشت و از حرفاش، بوی راستی به مشام میرسید. بعد از ثانیهای سکوت، سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود، پرسیدم:
- تو چرا برای رفتن از اینجا به کمک ایلیا نیاز داری؟ کی جلوت رو گرفته؟
تلخندی زد و مکثی کرد. به نوک تیز کفشهای پاشنه دارش خیره شد و بعد زمزمه وار گفت:
- خودم، خودم جلوی خودم رو گرفتم.
اخمی ناشی از تعجب ابروهام رو در بر گرفت و چیزی نگفتم تا خودش ادامه بده. برای همین از اتاق آوردم بیرون، برای اینکه برام همه چیز رو توضیح بده. سرش رو بالا آورد، نفس عمیقی کشید و خیره به روبهرو گفت:
- من تا انتقامم رو از جاستین نگیرم، از اینجا نمیرم و الان بهترین موقعیت برای به خاک سیاه نشوندنه جاستینه.
ایستاد و من هم به تبعیت از اون، ایستادم و نگاه پرسشگرم رو به چهرهی جدیش دوختم.
- جاستین دوست پسرم بود، دوستش داشتم و فکر میکردم دوستم داره اما کم کم متوجه وجود تو شدم، تویی که همیشه جاستین ازت حرف میزد.
پوزخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. دستم توی دستش بود و سرمای تنش رو حس میکردم.
- این ماجرا برمیگرده به چندسال قبل، من شونزده سال داشتم...
دستش رو گرفتم، به طرف تاب سفید رنگی مجللی که وسط باغ قرار داشت کشیدم و بین حرفش پریدم:
- ببخشید وسط حرفت اومدم، اما الان چند سالته؟!
روی تاب کنار هم نشستیم و من زنجیر طلایی رنگش رو بین دستهام گرفتم. با جوابی که داد شگفت زده به طرفش برگشتم و با نگاهم صورتش رو کنکاش کردم. متعجب گفتم:
- الکی میگی! چطور میشه نوزده سالت باشه؟! فکر میکردم حداقل همسن من باشی.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- وقتی ایلیا هفت سال داشت مادرم طلاق گرفت، توقع چه سنی از من داری؟!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part164
نفس توی سینهم حبس شد و با چشمهای گرد شده که اشک شوق درشون نشسته بود، خیره خروجش از دستشویی شدم که بلند گفت:
- تا وقتی که تو خودت رو تمیز کنی، من میرم برات لباس انتخاب کنم.
اجازه نداد برای حرف قبلیش ذوق کنم و با شنیدن این حرف، وحشت زده سعی کردم پشت لباسم رو به جلو بکشم تا از حرفی که زد مطمئن بشم. با دیدن لکهی قرمز پایین تونیکم، جیغی از سر حرص کشیدم و گفتم:
- براچی زودتر نگفتی؟!
- حرف نزن کارت رو بکن، بزار برات لباس پیدا کنم.
بعد از شستن لباسهام، اونها رو روی دیوار شیشه ای حمام، پهن کردم و لباس های جدیدی که آرامیس انتخاب کرده بود رو از دستش گرفتم. از لباسهای داخل کمد نبود و داشتم فکر میکردم از کجا آورده که من ندیدمشون تا زودتر همینها رو بپوشم که جوابم رو داد:
- لباسهای منه، زود بپوش.
سری تکون دادم و شلوار جینش رو پوشیدم. بلیز آستین بلند مشکی رنگی که روش طرح یه دختر نقش بسته بود رو به تن زدم و مانتوی سفید رنگ بلندی که جلو باز بود رو، روی اون پوشیدم. شالم رو در آوردم و دستی به موهای کوتاهم کشیدم و از آرامیس خواستم تا برام شونه بیاره. در رو باز کرد و همراه شونه، شال سیاهی با خال خالهای سفید رنگ بهم داد. از دستش گرفتم و درحالی که مشغول شونه زدن موهام شدم متعجب پرسیدم:
- تو اینا رو از کجا آوردی؟ پوشش الانت به این لباسها نمیخوره اصلا.
- از ایران خریدمشون، نو هم هستن.
شونه رو کنار گذاشتم، انگشتم رو به روی کبودی روی صورتم فشردم که آخم بلند شد. بدون توجه به دردش، نگاه از آینه گرفتم و شال رو روی سرم انداختم:
- مگه تو اینجا زندگی میکنی که لباسهات اینجاست؟!
با کلافگی و جیغ گفت:
- چقدر سوال میپرسی، بپوش بیا بیرون دیگه خسته شدم. با این حالت هیچی نخوردی، من گشنهم شده به جای تو. سریع باش.
خندهی بیجونی کردم و شال رو به روی سرم محکم کردم. در رو باز کردم و آرامیس با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوب شدی، بیا بریم حالا.
خم شدم بند کتونیهام رو سفت کردم و در همون حال، لبخندی به تلخی روزگارم زدم و با لحنی که غم درش هویدا بود، زمزمه وار گفتم:
- خیلی خوب شدم، انگار نه انگار که تازه بابام رو از دست دادم و عزا دارم.
نفس کلافهای کشید و با لحنی که سعی داشت دلگرم کننده باشه گفت:
- غصه نخور رویا، به زور جاستین رو راضی میکنم میریم باهم لباس بخریم.
قطره اشکی از چشمم چکید و سقوطی غم انگیز به روی کفشم داشت. از جام بلند شدم و زیر لب با امید زمزمه کردم:
- امیدوارم به اونجا نرسه.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part162
آب دهنم رو قورت دادم و سری به معنی «باشه» تکون دادم که دکمهی سبز رنگ رو فشرد و روی بلندگو گذاشت و صدای فریاد ایلیا به گوشم رسید.
- کثافت حرومزاده، مگه دستم بهت نرسه عوضی، کثیف تر از تو ندیدم، وای به حالت اگه بلایی سر رویا بیاری، چنان بلایی سرت میارم...
گوشی رو از دست جاستین گرفتم و بین حرفش پریدم.
- ایلیا...
سکوت پشت خط حاکم شد و بعد صدای آروم اما لرزون ایلیا، به گوش رسید و شدت اشک من رو بیشتر کرد:
- رویا! خودتی؟!
با گریهای که کنترلش از دستم خارج شده بود گفتم:
- خودمم ایلیا، خودمم.
- حالت خوبه دورت بگردم؟! بلایی که سرت نیاورده؟! کاری باهات نکرده؟ خوبی؟
آب دهنم رو قورت دادم، چشمهام رو بستم و هق زدم:
- خوبم، کاری باهام نکرده.
نفس عمیقی که ایلیا کشید، دلم رو بیشتر از قبل به آتیش کشید. معلوم نیست چه فکر و خیالهایی با خودش کرده که با همین جواب سادهی من، انقدر خیالش راحت شده.
- بهت گفتم فارسی حرف نزن منم بفهمم.
صدای خشمگین جاستین، خشم ایلیا رو دوباره برانگیخت و فریادش بلند شد و معنی بعضی از حرفهاش رو نمیفهمیدم و فقط میتونستم بفهمم داره تهدیدش میکنه و بهش میگه که کاری به من نداشته باشه.
- هی پسر، چی در مورد من فکر کردی؟! کی گفته طرف حساب من تویی؟ من از اولم رویا رو میخواستم، یادت رفته؟!
- دهنت رو ببند حرومزاده، خفه شو دلم نمیخواد صدای نحصت رو بشنوم، گوشی رو بده دست رویا.
بیحوصله سری تکون داد و گوشی رو به من نزدیک کرد:
- میشنوه صدات رو.
- رویا! عزیزم، میام دنبالت خب؟ میام پیدات میکنم، فقط نزار بهت دست بزنه، نزار همه چی رو خراب کنه، من دارم میام لندن.
جاستین با شنیدن کلمهی لندن، با صدای بلندی که خنده درش پیدا بود گفت:
- نمیتونی پیداش کنی.
بیاهمیت به حرفش، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نمیزارم، قول میدم! فقط زودباش ایلیا، میخواد غیابی طلاق..
قبل از اینکه حرفم تموم شه، گوشی به عقب کشیده شد و ضربهی محکم دستش، به روی صورتم فرود اومد و صدای جیغم بلند شد. از صدای داد و فریاد ایلیا، میفهمیدم چقدر از شنیدن صدای جیغم نگران شده و حالش خرابه و دل من بیشتر برای اون صدای لرزون میسوخت که میخواست بفهمه چه بلایی سر من اومده.
- بهت گفتم حرفی رو میزنی که من میخوام! فکر کردی دیگه انقدر احمقم که هیچی از زبون توی هرزه حالیم نباشه؟! من همچین حرفی رو میخواستم؟
عقب رفت و من، با نگاهی تار از اشک، خودم رو عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و هق زدم و ثانیهای بعد صدای ایلیا قطع شد. در رو باز کرد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، خشمگین گفت:
- میخواستم باهات با آرامش رفتار کنم، اما خودت نخواستی! نباید عصبیم میکردی.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part160
کمی با فاصله از حمام، توالت فرنگی قرار گرفته بود و کنار اون، درست روبهروی من، روشویی بود و آینه بزرگ و مستطیل شکلی که بع صورت افقی تقریبا کل دیوار رو گرفته بود و چهرهی زرد و زارم رو بهم نشون میداد. جلوتر رفتم و پا روی پادری مخملی کرم رنگ گذاشتم. نگاهی به قفسههای چوبی زیر روشویی که چندتا حوله و وسیله روشون قرار داشت انداختم و بعد خم شدم و کمد کوچیک کنارش رو باز کردم. با دیدن بستهی پد بهداشتی، خوشحال برش داشتم و صاف ایستادم. با احتیاط گوشه به گوشهی دیوار ها رو گشتم تا هیچ دوربینی وجود نداشته باشه که صدای جاستین، قلبم رو به لرزه درآورد:
- نترس، اونجا چیزی نیست.
نگاهش به بستهی توی دستم افتاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت:
- زود باش کارت رو انجام بده، باهات کار دارم.
خجالت زده در رو محکم بستم و عصبی بسته رو باز کردم. بعد از انجام کارهای لازم، جلوی آینه ایستادم و دستهام رو به روشویی سرامیکی تکیه دادم و به چهرهی مضطربم درون آینه خیره شدم. مژههایی که بر اثر گریه به هم چسبیده بودن و اشکهایی که روی صورتم خشک شده و از خودشون ردی به جا گذاشته بودن و پوستی که سفیدی و زیبایی همیشه رو نداشت چرا که پهنای صورتم کم شده بود و خیلی لاغر شده بودم.
ذهنم همهش میرفت سمت لحظه ای که صدای بوق ممتد دستگاه بلند شد، صدای بابام توی گوشم میپیچید و قلبم رو به درد میآورد. صورتش از جلوی چشمم کنار نمیره و نمیتونم فراموش کنم که چه حرفهایی بهش زدم. حالم خراب تر از خراب بود و توی این وضعیت جای اینکه تو آغوش آرامش بخش ایلیا باشم و همراه خانوادم این غم رو تحمل کنم، توی یه کشور غریبم، توسط پسرخالهی شوهرم دزدیده شدم و نمیدونم دقیقا کدوم گوری ام و باید چه خاکی به سرم بریزم.
شیر آب رو باز کردم، دستم رو از آب سرد پر کردم و به روی صورتم پاشیدم. چند بار پشت سر هم این کار رو تکرار کردم و بعد سرم رو بالا آوردم. نفس عمیقی کشیدم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. بدون چادر احساس لخت بودن میکردم اما درحال حاضر چارهای نداشتم و حتی نمیدونستم چادرم کجا هست.
سری به طرفین تکون دادم، لباسم رو صاف کردم و به پایین کشیدمش تا باسنم رو بپوشونه. در چوبی روبهروم باز کردم و از اتاق خارج شدم. روی تختم نشسته بود و گوشی آیفونش توی دستش بود.
- خب، بیا بشین اینجا.
با بیشترین فاصله ازش روی تخت نشستم. نیم نگاهی به فاصلهی بینمون انداخت و درحالی که همچنان مشغول ور رفتن با گوشیش بود گفت:
- فکر کنم آرامیس بهت گفته بود که باهام راه بیای، فکر کردم حداقل به حرف اون گوش میکنی.
چشمهام رو بستم و نفس کلافهای کشیدم. دستهام رو روی پام مشت کردم و سعی کردم آرامش رو در لحنم حفظ کنم:
- برام سخته، لطفا درکم کن. بزار یه مدت در آرامش خودم، برای پدرم گریه کنم.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part178
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خیره تو چشمهای طوسی رنگش که اشک درشون جمع شده بود، با هق هق اسمش رو صدا زدم:
- ایـ... ایلیا؟!
خون گوشهی لبش رو پاک کرد و لب زد:
- جان ایلیا!
با دیدنش، جون دوباره گرفته بودم و قلبم بیقراری میکرد برای به آغوش کشیدنش. با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم و دستهام رو به دور گردنش حلقه کردم. سرم رو به روی شونهش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
دستهاش به دور شونههای لرزونم حلقه شد و من رو محکم به آغوشش فشرد. صدای ضربان قلبش که به گوشم میرسید، آرامش عجیبی رو به وجودم تزریق کرد.
- بمیرم برات قشنگم، گریه کن، گریه کن دورت بگردم آروم شی.
صداش بغض داشت و من هنوز باور نمیکردم که نجات پیدا کردم و الان ایلیاست که کنارمه. لابهلای گریههام فقط اسمش رو صدا میزدم و اون با نوازش کردنم من رو به آرامش دعوت میکرد. دقایق زیادی رو توی آغوشش گریه کردم و اون رو هم به گریه انداخته بودم.
سر از روی شونهش و لباسش که خیس شده بود از اشکهای من برداشتم و به چهرهی دوست داشتنی و جذابش خیره شدم. دستم رو بالا آوردم، به روی صورتش گذاشتم و انگشتهام رو نواز وار به روی ریشهاش که کمی بلند شده بود حرکت دادم. به لبهاش خیره شدم و همزمان با قطره اشکی که به روی صورت خیس از اشکم چکید، به آرومی و با هق هق گفتم:
- دلم... خیلی... خیلی برات تنگ... شده بود.
با دستش اشکهام رو پاک کرد و زمزمه کرد:
- منم خیلی دلم برات تنگ شده بود، داشتم از نگرانی دق میکردم که نکنه اون عوضی بلایی...
لحنش خشمگین شد و با به زبون آوردن اسمش، حرفش رو بریدم و بعد با صدای لرزونم ادامه دادم:
- نگو! خب؟ دیگه از اون... نـ... نگو، تموم شد دیگه، خداروشکر به... به موقع رسیدی.
- میبینم که زوج عاشقمون به هم رسیدن.
با شنیدن صدای آرامیس، از ایلیا جدا شدم و نگاهم رو به سمتش سوق دادم. توی چهارچوب در دستشویی ایستاده بود و یک پاش رو به روی دری که روی زمین افتاده بود گذاشته بود. با دیدن صورت کبود و لب چاک خوردهش ترسیده هینی کشیدم و به سمتش رفتم.
- خوبی؟ حالت خوبه؟ چه بلایی سرت آورده؟
با یک دستش، مچ دست دیگهش رو ماساژ داد و لبخند صدا داری زد:
- شما رو کنار هم دیدم حالم خیلی خوب شد. همین که موفق شدم و نذاشتم دست جاستین بهت بخوره، از دردهام کم میکنه.
اشک دوباره دیدم رو تار کرد و محکم بغلش کردم که صدای آخش بلند شد. نگران عقب کشیدم و پرسشی نگاهش کردم که گفت:
- من مجروحم، نمیبینی؟! درد میگیره خب...
شرمنده لب گزیدم که ایلیا جلو اومد، دستش رو به دور تنم حلقه کرد و گفت:
- ازتون ممنونم آرامیس، هر چقدر هم ازت تشکر کنم کمه، اگه تو نبودی...
خندهای کرد و بین حرف ایلیا پرید:
- خب بسه دیگه، کاری که درست بود رو انجام دادم، خودت رو مدیون من ندون، کاری بود که هر خواهری برای برادرش انجام میداد.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part177
پوزخند صدا داری زدم و با دست لرزونم صورت خیس از اشکم رو پاک کردم. الان مثلا نگران من شده بود؟! اگه بلایی سر خودم آورده باشم که دیگه نمیتونه نابودم کنه. حواسم رو معطوف فضای اطرافم کردم و محض احتیاط دوش بزرگ و سنگینی که وجود داشت رو برداشتم و توی دست گرفتم. با تمام وجودم منتظر بودم در بشکنه، وارد بشه و یا من اون رو ناکار کنم یا اون یه بلایی سرم بیاره.
پشت سرهم پلک میزدم تا اشکهام دیدم رو تار نکنن. صدای ایلیا توی سرم میپیچید و دیگه سر و صدای بیرون اتاق، برام محو شده بود. تصویر ایلیا از جلوی چشمهام کنار نمیرفت و داشت تمرکزم رو برای مقابله با جاستین ازم می گرفت.
زانوهام سست شدن و برای اینکه به زمین سقوط نکنم، پشتم رو به دیوار تکیه دادم و اجازه ندادم تا شیشه و دوش از دستهام پایین بیفتن. لبهام رو محکم به روی هم فشردم تا صدای گریهم بلند نشه. دلم میخواست میتونستم اون شیشه رو توی قلب خودم فرو کنم و به این گریهها پایان بدم.
همچنان داشت به در ضربه میزد و من بیحال سرم رو به شیشهی پنجره تکیه دادم. درد زیر دلم و حالت تهوعی که داشتم من رو وادار میکرد تا سر بخورم و روی زمین بشینم اما اجازهی سقوط به پاهام رو ندادم و تمام تلاشم رو کردم تا محکم بایستم.
زیر لب هرچی دعا و سوره و ذکر بلد بودم زمزمه میکردم و فقط به لحظهای فکر میکردم که ایلیا پیدام کنه، من رو به آغوش بکشه و توی بغلش با تمام توانم گریه کنم.
ثانیهها دیر میگذشتن و از یه طرف دلم میخواست هیچوقت نتونه در رو باز کنه و داخل بیاد و از طرفی میخواستم قبل از اینکه حالم خراب شه و از شدت استرس پس بیفتم، بیاد داخل و بزنم ناکارش کنم.
برای لحظهای ضرباتی که به در میخورد، قطع شد و نفس عمیقی کشیدم از سکوتی که توی فضا به وجود اومد. هنوز چیزی از به وجود اومدن سکوت نگذشته بود که صدای داد و دعوا از داخل اتاق به گوش رسید. متعجب چشم باز کردم و سعی کردم صاف بایستم.
دلم میخواست برم جلو، در رو باز کنم و ببینم چخبره اما میترسیدم نقشهش باشه تا من رو از اینجا بیرون بکشه. حس کنجکاویم به احساس ترسم غلبه کرد و قدم کوتاهی به جلو برداشتم. نفس عمیق و لرزونی کشیدم و دوش رو رها کردم. اشک چشمم رو پاک کردم و جلوتر رفتم.
صدای صحبت چند نفر از بیرون به گوش میرسید اما اونقدر واضح نبود که متوجه حرفهاشون بشم. قبل از اینکه قدم بعدی رو به سمت در بردارم، ضربهی محکمی به در خورد، در از جاش کنده شد و من از شدت وحشت سرجام خشکم زد. نگاهم به روی دری که روی زمین افتاده بود، ثابت مونده و از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم.
سرم رو بالا آوردم و با دیدن فردی که جلوم بود شوکه و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. دستم شل شد و صدای برخورد شیشه با زمین، از شوک خارجم کرد و اشک به چشمهام هجوم آورد. به پهنای صورتم اشک میریختم و لبخندی که به روی لبهام شکل گرفت، لبخند رو مهمون لبهاش کرد.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part 175
و پشت بند این حرفش دوباره خندید و تلو تلو خوران، عقب رفت. به پنجره چسبید و سرش رو به عقب تکیه داد. "روانی"ای زیر لب زمزمه کردم و پتو رو از ما بین مشتهام رها کردم. باید یه کاری میکردم، نمیتونستم بشینم تا هر بلایی دلش خواست سرم بیاره، باید تلاشم رو میکردم. نگاهم رو بین در دستشویی و جاستین گردوندم. میتونستم سریع از جام پاشم و وارد دستشویی بشم و بلافاصله در رو قفل کنم؟! به زمان احتیاج داشتم.
باید طوری رفتار میکردم که انگار کوتاه اومدم، باید نقش بازی میکردم؛ چون این بشر این طور که معلوم بود نه وضعیت من براش اهمیتی داشت، نه شوهر داشتنم؛ دیر یا زود بدبختم میکرد. آب دهنم رو قورت دادم. چی باید میگفتم؟! توی دهنم نمیچرخید حتی اسمش رو به زبون بیارم و صداش بزنم. مغزم درست کار نمیکرد و زبونم به اولین کلمهای که توی فکرم اومد چنگ زد:
- غذا...
با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و دستش رو به معنی "چی؟" تکون داد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش گرفتم. با من من گفتم:
- من... از صبح چیزی نخوردم، حالم... حالم خوب نیست؛ گرسنمه و ضعیف شدم.
سرش رو کج کرد و با بیتفاوتی تمام گفت:
- میخواستی بخوری.
دلم میخواست اداش رو در بیارم و یه فحشی نثارش کنم ولی به فحش دادن توی دلم اکتفا کردم و ساکت موندم. زبونم رو به روی لبهای خشکیدهم کشیدم، نگاهم رو کمی مظلومانه کردم و بعد خیره به چشمهای خمارش که حالم رو بهم میزد گفتم:
- لطفا! من حالم خوب نیست، نمیتونم تحمل کنم؛ واقعا به خوراکی احتیاج دارم، حالم بد میشه.
بیهیچ حرفی نگاهم کرد و من نتونستم بیشتر از این جلوی زبونم رو بگیرم و با خشم و به فارسی گفتم:
- ای بر پدر و مادرت، خب الاغ یه چیزی بگو برام بیارن پس میافتم الان.
چینی به صورتش داد و قدمی جلو اومد. آب دهنم رو قورت دادم و توی نگاهم غلط کردم عجیبی موج میزد. بیتعادل جلوم وایساد و هر لحظه ممکن بود روم سقوط کنه.
- چی میگی؟ مگه نگفتم فارسی حرف نزن؟!
توی دلم خداروشکر کردم که متوجه حرفهام نشده و درست حسابی فارسی بلد نیست. سریع گفتم:
- خب نمیدونم به انگلیسی چی میشه.
عصبی جلوتر اومد و دستش رو زیر چونم گذاشت و من هزار بار توی دلم به چیز خوردن افتادم که چرا توی این موقعیت حساس جلوی زبون و خشمم رو نگرفتم که الان بخوام دنبال معادل انگلیسی کلمهی پس افتادن بگردم.
- میگی چی گفتی یا نه؟!
سری به معنی مثبت تکون دادم و گفتم:
- گفتم اگه چیزی نخورم غش میکنم، یا یک حالتی مثل مردن.
وقتی ازم فاصله نگرفت و همچنان با اخم به صورتم خیره بود، برای اینکه دست نجسش رو از زیر چونم برداره و بیشتر از این عذاب نکشم گفتم:
- باور کن همین بود، اون لحظه یادم نمیاومد.
چند ثانیه گذشت و بعد دستش رو عقب کشید و صاف ایستاد. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم نالیدم:"خدا لعنتت کنه رویا، عوض اینکه از خودت دورش کنی، بیشتر نزدیکش کردی که؛ الان چطوری میخوای بری تو دستشویی بدبخت؟!"
🦋@Roman_Fa_m
💙#part173
کشیده صحبت میکرد و این روی اعصابم بود. عصبی چشمهام رو به روی هم فشردم و اون با همون لحن مزخرف ناشی از مستی ادامه داد:
- هنوز... باهاش کار دارم...و تو...
کامل به طرفم چرخید و من دیگه نتونستم مانع ریزش اشکهام بشم. چه بلایی سر آرامیس آورده بود؟! چه بلایی قرار بود سر من بیاره؟! روش رو به طرفم برگردوند، پوزخندی زد و دوباره بطری رو سر کشید.
- تو نمیدونی چقدر... خیانت... خیانت از طرف کسی که حتی فکرش هم نمیکردی که بخواد به این چیزها فکر کنه... و بهش اعتماد کامل داشتی... سخته!
پتو رو توی دستم مشت کردم و توی دلم گفتم: «حقته! مظلوم گیر آورده بودی فکر کردی خیلی گاوه؟! حالا بخور!» دلم میخواست این حرفها رو به زبون بیارم اما خفه خون گرفتن در این موقعیت بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم اون هم وقتی هیچ وسیلهی دفاعی و هیچ راه فراری نداشتم.
نگاهش رو به چشمهای خیس از اشک و وحشت زدهم دوخت و زیر خنده زد. پشتش رو به پنجره تکیه داد، چشمهاش رو بست و مثل روانیها به خندیدنش ادامه داد و ما بین خندههای چندشش، کشیده کشیده گفت:
- ولی... ولی به موقع مچتون رو گرفتم... الان چه حسی داری؟!
چشمهام رو با درد به روی هم فشردم. درد بدبختیای که چتر روی زندگیم انداخته بود و قصد رفتن نداشتن. درد عشقی که به اجبار توی دلم نشسته بود و حالا قرار بود باز هم به اجبار از زندگیم خارج بشه. درد غم از دست دادن پدرم و درد وجود جاستین درست در کنارم که داشت روح رو از تنم جدا میکرد. صدای داد جاستین همزمان با صدای شکسته شدن چیزی، باعث شد وحشت زده چشم باز کنم:
- به من نگاه کن!
نگاهم به سمت شیشههای شکستهی روی زمین کشیده شد و دوباره فریاد جاستین رو بلند کرد:
- گفتم به من نگاه کن!
سرم رو بالا آوردم و با چشمهای پر از اشکم که دیدم رو تار کرده بود و نفرتی که توش موج میزد، به چهرهش خیره شدم. خندهای سر داد و تیکه شیشهی بزرگی که توی دستش بود رو به طرفم گرفت:
- تو... توی عوضی! چه حسی داری که دیگه کارت تمومه و دیگه قرار نیست طعم خوشی رو بچشی؟!
چشمهام از اشک پر و خالی میشد و چونهم از بغض میلرزید. داشت بدبختیم رو توی سرم میکوبید و من هر لحظه بیشتر از قبل از درون خرد و نابود میشدم.
- نمیدونی چه لذتی میبرم از اون ناامیدی توی نگاهت، از ترسی که بدنت رو به رعشه انداخته، از اشکی که صورتت رو خیس کرده.
چشم بستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و هق زدم. دلم میخواست بلند میشدم و خفهش میکردم. همون شیشه رو توی حلقش فرو میکردم و میگفتم تو مستی یا شاعر و نویسنده که داری عجزم رو اینطوری به ترتیب و به این قشنگی توی سرم میکوبی؟!
- سرت رو بالا بیار رویا.
به آرومی سرم رو بالا آوردم و به اونی که توی یک قدیم وایستاده بود خیره شدم. جلو اومد و حالم از بوی گندی که میداد بهم خورد. صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و دلم میخواست بالا بیارم روی قیافهی نحصش و کمی دلم خنک بشه.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part172
نیم نگاهی به قفل در انداختم و نفسم رو با خستگی به بیرون فرستادم. به طرف پنجره رفتم و نگاهم رو به آسمون آبی و ابرهای سفید شناورش دوختم. کجا بود ایلیا؟! جاستین انقدر احمق بود که به همین سادگی قرار بود تمام دودمانش رو از دست بده؟ قاچاقچیای مثل اون که همچین قصری برای خودش ساخته و مطمئنن سالهاست توی همین کاره، آرامیس چطور انقدر راحت به مدارکش دست پیدا کرده؟! جاستین ذرهای به دختر خالهش شک نکرده؟ انقدر امنیت این خونه ضعیفه؟!
با بلند شدن صدای معدهم و احساس گرسنگی، نگاه از آسمون گرفتم و به طرف تخت رفتم. به من چه که امنیت این خونه و مدارک جاستین چی بوده، مهم اینه که قراره از دستش نجات پیدا کنم؛ اما به همین سادگی بود؟!
هوا رو به تاریکی میرفت و من به روی تخت از این پهلو به اون پهلو میشدم و گاهی به ظرف غذای ناهارم خیره میشدم و آه میکشیدم از شدت گرسنگی و به این فکر میکردم که چرا آرامیس نیومد؟! چرا انقدر طولش داد؟ مگه نگفت میرم و زود برمیگردم؟! از تخت پایین اومدم و توی اتاق، مشغول قدم زدن شدم و گاهی به دوربین مدار بستهای که نگاهش همیشه روی من زوم بود نگاه میکردم و عصبی تر میشدم.
هوا تاریک شده بود. عادت نداشتم به این سکوت. توی این چند روز، هر روزم پر از تنش بوده و استرس! کلید توی قفل در چرخید و به هوای اینکه مثل ظهر، برام غذا آوردن، بدون اینکه تکون بخورم، زانوهام رو توی بغلم جمع کردم و خودم رو به دیوار تکیه دادم.
نگاهم به روبهرو بود و منتظر بودم بیاد داخل، غذای ظهر رو برداره و حالا شامم رو بزاره روی میز اما صدای نفسهای کشیده و سایهی بزرگی که از گوشهی چشمم دیده میشد، نشون نمیداد که این خدمتکار باشه. آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی و با ترس، گردنم رو به سمت در چرخوندم و با دیدن جاستین که به در تکیه داده بود و با چشمهای خمار نگاهم میکرد انگار قلبم از تپش ایستاد و نفسم توی سینه حبس شد.
نگاهم به بطری شیشهای توی دستش افتاد و بعد مردمکهای لرزونم رو به روی لباسهای به هم ریخته و موهای پریشونش گردوندم. از وضعیتی که داشت، میدونستم قرار نیست اتفاق خوبی برام بیفته. چرا ایلیا نمیاومد؟! آرامیس کجاست؟! کجا بودن که بیان نجاتم بدن؟!
تکیهاش رو از در گرفت و تلو تلو خوران، در رو بست و قفلش کرد. از ترس، پتو رو بیشتر به دور خودم پیچیدم و بیشتر از قبل توی خودم جمع شدم. "خدایا خودت به دادم برس! " جلو اومد و من ترجیح دادم حتی نگاهش هم نکنم. هر یک قدمی که بهم نزدیک میشد، لرزش بدنم بیشتر میشد و چیزی تا پس افتادنم نمونده بود که از جلوم رد شد و به کنار پنجره رفت. بطری رو بالا آورد و نصفش رو سر کشید. کمی خم شد و آستین پیراهنش رو به دهنش کشید.
- میخواستی... از دست من فرار کنی؟ من؟!
دنیا جلوی چشمهام تیره و تار و اشک، دوباره مهمون چشمهام شد. لو رفته بودم؟! باید میفهمیدم اینجا اونقدر هم بی در و پیکر نیست. آرامیس چیشده بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟! ناخودآگاه با صدایی لرزون اسمش رو به زبون آوردم که تک خندهای کرد و نیم رخ جذابش رو به سمتم چرخوند. چقدر من رو یاد ایلیا میانداخت!
- تو... تو نگران خودت باش!
🦋@Roman_Fa_m
💙#part170
مکثی کرد، من به طرفش چرخیدم و منتظر نگاهش کردم که سریع گفت و من رو توی شوک قرار داد:
- من دوازده سالم بود که بابای جاستین بهم تجاوز کرد و حامله شدم.
با چشمهای گرد شده و دهان نیمه باز نگاهش کردم و نفسم توی سینه حبس شد، از تصور اتفاق وحشتناکی که توی اون سن براش پیش اومده بود. نگاه ازم گرفت و به سنگ فرشهای روی زمین خیره شد.
- توی همین خونه، همون اتاقی که الان تو داخلش هستی، به بدترین نحو ممکن بهم تجاوز کرد، توی سنی که من چیز زیادی در مورد رابطه جنسی نمیدونستم. بابای جاستین یه بچه باز عوضی بود و من وقتی ماجرای تو رو فهمیدم همیشه از خدا تشکر میکردم بابت اینکه از دستش نجات پیدا کردی.
آب دهنم رو قورت دادم و لبهای خشکیدهم رو از هم جدا کردم:
- واقعا... من واقعا... متاسفم، نمیدونم چی بگم.
آروم سری تکون داد و تک خندهای کرد. دستی به چشمهاش کشید و از روی تاب بلند شد.
- بیخیال، گذشته و خداروشکر اون بچهی بیچاره هم همون موقع زیر مشت و لگد پدرش سقط شد و پا توی این دنیای کثیف اون هم با همچین خانوادهای نگذاشت.
به چهرهی غمگینم نگاهی انداخت، لبخندی زد و دستم رو گرفت. از روی تاب بلندم کرد و گفت:
- بخند دختر، شوهرت اومدهها، بعد تو میخوای گریه کنی؟!
خندهای کردم و قطره اشکی از چشمم پایین چکید. با دستش اشک روی گونهم رو گرفت و گفت:
- خب این رو پای اشک شوق میزارم، بیا بریم.
چند قدمی رو باهم راه رفتیم و هرچی ازش در مورد جای ایلیا پرسیدم و اینکه میخواد چیکار کنه، چیزی نگفت و بحث رو پیچوند. نمیفهمیدم چخبره و مگه برای این من رو از اتاق بیرون نکشید؟! دست روی شونهم گذاشت و گفت:
- خب من برم یه سر بیرون کار دارم، برمیگردم برات غذا هم میارم.
چشمکی زد و با خنده باهم خداحافظی کردیم. اگه آرامیس اینجا نبود، من چیکار میکردم؟! شنیدن این داستان غم انگیز، درسته حالم رو کمی خراب کرده بود، اما خوشحال بودم از اینکه آرامیس توی این یک سال جداییش از جاستین، هرکاری کرده بود تا به خاک سیاه بنشوتش.
دلم نمیخواست به داخل خونه برگردم و دوباره توی اون اتاق زندانی بشم. دلم هم داشت ضعف میرفت و وضعیتی که داشتم، باعث شده بود ضعف تنم دو برابر بشه.
مشغول گشت و گذار توی باغ شدم و میدونستم که جاستین من رو بیینه. امکان نداشت همچین فردی، با همچین شغلی، اون هم توی همچین عمارت بزرگی، دوربین کار نذاشته باشه و قطعا امنیت بالایی داره. لحظه ای سر جام خشکم زد و قلبم برای ثانیهای کوتاه، از تپش ایستاد. اگه حرفهای آرامیس رو هم شنیده باشه چی؟! یعنی توی باغ هم ممکنه شنود کار گذاشته باشه؟ یا چندتا نگهبان و جاسوس اون دور و اطراف بوده باشن که بره و قضیه رو فاش کنه.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part168
خندهی کوتاهی کردم و با کشیدن پام به روی زمین، تاب رو به حرکت درآوردم و آرامیس هم همین کار رو تکرار کرد و شروع کرد به تعریف ادامهی ماجرا:
- جاستین یه دختر بچهی احمق رو گیر آورده بود و من واقعا احمق بودم که دوست داشتن جاستین رو که ده سال ازم بزرگ تر بود رو باور کرده بودم و به این فکر نمیکردم اون فقط من رو برای چند شب میخواد و در آینده، یه نفر دیگه رو پیدا میکنه تا براش تنوع بشه.
نفس عمیقی کشید و غمگین ادامه داد:
- کاش کسی رو داشتم که راهنماییم کنه و به منی که هنوز هم سنی ندارم و بچه هستم، راه درست رو نشون بده؛ نه مادری که اصلا براش اهمیت نداشت من چیکار میکنم، پیش کی میرم، جاستین با من چیکار داره که من هر شب خونهشم؟! اونقدری که جاستین برای هانا ارزشمنده، من و ایلیا براش با ارزش نیستیم، میدونی چرا؟!
منتظر نگاهش کردم که تکیهش رو به پشتی تاب داد و به آسمون خیره شد:
- چون پول داره، از خواهر زادهش بهش یه چیزی میرسه و تو دست و پاش هم نیست و مانع خوش گذرونیهاش هم نمیشه. ولی من چی؟! همیشه تو دست و پاش بودم، مجبور بوده تو خونه نگهم داره و از خیلی از پارتی ها و مسافرتهاش بگذره و خلاصه یه باری روی دوشش بودم که وقتی بزرگ شدم، من رو آورد توی این عمارت و از جاستین خواست یه اتاق بهم بده، تا خودش با خواهرش راحت بره و به زندگی تباهش برسه و من هیچوقت نفهمیدم حالش بهم نمیخوره از اینکه یکسره بیرونه؟! چرا نمیمیره از این همه مشروب خوردن؟ چطور میتونه...
صداش داشت بلند میشد و میتونستم خشم رو توی لحنش احساس کنم. دستش رو گرفتم و بین حرفش پریدم:
- آروم باش آرامیس.
نفس عمیقی کشید و دو دستش رو روی صورتش گذاشت و به آرومی ادامه داد:
- توی مدرسه چرا همیشه میگفتن مادرها مهربون ترین هستن؟! کجاست اون مهر و محبت مادر؟ چرا من توی زندگیم ذرهای اون رو احساس نکردم؟! هانا چطور میتونه انقدر بی احساس باشه نسبت به بچهای که همهی پدر و مادرها جونشون رو براش فدا میکنن؟
لبهام رو به روی هم فشردم و بهش نزدیک شدم. دستم رو به دور شونهش حلقه کردم و به آغوش خودم کشیدمش. سرش رو روی شونهم گذاشت و بغضش رو احساس میکردم. دستم رو نوازش وار به روی بازوش به حرکت درآوردم و گفتم:
- گریه کن آرامیس، توی خودت نریز، این نقاب مسخره رو از روی صورتت بردار و کاری کن تا دلت آروم بشه، نه اینکه همراه هانا باشی و همیشه به خاطر رفتارهاش اذیت شی.
- من همین طوری عادت کردم رویا، من بین همین سه نفر بزرگ شدم، اونقدری که توی این خونه بودم، رنگ خونهی خودمون رو یادم نمیاد، عادت کردم بخندم تا کسی چیزی بهم نگه، عادت کردم پایهی همه جور کاریشون باشم تا بینشون جا داشته باشم و تنها تر از این نشم؛ اما همین اواخر، تصمیم گرفتم زندگیم رو از هانا جدا کنم و برم برای خودم کار کنم، ولی خب...
🦋@Roman_Fa_m
💙#part166
باید بیرون میرفتم، باید با آرامیس حرف میزدم تا بفهمم قضیه از چه قراره، بفهمم ایلیا کجاست و کی قراره از اینجا نجات پیدا کنم. چشمهام رو از زور حرص محکم روی هم فشردم و ناخنهام رو محکم به کف دستم فشار میدادم تا یه وقت چیزی نگم و نگیرم بزنمش که تهش قطعا خودم پخش زمین میشدم. با صدایی که سعی داشتم آروم نگهش دارم گفتم:
- چرا انقدر به لباس هایی که میپوشم گیر میدی؟ من نمیتونم با همچین آدمی کنار بیام.
و توی دلم ادامه دادم:« من جز با ایلیا، با هیچکس نمیتونم کنار بیام.» لبخند چندشی زد و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا اوق نزنم. تکیهش رو از دیوار گرفت و بهم نزدیک شد. چشم ریز کرد و آروم گفت:
- چون دلم میخواد تو رو توی اون لباس ها ببینم و اصلا برام مهم نیست تو با چه آدمی می تونی کنار بیای.
آب دهنم رو قورت دادم و کمی ازش فاصله گرفتم و نگاه ملتمس و لرزونم رو به آرامیس دوختم که سریع وارد اتاق شد و گفت:
- باشه هرچی تو بگی، بزار یکم بریم بیرون بعد میام براش لباسی انتخاب میکنم که تو دوست داشته باشی. بیا بریم.
و قبل از اینکه اجازهی هر واکنشی به جاستین بده، دستم رو گرفت، با خودش کشید و با تنهای که به جاستین زد، راه رو باز کزد و من رو از اتاق، بیرون کشید. نفس راحتی کشیدم و به طرف پلهها دویدم که صدای داد جاستین بلند شد:
- وایسا ببینم، مگه نمیگم حق نداری بیرون بری؟
- یکم کوتاه بیا دیگه، چرا صبر نداری؟! گفتم درستش میکنم دیگه. با لجبازی هیچی درست نمیشه.
آرامیس این رو به آرومی به جاستین گفت و بعد به طرف منی که روی پلهها وایساده بودم اومد. لبخندی زد، دستم رو گرفت و باهم از پلهها پایین رفتیم. در رو باز کرد و در همون حین گفت:
- مطمئنی نمیخوای غذا بخوری؟!
«نه»ای گفتم و نگاهم رو دور تا دور باغ، این بار با دقت چرخوندم. درختهای کوتاه و بلند، درختهای بید و مجنون، و درختهایی که بعضی میوه داده بودن و بعضی فقط حکم سایه بون رو داشتن. حیف این باغ قشنگ، که افتاده دست پست فطرتی مثل این. با صدای آرامیس، چشم از بوتههای گل رزی که لابهلای درختها کاشته شده بود، گرفتم و به صدای اون گوش سپردم:
- میدونستم اینجا امنیت نداری، نگرانت بودم برای همین ازش خواستم بزاره بیام اینجا و برات چندتا لباس هم آوردم چون میدونستم اون لباسها رو نمیپوشی.
لبخندی زدم و سعی کردم از نسیمی که به صورتم خورد و شالم رو به حرکت درآورد لذت ببرم. ایلیا اینجا بود، توی همین شهر و داشت توی همین هوا نفس میکشید. نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک رو با لذت به ریههام کشیدم. به راهی که هیچ مقصدی نداشت ادامه دادیم و من متفکر پرسیدم:
- چرا؟
منظورم رو فهمید و بدون اینکه سوالی بپرسه، نفس عمیقی کشید و گفت:
- از وقتی که ایلیا رو دیدم، و فهمیدم یه برادر دارم که میتونه دوستم داشته باشه و میتونم کنارش در آرامش باشم، تصمیم گرفتم از اینجا برم. درسته از لحاظ مادی همه چیز داشتم و دارم اما من هیچکس رو ندارم، دلم میخواد فقط هرچه زودتر ایلیا مدارک رو به دست پلیس بده، بیاد و هم تو رو نجات بده هم من رو.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part165
دستی در هوا تکون داد و با قدمهایی بلند به طرف در اتاق رفت و گفت:
- چی فکر کردی در مورد من؟ من فقط چند جلسهی کوتاه پیش ایلیا کلاس زبان فارسی داشتم، حرفهات رو نمیفهمم باید ترجمه کنی.
- چیز مهمی نبود.
به آرومی زمزمه کردم و پشت سرش حرکت کردم. در رو باز کرد و وقتی سرم رو بالا آوردم، هینی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
با صدای آرامیس، نگاه از چهرهی جدی جاستین گرفتم. بدون اینکه جواب سوالش رو بده، اون رو کنار زد و جلو اومد. روی صورتم خم شد و دستش رو جلو آورد که اخمی کردم و خودم رو عقب کشیدم. دستش رو عقب برد، پوزخند صداداری زد و خواست حرفی بزنه که آرامیس، از پشت لباسش رو کشید و گفت:
- بیا برو کنار مزاحم ما نشو.
عصبی، دست آرامیس رو پس زد و گفت:
- حد خودت رو بدون، اینکه بهت اجازه دادم چند روزی رو اینجا بمونی دلیل نمیشه انقدر با من صمیمی بشی.
نگاه از چهرهی بغ کردهی آرامیس گرفت و با همون اخمهایی که چهرهی رو ترسناک تر و جدی تر کرده بود، به من خیره شد و درحالی که اندامم رو از نظر میگذروند و من رو معذب میکرد، گفت:
- جایی قراره بری؟ اینها چیه پوشیدی؟
حرکاتش من رو یاد ایلیا میانداخت و بیشتر از قبل دلتنگش میشدم و حالا که فهمیده بودم توی همین شهره، بیش از پیش دلم بیقراری میکرد برای دیدن اون نگاه پر از عشق و آغوش آرامش بخش. دلم میخواست یه «بهتوچه» نثارش میکردم، یه مشت توی صورت میخوابوندم و از کنارش رد میشدم، اما انجام این حرکت، مساوی بود با به فنا رفتنم. زبونی به روی لبهای خشکیدهم کشیدم و قبل از اینکه من حرفی بزنم، آرامیس گفت:
- سخت نگیر جاستین، فقط میریم توی باغ کمی قدم بزنیم.
بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره، به دیوار تکیه داد، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برو لباس هات رو عوض کن.
نگاهم رنگ التماس به خودش گرفت و با مظلومیت تمام به آرامیس که بیرون اتاق انداخته شده بود خیره شدم تا به دادم برسه. دستش رو روی بازوی برجستهی جاستین گذاشت و سعی کرد به عقب هلش بده و آروم کنار گوشش چیزی گفت اما باز هم ابرو بالا انداخت و منتظر وایساده بود تا به حرفش گوش کنم.
داشت روی اعصابم رژه میرفت و توی بد ایامی داشت این کار رو میکرد. خیلی سخت داشتم خودم رو کنترل میکردم تا حرف اضافهای نزنم و خودم رو بیشتر از این توی دردسر نندازم. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم لحنم مظلومانه باشه:
- لطفاً بزار برم بیرون، بقیه لباسها مناسب نیست، نمیتونم بپوشمشون.
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده، با چشمش به کمد اشاره کرد و به آرومی گفت:
- اینجا قرار نیست چیزی که تو میخوای انجام بشه، اینجا کاری رو انجام میدی که من میخوام. یا لباست رو عوض میکنی، یا نمیزارم بری بیرون.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part163
آسمون رنگ تیره به خودش گرفته بود و با قلب من تناسب پیدا کرده بود، قلبی که ابرهای بزرگ و سیاه غم، جلوی خورشید شادیهام رو گرفته بودن و قرار نبود به این زودی، رخت از آسمون دلم ببندن.
با دردی که زیر دلم میپیچید و ضعف رو به تنم راهی میکرد، بدون اینکه بلند شم و برقها رو خاموش کنم، پتو رو کنار زدم و به زیرش خزیدم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم، پتو رو بالای سرم کشیدم و انقدر اشک ریختم تا کم کم خوابم برد.
***
با دردی که توی صورتم پیچید، «آخ» ریزی از بین لبهام خارج شد. چشمهام رو باز کردم و به چهرهی مهربون آرامیس چشم دوختم.
- بهت گفتم سر به سرش نزار رویا، ببین چه بلایی سر صورتت اومده؟! نصفش کبود شده قشنگ. از ریخت و قیافه افتادی.
پوزخندی زدم و پتو رو از روی خودم کنار زدم:
- ریخت و قیافه میخوام چیکار؟! حالم از همه چی بهم میخوره.
نفسش رو با کلافگی به بیرون فرستاد، دستم رو گرفت و همزمان با بلند شدن خودش، از روی تخت بلندم کرد.
- پاشو بریم بیرون یکم راه بریم، یه چیزی هم بخوری.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و درحالی که به طرف آینه میرفتم، با انزجار گفتم:
- من دیگه لب به غذایی که این عوضی با پول حرومش خریده باشه، نمیزنم.
بهم نزدیک شد و من، به سمت راست صورتم که نصفش کبود شده بود چشم دوختم. اگه همون اول یخ میزاشتم رو صورتم، کبودیش انقدر زیاد نمیشد.
- تو از کجا میدونی پولش حرومه؟!
سخت برام انگلیسی حرف زدن چون نمیتونستم تمام حرفهام رو بزنم و تمام اصطلاحاتشون رو بلد نبودم. دستم رو روی صورتم گذاشتم و اخمی ناشی از درد روی ابروهام نقش بست.
- واضحه، فقط یه آدم حروم لقمه یا حرومزاده میتونه انقدر عوضی باشه. که به احتمال زیاد هر دو شامل پسرخالهی عزیزت میشه.
دستم رو گرفت و به طرف دستشویی هلم داد:
- متاسفانه درست حدس زدی، حالا برو صورتت رو بشور، خودم برات یه چیزی میخرم.
در رو باز کردم، وارد دستشویی شدم و بدون اینکه در رو ببندم، به طرف روشویی رفتم و در همون حین پرسیدم:
- کار جاستین چیه؟!
صدای بسته شدن در باعث شد به طرفش برگردم. متعجب نگاهش کردم که جلو اومد و لب زد:
- قاچاق عتیقه، نگران کار من هم نباش، توی یه رستوران کار میکنم.
شوکه نگاهش کردم که شیر آب رو برام باز کرد و اشاره کرد تا صورتم رو بشورم. چندبار پشت سر هم آب به صورتم زدم تا از شوک چیزی که شنیدم خارج بشم. من الان خونهی یه قاچاقچی بودم؟! یه قاچاقچی من رو دزدیده بود؟ شیر آب رو بستم، به طرف آرامیس برگشتم و خواستم حرفی بزنم که سریع گفت:
- ایلیا الان لندنه، به زودی همه چیز تموم میشه.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part161
صدای نیشخندش رو شنیدم و بعد صدای تکون خوردن تخت که انگار بهم نزدیک تر شده بود. چشم باز کردم و با دیدن فاصلهای که کم شده بود، خودم رو جمع کردم و سرم رو به طرف مخالفش چرخوندم.
- تا جایی که من فهمیدم تو باید از پدرت متنفر باشی، بابت تمام اتفاقات تلخ زندگیت؛ حالا میخوای چشمهای قشنگت رو به خاطر همچین انسان نفرت انگیزی...
- تمومش کن! از عذاب دادن من چی نصیبت میشه؟! نمیتونی یکم تنهام بزاری و...
جملهم رو خوردم، از فحشی که میخواستم به زبون بیارم جلوگیری کردم و به دنبال جمله جایگزینی توی ذهنم گشتم و با پیدا کردن حرفی، سریع ادامه دادم:
- یکم تنهام بزار تا حداقل بتونم با خودم کنار بیام و این وضعیت رو بپذیرم.
سری تکون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهاش نقش بست. گوشیش رو به طرفم آورد و گفت:
- آم، خب پس با این وجود فکر نکنم که از این ناراحت بشی.
نگاهم رو به سمت صفحه گوشی سوق دادم و با دیدن عکس داخلش، شوکه شدم. من بودم و جاستین که دو طرف لپم رو گرفته بود و لبهایی که غنچه بود. صدای هانا توی گوشم پیچید «عکس فوقالعاده ای شد.»
لبم رو به دندون كشیدم و تمام حرصم رو سر اون خالی کردم بلکه پا نشم تا اون موبایل رو توی صورتش بکوبم.
- خب نکتهی جالبش اینجاست که...
وارد تلگرام شد و با دیدن صفحه چت ایلیا، نفسم توی سینه حبس شد. بدنم لرز محسوسی به خودش گرفت و صدای نیشخندش رو شنیدم. توانایی این رو نداشتم که دستم رو جلو ببرم و مانع ارسال اون عکس، برای ایلیا بشم. دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکهام، مثل رودخونهای از چشمهام جاری شدن، نگاه مظلومم روی کلمهی «آنلاین» توی موبایل ثابت مونده بود و وقتی اون عکس منحوس سین خورد، چشمهام رو با درد به روی هم فشردم و «نه» دردناکی از بین لبهام خارج شد.
با شنیدن صدای زنگ موبایل، چشمهام رو باز کردم و دیدم که اسم ایلیا روی صفحه نقش بسته و شمارهای که از ایران بود. ملتمس به چهرهی جاستین که با پوزخند به موبایلش نگاه میکرد خیره شدم و با صدایی که از زور بغض میلرزید گفتم:
- لطفا... خواهش میکنم بزار باهاش حرف بزنم، خواهش میکنم...
حالت متفکری به خودش گرفت و من نگاهم بین اون و موبایل در گردش بود و صدای زنگش، برام حکم ناقوس مرگ رو داشت.
- خب باشه.
لبخند پر بغضی زدم و دستم رو جلوی دهنم فشردم و منتظر موندم تا به تماس جواب بده. گوشی رو به طرفم گرفت و قبل از اینکه به دستم بگیرمش، عقب کشیدش و انگشت اشارهش رو تهدید وار تکون داد و نگاه ترسناکی بهم انداخت:
- وای به حالت اگه حرف اضافه ای بزنی، چیزی رو میگی که من میخوام.
🦋@Roman_Fa_m
💙#part159
لرزی به تنم نشست و نگاهم از اشک تار شد. ضربهی آروم و اطمینان بخشی به روی شونهم زد و با خداحافظیای کوتاه، از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و به تاجش تکیه دادم. پاهام رو جمع کردم و سر به روی زانوهام گذاشتم.
چیکار باید میکردم؟! چطور میتونستم با این موجود کثیف راه بیام؟ راه میاومدم که طلاقم رو میگرفت؟! یا راه بیام که بهم دست بزنه و به چشمش هرزهای بیام که با وجود شوهرش و تعهدی که داره، با وجود ادعای عاشقیای که داره، خیلی راحت بهش پا میده؟! من نمیتونستم باهاش راه بیام، تنها کاری که از دستم بر میاومد این بود که جوابش رو ندم و دهن به دهنش نزارم که اونم برای امنیت خودم بود چون از این آدم هیچ چیز بعید نبود.
از تخت پایین اومدم، به طرف پنجره رفتم و پرده رو کنار زدم. نگاهم رو به آسمون و خورشید بالای سرم دوختم و کف دستم رو به روی شیشههای سرد قرار دادم. پشت اون همه درخت و پشت اون دیوار کجا بود؟! چطور میتونستم ازش بیرون برم؟ چطور میتونستم دوباره برگردم پیش خانوادهم، پیش همه کسم...
دقایقی بس طولانی کنار پنجره ایستادم و خیره به خورشیدی که داشت به غروب نزدیک میشد و قضا شدن نمازم رو خبر میداد، اشک ریختم. میدونستم هم صدای گریه و هق هقهام رو میشنوه و هم میبینه با چه حال خرابی دارم گریه میکنم، ولی عوضی تر از این حرفها بود که بخواد اهمیت بده.
دلم میخواست نماز بخونم و دغدغهی چطوری نماز خوندن هم به مشکلاتم اضافه شده بود. بعید میدونستم اینجا نه مهری وجود داشته باشه، نه چادر و نه اینکه حتی جهت قبله رو بدونن. نگاه غمگینی به خورشید که هر لحظه پایین تر میرفت و رنگ آسمون رو به نارنجی نزدیک تر میکرد، گفتم:
- خدایا خودت یه کاری کن من از این وضعیت نجات پیدا کنم، حداقل بتونم نمازم رو بخونم...
با دردی که زیر دلم پیچید و به کمرم منتقل شد، خم شدم و همزمان با «آخ» ریزی که از بین لبهام خارج شد، دست به کمرم گرفتم و با لحنی که گریه و خنده درش موج میزد، گفتم:
- قربونت برم که انقدر به فکرمی و انقدر به موقع عمل میکنی. ولی جدا دوست داشتم نماز بخونم یکم آروم شم، همونم ازم گرفتی؟!
قبل از اینکه به کثافت کشیده بشم، توی کمدها مشغول گشتن شدم و بعد از برداشتن یک لباس زیر، به طرف در ته اتاق رفتم و بازش کردم که با یه فضای خیلی بزرگ مواجه شدم. لعنتی اینجا حموم دستشویی بود؟! چندتا دزد همچین جایی رو برای فردی که دزدیدن فراهم میکنن؟!
دمپاییهای سفید رنگی که کنار در بود رو پام کردم و وارد شدم. زمین با سرامیکهای پنج ضلعی به رنگ مشکی و خاکستری پوشیده شده بود. سمت راستم دیوار شیشه ای قرار داشت که پشتش یک وان سفید و دوش آب قرار داشت و پنجرهای که میتونستی موقع دوش گرفتن بیرون رو تماشا کنی، بالاتر از وان وجود داشت.
🦋@Roman_Fa_m