به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
#داستان_پادشاهی_نوذر بخش چهارم 👇👇:
«به کوشش مهربانو آزیتا گشتاسبی»
بعد از اینکه خبر درگذشت منوچهر به سپاه تورانیان رسید و از ستمگری نوذر آگاه شدند .
پشنگ سالار ترکان تصمیم گرفت به ایران حمله کند .
از تور نیای خود یاد کرد و قصد کرد تا از اقدامات منوچهر و لشگرش و سردارانش و کشورش انتقام بگیرد .به همین سبب بزرگان توران زمین را فراخواند .
ارجاسب و گرسیوز و بارمان و هژبر و ویسه که فرمانده سپاه پشنگ بود را فراخواند . پسرش افراسیاب پهلوان بزرگ توران زمین را نیز فراخواند .
آنگاه از تور و سلم یاد کرد و افزود که اکنون وقت کین خواهی از ایرانیان است. به یاد آورید که ایرانیان چه بدی ها به ما روا داشتند .
و امروز روز شدت عمل و کین خواهی است و زمان انتقام است...
ادامه دارد...
#داستان_پادشاهی_نوذر بخش سوم 👇👇:
«به کوشش مهربانو فروزان»
با شنیدن سخنان سام پهلوان، بزرگان از گفته و کرده خود پشیمان گشتند و بر این شدند که به مانند گذشته پادشاه را همراه و همدل باشند و با او هم پیمان بمانند .
وقتی سام به کاخ رسید، پادشاه نوذر به استقبالش آمد و پذیرای او گشت.
از قدوم مبارک سام، مثل این بود که همه جا تازه و نو گشته است.
بزرگان و سران به نزد پادشاه آمدند و از او پوزش خواستند و چنان گذشته گوش به فرمان او شدند. سام به پای تخت نوذر ستایش کنان و اندرز گویان با پادشاه گرم گفتگو شد و از در حکمت با او سخنها به میان آورد و از بزرگ منشی و عدل و داد و بزرگی فریدون وهوشنگ و منوچهر شاه گفت، بخشندگی و دادگری آنان را یادآور شد و از آنها به نیکی فراوان یاد کرد و از نوذر خواست که از هر گونه ناراستی و کژی بدور باشد و راه عدالت و راستی پیشه کند.
با حضور سام پهلوان و پندهای او به پادشاه، بزرگان و سران سپاه، دلشان امیدوار گشت.
سام نریمان هر آنچه را که میبایست بر پادشاه بگوید را گفت و بعد از چندی با هدایا و پیشکش های بسیار چون اسپان زرین ستام ، گوهرهای سرخ و.... از دربار نوذر بیرون رفت... روزگار نیز چندی بدینگونه بگذشت،لیک سپهر را با نوذر آرام و مهر نبود....
#داستان_پادشاهی_نوذر بخش دوم 👇👇:
« به کوشش محمد نوری»
خواندیم که چون نوذر به شاهی رسید یکباره آئین منوچهر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد.مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید.نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست.
و اینک ادامه ی داستان
سام متعجب و غمگین از شنیدن خبر سپاهی گران آراست و سپیدم دم از گرگسار به راه افتاد. چون به نزدیک ایران رسید بزرگان به پیشوازش آمدند و او را از آنچه بر کشور و پادشاهی رفته آگاه ساختند.
گویی بخت و اقبال ایران به خواب رفته که چنین پادشاه خیره سر و بیدادگر گردیده و از راه پدر دور افتاده و فره ی ایزدی از او جدا گردیده.
پس از سام خواستند تا خود بر تخت نشیندو کشور را به تدبیر و خرد خویش آباد سازد و تاج و تخت را ناجی باشد تا ما بندگان یاریگرش خواهیم بود.
سام به آنان گفت: این از آیین پهلوانی و رسم پادشاهی بدور است.
چگونه می توانید اینگونه بیندیشید؟
نوذر از تبار پادشاهان بر تخت است من چگونه می توانم به تاج و تخت نظر داشته باشم
حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته می کوشم تا او را براه راست باز گردانم و راه درست پادشاهی
را به او بیاموزم امید که فرو شکوه پادشاهی بازگردد که اگر جز این رفتار کنیم گرفتار خشم کردگار وآتش خواهیم شد و در پایان پشیمانی و اندوه بدنبال دارد.
#شاهنامه_خوانی
با صدای استاد جلال الدین کزّازی
شامل: نصیحت منوچهر به نوذر، پادشاهی نوذر
@ShaahNameFerdosi
#پادشاهی_نوذر
بخش اول
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و پنجم «پایانی»
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بیهنر
به کین تو آید همان کینهور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بیآنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و چهارم
دو فرزند را کرد پدرود و گفت
که این پندها را نباید نهفت
برآمد ز درگاه زخم درای
ز پیلان خروشیدن کرنای
سپهبد سوی باختر کرد روی
زبان گرمگوی و دل آزرمجوی
برتند با او دو فرزند او
پر از آب رخ دل پر از پند او
دو منزل برفتند و گشتند باز
کشید آن سپهبد براه دراز
وزان روی زال سپهبد به راه
سوی سیستان باز برد آن سپاه
شب و روز با رستم شیرمرد
همی کرد شادی و هم باده خورد
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بسی شهر کردم بسی بارهها
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و سوم
به زال آنگهی گفت تا صد نژاد
بپرسی کس این را ندارد بیاد
که کودک ز پهلو برون آورند
بدین نیکویی چاره چون آورند
بسیمرغ بادا هزار آفرین
که ایزد ورا ره نمود اندرین
که گیتی سپنجست پر آی و رو
کهن شد یکی دیگر آرند نو
به می دست بردند و مستان شدند
ز رستم سوی یاد دستان شدند
همی خورد مهراب چندان نبید
که چون خویشتن کس به گیتی ندید
همی گفت نندیشم از زال زر
نه از سام و نز شاه با تاج و فر
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ
نیارد برو سایه گسترد میغ
کنم زنده آیین ضحاک را
به پی مشک سارا کنم خاک را
پر از خنده گشته لب زال و سام
ز گفتار مهراب دل شادکام
سر ماه نو هرمز مهرماه
بران تخت فرخنده بگزید راه
بسازید سام و برون شد به در
یکی منزلی زال شد با پدر
همی رفت بر پیل دستم دژم
به پدرود کردن نیا را به هم
چنین گفت مر زال را کای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر
به فرمان شاهان دل آراسته
خرد را گزین کرده بر خواسته
همه ساله بر بسته دست از بدی
همه روز جسته ره ایزدی
چنان دان که بر کس نماند جهان
یکی بایدت آشکار و نهان
برین پند من باش و مگذر ازین
بجز بر ره راست مسپر زمین
که من در دل ایدون گمانم همی
که آمد به تنگی زمانم همی
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و دوم
یکی آفرین کرد سام دلیر
که تهما هژبرا بزی شاد دیر
ببوسید رستمش تخت ای شگفت
نیا را یکی نو ستایش گرفت
که ای پهلوان جهان شاد باش
ز شاخ توام من تو بنیاد باش
یکی بندهام نامور سام را
نشایم خور و خواب و آرام را
همی پشت زین خواهم و درع و خود
همی تیر ناوک فرستم درود
به چهر تو ماند همی چهرهام
چو آن تو باشد مگر زهرهام
وزان پس فرود آمد از پیل مست
سپهدار بگرفت دستش بدست
همی بر سر و چشم او داد بوس
فروماند پیلان و آوای کوس
سوی کاخ ازان پس نهادند روی
همه راه شادان و با گفتوگوی
همه کاخها تخت زرین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد
برآمد برین بر یکی ماهیان
به رنجی نبستند هرگز میان
بخوردند باده به آوای رود
همی گفت هر یک به نوبت سرود
به یک گوشهٔ تخت دستان نشست
دگر گوشه رستمش گرزی به دست
به پیش اندرون سام گیهان گشای
فرو هشته از تاج پر همای
ز رستم همی در شگفتی بماند
برو هر زمان نام یزدان بخواند
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ
میان چون قلم سینه و بر فراخ
دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر نر دارد و زور ببر
بدین خوب رویی و این فر و یال
ندارد کس از پهلوانان همال
بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم
#پادشاهی_نوذر
بخش سوم
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
#پادشاهی_نوذر
بخش دوم
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
#داستان_پادشاهی_نوذر بخش نخست👇👇
«به کوشش دانیال کلانتری»
با آغاز پادشاهی نوذر پسر منوچهر، داستانهای شاهنامه را پی میگیریم.
همانگونه که خواندیم، منوچهر از پادشاهان فرهمند و پیروزگر شاهنامه بود و همو بود که کین ایرج، نیای محجوب و ناکام خود را از سلم و تور ستاند و لشکر عظیم تورانی و رومی را در هم شکست.
منوچهر که در اوج شایستگی، وارث تاج و تخت فریدونِ نیکوسرشت شد، هم در میدان جنگ و هم در حیطهی تدبیر و عمل از بهترینها بود و شاهد بودیم در دوران زمامداری وی، با مساعدت و مدیریت بی نظیر او، وصلت زال و رودابه ممکن شد و رستم نامدار چشم بر جهان گشود.
اما پس از منوچهر چه خواهد شد؟
آیا فرزندی سزاوار همچون خود او به جانشینی خواهد نشست؟
آیا این فر و شکوه ادامه خواهد یافت؟
یا تخت پادشاهی به دست کسی خواهد افتاد که به جای دوست، دشمنان مسرور شده و حتی به فکر دست اندازی به خاک ایران بیفتند.
پاسخ این سوالات را در #داستان_پادشاهی_نوذر میخوانیم.
بخش نخست :
نوذر، پس از مراسم سوگواری برای درگذشت پدر، رسما به عنوان تاجدار و شاهنشاه ایران بر تخت نشست.
نوذر که دد ابتدا بخشش و دهش را پیشه ساخته بود، کمکم رو به ستمکاری آورد و دلباختهی گنج و ثروت و زرق و برق گیتی گشت.
موبدان را از خود رنجاند و مردمان را دلخون کرد و هرج و مرج شدیدی ایران را فرا گرفت...
بزریگران را به کارهای نظامی گماشت و اینگونه هر پهلوان و نامداری از هرجای کشور مدعی تاجداری و حکومتداری شد.
نوذر که کشور و پادشاهی را در بحران دید، هراسان و پر تشویش، به فکر چاره افتاد. او تصمیم گرفت از سام یاری بطلبد.
سام، مرد میدانهای نبرد که در سگسار و مازندران به جنگ اندر بود و نوذر پشت گرمی جز او نداشت.
نوذر فرستادهای را به سوی او گسیل کرد و شرح ماجرا برای پهلوان بازگفت و از او خواست تا مانند همیشه پشتیبان شاه و کشور باشد و اگر تدبیری نکند، تاج و تخت ایران به نابودی خواهد رفت...
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و پنجم «پایانی»
@ShaahNameFerdosi
#داستان_پادشاهی_منوچهر بخش هشتاد و پنجم «پایانی»👇👇:
«به کوشش مهربانو فروزان»
منوچهر شاه در واپسين لحظات عمر خود، پسرش نوذر را پند و اندرز های بسیار داد، اینچنین است که پس از صد و بیست سال زندگی گویی هیچ چیز ندیدم با آن همه کارها که کردم گذشتهها کهنه شد و فراموش گردید.
پاک نژاد بایستی که دین پاکی برگزیند و چنانچه نیکی کنی آیندگان از تو به نیکی یاد خواهند کرد، زندگانی کوتاهست و به هیچ نیرزد پس از بدی دور باش، اکنون روزگار با تمام راحتی و سختی که دارد بر من سپری گشته و وقت آن رسیده که تخت پادشاهی را به تو بسپارم همچنان که فریدون بر من چنین کرد...
این دور زندگانی ادامه دارد و روزی هم بر تو اینگونه خواهد گذشت از راه و رسم آئین خداوند بر نتاب که اگر غیر از این کنی پاک رای نخواهی بود. بزودی پیغمبری بنام موسی خواهد آمد با او دوستی کن و بدو کین نورز، چرا که با خود دین یزدان را دارد
سپاهی ز ترکان بسوی تو خواهد آمد ، بنابراین تو کارها و مسئولیت ها سنگینی پیش رو داری که برای اینکه بتوانی پادشاهی خود و سرزمینت را حفظ کنی میبایست سياست های درست به کار بندی. از طرف توران پور پشند بر تو گزند خواهد رسید و حرمت تو را زیر پا خواهند گذاشت پس در جستجوی بهترین راه باش و از زال و و پسرش رستم پهلوان، یاری و مدد جوی و خواهی دید که توران را توان مقابله کردن با رستم و زال را نخواهد بود و به واسطه آن دو پهلوان بر آنها چیره خواهی گشت . بنابراین از سمت توران کین تو را به دل خواهند داشت. منوچهر شاه همچنان که نوذر را پند میداد، اشک از چشمانش سرازیر شد و نوذر با دیدن چهره پدر بی تاب گشت و گریه سر داد و پادشاه جهان بی آنکه در بیماری یا دردی باشد، دو چشم کیانی را فرو بست و جهان را بدرود گفت و تا گیتی هست از او به نیکی یاد خواهد شد....
«پایان متن نثر»
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و چهارم
@ShaahNameFerdosi
#داستان_پادشاهی_منوچهر بخش هشتاد و چهارم 👇👇:
«به کوشش آزیتا گشتاسبی»
دو فرزند را پدرود گفت و سپرد که پندهای اورا فراموش نکنند. نوای کوس نواخته شد و سپهبد به سوی مغرب حرکت کرد .
سپس زال با سپاه خود به سمت سیستان حرکت کرد .در تمام مدت با رستم باده می نوشید و شادی می کرد ...
وقتی منوچهر به ۱۲۰ سالگی رسید و نزدیک بود که بار سفر ابدی را ببندد، ستاره شناسان نزد او آمدند و اعلام کردند که روزگار درازی باقی نمانده و از روز تلخی خبر دادند که تخت شاهی تیره خواهد شد. بنابر این از شاه خواستند که پیش از مرگ چاره ای بیندیشد .
چون شاه این سخنان شایسته را شنید شیوه ای نوین برگزید .همه موبدان و بزرگان را جمع کرد و راز دلش را به ایشان گفت .
نوذر را فراخواند و پندهای زیادی به او داد که تخت شاهی مانند افسانه است و چون باد در گذر است و نباید به تخت شاهی جاودانه دل ببندی . من تا به سن ۱۲۰ سالگی سختی و شادی های زیادی دیدم . از نصایح فریدون بهره ها بردم از سلم و تور کین ایرج نیای بزرگم را گرفتم جهان را از بدی ها پاک کردم و شهرها بنا کردم ...
#_پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و سوم
@ShaahNameFerdosi
#داستان_پادشاهی_منوچهر بخش هشتاد و سوم 👇👇:
«به کوشش دانیال کلانتری»
سام رو به زال کرد و گفت: این که فرزندی از پهلوی مادر متولد شود بی نظیر و یگانه است.
حتی از چندین نسل قبل هم اگر بپرسی چنین شگفتیای را ندیدند و نشنیدند.
جهانپهلوان به سیمرغ درودها فرستاد و به گذران بودن دنیا و عمر انسان اشاره کرد.
سپس مِیخواری و شادی را آغاز کردند و بادهای به نام رستم درکشیدند و پس از آن به یاد دستان باده خوردند و خرم گشتند.
مهراب که مجلس را گرم دید چنان از باده سرمست شد که خود را برتر از هرکسی میدید...
مهراب در حال مستی فریاد برآورد که نه از زال ترسی به دل دارم و نه از سام.. حتی از شاهنشاه ایران نیز هراسی ندارم..
مهراب، شنگول و خرم گفت که من و رستم و گرز و شمشیر... فاتحانه میتازیم و آیین ضحاک را زنده میکنیم.
سام و زال که این جسارت مهراب در حالت مستی را دیدند، به خنده افتادند و بزم را خنده و شادی فرا گرفت...
اول مهرماه بود که سام قصد رفتن کرد. زال، پدر را به یک منزل همراهی کرد.
سام به هنگام وداع، زال را اندرزها داد و او را دعوت به آرامش، دادگری، فرمانبری از شاه، خردورزی و گام نهادن در راه یزدان کرد.
پسر را به یکرنگی و راست کرداری رهنمون گشت و گفت که من به زودی از این جهان رفتنی هستم....
#پادشاهی_منوچهر
بخش هشتاد و دوم
@ShaahNameFerdosi
#داستان_پادشاهی_منوچهر بخش هشتاد و دوم 👇👇:
«به کوشش علی فارسانی»
..... سام، که برای دیدن رستم بیتاب بود از دیدار با او بسیار شادمان شد.
رستم نیز کمال احترام را بجا آورده گفت:
- نیای بزرگ، ما شاخ و برگ آن درخت بزرگی هستیم که شمایید. امیدوارم همچنانکه چهره ام به شما میماند جرات و شجاعتم نیز همانند شما باشد. برای من زندگی در ناز و نعمت جایگاهی نداشته بلکه سوارکاری و پهلوانی را برگزیده ام.
پس سام و رستم، دست در دست هم، شادان و گفتگو کنان، از های و هوی جشن استقبال خود را کنار کشیده و بسوی کاخ روان شدند.
به خجستگی این دیدار و به افتخار رستم، جشنی بزرگ و یکماهه برگزار شد. زال و رستم هرکدام در یک سوی تخت نشسته و سام که اینک بر تاجش پرّ همای نشانده بود، دمادم از برازندگی رستم شکرگزاری میکرد.....