لامصب یه جوری سرد شد که از صبح چسبیدم به بخاری
همینجوری پیش بره مجبورم بخاریو روشن کنم.
انسان در مسیر خود مگر چندبار میتواند به دوستانی بَر بخورد که از میان آنها همزبانی بیابد؟
سلوک_ محمود دولتآبادی
@Shaabizak
خیلی سال پیش وقت استراحت توی فیزیوتراپی، من و حمیدرضا شروع کردیم صحبت کردن. حرفامون کِشید سمت سلامتی و تصادف و...
البته حمیدرضا تصادفی نبود و مشکل مادرزادی داشت که از زمان تولد همراهش بود و راه رفتنرو براش خیلی سخت کرده بود.
وقتی گفتم این تصادف باعث شد بفهمم سلامتی چقدر خوبه و هیچ قیمتی نداره.
یه نگاه کرد و گفت میدونی چیه، من اصلا نمیدونم سلامتی یعنی چی. ببین میفهمم بدون مشکل بودن یعنی چیهااا مثل همین همراههای بیمارا که باهاشون میان و همگی صحیح و سالمن. ولی من نمیتونم. چون تا حالا حسِش نکردم. هرچقدرم برام بگی باز نمیدونم تا خودم تجربه کنم.
راست میگفت. بعضی چیزا هرچقدرم عیان باشن و مشخص؛ بازم لازمه که حس بشن. باید خودت انجام بدی تا بینیی چیه.
من هرچقدرم تلاش کنم نمیتونم بگم دلتنگ تو بودن یعنی چی، دوست داشتن تو. بودن و نبودن تو.
چون تو باید حس کنی، باید جای من باشی تا بفهمی تو یعنی چی...
@Shaabizak
یه مثل هست تو طالقونیها که "آقا آقا خانه دِ در میشو" آقا گفتن و احترام گذاشتن از خونه شروع میشه و میره بیرون.
یعنی احترام گذاشتن از خودت شروع میشه، خودت به خودت احترام بذاری بقیه هم میگذارن.
نگاه میکُنی چیشد به اینجا رسید که متوجه میشی مقصر شماره یک خودتی و بس.
اگه قراره یقه کسیو بگیری دنبال کسی جز خودت نگرد.
@Shaabizak
تو سختیِ کار معدنچی جماعت همین بس که وقتی موقع کار فوت میکنن، برای دفن کردنشون باید اونارو چندمتر بیارن بالاتر...
روحشون شاد
طبس🖤
رفتم یه چیزایی راجع به پیکاسو سرچ کنم
اولش دیدم نوشته نام موقع تولد:
پابلو دیگو خوسه فرانسیسکو د پائولا خوان نپوموسنو ماریا د لوس رمدیوس سیپریانو د لا سانتیسیما ترینیداد روییس ای پیکاسو.
گفتم غلط کردم و برگشتم.
آقام یه پیکان داشت که هر روز با یه کهنه نمدار دور تا دورشو تمیز میکرد و قشنگ برق میفتاد. بخاطر همین لازم نبود اونو بشوره. کلا یه سطل آب هم حروم نمیکرد.
حالا کلهمو نگاه میکنم یاد اون میفتم، جاکش یه جور از ته زده که حالا حالاها میتونم صبح به صبح دستمال بکشم و حموم لازم نداره.
_ در میاد دوباره، ولش کن.
نه نگران اون نیستم. میدونی اولای کچل کردن حواسم نیست و بعد از شُستنِ صورت بیاختیار دستم میره سمت کلهم که موهامو مرتب کنم و یهو یادم میفته چیزی نیست و خلاصه تا عادت میکنم دست نکشم به کلهم دوباره در میان و یه مدتی کاری به کاریشون ندارم، ولی خب اونا شاکی میشن و با ریختن اعتراض خودشونو نشون میدن و من تازه متوجه میشم که بابا اینا جدیدن و باید برسم بهشون. یه چند روزی مرتب میرسم و تا میام از بودنشون خوشحال بشم دوباره میزنم و باز همون چرخهی قبلی ادامه پیدا میکنه.
_ پوووف، عیب نداره بابا. موئه دیگه. بیخیال.
نه خب مساله اینه به همه چی عادت میکنیم. در واقع عادت نمیکنیم. به هیچی. به کچلی، به مو داشتن. به بودن؛ به نبودن.
@Shaabizak
بعضیا آدما مبتلا به خودشونن و فقط با خودشون راحتن. نه که از سر غرور باشه و خودشیفتگی، نه. مبتلا هستن چون با هیچکس زبون مشترک ندارن. حتی با خانواده.
کنار اونا هستن، اما بیشتر از چند کلمه نمیتونن صحبت کنن. به طرز فجیعی دلتنگ عزیزان و آدمای زندگیشون میشن اما بیشتر از چند دیقه نمیتونن باهاشون بمونن.
میرن دورهمی و جمعهای دوستانه، اما همش منتظر تموم شدن هستن. از سر بیادبی و بیشعوری هم نیست، چون خودشونم نمیخوان این شرایطرو. انگار ناقص هستن و چیزی کمه. چیزی که فقط با رفتن به خونه و یا خلوت خودشون بر میگرده سرِ جاش.
هر جایِ خونه هم نه، باید دقیقا برن اون قسمت از خونه که همیشه تِلِپ میشن. مثلا کنج اتاق و یه محدوده دو در سهای که از همونجا میتونن دوباره شروع کنن. کلی حرف بزنن، بگن، بخندن و خیلی کارها کنن.
اونجا تمام دنیاشونه و مرکز فرماندهی. محل تلاقی جسم و ذهنشون.
@Shaabizak
اولش همه چیو میدونن
هم میبینن و هم بهشون میگی چی به چیه. شرایط رو کاملا توضیح میدی
بعضیها بعد شنیدن میگن نمیتونم و خب دم اینا گرم.
بعضیها هم میخوان برن، اما میگن یه وقت ناراحت نشه و یا بَده اینجوری برم. یه مدت میمونم بعد یه چی بهانه میکنم میرم. میمونن، به گوه میکشن زندگیهارو بعد میرن.
بازم هوس نامهنگاری افتاد به جونم و مشغول نوشتن شدم. البته نه روی کاغذ که گوشهی ذهنم
خودم شدم قلم رو پردهی خاکستری و بیخطِ خیال.
ابی هم مشغول نامه نوشتن بود، بلند بلندم میخوند:
《به تو نامه مینویسم / نامهای نوشته بر باد
که به اسمت چو رسیدم / قلمم به گریه افتاد》
منم وقتی به اسم تو رسیدم دیگه نشد چیزی بنویسم.
گریه نیفتادم.
کمرنگ شدم/ محو شدم / تموم شدم.
@Shaabizak
هی خودمونو زدیم به اون راه که دیگه تو همون راه موندیم، ادامه مسیر دادیم و حالا از جایی سر درآوردیم که نه مال اونجا هستیم و نه اهلش. تو راه اصلی خودمونم جایی نداریم، راهی هم برای برگشت.
@Shaabizak
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند.
#شمس_لنگرودی
یک جاهایی از زندگیت مجبور میشیجلوی بعضی چیزها یه نقطه بذاری و بگی تمام. تمام به معنای واقعی. چیزهایی که دوست داری انجام بدی اما میدونی نمیشه. دیگه با خودت تعارف نداری، میدونی تهش چیه و خبری از سرِ خط رفتن و از نو شروع کردن هم نیست.
چون خیلی خوب میدونی نه توانشو داری و نه فرصت و نه دلشو.
میدونی این دیگه تجربه کردن نیست، تجربهی اشتباه رو تجربه کردنه. مثلا برای خودِ من شراکت اینجوریه. بُکشن منو دیگه شریک نمیشم تو کاری که خودم نمیتونم بالا سرش باشم و بسپارم دست کسی دیگه.
اینجای زندگی خیلی مزخرفه.
سر همین نقطه. همینجا. تهِ خط.
قشنگ دارم تو ضربالمثلها زندگی میکنم
گشنم بود و هیچی نبود؛ یعنی چیزی آماده نبود برای خوردن که یهو همسایه عزیزمون با یه ظرف کاچی اومد و به راستی که کاچی به از هیچی.
اونم این کاچی خوشمزه.
بعضی از "بودنها" قشنگه، انقدر که چند روز یا چند ماه میتونه همهی عمر یک نفرو پُر کنه.
بعضی هم توفیری با "نبودن" نداره. میتونه بیست سال سیسال باشه، اما یه خندهی از ته دل نساخته باشه.
@Shaabizak
به بعضیام باید فلسفهی نذر رو دوباره توضیح بدی و بگی اگه جایی گوسفند میدی دیگه هی زنگ نزن کله پاچهشو بیارید. دل و جیگرش چی شد؟ پوستشو چکار کردین؟
الان منتظرم زنگ بزنه بگه پشگلاشم نمونده؟ میخوام بریزم تو باغچهجای کود!
@Shaabizak
گاهی یه خریتهایی میکنیم تو زندگیمون. ولی وقتی زیاد میشه، شاید لازم باشه یه تجدید نظر کنیم تو موجودیت خودمون. نکنه واقعا خریم و یه وقتایی آدم میشیم.
@Shaabizak
نیمف یا سایرن( سیرن) تو یونان باستان به پریهای بسیار زیبایی گفته میشد که کنار چشمهها و یا رودها و دریاها مینِشستن و با آواز خوندن ملوانان و یا افراد دیگهرو میکِشوندن سمت خودشون و بعد اونارو میبُردن به اعماق آب...
خاطرات خوش، حرفها و یادِ اونایی که نیستن و دیگه هرگز نخواهیم داشت، حتی قسمتهایی از خودمان در گذشته و خیلی چیزهای دیگه.
همه و همه نیمفن تو دریای خیال...
@Shaabizak
پشت تلفن یکیو نصیحت میکرد و میگفت الان عاشق شدی، خوب فکر کن بعد برو جلو و از این حرفا.
خواستم بگم: خودت میگی عاشق شده. کدوم عاشقو دیدی راهشو با فکر و عقل شروع کرده باشه که حالا از این بچه توقع داری؟
دوستان برداشت داگز فعال شد
میتونید به دو روش برداشت کنید
اولیش روش فوری هست که تقریبا دو درصد کم میکنه و تفریبا تا سه روز بعد میاد تو کیف پولتون.
دومیش رایگانه که سه هفته طول میکِشه.
گاهی وقتا این زندگی کوفتی فقط حسرت میذاره پیشِ روت.
اونم نه حسرتِ خوشیها.
حسرتِ روزهای بدِ گذشته، روزهایی که کمتر از الان بد بودی.
از بیرون صدای همهمه میومد و انگار میدوییدن اینور اونور. بعد چند دیقه که سروصداها خوابید فهمیدیم بیمار اتاق کناری ابریقِ رحمتو لاجرعه سر کشید به سلامتی همه.
بندهخدا کلکسیون امراض بود و از شدت زخم و وَرَم کلهش شده بود مثل زگیلی که رو ماتحت شیطان روئیده. بگذریم روحش شاد و راهش بیرهرو
گورکن که اومد سایزشو بگیره برای کفن و دفن نشست پیش ما تا دورش خلوت بشه و کارشو کنه.
شروع کردیم صحبت کردن و فهمیدیم چقدر مرگ و میر زیاد شده و میت، مخصوصا مُردههای روی خاک. مُردههای روی خاکِ خودم. انقد زیادن که قبرستون سینهم دیگه جا نداره؛ در حال ترکیدنه.
به گورکن گفتم اینو که دفن کردی ببین خودمو کجاها چال کردن.
ببین اصلا ارزش دفن شدن داشتم برای کسی یا که نه؛ ولمون کردن به امون خدا.
کاش که جایی دفن شده باشم. حتی برای یک نفر، اینجوری تا ابد زندهم.
وقتی به گذشته نگاه میکنم
به اون دوران نوجوونی و جوونی، میبینم چه جاهایی الکیالکی کوتاه اومدم و یا نتونسم نه بگم و عاقبتش شد شرایط فعلی. نتونستم تصمیم درست بگیرم و بگم مثلا نه انجام نمیدم.
کارها و اتفاقاتی که شاید از دید اشخاص دیگه کاملا بیربط باشه به چیزی که الان هست، اما وقتی کنار هم چیده میشن کاملا نشون میده مسیرو.
کوچکترین تصمیمهای به ظاهر عادی هم تاثیرات بزرگی دارن.
حکایت بال زدن پروانهس و اثر پروانهای.
یه حرکت کوچیک و شاید بیاهمیت الان میکنیم، سالها بعد طوفانش پدیدار میشه و زندگیمونو شخم میزنه.
@Shaabizak
من با سابقه سالها ایرانگردی به جرأت میگم تنگه رغز یکی از خفنترین و قشنگترین جاهای ایرانه، تنگهای به طول ۴ کیلومتر که وقتی واردش شدی دیگه راه برگشتی نداره و باید ۶۴ تا آبشار رو بیای پایین و وسط تابستون تو جنوب ایران اینجا یخ میزنی، اینم ویدیو پیمایش ما که ۷ ساعت طول کشید
پ.ن: عجب جایی...
پ.ن دوم: اونیکه نوشته《من با سابقه سالها ایرانگردی و الی آخر》 من نیستم، من کپی کردم از توییتر دوستان. از توییتر ایشون hadinik
فیلم و توضیحات مال ایشون بود. من فقط نوشتم عجب جایی...😁
@Shaabizak
یه جا خوندم امروز روز جهانیِ "مراقبت از خود" بود.
شاید مهمترین شخص تو زندگیمون که اکثرا وقتها بهش بیتوجه هستیم.
گاهی وقتها کی سزاوارتر از خودمون برای رسیدگی، دلجویی، نوازش...
@Shaabizak
داشتیم تمرین تیراندازی میکردیم و بعدش صحبت کشید به جلیقههای ضد گلوله و کیفیت و خوبیها و بدیهاش.
یکی گفت این صفحه سرامیکیها بهتره، یکی گفت رشتههای فولادی عالیه. ولی خب وقتی سرتو هدف بگیرن چه فایده؟
خلاصه هر کی یه چی گفت تا رسید به اونیکه نمیشناختیمش.
گفت: اونایی که با الیافِ "تنهایی" ساخته شدن از همه بهتره. خراش هم روت نمیفته، چه برسه به زخم. از سر و کلهت هم محافظت میکنه.
واقعا یه وقتایی حواسمون نیست چی میگیم و باعث رنجش دیگران میشیم
دیشب خواب دیدم دو تا از بهترین دوستانم ازم شکایت کردن. سه تایی پیش قاضی بودیم و اون دو شروع کردن به گلایه
یکیشون گفت وقتی بچه بودیم فلان حرفو به من زد و باعث ناراحتیم شد. البته اون لحظه خندیدم، اما قلبم شکست و تا امروز نتونستم با این مساله کنار بیام.
دوست دیگهم چیزی شبیه همین رو گفت.
بعد قاضی رو کرد به من گفت گناهکاری و باید تاوانشرو پس بدی؛ جلاااد. تا اینو گفت از خواب پریدم. ترسیده بودم و تمام سر و صورتم خیس عرق بود.
آبی به سر و کلهم زدم حالم عوض بشه، خجالت میکشیدم از نگاه کردن به خودم توی آینه که چرا این همه سال من یادم به اون دوتا و کاری که کردم نبود و نرفتم سراغشون.
همون لحظه زنگ زدم به جفتشون و ازشون خواستم ببینیم همدیگهرو و خوشبختانه هردو قبول کردن.
وقتی دیدمشون با روی خوش اومدن سمتم و منم که انگار دنیارو بهم دادن بغلشون کردم و بعد با اسلحه هر دو رو کشتم.
واقعا نباید این همه سال طول میکشید و با یه خواب مسخره میفهمیدم.