گلستان: تصنیف شده در سال 656 هجری(1258 میلادی) باب ها: « در سیرت پادشاهان»، «در اخلاق درویشان»، «در فضیلت قناعت»، «در فوائد خاموشی»، «در عشق و جوانی»، «درضعف و پیری»، «در تأثیر تربیت» و «در آداب صحبت» حکایت ها بر اساس نسخه فروغی ارسال نظرات: @hanaeeni
حکایت بیست و ششم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
ابلهی را دیدم سمین (فربه و چاق)، خلعتی ثمین (جامه ای گرانبها) در بر و مرکبی تازی (اسب عربی) در زیر و قصبی(حریر) مصری بر سر.
کسی گفت: سعدی! چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَمْ (نقش دار و مخطط) بر این حیوان لایَعْلَمْ؟
گفتم:
قَدْ شابَه بِالْوَرَی حِمارُ
عِجْلاً جَسَدًا لهُ خُوارُ(خری به آدمی مانند شده، گوساله پیکری که او را صدای گاوست)
یک خلقت زیبا به از هزار خلعت دیبا.
به آدمی نتوان گفت ماند این حیوان
مگر دراعه(جامه جلو باز) و دستار و نقش بیرونش
بگرد در همه اسباب ملک و هستی او
که هیچ چیز نبینی حلال جز خونش
@saadi_tales
حکایت بیست و چهارم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت.
شد غلامی که آب جوی آرد
جوی آب آمد و غلام ببرد!
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.
@saadi_tales
حکایت بیست و دوم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
با احترام به روح بلند نیکا شاه کرمی نازنین
Читать полностью…حکایت بیست و یکم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود.
یکی از پادشاهان گفتش: همینمایند که مال بی کران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته.
گفت: ای خداوند روی زمین! لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آوردهام.
گفت: غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است
جهود مرده می شویی چه باک است
قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِرٍ
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرِزِ(گفتهاند:این، گل و آهکى، نجس و ناپاک است.گوییم:با آن، شکافهاى مبرز و جاى پلید و ناپاکى را مسدود مىسازیم)
شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن.
بفرمود تا مضمون خطاب از او به زجر و توبیخ مستخلص کردند.
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
هر که بر خویشتن نبخشاید
گر نبخشد کسی بر او شاید
@saadi_tales
حکایت نوزدهم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وآن که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
@saadi_tales
حکایت بیست و پنجم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
دست و پا بریدهای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست.
چو آید ز پی دشمن جان ستان
ببندد اجل پای اسب دوان
در آن دم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید(کاری از دست کسی ساخته نیست و لازم نیست از ادوات جنگی خاصی استفاده کرد)
@saadi_tales
حکایت بیست و سوم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی(فطری) در وی همچنان متمکن(جای گیر)، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره(از صحابه پیامبر) را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفرۀ او را سر گشاده.
درویش به جز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سر، حتی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ(آیه ۹۰ سوره یونس: وقتی که فرعون در شرف غرق شدن قرار گرفت)، بادی مخالف کشتی برآمد.
با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟
شرطه(باد موافق) همه وقتی نبود لایق کشتی
دست دعا برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت. واذا رَکِبوا فی الفُلکِ دَعَوُ اللهَ مخلصینَ له الدینُ(آیه ۶۵ سوره عنکبوت: وقتی در کشتی نشستند خدا را از ته دل می خوانند).
دست تضرع چه سود بندۀ محتاج را
وقت دعا بر خدای وقت کرم در بغل
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی بر گیر
وآنگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
آوردهاند که در مصر اقارب درویش(خویشاوندان فقیر) داشت. به بقیت(باقیمانده) مال او توانگر شدند و جامههای کهن به مرگ او بدریدند و خز و دمیاطی(پارچه گرانبهای مصری) بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان، غلامی در پی دوان.
وه که گر مرده باز گردیدی
به میان قبیله و پیوند
ردّ میراث سختتر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
به سابقۀ معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:
بخور ای نیک سیرت سره مرد(مرد نیکو)
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد
@saadi_tales
@saadi_tales
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار.
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد.
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم(شریک) به ترکستان و فلان بضاعت(سرمایه) به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین(ضمانت).
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است.
باز گفتی: نه! که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم.
گفتم: آن کدام سفر است؟
گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینهٔ حلبی به یمن و برد(جامه گرانبها از پشم شتر) یمانی به پارس، و زآن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم.
انصاف از این ماخولیا(سخنان پریشان) چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند!
گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیده.
گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور(کرانه ولایت غور افغانستان)
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیادوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
@saadi_tales
حکایت بیستم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در آمد خانهٔ دهقانی دیدند.
ملک گفت: شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد.
یکی از وزرا گفت: لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن(پناه آوردن)، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.
دهقان را خبر شد. ما حضری(غذای ساده) ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد.
سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند. بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همیرفت و میگفت:
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمانسرای دهقانی
کلاه گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید(کنایه از سرافراز شدن)
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
@saadi_tales
حکایت هجدهم از باب سوم: در فضیلت قناعت @saadi_tales
Читать полностью…@saadi_tales
همچنین در قاع بسیط(کویر پهناور) مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت. بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد. پس به سختی هلاک شد. طایفهای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته:
گر همه زر جعفرى دارد
مرد بى توشه برنگیرد گام
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقرهٔ خام
@saadi_tales