دخترهی بیچاره مدام گریه می کرد و می گفت: «من فقط بازیچه دست اون حرومزاده بودم.»
بهش نزدیک شدم و گفتم: «اینکه بفهمی بازیچه یه حرومزاده هستی، ناراحت کنندهست اما بد نیست. جدی میگم. اینجوری می تونی از بازیش بیای بیرون.
اینکه نفهمی بازیچه دست یه حرومزاده ای بده، وحشتناکه! اینکه نفهمی و باز هم بازی کنه باهات، نفهمی و باز دروغ بشنوی، نفهمی و همهی باورهات رو به گند بکشه.
دختره با گریه می گفت: «من همین الانش هم باورهام رو از دست دادم.»
اما من اینطور فکر نمی کردم. به نظرم هنوز چیزی ته وجودش باقی مانده بود...هنوز هم دلش می خواست دوست داشته شود، دوست بدارد، و برای کسی مهم باشد.
~
@Rouzbeh_Moein
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم...
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
#نیما_یوشیج
@Rouzbeh_moein
مادرم زمانی که آلوی جنگلی رو در دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟
لبخند می زد و بعد از سکوتی معنا دار می گفت: باید چشم هاش رو میدیدی...
من هیچ وقت نتونستم رابطه ی بین آلوی جنگلی و چشم ها رو بفهمم.
تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و قاطعانه داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛
مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: زمانی بچگیم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من همیشه اونجا پرسه می زدم. یکبار خیلی شانسی یه درخت آلو جنگلی پیدا کردم، بی نظیرترین آلوی دنیا. صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم. طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا حرفم رو بفهمی.
تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم اون قسمت جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلوی جنگلی نیست.
بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلوی جنگلی نشد...
به مادرم گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟
گونه هاش آروم خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها دیگه هیچ وقت تکرار نمی شن...
@rouzbeh_moein
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / #روزبه_معین
چند دقیقه پیش، قبل از اینکه تو را ببینم، چشمم به دختر و پسر جوانی افتاد که زیر درختی، توی باغچه پشت کلیسا با هم حرف میزدند. از همان دور میشد فهمید که دارند همان کلماتی را برای هم میگویند و تکرار میکنند که تا دنیا دنیا بوده، زنها و مردها، میلیونها و میلیاردها بار به هم گفتهاند. دوستت دارم، دوستم داری؟
در این سرزمین، سرنوشت خوشی نداریم، فکر میکنم که تو هم با من موافق باشی. اما تا زمانی که زنی و مردی به هم میگویند «دوستت دارم، دوستم داری؟» شاید هنوز بشود امیدوار بود.
رمان دانه زیر برف / #اینیاتسیو_سیلونه
@rouzbeh_moein
آن دختر شب را با من سپری کرد. آخر شب پیش از اینکه بخوابد با صدایی آهسته و گرفته، گفت: «من سالها پیش، قبل از عشق او، سالهایی که تنها بودم، هیچوقت دست از پا خطا نکردم. اما حالا اینچنین بیپروا شدهام.»
من نمی دانستم منظور آن دختر از او چه کسی است، در واقع هیچ چیز از آن دختر نمیدانستم.
برای همدردی بی آنکه چیزی بگویم، دستش را کمی فشار دادم. دوست داشتم بگویم عشق دیوانگی می آورد و همهی ساختارها را به هم میریزد اما از گفتنش منصرف شدم. و طوری وانمود کردم که گویی از رفتارش نفهمیدهام که او به دنبال فراموش کردن و راه نجات است که به آغوش من پناه آورده.
روی برگرداندم و به شعله شمع خیره شدم. به این فکر کردم که گاهی آدمهایی که در ساختمان آتش گرفتهای گیر افتادهاند، وقتی دیگر راهی برای رهایی نمی بینند، به عنوان آخرین راه نجات، خود را از نزدیکترین پنجره به بیرون پرت می کنند.
من بار اولم نبود، بار چندمم بود که انگار با پتویی نازک منتظر کسی ایستاده بودم که از ساختمانی آتش گرفته سقوط میکرد. پتویی که صادقانه میگویم هیچوقت نجات دهنده نبود...
صبح با گریه های آهستهی آن دختر از خواب بیدار شدم. چشمانم را کمی باز کردم و دیدم که بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، وسایلش را جمع کرد و رفت...
~
@Rouzbeh_Moein
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
بیشتر مردم قهوه را با شکر می نوشند. در حالیکه من باور دارم قهوه باید تلخ باشد، چون مزهی خودش هست. تلخ...مثل حقیقت که گاهی تلخ است اما مزه اصیل خودش را دارد. برای همین است که دوست داشتنیترین آدم ها کسانی هستند که خودشانند، حتی اگر تلخ باشند.
پس مبادا با دروغ تلخی حقیقت را بگیری، چون من دیوانهی طعم تلخم، چه تلخی حقیقت، چه تلخی قهوه!
~
@Rouzbeh_Moein
#روزبه_معین / برشی از یک نمایشنامه قدیمی
به مناسبت ۱اکتبر، روزجهانی قهوه ☕️
آدرین پیشنهاد یک بازی داد، که البته پرسشی ساده بود. آدرین ازمون خواست هرکسی خودش رو به یک مکان تشبیه کنه. چند لحظهای همه به فکر فرو رفتیم. تا اینکه آنتونی سکوت رو شکست و گفت شهربازی. پسر شوخ و شنگی بود، باهاش خوش میگذشت. یا به قول خودش فقط میتونستی باهاش خوش بگذرونی. جیکوب گفت یه فاحشه خونه با اتاقهای تو در تو. همه تاییدش کردیم، بهش می اومد. هر شب با یکی بود. جاناتان گفت هتل پنج ستاره، از اون هتل ها که هرکسی نمیتونه واردش بشه. خود آدرین گفت ایستگاه قطار سنت پانکراس. همه دلیلش رو میدونستیم، آخرین بار مادرش رو اونجا دیده بود. استلا اول گفت ناکجاآباد. بعد که بهش اعتراض کردیم گفت زمین گلف. همیشه میخواست هرطور که شده متفاوت باشه. مارک بدون اینکه سیگار رو از گوشه لبش برداره گفت مزرعه ماری جوآنا. همه بهش خندیدیم.
اما من...من گفتم پناهگاه. من همیشه پناهگاه بودم، یه پناهگاه وسط کوه با دری شکسته که با یه هل دادن باز میشه، یه پناهگاه بهم ریخته که توی برف و بوران بهش پناه میارن، و وقتی هوا خوب شد همونطوری رهاش میکنن.
از لی لی پرسیدم: تو چی؟ توخودت رو به چه مکانی تشبیه می کنی؟
لی لی کمی فکر کرد و گفت: یک بخاری توی اون پناهگاه، تا همیشه گرم نگهش داره.
من سکوت کردم و لبخندزنان به آسمان خیره شدم. هم من و هم لی لی خوب می دانستیم که بخاری، مکان نیست. اما چه چیز بهتر از اینکه بدانی کسی را داری که به خاطر دوست داشتنت قواعد را برهم می زند.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی/ #روزبه_معین
@Rouzbeh_moein
یک روز “وینستون” متوجه جمعیتی شد که با سر و صدای زیادی در وسط چهارراه تجمع کرده بودند. با خودش گفت شروع شد شروع شد انقلاب شروع شد، مردم بالاخره طغیان کردند.
نزدیک شد، دو زن چاق بر سر یک قابلمه با هم درگیر شده بودند و هریک سعی داشت آن را از دست دیگری درآورد و موهای یکی از آنها بهشدت پریشان شده بود. یک لحظه هر دو قابلمه را کشیدند و دسته قابلمه کنده شد. وینستون با تنفر آنها را تماشا می کرد. با این حال صدایی که در آن لحظه از حنجره چندصد زن برخاسته بود به طور عجیبی قدرتمند به نظر می رسید! چرا آنها نمیتوانستند همین فریاد را برای موضوعی واقعا مهم سر دهند؟ آنها تا به آگاهی نرسند، طغیان نخواهند کرد، و تا طغیان نکنند به آگاهی نخواهند رسید…
#جورج_اورول / 1984
@Rouzbeh_Moein
یکی از ضرب المثلهای یونانیها این است:
یک جامعه زمانی رشد میکند که کهنسالانش درختانی را بکارند که میدانند زیر سایه آنها نخواهند نشست.
@Rouzbeh_Moein
فراموش نکن باید کوتوله ی سرخ زندگیت رو بشناسی. درباره میلنر قبلا بهت گفتم. میلنر و گروهش وقتی داشتن دنبال سیارهای قابل حیات میگشتن، به سیارهای مشابه زمین و نزدیک به یک کوتوله سرخ میرسن. کوتولههای سرخ ستارههایی کوچکتر و تاریکتر از خورشیدن، انرژی دارن و میتونن حیات ببخشن. اون کوتوله سرخ میتونست واسه سیاره جدید نقش خورشید رو بازی کنه اما یه مشکل داشت، یه مشکل خیلی بزرگ، به شدت بی ثبات بود، رفتارش تغییر میکرد. گاهی شعلههایی ازش خارج میشد که میتونست همه چیز رو نابود کنه.
واسه این میگم باید کوتوله سرخ زندگیت رو بشناسی چون وقتی خورشید زندگیت نیست، واسه زنده موندن چارهای نداری جز اینکه یه سرچشمه انرژی داشته باشی.
اگه می خوای به یک کوتولهی سرخ نزدیک شی، نزدیک شو! ازش انرژی بگیر، اما روش حساب باز نکن. کوتولهی سرخ رفتارش ثابت نیست، کوتوله ی سرخ ناپایداره. بهش دل نبند، وابستهش نشو! به هیچ چیز ناپایداری وابسته نشو، تا بتونی قبل از اینکه شعلهای ازش سربکشه و همه چیز رو نابود کنه، رهاش کنی.
@Rouzbeh_Moein
~
آنتارکتیکا هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم ... آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد!
خوشی ها و روزها | #مارسل_پروست
@rouzbeh_moein
همه چیز با گذشت زمان تغییر میکنه. من هم کمکم پی بردم که خیلی چیزها از یادم رفته. دیگه نمی دونستم دوست داشتن چه شکلیه، حسش چطوره و چرا باید باشه. قلبم عادت کرد به آروم زدن، یه ریتم آروم و همیشگی.
دزیره: و کسل کننده؟
ادوارد: کسل کننده؟ بهتره بگم آرامش داشتم. و این آرامش باعث شد وارد مرحلهی جدیدی از تنهایی بشم، مرحلهای که از دوست داشتن و دوست داشته شدن میترسی. فرار کردن رو یاد میگیری. نادیده گرفتن قلبت رو یاد میگیری، و بعد خودت هم باورت میشه که قلبی نداری. پیتر راست میگفت، اِدی توی سینهش هیچی نداره. واسه همینه که خیلی وقته از چیزی ناراحت نمیشم. به نظرت عجیبه که چیزی نمیتونه ناراحتم کنه؟
@Rouzbeh_Moein
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / #روزبه_معین
it's dangerous, It's so out of line
To try and turn back time
channel: @Rouzbeh_Moein
«مردها موجودات عجیبی هستند!» زیبیله هنوز هم بر این عقیده است: «شما مردها با آن جد و جهدتان! گاهی ساعتها، روزها یا حتی هفتهها به نظر میرسد جز همنشینی با زن محبوب خود آرزویی ندارید. بیمحابا میکوشید به او برسید، از هیچ اقدامی روگردان نیستید. ظاهرا از هیچ خطری نمیترسید، از اینکه مضحکهی این و آن شوید هراسی به دل راه نمیدهید. اگر کسی سد راهتان شود حتی از قساوت و بیرحمی هم ابایی ندارید. به نظر میرسد دنیاست و آن زن، زن محبوب شما… و بعد به یک چشمبرهمزدن همهچیز تغییر میکند. ناگهان معلوم میشود که جلسهای مهم در پیش است، جلسهای چنان مهم که بهناچار همهچیز باید مطابق با آن سامان بگیرد. شما مردها یکباره به جنبوجوش میافتید، زن محبوبتان به موجودی مهربان، اما مزاحم تبدیل میشود. بله، من ملاحظهکاری مسخرهی شما را با غریبهها خوب میشناسم، اما در ارتباط با زنی که دوستتان دارد از ملاحظه خبری نیست. شما مردها با آن نگاه جدیتان به زندگی! کنفرانس قضایی بینالمللی، مدیریت گالری، ناگهان دوباره مسایلی مطرح میشوند که در موردشان هیچگونه کوتاهیای جایز نیست! و وای به حال آن زنی که چنین مسایلی را درک نکند و احتمالا بخواهد به آنها بخندد! بعد، به یک چشمبرهمزدن رفتاری پیش میگیرید شبیه به هانسِ کوچک موقع رعد و برق. غیر از این است؟ شما مردها برای آنکه در ورطهی ناامیدی نغلتید، برای آنکه در این دنیای سراسر جدی بهرغم همهی دادستانیها و نمایشگاهها احساس بطالت نکنید، سراغ ما میآیید، به ما نیاز دارید… خدا میداند!»
رمان اشتیلر نوشته #ماکس_فریش
@rouzbeh_moein
پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،
گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،
گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت میدرخشد.
پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،
گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،
گاهی قهوه ایست که سر میرود، غذاییست که ته میگیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
ساده بگویمت،
دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...
#روزبه_معین
@Rouzbeh_moein
صاحبخانه بدش نمیآمد که ما همیشه گریه کنیم، عزادار باشیم و مصیبتنامه بخوانیم، چون مشغول میشدیم. دیگر کسی از او نمیخواست پشت بام را کاهگل کند یا برایمان آب لوله بکشد.
#علی_اشرف_درویشیان / آبشوران
مجموعه ای شامل دوازده داستان کوتاه که در سال ۱۳۵۳ منتشر شد.
@Rouzbeh_Moein
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، بهخاطر یک شیطنت، بهخاطر یک پشتک بیجا و...آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد میگیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بیتعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز میکنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه میکنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمیگم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت میده که باعث میشه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر میترسوندت که از حاشیه امنت تکون نخوری.»
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
@Rouzbeh_Moein