تو این چندروز که تنها بودم یه سری فیلمارو دوباره دیدم. سر بعضیاش با دیدن بعضی تیکههای فیلم کاملا تعجب میکردم که عه این مگه مال این فیلم بود، یا اون یکی داستانش مگه چیز دیگه نبود؟
دلم خوش بود حافظه خوبی دارم، البته الان باید بگم داشتم. شایدم از اول نداشتم و اونم مثل همین فیلما داستان یه زندگیِ دیگهای بود.
عکس این حرومزاده بدجوری رو مخ منه.
هیچوقت یادم نمیره وقتی بچه بودم(فکر کنم دوازده_سیزده سال) یه روز وسط هفته داداش کوچیکامو بردم سینمای نزدیک خونه و وسط فیلم دیدن گرفتار یه حیوون مثل این شدیم که هی میومد کنار ما مینشست و چرت و پرت میگفت.
وقتی دو سه بار جامونو عوض کردم دیگه نیومد. نشسته بود یکی دو ردیف جلوتر و هی بر میگشت نگاهمون میکرد. بعد چند دیقه متوجه شدم شلوارشو کشیده پایین و با خودش مشغوله که دیگه نفهمیدم چطور شد داداشامو برداشتم اومدیم بیرون(کاری که باید همون اول میکردم) که اون بیشرفم اومد.
از شانسم آشنا و دوست پدرم و عمومو دیدم و با چندتا از این کاسبای قلچماق محل خدمتش رسیدن.
هیچوقت صورت کریه و دندونای تخمیش از یادم نمیره، تنها چیزی بود که حتی تو تاریکی سینما هم متوجهش شدم.
ما که سه تا پسر بچه بودیم از دست این حرومیا امنیت نداشتیم و نزدیک بود به باد بریم، دیگه وای به دختر بچهها و خانمها. هرچند بیمار جنسی چندان براش فرقی نداره دختر و پسر.
کاش میشد به بدترین وضع اینارو سلاخی کرد.
این همستر باعث شده یه تعداد تلگرام اموات هم فعال بشن و یهو ببینی عه فلانی که دوسال پیش خدابیامرز شد، الان جوین شد تو تلگرام.
بعدم نمیدونی بری تو چت برای اینوایت یا بگی روحت شاد.
این هم سورپرایزی دیگر از هوش مصنوعی ، اجرای ترانهی بیادماندنی «یاور همیشه مومن» با صدای قلقلی 😍😍
#هشتگ_ندارد #جوکهایی_برای_اقلیت
یه وقتا دقیق حس میکنم از آغوشت میام بیرون، ولی تا هزاران کیلومتر مثل لباسی که نخکِش شده از یه جاهایی بهت وصلم.
برای همینه که نمیتونم غمترو ببینم.
@shaabizak
میخوام یه قصه بنویسم در مورد یه پرنسس کوچولو که عاشق قصهگویی شده بود که هر شب براش قصه میگفت، قصهی قصهگو یه چیز بود، هر شب تکرار میشد ولی پرنسس هر روز منتظر بود شب بشه و قصهگو قصه رو دوباره و ده باره براش تعریف کنه.
قصهگو آینهی پرنسس بود، رفیقش، چشماش، همهی قشنگیاش. اگه یه شب قصهگو همون قصهی تکراریرو تعریف نمیکرد، پرنسس فردا زشت میشد.
@Shaabizak
آره حرومزاده، مردمی که با هزار مصیبت زندگیشونو سر میکنن، جسارت ندارن تو این اوضاع احوال و گرونی یه مسافرت برن و برگشتنی سر قبر پدرت برینن.
شما ببخش این جماعت ترسورو.
واقعا اختاپوس سلطان استتاره و تو رنگ عوض کردن آفتابپرسترو میذاره تو جیبش.
@Shaabizak
اینکه دو تا پیرمرد موقع دعوا با همدیگه از عبارت پیرسگ استفاده میکنن واقعا عجیبه برام.
مخصوصا اونیکه اول گفت. خیلی پیرتر بود.
@Shaabizak
از دندون درد زمینو گاز میزنم، همزمان چایی هم میخورم
حقته خب...
چشم و گوش شیطون کور و کر به خبر خوش احتیاج داشتیم تو این روزهای مزخرف که خداروشکر رسید.
Читать полностью…تو این زندگی که نشد؛ ولی اگه کار کِشید به زندگی بعدی حداقلش اینه که بشم آینهای که تو هر روز توی اون خودتو میبینی و اگرم یه روزی شکست و هزار تیکه شد؛ هزاران خاطره از هر بار دیدنت ثبت شده تو دلِ هر تیکه.
@Shaabizak
یا خداا، عجب چیزیه😭
از توییتر Dennis N
ادیت: تو کامنتا اشاره کردن که تو سئوله، اما این ویدئو فیکه و اینجوری نیست.
ولی اگه واقعی باشه اون پایین پوشک و ایزیلایف بفروشیم خوب میگیرههاا.
@Shaabizak
اولش جون میکَنی برای رسیدن. رسیدنی در کار نباشه، جون میکنی برای کنار اومدن.
@Shaabizak
دوستان اخبار الان گفت تجهیزات سیمکارت خوری که تا سه ساعت دیگه سیمکارت نخوره و فعال نشه دیگه نمیتونن ازش استفاده کنن و از کار میفته.
تبلت ساعت هوشمند گوشی.
@Shaabizak
یه وقتایی چنان احساس خریت میکنی که تو کمد لباسا چشمت دنبال پالونه فقط.
Читать полностью…دههی پنجاه شهیار قنبری با زیدش میره ایتالیا. اونجا دعواشون میشه و یکی میخوابونه تو گوش خانمی. خانمی هم برای همیشه از زندگی آقایی میره. آقایی با یه ترانه خودشو نفرین میکنه و اسمشو میذاره “نفریننامه”. بعدم میده به داریوش که بخونه. داریوشم میخونه و ساواک میگیرتش. از توییتر Mahan Gachpazan
پ.ن: لامصب مثل نوحهس و میشه باهاش سینه زد.
@Shaabizak
انصافا یکی از بهترین اجراهای قلقلی بود
البته شاید خیلیها یادشون نیاد صدای گرم و دلنشین شهرام لاسمی تو دوئتهای محشرش با عمو قناد
#نوستالژی
جشن که باشه آتیش بازی راه میندازن، آسمون شبرو که نگاه کنی هی گوشه گوشهش نوره که میپاشه، قرمز، سبز، بنفش. برق که میزنه همه سر بلند میکنن و به آسمون نگاه میکنن، بعضیا وقتای شروع آتیش بازی از قبل میان یه جای خوب بشینن و با خیال راحت تماشاش کنن، کوچیکترا ممکنه صدای جیغ خوشحالیشون توی فضا بپیچه، از اون جیغا که میشد ازش برق گرفت، چشمای من همون آسمون شبه، وقتی منتظرم تو از راه برسی، وقتی میای، بغلت که میکنم توی چشام برق خوشحالیه که شبرو روشن میکنه. پسر بچهی درونم یه جیغ بلند میزنه و من تا ساعتها اونقدر لبخند میزنم که همه فکر میکنن دیوونهم. باشه دیوونهم، نمیدونن که دیوانهی رویت را جایی نظر افتادهست کآنجا نتواند رفت اندیشهی دانایی.
@Shaabizak
امید خوبه، گاهی وقتا مثل مرفین میره تو رگهات و مُسکنی میشه برای دردها تا بتونی یه تکونی به خودت بدی و شرایطو عوض کنی.
امید بَده، گاهی وقتا مثل مرفین میره تو رگهات که زیادی میشه و اُوِردوز میکُنی!
سوالی که هر چند وقت یه بار میاد و هر دفه محکمتر از قبل از خودت میپُرسی: زندگی ارزش اینهمه تقلارو داره؟ و هربار میگی آره، اما بیرمقتر و کمرنگتر از "آره"های گذشته.
Читать полностью…یه نمکی هم تو خیابون با احمدینژاد جروبحث کنه، دو دیقه بعد فیلمی، نوشتهای، خاطرهای چیزی ازش میره رو اینترنت.
خیلی مخلصیم محمودجان، اصلا خوب کردی ریدی تو مملکت؛ چیزی نگی یه وقت...
@Shaabizak
اگه تا آخر هفته به ۴۴ ممبر برسیم به قید قرعه به یه نفر جایزه نفیس میدم.
میدم باور کنین!
به نظرت آدمها واقعاً خوشحالند؟ يعنی مثلاً همان زمان كه با صدای بلند میخندند، میتوانی اطمینان داشته باشی گوشهی قلبشان تیر نمیکشد؟
میدانی چرا میپرسم؟ چون حس میکنم بعضی از ما به دلقک شبیه شدهایم، لبخند میزنیم، صبحها بیدار میشویم و خوش عطرترین چای را دم میکنیم، عصرها عطر یک سینی کوچک از شیرینی را در خانه پخش میکنیم، شاید، شاید برای خودمان گل بخریم و به دوربین نگاه کنیم و بگوییم "ســيـــب"، امّا كسی چه میداند پشت تمام اینها کسی در دلمان نشسته و بی صدا میگرید؟ این است که میپرسم تو فكر میکنی آدمها واقعاً خوشحالند؟
با یکی از بچههای بالا صحبت میکردم(واقعا از بچههای بالاست، خیلی هم بالااا. اصلا بیست چهار ساعته بالاست) بگذریم
میگفت یه شب که خیلی بالا بودم دیدم چندتا از این لکلکها که بچههارو میارن، تو قهوهخونه بین راهی زده بودن کنار برای نماز و شام و تعویضِ پوشک بچهها.
موقع شام میز کناریشون بودم و اونام گرمِ صحبت بودن راجع به آدما.
یکیشون میگفت طفلکیها چقدر سادهن، فکر میکنن به دنیا میان؛ نمیدونن اینا همش دورهی محکومیتشون تو زمینه و این لباس و بدن زندانشونه.
اون یکیشون گفت: ول کن بابا، ندونن بهتره. یه دفه میان میبینن و خوشحال میشن.
تا اینارو شنیدم رفتم ازشون یه چیزی بپرسم که شروع کردن بقبقو کردن.
گفتم مگه لکلک نبودن، چرا میگی بقبقو کردن؟
گفت چرا، به نظرم خواستن رد گم کنن و فکر کردن اسکلم و فرق لکلک با قناریرو نمیدونم.
گفتم آره بابا میدونی، تو دکتری( تو دلم خندیدم به این همه اُسکلیش که فرق صدای لکلک با مادیانرو نمیدونه)
@Shaabizak
سازت با ساز دلم ساق نیست و خب فدای سرت
اصلا ساز ناکوکتو عشقه، کی به کیه؟
دیگه وقتی مرامت آوار شد روم و هیبت نگات به این روزِ سیاه نشوند منو
قاب نگاهتو کوک زدی به این دل صابمرده، کی به فکر کوک و ناکوک سازته؟
اونم من، منی که مثل اعدامیا بستی به چوب جلو جوخهی بیرحم چشای نامردت و قطار فشنگِ تفنگِ نگاهت!
اسیر شدیم تو چهارخونه جدولت. همه جوووره! عمودی، افقی، مورب، چپ، راست.
یه اسیرِ بیصدا و بیحرف. الف / سین / یا / ر.
فقط همین چهار حرف.
از بدِ روزگار با یه مداد شمشیرنشان دو سانتی میتونی عوض کنی تقدیر این اسیر رو کنی سایر. یا که نه، با این پاککن دو رنگای آبیقرمزِ تخمی که هیچوقت نفهمیدم رنگ آبیش به چه درد میخوره پاکم کنی تا ابد الدهر.
بگذریم؛ شرح ارادت بمونه وقت دیگه
جان کلام اینکه ساز باش با من نه ناسازی وصله تو نیست، اونم تو.
توییکه مثل اشک چشم زلالی. زلالِ زلال...انقد زلال که نور ازت رد میشه و هیچوقت خودتو نمیبینی.
@Shaabizak
زنگ زدم به یکی و یه خانمی جواب داد.
متوجه شدم اون خانم همسرشه و چندساله ازدواج کرده و الان خارجه.
ازم سوال کرد که من کدوم دوستشم که اون نمیشناسه و بعد همینجوری حرف افتاد و وقتی دید دنبال راه تماسم یه چی فرمودن تو این مایهها که: "از وقتی وضعش خوب شده دوستاش یادش افتادن"
بعد شنیدن این حرف فقط تونستم تبریک بگم شناسنامه المثنی گرفته، آخه سال نود گرو گذاشته بود برای پول و ازم خواستن بهش بگم بیاد شناسنامهشو ببره!
@Shaabizak
یه پُک زد به سیگارش و گفت: آقام خدابیامرز جوونیاش تو خشکشویی کار کرده بود، بهخاطر همین وسواس عجیبی داشت برای اتو زدنِ لباسامون، مخصوصا لباسای مدرسهی من. اون موقعها روپوش اجباری بود و آقام همیشه اتوی شلوار و روپوش مدرسهی منو خودش انجام میداد و میذاشت دقیقههای آخر که میخواستم از خونه بزنم بیرون بهخاطر مدرسه. وقتی اون لباسای اتوکرده رو میپوشیدم یه گرمای خوبی داشت که تا چنددیقه بعد بیرون اومدن تو اون روزای سرد زمستون تنمو گرم نگه میداشت و حسابی میچسبید. اصلا حسی داشت که نگو و نپرس، انگار بخاری همرام بود. ولی الان...
گفتم الان چی؟ جواب داد: الانم بعضی وقتا اتویِ لباسامو میذارم برای صبح که میخوام برم بیرون، اما هرکاری میکنم اون گرمارو نداره. تازه فهمیدم اون لباسارو محبتِ آقام گرم میکرد نه اون اتوی درب و داغون.
@Shaabizak
چندروز پیش یه مطلبی خوندم راجع به ساخت کیسه گرم کن با هستهی آلبالو و گیلاس که کارکردش مثل کیسه آب گرمه و چندبرابر اون گرمارو نگه میداره و مفیدتره.
یکی دو کیلو هستهرو بندازید تو یه کیسه نخی(من دیدم یکی با جوراب نخی درست کرده بود)
و بعدم اونو یکی دو دیقه بذارید تو مایکروفر. داغ که شد استفاده کنید برای بدنتون.
یکی از خانما نوشته بود که خیلی بهتر از کیسه آب گرم بود؛ به خصوص تو دوران عادت ماهانه و خیلی برای درد شکم مفیده. به خصوص که گرماش حالا حالاها از بین نمیره.
اگر مایکروفر ندارید میتونید اون کیسهرو بندازید تو نایلون و بعدشم داخل آب جوش تا چند دیقه حرارت بخوره و داغ بشه.
@Shaabizak
از نردبوم خیال میری بالا که خیلیهارو ببینی؛ دلتنگیِ پدرسگ میاد اونو میکِشه و با سر میخوری زمین.
@Shaabizak