دنیا ترسناک نیست؛ حقیقته که اون رو ترسناک نشون میده.
https://www.instagram.com/p/CFfBS_jn5bC/?igshid=1eukk0jqfksem
Читать полностью…این SCP ها خیلی جذابن *_*
تو اینستا کامل توضیح دادم
دوستان اینا تبلیغ نیست پیج اصلی اسکری لنده پس فالو کنید😐❤️
چجوری هنوز پیجو فالو نکردید؟🤨
Instagram.com/ScaryLannd
Instagram.com/ScaryLannd
ببينيد بچه ها شمايي كه ٢ سال منتظريد چنل دوباره فعاليت كنه، الان كه من تو اينستا دارم فعاليت ميكنم عجيبه كه حمايت نميكنيد، شايد خيلياتون پيجو فالو كرديد، خب اين متن واسه اوناييه كه فالو نكردن؛
من فعاليتمو تو اينستا شروع كردم و واقعا انتظار دارم حمايت كنين، ويويي كه كانال ميخوره از تعداد فالوراي پيج خيلي بيشتره خب جاي سواله!
كسايي كه اينو ميخونن و كاملا دايورت ميكنن هم زودتر لفت بدن چون من قراره توي اينستا فعاليت كنم!
تلگرام "فعلا" فعاليتي ندارم، پس اينستارو فالو كنيد. مرسي.
ايدي اينستا:
Instagram.com/ScaryLannd
کیت یه فندک از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد : چیزی که خیلی خنده داره...اینه که تو با الکل خیس شدی.
چشمای جف گشاد شد وقتی کیت فندک رو به سمتش پرت کرد. وقتی شعله با جف تماس پیدا کرد الکل موجود تو ودکا آتیش گرفت. وقتی که الکل سوزوندش سفید کننده هم پوستشو سفید کرد.
جف آتیش گرفت و جیغ وحشتناکی کشید او سعی کرد از آتیش بیرون بیاد اما فایده ای نداشت الکل اونو به یه جهنم متحرک تبدیل کرده بود. او به سمت حال دوید و روی پله ها افتاد.
همه وقتی جف رو دیدن شروع کردن به جیغ کشیدن حالا یه مرد در آتش روی زمین افتاده بود ، تقریبا مرده، آخرین چیزی که جف دید مادرش و پدر مادر های دیگه بودن که سعی داشتن آتیش رو خاموش کنن.
اون موقع بود که جف ناگهان بیهوش شد.
وقتی جف بیدار شد صورتش گچ گرفته شده بود. اون نمیتونست هیچی ببینه ، اون یه گچ روی شونش حس کرد و بخیه در سرتاسر بدنش.سعی کرد بلند بشه اما فهمید که یه لوله روی بازوشه و وقتی جف سعی کرد بلند شه اون لوله افتاد و یه پرستار به داخل هجوم آورد.
-فکر نکنم حالا بتونی از تخت بیرون بیای. پرستار جف رو به تخت برگردوند و لوله رو سر جاش گذاشت.
جف بدون هیچ فکری نشست، هیچ ایده ای نداشت که دقیقا کجاست.
بالاخره بعد از ساعت ها اون صدای مادرش رو شنید : عزیزم حالت خوبه؟
جف نمیتونست پاسخ بده ، صورتش گچ گرفته شده بود و نمیتونست حرف بزنه.
- اوه عزیزم من خبرای خوب دارم همه ی شاهدا به پلیس گفتن که رندی اعتراف کرده که میخواسته به تو صدمه بزنه ، اونا تصمیم گرفتن لیو رو آزاد کنن.
این موضوع تقریبا به جف تلنگر زد و یه چیزایی رو به یادش آورد.
- اون فردا آزاده و شما دوتا میتونین دوباره با هم باشین.
مادر جف بغلش کرد و باهاش خداحافظی کرد.
دو هفته بعد جف خانوادش رو ملاقات کرد و بعد روزی رسید که بانداش رو باز میکردن. خانوادش اونجا بودن تا ببینن اون چه شکلی شده. وقتی دکتر باند های صورت جف رو باز کرد همه روی لبه صندلیشون بودن.
اونها صبر کردن تا آخرین باند هم از صورتش برداشته بشه.
دکتر گفت: بیاین برای بهترین امید داشته باشیم.
اون به سرعت آخرین قسمت رو هم جدا کرد.
مادر جف وقتی صورتش رو دید جیغ کشید.
لیو و پدر جف با وحشت بهش خیره شده بودن.
جف گفت: چی شده؟ چه بلایی سر صورتم اومده؟
اون به سرعت از تخت بیرون اومد و به دستشویی رفت.
اون تو آینه خودشو نگاه کرد و علت پریشونی خانوادش رو فهمید.
صورتش...وحشتناکه!
لب هاش سوخته بودن و رنگشون به یه قرمز تیره و عمیق تغییر پیدا کرده بود.
صورتش سفید خالص شده بود و موهاش از قهوه ای به سیاه تبدیل شده بودن.
او به آهستگی دستش رو روی صورتش گذاشت ، حالا براش یه حس چرمی داشت. اون برگشت به خانوادش نگاه کرد و دوباره به آینه نگاه کرد.
لیو گفت: جف ، خیلی هم بد نیست...
جف گفت : خیلی بد نیست؟ این محشره!
خانوادش به اندازه همدیگه شگفت زده شده بودن.
➰ @ScaryLand
مادرش گفت: فقط یه چیزی بپوش.
اون تو لباساش دنبال چیزی گشت که بشه بهش گفت مجلسی. اون یه جفت شلوار سیاه پیدا کرد که برای موقعیت های خاص میپوشیدشون و یک زیر پیراهنی اما نتونست یه پیراهن پیدا کنه. اطراف رو نگاه کرد اما هیچی گیرش نیومد بالاخره یه سوییشرت سفید پیدا کرد و پوشیدش.
پدرو مادرش با هم گفتن: اینو میپوشی؟
مادرش به ساعتش نگاه کرد و گفت : اوه برای عوض کردنش وقتی نمونده بیاین بریم.
اونا از خیابون عبور کردن تا به خونه باربارا و بیلی رسیدن و در زدن و باربارا که مثل پدرو مادر جف لباس پوشیده بود ظاهر شد. وقتی وارد شدن جف فقط آدم بزرگا رو دید و هیچ بچه ای پیدا نکرد.
باربارا گفت: جف بچه ها تو حیاطن چطوره بری با چند تاشون آشنا بشی.
جف رفت تو حیاط و کلی بچه دید که میدویدن و با لباس های کابویی عجیب غریب با تفنگای پلاستیکی به هم شلیک میکردن، ناگهان یه بچه به طرفش اومد و یه تفنگ و کلاه بهش داد و گفت: هی میخوای بازی کنی؟
- آه نه بچه من دیگه برای این کارا خیلی بزرگ شدم.
بچه با اون صورت توله سگی عجیبش به جف نگاه کرد :لطفا.
جف قبول کرد و کلاه رو سرش کرد و شروع کرد به بچه ها شلیک کردن.
اولش به نظرش کاملا مسخره میومد ولی وقتی شروع به بازی کرد خیلی بهش خوش گذشت.
کار خیلی باحالی نبود اما اولین باری بود که کاری باعث شده بود فکرش درگیر لیو نباشه بنابراین با بچه ها بازی کرد تا وقتی که یه صدایی شنید. یه صدای عجیب.
سپس دیدشون رندی تروی و کیت که با اسکیت برداشون به این طرف حصار پریده بودن.
جف تفنگ اسبای بازی رو انداخت و کلاه رو از سرش برداشت. رندی با تنفری سوزان به جف نگاه کرد.
رندی گفت سلام جف، ما یه کار ناتموم داریم...
جف دماغ کبود شدش رو دید و گفت :فکر کنم ما بی حسابیم من شما رو زدم و شما هم برادرمو انداختین زندان.
رندی با عصبانیت به چشمای جف نگاه کرد: اوه نه من برای بی حساب شدن نیومدم ، برای بردن اومدم! تو ممکنه اون روز حساب مارو رسیده باشی ولی امروز نه!
رندی به محض اینکه اینو گفت به جف حمله ور شد. هر دو روز زمین افتادن. رندی به دماغ جف مشت زد و جف از گوشای رندی گرفت و با سرش به سر رندی زد. جف رندی رو از خودش جدا کرد و هر دو روی پاهاشون ایستادن.
بچه ها جیغ میکشیدن و والدین داشتن از خونه فرار میکردن. تروی و کیت تفنگ هاشونو از جیبشون بیرون کشیدن.
اونا گفتن: هیچ کس حرفو قطع نکنه وگرنه پرواز میکنه!
رندی چاقوشو تو شونه جف فرو کرد. جف جیغ کشید و روی زانو هاش افتاد. رندی شروع کرد به صورتش ضربه زدن. بعد از سه ضربه جف پای رندی رو گرفت و پیچوند و باعث شد رندی روی زمین بیوفته. جف ایستاد و به سمت در پشتی رفت. تروی گرفتش : کمک نمیخوای؟
اون از یقه ی جف گرفت و انداختش رو ایوان. وقتی جف سعی کرد بایسته روی زمین افتاد. رندی دوباره شروع کرد به زدن جف تا وقتی جف خونریزی کرد.
- زود باش جف با من بجنگ!
رندی جف رو بلند کرد و توی آشپزخونه انداخت. او یه بطری ودکا رو پیشخون دید و به سمت سر جف پرتش کرد.
-بجنگ!
او جف رو به اتاق نشیمن برد: زود باش جف به من نگاه کن!
جف مختصر نگاهی کرد ، صورتش پر از خون شده بود.
- من بودم که برادرتو انداختم زندان و حالا تو میخوای اینجا بشینی و بذاری اون یکسال اونجا بپوسه! باید خجالت بکشی!
جف شروع به بلند شدن کرد.
➰ @ScaryLand
ويديو سكس شركو توضيح دادم تو اينستا بريد بخونيد (فالو هم بكنيد)
Instagram.com/ScaryLannd
آخرین کلمات انیشتین قبل از مرگ برای همیشه مبهم موند!
چون اونارو به زبون آلمانی گفت و پرستار کنار انیشتین آلمانی بلد نبود😐✨
#ScaryFact
@ScaryLand🧬
این حیوان که شبیه کره خر بالداره خفاش سرچکشی یا به انگلیسی hammerhead bat
ترسناک ترین و بزرگ ترین گونه های خفاش که اغلب درگذشته ها از آن به عنوان جن یاد میشده است.
-🌚 این پرونده یکی از عجیبترین پرونده های کشور انگلیس هست که تا به حال حل نشده
تو سال 2003 که تازه چت روم ها افتتاح شده بودند و رونق گرفته بودند پسری به اسم ماریان ویلشر تو چت روم با دختری به اسم انی اشنا میشه
🌚نیمه شب شروع به چت کردن میکنن پسر متوجه میشعه که دختر تنها زندگی میکنه و توی چت عاطفی برخورد میکنه و...
ساعت حدود 3 شب که اواسط چتشون بوده دختره میره دم پنجره و به پسره میگه خیلی جالبه من دارم تورو تو حیاطمون میبینم پسره میگه تو دیوونه شدی من خونمونم و یه عکس براش ارسال میکنه
🌚دختره میگه ولی تو همین الان برگشتی و به من خندیدی و پسره میگه اون من نیستم سریع فرار کن
🌚دختر تو کمد قایم میشه و میگه که پسره وارد اتاقم شده من از ترس دارم سکته میکنم
بعد از چند دقیقه همه چیز به حالت عادی برمیگرده و دختره خیلی عجیب میگه اون رفت و اینا
🌚پسره هم خیالش راحت میشه ولی بعد چند دقیقه از دختره میپرسه تو از کجا معلوم همون نباشی؟
🌚ناگهان دختره افلاین میشه و دیگه خبری ازش نمیشه
🌚چند روز بعد پسره با پلیس وارد خونه دختره میشن و متوجه میشن دختره تیکه تیکه شده و با خونش روی دیوار id دختره یعنی ani96 نوشته شده
🌚توی این سالها بهترین کاراگاهان جهان روی این پرونده کار کردند ولی نتونستن حلش کنند.
• @ScaryLand | 🥀
تحقیقات جدید نشان می دهد نرخ مرگ و میر افراد در روز تولدشان به طور متوسط ۶/۷ درصد بیشتر از مرگ در روزهای دیگر است. محققان پی برده اند که این نرخ در مورد جوانان و تعطیلات آخر هفته حتی بیشتر است.
متأسفانه علت این مسأله مشخص نیست. اما شاید به دلیل آن باشد که احتمال سوانح در مهمانی ها یا تصمیم به خودکشی افراد افسرده در این روز بیشتر است.
▸ 🏴☠️ @ScaryLand࿔
در لابه لای این ۳۴ ثانیه غیر از موسیقی هندی اصوات دیگری وجود داره که فقط مدیوم ها میتونن بشنون.
*مدیوم کسی هست که میتونه با ارواح ارتباط برقرار کنه
@TheScaryLand✨
مسیر بهشت نام یکی از معروفترین عکس های جنجالی در اینترنت است که جنگ های بسیار زيادى سر فتوشاپ بودن آن به پا شد
(مسير بهشت در آلمان گرفته شده)
|⚔| @Scaryland |👺
خب خیلیاااااتون پرسیدین چنل فعالیت نمیکنه دیگه؟
چرا میکنم اسکل که نیستم ۴ سال وقتمو گذاشتم و یهو ولش کنم! ولی خب الان “فعلا” تمرکزم بیشتر رو اینستاست، و اینکه میخوام پیجمو یکم بیارم بالا یکم که اوضاعش اوکی شد مطمئن باشین دوباره چنلو فعال میکنم، و قراره خیلی خیلی بهتر از قبل باشه، قول میدم
دیدید که قول دادم برمیگردم و برگشتم، این قولمم واقعیه
حرف دیگه ایم نمیمونه فقط اینکه اگه واقعا اسکری لندو دوست دارید که هنوز لفت ندادید، حداقل واسه اثبات دوست داشتنتون تنها کاری که میتونین بکنین اینه که پیج اینستامو فالو کنین و حمایتتونو نشون بدید
خیلی ممنون از همتون :))❤️
واسه پیج اینستا بزن رو لینک:
Instagram.com/ScaryLannd
https://www.instagram.com/p/CE_9Z2rHkcM/?igshid=ky0242mpdg6r
Читать полностью…جف به طور غیر قابل کنترلی خندید. خانوادش متوجه شدن که چشم چپش و دستاش ناگهان منقبض شدن.
- آه...جف ، حالت خوبه؟
- خوب؟ تا حالا به این خوشحالی نبودم! ها ها ها ها هاااااااا به من نگاه کنین ، این صورت برام عالیه.
اون نمیتونست خندش رو متوقف کنه. او به آینه نگاه کرد ، چه چیزی باعث این شده بود؟
خب...شما ممکنه فکر کنین وقتی جف داشته با رندی میجنگیده یه چیزی تو مغزش ، سلامت روانیش ، شکسته.
حالا اون مثل یک ماشین کشتار شده بود و این چیزی بود که خانوادش نمیدونستن.
مادر جف گفت: دکتر...پسر من...حالش خوبه؟ میدونین از نظر مغزی؟
- آه بله این رفتار برای بیمارایی که همچین اتفاقی براشون افتاده عادیه اگه در عرض چند هفته دیگه رفتارش تغییر نکرد بیارینش اینجا تا ازش یه تست روانشناسی بگیریم.
- اوه ممنونم دکتر.
مادر جف به سمت جف رفت: عزیزم وقت رفتنه.
جف به آینه نگاه کرد صورتش هنوز هم یه لبخند احمقانه داشت: باشه مامی، هاهاهاهاهاهاااااااااا.
مادرش بردش تا لباساشو عوض کنه.
زنی که پشت میز بود گفت: این همونیه که باهاش اومده بود.
مادر جف پایین رو نگاه کرد و شلوار سیاه و سوییشرت سفید رو دید که پسرش پوشیده بود.
حالا از خون پاک شده بودن و به هم دوخته شده بودن.
مادر جف به اتاق هدایتش کرد و مجبورش کرد لباساشو بپوشه. سپس اونا رفتن بدون اینکه بدونن این آخرین روز زندگیشونه.
اون شب مادر جف بوسیله صدایی که از دستشویی میومد بیدار شد.
به نظر میومد یه نفر داره گریه میکنه ، او به آهستگی رفت تا ببینه اون چیه.
وقتی تو دستشویی رو نگاه کرد صحنه وحشتناکی رو دید جف داشت با یه چاقو روی گونه هاش لبخندی هک میکرد.
مادرش پرسید: جف داری چی کار میکنی؟
جف به مادرش نگاه کرد: من نمیتونم همیشه بخندم مامی یکم که بگذره سخت میشه ، حالا من میتونم برای همیشه بخندم.
مادر جف فهمید که دور چشماش سیاه شدن.
- جف چشمات!
به نظر میومد دیگه هرگز بسته نشن.
- من نمیتونم صورتم رو ببینم من خسته شدم و چشمام بسته شدن، من پلکام رو سوزوندم بنابراین اینطوری میتونم همیشه خودمو ببینم ، صورت جدیدمو.
مادر جف وقتی دید پسرش دیوونه شده به آرامی عقب عقب رفت.
- مامی مشکل چیه من قشنگ نیستم؟
- چرا پسرم ، چرا تو قشنگی...ب-بذار برم باباتم صدا کنم تا بیاد صورتتو ببینه.
او با سرعت به سمت اتاق خواب دوید و پدرش رو شکه از خواب بیدار کرد: عزیزم تفنگو بردار ما...
او ساکت شد وقتی جف رو در چهارچوب در دید که یه چاقو در دستش داشت.
این آخرین چیزی بود که شنیدن ، وقتی جف با چاقو بهشون حمله ور شد هر دو رو سلاخی کرد.
برادرش لیو به خاطر صداهایی که اومد وحشت زده بیدار شد. اون دیگه چیزی نشنید پس سعی کرد دوباره بخوابه. وقتی که در آستانه خوابیدن بود حس خیلی عجیبی بهش دست داد که یکی داره نگاش میکنه.
قبل از اینکه دستای جف دهنشو بگیرن لیو بلند شد تا ببینه چی داره نگاش میکنه.
جف به آرومی چاقو رو برداشت تا توی بدن لیو فرو کنه. لیو خودش رو به اینور و اونور کوبید و سعی کرد از دست جف فرار کنه!
پایان.
➰ @ScaryLand
بچه ها اين از وسط داستان شروع ميشه، شروع داستانو توي پيج اينستا (ScaryLannd) گذاشتم ميتونيد از اونجا بخونيد♥️
Читать полностью…- اوه بالاخره! تو بلند شدی و میخوای بجنگی!
جف حالا رو دو تا پاش ایستاده ، خون و ودکا صورتشو پر کرده. او دوباره اون احساس عجیب رو پیدا کرد.
-بالاخره بلند شد! رندی به سمت جف دوید.
اون موقع بود که اون اتفاق افتاد ، چیزی در درون جف تکون خورد، روح و روانش نابود شد، تمام افکار منطقی رفته ، تمام کاری که میتونه بکنه ، کشتنه. او رندی رو گرفت و به زمین كوبوند.جف به سمت سر رندی رفت و مستقیم به قلبش مشت زد. مشت باعث شد قلب رندی از کار بیوفته. وقتی رندی بریده بریده نفس میکشید جف بهش میکوبید ، مشتی پس از دیگری ، خون از بدن رندی تراوش کرد، تا وقتی او آخرین نفسش رو کشید ، و مرد.
حالا همه به جف نگاه میکنن ، والدین ، بچه های گریان ، حتی تروی و کیت. اگرچه اونها خیلی سریع به خودشون اومدن و تفنگ هاشون رو به سمت جف نشونه رفتن. جف تفنگ ها رو دید و به سمت پله ها دوید. همین که او شروع به دویدن کرد تروی و کیت بهش شلیک کردن، همه ی تیرها خطا رفت.
جف از پله ها بالا رفت و صدای کیت و تروی رو شنید که دنبالش میکردن.
وقتی اونا آخرین گلوله هاشونو مصرف میکردن جف به سمت دستشویی رفت. او قفسه حوله ها رو برداشت و رو زمین انداخت. کیت و تروی به سرعت وارد شدن ، چاقو ها آماده بود.
تروی تفنگش رو به سمت جف تکون داد، جف برگشت و قفسه حوله ها رو به صورت تروی زد. تروی به سختی روی زمین افتاد و حالا فقط کیت مونده بود.
او به نظر چابک تر از تروی میومد و وقتی جف خواست با قفسه بهش ضربه بزنه فرار کرد.
او چاقو رو انداخت و از گردن جف گرفت و به زمین انداختش. از تاقچه بالایی یه سفید کننده روی سر جف افتاد.
اون ماده هر دوی اونها رو سوزوند و هر دو جیغ کشیدن. جف به بهترین روشی که میتونست از چشماش حفاظت کرد. او به سمت قفسه حرکت کرد و مستقیم به سر کیت ضربه زد.
همونطور که کیت افتاده بود و داشت از شدت خونریزی جون میداد لبخندی شیطانی زد.
جف پرسید: چی خیلی خنده داره؟
➰ @ScaryLand
پلیس لیو رو به سمت ماشین پلیس راهنمایی کرد.
- لیو بهشون بگو که تقصیر من بود ، بهشون بگو! من اون بچه ها رو زدم!
مادر جف دست هاش رو روی شونه های جف گذاشت : جف خواهش میکنم، مجبور نیستی دروغ بگی. ما میدونیم که تقصیر لیو بوده میتونی بس کنی.
جف با نگاهی که انگار کمک میخواست به ماشین پلیس که لیو توش بود و حرکت کرد نگاه کرد.
چند دقیقه بعد که پدر لیو با ماشین به سمت خونه میومد صورت جف رو دید و فهمید مشکلی هست : پسر،پسر چی شده؟
جف نمیتونست جواب بده اولین صدای کوچیکی که درمیاورد باعث میشد اشکش سرازیر بشه.
مادر جف به سمت پدرش رفت تا اونو از اخبار بد با خبر کنه.
بعد از حدود یک ساعت جف به داخل خونه برگشت و پدر و مادرش رو دید که شکه ، ناراحت و نا امید بودن ، جف نمیتونست بهشون نگاه کنه ، اون نمیتونست ببینه که اونا چه فکری راجع به لیو کردن وقتی همش تقصیر جف بوده.
اون رفت بخوابه و سعی کنه همه چی رو از سرش بیرون کنه.
دو روز رد شد بدون اینکه صدایی از لیو بشنوه و دوستی که باهاش بگرده ، هیچ چیزى نبود بجز ناراحتی و احساس گناه.
روز شنبه بود وقتی مادر جف با صورتی شاد بیدارش کرد.
- جف صبح شده. مادرش اینو گفت و پرده رو کشید و اجازه داد نور به درون اتاقش نفوذ کنه.
جف نیمه هوشیار گفت: چیه ؟ امروز چه خبره؟
- چرا میپرسی؟ امروز تولد بیلیه.
جف حالا کاملا هوشیار بود.
- مامان داری شوخی میکنی نه؟ ازم انتظار نداری که به یه جشن بچگونه برم بعد از اون...
مدت طولانی ای سکوت کرد
- جف هر دومون میدونیم که چه اتفاقی افتاده ، من فکر کردم این جشن میتونه یکمی روزای گذشترو از ذهنت پاک کنه. حالا پاشو حاضر شو.
مادر جف پایین رفت تا خودشو برای جشن آماده کنه.
جف مادر پدرشو دید که حاضر شده بودن ، مادرش یه لباس مجلسی پوشیده بود و پدرش کت و شلوار.
چرا اونا برای همچین جشن بچه گونه ای لباسای تجملی پوشیدن؟
مادرش گفت: پسرم میخوای همش همینو بپوشی؟
جف گفت : بهتر از اینه که زیاد لباس بپوشم.
مادرش جلوی خودشو گرفت تا دعواش نکنه و لبخند زد.
پدرش گفت: جف میدونم به نظرت لباسایی که ما برای همچین جشنی پوشیدیم عجیبن ولی اگه میخوای تاثیر گذار باشی باید اینجوری لباس بپوشی.
جف برگشت تا لباسشو عوض کنه.
جف از بالا داد زد: من هیچ لباس مجلسی ای ندارم!
➰ @ScaryLand
سلااااامممم من كنكورمو دادم و اومدم
ولي ميخوام تو اينستا فعاليت كنم
سريع فالو كنيد همين الان پست گذاشتم:))
https://instagram.com/scarylannd
سلاممم، من هنوز زنده ام:)
دوسالي هست كه به چنل نرسيدم و از 97k رسيديم به 44k.. :|
خب علت اين همه نبودن خستگيم بود از چنل واقعا، و امسالم كه كلا كنكوري شدمو كلا ديگه بيخيال شدم
ميدونم چقد چنلو دوست داشتين، چقد واقعا معروف بود و.. خودمم دلم خيلي تنگ شده:)
اما واقعا چنل ترسناك ديگه خز شده، تابستون بازم برميگردم، چنل ميزنم قطعا اما نميدونم همين موضوع يا يچيز جديدتر، چون چنل ترسناك واقعا تكراري شده!
همين ديگه خواستم بگم اگه موافقين
✔️تابستون به همين موضوع ادامه بديم
✖️اگه نه ك ي چنل جديد با موضوع جديد ميزنم:)
🔪- ساعت 9 شب وقتی از سرکار برگشتم به خونه ، در خونه رو که باز کردم دیدم همسرم پشت میز شام نشسته و داره غذاشو میخوره ، تا منو دید چشاش گرد شد ، بزرگ شد و با تعجب فراوون نگاهم کرد . بهش گفتم : عزیزم حالت چطوره ، شام چیه ؟ من خیلی گرسنمه .
این جمله رو که بهش گفتم یه لبخند خیلی سرد و پلاستیکی و مصنوعی روی لبش نشست . سرفه کرد و گفت ، بشین عزیزم غذا امادس . وقتی نشستم پشت میز دیدم هیچ بشقابی برای من نزاشته ، کمی ناراحت شدم . بهش گفتم پس غذای من چی ؟ تعجب کرد و با من من کردن گفت : ببخشید عزیزم اصلا حواسم نبود . بشین اینجا من برم از اشپزخونه برات بشقاب و وسیله بیارم . گفتم باشه عزیزم و رفت .
🔍- وقتی رفت کمی خستگی در کردم اما برگشتن همسرم یکم از حالت معمولی بیشتر طول میکشید . تعجب کردم و نگرانش شدم . مگه میشه اوردن یه بشقاب و قاشق و لیوان انقدر طول بکشه ؟ اروم بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه که شنیدم همسرم داره پشت تلفن با کسی حرف میزنه : سلام ، پلیس ؟ یه اقایی وارد خونه شده نمیدونم چطوری اما وارد شده و فکر میکنه من زنشم . نمیشناسمش . اگر میشه خودتونو زود برسونید . اینو که شنیدم رفتم سمتش گفتم : عزیزم داری چیکار میکنی ؟ به پلیس برای چی زنگ زدی ؟ داد زد و گفت : احمق کثافت برو بیرون تو کی هستی ؟ برو ببیرون تا پلیس نیومده ! اینو که شنیدم چاقوی روی میز رو برداشتم و محکم فرو کردم توی قلبش .
📌- کیفمو که باهاش از سر کار امده بودنمو برداشتم و از خونه امدم بیرون .
ساعت 9 و نیم بود . خسته از سرکار درحال برگشتن به خونه بودم .خونم اونطرف خیابونه . اروم در خونرو باز کردم و وارد خونه شدم که دیدم همسرم داره تلوزیون نگاه میکنه . داد زدم ، عزیزم من خونم ! همسرم با تعجب برگشت و با دیدن من چشاش گرد شد و با تعجب نگاهم میکرد فقط!
▸ 🔪 #ScaryStory࿔
▸ 🕸 @ScaryLand࿔
کشف گور جنگاور سه هزار ساله ایرانی در رستمآباد
سرپرست تیم کاوش محوطه باستانی شهرستان رستمآباد،از کشف گور مردی چهل ساله به همراه ابزار جنگی مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش(عصر آهن)خبر داد.
🥀 @ScaryLand
اگر روزی به موزه ی موته در ایالت فیلادلفیلای امریکا بروید، در آنجا می توانید مغز یکی از بزرگ نوابع تاریخ را ببینید. بعد از مرگ انیشتین در سال ۱۹۵۵، پزشک آسیب شناسی که در آن بیمارستان مشغول به کار بود، بدون اجازه ی خانواده ی انیشتین مغز او را جدا کرد. پسر بزرگ انیشتین در نهایت اجازه ی این کار را به آن پزشک داد اما به شرط آنکه از مغز پدرش تنها برای مطالعات علمی استفاده شود. پزشک آسیب شناس اسلایدهایی را حاوی بخش هایی از مغز انیشتین برای آسیب شناسان اعصاب در سراسر امریکا فرستاد، به امید آنکه کسی بتواند به راز نبوغ انیشتین پی ببرد. در سال ۲۰۱۱ یک آسیب شناس اعصاب به نام لوسی رورک آدامز یک جعبه حاوی اسلایدهای مغز انیشتین را به موزه ی موته اهدا کرد.
▸ 🏴☠️ @ScaryLand࿔
مرداب مانچاک یامرداب ارواح درلوزیانا میباشد،
میگویند این مکان توسط ملکه ودوو زمانیکه اورا درقرن20به زندان انداختند نفرین شده است وتاکنون چندین دهکده اطراف آن ناپدید گشته.
|⚔| @Scaryland |🧛♂
"قتل ترسناک دالیای سیاه"
یکی از ترسناک ترین پرونده های جنایی تاریخ امریکا که امروزه تا حدی به شکل یک داستان ترسناک و افسانه ای درآمده است متعلق به زنی است که پیش خدمت یک رستوران بود.این زن امروزه به عنوان نماد جوکر شناخته می شود.
در سال ها اولیه پس از جنگ جهانی روزنامه ها عادت داشتند به هر اتفاق خاصی لقبی بدهند، در 15 ژانویه ی 1947 جسد قطعه قطعه شده ی زنی در لس انجلس پیدا شد که وحشت بسیار زیادی را در ان شهر ایجاد کرد و به موضوعی بسیار خوب برای نویسندگان نیز تبدیل شده بود داستان های جنایی بسیاری در ان سال ها بر همین اساس نوشته شد.
نام این زن "الیزابت شُرت" بود که روزنامه ها به او لقب "دالیای سیاه" را دادند، پرونده ی او بیش از 25 سال تا خاتمه ی خود به طول انجامید و هرگز شخص خاصی دستگیر نشد، موضوع مرگ او قدیمی ترین پرونده ی حل نشده ی تاریخ ایالت کالیفرنیاست.
در صبح روز 1947 جسد عریان زنی جوان در غرب خیابان شماره ی 39 پیدا شد، جسد او را مردی که به همران دختر 4 ساله اش در حال پیاده روی بود پیدا کرد و پلیس را در جریان گذاشت.
شرایط جسد او بسیار وحشتناک بود، بدن او از کمر قطع شده بود و از ناحیه ی دهان به وسیله ی جسمی مانند چاقو بریدگی تا بناگوش داشت که داستان لبخند جوکر از همین جا اغاز شد(لبخند گلاسگو)، خون بدنش کاملا خارج شده بود به طوری که پزشک قانونی اعلام کرد که حداقل به مدت یک ساعت به شکل برعکس و در حالی که قلبش تپش داشته اویزان بوده، قاتل جسد را کاملا شستشو داده بود و برش های عمیقی بر قسمت هایی خاص از اعضای بدن الیزابت شرت وجود داشت، قاتل همین طور جسد را طوری قرار داده بود که دست راست او کنار سرش باشد، دلیل مرگ بسیار مخوف بود، ضربه به دهان و صورت.
شدت قتل به حدی بالا بود که پلیس به مدت یک هفته تمام محله ی مورد نظر را جستجو کرد هرچند کنار جسد ردی از تایر ماشین وجود داشت اما هیچ کمکی به پلیس نمیکرد، در این پرونده به علت عمومیت زیاد روزنامه ها دخالت بسیاری کردند که بعدها رئیس پلیس منطقه ای لس انجلس یکی از دلایل شکست پرونده را همین مورد خواند.
یک هفته بعد شخصی که خود را قاتل معرفی کرد با روزنامه ای در لس انجلس تماس گرفت و هشدار داد که روزنامه ها خیلی دروغ میگویند، و همان روز وسایلی از جمله شناسنامه ی-کارت اعتباری-عکس و چیزهای دیگری که متعلق به الیزابت شرت بود را برای روزنامه فرستاد، روی نامه ی ارسالی نام مارک هنسون قرار داشت که بلافاصله و همان روز دستگیر شد اما یک هفته ی بعد به علت نبودن شواهد کافی ازاد شد، در مدت 6 سال بیش از 50 زن و مرد به قتل الیزابت شرت اعتراف کردند! اما ثابت شد که هیچکدام قاتل نیستند و تنها قصد جلب توجه دارند.
نکات بسیار عجیبی درمورد قتل الیزابت وجود داشت، شش ماه قبل از مرگ او نامه ای با عنوان "دالیای سیاه" برای او ارسال شده بود که پیشنهاد ایفای نقش زنی شیطانی را داده بود(این زن دقیقا شخصیت جوکر را دارد) اما او قبول نکرده بود،
پرونده ی الیزابت شرت به حدی حاد و مهم شد که بیش از 10 نفر از بهترین و خِبره ترین کارگاهان و روزنامه نگاران امریکا از جمله: والتر بایلی، نورمن چندلر، لزلی دیلون و ... بر روی کار کردند اما همگی به دلیل نبودن هرگونه مدرک خاصی شکست خوردند و در نهایت پرونده در سال 1972 بسته شد.
#ScaryEvent
@TheScaryLand👣🔦