sadegh_hedayat | Unsorted

Telegram-канал sadegh_hedayat - کافه هدایت

9216

● کافه هدایت ● فیسبوک : www.facebook.com/sadegh.hedayat.official/

Subscribe to a channel

کافه هدایت

هواے زیستن یـارب!


چنین سنگین چرا باید؟ 

#سیمین_بهبهانی

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

این‌ رشته‌هایی‌ که‌ سرنوشت‌ تاریک ،‌غم‌انگیز ، مهیب‌ و‌ پر‌‌ از‌ کیف‌ مرا‌ تشکیل‌ میداد_ آنجایی که زندگی با مرگ به هم آمیخته میشود و تصویرهای منحرف شده به وجود می آید. میل های کشته ی دیرین، میل های محو شده و خفه شده دوباره زنده می شوند و فریاد انتقام می کشند_ در این وقت از طبیعت و دنیای ظاهری کنده می شدم و حاضر بودم که در جریان ازلی محو و نابود شوم_ چندبار با خودم زمزمه کردم: (مرگ، مرگ ... کجایی؟) همین به من تسکین داد و چشمهایم به هم رفت.

#بوف_کور
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

یقه بالا می‌دهیم
دست‌ها در جیب
سیگار به ته رسیده میان لب
به دیوار تکیه می‌دهیم
نه که کارآگاه باشیم یا عضو مافیا
نه
بدبختیم

#علیرضا_روشن

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

احساس می‌کنم پشتِ دری بسته هستم که طرفِ دیگرش تو زندگی می‌کنی و هیچگاه باز نخواهد شد.

#فرانتس_کافکا
#نامه_به_فلیسه

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

روزی خواهد آمد که شما را از کشور خودمان برانیم و فروغ دیرینه را از نو بیفروزیم...

#پروین_دختر_ساسانی
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

خاخام مورترا: اگر فکر می‌کنی مردم ما بدون کنترل و حاکمیت زنده می‌مانند، احمقی

اسپینوزا: به نظر من رهبران دینی با دخالت در امور سیاسی هدف روحانی خودشان را گم کرده‌اند. حاکمیت شما باید به تقوای درونی محدود شود.

خاخام مورترا : امور سیاسی؟ آیا نمی فهمی که در اسپانیا و پرتغال چه اتفاقاتی افتاده است؟

اسپینوزا: این دقیقا نظر من است: آن‌ها هم حکومت‌هایی دینی‌اند. دین باید از سیاست جدا باشد. بهترین حاکمی که می‌توان تصور کرد رهبری است که آزادانه انتخاب شده باشد، قدرتش با مجلسی که آزادانه انتخاب شده است محدود شود، و در جهت صلح عمومی، امنیت و بهبود جامعه عمل کند.

#مسئله‌_اسپینوزا
#اروین_یالوم

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

خدا جلوی آینه وایساد و میمون رو شبیه خودش خلق کرد.

#صادق_هدایت
#افسانه_آفرینش

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

عقیده‌ای که افراد از آن جانبداری می‌کنند برایشان چندان اهمیتی ندارد اما زمانی که این عقیده را به صورت صفتی از خویشتن درآورند، حمله کردن به آن مانند ضربه‌ی چاقو به قسمتی از بدنشان است!

#میلان_کوندرا
#جاودانگی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

«شما بازداشتید! اما می‌توانید زندگی عادی‌تان را ادامه دهید»


آقای یوزف ک.، کارمند بانک، صبح روز تولد سی سالگی‌اش، در خانه بازداشت می‌شود. هر چه فکر می‌کند نمی‌داند دلیل بازداشت چیست. مأموران بازداشت هم اجازه ندارند هیچ توضیحی به او دهند. او بازداشت می‌شود، بی‌‌آنکه بداند چه دستگاهی بازداشتش کرده؛ محاکمه می‌شود، بی‌آنکه بداند اتهامش چیست؛ باید از خود در دادگاه دفاع کند، بی‌آنکه هیچ‌گاه به درستی بفهمید دادگاه کجاست. او ابتدا بسیار کلافه است، اما می‌فهمد با اینکه بازداشت است می‌تواند زندگی عادی‌اش را فعلاً ادامه دهد.

یوزف می‌کوشد به دادگاه راه یابد. اما راهی که نمی‌یابد هیچ، گویی این دادگاه است که به زندگی او راه می‌یابد. دادگاه هیچ‌جا نیست و همه‌جا هست. او حتی نمی‌داند علیه او حکمی صادر شده است یا نه؛ اگر حکمی بریده‌اند حکم چیست... اما سرانجام یک چیز را می‌فهمد! کار او تمام است و باید منتظر پایان باشد.

«قدرت»، یعنی نهادی که می‌تواند فردی را بازداشت، محاکمه و اعدام کند، «رازی مطلق» است. هیچ‌کس هیچ‌ شناختی از درون آن ندارد. شفافیت و پاسخگویی بی‌معناست. حتی کسی نمی‌تواند بفهمد «حکمی» که علیه‌اش صادر شده چیست و اصلاً صادرکنندۀ حکم کیست. جسمِ قدرت، هیولایی دیوان‌سالارانه (بوروکراتیک) است که سر و ته آن پیدا نیست. هزارتویی تمام‌ناشدنی است که فرد نمی‌داند درون کدامیک از راهروهای پیکرِ هزاردالان اوست، و هیچ‌گاه به ذهنِ هدایتگر آن راهی نمی‌برد. یوزف ک. وقتی می‌خواهد از خود دفاع کند، نزد وکیلی می‌رود که عملاً هیچ کاری برای او نمی‌کند. افرادی که هیچ مقام و منصبی ندارند اما به دلایل مختلف با دادگاه رفت و آمدی دارند، او را چند راهنمایی مبهم می‌کنند، اما به چیزی بیش از این نمی‌رسد. و اینک باید منتظر «اجرای حکم» باشد.

دو مرد فربه، با کلاه استوانه‌ای و کت فراک، شب تولد سی‌ویک‌ سالگی‌اش، به سراغش می‌روند. بازو در بازویش می‌اندازند و او را می‌برند. یوزف لحظه‌ای قصد می‌کند مقاومت کند. اما دو مرد امانش نمی‌دهند. یوزف خود را مانند مگسی حس می‌کند که به کاغذ مگس‌کُش گیر کرده و در تقلا برای رهاندن خود، پاهای کوچکش کَنده می‌شود. نه؛ تقلا بی‌فایده است...

دو مرد یوزف را به معدن سنگی بیرون از شهر می‌برند. او را لخت می‌کنند و لباس‌هایش را با دقت تا می‌کنند (انگار این بسیار مهم است که لباس فرد اعدامی دقیق و تمیز تا شود؛ در حالی که جانش هیچ ارزشی ندارد). یوزف را بر تخت‌سنگی می‌خوابانند، یکی از مأموران چاقویی را از زیر کت درمی‌آورد و دو مأمور فروتنانه چاقو را به هم تعارف می‌کنند... یوزف میل دارد چاقو را از دستشان بگیرد و در سینۀ خود فروکند. سرانجام یکی از جلادان گلویش را می‌گیرد و دیگری چاقو را به قلبش می‌کوبد. اعدام‌کننده و اعدام‌شونده گونه بر گونۀ هم دارند، چنان‌که گویی همدیگر را در آغوش گرفته‌اند. اما هر دو نسبت به مرگ در بی‌تفاوتی عمیقی فرورفته‌اند. چه او که می‌کشد و چه او که می‌میرد نفس مرگ را چندان نمی‌بینند؛ و این بی‌ارزش بودن مرگ در امتداد بی‌ارزش شدن زندگیِ فرد است، در کام هیولای رازآلود قدرت... واپسین جمله‌ای که یوزف بر زبان می‌آورد، توصیف شیوۀ مردنش است: «مثل سگ»!

رمان «محاکمۀ» کافکا را از دیدگاه‌های متفاوتی می‌توان تفسیر کرد. اما یکی از پرطرفدارترین دیدگاه‌ها این است که «محاکمه» وجود بی‌قدرت و ناتوان فرد را در نوعی بوروکراسی توتالیتر نشان می‌دهد (از جمله هانا آرنت و تئودور آدورنو چنین باوری دربارۀ این رمان دارند). وقتی به یاد می‌آوریم در رمان «قصر»، دیگر اثر کافکا نیز فرد در برابر یک نظام بوروکراتیک رازآلود، غیرپاسخگو و ناشناختی، مجبور است در نهایت عجز تقدیرباورانه کرنش کند، این گمان که رمان «محاکمه» نیز ترسیم نظام‌های توتالیتر است جدی‌تر می‌شود (البته آن زمان که کافکا این رمان‌ها را می‌نوشت هنوز نظام‌های توتالیتر دامن نگسترانده بودند).

قهرمانان رمان‌های کافکا آدم‌های بیچاره‌ای‌اند و شگفتا که همه کارمندانی دون‌پایه و معمولی‌اند. گرگور سامسا یک روز صبح بی‌هیچ دلیل و توضیحی «مسخ» می‌شود و هیبتی حشره‌سان می‌یابد، بی‌آنکه دیگر به زندگی گذشته‌اش راهی داشته باشد. یوزف ک. یک روز صبح با مردانی ناشناس روبرو می‌شود که بازداشتش می‌کنند و پس از یک سال بروبیای بیهوده، پوچ و حوصله‌سربر «مثل سگ» کشته می‌شود. قهرمان رمان «قصر» هم به دنیایی مرموز، سلسله‌مراتبی و دیکتاتورانه پا می‌نهد و رفته‌رفته به فردی بی‌اراده و تسلیم تبدیل می‌شود. انسان در دنیای کافکا «آزاد» نمی‌شود؛ بی‌خبر، ناگهان یا به تدریج، بی‌توضیح و بی‌بازگشت «نابود» می‌شود.

مهدی تدینی


#فرانتس_کافکا
#توتالیتاریسم

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

مرا در آغوشت جای بده، ژرفا آنجاست، مرا در آن ژرفا جای بده...
مرا دریاب، مرا دریاب...
این تنیده از حماقت و رنج را...

فرانتس کافکا

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

تکه هایی از آخرین روزهای هدایت که از همیشه سختتر گذشت.
به زبان آقای فرزانه که در روزهای آخر بیشترین نزدیکی و هم صحبتی را با صادق خان هدایت داشتند.


_جانم به لبم رسیده...از ویزا بازی و این مسائل مضحک. هر پانزده روز باید شال و کلاه کنم و با گردن کج بروم به پلیس که یک مهر کوفتی تو باشبورتم بزنند. آنهم با چه خواری و بدبختی!

_جا و مکان ثابت نداشتم، به همه گفتم که کاغذهایم را به اسم فریدون هویدا به سفارت بفرستند، هم تلفن دارد، هم دفتر و هم ماشین... باید خودم صد دفعه تلفن بزنم، آیا باشد، آیا نباشد. بعد اتوبوس و مترو سوار بشوم، هن و هن زنان خودم را به سفارتخانه برسانم که کاغذ کوفتی را ازش بگیرم... آن اول ها عده ایشان برایم تره خرد می کردند، به خیال اینکه رزم آرا چون شوهر خواهر من است، آبی ازش گرم میشود... ولی از وقتی که رزم آرا را کشته اند، دیگر محل سگ هم بهم نمیگذارند...

_طوری نشده. به این ها می گویند تغییر خلق...گاس هم وضع جوریست که دیگر دستم به جایی نمی رسد. آدم که تو گه بغلتد، به به و چهچه ندارد...

_هدایت طبق معمول سر انگشتان دست چپش را توی جیب کتش طوری گذاشته بود که آرنجش به کمرش می چسبید. سر کلاه دارش پایین و قدم هایش را با زانوی خمیده بر میداشت. به قدری از گفته ها و قامت او غمگین شدم که نزدیک بود به دنبالش بدوم و سعی کنم دلداریش بدهم. ولی جرئت نکردم. ما هرگز چنین رابطه ی خودمانی با همدیگر نداشتیم..

_ یک هفته گذشت و من سراغ او را چند بار از خواهر زاده اش، بیژن جلالی گرفتم....

_می دانید چه شده؟ امروز صبح رفتم سفارت. خیلی برو بیا بود. دکتر شهید نورایی در حال احتضار است....و از آن بدتر صادق هدایت دیشب خودکشی کرده و سفارتی ها داشتند می رفتند جنازه اش را بردارند..تمام سوراخ سنبه های در و پنجره را با پنبه گرفته بوده و برای اینکه سربار کسی نشود پول کفن و دفنش را هم توی کیف بغلیش نمایان گذاشته بوده.....

_طاقت نیاوردم و از در آمدم بیرون. هوا ابر بود و باران نم نم میبارید....

#آشنایی_با_صادق_هدایت
#م_ف_فرزانه

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد،همه ما بدون استثناء برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائلیم، حال آنکه اندک تعمقی نشان می دهد، که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تاثیری ندارد.



#در_باب_حکمت_زندگی
#آرتور_شوپنهاور

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدایِ چکه های باران، که به حلبیِ شیروانی می خورد، شنیده می شد؛ این هوایِ گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: کاش دوباره کمی می خوابیدم تا همهٔ این مزخرفات را فراموش بکنم! ولی این کار به کُلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلویِ راست بخوابد و با وضعِ کنونی نمی توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می کرد که به پهلو بخوابد با حرکتِ خفیفی، مثلِ الاکلنگ، هی به پشت می افتاد. صد بارِ دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می بست تا لرزشِ پاهایش را نبیند.


#مسخ
#فرانتس_کافکا
#صادق_هدایت

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

۷ شهریور ۱۳۱۰ - از صادق هدایت به تقی رضوی

«از کار خودم هم نگو و نشنو. تمام سال هر روز توی بانک خراب‌شده شیره‌ی آدم را می‌کشند، یک زندگی ماشینی کثیف، مقداری مزخرف هم چاپ کرده‌ام*، اگر خواستی برایت می‌فرستم که به بچه‌مچه‌ها بدهی. عجالتن یک نقشه‌هایی کشیده‌ام. در هر صورت وضعیت خودم را بهتر نکنم بدتر که می‌توانم بکنم.»


* منظور «زنده‌به‌گور»، «پروین دختر ساسان» و داستان «سایه‌ی مغول» در مجموعه‌ی «انیران» است.


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

دولت‌ها مثل ابرهای گریزان بدون باران، تند تند آمده‌اند و رفته‌اند
تنها فرقشان در قیافه‌هایشان بوده است
یکی کوتاه یکی بلند، یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک، یکی با صدای بم یکی زیر، یکی چاق و یکی لاغر، و مردم همچنان فقیر و پابرهنه مانده‌اند...

#آبشوران
#علی_اشرف_درویشیان

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

در آتشم من و این مشت استخوان بر جاست
عجب که سینه ز سوز نفس نمی‌سوزد

| رهی معیری |

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

آدم باید پل‌ها را خراب کند، تا راه برگشتن نداشته باشد.

#سووشون
#سیمین_دانشور


@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

یکی از تجربه‌هایِ مشترکِ آدم‌ها این است که اگر در آنِ واحد از دو حس‌ِشان کار بکشند احساسِ ناخوشایندی بَرِشان مستولی می‌شود و به همین علت غالباً اگر مجبور شوند همزمان به مدتی طولانی از چشم و از گوشِ خود استفاده کنند پریشان خاطر می‌شوند. به همین علت است که تمایل داریم به هنگامِ گوش سپردن به موسیقی چشم‌های‌ِمان را ببندیم. این کم‌وبیش در موردِ تمامِ انواعِ موسیقی صدق می‌کند و به طریقِ اولی در موردِ [اُپرایِ] دون‌جووانی. همین که چشم‌ها درگیر می‌شوند، احساس‌ِمان پریشان می‌شود و در تأثیرِ موسیقی خلل می‌افتد زیرا وحدتِ دراماتیکی که در برابرِ دیدگان‌ِمان رخ می‌نمایاند در مجموع در قیاس با وحدتِ موسیقیایی‌ای که همزمان می‌شنویم فرعی و ناقص است. تجربه‌ی خودِ من شکی در این باب برایم نگذاشته است. من نزدیکِ ردیفِ اول بودم؛ سپس عقب و عقب‌تر رفتم؛ گوشه‌ی دوری در سالن می‌جستم تا بتوانم خود را دربست در شولایِ این موسیقی نهان کنم. هرچه بهتر آن را درک می‌کردم یا فکر می‌کردم که درکش می‌کنم، از آن دورتر می‌شدم، نه از سرِ دلسردی بلکه از رویِ عشق، چرا که خود از من می‌خواهد که از دور درکش کنم. این قضیه در زندگانیِ من چون معمایی عجیب بوده. بارها پیش آمده که حاضر بوده‌ام دار و ندارم را برای یک بلیط بدهم؛ حالا نیاز ندارم حتی یک سکه‌ی نقره برایِ بلیط بپردازم. بیرون از سالن در راهرو می‌ایستم؛ تکیه می‌دهم به تیغه‌ای که بینِ من و صندلی‌هایِ تماشاگران کشیده شده. آنگاه موسیقی نیرومندتر از همیشه در من تأثیر می‌کند؛ خود عالمی است، جداگشته از من؛ هیچ نمی‌بینم اما چنان نزدیکم که می‌شنوم و با این همه بی‌نهایت دورم.

#سورن_کی‌یرکگور


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

من سرم درد می‌کند، کمرم هم درد می‌کند و افکارم هم جور غریبی شده‌اند، گویی آن‌ها هم درد می‌کنند؛ امروز غمگینم.

#بیچارگان
#داستایفسکی

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

کانون خانوادگی یعنی پدر کشتیگی مداوم با همدیگر؛
ولی هیچ کس گله ای ندارد چون لااقل از زندگی در هتل ارزان تر تمام می شود .

#لویی_فردینان_سلین

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

آرزو می‌کنم قانون جدیدی در طبیعت به وجود می‌آمد که به موجب آن، هر کس حق داشت در طول شبانه‌روز از تعداد محدود و معینی کلمه استفاده کند. روزی فلان قدر کلمه، و همین که شخص این تعداد را ادا کرد یا روی کاغذ آورد، تا صبح روز بعد لال و بی‌سواد شود. در حوالی ظهر سکوت مطلق حکمفرما می‌شد و فقط هر از گاهی سخنان مختصر کسانی به گوش می‌رسید که می‌توانند فکر کنند چه می‌گویند، یا کسانی که به دلایل دیگری حرف خود را نگه می‌دارند. از آنجا که این سخنان در سکوت ادا می‌شوند، در ‌‌نهایت به گوش‌ها نیز راه پیدا می‌کنند...

#سلاومیر_مروژک

@Sadegh_Hedayat©️

Читать полностью…

کافه هدایت

من از قربانیانی که به جلادان خود احترام می‌گذارند، نفرت دارم.

#ژان_پل_سارتر
#گوشه‌_نشینان_آلتونا

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

جمله ای ک در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات میشود:

"ما از همان ابتدا نیز علاقه ای به آمدن
به این دنیا نداشتیم"

#زمان_لرزه
#کورت_ونه_گات

@Sadegh_Hedayat

Читать полностью…

کافه هدایت

روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب؟
خجل از کرده‌ی خود پرده‌دری نیست که نیست

تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم ره‌گذری نیست که نیست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

من از این طالع شوریده بِرنجم ور نی
بهره‌مند از سر کویت دگری نیست که نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمه‌ی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

شیر در بادیه‌ی عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست

آب چشمم که بر او منت خاکِ در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست

از وجودم قدَری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست

غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

#حافظ
#محمد_رضا_لطفی
#محمد_رضا_شجریان

@GanjinehG کانال گنجینه

Читать полностью…

کافه هدایت

مراقب باشیم اعتقاداتمان از ما یک احمق نسازد! شاید خودمان خیلی متوجه آزاردهنده بودنمان نشویم اما چنین چیزی هست.

#کالین_مکالو
#پرنده_خارزار


@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

شعرهای #یدالله_رویایی
سروده و صدا: یدالله رویایی
موسیقی متن: مجید انتظامی
کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ـ ۱۳۵۶

شعرهای خوانده شده:
دلتنگی‌ها - 17، پاییز سبز، در آفتاب سبز نگاه او، میوه‌های ملال، من از دوستت دارم، دلتنگی‌ها - 1، دلتنگی‌ها - 8، دلتنگی‌ها - 9، دلتنگی‌ها - 31، دریایی‌ها - 31، دریایی‌ها - 33.





@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

این را بدان که همیشه عاشقت هستم. گاهی تو را فراموش می‌کنم چنان که تپش قلبم را فراموش می‌کنم. اما قلبم همواره می‌تپد.

از نامه‌‌های عاشقانه به مارلین
ارنست همینگوی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

زمان، همه را یکسان از پا می‌اندازد. مثلِ آن درشکه‌چی که به اسبِ پیرش آنقدر شلاق می‌زند تا در جاده بمیرد.
اما تازیانه‌ای که به ما می‌زنند، ملایمتِ ترسناکی دارد. فقط چندتایی از ما می‌فهمیم که کتک خورده‌ایم …!

#چاقوی‌_شکارچی
#هاروکی_موراکامی

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…

کافه هدایت

در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره‌ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه‌ی بدبختی‌های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد – نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.

#صادق_هدایت
#بوف_کور

@Sadegh_Hedayat©

Читать полностью…
Subscribe to a channel