آندروماک
@shakhsaar
من؛ زادگان نگاه
به خوابِ نگاه تو میسوختم و
حرفی که نمیبایستم گفت
اینجا که نسیم
آگاهِ روزنوشت کودک بود
#هوشنگ_چالنگی
چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خزان مرا
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
گاه در چشم تر و گه بر مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما
@shakhsaar
#بیدل_دهلوی
اتفاق
@shakhsaar
چون آسمان به من مینگرد
میمیرم که با قلبی کوچک زادهام
کودکی را از آب میگیرم
و در نگاه مادران
ژندههایم را به تن میکنم
میدانند که خستهام
و میگذارند که به خواب روم
با رودخانه و کودک
#هوشنگ_چالنگی
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
@shakhsaar
#احمد_شاملو
غم
اینجا نه
که آنجاست
دل
امّا
در سرمای این سیاهخانه میتپد.
در این غُربتِ ناشاد
یأسیست اشتیاق
که در فراسوهای طاقت میگذرد.
بادامِ بیمغزی میشکنیم
یادِ دیاران را
و تلخای دوزخ
در هر رگِمان میگذرد.
شعر و صدای #احمد_شاملو
موسیقی حسام اینانلو
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
اما نه اینگونه زیبا
@shakhsaar
خود را دیدهام
با جنبش آشیانهها به خانه خواهم بود
و کسانم در اتاقهای خویش
به دیدگان شگفتم مینگرند
پیراهن سفید به تن میکنم
و هر چه بخواهم از یادگارها
آنگاه ارابهی کودکی میرود
ای کودکی
تو گورها را میشناختی
اما نه به نامِ دوست
نه این گونه زیبا
#هوشنگ_چالنگی
در دهههای 1930 و 1940، هیتلر، فاشیستهای آرژانتینی و بسیاری از فاشیستهای دیگر در سراسر جهان حقیقت را در اسطورههای ضدیهودی متجسم میدیدند_ آن چه ارنست کاسیرر، فیلسوف یهودی آلمانی، «اسطورهی مطابق با برنامه» خوانده است».
فاشیستها خیال واقعیتی جدید را پروراندند و سپس بر مبنای آن، واقعیت موجود را تغییر دادند. بنابراین، مرزهای میان اسطوره و واقعیت را از نو ترسیم کردند. فاشیستها با سیاستها و خط مشیهایی که معطوف بودند به تغییر شکل جهان مطابق با دروغهای فاشیستیای که بدان باور داشتند، اسطوره را جایگزین واقعیت کردند. اگر دروغهای یهودستیزانه میگفتند که یهودیان ذاتا کثیف و آلودهاند و از این رو باید کشته شوند، این نازیها بودند که با به وجود آوردن شرایطی در گتوها و اردوگاهها، کثافت و بیماریهای همهگیر را به واقعیت بدل کردند. زندانیان یهودی گرسنه، زجر دیده و انسانیت زدوده به آن چیزهایی بدل شدند که نازیها برایشان در نظر گرفته بودند، و بر اساس آن کشته شدند.
فاشیستها در جستجوی حقیقتی که با جهان موجود مطابق نبود، به استعارهها پناه بردند و آنها را به واقعیت بدل کردند. در کژاندیشیها و دروغهای ایدئولوژیک آنها هیچ خلوص و راستیای وجود نداشت، با این حال، طرفدارانشان میخواستند که این دروغها را تا آنجا که ممکن است تحقق بخشند. آنها آنچه میدیدند اما خوش نداشتند را خلاف حقیقت میدانستند. موسولینی معتقد بود که رصالت اصلی فاشیسم انکار و رد دروغهای نظام دموکراتیک است. او حقیقت فاشیسم را در برابر «دروغ» دموکراسی قرار میداد. در تقابل اسطورهای که الدوچه(لقب موسولینی) میان «دروغهای» دموکراتیک و «حقایق» فاشیستی در نظر داشت، اصل تجسد محوری بود. موسولینی به صورتی از حقیقت باور داشت که از عقل معمول دموکراتیک فراتر میرفت، چرا که چنین حقیقتی استعلایی بود. او با یادآوری گذشته میگوید «در لحظهی خاصی از زندگیام با این خطر روبرو شدم که از چشم تودهها بیفتم، چرا که از چیزی با آنها صحبت کردم که به باورم حقیقتی جدید بود، حقیقتی مقدس».
از نظر موسولینی واقعیت باید از ضرورتهای اسطورهای تبعیت میکرد. خیلی بد میشد اگر مردم از همان آغاز مجاب نمیشدند؛ باید با ناباوری آنها هم مبارزه میشد. چارچوب اسطورهای فاشیسم ریشه در اسطورهی فاشیستی ملت داشت. از نظر موسولینی «ما میخواهیم این اسطوره را به واقعیتی تماموکمال بدل کنیم». اسطوره میتوانست واقعیت را تغییر دهد؛ و با این حال، واقعیت نمیتوانست مانع پیشروی اسطوره باشد. این حقیقت مقدس فاشیسم به روش دیگری نیز تعریف میشد و آن کشیدن مرزی خاص میان حقایق فاشیستی با ماهیت جعلی دشمن بود. در برابر حقایق فاشیستی، دروغهای دشمن ایستاده بود. در سرتاسر اروپا مردمانْ شیدای «وسوسهی اسطورهی روسی» -یعنی بولشویسم- شده بودند، اما به باور موسولینی این اسطورههای رقیب مادام که با صور مطلق و غایی حقیقت مخالف باشند باطلاند، صوری که ریشه در ناسیونالیسم افراطی و البته رهبری خود او دارند و به باورش با اسطوره همانندند. دوچه میگفت برای آن اسطوره است که «ما همهی دیگر اسطورهها و امور را به انقیاد درمیآوریم».
فاشیستها در جریان نوسازی اسطوره، اسطوره را از چیزی مربوط به باور شخصی بدل به صورت و وجه اصلی هویتیابی سیاسی کردند. در این صورتبندی مجدد، سیاست حقیقی عبارت است از نمایش و برونافکنی یک نفس درونی کهن و قاهر که در عرصهی سیاست بر نیرنگهای عقل غلبه میکند. این کار به فاشیستها امکان میدهد تا هر آن چیزی را که با اهداف، پنداشتها و امیال ایدئولوژیکشان سازگار باشد حقیقت تعریف کنند.
این بعد اسطورهای فاشیسم ضدموکراتیک بود. دموکراسی به لحاظ تاریخی مبتنی بوده است بر برداشتهایی از حقیقت که مخالف با دروغها، باورهای غلط و دانستنیهای اشتباه هستند. در مقابل، فاشیستها برداشت را در دیکتاتوری ارائه میکنند. همانگونه که رابرت پکستون تاریخدان اشاره میکند، برای فاشیستها «حقیقت عبارت بود از هر آنچه به مرد (و زن) نوین فاشیست مجال سیطره بر دیگران را میدهد و هر آنچه به ظفرمندی مردمان برگزیده منجر میشود. فاشیسم نه بر حقیقت آموزهی خودش، بلکه بر وحدت اسطورهای رهبر با تقدیر تاریخی مردماناش مبتنی بود، برداشتی که با ایدههای رمانتیک دربارهی شکوفایی تاریخی ملی و نبوغ روحی و هنری فرد پیوند داشت، با این حال، فاشیسم ستایش رمانتیسم از خلاقیت و آفرینش فردیِ آزاد از قید و بند را رد میکرد.»
@shakhsaar
#پیشنهاد_کتاب
تاریخ مختصر دروغهای فاشیستی
فدریکو فینکل اشتاین
ترجمه محمد هدایتی
صفحات 33 تا 35
نژادپرستی فاشیستی خود مبتنی بر این دروغ است که انسانها بر مبنای یک سلسله مراتب به نژادهای برتر و پستتر تقسیم شدهاند. این نژادپرستی مبتنی است بر یک فانتزیِ تماما پارنویایی: این که نژادهای ضعیفتر میخواهند بر نژادهای برتر غلبه کنند و به این خاطر است که نژادهای سفید باید پیشدستانه از خود دفاع کنند.
@shakhsaar
تاریخ مختصر دروغهای فاشیستی
نوشتهی فدریکو فینکل اشتاین
ترجمه محمد هدایتی
صفحه 17
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهای
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
*
میدانم میدانم میدانم
با این همه کاش ای کاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهای بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهای
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشته موجِ بیمایهای.
@shakhsaar
#احمد_شاملو
زنان زیبایی را دیدهام پشت پنجرهها که پژمرده میشوند. مردان جوان شکوفایی را دیدهام که دارند خشن و تلخ میشوند. در مجموع این استنباط در من رشد میکند که پایان دیگری دارد به شهر نزدیک میشود و در عین حال میدانم که این فقط پایان کار خود شخص من خواهد بود که خود را به مثابه پایان کار جهان به من نشان میدهد.
@shakhsaar
ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و درگذر
ماتیاس چوکه
ترجمه ناصر غیاثی
چرکمردگیِ پُرجوش و جنجالِ کلاغان و
سپیدیِ درازگوی برف…
تهسُفرهی تکانیده به مرزِ کرت
تنها حادثه است.
مردِ پُشتِ دریچهی زردتاب
به خورجینِ کنارِ در مینگرد.
جهان
اندوهگن
رها شده با خویش.
و در آن سوی نهالستانِ عریان
هیچ چیز از واقعه سخنی نمیگوید.
@shakhsaar
#احمد_شاملو
تناقضآمیز است که «آینه»، فیلمی که پیوندهای ژرف و ناگسستنی بین افراد، بین نسلها، بین امر شخصی و سیاسی، بین خودمان و جهان را تأیید میکند، اساساً فیلمی است دربارۀ کسانی که در برقراری ارتباط ناکام میمانند، کسانی که در برقراری ارتباط ناکام ماندهاند. همۀ شخصیتها در این وضع اسفناک شریکاند ـ زبانشان بند آمده و لکنت دارند؛ غرقِ در عواطفی که در نقلقولها تلویحاً از آنها سخن میگویند؛ ناامیدانه به حال تعلیق میروند. با این حال، فیلم به واسطۀ ارادۀ راسخ، استعداد، ایمان و دگرگونی معجزهآسای ناشی از هنر به چیزی دست مییابد که تارکوفسکی همیشه برایش تلاش میکرد: «در همۀ فیلمهایم، به هر طریقی که شده به این نکته اشاره کردهام که مردم در جهانی پوچ تنها و رهاشده نیستند، بلکه با رشتههایی بیشمار با گذشته و آینده پیوند خوردهاند؛ که هر کس همانطور که زندگیاش را میگذراند، با کل جهان و در واقع با کل تاریخ بشریت پیوند برقرار میکند.»
@about_clair
«آینه»، ناتاشا سینوسیوس، ترجمهٔ بابک کریمی، نشر خوب
آزادی آی!
قوس نشاط آدمی اکنون
در این سرزمین
چندان فرونشسته و خاموش است
کز شش هزار خاطره انگار خاکستر میپاشند
بر چشم آب.
#محمد_مختاری
دوستدار ساعات تاریکِ گوهرِ خویشاَم،
که در آن حسهایم به ژرفا فرو میشوند؛
در آنها، همچنان که در نامههای قدیمی
زندگی روزانهام را زیسته
و چنان افسانهای دور و پابرجا، یافتهام.
هم از آنهاست که واقف میشوم جاییست مرا
برای زیستنِ بیزمان و پهنهی دیگری
و گاهگاهی چنان درختم
که بالغ و نجواگر، بر مغاکی
رویایی را متحقق میکند، که کودکِ درگذشته
(ریشههای گرم محصورش کردهاند)
در اندوهان و آوازهاش از کف داد.
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه علی عبداللهی
حجمِ قیرینِ نهدرکجایی،
نادَرکجایی و بیدرزمانی.
و آنگاه
احساسِ سرانگشتانِ نیازِ کسی را جُستن
در زمان و مکان
به مهربانی:
«ــ من هم اینجا هستم!»
پچپچهای که غلتاغلت تکرار میشود
تا دوردستهای لامکانی.
*
کشفِ سحابی مرموزِ همداستانی
در تلنگرِ زودگذرِ شهابی انسانی.
@shakhsaar
#احمد_شاملو
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد
شعر و صدای #احمد_شاملو
موسیقی حسام اینانلو
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
ای کودکی
تو گورها را میشناختی
اما نه به نامِ دوست
نه این گونه زیبا
#هوشنگ_چالنگی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
بارانهای سرزمینهای من
که به لحظهای همهچیز را در خود میگرفت و
افقهای خود را میساخت
افقهای طولانیِ از هر دو سو
که در آنها گذشتهی دور و
آینده را میتوانستی دید.
#هوشنگ_چالنگی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
پوپولیسم بر خلاف فاشیسم برداشتی اقتدارگرایانه از دموکراسی است که در سالهای پس از 1945 میراث فاشیسم را جرح و تعدیل کرد تا آن را با رویههای دموکراتیکِ متفاوتی ترکیب کند. پس از شکست فاشیسم، پوپولیسم همچون شکلی از پسافاشیسم ظهور کرد که فاشیسم را از نو صورتبندی کند تا مناسب روزگار دموکراتیک باشد. یا به عبارت دیگر: پوپولیسم، فاشیسمی است تطبیق داده شده با دموکراسی.
@shakhsaar
تاریخ مختصر دروغهای فاشیستی
فدریکو فینکل اشتاین
ترجمه محمد هدایتی
صفحه 20
ساحل، حضور ما را می خواند
دریا، سرود شاد علف ها را.
در جشن شادمانه ی دریا،
ای کاش آب بودم.
#یدالله_رویایی
دریایی ها
@shakhsaar
1 سپتامبر 1970:
کاغذهای قدیمیام را جستجو میکردم که به یادداشتهای مباحثهای درباره «آندری روبلف» در دانشگاه برخوردم. خدای من! چقدر سطح پایین! بیخود و احمقانه! اما لای آن صحبتها یک استاد ریاضی به نام مانین هست که برنده جایزه لنین هم شده و نباید بیشتر از سیسال میداشت. حرفهایش قابل توجه است. من با دیدگاه او موافقام. البته آدم نباید این چیزها را دربارهی خودش بگوید. ولی این دقیقا همان چیزی است که من در زمان ساختن «آندری روبلف» در ذهن داشتم. برای این سخنان از مانین ممنونم.
«تقریبا تمام کسانی که در بحث شرکت کردند پرسیدند که چرا آنها را طی سه ساعتی که فیلم طول میکشد مجبور به رنج بردن کردهاند. من سعی میکنم به آنها جواب بدهم. ما در قرن بیستم هستیم، در میان یک تورم عاطفی واقعی. هنگامی که در روزنامهها میخوانیم دو میلیون نفر را در اندونزی قتلعام کردهاند همان احساسی به ما دست میدهد که اگر با خبر میشدیم تیم هاکی کشورمان در مسابقهای به پیروزی رسیده است! عواطف در هر دو مورد به یک اندازه قوی است! درواقع راههای دریافت و عواطف در یک نقطه برابرند، به گونهای که دیگر تفاوت هولناک بین این دو رخداد را نمیفهمیم. اما من نمیخواهم کسی را سرزنش کنم. شاید دیگر نمیتوانیم جور دیگری زندگی کنیم! اما هنرمندانی هستند که اندازه واقعی امور را نشان میدهند. آن ها در تمام طول زندگیشان این بار را حمل میکنند و ما باید به خاطر این از آنها ممنون باشیم.»
با توجه به عبارت پایانی، دو ساعت گوش دادن به چرندیات به زحمتش میارزید. دیگر زمان گلایه کردن و عصبانی شدن در راهروها نیست. دورهی این کارها گذشته. گلایه کردن بیفایده و ناشایست شده است. باید به فکر این باشیم که در آینده چگونه رفتار کنیم. زیرا ممکن است اشتباه کنیم و در این جهش، خرابیهای زیادی به بار بیاوریم. موضوع نه بر سر منافع، بلکه زندگی خود ماست. زندگی طبقهی روشنفکر مردم و زندگی هنرمان. اگر زوال هنر قطعی است (چیزی که مثل روز روشن است.) و اگر هنر روح یک ملت است، پس میتوانیم بگوییم که مردممان و کشورمان روح شدیدا بیماری دارند.
@shakhsaar
دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی
ترجمه عظیم جابری
پرتوی که میتابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان میسوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را
به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.
*
آن
ماه نیست
دریچهی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکستهسُکّان نیز
آنچه میشنوی سازِ کَجکوکِ سکوت است.
تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دلافسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچههای انجمادِ همسفران.
دستادست ایستادهایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمیکنیم
نه
وحشت نمیکنیم.
تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ میبینم آنجا که تویی،
مرا تو در ظلمتکدهی ویرانسرای من در مییابی
اینجا که منم.
@shakhsaar
#احمد_شاملو
رآ: انسان نباید میهنش رو بیشتر از هر چیز دیگری توی این دنیا دوست داشته باشه؟
رمولوس: نه. باید اون رو کمتر از یک بشر دوست داشت. در برابر میهن حتی باید مشکوک بود. هیچکس به آسانی میهن مرتکب قتل نمیشه!
رآ: پدر!
رمولوس: بله دخترم؟
رآ: آخه من نمیتونم به میهن خودم پشت کنم.
رمولوس: تو باید به اون پشت کنی.
رآ: من بدون میهن نمیتونم زندگی کنم!
رمولوس: بدون معشوق میتونی زندگی کنی؟ وفادار موندن به یک معشوق خیلی بزرگتر و مشکلتر از وفادار موندن به یک دولته!
رآ: اینجا حرف بر سر میهنه نه بر سر یک دولت!
رمولوس: هر وقت میهن خودش رو برای کشتن مردم آماده کرد، دولت نامیده میشه.
@shakhsaar
از نمایشنامه رمولوس کبیر
فریدریش دورنمات
ترجمه حمید سمندریان
ایکار بی صدای بال
@shakhsaar
ایستادهام تا آتشها بی من نسوزند
من که
گذرندهای
خاموشم
دستهایم دل کوچکم را پنهان کردهاند
من که
لحظهی دیگر
به ابر
تو خواهم گفت
ستارهی خفته را به کودکی خواهم داد
بر هر گور گُلی خواهم افکند
و گردنم که رعشه بیاغازد
شعر خواهم نوشت
من که
گذرندهای
خاموشم.
#هوشنگ_چالنگی