چشمانم را بیرون بیاور: تو را میبینم
گوشهایم را پرتاب کن: تو را میشنوم،
و بدونِ پاها نیز نزدِ تو میآیم،
و بی دهان هم نام تو را میخوانم.
بازوهایم را بشکن، تو را میگیرم
قلبم را ببند، مغزم خواهد تپید
اگر مغزم را به آتش بکشی،
تو را در قطره قطرهی خونم حمل میکنم.
@shakhsaar
#راینر_ماریا_ریلکه
دشت
@shakhsaar
زمین حفرههایش را میبلعد
پوزه بر آسمانها میساید،
و چالههای خاطرهاش را
با علفها و انسان وصله میزند.
علف زیر سُم اسب است
و روح در جعبهای از استخوانها،
و تنها یک کلمه، کلمهای تنها،
زیر ماهِ کامل جلوه میکند.
همچون نینوا، دشت کِش میآید،
همانند سنگهایی بر پشتههای تدفین
بهسان پاسبانیِ پادشاهان کهن چُرت میزنند
پاسبانهایی مست شده با جام مفرغین.
واژهها تا گاهِ مرگ بر جای میمانند.
هنوز اما آسمان تکان خواهد خورد،
تا آنکه آب
بر صفحهی سختِ زمین مشق کند.
مُژهی بابونه به اهتزاز خواهد ایستاد،
فلسِ ملخ به نوری کم خواهد درخشید،
و پرندهی دشت
بالهای خواب آلودهی رنگین کماناش را شانه خواهد زد.
درون شیر خاکستر رنگ بالا آمده تا گردناش
آدم از عَدَن
به راه دشت خواهد افتاد،
باز خواهد گشت
و رهاوردی از سخن را به پرندگان میبخشد، به سنگها هم.
روحِ ارواح،
تب عشاق از خودآگاهی را
به ریشهی علفها نفس خواهد کشید
و نامهاشان را دوباره در خواباش باز میسازد.
#آرسنی_تارکوفسکی
نور _ درخت
@shakhsaar
1
مادرم هنوز در قید حیات بود
با شال ابریشمین تیرهای دور شانهاش
وقتی برای نخستین بار از مغزم گذشت که پایانی درون خوشبختی بیابم
مرگ، مرا به سوی خود میکشید
مثل تابش خیره کنندهای که در آن چیز دیگری نمیبینی
و نمیخواستم بدانم، نمیخواستم بیاموزم که روح من
جهان را از چه ساخته بود
گاه
گربهای که از شانههایم بالا میرفت
چشمان طلایی رنگش را
به دوردستها میدوخت و در این لحظه بود که حس میکردم انعکاس نوری از روبهرو به سوی من میآید
به سان غمی درمان ناپذیر چنان که میگویند
و بارهای دیگر هم پیش میآمد که وقتی از سالن طبقه پایین،
صدای تمرین پیانو به گوش میرسید
با پیشانیام تکیه داده به جام پنجره
به دوردستها مینگریستم
میدیدم بر فراز تودهای از تخته و چوب
پشنگهوارهای از پرندگان سپید
بر موجکوب سنگی بندرگاه میشکند و به غباری از مه بدل میشود
برایم نامعلوم بود که چگونه درون من همواره انسانی ستمدیده با من در حال زیستن بود
اما شاید که باد
در یکی از اول ماه مههای دور دست شکایتم را شنیده بود چراکه مثلاً:
یکی دو بار در برابر چشمانم،
کمال پدیدار شد و بعد باز هیچ
به مانند پرندهای که تا تو بیایی آوازش را دریابی پریده است و رفته است
به کجا
خورشید
به درون سرخیهایش کشاندش و دارد غروب میکند
2
دیگران پایین میآمدند وقتی که من بالا میرفتم
و صدای پاشنههایم را در اطاقهای خالی میشنیدم
تقریباً به همان سان که درون کلیسا وقتی خدا آنجا نیست
و بدترین چیزها هم
در آن لحظه، صلح آمیز می شوند
کسی میآمد
اما
شاید که عشق بود
با این همه
در ساعت دوی ظهر که از پنجرهام خم میشدم تا شاید چشمم به چیزی خشمگین یا بدیُمنواقبال بربخورد
آنجا فقط نور- درخت بود
آنجا
در محوطهی پشت حیاط
میان گیاهان بدبو و آهنقراضهها
اما بیآنکه هیچ کس هیچ وقت
آبش داده باشد
با این همه من
آب دهانم را می چرخاندم تا از آن بالا نشانهاش بگیرم
روزهایمان را میگذراندیم تا اینکه
ناگهان بهار
دیوارها را درهم شکست
لبهی پنجره از زیر آرنجم دررفت و به رو در هوا معلق ماندم در حال نگاه کردن
حقیقت چه جور چیزیست
همه اش برگهای گرد درختان
و از سمت رو به خورشیدشان
همه قلع گونه سرخ
پنج تا
ده تا
صدها
و همه عمر گرفتار ناشناخته
درست مثل ما
و چه اهمیت داشت که فجایع در اطرافمان در خشم و خروش بود
چه اهمیت داشت که آدمها میمردند
و از احشای برۀ گمشده، طنین باز فرستاده جنگ می آمد
هیچکدام از اینها
لحظهای از حرکت وا می ماند تا استقامتش آزموده شود
سرانجام
سرسخت و انعطاف ناپذیر درون نور پیش میرفت
مثل مسیح و همه عاشقان.
3
نفرین به بخت که دریا در بیرون آرام شده بود (و در درون، خانه ژرفا میگرفت) و من در رختخوابم به حال خود رها شده میماندم تا انواع صلیبها لمسم کنند
صلیبهای گلها و آدمهایی که از دوران صدر مسیحیت در خانه کار میکردند
صلیبهای عمه واتانا که تمام شب را در اطاقهای خالی مثل قندیلی
نیمهجان سوسو میزد
صلیبهای خاله ملیسینی
که تازه از روز محشر برگشته بود
و انگاری هنوز چیزی از رنگ آلبالویی مریم مقدس، موهای کم پشتش را می پوشاند
( اندوه من
ای اندوه گفتوگوناپذیر من
که مثل کشتی خیسی درون ماه تمامی و تسلایی لایزالی
با نیمهی روشنی از کهکشان
جزایر خوش بو را درون خواب من در پیِ خود برکش
آه
من یک عاشقم
و به دنبال همانم آه که ندارم)
تکههای چوب و خوشبختیهای سوخته از گذر عودسوزها در تپه های شرق نزدیک غوطهور بودند
قصرهای زرین و فرزانگی منتشر در بلور
من فقط اندکی خواسته بودم و مرا با بسیار تنبیه کرده بودند.
4
حال دیگر در آن جزیرهی دوردست هیچ خانهای وجود نداشت
فقط اگر باد جنوب میوزید
به جایش صومعهای میدیدی
که ابرها در فراز ادامه اش بودند
و در فرود، بر صخره های زیر آب
آبهای سبزرنگ
قلقل کنان، دیوارهایش را با درهای آهنین بزرگش میلیسیدند
من هی چرخ میزدم و از خود نورهای سرخ رنگ بیرون میدادم
بس که رنج کشیده بودم و بس که تنها بودم
راهبان کاملاً بیهوده آواز میخواندند و مطالعه میکردند
و کسی به من اجازه نمیداد که باز ببینم در کجاها بزرگ شدهام
و در کجاها مادرم با من دعوا کرده بوده است
و نور_درخت در کجا برای نخستین بار روییده بوده است و به خاطر چه کسی
و اگر که هنوز هم وجود داشته باشد
دود از جایی داشت به بیرون میتراوید
شاید از نگاه ایسیدوروس مقدس
در حال فرستادن این پیام که رنج های ما مقدمشان خوش باد
و نظم قرار نیست به هم بخورد
حال کجایی تو آه ای نور_درخت بیچارهی من
کجایی تو نور _درخت
من داشتم هذیان میگفتم و
می دویدم
حال تو را میخواهم من
حال که حتی نامم را هم از دست داده ام
حال که کسی دیگر برای بلبلها نمیموید
و همه شعر می گویند.
@shakhsaar
#ادیسهآس_الیتیس
ترجمه فریدون فریاد
دو سوی پرده
@shakhsaar
اگر این پرده گلدار کهنه را پس بزنم
هر آنچه ببینم بیزارم خواهد کرد
اگر کنارش بزنم
-نمیدانم چرا، اما میدانم
که کوه فرو خواهد ریخت روی رویاهایم
و آب، ترانههایم را در حنجرهام خاموش خواهد کرد.
اگر کنارش بزنم
بیدِ مجنونِ تاریک
چهره از وحشت خواهد پوشاند وُ
بادام بنان _ این حرامیانِ دوباره سرازیر شده از نشیب
یکسر به اتاقم خواهند آمد و به سمت تپشهایم
سرازیر خواهند شد
نه! کنارش نمیزنم این بار
خواهم گذاشت خیالها با کاغذها بازی کنند
و فکر
پیاپی
هی
سیگار دود کند
و حرامیانِ خسته همچنان به سراشیبِ تند، بپوسند.
#منوچهر_آتشی
مزمور چهاردهم: اعادهی حسها
@shakhsaar
معبدها در شکل آسمان
و شما دخترکان زیبا
با حبههای انگور در میان دندانهایتان که برازندهی مایید!
پرندگانی که سنگینی را میزدایید از قلبهایمان در بلندیها
و هم شما ای آبیهای بیکران که دوستتان میداشتهایم!
رفتند، رفتند
ماه ژوییه با پیراهن روشنش و ماه اوت،
ماه سنگی، با پلکان کوچک بیقوارهاش.
رفتند
و در درون چشمان اعماق دریا، ستارهی دریایی، تفسیر ناشده باقی ماند
و در قعر چشمان آدمی، غروب خورشید، تحویل داده نشده باقی ماند!
و خِرد آدمی مرزهایش را بست.
در جوانب دنیا دیوار کشیده شد
و از قلمرو آسمان، نُه برج بلند سربرکشید
و بر سنگ مذبح قربانی، جسم، سلاخی شد
و در راه های خروجی، نگاهبانان بسیاری گماشت.
و خِرد آدمی مرزهایش را بست.
معبدها در شکل آسمان
و شما دخترکان زیبا
با حبههای انگور در میان دندانهایتان که برازندهی مایید!
پرندگانی که سنگینی را میزدایید از قلبهایمان در بلندیها
و هم شما ای آبیهای بیکران که دوستتان میداشتهایم!
رفتند، رفتند
بادهای شمالی با صندلهای نوکتیزشان
و بادهای جنونزدهی یونانی با بادبانهای قرمزِ کجکلاهشان.
رفتند
و در اعماق خاک، ابرها شکل گرفتند
و سنگریزههای سیاه را به فراز برکشیدند
و غرش تندر - خشم مردگان -
و تندیسهای ترسناک صخرهها
آهسته صداکنان در باد
با سینههای سپرکرده باز برگشتند!
#ادیسهآس_الیتیس
ترجمه فریدون فریاد
از برج یخ
@shakhsaar
به شبِ قطب
بینفت
چراغ برف میسوزد.
چه توانی دید اما
که هیولا به رنگ چراغ است
و روح
جز مأمنی از فریب
یا نومیدی
نتواند دید روبهرو.
*
بینفت
چراغ برف میسوزد
- چه چراغی! -
که زمهریر را سوزانتر میکند
و آفاق را
به انحنا
بیکرانهتر.
...
این که میآید و برمیگردد
سایهی توست و سایهی تو نیست
و صدا
شکل برفی است
که بادش ببرد
بیطنینی و
پژواکی،
و روان
از آوازی بیروح به دلداری خویش نیز بینصیب است.
*
چه توانی کرد اما
که هیولا
نه قلب دارد و نه آوا
و نه هیچ اندامی
و هندسهای
در فضا.
*
«جگر از خویش
میدرّم و عربده سر میدهم
خون زهرآگینم را بر برف میافشانم
تا که شکلِ بیشکل زخم بردارد
و سپیدای تاریکِ بیمرز
به سمت چشمهی جوشان سرخ برگردد
و جانور
به جادوی خون
پدیدار کند خود را.
*
به شب بیشکل قطبی
چراغ برف
به روغن خون شعله برکشد
بیکرانه
به سایه و عربده
کرانمند شود...
و جانور از پوست بیرنگ خویش
بیرون آید
سیاه.
#منوچهر_آتشی
زاری بر تولد تصویر
@shakhsaar
1
زمان
به کبودی میگرایید
دیگر با انگشتانت بشارتی نبود!
انگشتانت که نردبامی بود
تا کبوتران پر کنده
به بام برآیند.
2
زمان
به کبودی میگرایید
و در رگهایش
زمانی دیگر میزیست
که قلبش را بر شیشهها میکوفت
و نوزاد ساعت را
تکهتکه میکرد.
3
ناگهان
در رگهای پدر
«من»ی به سختی نفس نفس زد
«من»ی که سالها
خاب مادر میدید.
و مادر
در رگهای یک درخت
به دنبال پرندهای میگشت
و جای خالیِ پرنده را
بر شاخ
از یاد برده بود.
4
و اینک
آن پرنده در آینههاست
آینهها را بشکنیم!
پرنده خاهد مرد
یا زاده خواهد شد؟
تولد تصویر
شکست آینههاست
مرگ آینهها
شکست تصویرهاست
5
قصه
پرندهیی
در آینه میزیست
آینه،
شکست:
پرندهاش را زاد.
پرنده،
آینه را آب کرد،
آب را نوشید:
آینه شد!
6
و من
پرندهی این آینه شدم.
@shakhsaar
#بیژن_الهی
جوانیها
جشن پنهان
@shakhsaar
اگر نبود همین یک دو واژه دنیا میگندید
ببین چگونه دهان از شکل میافتد
وقتی میخواهد حقیقتی را کتمان کند!
کسی کنار من است
که یک دم از زیر چشمبند دیدمش پای آن دیوار بلند
و چون که اطمینان یافت آخرین دمش را میشنوم
نامش را به زمزمه گفت و
دمای لبخندی نقش بست بر چهرهاش
که تا آن دم جز وحشتی کبود
نبود
من از اصالت اشیا تصویری ندارم
گذر به خوابهای رنگی را نیز وقتی آغاز کردم
که از لبانت رنگی ساطع شد
و چشم دید در آیینهی صدا
که شکلهای جهان با من مهربان شدهاند.
هوای مرگ که میپیچد
تولد شعر را باید پنهانی جشن گرفت
که حلقههای گل را تاب نمیآورد تنها بر گردن سکوت
#محمد_مختاری
آواز میهنی
@shakhsaar
شبان مهتابی از ایوان ماه نگاهت میکنم
که موج برمیداری همچون آغوشی کهکشانی
به راه سرگردانیهای عاشقانت.
و بوسه میزنی
به جستجویی خونین بر لبهای ستارگان.
شبان مهتابی کز ایوان آه میآویزد
تنت به ناگهان از رفتار بازمیماند
و خیره میمانی از گوشهای
بر این نگاه غایب
که هر شب اضطراب شهاب
زبانه میکشد از آسمان تبعیدش
و زیر سقف هیچ خدایی آرام ندارد.
به خانهی خون جاری گشته بودم
که در وزیدن وهن
به سایه درغلتیدم:
جنین بیهنگام
که خاطراتی از بند نافش را در خویش تازه میدارد.
چه دست وهنی بر اندامت کشیده شدهست
چنین که بگذرد
زمان شکستگی استخوانیست در کهولت
که زُق و زُقش تنها در فرو افسردن پایان میپذیرد.
هنوز هم آیا تقدیری هست
که در صدای ما تابوتهای ما
و رنجهای تو آغوش تست؟
هنوز هم آیا تقدیری هست
که در سرایت دنیا
به حجم روشنی از رویا انجامد
و بازگردم هنگامی که زیر طاقهای بوسه بگذری؟
شبان مهتابی ایوان ماه میشکند
و آنچه میگویم
به گوش دنیا آشناست.
زبان دنیا آسانتر است
و همسرایی ما را حتی
ادامه خواهند داد گیتارهای بینوازنده.
و دستهای دنیا
- اگرچه از گورستانی بیگانه-
برآمده است و به لبخند خود فرا میخواند.
کسی بر این لبخند تعبیری نخواهد یافت
سزاتر از گریستنهای آرامت
که سایهی تابوتم را دنبال میکند در آیینههای پاییز.
#محمد_مختاری
آواز آخریِ هابیل
@shakhsaar
بِحل کردمش اگرچه به خونم رحمت نکرد
غَرغشهی خون من اما طنین تقدیر بود از مغارهی ابتدا
که باید از کمرگاهِ هزارهی رسوا
برمیپراکند
پژواکی هزار آوا.
اما برادرم! مبر از یاد
که شستن دستان از خون برادر را
اهریمنت آموخت، تا
میراث نامبارک انسان باشد برای ابد.
#منوچهر_آتشی
شقایق و پل
@shakhsaar
اکنون اگر ننویسم از شقایق نورستهای در این دهانهی پل
فردا شاید
بسیار دیر باشد
......
امروز اگر نگویم آن ستارهی ناپیدا
چه رازناک
دمساز یاسِ برکهی نزدیک است
فردا شاید
بسیار دیر باشد
......
مدام و مدام
به سنگِ پرتاب شدهای فکر میکنم
که میرود که به گنجشک فرود آمدن بیاموزد.
*
اکنون اگر بر این شقایق نورسته
اسرار این دهان هیولا را نگشایم
امشب چه دستهگلی بدهم
به آبهای کابوس خود؟
#منوچهر_آتشی
«رنگ آب»
@shakhsaar
رنگِ آب است؛
رنگ تو ای کالبد کلام!
آنگاه که آب، خمیرمایهای میشود وُ
آذرخشی یا آتشی.
آتش گرفت آب،
آذرخشی گشت وُ خمیرمایهای
یا آتشی.
میپرسد نیلوفری دربارهی بالینم
میخوابد...
با من دو روزی سفر کن؛
ای شط سخن!
دو جمعه در موجاموج اسرار
تا برگیریم دریاها یا بکاویم صدفها؛
و یاقوت بباریم یا آبنوسی.
میدانیم پریِ سیاهچردهایست؛ افسون
که سرباز میزند از عشقِ غیر دریا،
با من سفر کن وُ اینجا تجلی...
و غیبشو...
همره من ای شط سخن!
جویا شو دربارهی صدفی که میمیرد؛
تا ابر سرخی گردد که میبارد،
جویای جزیرهای شو که راه میرود یا پرواز میکند.
و بپرس همره من ای شط سخن!
دربارهی ستارهای اسیر،
در پنجرههای آب.
ستارهای که برمیگیرد زیر سینههایش،
روزهای پایانیام.
و جویا باش همره من ای شط سخن!
دربارهی سنگی
که میجوشد از اوی آب.
بپرس دربارهی موجی
که سنگ متولد میگردد از اوی.
درباره آهوی مُشک،
کبوتری از نور،
و هبوط کن با من،
در تور تاریکی
در اعماق.
آنجا که،
زمان درهم شکسته قرار دارد وُ
کلام، شعری میگردد که به رو میزند،
سیمای دریا را.
#آدونیس
ترجمه صالح بوعذار
اغلب اوقات وقتی که صحنهای را تماشا میکنم فقط چشمهایم را میبندم و میشنوم؛ زیرا اگر صداها درست باشد تصویر هم درست خواهد بود.
@shakhsaar
گفتگو با اینگمار برگمان
ترجمه آرمان صالحی
از متن مصاحبه گفتگو دربارهی فیلم/ موسسه امریکن فیلم، 1975
خاطر آشفتهای دارم که هر ساعت نفس
راه لب را میکند گم گر چراغ آه نیست
@shakhsaar
#کلیم_کاشانی
پرسش: بازی و باز هم بازی. دستیار شما ادعا میکند زمانی که شما در فیلم سکوت میخواستید صحنهی مرگ اینگرید تولین را در تنهایی و تاریکی اتاق سرد هتل فیلمبرداری کنید او پیش از رفتن جلوی دوربین مدتی چاچا رقصیده
پاسخ:
بله همین طور است. من به این اصل اعتقاد دارم. اگر شما بر یک داستان جدی، یک داستان به شدت جدی تمرکز میکنید مثلا یک موقعیت تراژیک یا یک درگیری عاطفی ناامیدکننده، همان لحظه به شدت نیاز دارید که موقعیت کاملا متضادی را تجربه کنید، شما نیاز دارید از آن قالب دلگیر تراژیک بیرون بیایید و حضور در قالب یک شخصیت سرزنده با دلقک بازیهای سرخوشانه را تجربه کنید. ممکن است این حس یا نیاز به آن دلیل باشد که
شما اکنون آن لحظات دردناک را که شالودهی اصلی آفرینش هنری شما است پشت سرگذاشتهاید؛ لحظاتی که حتا مدتها پیشتر از نوشتن فیلمنامه تجربه کردهاید
و مطمئنا هیچ ارتباط مستقیمی هم به تولید فیلم شما ندارد. همهی آدمهایی که دست به آفرینش هنری میزنند اثر هنری خود را بر اساس تجربیات دردناک گذشتهی خود میسازند. رنج و عذابی که در لحظهی اجرا یا آفرینش هنری لزوما دیگر وجود خارجی ندارد. و یادآوری آنها تنها لبخندی تلخ بر لبهای ما میآورد، اما این به آن معنا نیست که از اصالت آن تجربهی عذاب آور کاسته میشود. بلکه برعکس به گونهای منطقی تاثیرگذاری (سازندهی) آن تقویت میشود.
@shakhsaar
گفتگو با اینگمار برگمان
ترجمه آرمان صالحی
از متن مصاحبه برگمان با مجله تیک وان در سال 1968
«شیوهی فیلمسازی من اینگونه است. سبک سینماتوگرافی من این طور است. از نظر من سینماتوگرافی پیش و بیش از هر چیز استفاده از نماهای نزدیک است. چهرهی آدمها. چهرهی آدمها در سینما بیش از هر چیز من را مجذوب خود میکند. این جذابیت روزبهروز برایم بیشتر میشود. البته نه هر چهرهای، بلکه فقط چهره ی بازیگران؛ زیرا زمانی که یک بازیگر سعی میکند به حسی خاص یا حالتی ویژه دست یابد تلاش او ابعاد جدید و رمز و رازهای جدیدی به تصاویر شما اضافه میکند. البته احساس میکنم زمانی که بازیگر به اجرای برنامه ریزی شده و منطبق بر طراحی قبلی شما تن میدهد و کنش بداهه پردازانه ی کار را تقلیل میدهد نتیجهی کار بهتر خواهد شد. به مجرد این که بتواند بر اساس ایدهی طراحی شده کار کند، بلافاصله از شخصیت خود خارج و به مرحله ی گمنامی وارد میشود. او خود را پشت نقش پنهان میکند و با این کار برهنهتر میشود: برهنهتر و بیباکتر - بازیگران معمولا از اجرای نقشهای شخصی یا نزدیک به شخصیت خود پرهیز میکنند. شخصی شدن کار باعث میشود آنها خجول شوند اما وقتی که یک دیالوگ ساده، اما بسیار دور از شخصیتش به او میدهید کاملا از قالب خود خارج میشود و بیباکانه آنچه شما میخواهید را انجام میدهد. آن چنان بیباکانه رفتار میکند که گویی هرگز بخشی از فرآیند آفرینش خلاقانهی شما نبوده است. من مجذوب لحظاتی هستم که خون بر چهرهی بازیگر میدود یا نگاه خیره ی او به ناگاه بر نقطهای مینشیند: آهنگ صدای او به شکل نامعقول و رمزآلودی تغییر میکند. از نظر من این استحالههای ناگهانی عنصر الزامی و نکتهی جذاب فیلم سازی است.
@shakhsaar
گفتگو با اینگمار برگمان
ترجمه آرمان صالحی
از متن مصاحبهی «از نظر من فیلم یعنی چهره» 1966
باران چندان کوچک است
که بیانگاری دوستانه گریستهای
#بیژن_الهی
@shakhsaar
#با_هم_بشنویم؟
همیشه، همیشه، همیشه
@shakhsaar
همیشه از آواز خیش پس ماندم
این راز من است
راز گُمشدنم.
به دریاچه که بودم،
آوازم
به اَداکی نشست.
برگهای نخل، در باد خنک لرزید.
دختری به اَداک
آواز مرا شنیده بود.
دخترم!
چرا نمیخابی؟
قصه میگویم: یک قصهی خوب
از مردی که زیر دریاچهست.
دخترم!
چرا نمیخانی
آوازی، آوازی خوب؟
اکنون نشانیِ مردِ گمشده را به تو میدهم،
یک نشانیِ گُمشده،
گُمشدهتر
از فرفرهی کوچک تو،
دخترم!
#بیژن_الهی
جوانیها
___
اَداک: خشکی میان آب. آبخو. آبخوست. جزیره.
جنگ و پرنده
@shakhsaar
ایمنترین پرنده آشیانه به خودی فرسوده دارد
پشتِ خاکریزی بیهوده / دور و فراموشِ جنگی بیحکایت.
از سربازِ مرده در آن سالها
اسکلتی مانده در مهتابِ سفیدتر از مرگ
با شقایقی / دمیده از خم دندهها، که ترنّمی سرخ را
تا سپیدهدمان میوزاند در فضا
و نگاهی تاریک از جمجمه
که از آن به رعشه میافتد بدر
سرنیزهای پوسیده در پنجههای مردّد
که اشاره به سمت رو در رو دارد، به سمت سینهای که نیست
و خودِ فرسوده
فراتر از جمجمه افتاده و جفتی پرندهی جوان
سپیدهدمان
پرمیکشند از آن
و دره را به جنجال میآرایند.
#منوچهر_آتشی
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم.
ستاره کوچکی در کلمهای بگذار و به آسمانم روانه کن.
-بسیار تاریکم- .
@shakhsaar
#منوچهر_آتشی
باید به سایهسار بیایی
برای #محمد_مختاری
@shakhsaar
در آفتاب، در قلمرو غدر ایستاده ای
بر آستانه ی آن قلعه ی قدیمی متروک
دوری
دور، دور
و من نمیتوانم
از چشم های باکرهات برگی بردارم
و روی زخم کاری پهلویم بگذارم
دوری، بر آستانه ی قلعه
و جادهای که پیش پای تو خوابیده
در آفتاب تند، تپیدن بی آزرمی دارد
(باز است و پاک
اما نهاد نامیمونش
آراسته به مینهائی نامرئی است
و بوته های شعبده گردش روئیده است)
دوری...در آفتاب
باید به سایهسار بیایی
و برگ چشم باکرهات را
بر داغ های من بکشانی
باید به سایهسار بیایی، اما
از راه باز و داغ بی آزرم، نه
کوه بلند "باغ سوخته" را دور بزن
-آتشفشان خاموش را هم -
وز دره های خالی بیسایه
تا این پناه ایمن، این بیدهای سبز مجنون بلغز
در سایهسار بیشهی غمناک عصر...
من آب را پرستش کردم
من باد را
و خاک را
و التهاب نامم معنای آتش است
بگذار بمب های نامرئی
در زیر بال شعبده و غدر جوجه کنند
بگذار نارنجک های پنهان
از غصه بترکند
و دوزخ مهیب لهیب و دود را
به خانه های یکدیگر جاری کنند
ما عشق را در این طرف خورشید
در سایهسار ایمن این بیدهای سبز گذر میدهیم
و تا طلوع ماه وهمانگیز
آوازهای شوریدهوار میخوانیم
و بعدها... که خسته شدیم
چاقوی تیزی
و کنده ی تناور گردوئی خواهیم یافت
و تابوتی یگانه از تنهی سرو.
...
باید به سایهسار بیائی
#منوچهر_آتشی