دیدن
@shakhsaar
برای دیدن دنیا میان دانهای از شن
برای دیدنِ فردوس در روی گل وحشی
تو میباید
بگیری در کف دستان خود بیانتهایی را
زمان بیکران را جا دهی در مدتی محدود
#ویلیام_بلیک
ترجمه کامبیز منوچهریان
سخنی که هماره بر زبان داشتی
آیا هنوزت در یاد است؟
یا آن چه هوای بازگفتنت بود و زبان نگاه داشتی؟!
و یا هر آن چه میل سرودنت بود و نگذاشتندت؟
اکنون تو را کجا توانم دید؟
کجای جهان؟!
بر پیشانی سخنت آیا؟
در قفای سکوتت آیا؟
ای شادیِ امارت یافته بر فقر
ای غریقِ انکارِ خویشتن.
طلوع
خونی است که از غروب تو میچکد.
کجایی تو؟
چهرهات پریشان است
و
من
آینهوار
چون چهرهی تو
پریشانم
@shakhsaar
#آدونیس
الکتاب، جلد اول
ترجمه امیرحسین الهیاری
زهی مستی
که به نام یکی غیب، غیبی دیگر را برمیآغالد.
و آنگاه که به برق شمشیر، دودِ آسمان را از هم میشکافد
لبریز
از تو سخن میگوید:
آیا در من برزخی ناپیداست؟
@shakhsaar
#آدونیس
الکتاب، جلد اول
ترجمه امیرحسین الهیاری
(چه میگویی در کار آن مِه که پیداست؟
یا خیمهای از اشک است و
یا کشتیهایی از دود؟)
و راوی میگوید:
آری
زمان
یکی دریاست
مر کشتیهای الفاظ را.
کشتیهایی
که سرها
در آن نشستهاند
و سیر آفاق میکنند.
@shakhsaar
علی احمد سعید #آدونیس
ترجمه امیرحسین الهیاری
الکتاب، جلد اول
با چشمی از پرنده
با دستی از درخت
فهرستی از ستاره چو بنویسی
فهرستی از شهیدان
در برف
گل میدهد شقایق
در تار و پودِ گیسویِ مادرها
در تیغِ صبح.
@shakhsaar
#منصور_اوجی
صبحتهای کریشتف کیشلوفسکی دربارهٔ مجازات «اعدام» در یک مصاحبه دربارهٔ فیلم «فيلمی کوتاه دربارهٔ کشتن» (١٩٨٨) او:
"من عضوی از این جامعه هستم؛ شهروند این کشور هستم و اگر در این کشور کسی طناب دار را به گردن دیگری بیندازد و چهارپایه را از زیر پایش بکشد، این کار را به نامِ من انجام میدهد. و من چنین چیزی را نمیخواهم... این کار [اعدام] اشتباه است، فرقی نمیکند که چرا میکُشید، چه کسی را میکُشید و چه کسی میکُشد.
صحنهٔ اعدام واقعاً سخت بود... فضای داخل زندان را در استودیو ساختیم و هنرپیشهها را استخدام کردیم. آنها هم دیالوگها و نقشهایشان را یاد گرفتند. فیلمبردار نورِ صحنه را تأمین کرد... همهچیز آماده بود و من از آنها خواستم تمرین کنند. وقتی تمرین میکردند متوجه شدم که زانوی همه، از جمله خودم، سست شده. واقعاً غیرقابل تحمل بود. همهچیز را خودمان ساخته بودیم، ولی پاهای تکنسینهای برق، هنرپیشههای بَدَل و پاهای خودم سست شده بود... منظرهٔ اعدام واقعاً غیرقابل تحمل است، گیرم همهاش ساختگی و نمایشی باشد. تحمیلِ مرگ احتمالاً بدترین شکل خشونتی ست که در تصوّر میگنجد. مجازاتِ اعدام يعنی تحمیلِ مرگ."
🌈 @vivaphilosophy
سرزمین ما، که زنی اسیر است،
آزادی مرگ دارد، در اشتیاق و احتراق.
و سرزمین ما، در شب خونین خود
گوهری است که بر دوردست بر دوردست میتابد
بیرون را روشن میکند...
اما، در درون آن،
ما بیشتر خفه میشویم!
#محمود_درویش
ترجمه #موسی_اسوار
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
مشروح اخبار
@shakhsaar
حتی تمام نخلها
همهچیز فرورفته
بینندگان محترم!
با مشروحِ اخبار امروز
ما را همراهی بفرمایید:
مویرگها ترکیدهاند
و خون تا گردن بالا آمده
از شکافِ زمین
استخوانهای شکسته
نرخ تورم
و بچههای مچاله
بالا میزند
حتی نخلهای مرده
با ابرازِ خُرسندی نمیشود دیگر
به ستارهها چشمک زد
مَرد با تفنگ و انفجار رفته است و
کنارِ دوست داشتنش
نداشتنش دارد بزرگتر میشود
همراهی بفرمایید
خیابان دستوپا میزند
همراهی بفرمایید
زن در خیابان دستوپا میزند
مویرگها ترکیدهاند و
غلیظتر میشود خون
همراهی بفرمایید
و غلیظتر میشود شب
همراهی بفرمایید
و هوا
با رگبارهای پراکنده
پیشبینی میشود
با هراسهای پراکنده
پیشبینی میشود
با بچههای پراکنده
پیشبینی میشود
با انفجارهای پراکنده...
با عرض پوزش
بینندگان محترم!
بر شمار پیشبینیها افزوده میشود و
اخبار امروز
به آگاهی شما نمیرسد.
@shakhsaar
#روجا_چمنکار
دیدم برای جامعهی آبها
نظم بزرگ آزادی است
آزادی است و عریانی
یک لحظه از زمین عادت،
یک لحظه از زمین عرف،
از جامعهی عدالت و قانون
عریان شدم.
در آبهای عریان،
نظم بزرگ آزادی است.
@shakhsaar
#یدالله_رویایی
دریاییها
... اما موضوع دیگری که در زندگی من تاثیر تعیینکنندهای داشت حضور اتفاقیام در مراسم رسمی شلاق خوردن یک سرباز بود در خاش، با طبل و شیپور و خبردار و به راستراست و به چپچپ.
باغی بود در خاش به اسم باغ دولتی، که عصرها گماشتهمان، من و خواهرهایم را در آن گردش میداد.
سربازخانه خاش در ته باغ بود که در آن قسمت دیوار حصاری نداشت و میدان مراسم صبحگاهی و شامگاهی در فاصله باغ و خوابگاهها قرار گرفته بود. شش سالم بود اما تماشای آن شقاوتی که در آن لحظه نتوانسته بودم معنیاش را درک کنم تا امروز برایم طول کشیده است. در آن لحظه، بیاختیار و فریادزنان و گریان به آغوش گماشته پناه برده بودم. چون دید گریستن و فریاد زدنم تمامی ندارد مرا به خانه برگردانده بود اما منظره سرباز که بر نیمکتی دمر شده یکی روی گردنش نشسته، یکی روی پاهایش و با آن شلاق چرمی دراز بیرحمانه کوبیده میشود از برابر چشمم دور نمیشد، منظره آن دهانی که با هر ضربه باز میشد، کج و کوله میشد، اما سر و صدای شیپور و طبلها نمیگذاشت صدائی از آن شنیده شود از جلو چشمم دور نمیشد. گویا تا هنگامی که خوابم ببرد با هیچ تمهیدی نتوانسته بودند مرا از گریه کردن و فریاد زدن بازدارند تا سرانجام دو کشیده از پدرم خوردهام، حیرت زده ساکت شدهام و خوابم برده است و بعد ماجرا را فراموش کردهام.
چهارسال بعد که علاقه شدید ناظم دبستانمان به کتک زدن و به فلک بستن، مرا از زندگی سیر کرده بود دوباره آن ماجرا یادم آمد و ایندفعه با چه سماجتی... منتها اینبار خودم را بر آن نیمکت مییافتم. اولین بار که داستان هابیل و قابیل را شنیدم فکر کردم خودم در خاش شاهد زنده ماجرا بودهام. گاهی مفهوم نفرت در قالب آن برایم معنی شده است گاهی احساس بیگناهی، و بیشتر، از طریق آن به درک عمیق چیزی که نام دردانگیزش وهن است دست یافتهام...
وقتی در زندان خبر اعدام مرتضی کیوان را شنیدم باز آن خاطره برایم تداعی شد. و عکس او را که با آن دهان باز شعاردهنده بسته بر چوبه اعدام دیدم دهان آن سرباز پیش چشمم آمد: دهانی که فریاد میزد بی آنکه به گوش کسی برسد. مرتضی روی آن تخت شلاق شقاوت مرده بود. یک اتفاق روزمره که من در شش سالگی فقط بر حسب تصادف با آن برخورد کردهام به تمامی زیرساخت فکری و ذهنی و نقطه حرکت من شده است. یکی از آن کسانی که موقع شلاق خوردن شما با کمال میل روی گردنتان مینشیند یکبار خوابنما شده در معرفی مجموعه شعری از من نوشته بود:« یکه سخن او وهنی است که بر انسان میرود و او کمر خود به کینخواهی این وهن بسته است.» واقعبینانهترین حرفی که تا به امروز در باب شعر من گفته شده همین است که متاسفانه از قلم فرصتطلبی تراویده که نوشتن آن نیز شگرد در طریق فرصتطلبی بوده است. میتوانم بگویم که آثار من، خود اتوبیوگرافی کاملی است. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشتهایی از زندگی نیست بلکه یکسره خود زندگی است. خواننده یک شعر صادقانه خواه و ناخواه جز با صحنههایی از زندگانی شاعر و سطوحی از افکار و عقاید او روبرو نمیشود.
@shakhsaar
از مصاحبه #احمد_شاملو در کتاب «هنر و ادبیات امروز؛ گفتوشنودی با احمد شاملو و رضا براهنی» به کوشش ناصر حریری، صفحه 36 و 37
در آن زلال بیکران
@shakhsaar
این شعر به استاد محمدرضا شجریان تقدیم شده است.
بخوان که از صدای تو سپیده سر برآورد
وطن، ز نو ، جوان شود، دمی دگر برآورد
به روی نقشهی وطن، صدات چون کند سفر
کویر سبز گردد و سر از خزر برآورد
برون ز ترس و لرزها گذر کند ز مرزها
بهار بیکرانهای به زیب و فر برآورد
چو موج آن ترانه ها برآید از کرانه ها
جوانههای ارغوان ز بیشه سر برآورد
بهار جاودانهای که شیوه و شمیم آن
ز صبرِ سبزِ باغِ ما گل ظفر برآورد
سیاهی از وطن رمد، سپیدهای جوان دمد
چو آذرخشِ نغمهات ز شب شرر برآورد
شب ارچه های و هو کند، ز خویش شستشو کند
در آن زلال بیکران دمی اگر برآورد
صدای توست جادهای که میرود که میرود
به باغ اشتیاق ما وزان سحر برآورد
بخوان که از صدای تو، در آسمان باغ ما
هزار قمری جوان دوباره پر برآورد
سفیر شادی وطن، صفیر نغمه های توست
بخوان که از صدای تو، سپیده سر برآورد
@shakhsaar
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
طفلی به نام شادی
سطرهای نانوشته
@shakhsaar
اندکی شکیب و هوش بایدت
تا ببینی این زلالِ زندگی
چون به گوش لحظهها چشانده میشود،
وین سرودِ ترسِ محتسب چشیدهی خموش
بر بلندتر چکادِ چامه ها ، نشانده میشود
سطرْسطرِ این ترانهی سکوت
از میانِ موْیرَگ صدای کوچهها
- رو به سوی وسعتی که زندگی
کشانده میشود
آن سپیدهی خجسته چون براید از افق
در میان شعرهای تو
سطرهای نانوشته خوانده میشود.
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
طفلی به نام شادی
شعر
@shakhsaar
در بیکرانِ رعشهی دریا،
ز صبرِ ابر
باران شد و به بوتهی خونِ سیاوشان
و گونهی برشتهی هامون بینشان
بارید و نَک به حافظهی جویبارهاست.
این بازگشته از سفرِ دور و دیر خویش
میبینمش که بر لب هر برگ آشناست.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
طفلی به نام شادی
در واژگانتان چیست؟ میپرسند و میگوییم
در واژههای ما رازیست شعلهور این روز
که سادهتر از هر عصری پیر میسازد کودکان نوزاد را
در واژگان من گفتم با گریه های پایان ناپذیر
ستارهایست که مرده است
چون هر افق که بنگرم بر آن
رودی از گریه ها و نگفته هایم را
در جانم به امانت مینهد میرود
بی آن که بنگرد به پشت سر قیامتی را
که خود بنا کرده است
در واژههای ما تاریخ
پرندهایست که نوک به صخره میکوبد.
@shakhsaar
#هرمز_علیپور
این آیا صدای توست؟
که چونان پرتوهای خورشید،
در لامکان منتشر میشود
و گرد ما میگردد و در ما فرود میآید
صدای تو
زخمی است که جهان را خونآلوده کرده است.
#آدونیس
الکتاب، جلد اول
ترجمه امیرحسین الهیاری
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
انفرادی
@shakhsaar
صبحانه خوردن در تنهایی
نام دیگر توست
هنگامی که شب پیش در خوابم رویا را
مثل شالی حریر روی موهایت
مرتب کرده باشی
و همانطور که حواسم به تو در اتاقم چه میکنی بود
از میان لباسها و شالت محو شده باشی
تا دستهایم
از سفری دراز در خلأ بازگردند
شیاری نو حوالی چشمم
شیاری نو حوالی چشمت را دوست میدارد
ذهنم در سلولهای ذهنت رسوب میکند:
نفسهایم حلقههای زنجیری است
مرا به چیزی در غیاب متصل میکند
چیزی نظیر انتظار
به چیزی توی یک گونی
وقتی که کورمالکورمال جنازهی چند مبارز فلسطینی را
رها میکنند در تاریکی
سیگار امروزم را به من بدهید
به چیزی میان انگشتهایم احتیاج دارم
یادم برود در تنهایی نفس میکشم
چیزی شبیه انتظار
هنگامی که زمان فرود تازیانهی بازجوی یهودی را
نمیدانی
چیزی شبیه پایین رفتن از پلهها در تاریکی
هنگامی که انگشتهای تو را
حلقهحلقه از دست داده باشم.
(روانشناس زندان
دریچهی انفرادی را بست
و در کمدهای ذهنش
نام محرمانهی آمفتامینی دیگر را
از جعبهی استخوان و جمجمه
بیرون کشید)
#سعدی_گلبیانی
برگهای بیعشوهی ختمی
امروز خورشید چه میخواند؟
چه در دست دارد؟
آیا غربت نور را؟
و نور آیا هنوز
برای تنفس وقت
به جای ریه
زخمی در سینه دارد؟
علی احمد سعید #آدونیس
ترجمه امیرحسین الهیاری
الکتاب، جلد اول
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
غزل ریشهی تلخ
@shakhsaar
آنک، ریشهای تلخ
و دنیایی با هزار مهتابی.
حتی کوچکترین دست را
توان شکستن دروازهی آب نیست.
کجا میروی؟
به کجا؟
کجا؟
اینک آسمانی
با هزار پنجره
- نبرد زنبوران کبود -
و ریشهای تلخ
تلخ.
درد کف پا
درد درون چهره است
و درد تنهی تازه بریدهی شب است
که هماینک افتاده.
عشق، خصم من
ریشهی تلخت را به دندان بگز.
@shakhsaar
#فدریکو_گارسیا_لورکا
ترجمه رضا معتمدی
- پدر، در دوران تیره هم آواز میخواندند؟
- بله پسرم. در دوران تیره هم آواز میخواندند؛
آوازِ دورانِ تیره
برتولت برشت
من به تن دردم نیست
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقیست
که فرود آمده سوزان
دمبهدم در تن من.
تن من یا تن من مردم، همه را با تن من ساختهاند
و به یک جور و صفت میدانم
که در این معرکه انداختهاند.
نبض میخواندمان با هم و میریزد خون، لیک کنون
به دلم نیست که دریابم انگشت گذار
کز کدامین رگ من خونم میریزد بیرون.
@shakhsaar
#نیما_یوشیج
عفونتات از صبریست
که پیشه کردهای
به هاویهی وهن.
#احمد_شاملو
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
پژواک
@shakhsaar
که بود آن که چو باران بلند و نغز سرود
که همسراییِ او میکنند درّه و رود
*
که بود آن که چنین بیکران و رویان خواند
که خامشی نتوانست با فراموشی
هجوم آوَرد و با صداش بِسْتیزَد؟
*
که بود آن که درین هاویه صدا رویاند
که هرکه میخواهد
ز چاهِ ویل برآید
ز ریسمان صداهایِ او میآویزد؟
*
که بود آن که چو باران بلند و نغز سرود؟
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
طفلی به نام شادی
باران ها را ورق بزن
زندگی من در آن ها نوشته شده است
ابر ها را چون آلبومی ورق بزن
تصویر های اندوه مرا میبینی
که همیشه بهانهای برای گریستن هست
و حالا نمیتوانند اگر برخی به سادگی
با من سخن گویند
چون همسایهای ندارم
که تنها در اتاقی در گوشهای از ماه
زندگی دارم و شرح غمین این زمین را مینویسم و
خورشید که میرسد خواب میگیردم
مثل تمام شاعرانی که زندگی به شب دارند
@shakhsaar
#هرمز_علیپور
رقصِ حباب
در حاشیهی آب
رویش خزه در سنگ
یک قطره آسمان
و اشک بسیار در چشم کودکان
معمای هستی را معنا میکند
زیر همین گنبد سیاه
با کهکشانی که فرود میآید
روی غمانگیزترین تپه های خاک
خورشید از کدام سمتِ این پرده
حجاب
از تموّجِ آب
بر میدارد
@shakhsaar
#منصور_خورشیدی
پروانه های پراکنده
به عمر آدمی هیچ آرزویی
نپاید، همچو در گلبرگ، بویی
طرازِ آرزو، برگ درخت است:
ز سویی ریزد و روید ز سویی
@shakhsaar
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات، در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرف هایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتر بیان میکند. جامعهای بیخبر از خواندن که از ادبیات بویی نبرده، همچون جامعهای از کر و لال ها دچار زبانپریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتداییاش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت. این در مورد افراد نیز صدق میکند. آدمی که نمیخواند، یا کم میخواند یا فقط پرت و پلا میخواند، بیگمان اختلالی در بیان دارد، این آدم بسیار حرف میزند اما اندک میگوید، زیرا واژگانش برای بیان آنچه در دل دارد بسنده نیست.
@shakhsaar
چرا ادبیات؟
ماریو بارگاس یوسا
ترجمه عبدالله کوثری