● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/
کافکا از دنیایی با ما سخن میگوید که تاریک و درهم پیچیده مینماید، بطوریکه در وهلهی اول نمیتوانیم با مقاسهای خودمان آنرا بسنجیم. در آن از چه گفتگو میشود، از لایتناهی؟ خدا؟ جن و پری؟! نه، این حرفها در کار نیست. موضوعهای بسیار ساه و پیش پا افتادۀ زندگی روزانهی خودمان است، با آدمهای معمولی، با کارمندان اداره روبرو میشویم که همان وسواسها و گرفتاریهای خودمان را دارند، به زبان ما حرف میزنند و همه چیز جریان طبیعی خود را سیر میکند. ولیکن، ناگهان احساس دلهره آوری یخه مان را میگیرد! همهی چیزهایی که برای ما جدی و منطقی و عادی بود، یکباره معنی خود را گم میکنند، عقربک ساعت جور دیگر بکار میافتد، مسافتها با اندازهگیری ما جور در نمیآید، هوا رقیق میشود و نفسمان پس میزند. آیا برای اینکه منطقی نیست؟ برعکس همه چیز دلیل و برهان دارد، یک جور دلیل وارونه؛ منطق افسار گسیختهای که نمیشود جلویش را گرفت. اما برای اینست که میبینیم همهی این آدمهای معمولی سر بزیر که در کار خود دقیق بودند و با ما همدردی داشتند و مثل ما فکر میکردند، همه کارگزار و پشتیبان "پوچ" میباشند.
#پیام_کافکا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©️
ما رفتیم و دل شما را شکستیم!
صادق هدایت، در تدارک آخرین سفر بیبازگشت خود به فرانسه، سرگرم گرفتن گذرنامه بود که روزی برآشفته و خشمناک به خانه من آمد و شکایت سرداد: پس از این همه دوندگی و مسخرهبازی و برپا کردن مشاورهی پزشکی، حالا هم که گذرنامه دادهاند مرا بیمار روانی خواندهاند و برای درمان بیماری روانی مرا به فرنگ میفرستند و مهر دیوانگی بر من زدهاند، درحالی که خودشان به عنوان مطالعه و کنسول و کاردار دارند تو دنیا معلق میزنند. بعد گفت: کتاب و زندگی خودم را گذاشتهام بچهها ببرند. تو هم بیا هرچه لازم داری بردار. گفتم من کتاب لازم ندارم. این همه کتاب نخوانده دارم. گفت یادداشتهای پهلوی را هرچه بود دادم به مینوی، اگر او نمیبرد، به درد کسی نمیخورد، میبایستی آنها را دور بریزم. حالا تو بیا اقلاً کتابهای خودت را ببر. گفتم بگذار بچهها ببرند. یک جلد داستانهای کوتاه سوئدی بود و یک مجموعه داستانهای کاترین مانسفیلد مال من که پیش او بود. بعد گفتم حالا چکار به کتاب و اثاثیه خودت داری بگذار بماند، میروی و برمیگردی. گفت: میخواهم انفجار را به چشم خودم ببینم. (چوبک )
اندکی پیش از رفتنش به اروپا (همان سفر بیبازگشت) او را دیدم، با همان شوق کودکانهای که گاهی در او پیدا میشد؛ کاغذی به من نشان داد که تصدیق پزشک بود و گواهی میکرد که صاحب ورقه بیماری «روان خستگی» دارد و باید برای معالجه به خارج برود و به اتکای همان ورقه شش ماه معذوریت گرفته بود. (اسلامی ندوشن)
هدایت قبل از سفر اروپا بیاندازه خسته بود. سلسله اعصابش به کلی از هم در رفته بود. محیط هم از هر جهت ناراحتیهای او را تشدید میکرد. ناچار به فکر سفر اروپا افتاد و به عنوان مرخصی چهارماهه و استعلاجی راهی شد. البته نیتش این بود که در اروپا کاری پیدا بکند که به وسیله آن کار، مدتی در اروپا بماند. فروختن کتابخانهاش، خالی کردن اتاقش، بخشیدن اشیای اتاق یا کتابهایش به اشخاص، بالاخص همراه بردن دوره آثارش که هر نسخه یکی جلد کرده داشت و در آنها تجدیدنظر کرده بود، همه اینها نشان میداد که او به شکل سفری طولانی یا لااقل بیشتر از چهار ماه رهسپار اروپا میشود (انجوی شیرازی)
هدایت در غیاب خود به هاشم میرخسروی وکالت داد که حقوق او را از دانشگاه وصول کند. تاریخ دقیق حرکت خود را به کسی از دوستان و آشنایان ابراز نکرده بود تا مبادا کسی برای رسانیدن او به فرودگاه که دور از شهر بود دچار کمترین ناراحتی شود و با دوستان معدود خود حضوراً یا با گذاشتن کارت، مراسم تودیع را به عمل آورده بود.
هدایت در کارت خداحافظی این چند کلمه را نوشته است: «دیدار به قیامت ... ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین»
از مجموعه «پژوهشگران معاصر ایران» هوشنگ اتحاد
@Sadegh_Hedayat©️
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده
#احمد_شاملو
@Sadegh_Hedayat©
خوب است نژادهای پست انسان را که هنوز درحال توحش باقی هستند نیز فراموش نکنیم؛ و اگر منصفانه در وضعیت انسان و حیوان تعمق بنماییم خواهیمدید که در بین آنها کمتر انقلاب و اختلال روی میدهد؛ و اگر آنان کشتار و جنگ را میدانند، ندرتاً این جنایت مهیب، این مبارزات هولناک، این نیرنگهای گوناگون در نزد آنها دیده میشود و اگر هنوز انسان آدمخوار است، در بین گرگها گرگخوار نمی باشد. پس در مقابل این همه اعمال شنیع، سبعیت و پستی، بیاختیار مجبور میشویم اقرار نمائیم که: انسان یک جانور فاسدی است.
#صادق_هدایت
#انسان_و_حیوان
@Sadegh_Hedayat©
صادق جان، این سفر به کلی وضع من عوض شده است. تاکنون فرصت این که بنشینم و با تو حسابی گفتگو کنم پیدا نکردهام. البته هر هفته چند سطری برایت فرستادهام. اما چون مثل سابق بیکار نیستم ناچار حرفها را بریده بریده تند و تند میزنم و حالا وقتی فکر میکنم خودم یادم نمیآید چه گفتهام و چه نگفتهام. گاهی فکر سابق را میکنم، گاهی فکر این ۵ ماه تهران را . گاهی فکر میکنم که باز هم زیر پای من لق است و هر دقیقه آنقدر با من وزیر اقتصاد محکم صحبت میکرد که بر من هم امر مشتبه شده بود. تصور میکردم"بله، دیگر ما راحت شدیم و تا مدتی از چنگ ابتلانات فکری نجات یافتیم. ولی اینجا که رسیدهام میبینم:خیر! دوباره همان آش است و همان کاسهی بیپیر. در تهران کسی فکر مخلص نیست. مردم خودشان آنقدر کار دارند که به دیگری نمیتوانند بپردازند. دوباره تنها شدهام و چون کارم با دولت علیه است سرنوشتم در حقیقت با کرامالکاتبین است.
#حسن_نورایی
#نامه_به_صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
خیلی مضحک و عجیب است که اشخاصی را در کشوری که کوس آزادی و دموکراسی می زند به جرم داشتن افکار شخصی بر خلاف قانون و انسانیت بی خود و بی جهت شکنجه بدهند.
#صادق_هدایت
نامه به عبدالحسین نوشین
@Sadegh_Hedayat©
ما رفتیم و دل شما را شکستیم!
صادق هدایت، در تدارک آخرین سفر بیبازگشت خود به فرانسه، سرگرم گرفتن گذرنامه بود که روزی برآشفته و خشمناک به خانه من آمد و شکایت سرداد: پس از این همه دوندگی و مسخرهبازی و برپا کردن مشاوره پزشکی، حالا هم که گذرنامه دادهاند مرا بیمار روانی خواندهاند و برای درمان بیماری روانی مرا به فرنگ میفرستند و مهر دیوانگی بر من زدهاند، درحالی که خودشان به عنوان مطالعه و کنسول و کاردار دارند تو دنیا معلق میزنند. بعد گفت: کتاب و زندگی خودم را گذاشتهام بچهها ببرند. تو هم بیا هرچه لازم داری بردار. گفتم من کتاب لازم ندارم. این همه کتاب نخوانده دارم. گفت یادداشتهای پهلوی را هرچه بود دادم به مینوی، اگر او نمیبرد، به درد کسی نمیخورد، میبایستی آنها را دور بریزم. حالا تو بیا اقلاً کتابهای خودت را ببر. گفتم بگذار بچهها ببرند. یک جلد داستانهای کوتاه سوئدی بود و یک مجموعه داستانهای کاترین مانسفیلد مال من که پیش او بود. بعد گفتم حالا چکار به کتاب و اثاثیه خودت داری بگذار بماند، میروی و برمیگردی. گفت: میخواهم انفجار را به چشم خودم ببینم. (چوبک )
اندکی پیش از رفتنش به اروپا (همان سفر بیبازگشت) او را دیدم، با همان شوق کودکانهای که گاهی در او پیدا میشد؛ کاغذی به من نشان داد که تصدیق پزشک بود و گواهی میکرد که صاحب ورقه بیماری «روان خستگی» دارد و باید برای معالجه به خارج برود و به اتکای همان ورقه شش ماه معذوریت گرفته بود. (اسلامی ندوشن)
هدایت قبل از سفر اروپا بیاندازه خسته بود. سلسله اعصابش به کلی از هم در رفته بود. محیط هم از هر جهت ناراحتیهای او را تشدید میکرد. ناچار به فکر سفر اروپا افتاد و به عنوان مرخصی چهارماهه و استعلاجی راهی شد. البته نیتش این بود که در اروپا کاری پیدا بکند که به وسیله آن کار، مدتی در اروپا بماند. فروختن کتابخانهاش، خالی کردن اتاقش، بخشیدن اشیای اتاق یا کتابهایش به اشخاص، بالاخص همراه بردن دوره آثارش که هر نسخه یکی جلد کرده داشت و در آنها تجدیدنظر کرده بود، همه اینها نشان میداد که او به شکل سفری طولانی یا لااقل بیشتر از چهار ماه رهسپار اروپا میشود (انجوی شیرازی)
هدایت در غیاب خود به هاشم میرخسروی وکالت داد که حقوق او را از دانشگاه وصول کند. تاریخ دقیق حرکت خود را به کسی از دوستان و آشنایان ابراز نکرده بود تا مبادا کسی برای رسانیدن او به فرودگاه که دور از شهر بود دچار کمترین ناراحتی شود و با دوستان معدود خود حضوراً یا با گذاشتن کارت، مراسم تودیع را به عمل آورده بود.
هدایت در کارت خداحافظی این چند کلمه را نوشته است: «دیدار به قیامت ... ما رفتیم و دل شما را شکستیم. همین»
از مجموعه «پژوهشگران معاصر ایران» هوشنگ اتحاد، ص ۳۳۹_۳۴۳
@Sadegh_Hedayat©
سعید نوری
صادق هدایت نهتنها به شرایط سخت دوران خودش میتازید، که اساساً کجرویهای تند اخلاقی در جامعه ایرانی و باورهای خرافی مردم را که موجب عقبماندگیشان میدانست با تندترین زبان نقد میکرد. اما خودش روحیهای دوگانه داشت.
روشنفکر ایرانی تا پیش از وقایع سال ۱۳۳۲ طنز گزنده و سیاهی را در محافل خود مطرح میکرده که همزمان هم خندهدار و هم انتقادی بوده و به قول غفاری نوعی بدبینی در جامعه ایرانی مد شده بود كه تا چند دهه بعد هم ادامه پیدا كرد و به فیلمها و ترانهها و روحیات دانشجویان هم نفوذ كرد. اما ربطی به مسیر اجتماع ایرانی نداشت و بیشتر از طرف روشنفكران القا میشد.
اینجا فرخ غفاری از روحیات دوگانه صادق هدایت در مهمانیهای دورهمی میگوید. ۲۸ بهمن، ۱۲۱مین سالروز تولد این نویسنده بزرگ ایرانی است که نثر روایی در ادبیات داستانی ایران را با دستور نانوشتهی موسیقی گفتار پیوند داد و از عبارتهای عامیانه و ضربالمثلهای رایج در روایت داستانهایش استفاده كرد و زبان نوشتار را از نثر رسمی منشیهای اداری و پیچیدهنویسی دوران قاجار رهاند.
#صادق_هدایت
#فرخ_غفاری
@Sadegh_Hedayat©
نفوذ زیاد روحانیون مانع از پیشرفت جوانان شده و مردم را به غم و غصه و سوگواری واداشته است.قم شهر مردهها ، عقربها ، گداها و زوارها. آخوندها با گردن بلند و عبایی که روی دوششان موج میزد تسبیح میگردانیدند. در صحن گروه زیادی از زن و بچه روی سنگ قبرها دراز کشیدهبودند. من که یاد عقرب معروف قم افتادم!
ارباب چانهاش گرم شد و از بدی مردم قم میگفت که به عقیدهی او مسابقهی نمره یک را بردهاند.قهوهچی هم شرح زندگی گدای سیدی را داد که پول داشته و گدایی میکردهاست.
#اصفهان_نصف_جهان
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اگر من می خواستم از این راه ها ترقی بکنم، یک زن خوشگل امروزه پسند می گرفتم، لباس شیک تنش می کردم، می بردمش مجالس رقص، می انداختمش توی بغل گردن کلفت ها تا باهاش برقصند یا قماربازی بکنند و لاس بزنند. آنوقت مثل همه این اعیان امروزه کلاه قرمساقی سرم می گذاشتم.
#حاجیآقا
#صادق_هدايت
@Sadegh_Hedayat©
از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم ، در ذرات تن رجاله ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود - گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را بدقت جمع آوری می کردم و دو دستی نگه می داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله ها نرود.
#صادق_هدایت
#بوف_کور
۱۹ فروردین
@Sadegh_Hedayat©
تن مهتابی و خنک او، تن زنم مانند مارناگ که دور شکار خودش میپیچد از هم باز شد و مرا میان خودش محبوس کرد. عطر سینهاش مست کننده بود. گوشت بازویش که دور گردنم پیچید گرمای لطیفی داشت، در این لحظه آرزو میکردم که زندگیم قطع بشود، چون در این دقیقه همهی کینه و بُغضی که نسبت به او داشتم از بین رفت و سعی می کردم که جلو گریهی خودم را بگیرم. بیآنکه که ملتفت شده باشم مثل مهرگیاه پاهایش پشت پاهایم قفل شد و دستهایش پشت گردنم چسبید. من حرارت گوارای این گوشت تر و تازه را حس میکردم که مرا مثل طعمه در درون خودش میکشید. احساس ترس و کیف بهم آمیخته شده بود.
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
چه کسی از ما میتواند پس از دیدار از یک مزرعهی صنعتی که در آن احشام در حالتی نیمهکور حتی قادر به راهرفتن درست و حسابی نیستند ولی تنها برای سر بریدن پرواربندی میشوند به خوردن گوشت ادامه دهد؟
و مثلاً دربارهی شکنجه و رنج میلیونها نفری که از آنان خبر داریم ولی تصمیم میگیریم نادیدهشان بگیریم چه باید گفت؟ تصور کنید ناچار از دیدن فیلم کثیفی دربارهی قصابیکردن یک انسان هستید که همان چیزی را به نمایش میگذارد که هر روزه هزاران بار در جهان تکرار میشود و ببینید تماشای این فیلم چه تأثیری بر شما میگذارد: شکنجههای عملی وحشیانه، درآوردن چشمهای فرد، لهکردن بیضههایش ــ انسان تحمل برشمردن فهرست کامل این اعمال را ندارد. آیا تماشاگر میتواند رفتار معمولی همچون قبل داشته باشد؟
آری البته تنها در صورتی که بتواند به نحوی ـ در کنشی که کارایی نمادین را به حال تعلیق درآورد ـ آنچه را شاهد بوده است به فراموشی سپارد. این فراموشی مستلزم گرفتن حالتی موسوم به انکار بتوارهپرستانه است: «میدانم، ولی نمیخواهم بدانم که میدانم، بنابراین نمیدانم». میدانم ولی از پذیرفتن کامل نتایج این آگاهی خودداری میکنم و از همین رو میتوانم همچنان بهگونهای رفتار کنم که گویی نمیدانم.
خشونت
#اسلاوی_ژیژک
ترجمه: #علیرضا_پاکنهاد
@Sadegh_Hedayat©️
پول پیدا کردن آسانه اما پول نگه داشتن سخته. باید راه پول جمع کردن را یاد بگیری. من موهام را توی آسیاب سفید نکردم. پیدا کردن پول به هر وسیله که باشه جایزه، حُسن آدم حساب میشه، این را از من داشته باش. آن وقت مهندس تحصیل کرده افتخار میکنه که ماشین کارخانۀ تو را به کار بندازه، معمار مجیزت را میگه که خونه ات رو بسازه، شاعر میاد موس موس میکنه و مدحت را میگه، نقاشی که همۀ عمرش گشنگی خورده تصویرت را میکشه، روزنامه نویس، وکیل، وزیر همه نوکر تو هستند. مورخ شرح حال تو را مینویسه و اخلاق نویس از مکارم اخلاقی تو مثل میاره. همۀ این گردن شکسته ها نوکر پول هستند. میدانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمیخوره برای اینکه باز نوکر پولدارها بشی، آنوقت زندگیت هم نفله شده. تو هنوز نمیدانی زندگی یعنی چی!
#حاجی_آقا
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
اشک، معیار حقیقت در دنیای احساسات. اشک، و نه گریه. در اشک خاصیتی هست که به شکل بهمنی درونی بروز میکند...
برای ساختن انسان، پرومته گِل را به جای آب با اشک آمیخت...
#قطعات_تفکر
#امیل_سیوران
@Sadegh_Hedayat©️
به پنداشت بيشتر ادبيات شناسان و سخن سنجان و سخندانان ميهنی و جهانی، هدايت برجسته ترين و درخشان ترين نماينده نثر داستانی پارسی در سده بيستم شمرده می شود.
هدايت هنرور «همه کاره» يی بود. او هم زبانشناس،هم تبارشناس،هم ادبيات شناس و هم گزارنده و در گام نخست،استاد بیمانند و چيره دست داستان نويسی مدرن پارسی بود.
من به او- به نويسنده بزرگ و به انسان راستين، به خاطر حقيقت جویی، دلیری و استادیش در هنر و ادب مهر میورزیدم.
#دانیل_کمیساروف
@Sadegh_Hedayat©
ڪتاب: بر بلندای نومیدی
نویسـنده: امیل سیوران
برگـردان: صالح نجفی
آنانکه معتقدند خودکشی مصداق پافشاری بر زندگی است بزدلاند. اینان توضیحها و بهانههایی میتراشند که ناتوانی و بیجربزگی خود را لاپوشانی کنند، زیرا راست این است که هیچ تصمیم ارادی یا عقلانی برای اقدام به خودکشی نداریم، فقط علتهای پنهانی که بطور تدریجی و با روندی طبیعی در شخص ریشه میدوانند خودکشی را مقدّر میسازند.
کسانی که خودکشی میکنند کششی بیمارگون به مرگ دارند که میکوشند در آگاهی خویش در برابر آن مقاومت کنند اما نمیتوانند بطور کامل آن را سرکوب کنند. زندگی در وجود ایشان چنان از توازن خارج شده است که هیچ بحث و استدلال عقلی نمیتواند آن را بسامان سازد. هیچ خودکشی عقلانی در کار نیست: خودکشی نتیجهی منطقیِ تأمل و تعمق دربارهی پوچی و بیهودگیِ زندگی نیست. اگر کسی استدلال کند که در یونان و روم قدیم بودند مردان فرزانهای که در انزوا خودکشی کردند، در جوابش خواهم گفت ایشان فقط از آن روی توانستند دست به چنین کاری زنند که از پیش زندگی را در ضمیر خویش خفه کرده بودند. تعمق در باب مرگ و موضوعات خطرناک مشابه آن ضربهای مرگبار به زندگی میزند زیرا ذهنی که دربارهی یک خروار سوالهای دردناک تعمق کند لاجرم از پیش زخمهای عمیق برداشته است. هیچکس به علل بیرونی اقدام به خودکشی نمیکند، فقط به علت برهم خوردن توازن درونی. در اوضاع نامساعدی مشابه، گروهی بیانگیزه میشوند، گروهی سرشار از انگیزه، و گروهی هم به خودکشی کشیده میشوند. برای آنکه فکر و ذکر کسی بشود خودکشی، باید چنان رنج و عذاب درونی در کار باشد که هر مانعی را که شخص خود بر خویش تحمیل کرده بشکند و هیچ برجای نماند جز سرگیجهای فاجعه بار، گردبادی مهیب و غریب. پس خودکشی چگونه میتواند مصداق پافشاری بر زندگی باشد؟
میگویند خودکشی معلول نومیدی و ناکامی است، و معنای ضمنی این گفته آن است که آدم میل به زندگی دارد و توقعاتی در زندگی داشته که برآورده نشدهاند. دیالکتیکی کاذب! انگار که شخصِ خودکشی کرده پیش از مرگ زندگی نکرده است، انگار که هیچ امید و آرزو و دردی نداشته. شرط لازم خودکشی باورکردنِ این معنی است که دیگر نمیتوانید زندگی کنید، باورکردنی نه از روی ویر و هوس که بر اثر یک تراژدی مخوف درونی. آیا ناتوانی از زیستن مصداق پافشاری بر زندگی است؟ هر خودکشیای پرجاذبه و تأثیرگذار است. پس از خود میپرسم چرا آدمها کماکان در پیِ دلیل و توجیه برای خودکشیاند، چرا حتی آن را حقیر میشمارند. هیچ کاری مسخرهتر از این است که بخواهیم برای خودکشیها قائل به سلسله مراتب شویم و بین خودکشیهای والا و مبتذل فرق بگذاریم.
خود را کشتن به قدری تأثیرگذار است که مانع هر تلاش حقیری برای انگیزهیابی میشود. من خوار میشمارم کسانی را که مسخره میکنند کسانی را که بهخاطر عشق خودکشی میکنند، زیرا درک نمیکنند برای شخص عاشق عشق کام نیافته یعنی برچیدن بساط وجودش، شیرجهای ویران کننده به عمق بیمعنایی.
@Sadegh_Hedayat©️
انتظار تسلی نمیبخشد . آنان که منتظرند هیچ چیزی برای تسلی ندارند .
#انتظار_فراموشی
#موریس_بلانشو
@Sadegh_Hedayat©
يا أيُّها الحُزنُ الذي لا يَنتَهي: زِد..
ای اندوهی که پایان نمیپذیری: افزون شو..
مظفر النواب/محمد حمادی
@Sadegh_Hedayat©
نظر خودِ #صادق_هدایت دربارۀ بوف کور
- م.ف: بنظرم بوف کور خیلی «شخصی»ست. خواب و خیال شخصی خودتان است. برای اینکه بوف کور را بنویسید، دوا میخوردید؟ واضحتر بگویم، خیلی معذرت میخواهم، آیا مخدرات مصرف میکردید؟
- نه، هرگز! بوف کور پر از effect [شگرد] است. حساب و کتاب دقیق دارد. اگر در حالت نشئه بودم که نمیتوانستم بنویسم! چُرت میزدم. تو هم فکر میکنی که پرسوناژ بوف کور من هستم؟ اشتباه، اشتباه محض! اتفاقا درست برعکس بود. هر صفحهاش را مثل حامل موسیقی، جلوی خودم میگذاشتم و تنظیم میکردم. جاهائیش که بنظر خیالی میآید، درست قسمتهائیست که کلمهبهکلمه، سبکوسنگین کردهام.
زهر را، چونکه توش زهر است، زهر را چلاندهام و چکهچکه روی کاغذ ریختهام. اول از خود میپرسیدم که میخواهم چه بگویم؟ و بعد میگشتم ببینم بهترین شکل و لحن برای گفتنش چیست؟... فقط تو نیستی که عوضی گرفتهای! از تو استادترها هم فکر میکنند که پرسوناژِ بوف کور، خودِ من است! البته، خب، حرفها مال خودم است، ولی پرسوناژش از من سَواست. هر خطش بهعمد نوشتهشده. . .تصورات افیونی هم نیست. وقتی یک چیز وحشتناک مینوشتم، خودم میخندیدم.
@Sadegh_Hedayat©️
ندانستم که در پایان صحبت
چنین باشد وفای حقگزاران
غزل: #سعدی
آواز: #شهرام_ناظری
نی: #جمشید_عندلیبی
اجرا ۱۳۶۶
@GanjinehG
#کیهان_کلهر
گرچه بگداختی از آتش حسرت دل من
لیک من هم به صبوری دل از آهن کردم
#شهریار
@sadegh_Hedayat©
صادق هدایت
و موسیقی سنتی ایرانی
به روایت دکتر تقی تفضلی
و قلم مهدی اخوان ثالث
[هدایت] به پای خاست، ساغری در دست، گریبان و گره زنار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت[...] سه تار من در دستش، به من داد و بازگشت به جای خویش و نشست بیآنکه سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم که او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است.[...] نواختن گرفتم.[...] پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس و صادق را می دیدم که سر می جنباند و گفتی به زمزمه چیزی می خواند[...]
گفت:«افشاری»و به جای خویش بازگشت و بنشست، خاموش و منتظر. من مقام دیگر کردم و دلیر بر اندام گرمتر و به هنجارتر می رفتم و می رفتم همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحه ای از صادق برآمد و گفت بس است! بس. و گریستن گرفت به زار زار که دلی داشت نازکتر از دل یتیمی دشنام پدر شنیده.
#صادق_هدایت
#تقی_تفضلی
#مهدی_اخوان_ثالث
#موسیقی_ایران
#خاطره
@Sadegh_Hedayat©️
من آرام و بیصدا ناپدید میشوم.
همانطور که خیلیها قبلتر از من ناپدید و فراموش شدهاند.
#نامناپذیر
#ساموئل_بکت
@Pranaa_Art
میخواهم عصاره، نه شراب تلخ زندگی خودم را چکهچکه در گلوی خشک سایهام چکانیده باو بگویم:
"این زندگی من است!"
#بوف_کور
#صادق_هدایت
@Sadegh_Hedayat©
همه
از مرگ میترسند
من از زندگی سمج خودم…
#زنده_به_گور
#صادق_هدایت
۱۹ فروردین سالروز خودکشی صادق هدایت...
@Sadegh_Hedayat©
حیواناتِ مزرعه همیشه باید کار
میکردند. نه شیرِ گاوها به گوسالههایشان میرسید و نه تخمِ مرغها منجر به تولد یک جوجه، همهی دسترنج حیوانات متعلق به آقای"جونز" صاحب بیرحم مزرعه بود.
غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود. تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار میکردند، وقتی حیوانی از کارافتاده میشد یا کشته میشد و یا در دوردست رها...
در این مزرعه زاغی بود که رابطهی خوبی با آقای "جونز" داشت. او برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف میزد. میگفت: "ما حیوانات وقتی بمیریم به سرزمین شیر و عسل میرویم، آنجا دیگر نیازی به کار کردن نیست." میگفت: "سرزمین شیر و عسل آن بالاهاس، بالای ابرها، حتی ادعا میکرد در یکی از پروازهایش آنجا را به چشم خود دیده است. بسیاری از حیوانات مزرعه حرف او را باور میکردند..."
#قلعهی_حیوانات
#جورج_اورول
ترجمه: #امیر_امیرشاهی
@Sadegh_Hedayat©️
شیوههایی برای زندگی پیدا شده که به مرگ تدریجی میانجامد. مردم به تدریج به جایی رسیدهاند که سیاهی روزگار خود را نمیبینند و شکایتی نمیکنند و به این ترتیب ما خیال میکنیم این وضع طبیعی است و جز این نباید باشد.
#لئو_تولستوی
@Sadegh_Hedayat©️
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم این است که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند. هیاهوی زندگیاش صدای موریانهی مرگ را که وجودش را میجَوَد، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه در حال سقوطیم. این است که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن. مثل این است که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟- یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ - خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد.
«حالِ کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رو در رویش ایستادهام.»
#گوستاو_یانوش
#گفتگو_با_کافکا
@Sadegh_Hedayat©️
دچارِ نوعی بهتزدگی و بیحسی شدهام. احساسِ خستگی نمیکنم، خوابم نمیآید، غصهدار نیستم، شاد هم نیستم؛ قدرتِ این را ندارم که تو را با خیالِ خودم به اینجا بیاورم. هر چند که تصادفاً سمتِ راستم یک صندلیِ خالی وجود دارد، گویی برای تو گذاشته شده است؛ در چنگالِ چیزی هستم و نمیتوانم خودم را از دستش رها کنم.
#فرانتس_کافکا
@Sadegh_Hedayat©️