گلستان: تصنیف شده در سال 656 هجری(1258 میلادی) باب ها: « در سیرت پادشاهان»، «در اخلاق درویشان»، «در فضیلت قناعت»، «در فوائد خاموشی»، «در عشق و جوانی»، «درضعف و پیری»، «در تأثیر تربیت» و «در آداب صحبت» حکایت ها بر اساس نسخه فروغی ارسال نظرات: @hanaeeni
حکایت سوم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد.
پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت(افلاس، بیچارگی) بمانده است.
گفت: ای برادر! شکر نعمت باری(آفریدگار) عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
@saadi_tales
@saadi_tales
خواهنده مغربی(گدای اهل مغرب) در صف بزّازان حلب(پارچه فروشان اهل حلب) میگفت: ای خداوندان نعمت(توانگران)، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال(گدایی) از جهان برخاستی(برداشته می شد).
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست
کنج صبر اختیار لقمان است
هر که را صبر نیست حکمت نیست
@saadi_tales
🌺🌺🌺 @saadi_tales 🌺🌺🌺
باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟
گفت: آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست.
نماند حاتم طایی ولیک تا به ابد
بماند نام بلندش به نیکویی مشهور
زکات مال به در کن که فضله رز(اضافه شاخه انگور) را
چو باغبان بزند بیشتر دهد انگور
نبشته است بر گور بهرام گور
که دست کرم به ز بازوی زور
@saadi_tales
حکایت چهل و هفتم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
پادشاهی به دیده استحقار در طایفه درویشان نظر کرد.
یکی زآن میان به فراست به جای آورد و گفت: ای ملک! ما در این دنیا به جیش از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر.
اگر کشور خدای کامران است
وگر درویش حاجتمند نان است
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی
ظاهرِ درویشی جامه ژنده است و موی سِترده و حقیقتِ آن دلِ زنده و نفس مرده.
نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی
وگر خلاف کنندش به جنگ برخیزد
اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی
نه عارف است که از راه سنگ برخیزد
طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.
هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگر در قباست.
اما هرزهگردی بی نماز هواپرست هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید رند است وگر در عباست.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ریا داری
پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری(تو که در خانه حصیر داری و روی حصیر مینشینی، پرده هفت رنگ دم در نذار و ریاکاری مکن)
@saadi_tales
حکایت چهل و پنجم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون از او بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش
کای فرومایه این چه دندان است؟
چند خایی لبش؟ نه انبان است
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جِد از او بردار
خوی بد در طبیعتی که نشست
ندهد جز به وقت مرگ از دست
@saadi_tales
حکایت چهل و دوم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه(فقر) میسوخت و رقعه(وصله) بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت:
به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق(جامه ژنده درویشان)
که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم(کامل)، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پسی(نیازمندی) مردن به که حاجت پیش کسی بردن.
هم رقعه(وصله) دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه، رقعه(نامه) بر خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
@saadi_tales
حکایت دوم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…حکایت اول از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…حکایت چهل و هشتم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رسته
گفتم: چه بود گیاه ناچیز
تا در صف گل نشیند او نیز؟
بگریست گیاه و گفت خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاه باغ اویم؟
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
گر بی هنرم وگر هنرمند
لطف است امیدم از خداوند😥
با آن که بضاعتی ندارم
سرمایه طاعتی ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسم است که مالکان تحریر(کسانیکه اختیار آزاد کردن غلامان را دارند)
آزاد کنند بنده پیر
ای بار خدای عالم آرای
بر بنده پیر خود ببخشای😭
سعدی ره کعبه رضا گیر
ای مرد خدا در خدا گیر
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد
@saadi_tales
حکایت چهل و ششم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
آوردهاند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود.
زشت باشد دبیقی(حریر نازک) و دیبا
که بود بر عروس نازیبا
فیالجمله به حکم ضرورت عقد نکاحش با ضریری(نابینا) ببستند.
آوردهاند که حکیمی در آن تاریخ از سرندیب(جزیره ای در هند) آمده بود که دیدهٔ نابینا روشن همیکرد.
فقیه را گفتند: داماد را چرا علاج نکنی؟
گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد.
شوی زن زشت روی، نابینا به
@saadi_tales
حکایت چهل و چهارم از باب دوم: در اخلاق درویشان @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
یکی از صاحبدلان زورآزمایی را دید به هم بر آمده و کف بر دماغ انداخته.
گفت: این را چه حالت است؟
گفتند: فلان دشنام دادش.
گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیآرد.
لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
عاجز نفس فرومایه، چه مردی، چه زنی
گرت از دست بر آید دهنی شیرین کن
مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
اگر خود بر دَرَد پیشانی پیل
نه مرد است آن که در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
@saadi_tales