گلستان: تصنیف شده در سال 656 هجری(1258 میلادی) باب ها: « در سیرت پادشاهان»، «در اخلاق درویشان»، «در فضیلت قناعت»، «در فوائد خاموشی»، «در عشق و جوانی»، «درضعف و پیری»، «در تأثیر تربیت» و «در آداب صحبت» حکایت ها بر اساس نسخه فروغی ارسال نظرات: @hanaeeni
حکایت سوم از باب چهارم: در فواید خاموشی
@saadi_tales
@saadi_tales
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت(نکوهش، سرزنش) همسایه.
مگوی انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکنان
@saadi_tales
حکایت اول از باب چهارم: در فواید خاموشی
@saadi_tales
اوست نشسته در نظر....
🌺 فرا رسیدن بهار طبیعت و نوروز باستانی پیشاپیش بر شما مبارک بادا! 🌺
لذت درک این غزل زیبا از مولانا با ارسال آخرین بیت آن، تقدیم به شما دوست ارجمند:🙏
«این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم»
حکایت بیست و هشتم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
مسکین در این سخن بود که پادشه پسری به صید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیئتش نگه میکرد، صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان.
@saadi_tales
پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سر او رفته بود اعادت(بازگو) کرد. ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهر خویش آمد. پدر به دیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه زآنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و روستایان بر سر چاه و غدر(بی وفایی و خیانت) کاروانیان با پدر میگفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگام رفتن که تهیدستان را دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته؟
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور
جوی زر بهتر از پنجاه من زور
پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.
نبینی به اندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
گر چه بیرون ز رزق نتوان خورد
در طلب کاهلی نشاید کرد
غواص اگر اندیشه کند کام نهنگ
هرگز نکند در گرانمایه به چنگ
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست، لاجرم تحمل بار گران همی کند.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود
تا تو در خانه صید خواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود
پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسر حالت را به تفقدی جبر کرد و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد، زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی.
صیاد نه هربار شگالی ببرد
افتد که یکی روز پلنگش بخورد
@saadi_tales
چنان که یکی را از ملوک پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود. باری به حکم تفرج با تنی چند خاصان به مصلای شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی می انداخت. باد صبا تیر او را به حلقه انگشتری در بگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای ماند.
گه بود کز حکیم روشن رای
بر نیاید درست تدبیری
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری
@saadi_tales
@saadi_tales
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف(بدعهدی روزگار) به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده(بسیار فقیر شده بود). شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که: عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند(همانطور که عود با آتش زدن و مشک با ساییدن هنر خود را آشکار می کنند)
پدر گفت: ای پسر! خیال محال از سر به در کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفتهاند دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور
کوشش بی فایدهست، وسمه(رنگ ابرو) بر ابروی کور
اگر به هر سر موییت صد خرد باشد
خرد به کار نیاید چو بخت بد باشد
پسر گفت: ای پدر! فواید سفر بسیار است، از نزهت خاطر(نشاط روان) و جر منافع(سود بردن) و دیدن عجایب و شنیدن غرایب و تفرج بلدان(دیدن شهرها) و مجاورت خلان(همراهی دوستان) و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران، چنانکه سالکان طریقت گفتهاند:
تا به دکان و خانه در گروی
هرگز ای خام آدمی نشوی
برو اندر جهان تفرج کن
پیش از آن روز کز جهان بروی
پدر گفت: ای پسر! منافع سفر چنین که گفتی بی شمار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست:
نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز به شهری و هر شب به مقامی و هر دم به تفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.
منعم(توانگر) به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هر جا که رفت خیمه زد و خوابگاه ساخت
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد و بوم خویش غریب است و ناشناخت
@saadi_tales
دوم عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت(سخنوری) هرجا که رود به خدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند.
وجود مردم دانا مثال زر طلیست
که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند
بزرگزادهٔ نادان به شهروا(زر ناسره که به زور حاکم فقط در دیار خود رواج دارد) ماند
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
سیم خوبرویی که درون صاحبدلان به مخالطت(معاشرت) او میل کند که بزرگان گفتهاند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته، لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند.
@saadi_tales
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بیند
ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف(بین صفحات قرآن) دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش(جلو او را نمی گیرند)
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری(متنفر) بود
او گوهر است گو صدفش در جهان مباش
در یتیم را همه کس مشتری بود
چهارم خوش آوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جریان و مرغ از طیران باز دارد، پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند و ارباب معنی به منادمت(هم نشینی) او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
@saadi_tales
سمعی اِلی حُسن الاغانی(گوشم به خوشی آوازهاست)
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی(کیست که تارهای ساز را به دست ساید )
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح
به از روی زیباست آواز خوش
که آن حظ نفس است و این قوت روح
یا کمینه پیشهوری که به سعی بازو کفافی حاصل کند تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنان که خردمندان گفتهاند:
گر به غریبی رود از شهر خویش
سختی و محنت نبرد پینه دوز
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خفتد ملک نیمروز
چنین صفتها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیهٔ طیب عیش(سبب خوشی زندگی) و آن که از این جمله بی بهره است، به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
@saadi_tales
هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانهٔ دام
پسر گفت: ای پدر! قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفتهاند رزق اگر چه مقسوم است به اسباب حصول آن تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور، از ابواب دخول آن احتراز واجب.
رزق اگر چند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها
ورچه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
@saadi_tales
در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه در افکنم پس مصلحت آن است ای پدر که سفر کنم کز این بیش طاقت بینوایی نمیآرم.
چون مرد در فتاد ز جای و مقام خویش
دیگر چه غم خورد همه آفاق جای اوست
شب هر توانگری به سرایی همیروند
درویش هر کجا که شب آمد سرای اوست
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همیگفت:
هنرور چو بختش نباشد به کام
به جایی رود کش ندانند نام
همچنین تا برسید به کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همیآمد و خروش به فرسنگ می رفت.
سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی
@saadi_tales
@saadi_tales
جوانی خردمند از فنون فضایل(انواع هنرها) حظی وافر(بهره زیاد) داشت و طبعی نافر(گوشه گیر). چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدی که صوفیی میکوفت
زیر نعلین(کفش) خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستور(اسب)م بند
@saadi_tales
حکایت دوم از باب چهارم: در فواید خاموشی
@saadi_tales
@saadi_tales
یکی را از دوستان گفتم: امتناع سخن گفتنم(خودداری از حرف زدن) به علت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدهٔ دشمنان جز بر بدی نمیآید. گفت: دشمن آن به که نیکی نبیند.
و اَخو العَداوَةِ لا یَمُرُّه بِصالِحٍ
اِلّا و یَلمِزُهُ بِکَذّابٍ اَشِر(دشمن بر نيكوكار نميگذرد مگر آنكه او را دروغگوى و متكبر (اصطلاح بر گرفته از آیه ۲۵ سوره قمر) قلمداد می کند)
هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است
گل است سعدی و در چشم دشمنان خار است
نور گیتی فروز چشمهٔ هور(کنایه از خورشید)
زشت باشد به چشم موشک کور
@saadi_tales
@saadi_tales
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده.
هر که بر خود در سؤال گشاد
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد(فرمود) که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت(همراهی) کنند. شیخ رضا داد، به حکم آن که اجابت دعوت، سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت(با احترام به مهمانی او رفت). عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چون غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم، گفت نشنیدهای که گفتهاند:
هر که را بر سماط(سفره) بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل و نسرین به سر آرد دماغ(کیف کردن)
ور نبود بالش آکنده پر
خواب توان کرد خزف(سفال) زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ
@saadi_tales
@saadi_tales
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضهای(اندک مایه) در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوان را دست عطا بسته بود، زبان ثنا(تمجید) برگشود. چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت:
زر نداری نتوان رفت به زور از در یار
زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار
جوان را دل از طعنه ملاح به هم برآمد(آشفته شد). خواست که از او انتقام کشد، کشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی دریغ نیست. ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید.
بدوزد شره(طمع و حرص) دیده هوشمند
در آرد طمع مرغ و ماهی به بند
چندان که ریش و گریبان به دست جوان افتاد به خود در کشید و بی محابا کوفتن گرفت. یارش از کشتی به در آمد تا پشتی کند، همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مسامحت(آسان گرفتن) نمایند. کلُّ مداراةٍ صدقةً( خوش خلقی، صدقه محسوب می شود)
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کارزار
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
@saadi_tales
به عذر ماضی در قدمش فتادند و بوسه چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند. پس به کشتی در آوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارت یونان در آب ایستاده. ملاح گفت: کشتی را خلل هست، یکی از شما که دلاورتر است باید که بدین ستون برود و خطام(ریسمان جلو کشتی) کشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرور دلاوری که در سر داشت از خصم دل آزرده نیندیشید و قول حکما که گفتهاند هر که را رنجی به دل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش آن یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت به در آید و آزار در دل بماند.
چه خوش گفت بکتاش(فرمانده) با خیلتاش(لشکریان)
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش
مشو ایمن که تنگدل گردی
چون ز دستت دلی به تنگ آید
سنگ بر باره حصار مزن
که بود کز حصار سنگ آید
چندان که مقود(افسار) کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش در گسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سیم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعد شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت به سر چاهی رسید، قومی بر او گرد آمده و شربتی آب به پشیزی همی آشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد، میسر نشد. به ضرورت تنی چند را فرو کوفت، مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست
@saadi_tales
به حکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و برفت. شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته. لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهاندیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقه شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان(راهزنان) در خانه تنها خوابش نمی برد. یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهایی به دیدار او منصرف کند و شبی چند در صحبت او بود. چندان که بر درمهاش اطلاع یافت، ببرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله! بدرقه(نگهبان همراه) برد.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
که بدانستم آنچه خصلت اوست
زخم دندان دشمنی بتر است
که نماید به چشم مردم دوست
@saadi_tales
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که به عیاری در میان ما تعبیه شده است تا به وقت فرصت یاران را خبر کند. مصلحت آن بینم که در مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی(ترس) از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آن گه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت. سر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبرد. تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت:
من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُ(کیست که با من گفتگو کند و حال آن که شتران مهار کرده شدند : کنایه از رفتن کاروان)
ما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ( برای غریب دمسازی به جز غریب نیست)
درشتی کند با غریبان کسی
که نابوده باشد به غربت بسی
@saadi_tales
حکایت بیست و هفتم از باب سوم: در فضیلت قناعت
@saadi_tales
@saadi_tales
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم(نا کس، پست) دراز میکنی؟
گفت:
دست دراز از پی یک حبه سیم
به که ببرند به دانگی و نیم(کنایه از تنبیه دزد با بریدن دست)
@saadi_tales