.
بگذارید برای این جهانِ بختبرگشته بمانند چند نفری که هنوز در جمع پا دراز کردن را بد میدانند و هنوز برای پدر حرمت قایلاند و هنوز در خانههایشان مادر مثل خورشید میدرخشد و هنوز فرزند داشتن را لذت میدانند و هنوز درگیرِ عملِ بینی و گونه و مژه گذاشتن و عملیات چروکبرداریِ صورت نیستند!
آنهایی که از مظاهرِ تکنولوژی و دنیای امروز فارغاند که اساسا مطلب مرا نمیبینند و نمیخوانند؛ و خوشا به سعادتشان.
شمایی که از نزدیکان و خویشان و اقوام دارید کسانی را که هنوز و همچنان رها از مدرنیته، در جهانِ خود و با مناسبات و اصولِ خود زندگی میکنند، به آنان و به جهان رحم کنید و تلاش نکنید آنها را به امروز متصل کنید.
بگذارید بمانند عدهای که سوادشان را از فضای مجازی کسب نمیکنند و اگر هم شعری حفظاند درست است و واقعی و اگر مطلبی در خاطر دارند اصیل است و خندههایشان از تهِ دل است و خشمشان حتا به همهی جلوههای مهملِ این دنیا میارزد.
کسانی که هنوز دقایقی قبل از اذان صبح بیدار میشوند و هنوز سپیدهدمان با عشق قرآن میخوانند و سماورشان روشن و چاییشان به راه است و هرگاه سراغشان بروی سفرهشان پهن است و وقتی از خانه بیرون میروند رو به آسمان و با همهی وجود میگویند؛ خدایا به امید تو!
آنها را با این گوشیِ لامصب و با جهانِ ما آشنا نکنید.
بگذارید بمانند!
اینها آخرین ذخیرهی نمکِ ما برای این آشِ بیطعم و بیمزه هستند.
#کمال_رستمعلے
@saghyname
دبستان که بودم نزدیکِ مدرسه پیرزنی در مغازهای خیلی کوچک، پشتِ میزی زهوار در رفته، ترشک و لواشک و تخمه و پفک و کیک و نوشابه میفروخت.
پیرزن عینکی بود و ریزه میزه و پشتِ آن میز کوچکتر و ناپیداتر هم میشد؛
معمولا در دو وقت آغاز و پایانِ کلاسها مغازهاش شلوغ بود و دانشآموزان تلاش میکردند زودتر "خوراکی"شان را بخرند و از آن فضای تنگ که بوی رطوبت و ترشی و عرقِ تن میداد خارج شوند؛
او اما مطلقا نه سخنی میگفت و نه هیجان و شتابی داشت. فقط به لحن و لهجهی عجیبی قیمت میگفت. بیخستگی. بی حس خاصی. بیآنکه یک کلمه به آن اضافه کند.
_خاله این چنده؟!
_دِ تِمِن! (۲ تومان)
_عه! خاله اینکه دیروز یکتومان و پنجزار بود!
_دِ تِمِن!
_خاله! کیک و کانادا داری؟
_دِ تِمِن!
_خاله این کانادا که خنک نیس!
_دِ تِمِن!
سالها بعد مسیرم خورد به مغازهاش، اثری ازش نمانده بود. جزیی از یک آپارتمان بدشکل و چند طبقه شده بود. از مغازهداری آن نزدیکی سراغش را گرفتم. گفت چندسالیست که مُرده. در تنهایی و در خانهای کوچک.
یاد آن سالها افتادم و بغض کردم و بعد از تصور سوال و جواب او در جهانی دیگر خندهام گرفت. تصور اینکه در پاسخ فقط بگوید: دِ تِمِن!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
همین لحظه، درست همین لحظه یکنفر جایی در این دنیا گریه کرد!
درست همین لحظه یکی کاملا اتفاقی با شخصی چشم در چشم شد و ناگهان دلش لرزید!
یکی همین حالا کیکش را از فر بیرون آورد.
یکی گفت خداحافظ؛ برای همیشه!
یکی متنفر شد!
یکی ناامید!
یکی زیرِ دوشِ آب ایستاده به فردا فکر میکند!
یکی درست همین حالا چهرهی فرزند تازه متولد شدهاش را دید!
یکی پلکِ پدرش را که همین حالا مُرد بست!
یکی مویی را نوازش کرد!
یکی از پیچِ کوچهای عبور کرد؛ خسته، بیآرزو، در خود فرو رفته!
ما فقط لحظاتِ خود را زندگی نمیکنیم!
ما همهی این همینحالاها را به دوش میکشیم؛ همزمان میخندیم، گریه میکنیم، میخوابیم، عبور میکنیم، عاشق میشویم، متنفر میشویم، به زایشگاه به دیدن کودک تازه متولد شده میرویم، کسی را در قبر میگذاریم، اوج میگیریم، سقوط میکنیم!
بعد به اولین کیکی که درست کردیم با شوق نگاه میکنیم، برای خودمان و همهی آنها که لحظاتشان را زندگی میکنیم چایی میریزیم!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
روزِ برادر، روزِ پسرخاله، روزِ جدا کردنِ شنهای ریز از درشت، روزِ یکوری راه رفتن، روزِ جورابِ تابهتا؛ فضای مجازی پر است از این سالروزهای مندرآوردی!
به نظرم گروهی عامدانه این مهملها را منتشر میکنند تا ببینند نهایتِ پیرویِ چشم و گوش بستهی جماعتی از فضای مجازی چقدر و تا کجاست؟!
یعنی احتمالا میخواهند بدانند یک مطلب چقدر باید مهمل و مبتذل باشد تا عدهای بالاخره رضایت دهند و کمی فکر کنند و با خود بگویند: نه! این دیگه مندرآوردی و بیاساسه! این دیگه توهین به شعورِ منه!
حقیقتا حیرتانگیز است، طرف حتا لحظهای با خودش نمیاندیشد این سالروزهای عجیب و غریب از کجا ناگهان پیدایشان شده؟!
با خودش نمیگوید من الان سیسالمه، چهلسالمه، و مثلا بیستساله که برادر دارم، یا پنجاه ساله که موهام فره، پس اینهمه سال چرا روز برادر نداشتیم که تبریک بگم؟ یا چرا تا الان موهای فرم انقدر مهم و جهانی نبود؟
خیلی روشن است که به یادِ برادر بودن و یا حتا کیک گرفتن و شمع روشن کردن برای موی فر و نمیدانم تبریک روزِ جهانیِ خمیازه، به خودی خود آزاری به کسی نمیرساند، اما تحتِ اختیار و انقیادِ فضای مجازی بودن، تعطیل کردنِ فکر، و یا حتا احتمالا تبدیل شدن به کیسهای مطالعاتی کسانی که به اینهمه مسخشدگی در برابر فضای مجازی میخندند، خطرناک و موجبِ وهنِ شخصیت و شانِ انسانیِ ماست.
#کمال_رستمعلے
@saghyname
.
روزی كه تو
بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما
دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم
و من آنروز را انتظار میكشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم...
#فلسطین
#قدس
#انسان
#یکی_کودک_بودن
#کمال_رستمعلی
@saghyname
.
#اخوان_ثالث صدها بیت شعرِ عربی از شاعرانِ مشهورِ عرب حفظ بود و انسِ فراوانی با ادبیاتِ فارسی و با شعرِ شاعرانی چون #فردوسی و #مولانا و #خاقانی و... داشت.
با عرفان، فرهنگ و تمدنِ #اسلامی_ایرانی به خوبی آشنا بود؛ هم ایرانِ پیش از اسلام را میشناخت و و هم بر ادبیات و تاریخ و تمدنِ ایرانِ پس از ورودِ اسلام مسلط بود.
دانش و حافظهیِ ادبی فوقالعادهای داشت و کلمات را خوب میشناخت.
با این دانش و تجربه و توان گام در مسیرِ #نیما و تحولِ بزرگِ نیما در شعر فارسی گذاشت.
دانشِ شاعرانی چون اخوان و #شاملو (با همهی نقدهایی که به ایشان وارد است) را با بیسوادی (و البته غرورِ) حیرتانگیزِ شاعرانِ امروز مقایسه کنید.
شاعرانی که لایِ مثنوی مولوی را باز نکردهاند، شاعرانی که یک بار #تذکرهالاولیا را ورق نزدهاند، و باور کنید یا نه حتا همین #سهراب_سپهری و #فروغ_فرخزاد و #پروین_اعتصامی و #شهریار که شاعرانِ معاصرند را نخواندهاند!
شاعرانی که تفاوتِ فعل و فاعل را نمیدانند، شاعرانی مدعی و سرشار از غرور و توهم که نمی توانند تشخیص دهند که کدام شعر از کدام شاعرِ مشهور جعلیست یا واقعی!
شاعرانی که با اعتماد به نفس چنین کلماتِ مهمل و مبتذلی را به عنوانِ شعرِ مولانا دست به دست میکنند: "هرچه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب...!!"
تا نشان دهند حتی در دورانِ مدرسه لایِ کتاب فارسیشان را هم یک بار محضِ رضای خدا باز نکردهاند!
عجیب اما واقعیست که به نمایشِ اهلِ #کتاب بودن رسیدهاند، به نمایشِ شاعر بودن، به نمایشِ #فیلم و #سریال دیدن؛ نمایشِ چندشآورِ روشنفکری و همهچیزدانی! طرفدارِ محیطزیستبودن، طرفدارِ حقوقِ حیوانات بودن!
نمایشی پوچ و توخالی از آنچه حقیقتا نیستند و صرفا ادایش را در میآورند!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
.
با انس و رفاقتی که بینِ من و #رادیو بود، برایم عجیب است که اینسالها اینهمه دوریم از هم.
صبح جمعه، با شوق مینشستم تا صداهایی را بشنوم که آن روزها گمان نمیکردم استثنایی و تکرار ناشدنیاند؛ #منوچهر_نوذری، #حسین_عرفانی، #عزتالله_مقبلی، #شهلا_ناظریان، #منوچهر_والیزاده، #اصغر_افضلی و...
و حتا فکرش را نکنم که روزگار بیطعم و بیمعنا و بیرنگ، از صداهای معرکه هم تهی خواهد شد!
و بعد ظهرِ جمعه #قصه_ظهر_جمعه را با صدای #محمدرضا_سرشار میشنیدم با آن موسیقیِ سحرکنندهاش.
ناگفته پیداست که چقدر #ادبیات و #داستان را دوست داشتم و چه رویاها میبافتم با آن قصهها.
#راه_شب را میشنیدم و عصرها #موسیقی درخواستی را. و آنها که چون من شیفتهی رادیو بودند باور میکنند که رادیو کنارم روشن بود و میخوابیدم.
رادیو فرصت عجیبی بود برای تصویرسازی و خیالبافیهایِ شگفت و شیرین؛ تفاوتی عمیق است بینِ دیدنِ یک داستان در #فیلم_سینمایی با شنیدنش در رادیو. اولی مجالِ تصویرسازی را از تو میگیرد و دومی تو را میبرد به جهانِ خیالات.
در رادیو و حینِ شنیدنِ قصهها این من بودم که آدمها را در ذهنم میساختم، سرزمینها و خانهها و شهرها و جنگها و عشقها را به تصویر در میآوردم.
و چه خوب بود که چشمهایم بسته بودند، دیدن تعطیل بود، و شنیدن فعالیت و فرصت داشت.
#کمال_رستمعلی
@saghyname
بدانیم و بفهمیم و رنج بکشیم یا بگذاریم همهی عمر آکبند و دستنخورده بمانَد و لذت ببریم؟!
بیتعارف و مزاح، کدام خوشبخت است؟ آنکه سعی میکند بخوانَد و بدانَد و دریابد و درک کند و لاجرم با همهی وجود درد بکشد و به زخمهایش عمق و بُعد ببخشد، یا آنکه از هفت دولت آزاد است؛ نمیخوانَد، نمیدانَد و اساسا نمیخواهد هم که بداند؟!
یکی میپرسد و جستوجو میکند و معترض است و مطالبهگر و رنج و غمِ دنیا را بر دوشِ خود حمل میکند و دیگری هیچ سوال و دغدغهای ندارد و جز لذت بردن در لحظه، کیف کردن و تطبیق دادنِ خود با هر شرایطی و شادی بیدلیل، هیچ جهانبینی!
شما چه فکر میکنید؟ انتخاب کدامشان درست است؟!
#کمال_رستمعلے
@saghyname
🔻مولانا از شعر بیزار بود؛
"والله که من از شعر بیزارم و پیشِ من از این بَتَر چیزی نیست؛ همچنان است که یکی دست در شکنبه کرده است و آن را میشویَد برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد!"
#مولانا
#محمد_معتمدی
#اپرای_شمس_و_مولانا
#بهروز_غریبپور
#کمال_رستمعلے
یادداشتِ تازهام را بخوانید⏬
@saghyname
شاید هزار کاروان دل بشکنی، هزار کاروان آه به آسمان بلند کنی، هزار کاروان زندگی خراب کنی و سرخوش باشی که عذاب و عقاب و مجازاتی درکار نیست، ولی روزی که بخواهی به جبران یک کاروان دل به دست بیاوری، یک کاروان مهر بورزی، یک کاروان نان به سفرهای برسانی و عاجز و مستاصل بمانی، آنگاه گذشته را با همهی سنگینی و سردی و بیرحمیاش، بر سینه و قلب و جسم و روحت حس خواهی کرد.
#کمال_رستمعلے
#روزی_روزگاری
#جمشید_لایق
#خسرو_شکیبایی
@saghyname
🔻فاجعهی فرزندآوری در ایران
✍کمال رستمعلی
میزانِ باروری و فرزندآوری در ایران یک فاجعهیِ بهتمام معناست.
حقیقت این است که همین امروز هم هیچ برنامهیِ مشخص، جدّی و موثری برایِ جبرانِ این فاجعه وجود ندارد.
همین امروز هم در صداوسیما شما حتّی یک سریال و یک فیلم و یک برنامهی حرفهای و موثر که سه فرزند، چهار فرزند داشتن را تشویق کند، نمیبینید.
هیچ اقدامِ ملموس و مشخصی در دانشگاهها و مدارس و مراکز فرهنگی و مذهبی برایِ ترویج و تشویقِ فرزندآوری، انجام نمیشود.
بر خلافِ آنچه سعی دارند جلوه دهند، فرزندآوری و تعدادِ فرزند صرفا مسالهای اقتصادی و مرتبط با معیشت و میزانِ درآمد نیست.
برای ردکردنِ دیدگاهِ ارتباطِ باروری و تعدادِ فرزند با اقتصاد، لازم نیست معادلاتی پیچیده را کنارِ هم بگذارید؛
بر اساسِ سرشماریِ سالِ ۱۳۹۵، به ترتیب؛ استانهایِ گیلان، مازندران و تهران کمترین میزانِ باروری و استانهایِ سیستان و بلوچستان، خراسان جنوبی و شمالی و هرمزگان بیشترین میزانِ باروری را در کشور دارند. (حداقل ميزان باروری مربوط به استان گيلان با رقم ۱.۳۸ و حداكثر آن مربوط به استان سيستان و بلوچستان با مقدار ۳.۹۶ فرزند میباشد.)
در خوشبینانهترین حالتِ ممکن میگوییم وضعِ معیشتی و اقتصادیِ مردم گیلان و تهران هیچ تفاوتی با مردمِ سیستان و بلوچستان و خراسان جنوبی ندارد. |که دارد|؛
خب، در شرایطِ اقتصادیِ برابر، چرا اینهمه فرق بینِ دو استان در یک کشور هست؟!
پول که همان پول است، بانک همان بانک، قیمتِ اجناس همان، تورم همان، هزینهها همان، قیمتِ خودرو و نرخِ ارز و مابقی هم که در همهی کشور برابر است.
واقعیت اما این است که وضعِ اقتصادی و معیشتیِ تهرانیها سرجمع حتماً بهتر از مردمِ سیستان و بلوچستان است. پس چرا بلافاصله مسالهیِ فرزند و تعدادِ فرزند را به اقتصاد گره میزنند؟!
از زاویهای دیگر نگاه کنیم؛
بر اساسِ سرشماریِ سالِ ۹۵، میزانِ باروری در مناطقِ شهری ۱.۸۶ و در مناطقِ روستایی ۲.۴۸ است.
بازهم همان سوالات؛ در خوشبینانهترین حالتِ ممکن وضعِ معیشتی روستاییها با شهری ها برابر هم که باشد |که نیست| باز سوال این است که پس چرا در مناطقِ روستایی میزانِ باروری بیشتر است؟!
اگر فرزندآوری مسالهای اقتصادیست، باید در دهههای گذشته که مردم با امکاناتی به مراتب کمتر و با دشواریِ بیشتری زندگی میکردند، فرزندانِ کمتری به دنیا میآوردند و اگر میزانِ باروری به معیشت مرتبط باشد، باید امروز خانوادههای ثروتمند و طبقهیِ متوسطِ شهری، میزانِ فرزندآوریشان بیشتر از سایرین باشد. |که نیست|
فرزند و تعدادِ فرزند به سبکِ زندگی و چگونه زندگیکردن ارتباط دارد. این مسالهای کاملاً فرهنگیست و نه اقتصادی.
از سالهای ابتداییِ دههی هفتاد، با نفوذِ تفکرات و ایدههایِ روشنفکری به خصوص نفوذِ عجیبِ فمینیستها در برخی مراکزِ تصمیمگیری و تصمیمسازی، برنامههایِ محدودسازیِ نسل و کاهشِ فرزند در سطحی وسیع و با اهتمام و عزمی باورنکردنی اجرا شد.
آنها در همهجا از دانشگاه و مدرسه و فرهنگ و ارشاد و صداوسیما و رسانهها و سینما و هر کجا که فکرش را بکنید حضور یافتند و دیرفرزندآوری و تک فرزندی و حتی نداشتنِ فرزند را یک فرهنگِ مثبت و خوب جا انداختند.
این برنامهی فاجعهبار پیوستهایِ حسابشده و پیچیدهای هم داشت؛
اینکه طیِ سالها زن را از زن و مادربودن متنفر سازند و کاری کنند که همهیِ تلاشِ زن در زندگی معطوفِ مرد شدن و شبیهِ مرد شدن شود. از نوعِ لباس پوشیدن تا نوعِ تفریح و کار کردن و... و اساساً تلقیِ زن از مفهومِ زن و مادر را تغییر دادند.
سریالها، فیلمها، تیاترها، یادداشتها و کتابهای فراوانی تولید شد تا نگاهِ خانوادهها را نسبت به مفهومِ زندگی و فرزند به این وضعِ فاجعهبارِ کنونی رساندند.
کاری سخت اما شدنی پیشِ رویِ همهیِ ماست؛
آنها که با برنامه و فکر شده سیاستی چنین خسارتبار را به کشور تحمیل کردند میدانستند ساختنِ آنچه که در حالِ ویران کردنش هستند بسیار بسیار سخت است، اما با اینهمه میشود دوباره زندگی و آینده را به کشور بازگرداند، میشود آیندهی هولناکی را که در انتظارِ ایران و ایرانیست را به نفعِ خانواده و به نفعِ فرهنگ و هویتِ ایرانیمان تغییر داد؛
یادمان باشد، فاجعهای که آنها رقم زدند، کاهشِ میزانِ فرزندآوری در ایران نبود، آنها تلاش کردند "مادر" و "ارزشِ مادر بودن" را از کشورمان بگیرند.
#کمال_رستمعلے
#خانواده
@saghyname
.
این یادداشت دربارهی #آل_پاچینو نیست، که دربارهی آن نابغهی بازیگری، و شاهکاری که در همین فیلم #بوی_خوش_زن خلق کرد، در فرصتی دیگر باید سخن بگویم.
این سکانس که البته کمی طولانیتر است، در واقع دو تجلی از یک ویژگیست؛
سرهنگ اسلید که نقشش را آلپاچینو بازی میکند و خودِ آلپاچینو!
این هر دو به شدت خودشان هستند، حالا هرچه که هستند، و این در زمانهای که خیلیها خودشان نیستند یا حتا به شکل محیرالعقولی تلاش میکنند خودشان نباشند، حالِ آدمی را خوش میکند.
حقیقتش هیچگاه از این کتابهای انگیزشی و روانشناسی مثلِ قورباغه خودت رو قورت بده و چه میدونم حلزونِ خود را داماد کن و چگونه در ده جلسه راه پولدار شدن را بیاموزیم و مهملهایی شبیه به این خوشم نیامد.
زیاد به کتابفروشی میروم و همیشه از این بخش کتابفروشیها که اتفاقا پرفروشترین #کتابها را هم در خود دارد، گریزان بودم.
به نظرم هیچکس به اندازهی خودِ آدم، خودش را نمیشناسد، همهچیز در درونِ خودِ ماست، تویِ تویِ خودمان و نه در هیچ کتاب مهملِ انگیزشی و نه هیچ کلاس حقهبازی!
ادا در آوردن و تلاش برای تکرارِ جملات لوسِ این کتابها و اجرای دستورالعملهای کلاسهای چگونه در پنج جلسه سخنور شویم، چگونه در سه جلسه انگلیسی یاد بگیریم، بازاریابی حرفهای در ده جلسه و اباطیلی از این دست، انسان را مدام از خودش، خودِ واقعیاش، خودِ اصیل و ارزشمندش دور و دورتر میکند!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
کشیش روستایی در سیسیل ایتالیا فیلمها را قبل از اکران میبیند و صحنههای عاشقانه را سانسور میکند.
سالواتوره کودکی عاشق سینما در این روستاست که با آپاراتچی سینمای کوچک روستا دوست شده و حین پخش فیلم کنارش مینشیند و به او کمک میکند.
سالواتوره پس از ماجراهایی و عشقی ناکام، به رم میرود و ۳۰سال بعد و پس از مرگ آلفردو آپاراتچی پیر، هدیهای از او دریافت میکند؛
او تمام آن بریدههای سانسور شده را به هم چسباند و به یادگار برای سالواتوره گذاشت.
سکانس پایانی صحنهایست که سالواتوره تنها در سینمایی نشسته و دارد صحنههای عاشقانهی مشهورترین فیلمهای جهان را با اشک تماشا میکند؛
این یکی از بهترین سکانسها در تاریخ سینماست.
به نظرم همهی ما از دنیا طلبهایی داریم، لحظاتی که از ما گرفت، خوشیهایی که دریغ کرد، لذتی که باید میبردیم و در وقتش نبردیم، رویاهایی که به باد رفت، هرچه که خواستیم و حذف شد، هرچه که دوست داشتیم و دنیا دوست نداشت که داشته باشیم، روزهای رفته، آرزوهای رفته!
کاش حداقل یکی مثل آلفردوی پیر آنها را به هم بچسباند و روزی به ما هدیه دهد.
شاید هم نه... همانکه نبینیمشان بهتر باشد...
#کمال_رستمعلی
@saghyname
تکلیفِ اونایی که به ما بد کردن، چی میشه؟! قراره راس راس بگردن و بخندن و کیف کنن و همین؟
تنبیهی وجود نداره؟ مکافاتی؟ مجازاتی؟
و بعد رو میکنیم سمتِ خدا که؛ میذاری مفت در بره؟ میذاری بی تاوان بره و لذتشو ببره؟ تو که دیدی چه کرد با من؟! زود، خیلی زود مجازاتش کن، طوری که من ببینم، که همه ببینن، که سبک شم!
پس بذار یه چیو روشن کنم برات؛ خدا به خاطرِ ما، به خاطرِ دلِ ما، به خاطرِ اونکه ما شب راحت بگیریم بخوابیم، کسی رو تنبیه نمیکنه!
اینجا یه نظمی حاکمه؛ یه نظمِ عجیب، با حساب و کتابی دقیق! این نظم یه شبکهی عظیم، پیچیده، پُرحوصله، فوقالعاده جزیینگر هست که نه تو رو میشناسه نه اونی که بهت بد کرد!
اسمتونو نمیدونه، نمیدونه کدومتون پولدارین کدومتون فقیرین، کدومتون صاحب موقعیت و مقامید، کدومتون انسانی عادی.
استوریها، توییتها و پستهاتونو نمیبینه و نمیخونه، کاری به نمایشی که اجرا میکنین نداره، کاری نداره که دارین از خودتون چه تصویری ارائه میکنین، در واقع فقط و فقط با اونچه واقعا هستی کار داره!
سفارش قبول نمیکنه، یعنی اینطوری نیست که بهش بگی کسی بهم بد کرد زود باش ادبش کن! دنبال خنککردنِ دلِ کسی نیست، انتقام نمیدونه چیه!
براش مهم نیست حتا که تو و یا اونی که بهت ظلم کرد خدا و این نظم را قبول دارین یا نه، اون کارشو میکنه!
این نظم به دروغ، خیانت، نامردی، بینمکی، ظلم، شکستنِ دل، عهدشکنی، واکنش نشون میده؛
با جزییات همهچیو ثبت میکنه و با جزییات و دقتی شگفت به اونکه بدی کرد بر میگردونه!
به جزییاتی در دل شکستن و ظلم و خیانت توجه میکنه که حتا تویی که بهت بدی شد حواست بهشون نبود!
و وقتی مدتی باهات کاری نداره، طوری که وهم برت میداره که نیست، که میخندی که چه نظمی، چه کشکی، چه از مکافاتِ عمل غافل نشویی! بدون اون سیستمِ بیعیب و نقص، اون نظمِ منصف و دقیق و جزیینگر، داره برات آشی بار میذاره که خودش به وقتش دستتو میکنه توش تا بفهمی چن وجب روغن روشه!
خدا داره نگات میکنه، داره نگامون میکنه، همچنان که اون پنهانیترین پنهانمون رو دید، همچنان که همهی آهها رو شنید، همهی رنجها، دردها، خیانتها، دروغها، ناجوانمردیها... داره نگاه میکنه! و او #نعم_الوکیل هست!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
کارایی که کردیم و هیچکی خبر نداره ازش، جاهایی که رفتیم، جاهایی که دوس داشتیم بریم، اونایی که بودن با ما و مُردن، اونایی که هستن با ما و میترسیم بمیرن، نقشههامون واسه آینده، نقشههایی که کشیدیم و محقق نشد، آزارهایی که دیدیم، آزارهایی که رسوندیم، اونایی که آه کشیدن از دست ما، عشقهای نوجوانی، حرفایی که نزدیم، نظرِ واقعیمون دربارهی آدما، همه و همه اینجان؛ توی همین بافت عجیب.
پُر از تصویره این؛ تصویرِ رنجها و شادیها و آرزوهامان. انقدر کوچیکه که توی کلهی ما محدود و محصوره، انقدر بزرگه که همهی کهکشان را میتونه توی خودش جا بده.
همینجاست که جلوی هرچی یه چرا میذاره، همینجاست که میپرسه که قانع نمیشه که کلنجار میره!
اینجاست که رویاها ساخته میشه، تصاویر جون میگیرن، آدما محو میشن، آدمای تازه پُررنگ میشن، عشقهایی میمیرن، عشقهای تازه میان، اونایی که میمیرن میرن یه گوشه جاخوش میکنن تا یه وقتی یه جایی دوباره زنده شن!
اینجاست که انسان تمومِ جهان را توش جا میده، اینجاست که انسان به تهِ تاریکی سقوط میکنه،
اینجاست که انسان دست در کمرِ کلمات میرقصه!
پن؛ عکس بافت زندهی #مغز
#کمال_رستمعلی
@saghyname
رمانهای ۴گانهی #جان_كريستوفر؛ (كوههایسفيد| شهر طلاوسرب| بركهی آتش| وقتی ۳پايهها به زمين آمدند) جزو اولین کتابهایی بود که خواندم و در آن روزگار نوجوانی جلوه و جذابیت عجیبی برایم داشت.
داستان آینده را روایت میکند، آیندهای که تمدن بشری نابود شده و موجوداتِ فضایی بر زمین حاکماند و انسان به عصر قرونوسطا بازگشته است و اغلب در روستاها زندگی میکنند.
در چند جای #کتاب نوجوانانِ قهرمانِ داستان با آثارِ تمدنِ تخریبشدهی انسانهای پیشین |یعنی همین ما| مواجه میشوند؛ آثاری از شهرهای بزرگ، آزادراهها، هایپرها، مترو، تونلها و پلهای بزرگ و...
نوجوانهای آینده با حیرت به دستاوردهای پیشینیان |که ما باشیم| نگاه میکنند و برایشان سخت است باور آنهمه پیشرفت گذشتگان، چون خودشان زندگی کاملا روستایی و بدونِ ماشین و برق و تکنولوژی را تجربه میکنند.
یکی از صحنههای جالب کتاب زمانیست که قهرمانان نوجوان وارد شهری بزرگ(که در روزگار آنها باستانی تلقی میشود و صدها سال پیش محل سکونت انسانهای متمدن بود) میشوند؛ از نگاه و زبانِ متحیرِ آنها صحنهها و چیزهایی توصیف میشود که آنها نمیدانند چیست و ما میدانیم.
من اما فارغ از استیلای فضاییها آن زندگی رها شده از تکنولوژی و بازگشتِ زندگی به طبیعت و معنا یافتنِ دوبارهی حیوانات در زندگی بشر را خیلی دوست داشتم.
عجیب بود که نوجوانِ درونِ داستان با حسرت و حیرت به آثارِ روزگار ما چشم داشت و نوجوانِ بیرونِ داستان، با حسرت به زندگیِ فارغ از برق و تلفن و تلویزیون و تکنولوژی آنها.
در پایان انسانها دوباره خود را مییابند، به برق و تکنولوژی اولیه دست مییابند و دوباره گام در راه پیشرفت میگذارند؛ و درست از همانجا دوباره دعواها و کینهها و جنگها و مرزبندیها آغاز میشود.
پن؛ اگر در خانه نوجوان دارید حتما برایش این چهارگانه(البته فقط ۳گانه اولش جذاب است) را تهیه کنید.
#کمال_رستمعلی
@saghyname
.
سید نابینایی مینشست جلوی مغازهی پدربزرگم. چهارپایهای چوبی داشت و عصایی فلزی و نوارپیچشده!
مردم کمکش میکردند و البته او خود مناعت طبعی داشت مثالزدنی.
نوجوان بودم و در آستانهی بلوغ و غرور؛ اشتهایی سیری ناپذیر در خواندن داشتم و آرزوها در سَر و آنروزها به واسطهی آن کتابها که میخواندم و رویاها که میبافتم، میخواستم جهان را تغییر دهم.
از همهی جهان آن نابینای مهربان دمدست بود؛ لاجرم از او آغاز کردم.
گاه پیش آمد که به دلایلی مغازه به من سپرده شد و در آن فرصت مینشستم کنارش و از آن اباطیل که خوانده بودم، با او سخن میگفتم.
در سکوت سیگار پشت سیگار میکشید و گوش میداد؛ تشخیص هیجان و خامی و شور نوجوانی که کتابخواندن مسحور و مغرورش کرده بود، چشم لازم نداشت و او فقط گوش میداد و گاه لبخند میزد.
روزی چنان در خود فرو رفته بودم و غمگین که به سلامش پاسخی ندادم. تازه از ناهار و استراحت بازگشته بود.
عصرِ تابستانِ شرجیِ مازندران و صدای پنکهی سقفیِ مغازه و صدای جیرجیرکها؛ من خسته و غرق اندوه!
کمی نگران با دستمال عرق صورتش را پاک کرد و سرش را داخل مغازه برد؛ کمال! هستی؟
بودم. سکوت کردم.
متوجه شد که هستم. نشست روی چهارپایهاش.
سیگاری روشن کرد.
فاصلهمان آنقدر نبود که نشنوم صدایش را.
گفت؛ ناراحتی امروز. معلومه.
به سیگارش پکی زد؛
بذار یه چیزی رو بهت بگم که توی اون کتابا که خوندی نیست کمال! این اندوهِ امروزت در برابر آنچه پیشرو انتظارت رو میکشه هیچی نیست!
غم در راهه! غمهای بزرگ! آوووو! هنوز درد نکشیدی! ولی میکشی!
دستی به چشمهایش کشید که روزی بینا بود، و آرام و در خود فرو رفته گفت؛ یه چیزایی توی اون کتابا نیست! یه چیزایی رو باید خودت لمس کنی. و میکنی! با گوشت و پوستت. زخمهای عمیق توی راهند!
خدا رحمت کنه، هم سید را، هم بابابزرگم را، هم رفتگان شما را، هم من و شما را!
|صبحِ دلتنگِ ۲۶خرداد ۴۰۰|
#کمال_رستمعلی
@saghyname
این کتابهای #روان_شناسی هرگز برایم مهم و معتبر نبودهاند؛ بر این باورم که اگر حقیقتا روان در کار باشد، چیزی به نامِ روانشناسی و نسخههایی که میپیچد، در حدّی نیست که انسان و روانِ احتمالیاش را درک کند!
#انسان |که در درونِ خود جهانی بزرگتر از همهی هستی را جا داده است| که بماند، حتی فهمِ آنچه در ذهن و روان و وجودِ حیوانات هم میگذرد ناممکن است.
هر شخص جهانی منحصر به فرد است؛ هر کدام از ما روانی داریم و هر کداممان در رودخانهی خود روانیم!
روانشناسی و هر چیز دیگری اگر با همهی توان و ادعای خود بتوانند شخصی را با همهی رنجها، آرزوها، پیچیدگیها، شادیها، خاطرات، دلبستگیها، عواطف، حسادتها، منفعتطلبیها، فداکاریها، زخمها و حسرتهایش بشناسد و فهم کند |که نمیتواند|، تازه تنها موفق میشود یک از میلیارد را بشناسد که قطعا جهانِ آن شخص با جهانِ همهی موجوداتِ دیگر متفاوت است.
پس چگونه نسخهای فراگیر و همهگیر میپیچد برای هزاران هزار روان؟
مبارزه کنید، به حرکت ادامه دهید، با رنجهایتان زندگی کنید، تلاش کنید به قله برسید، شاد شوید، گریه کنید... اما به روشِ خودتان و نه کتابها و نظریهها و سمینارها؛ بر اساسِ آنچه از #جهان و روانِ خودتان میدانید که فقط شما از آن (تازه کموبیش) باخبرید.
#کمال_رستمعلے
@saghyname
#محمد_جهان_آرا قهرمانِ من است. و این رزمندگان نوجوان و جوان؛ قهرمانانی صورتسوخته از آفتابِ جنوب! لاغر و تکیده، با چشمانی خجول و سربهزیر!
این شیربچههای کوچهپسکوچههای جنوبِ شهر؛ بچههای کِشی دورِ کتاب و خودکاری بیک در جیبِ پیراهن و بچههای کتانیپوشِ رفیقبازِ ناموسپرست!
چابک، سبکبار، همیشه آمادهی رفتن! همیشه پا، همیشه رفیق، همیشه همراه!
بچههایِ مرد سرش بره قولش نمیره! بچههای تکشوت و بعدازظهرها زمین خاکی و مچانداختن و کُری خواندن و خندههای معصومانه!
بچههای یک سینه حرفِ نگفته، عشقهای نهفته، بچههای همه یکشبه مرد شده!
این بدنهای نحیف و روحهای بزرگ، این بچههای رنج و شرافت و رشد پیدا کرده بر سرِ سفرههای حلال، بیانگیزهی کسبِ قدرت و ثروت و شهرت، مشغول به خود و خدای خود، دستهاشان از زندگی و احوالِ شخصیِ مردم بیرون، چشمهاشان گرفته از ناموس و حریمِ دیگران، ایمانشان زبانزدِ اهلِ آسمان، قلبهاشان تپیده به عشقِ میهن و ملت!
این لباسخاکیهایِ خاک بر موی و محاسن نشسته قهرمانان من هستند؛ نامشان تا ابد جاودان، یادشان گرامی!
#کمال_رستمعلے
#سوم_خرداد
#فتح_خرمشهر
@saghyname
من به سرچشمهی خورشید نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهرِ تو مرا بالا برد
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دلِ شیـــدا برد؟
خَمِ ابروی تو بود و کفِ مینوی تو بود
که به یک جلوه زِمن نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیام مِهر و خودت سوختیام
با برافروختــهرویی که قــرار از ما بــرد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشتِ سر انداخت، مرا تنها برد
#سالروز_وفات
#آیتالله_بهجت
#شعر
#علامه_طباطبایی
@saghyname
رادیو فرصت عجیبی بود برای تصویرسازی و خیالبافیهایِ شگفت و شیرین؛ تفاوتی عمیق است بینِ دیدنِ یک داستان در فیلم سینمایی با شنیدنش در رادیو. اولی مجالِ تصویرسازی را از تو میگیرد و دومی تو را میبرد به جهانِ خیالات.
در رادیو و حینِ شنیدنِ قصهها این من بودم که آدمها را در ذهنم میساختم، سرزمینها و خانهها و شهرها و جنگها و عشقها را به تصویر در میآوردم.
و چه خوب بود که چشمهایم بسته بودند، دیدن تعطیل بود، و شنیدن فعالیت و فرصت داشت.
#کمال_رستمعلی
@saghyname
.
همخدمتیِ عجیب و معرکهای داشتم که اغلب غمی در چهرهاش دیده میشد و انگار همیشه چشمهایش بگینگی خیس بود.
گاه صدایِ گریهیِ خفهیِ شبانهیِ او را هم میشنیدم.
یک شبِ جمعه در پادگان، دورِ میزی که پایهاش شکسته و دهها خاطره رویش با سرنیزه و خودکار حک شده بود، در حالیکه قوری چایی و دو استکانِ کدرِ لبپریده و مقداری قند میانمان بود، تنها شدیم و برایم درددل کرد و گفت عاشق است.
از دختر بسیار گفت و وقتی میگفت چشمهایش در صورتِ لاغر و رنگپریدهاش برق میزد. از دختر بسیار گفت و چایی تمام شد و حرفهای او از دختر اما تمامی نداشت.
وقتی از معشوق میگفت گویا کاشفی بزرگ با شوق و و شگفتی در حالِ تشریحِ کشفی تاریخیست.
از اینهمه عشق، از این همه دلدادگی متحیّر بودم و متحیرتر شدم وقتی دانستم دخترِ مذکور اساساً خبر ندارد که او عاشقش است! یعنی یکبار هم به دختر نگفت که دوستش دارد و تنها از دور و در خفا عاشقی میکرد.
همخدمتیام نمازی میخواند تماشایی، به خاطرِ این عشق، تصویری غبطه برانگیز و پرشکوه بود، همخدمتیام کلا حالِ خوشی داشت!
حالش خریدنیتر شد وقتی به لطایفالحیلی و نمیدانم از کجا و چطور ضبطصوتی پیدا کرد و پس از یکی از مرخصیهایش همراهِ خود نوارکاستی از معین آورد و از آن پس شبها معین هم به ضیافتِ گریهها و آهها و احوالاتِ خوشِ او اضافه شد.
در جلساتِ دعا و زیارتخوانیِ هفتگیمان که با چند همخدمتی داشتیم، بیشتر از همه گریه میکرد و سیمش از همهیِ ما وصلتر بود.
دیوانِ حافظی داشتیم که دورِهم میخواندیم و نمیدانید با چه حالی غزلهای حافظ را میخواند.
یکی دو سال بعد از سربازی شنیدم با همان دختر ازدواج کرد و سالها بعد دوباره دیدمش؛
به همان مهربانیِ بود که میشناختمش و همچنان دوستداشتنی، اما دیگر اثری از آن شکوهِ شگفتِ هجرانِ معشوق در چهرهش نبود.
که هجران و فراق و رنج آدمی را بزرگ و شگفت و دستنیافتنی میسازد!
که گاه باید قدرِ نرسیدن را دانست، که گاه باید بابتِ ناکامی و دست نیافتن نیز سپاسگزار بود.
که به معشوق نرسیدن از انسان چه تصویرِ دیدنیای میسازد!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
#مولانا از #شعر بیزار بود و این برای اغلبِ آنهایی که او را صرفا از مطالبِ مبتذلِ منتشر در فضای مجازی یا کتابهای مهملی چون #ملت_عشق میشناسند، عجیب و باورنکردنیست.
اما حقیقت دارد؛ یکی از نوابغِ تبارِ انسانی و یکی از قلههای دستنیافتنیِ شعرِ فارسی، از شعر متنفر بود.
تا چه حد؟ تصویری که از حالِ خود حینِ سرودنِ شعر ارایه میکند، متحیرتان میسازد؛
"والله که من از شعر بیزارم و پیشِ من از این بَتَر چیزی نیست؛ همچنان است که یکی دست در شکنبه کرده است و آن را میشویَد برای آرزوی مهمان، چون اشتهای مهمان به شکنبه است، مرا لازم شد!"
میگوید چون جماعتی شعر دوست دارند و از من شعر میخواهند، من با اکراه و صرفا برای دوستانم شعر میگویم، برای من(مولانا) شعر گفتن مثلِ دست بردن در کثافتِ شکمبه است، به خاطرِ دلِ مهمانی که شکمبه دوست دارد.
من اما عاشقِ همینهای مولانای عزیز هستم؛
شعری که برای خیلیها دکان است و ابزارِ کاسبی، برای خیلیها وسیلهی فخرفروشی ست، برای جماعتی مجالیست برای زدنِ مخِ نوامیسِ ملت، برای عدهای فرصتِ کسبِ نام و لاجرم نان، برای جمعی فضاییست برای خالی کردنِ عقدههایشان، برای عدهای دیگر صرفا ژست است و نمایشی همه پوچ و توخالی، سرودنش را چونان دست بردن داخلِ کثافات میدانَد؟
چه کسی؟ مولانایی که همهی این شاعرانِ مدعی و فخرفروش و باد در دماغ کرده، آرزو دارند یکی از آن هزاران بیتش را آنها میسرودند، که متحیرند چگونه آدمی میتواند این شاهکار را بسراید؛
ره آسمان درونست پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوی شد غم نردبان نمانَد
و بگوید؛
مرا گويی بدين زاری که هستی
به عشقم چون برآيی؟ من چه دانم!
منم در موجِ درياهای عشقت
مرا گويی کجايی؟ من چه دانم!
مرا گويی به قربانگاهِ جانها
نمیترسی که آيی؟ من چه دانم!
و بسراید؛
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونکِ من از دست شدم در رهِ من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
بهتر از این میشد دکانِ کاسبانِ پُرادعا و البته توخالیِ شعر را تخته کرد؟ که آنچه را که تو آنرا ابزارِ دزدیِ نوامیس کردهای و بساطِ شعبدهای برای خودنمایی و غرور، هزار برابر بهترش را من سرودهام و خب اگر نظرِ من(مولانا) را بخواهید، همهاش دست بردن در کثافتِ شکمبه است☺️
#کمال_رستمعلے
@saghyname
امروز داشتم بخشی از متن پیاده شده از نوار جلسات گفتوگوی حمید اشرف و تقی شهرام را میخواندم؛ اولی از رهبران سازمان تروریستی چریکهای فدایی خلق و دومی از افراد رده اول سازمان تروریستی مجاهدین.
این جلسات در پاییز سال ۱۳۵۴ شکل گرفت.
در این گفتوگوها چنان همهچیز در نظرم مهمل و مبتذل و پوچ و خالی از شعور بود که ترسیدم.
مطالب رد و بدل شده بینِ آن دو تروریست، با جدیتی هولناک ابلهانه، بیرحمانه، دور از حقیقتِ جامعه، دور از حقیقتِ انسان، سطحی، سبک و بیسر و ته بود!
انسان در سیر و سفری مدام و مستمر است؛ هر لحظه از خود فعلی دور میشود و به خود آینده میپیوندد و مجددا از آن خود به خودی دیگر سیر پیدا میکند.
دردناک است اگر طوری سخن بگوییم، طوری بنویسیم، طوری قضاوت کنیم که خودهای آیندهمان از خودِ امروزمان شرم کنند.
که خود فردایمان از غفلت و سهلانگاری و سطحی بودن خود امروزمان حیرت کند!
مطالعه تاریخ، به خصوص دقت در احوال این چپهای تبهکار، فراروی انسان فرصتی قرار می دهد برای عمیق و خردمند و عاقل شدن و پرهیز از شتابزدگی و ابتذال!
پن؛ عکس؛ کولههای پناهجویان غرق شده!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
زمان میگذرد اما بارِ برخی دقایق و لحظات همچنان و برای همیشه روی دوشمان سنگینی میکند.
از گذشته راهِ گریزی نیست، از آنچه گفتیم، کردیم، نوشتیم و از نیتهایمان؛ از درونمان، خودِ حقیقیمان!
اگر که دلی شکاندیم، اگر که نانی بریدیم، اگر که نگذاشتیم دو نفر به هم برسند، اگر که با کلام و رفتار آبرویی بردیم، اگر که تهمت زدیم، اگر که زندگی و خانوادهای را متلاشی کردیم، اگر که کانون گرمی را سرد کردیم، اگر که برای سود و لذت خود دروغ گفتیم، اگر که برای ارتقا و منفعتِ شخصیمان کسی را خراب کردیم، اگر که از دست و زبانمان کسی آه کشید و به خدا پناه برد، آنرا همیشه با خود حمل خواهیم کرد؛ تمام عمر!
شاید با غرور و سرخوشی بگوییم؛ کردم که کردم، گفتم که گفتم، اصلا خوب کردم! ولی آنبار با همهی سنگینیِ عجیبش، همیشه روی شانههای ماست.
گذشته کاری به غرور و اصرار ما به گناه و خطا ندارد، چون صخرهای سخت و سرد و بزرگ، میافتد روی سینهیمان و هرچه میگذرد بیشتر و بیشتر راه نفسکشیدنمان را میبندد.
شاید هزار کاروان دل بشکنی، هزار کاروان آه به آسمان بلند کنی، هزار کاروان زندگی خراب کنی و سرخوش باشی که عذاب و عقاب و مجازاتی درکار نیست، ولی روزی که بخواهی به جبران یک کاروان دل به دست بیاوری، یک کاروان مهر بورزی، یک کاروان نان به سفرهای برسانی و عاجز و مستاصل بمانی، آنگاه گذشته را با همهی سنگینی و سردی و بیرحمیاش، بر سینه و قلب و جسم و روحت حس خواهی کرد.
#کمال_رستمعلے
#روزی_روزگاری
#جمشید_لایق
#خسرو_شکیبایی
@saghyname
.
یه دوچرخه ۲۸ داشتم که نه ترمز داشت، نه رکاب درست و درمون و نه تایرِ سالم!
زنجیرچرخش زنگزده بود و وقتی مینشستم روی زین، چون لق بود و میچرخید، میبایست به زین حینِ دوچرخهسواری فشار میآوردم که حرکت نکنه!
تمامِ سالهای دورهراهنمایی و دبیرستان دوچرخه داشتم و هر کسی از آن سالهای من خاطرهای داره، منو با دوچرخههایم به یاد میآره.
سه دوچرخه عوض کردم، ولی هیچکدام داغانتر از آن ۲۸ عجیب و غریب و به شکلِ خاصی بزرگ، نبود، و البته که هیچکدام را هم اندازه اون دوست نداشتم.
دوچرخه به سختی راه میرفت، چرخِ جلو آشکارا تاب میخورد، زنجیرها حینِ حرکت ناله میکردند، و رکاب با هر فشارِ پایِ من یه آن خالی میکرد؛
و با همهی این احوال خیلی چیز بود دمِ باد هم میبردمش!!؛
دوست عزیزی داشتم آن روزگار |به یادگارِ سالهایی که جهان هنوز رنگ و عطر و طعم و معنایی داشت، همچنان دوستیم| که او را هم مینشاندم روی تنهی دوچرخه و با هم میرفتیم بیرون شهر، یکی از روستاها فوتبال؛
در مسیر یه سربالایی داشتیم و یه سرازیری تند؛
و تو تصور کن ما دو نفر سوار بر آن موجودِ عجیبالخلقه، ناگهان به سرعت از آن سرازیری پایین میآمدیم؛ چرخِ جلو رسما در حالِ رقص بود، فرمان را دو دستی میگرفتم که فرار نکند، ترمز مادرزادی وجود نداشت، زین که کاملا لق بود و میل به گشتن دورِ خود داشت از کنترلم خارج میشد، در پرشتابترین لحظات و تندترین جای آن سرازیری که من علنا همهچی را رها کرده بودم که کار خودش پیش برود، دوچرخه آشکارا به صدا در میآمد و فریاد میکرد که از جانِ من چه میخواهی؟!
ما دو نفر اما سرخوش و شاد و رها بودیم؛ باد به صورتمان میخورد، موهایمان آشفته میشد، همهچیز آنقدر خطرناک و ترسناک بود که به شعفی غیرقابل وصف میرسیدیم و البته که در همان شرایط همچنان در حالِ حرف زدن بودیم!
راستش دلم برای آن دوچرخه خیلی تنگ میشود، گویا ترجمانِ زمانهی ما بود، روزگاری که من و همنسلهایم بزرگ میشدیم؛
زندگیای که با همهی دشواریها، شور و طعم و زیبایی داشت.
دوچرخه برای خیلی از پسرها آنسالها دلبری میکرد؛ شاید به خاطرِ آنکه رفیق و همراهشان بود، به خاطرِ آنکه راه را برایشان کوتاه و جذاب میکرد، شاید به خاطرِ ماجراجویی و سرخوشی شگفت و شیرینش!
در روزگاری که رفاقت، با رفافتهای امروز فرق داشت، سرخوشیهایش فرق داشت، سرازیریهایش فرق داشت و بعد که میآمدیم در جادهی هموار، دو طرف دشتِ شالیزار بود و بوی برنج، دوچرخه عرقکرده و نفسبریده، کمکم آرام میگرفت.
پن؛ آن دوچرخه را دزدیدند. دزدِ بیچاره!!
#کمال_رستمعلی
@saghyname
جوانمرد پایِ حرفش میماند؛ پایِ رفیق.
جوانمرد حرمتِ نمک میشناسد.
جوانمرد رفیقِ روزِ دشواریست وگرنه در روزگارِ آرامش و قدرت و شوکت که نامردها و مگسانِ دورِ شیرینی فراوان هستند و همهجا هستند و آنقدر هستند که جا برایِ جوانمرد نیست.
جوانمرد رویِ دوستداشتنِ دوست لجباز است؛ رفیقبازیست که طعنه و کنایه و نصیحت و تهمت و تهدید و فشار، رفیقبازترش میکند.
جوانمرد حتی مخالفش را نمیفروشد چه رسد به دوست.
جوانمرد چرتکه دستش نیست، حساب و کتاب سرش نمیشود؛
جوانمردها ریاضیشان خوب نیست؛ بینیشان هم برای تشخیصِ بویِ کباب تعریفی ندارد.
همهکار میکنند که دل نشکنند. همهکار میکنند که دل بهدست آورند.
و کسی که رفیق نمیفروشد، مکتب و ناموس و وطن هم.
جوانمرد دلش بهیادِ دوست جوان است و نشانهی شرافت و مردانگیاش هم همین است که میبینی؛ ایستادن پایِ رفیق.
که مرد است و شرافتش.
#کمال_رستمعلے
@saghyname
کلا دو احتمال بیشتر وجود نداره؛ یا ما تنها موجودات زنده هوشمند در تمام کهکشانها هستیم، یا جز ما موجودات دیگهای هم هستن.
بارها با خودم گفتم بهتره موجودات دیگهای هم باشن؛
تصور کنید این عظمت غیر قابل تصور، اینهمه ستاره و سیاره و کهکشان، این شکوه بیانتها، همه و همه این میلیاردها میلیارد، فقط و فقط برای من و شما خلق شده باشه!
حقیقتا هولناکه! این چه مسوولیت عجیبیه که به عهده ما گذاشته شده؟
چطور انسان این بار را به دوش بکشه؟!
این همون دیوانگی مشهور نیست؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهی کار به نام من دیوانه زدند!
بیایین کل قصه رو یه بار دیگه مرور کنین تا درک کنین چرا اینهمه ترسناکه؛
هستی وحشتناک بزرگه و اگه فقط ما انسانها داریم در این گستره بیانتها زندگی میکنیم، معناش اینه که همه این عظمت را باید تنهایی فهم و فتح کنیم.
اگر همه اینا هست که ظاهرا هست، اگر قرار نبود که فهم، دیده و لمس بشن، پس برای چی خلق شدن؟
و اگه قراره که مشاهده و درک بشن، پس این تنها و تنها ماییم که باید این کار را بکنیم!
و این یعنی مغز، روح، وجود و درون انسان، بزرگتر از همه این بزرگی شگفتانگیزه!
یا خدا!
#کمال_رستمعلے
@saghyname
در این اوّلین شبِ ماهِ مبارک دلم مثلِ برادری که برادرش به موجهای اروند زد و دیگر برنگشت، گرفته است، دلم مثلِ رفیقی که کنارِ جسمِ بی سرِ رفیق و همبازیِ کودکیاش، همکلاسیاش، تا صبح جنگید، گرفته است، دلم هوای یک دلِ سیر گریه بر شانههایِ یک مَرد کرده؛
مَرد! نه این اشباه الرجال! مَرد و نه این مدّعیانِ میانتهی! مَرد و نه این دروغگویانِ پُرنخوت!
مَرد یعنی یکی از همان نوجوانهایِ فروتن و مهربان و ساکت و سربهزیر و نورانیِ جبهههای جنوب و غرب. یکی از همان مجاهدانِ روز و زاهدانِ شب. سحرخیزانِ سنگرها. ستارگانی که شبها ستارگانِ آسمان با حسرت و شوق نورافشانیشان را تماشا میکردند.
#کمال_رستمعلے
@saghyname