زندهیاد شهرام شیدایی 1346_1388 ما تمامِ فاصلهها را در دلتنگیمان زیستهایم و روزبهروز تاریکیِ چسبیده به سینه به گلومان نزدیکتر میشود... لینک ارتباطی با ادمین کانال @vahidteymuri
هیچکدام از ما نمیدانیم که شروع کردهایم. آدمها کِی کِی میفهمند که تنها شدهاند _ اینکه برسی به خانه _ در بسته شود _ صداهای بیرون قطع شوند _ صداهای تو صداهایی که شنیده نمیشوند شروع شوند _ این که در به روی همه چیز بسته شود و چیزی تو را بردارد و به صورتِ کلمات روی کاغذ منفجر کند ___ واردِ خانه شدهای ٬ روزنامه را دادهاند دستت ٬ انگشت جای خاصی گذاشتهاند و تو خواندهای . این اتفاق در چند لحظه میافتد ؟. خبر طوری فلجت میکند که مهمانهایی را که در خانه نشستهاند ناگهان نمیشناسی . مارگریت دوراس مُرد....
#شهرام_شیدایی
بخش ابتدایی #داستان پناهندهها را بیرون می کنند
از کتاب #پناهنده_ها_را_بیرون_میکنند
نشر #کلاغ ۱۳۷۹
@shahramsheydayi
گرمای زمستانی
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنایِ صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهایِ مرا
ــ زنم را در قلبم چال کردم ــ
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برایِ خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و «امید» و «عشق» و «پرواز» و همهی اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد :
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکهتکه کرده
و با هر تکهـ تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی بهپا کنیم
مادرت ، در قلبِ من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
@shahramsheydayi
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر #شهرام_شیدایی #کلاغ_سفید
#تطهیر
دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادرِ کوچِک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همهچیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطرِ آهوها، به درختان میبندند
ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر بار افتادنِ سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایهلایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگردانَد
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازۀ انسان پروازه نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص
...
دیگر میترسم حرف بزنم
انگار همهچیز همین لحظه از خواب بیدار شده
و حیف است که صدایی در میان باشد
بنویس
یک روز نیز برای زندهگی کافیست.
10 / 11 / 1373
#شهرام_شیدایی
از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
نشر #کلاغ_سفید
@shahramsheydayi
آنها می آیند تا از زبان ما سخن بگویند؛
ما غایبیم
آنها غایب
و سخن آغاز نمی شود...
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
زمینِ قدیمی
انتظار را بر این صندلی دوخته اند
این کُت و این گیتار «گذشته» است
هر چیزی که به دنیا میآید
گذشته آن را میگیرد
زمان
خطرناکترین شوخیایست
که در نگاه و فکر و حسِ ما
جاگرفته است
هرچیزی که به دنیا میآید
به زمانِ گذشته برمیگردد
اینجا هنوز فردا
چون شایعهای شهر را بازی میدهد
اینجا هنوز فکر کردن
رایجترین بیماریست
ما هنوز هم همان انسانهای قدیمی هستیم
اینجا هنوز
دنیای دیگری داخل نشده است
دلم میخواهد آسمان چیزی پارهشدنی میبود
دلم میخواهد زمین
مردی بود که به زیرِ مشتهایم میگرفتمش
...
همه حرفها، همه حسها
همهچیز اینجا قدیمی شده
میدانی؟
چیزی برای زندهگی
پیدا نمیکنم
باید دوباره ترسهامان را آب و دانه دهیم
قایقهامان را بیرون بیاوریم
باید دوباره بر این خشکی
پارو بزنیم
توهّم
توهّم ما را سرِپا و زنده نگه میدارد ■
۱۳۷۳/۱۰/۲۱
@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی
از کتاب:آتشی برای آتشی دیگر
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پسمیگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.
شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم:
ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست...
#شهرام_شیدایی
#بخشی_ازشعر
🌷یادش سبز 🌷
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
ایثار
هیچوقت نخواستم همهی حرفها را بگویم
چون از آنها آتشی پیش میآمد
و زیاد كه نزدیك میشد
خیابان را گُم میكردم
و آنهمه چهره كه شبیهِ تو میشدند
بیشتر گمم میكرد
ــ تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذشتی ــ
فكر نمیكردی كه با دیدنِ هر شبِ ماه
جاپای تو در من ژرفتر میشود؟
فكر نمیكردی كه از آن پس من
آب را در رودخانهها خون میدیدم؟
و درختان را در فشارآوردنِ دلتنگيام
شكنجه میدادم؟
آیا عشق، توفان و بارانی ناگهانی نیست
كه پرندهای را در شب، به پنجره و در و دیوار میكوبد؟
پرندهای كه دنیا را در شبی توفانی و خیس گم كرده
خوب میتواند بداند كه من با چه حسی در كوچهها
كودكانِ پنجشش ساله را در آغوش میكشم و میگریم
فكر نمیكردی تنهایی من
پنجرهای كوچك را در گلویم آنقدر بفشارد
كه در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برايِكور كردن و سر بریدنِ ما میاید؟
آواز كه میخوانم
درختانِ حیاط در خاك به هم نزدیكتر میشوند
و گُلهای باغچه یكبهیك زردتر
تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری
و فكر میكنی كه تسكینم میدهی
برای نگاه كردن به چشمهای تو چند قرن آرامش
چند قرن سكوت و فاصله كم دارم
آواز كه میخوانم
آتشی در آتش میپیچد
و مادرم پُشتِ در مینشیند و با صدايِ بلند گریه میكند
و در صدای لرزانش مُدام میگوید :
ــ باز خوابِ او را دیده است
باز خوابِ او را دیده است
فكر نمیكردی كه ما به چشمهای هم آنقدر نزدیك شدهایم
كه همهچیزْ خود را در این فاصله خطا یافته و بیرون رفته؟
خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز كه میخوانم
تمامِ شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیك میكنند
چند دریا میایند كه بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بويِتو را میگیرند و راهِ برگشت بسته میمانَد
من سنگینتر میشوم
فكر نمیكردی كه ترس در من آنقدر بزرگ شود
كه نتوانم به چیزی پناه ببرم؟
اكنون كه هزار سال آشنایی با تو در خونم میگذرد
مجبوریم كه به یك دوراهی در قلبهامان برسیم
میدانی ؟!
عشق قصهای سحرآمیز است كه نمیگذارد كودكان بزرگ شوند
من بهخاطرِ كودكانِ تو باید
خاموش بمانم
و خودمان را به آن دوراهی برسانم
عشقم را به بچههای تو دادهام
خوب آنها را بزرگ كن ■
#شهرام_شیدایی
از کتاب آتشی برای آتشی دیگر
@shahramsheydayi
#شعری_که_نباید_میخواندیم
🔳کانال: @nabayad_mikhandim
شما هم دکلمه هایتان را میتوانید ارسال کنید
@vahidteymuri
.
بی آنکه بدانی حرف زدهای
بیآنکه بدانی زنده بودهای
بیآنکه بدانی مُردهای
ساعت را بپرس کمکت میکند
از هوا حرف بزن کمکت میکند
نام مادرت را به یاد بیاور
شکل و تصویر کسی را
سریع! از چیز کوچکی آغاز کن
مثلاً رنگها مثلاً رنگ زرد
سبز، اسم چند نوع درخت
به مغزی که نیست فشار بیاور
فصلها را، مثلاً برف
سریع باش، سریع
چیزی برای بودنت پیدا کن، دُور بردار
ممکن است بقیه چیزها یادت بیاید
سریع! وگرنه
واقعاً
به مرگت
عادت کردهای
#شهرام_شیدایی
.
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
#shahramsheydayi
فکر نمیکردی تنهاییِ من
پنجرهای کوچک را در گلویم آنقدر بفشارد
که در دستهایم زندانی شوم؟
در چشمهایم؟
آیا عشق، تنها برای کورکردن و سر بریدنِ ما میآید؟
#شهرام_شیدایی 🌷
#بخشی_از_شعر
@shahramsheydayi
داستان کوتاه «سعی خواهم کرد راستش را بگویم» نوشته شهرام شیدایی
🔸🔸🔸
t.me/SedaKhone
@shahramsheydayi
همة آنها میآیند تا از زبانِ ما سخن بگویند
ما غایبیم
آنها غایب
و سخن آغاز نمیشود.
همة آنها میآیند تا زندهها را یک بارِ دیگر باور کنند
ما رفتهایم
مفهومِ زندهبودن
معلق مانده.
تکان دادنِ یک چیز
اصرار برای پس گرفتن
کسی نمانده به چیزی متوسل شود
کسی نمانده به تاریکیِ آدمها تاریخ بدهد مُـهر بزند
ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفتهایم
کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد
کسی میگفت: همة ما
کسی دیگر: همة آنها
و کسی در را بست
و برای همیشه آنجا را ترک کرد.
کسی میگفت: ما میخواستیم حرف نزنیم
کسی دیگر: آنها میخواستند چیزی نخواهند
و کسی با چیزی که در دست داشت
با زجر هنوز بر دیوارة غارها خط میانداخت. ■
11 / 3/ 1376
@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی از کتاب #خندیدن_در_خانه_ای_که_می_سوخت
آنقدر گرفتهام که
فقط به مُردهها احتیاج دارم
فقط٬
به مُردهها
#شعرکوتاه
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
شمارهی نخست #رادیو_فانوس
#ما_رها_نمیشویم
در ستایش #شهرام_شیدایی
در این شماره مجتبی گلستانی شعرهایی خوانده از کتاب «آتشی برای آتشی دیگر»،
#شهرام_شیدایی
نشرِ #کلاغِ_سفید
موسیقی و ضبط این شماره کاریست از
مهدی نقیپور و مسعود نقیپور.
@fanoosradio
@shahramsheydayi
زمانِ خیانت رسیده بود
و سکوتِ تقسیم شده میانِ افراد
حرف می خواست، و از بعضی ها بیرون می کشید
زمانِ خیانت رسیده بود
من تو را در چشم هایم پنهان کردم
و از آن پس نتوانستم نگاهت کنم
حالا که مرده ای
از چشم هایم بیرونت می آورم
و رهایت می کنم
و تو مثل ماهی به آب برمی گردی
دست کم در من سالم مانده بودی
دست کم در من
هیچ کس حقِ «خائن» گفتن به تو را نداشت.
1376/11/28
شهرام شیدایی
از کتاب: خندیدن در خانه ای که می سوخت
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
________
تو زمینه شعرهایم هستی
گرچه هیچکس این را نداند
همه کلمه ها
اول معنای تو را میدهند
بعد به آنچه خوانده میشوند
در همه حرفهایم
پنهانت کردهام ■
________
#شهرام_شیدایی
#شعرکوتاه
از کتاب:آتشی برای آتشی دیگر
نشر:کلاغ سفید
@shahramsheydayi
همهچیز را کم میآورم
همهی دارایی من، اندوهِ من است
و هر روز بدهکارتر میشوم
از درخت چیزی کم میآورم
از آفتاب چیزی
و نمیدانم کجا باید پنهان شوم
کتابها، موسیقی، پنهانم نمیکنند
لباسهایم، صندلیای که در آن گوشه است
لامپِ روشن
هیچکدام حرفی نمیزنند
و از اینکه همیشه میتوان اینگونه ادامه داد
همهچیز را یکطرفه مخاطبِ خود کرد
دیکتاتور ماند
حتا در اندوه
نگرانِ جابهجایی و پناهآوردنِ آنطرفِ دیگر میشوم من
چهگونه ممکن است که کاربردِ یک سیب
فقط خوردنِ آن باشد؟
ما دیکتاتور میزییم
و کسانی بر دیکتاتوری ما دخیل میبندند
و یا مَردِمان میشمارند
از حرکتکردن به دُورِ خورشید
و مدامبودنِ این چرخه
بهتمامِ معنا میترسم
من به کاربردِ خندیدنها، گریستنها
به کاربردِ کتاب
به کاربردِ نگاه کردن مشکوک شدهام
هیچچیز به جایِ اولش برنمیگردد
اینجا جایی برایِ برگشتن پیدا نمیکنی
اگر شام نخورده بیایید
فقیر هم باشید
در، همیشه ،بسته میمانَد.
و رفتهرفته، به کاربردنِ کلمهها را نیز
خطرناک حس میکنم
باید از همه این را پرسید
آیا زمین گرسنه است
یا اصلاً نمیداند که وجود دارد؟
ما روی آن حرف زدهایم
خواب دیدهایم
آتش روشن کردهایم
آیا ممکن است که یکطرفِ گذشتههای زمین و زمینیها را
دزدیده باشند؟
من رفتهرفته همهچیز را کم میآورم
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و درمییابم که اندوهم داراییِ من نیست
بدهی اجباریِ من است
و نوشتن جعلکردنِ پرداختِ این بدهیست.
4 / 11 / 1373
@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی از کتاب #آتشی_برای_آتشی_دیگر
امروز که فهمیده ام برادر کوچک زمینم؛
چشم هایش دیگر مطمئن به همه چیز نگاه می کند!
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
همة آنها میآیند تا از زبانِ ما سخن بگویند
ما غایبیم
آنها غایب
و سخن آغاز نمیشود.
همة آنها میآیند تا زندهها را یک بارِ دیگر باور کنند
ما رفتهایم
مفهومِ زندهبودن
معلق مانده.
تکان دادنِ یک چیز
اصرار برای پس گرفتن
کسی نمانده به چیزی متوسل شود
کسی نمانده به تاریکیِ آدمها تاریخ بدهد مُـهر بزند
ما با نوشتنِ این چیزها بیرون رفتهایم
کسی نمانده تا در هیچ، هیچ را به هیچ برگردانَد
کسی میگفت: همه ما
کسی دیگر: همه آنها
و کسی در را بست
و برای همیشه آنجا را ترک کرد.
کسی میگفت: ما میخواستیم حرف نزنیم
کسی دیگر: آنها میخواستند چیزی نخواهند
و کسی با چیزی که در دست داشت
با زجر هنوز بر دیواره غارها خط میانداخت. ■
11 / 3/ 1376
@shahramsheydayi
#شهرام_شیدایی از کتاب #خندیدن_در_خانه_ای_که_می_سوخت
.
۲۳ خرداد تولد زندهیاد #شهرام_شیدایی #نویسنده #شاعر و #مترجم ادبیات
مُردهها بدبختند
چون دوباره نمیتوانند بمیرند
این را، به تنها ماشینِ پارکشده در خیابان میگفتم
و با پا به سپرش میکوبیدم
و مدام تکرار میکردم
#شهرام_شیدایی
#شعرکوتاه
@shahramsheydayi
توانایی دوباره مُردن را یافته بودم
سهبار مُردن را
مدام مُردن را
این هم انتقامی بود که از جاودانهگیها میگرفتم
فقط مرگ میتوانست زنده باشد....
بخشی از شعر
#شهرام_شیدایی
از کتاب سنگی برای زندهگی سنگی برای مرگ
@shahramsheydayi
دیر یا زود
هنوز ناتوانی در نوشتن را میشود نوشت
تاریکیای را که در ما به همهچیز نگاه میکند
و هیچگاه و هیچجا جُفت نمیشود.
تو فکر میکنی ما میتوانیم بقیۀ خوابهایمان را پیدا کنیم؟
کتابهایی را که تمام میشوند ادامه دهیم؟
و بگوییم از تمامشدنِ هرچیزی باید ترسید؟
برویم و چند سال در دریا گم شویم
و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمدهایم؟
تو فکر میکنی ما چهگونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:
بیدارشدن از خواب
قدمزدن
در خانه نشستن
و سکوت دربارۀ اشیا را؟
پیشگویی کُن که آینده قبلاً تمام شده
یکنوع بیماریِ مُسری در نگاهها پیدا شده:
تو غریبهای، من غریبهام
پدر غریبه، خواهر غریبه
زمین پُر از غریبههاست
ــ کسی این را مینویسد ــ
تو فکر نمیکنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟
جایی در موسیقی؟
...
فکر نمیکنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر
چیزِ بسیار غریبیست؟
آنقدر همهچیز را میبینیم
که هرگز نشناسیمشان
همیشه میترسم
که به این بازی
عادت کنم
3 / 10 / 1373
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
دیر یا زود
هنوز ناتوانی در نوشتن را میشود نوشت
تاریکیای را که در ما به همهچیز نگاه میکند
و هیچگاه و هیچجا جُفت نمیشود.
تو فکر میکنی ما میتوانیم بقیۀ خوابهایمان را پیدا کنیم؟
کتابهایی را که تمام میشوند ادامه دهیم؟
و بگوییم از تمامشدنِ هرچیزی باید ترسید؟
برویم و چند سال در دریا گم شویم
و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمدهایم؟
تو فکر میکنی ما چهگونه همۀ این چیزهایی ساده را بلدیم:
بیدارشدن از خواب
قدمزدن
در خانه نشستن
و سکوت دربارۀ اشیا را؟
پیشگویی کُن که آینده قبلاً تمام شده
یکنوع بیماریِ مُسری در نگاهها پیدا شده:
تو غریبهای، من غریبهام
پدر غریبه، خواهر غریبه
زمین پُر از غریبههاست
ــ کسی این را مینویسد ــ
تو فکر نمیکنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟
جایی در موسیقی؟
...
فکر نمیکنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر
چیزِ بسیار غریبیست؟
آنقدر همهچیز را میبینیم
که هرگز نشناسیمشان
همیشه میترسم
که به این بازی
عادت کنم
3 / 10 / 1373
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
@shahramsheydayi
اگر ستارهها برایِ شب
کافی بودند
و ما٬
برایِ تنهاییمان.
#شهرام_شیدایی
#آتشی_برای_آتشی_دیگر
@shahramsheydayi
امروز مجتبی گلستانی را از دست دادیم😔 لعنت به کرونا
گوش کنید و لذت ببرید
@shahramsheydayi
#اندیشیدن
فسق و فجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد.
مثل گردهافشانی علفی هرز، این بیبندوباری تكثیر میشود
در ردیفی كه برای گل مارگریت كرتبندی شده.
هیچ چیز برای آنهایی كه میاندیشند مقدس نیست
هرچیزی را همان مینامند كه هست
تجزیههای عیاشانه
تركیبهای فاحشهوار
شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعهای عریان
لمس شهوانی موضوعهای حساس
فصل تخمریزی نظریهها ـ اینها خوشایند آنهاست.
چه در روز روشن چه در تاریكی شب
به هم میآمیزند در شكل زوج، مثلث، دایره.
جنسیت و سن طرف مقابل اینجا مطرح نیست
چشمهاشان برق میزند، گونههاشان گل میاندازد.
دوست دوست را از راه به در میكند
دختر بچههای حرامزاده پدر را منحرف میكنند
برادری خواهر كوچكترش را وادار به فحشا میكند.
میوههای دیگری از درخت ممنوع
متفاوت با باسنهای صورتی مجلات مستهجن
بیشتر از تصاویر واقعا مبتذلِ این مجلات، به مزاجشان خوش میآید
كتابهایی كه آنها را سرگرم میكند تصویر ندارد
تنها تنوع آنها
جملات خاصیست كه با ناخن یا مداد رنگی
زیرشان خط میكشند.
چه وحشتناك آن هم در چه حالاتی
و با چه سادهگی افسارگسیختهای
ذهن موفق میشود در ذهن دیگر نطفه ببندد
از آن حالات حتا #كاماسوترا خبری ندارد.
به هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم میكشد.
آدمها روی صندلی مینشینند، لبهایشان را تكان میدهند
هر كسی خودش پا روی پا میاندازد
اینگونه یك پا كف اتاق را لمس میكند
پای دیگر آزادانه در هوا میچرخد
گاهبهگاه کسی بلند میشود نزدیك پنجره میرود
و از روزنهی پرده
خیابان را دید میزند. □
(کاماسوترا : کتابی هندیست از آثار مذهبی هندوان که دانایی به نام واتسیایانا آن را در باب مسایل جنسی نوشته است)
#ویسواوا_شیمبورسکا
ترجمه :
#مارک_اسموژنسکی
#چوکا_چکاد
#شهرام_شیدایی
@shahramsheydayi
از کتاب #آدم_ها_روی_پل
#نشرمرکز
پ ن : این شعر از چاپ چهارم به بعد از کتاب آدم ها روی پل حذف شد
@shahramsheydayi