+ تو این کانال چیزهایی دربارۀ و در حواشیِ تحصیلِ فلسفه میذارم، خصوصا برای تازهکارها.
چیزایی که تو دانشگاه نمیگن اما بنظرم میاد کسی که میخواد فلسفهکارِ آکادمیک بشه لازمه بدونه.
@FalsafeKar
شاعران
@shakhsaar
منکسر در آب و منحنی بر تپهها
سایههامان
پیش از ما
میگذرند از چیزها.
از درون چیزها
میگذریم و وام مینهیم رویامان را
آنجا.
برگی اگر بجنبد
بیدار میشوند اسرار
کنار سوسنها.
شقایق غلتی میزند
و دل میپراکند به باد
منکسر در آب و منحنی در درهها
سایههامان
پیش از ما
میگذرند و
میشکنند
در چیزها.
میرویم و آرام نمیشویم
و میگذریم بیسایههامان
مشتعل
بر سنگ
و منحنی در مرگ.
#منوچهر_آتشی
- بفرمایید در چه شرایطی شعر میگویید؟ و اگر روزی مجبور شوید که شعر نگویید چه خواهد شد؟
- من هیچوقت مجبور نیستم که شعر بگویم. فکر میکنم شاعر شعر را زندگی میکند. شعر نوشتن در نظر من درواقع پاکنویس کردن خود زندگی است و هیچ الزامی در شعر نوشتن نیست. در نتیجه اگر روزی شعر ننویسم فاجعهای برای خود من به بار نمیآید. در آن حالت باید جستوجو کنم و ببینم چه شده که من شعر نمینویسم. لابد یا خود زندگی من به صورت یک شعر پاکنویس شده درآمده و یا این که شعری در زندگی من وجود ندارد. (مانند کسی که خوابیده و درواقع زندگی نمیکند و در حال سکون و رکود به سر میبرد.)
@shakhsaar
سندباد در سفر مرگ
مجموعه گفتوگوهای #احمد_شاملو
از متن گفتوگوی شاهرخ جنابیان با احمد شاملو، 21 آذر 1347
زیور آیینهی دل روشنی باشد نه عکس
خانهی تاریک را شمعی به از صد صورت است
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
«ستودن» عینیت بخشیدن به «غیر من» است. عملی جدلی (دیالکتیکی) است که به انسان به عنوان انسان شخصیت میبخشد و او را از جانوران متمایز میسازد و مستقیما با بعد آفرینندهی زبان او ارتباط دارد. «ستودن» ایجاب میکند که انسان در مقابل «غیر من» خود بایستد تا آن را بفهمد. به این دلیل عمل دانستن بدون «ستایش» چیزی که باید دانسته شود صورت نمیپذیرد. اگر عمل دانستن عملی پویا باشد _ و هیچ دانستنی هرگز به درجهی کمال نمیرسد _ آنگاه آدمی برای دانستن نه تنها موضوع را «میستاید» بلکه باید همیشه «ستایش» قبلی خود را «بازستاید». وقتی که ما «ستایش» پیشین خود را «باز میستاییم» (همیشه ستایش از چیزی است) در آن واحد هم عمل «ستایش» را «میستاییم» و هم موضوع «ستوده» را، به نحوی که بر خطاهایی که در «ستایش» پیشین خود کردهایم چیره میشویم. این «بازستایی» ما را به درکی از ادراک پیشین راهبر میشود.
@shakhsaar
کنش فرهنگی برای آزادی
پائولو فریره
ترجمه احمد بیرشک
حوا
@shakhsaar
تو خود را با موج در سکوت رها میکنی
که امید مسکونم را متروک میدارد
جنگلی کوچک کنار آتش
شرطبندی بادهای شبانه
گامزدن سایه در ساحل سراب
یک اطاق
اطاق آدمهای ساده
یک راز
شسته و پهن شده بر نگاهی که افسون میکند
در نگاه تو یا بر بلندای آفتابش
همهی روزگار من به یک واژه بدل میشود
همهی جهان به خاک و آب
و همهی شرارههای انگشتانم
حرمت لبهای روز را میشکنند
و سر تو را
بر لبهای روز میبُرند
سر تو
رو در رو با تنهاییِ رویا.
#ادیسهآس_الیتیس
ترجمه فریدون فریاد
زمستان تنهایی است
تابستان سفر است
بهار پلی است میان این دو
تنها پاییز است که در همهی فصول رخنه میکند
علی احمد سعید #آدونیس
ترجمه فؤاد روستایی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
ما را چو سوختی تو هم افزوده میشوی
ای شعله سرکشیت ز مشت گیاه ماست
کوتاه می شود همه شمعی ز سوختن
شمعی که سر به عرش رسانیده آه ماست
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
گفتم صلای ماجرا ما را نمیپرسی چرا
گفتا که پرسشهای ما بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل باری اشارت را مهل
گفت از اشارتهای دل هم جان بسوزد هم بدن
@shakhsaar
#مولانای_جان
روایتی مردم نگارانه از یک جنبش اعتراضی: خلق همبستگی فمینیستی به کمک اگونومیسمی بدنمند.
یک مردم نگاری درباره زنان و جنبشی اعتراضی در مونته نگرو.
محل انتشار: فصلنامه هایا، شماره اول.
حقیقت این است که من مدام در رویایم زندگی میکنم، که بخشهایی از آن سر از واقعیت درمیآورند.
@shakhsaar
اینگمار برگمان
تصویرها؛ زندگانی من در فیلم
ترجمه گلی امامی
صبحخوانان
@shakhsaar
ذوافقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از «اُفلیا»
جز دهانی سرودخوان نمانده است
در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منم که ارابهی خروشان را از مه گذر دادهام
آواز روستاییست که شقیقهی اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من میپراند!
با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان!
تا زخمهایم را به تو بازنمایم
من که اینک!
از شیارهای تازیانهی قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم
ای که دست لرزان بر سینه نهادهای
بنگر!
اینک منم که شب را سوار بر گاوِ زرد
به میدان میآورم.
#هوشنگ_چالنگی
کلام نخستینت نور بود:
پس آنگاه زمان شد.
از آن پس دیری خاموش شدی
دومین کلامت، آدمی شد و دلواپس
(هنوز هم در آوایش تاریک میشویم)
و دوباره رخسارهات به یاد میآید.
من اما کلام سومینات را نمیخواهم.
شبانگاهان اغلب دست به دعا میبَرَم:
آن گنگی باش
که بالغ میماند در ایماها
و جانِ در رویا، وا میدارَدَش
که گنگی سترگ خموشی را
بر پیشانیها و کوهها بنگارد.
گویا مامنی هستی در خشمی،
که ناگفته را پس راند.
در بهشت، شب شد:
تو گویا نگهبانی سورنا به دستی
و تنها روایت میکنند، که نواخت.
@shakhsaar
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه علی عبداللهی
تو دودْ اندودهی پر نجوایی
که مهیا خفتهای بر همهی اجاقها
دانایی، تنها در زمان است.
تو آن نادانستگی تاریکی
از ابدیتی به ابدیتی.
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه علی عبداللهی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
باد در دست برون میروم از صحرایی
که بود برق، شکار خس و خاشاک آنجا
@shakhsaar
#صائب_تبریزی
یا سر برود از دنیا مثل مهی
@shakhsaar
به صدا تن نمیدهد این اندوه
به گریه هی نمیشود این ماتم.
مهی تاریک که از درههای زمان برخیزد
یله نمیشود به دامنه
به خاربوته میآویزد و
در جان میخلد.
تاریخ این پرنده و این پرتگاه
دیرینهتر از اندوه من است
و ترانه و شکل حیرتشان
هیاهوی غریق است
در ژرفا
این است که
به صدا تن نمیدهد این ماتم
و خوشتر میدارد
بسوزد به شقایقی
یا سر برود از دنیا
مثل مهی
#منوچهر_آتشی
شکل باستانی شکیبایی
@shakhsaar
از بستر خشکْرود
چیزی نمیگذرد جز شن
که شکل باستانی عطش را ترسیم میکند.
- حالا به کجا رسیده رود سبز؟
آب
پریدهرنگِ خیالی است
آن سوی آفاق
که پرندگان بیقرار
شکل بیقرارش را
جنجال میکنند.
به کجا رسیده رود سبز و چه بردهست؟
عقربهای زرد
در حفرههای سیاه
به جان ماران کمین کردهاند
و خاک
جان رهگذران را فرو میمکد
از کف پاهاشان.
دلشکسته
پشت به باد
نشسته روبروی آتش، شاعر
تا شمایلی برآید از شعله
فرو نشاند عرق
خاکستر جامه فرو هِلَد پیشِ زانو
و مرهم بخواهد از لبخندی
که سنگوارهی حیرتی نباشد.
از خشکرود نمیگذرد
جز سنگوارهی آب
از من نمیگذرد جز دق
که سنگوارهی مهر است
و من
که شکل باستانی شکیباییم
ریشه دوانیده در شن
که شکل باستانی آب است.
@shakhsaar
#منوچهر_آتشی
مسند نشین بزم جهان بیتکلفیست
کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
بطالت خوابهای طولانی را
هنوز سخت باور دارم
و می دانم
ارتفاع روبرو
هرگز حقیقت محض نیست.
این جمله را
بر کاغذی خاکستری
در جیب های مردی
که خود را از آسمان خراش
به بیرون پرتاب کرد
پیدا کردند.
#حسن_اجتهادی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
هلن
@shakhsaar
با نخستین قطرهی باران
تابستان
کشته شد
واژگانی که زایندهی نور ستارگان بودند
تر شدند
همهی آن واژگان، به تمامی، که غایت مقصودشان تو بودهای!
به کدام سمت، دستهایمان را امتداد دهیم اکنون که زمانه ما را به حساب نمیآورد
به کدام سمت، دیدگانمان را رها کنیم، اکنون که خطوط دور در ابرها غرقه گشتهاند
اکنون که پلکهای تو بر مناظر ما بسته شده
و ما - چنان که انگار از درونمان مه عبور کرده باشد -
در محاصرهی تصویرهای مردهی تو، تنهای تنها ماندهایم.
با پیشانیمان تکیه داده بر جام پنجره، رنج تازهمان را بیدار ماندهایم
آنچه که ما را از پای در خواهد آورد مرگ نیست، اکنون که تو وجود داری
اکنون که جایی دیگر در بادی هست که تو را یکجا زندگی کند
که تو را از نزدیک در جامهی خود بپیچد، چنان که امید ما تو را از دور در جامهی خود میپیچد
اکنون که جایی دیگر
چمنزاری سبز هست در فراسوی لبخند تو تا به آفتاب
که محرمانه به او گفتهام که یقین دارم ما دوباره همدیگر را دیدار خواهیم کرد
نه، این مرگی که ما به مقابلهاش میرویم
چیزی به جز قطرهی ناچیز باران خزانی نیست
احساسی گلآلوده و تاریک،
بوی خاکی خیس در درون جانهای ما
که با گذر زمان، دورتر میشوند و میروند
و اگر دست تو در دست ما نیست
و اگر خون ما در رگان رویاهای تو نیست
و روشنایی در آسمان بکر،
و موسیقی نامرئی در درون ما، آه،
ای مسافر، همهی آن چیزهایی که ما را هنوز نگاه میدارند
ساعت پاییز، هوای مرطوب است، جدایی
تکیهگاه تلخ آرنج بر خاطرهی ماست که
وقتی شب میرود تا ما رو از نور جدا سازد، سر برمیزند و میآید
در پس پنجرهی چهارگوشهای که چشماندازش اندوه است
که هیچ نمیبیند
زیرا دیرزمانی است که بدل به آهنگی ناپیدا شده است، بدل به شعلهای در اجاق،
ضربههای مداوم ساعت بزرگ بر دیوار
زیرا دیرزمانی است
بدل به شعر گشته است، سطری در آمیزش با سطری دیگر، طنین صدایی در توازی با بارانی
از قطرات اشک و سخن
سخنانی نه مانند سخنان دیگر، بلکه از این دست که غایت یگانهی مقصودشان:
تو بودهای، تنها تو بودهای!
#ادیسهآس_الیتیس
ترجمه فریدون فریاد
از خویش جهان را ز غم خویش نهان کن
کاگه نشود لب که تو را ورد زبان چیست
#کلیم_کاشانی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم
فلک میآورد ما را برون از کورهی محنت
ولی روزی که خود بیرون کند این رخت ماتم را
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
ز شوق دوست زانسان چشم حسرت بر قفا دارم
که رو هم گر به راه آرم نمیبینم مقابل را
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
@shakhsaar
مثل زخم زیر زخم
با خونریزی متفاوت:
انتشار دو جوهر همرنگ که لیوان آب،
یا دو جیغ که یک دهان را،
جدا و همزمان بیشکل میکنند.
آشتی ناپذیری تاریکیها و تنهاییها در یک اتاق، بین زادن و زدوده شدن.
دریایی که چند رودِ جدا از هم ِ درهم تنیدهست و
خاطرهی سرازیر شدن دوران رود را نمیداند چه کند،
آدمی که چشمهاش جداست و نگاهها ناهمخوان و این همه چهره را نمیداند چه کند
دستهاش جداست با لمسهای متلاشیِ چیزهایی که نمیخواهند باشند و نمیدانند برای نبودن چه کنند
آب برای نبودن چه کند؟
آدمی که پاهاش تألیف جستجو نمیتواند،
و با این حال به یک نام میخوانندش.
نام، انکار تلاشی است.
نام، آن همه زخم را زیر هم پنهان میکند
آن همه ناآرامی را در دریا
و آن همه تنهایی را در دهان،
و آن همه جیغ را در اتاق،
و آن همه بیشکلی را با لیوان آب.
میروم بخوابم، صدایم نزنید.
#محسن_پناهی
یکی از شاخصترین خاطرات دوران کودکیام، نیاز شدیدی است که به نمایش دستاوردهایم داشتم: مهارت در طراحی، زدن توپ به دیوار، نخستین حرکاتم در شنا. یادم میآید آرزو داشتم که توجه بزرگترها را به این فعالیتهای (به زعم خودم) جالب جلب کنم. احساس میکردم اطرافیانم به حد کافی به من توجه نمیکنند. و زمانی که واقعیت دیگر کارگر نبود، شروع کردم به رویاپردازی تا همسالانم را با بافتن داستانهای شگفتانگیز دربارهی دستاوردهایم سرگرم کنم: دروغهای شرمآوری بودند، که بدون استثنا در مقابل دیوار واقعیتهای ملموس اطراف، تکهتکه میشدند و از بین میرفتند. سرانجام دست از پراکندن این داستانها برداشتم و جهان رویایم را برای خودم حفظ کردم. و به این ترتیب کودکی که در جستوجوی ارتباط با دیگران و به شدت درگیر فانتزیهای ذهنی بود، خیلی سریع به رویاپردازی زخمخورده و آبزیرکاه تبدیل شد.
خب یک رویاپرداز جز در رویاهایش هنرمند نیست.
آشکار بود که فقط فیلمسازی باید رسانهی بیان افکار ذهنی من میشد. از طریق آن، توانستم خودم را تفهیم کنم، با زبانی که نداشتم، با موسیقی که هرگز مهارتی درش نیافتم و با نقاشی که کاری با من نمیکرد. ناگهان فرصتی پیدا کردم تا با دنیای اطرافم با زبانی حرف بزنم که واقعا از روان با روان صحبت میکرد، آن هم با بیانی، کمابیش ملموس، که فراتر از ممنوعیتها و کنترلهای ذهنی میرود.
با تمام آن اشتهای تلنبار شدهی کودکی، خود را در رسانهی برگزیدهام غرق کردم و به مدت بیستسال بیوقفه، و به گونهای جنونآمیز، رویاها، تجربیات حسی، فانتزیها، خشمهای عصبی، عصبیت، ایمان متراکم و دروغهای ناب تولید کردم. بنابراین اگر بخواهم صادق باشم، هنر (و نه فقط هنر سینما) برای من اهمیتی ندارد.
ادبیات، نقاشی، موسیقی، فیلم و تئاتر از یکدیگر تغذیه میکنند و متولد میشوند. دگرگونیهای نو، ترکیببندیهای جدید رخ میدهند و از بین میروند؛ از بیرون که نگاه میکنید این حرکت شدیدا حیاتی به نظر میرسد و ناشی از شور و اشتیاق تبآلود هنرمندان است برای بازتابندن جهانی که دیگر از آنها نمیپرسد به چه فکر میکنند؛ نه از خودشان و نه از تماشاگرانی که بیشتر و بیشتر متحیر و شگفتزده هستند. هنرمندان جستهوگریخته مجازات میشوند، خود هنر خطرناک تلقی میشود و مستوجب در گلو خفه شدن یا ارشاد است. اما کلی که بنگریم، هنر آزاد است، هنر آزاد، بیشرم، بیمسئولیت و همانطور که گفتم حرکت مدامش شدید و تبآلود است؛ به اعتقاد من شبیه پوست ماری پر از مورچه است. خود مار مدتهاست که مرده، ولی پوست همچنان حرکت میکند و سرشار از زندگی است.
امیدوارم و معتقدم دیگرانی باشند که نظریهای عینیتر و متعادلتر داشته باشند. این که این مسائل را مطرح میکنم و با وجود تمام ادعاهایم همچنان مایلم که هنر بیافرینم (تمام مسائل مادی به کنار) دلیل سادهای دارد. دلیلش کنجاوی است. کنجکاویای بیانتها، سیری ناپذیر، مدام در حال بازیافت و غیر قابل تحمل مرا به جلو میرساند و هرگز رهایم نمیکند و کاملا جایگزین آن گرسنگی اوایل برای ایجاد ارتباط و دوستی شده است.
حال زندانیای را دارم که پس از گذراندن حبسی طولانی مدت وارد شور و غوغای زندگی بیرون میشود. توجه میکنم، مشاهده میکنم، همه جا را مینگرم؛ همه چیز غیرواقعی است، محیرالعقول است، دهشتناک یا مضحک است. ذرهی غباری را که در هوا معلق است شکار میکنم؛ شاید نطفهی فیلمی باشد_ چه اهمیتی دارد؟ اهمیت ندارد، ولی برای من جالب است، لاجرم اصرار دارم که فیلم است. با این موضوع که متعلق به من است میروم و میآیم، و با عشق یا تاثر حفاظتش میکنم. به جلو هلش میدهم و یا توسط مورچههای دیگر به جلو هل داده میشوم؛ با هم در حال انجام کار عظیمی هستیم. پوست مار در حال حرکت است. این و تنها همین حقیقت من است. لزوما نمیخواهم حقیقت دیگران هم باشد، و به عنوان رستگاری و آرامش اخروی دستمایهی زیادی هم نیست، لیکن به عنوان زیربنای چند سال دیگر فعالیت هنری، واقعا کافی است، برای من کافی است...
هنرمند بودن به خاطر شخص خودت همیشه دلپذیر نیست. ولی یک امتیاز بزرگ دارد: هنرمند موقعیت خود را با هر موجود زندهی دیگری که او هم فقط به خاطر خودش وجود دارد، سهیم میشود. و وقتی همه کارهایشان را انجام دادند آنگاه بیتردید میتوانیم یک «انجمن اخوت» بزرگ راه بیندازیم تا در یک جامعهی خودخواه، بر این کرهی گرم و کثیف و زیر آسمانی سرد و خالی به هستی ادامه بدهیم.
@shakhsaar
اینگمار برگمان
تصویرها؛ زندگانی من در فیلم
ترجمه گلی امامی
نقاهت
@shakhsaar
من مفت باختم
- در بستر همیشگی الفاظ
با خوابهای همیشگیام - افسوس
اینک،
بر من برای خروج از این بستر
آه ای رفیق آینهها را
آفتابگردان کن
خورشید را
بر چارچوب پنجرهام آویز
من در نقاهتم
پنجره را بگشا
#هوشنگ_چالنگی
مرا چکامههای بسیاریست که نمیخوانمش
قد برمیافرازم
و رو میکنم به حسهایم:
تو بزرگم مینگری و من خُردم
و در تاریکی مرا از اشیایی
که زانو میزنند، باز میشناسی؛
آنها چون گلههایی گرم چرایند
و من شبانم، در سراشیبِ خلنگزاری،
که گلهها از پیشارویَش به شامگاه میروند،
آنگاه من از پی آنان میآیم
و صدای خفهی پلهای تاریک را میشنوم
و بازگشتم در غباری که از پسشان میوزد، نهان میماند.
@shakhsaar
#راینر_ماریا_ریلکه
ترجمه علی عبداللهی
در خموشی حرفهای مختلف یک نقطهاند
میکند این جمع را تیغ زبان از هم جدا
@shakhsaar
#صائب_تبریزی
دست که میبری به سیمای رود
ستارگان نابود میلیارد سالهات
بیابانهای ناگزیر وُ جانهای ناگزیر
اما پیکرههای در مرگت
آشنای مکرر روزند و
نوبت و گذار را در جان.
#هوشنگ_چالنگی