نامه جمع کثیری از مردم آمریکا به رییس جمهور ایران:
سوی تهران گذری کردی اگر، باد سحر
نامه ما به بر سید محرومان بر
نامهای مطلع آن رنج تن و درد شکم
نامهای مقطع آن خوندل و درد کمر
ای نسیم سحری نامه مارا هرچند
دوره نامه بری نیست ولی باز ببر
دیپلماتیک برو جانب آن تازه رییس
هرچه باشد به ریاست شده کارش منجر
گرچه با رای اقلیت مردم باشد
آن اقل یست که مبعوث شده بر اکثر
بگو ای آنکه به سامان وطن می کوشی
بی توجه به همه، فاقد دستک دفتر
حال ویرانی مارا بشنو با دل و جان
گویی از هیچ کجا نیست تورا هیچخبر
فرصتی داری اگر بیست و سی گوش بکن
حال مارا بنگر کن فیکون زیر و زبر
تو چسان غافلی از غرب، کزآن غافل نیست
قزبس، و هانیه، زهرا، ننه کلثوم، اختر
چاله و چوله بقدری شده در مغرب که
طایر قدس هم افتاده در اینجا پنچر
بود این منطقه یک روز فراتر ز بهشت
حسرتا باغ بهشتی که بدل شد به سقر
پول داریم ولی ارزش آن یک پشکل
تازه با لطف شد ان، ورنه از آن هم کمتر
خودرو ملی مان منشی عزرائیل است
نشود ایربگش باز به هنگام خطر
گور خوابی شده رایج چو ندارد مسکن
کارتن خواب شدند اینهمه دور از بستر
سطل آشغال بود روزی شأن را ضامن
خم شده داخل آن پیر و جوان، تا به کمر
خرمن عزت نفس همه گان شد پامال
ارج و شخصیتشان جمله هبا رفت و هدر
ما نگوییم در این منطقه اینترنت نیست
سرعتش هست کمی از حلزون بالاتر
هیچکس نیست به اوضاع زمان پاسخگو
نیست بر کار وطن هیچ کسی دست اندر
کرمی کن که ز ما نیز صیانت بکنی
ما که درمانده شدیم و همه هستیم پکر
فقر بسیار شده جمله همه کولبریم
گرچه ما را بنماندست نه کولی و نه بر
دولتت در همه انواع هنر دارد دست
هیئت دولت تو جمله همه اهل هنر
خاصه در کنترل قیمت اجناس مهم
در مدیریت بحران همه شان بهت آور
خبرت هست به افلاک شده قیمت گوشت؟
نیست در کلبه ما روغن مایع دیگر؟
«بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بی مکانند جوانان و پی آن اعمال
داخل تاکسی... اه اه چقدر شرم آور
پسران جمله درافتاده برای زن من
دختران یکسره در حسرت شوهرموهر
دیسکو داریم و حسینیه نداریم، بیا
دیسکوها را به حسینیه بدل کن بگذر
حاضریم از دل جان جمله بگوییم بیا
این تو این پست و مقام این تو این هم کشور
غرب را زین غم فریاد رس ای پاک نژاد
غرب را زین ستم آزاد کن ای پاکپسر
به خدایی که برافراخت به فرقت دستار
به خدایی که به انگشت تو کرد انگشتر
وقت آن است که ترمز بزند تکنولوژی
گاه آن شد که نشینند به پای منبر
خود عیان است که با بودن ایران شما
ننگ باشد برود جام جهانی به قطر؟
ما جهنم، به درک، سید زیبا تو بگو
قطر از جام جهانی چه کند فهم آخر؟
نیست جز فحش و فضیحت به دل ورزش ما
خاصه در ورزش فوتبال به لیگ برتر
قحطی شیر سماور شده از بس دادند
هدیه شیر سماور به جناب داور
قدر امثال تو آنجا نشود هیچ عیان
ارزش و مرتبه ات هیچ نیاید به نظر
ای که بر مهکشی از عنبر سارا چوگان
یا که چوگان کشی از بهر نسارا عنبر
از تو رزم ای شه و از بخت موافق نصرت
از تو عزم ای ملک، از هاشم و نصرت؛ جعفر
بکش از زیر تورم همه مان را بیرون
ما که در زیر تورم همه هستیم دمر
غرب را زین حشر شوم اگربرهانی
کردگارت برهاند ز خطر در محشر
زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
ولی سرما نرفته، میرسد از هر طرف سوزی
اساس سلطه ی سرما و تخت و تاج او برجاست
چه عیشی باغ را با وحشت سرما چه بهروزی؟
صفا و صلح و عشق و مهربانی آرزو داری
ولی با نفرت و با وحشت و با بغض و کین توزی
دوروزی صرف عشرت کن اگرچه عشرت اینجا نیست
که بیش از چند روزی نیست تعطیلات نوروزی
کدورت های زاهد عیش را بر ما منغض کرد
چو معصومیت آهو به چنگ وحشت یوزی
مخور اینقدر مال مردمان را، نفخ خواهی کرد
و بالاجبار ناگه در میان سجده می خندی
شبی در خانه ما مفلسان اتراق کن ای شیخ
چه حاصل روز وشب کسب ثواب و ثروت اندوزی؟
لحافی و پتویی هست یک شب استراحت کن
بمان شاید زمن آیین طنازی بیاموزی
(می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش)
عجب صوفی الدنگی،عجب الدنگ پفیوزی
بیا پس گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
خبر دارم ز عشق باده می سازی و می سوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
بیا از پرده بیرون تا به کی اینقدر مرموزی
سپس چون رخت خود پوشیدی و رفتی، بگو با خلق
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
@sharashoobam
سرد است هوا و سخت.... سرد است
سرد است بدان حد که بمیری سرد است
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری سرد است(۱)
امروز سه شمبه بیست و هشتم دی ماه یک هزار و سیصد و چهارصد خورشیدی مصادف با پانزده جمادی الثانی برابر با هجدهم ژانویه بیست بیست و دو، نیمسانت برف آمد، همه جا مسدود شد و مدارس تعطیل شد، خواستم بروم شکار کبک اما نرفتم چون امتحان بلاغت کاربردی داشتم، مطالبی به ذهنم آمد آمدم کمی بلاغت بخرج بدهم بروم.
سال شصت و هفت همان سال که حضرت امام خمینی قدس سره الشریف به ملکوت اعلی پیوسته بود، زمستان همان سالها شصت هفتاد سانتیمتری برف می آمد، گویی آسمان هم داغدار امام خوبی ها بود.
آن برف ها مثل این برف ها نبود که، برف می آمد خانه یخ می زد، آب بر بالای کرسی یخ می زد. پرنده های یخ می زدند. بعد مدارس تعطیل نمی شد. برف که می آمد خیابان ها یخ می زد و بچه های متمکن با چکمه هایی که کف آن یک قسمت زرد رنگ داشت در خیابان های یخ زده سُر می خوردند و غرق شادی می شدند، و ما اما وقتی با چکمه های یخ زده معروف به یخ شکن که زیرش آج های بزرگی داشت وقوزک پایمان از یخ بستن آن یخ شکن زخمی می شد می خواستیم سُر بخوریم با کله به زمین می خوردیم و اسباب مضحکه بچه مایه دارها می شدیم. آنها می خندیدند چون ما نمی توانستیم سُر بخوریم. بعد آج های زیر چکمه های ما محل سُر زدن های آنها را خراش می انداخت. آنها هم نمی گذاشتند ما سُر بخوریم. بعد از یکی دوساعت تازه سر و کله عوامل شهرداری پیدا می شد مخلوط ماسه ونمک می پاشیدند تا یخبندان ها زود آب شود. آن مخلوط ماسه نمک البته زخم نمک بچه مایه دارها هم بود. زیرا یخ خیابان را آب می کرد و نمی توانستند سُر بخورند. ما هم در ماتحتمان عروسی بود. مدرسه ها هم تعطیل نمی شد، می ایستادیم در آن سرما توی صف تا قرآن بخوانند و دعای فرج بخوانیم و ناظم نظافت هارا بررسی کند. آنجا بود که ما سی چهل نفر درب و داغان و پایین شهری با تف دهان چرک پشت دستمان را می شستیم. آب گرم نداشتیم که. بعد آن پدرسگ همین که می رسید با ترکه بر پشت دست ما می زد. بی شرف گویی سگ می زند. یادم که می افتد دوست دارم بروم خرخره آن پدرسگ را بجوم.
نسل فعلی باید هم وقتی نیم سانتیمتر برف را که دید زرتی بگوید:
برف نو، برف نو سلام سلام
بنشین خوش نشسته ای بر بام
بیچاره شاملو این شعر را گفت که شاخهای اینستا از بازش برف خوشحال شوند و این سرمای جانفرسا پوستین ما یک لاقبایان را بدرد.
صبح از خانه آمدم بیرون دیدم رفتگران زحمت کش و بی نوا سوار بر ماشین ماسه و نمک شده و دارند بصورت ضربدری ماسه و نمک می پاشند تا این نیم سانت برف آب شود. یعنی دراین چهل سال یک ذره این سیستم برف روبی تغییر و تحول نداشته که آن بنده خدا ها بر پشت ماشین ماسه و نمک یخ نزنند برای چندغاز حقوق شهرداری.
قافیه خودش قابل حدس است دیگر. بروید از خدا بترسید
همیشه از آدمهای منظم و برنامه دار و کلکسیون دار خوشم می آید، برعکس خودم که هردمبیل و بی برنامه زیسته ام و بزرگ شدام آنها برنامه داشته اند، این دوست داشتن البته ریشه در سالهای دور دارد و آن هردمبیلی و بی برنامگی هم همچنین، دبستان یادم می آید که بچه مایه دار ها می گفتند کلکسیون تمبر دارند، یا روزی مثلا چیزی از کلکسیون خانواده خود برداشته می آوردند نشان می دادند که مااینها را داریم،
همیشه تا اعماق دلم میسوخت که آنها که دارند اینجور چیزها را آخر و عاقبتش چیست؟ دوران رو به پیشرفت است دیگر زمان آن گذشته که چیزی را که بخواهیم دیرتر بدست بیاوریم، جهان جهان صنعت و تولید و خلاقیت است، پس آنها کوته فکرانی هستند که به این چیزهای کوچک دلخوشند، البته الان فهمیدم که کلا تفکر مسخره و بیچیزی داشته ام، زیرا دستم به گوشت نمی رسیده و معلوم بوده که حیای گربه کوره کجاست؟؟ هن؟؟ اشتباه نشد؟ اینجوری نبود که... حالا خیلی مهم نیست، آن شیوه تربیتی مفلوکانه را عرض می کردم،
بهرحال یک جا به رگ غیرت آدم برمی خورد که مگر من چم ازون بچه مزلف کمتره؟ کاندوم خانوادگی را برداشته به نام بادکنک آورده و فکر نمیکرد که ما بالاخره بعد از ده سال میفهمیم آنها بادکنک نبوده.
حالا بگذریم زیاد پی جور نباشید. همین دیگر نمی شدما مجموعه داشته باشیم، مثلاکلکسیون سیگار بخواهی راه بیندازی بیاری اول بابت آن سیگار مثل سگ از ابوی و اموی(پدر ومادر) کتک بخوری بعد قایمکی بخواهی نگهداری، بروی بیایی ببینی برادر بزرگتر برداشته چند نخ اش را کشیده، سگ به این شانس بریند هی، این همشد مجموعه داری؟
نشد آقا،نشد، ما خواستیم منظم باشیم ولی خب نشد!. نکبت دهه شصت و ترس بمباران صدام یزید کافر مارا تا شب ادراری های مکرر پیش برد و همین برای سرکوفت های پدر غیور کافی بود،
نشد آقا،نشد دیگر، نشد منظم باشیم و کلکسیونر باشیم و بعد از سی سال آن مجموعه را از ما مثلا سیصد و پنجاه میلیون بخواهند بعد ما شصت نشان بدهیم بگوییم، نه!؟ بچه داری گول میزنی؟ این مجموعه کم کم یکمیلیارد می لرزد.
نشد آقا،نشد، از حمام های هفتگی که جمعه اگر نمیشد برویم حمام خوشحال می شدیم تا دوهفته همین برمی آمد، حالا اینقدر شور هم نه ها، ولی خب من خودم یادم می آید تااینجا سه مرتبه کتابخانه ام را اهدا کرده ام هربار هزار جلد با وانت، پخش کردم زکات علم داده باشم،یکمرتبه هم فروختم بدهم صاحبخانه. چون پول پیش زیادخواسته بود.
پیش هر ناکس و کس گرچه مرا خیط کنی
هیکل خویشتن آراسته با چیت کنی
در خود بابت تشخیص کرونا الکی
گیت بندی بکنی، نصب دوتا کیت کنی
بروی داخل قصری و هوا داران را
منتظر زیر اتاقی همه از پیت کنی
عوض اینکه اگر فاصله ای هم داریم
مرتفع سازی و آن فاصله فیت کنی
برق مارا ببری تا که در آن خاموشی
بهر خود یکسره تولید (کوین بیت) کنی
بزنی زور بیاری و بگیری، مارا
باز تهدید به بنزین و به کبریت کنی
با دل سنگ خود ای عشق، نمای دوسه تا
خانه را نو کنی، از بیخ گرانیت کنی
باقی سنگ دلت را که اضافی آمد
بزنی جانب سوریه ترانزیت کنی
ما بگوییم فقط عشق، تو حرف دل ما
نشنوی یکسره دایورت به حاجیت کنی
آخر الامر همه قفل تو خواهیم گشود
تا کجا می شود ای عشق کلین شیت کنی
@sharashoobam
#جواد_نوری
#طنز
#کلین_شیت
اینقدر ای شیخ مَشو بد عُنُق
تا زند ابلیس ز روی تو عُق
باغ بهشتی که تو گفتی، نداشت
این همه ارزش پی یک مُشتُلُق
تکیه به منبر که زدی بهر چیست
می کِشد از چشم تو شادی تُتُق؟
سَمت زنان چیست؟ که تو گاه گاه
محو و فنا می شوی اندر افُق؟
گول نزن عامی بیچاره را
با عسل و شیر و گز و باسلُق
نیت و رفتار تو سنجیده ایم
نسبت عَمّامه بود با چُپق
جمله ز رفتار تو در خنده اند
مجتهد و راهب و خاخام و مُغ
از جهت کسب ثواب آمدند
شش جهت خویش مفرما قُرق
نیّت ما نیست بغیر از بَلاغ(1)
نیست به همراه بلاغت تُپق
آنچه تو گویی که صدای دعاست
جوشش خُم هاست پُلق در پُلق
هرچه که گفتیم توجه نکرد
آن قُودوق ابن قُودوق ابن قُودوق(2)
(1) و ما علی الرسول الا البلاغ، نیست بر فرستاده وظیفه ای جز ابلاغ
[ 2) کره خر فرزند کره خر فرزند کره خر
درحاشیه ی قطع برق تابلو روزشمار محو اسراییل:
افتخاری دیگر آمد دوده ی قابیل را
ناخلیل آسا برآمد کشت اسماعیل را
با کلید آمد که درها واکند قفلش نمود
هم به ابلیسی بدل فرمود جبراییل را
سامری بود و فرو در رخت موسی، برق رفت
غرقگاه مردمان کرد از حماقت نیل را
برق رفت و هرکجا تاریک و ظلمانی که شد
رفتم انجیری خورم برداشتم انجیل را
شورت خود می جستم آمد در کفم جوراب عشق
در پی جوراب رفتم یافتم پاتیل را
چیست این سقف بلند ساده ی بسیار نقش
کیست تا بشکافد این اوضاع هردمبیل را
ما در این ظلمت به هرجایش فرو بردیم دست
پشت و گوش و خایه و اقصی نقاط پیل را
دست در دست نفوذی گر ندارد از کجا؟
کرد خوشحال اجنبی ها را و گریان ایل را؟
صادرات نفت و گاز و آب و برق و خاک و زر
واردات پشم و کود مرغ و دسته بیل را
پیک پنجم هم رسید و واکسن حاضر نشد
کارتان در زحمت افکنده ست عزرائیل را
یارب این نو دولتان را خویش استیضاح کن
تا چنین دولت نیابد فرصت تشکیل را
یا بده رخصت بمالانیم گوش ابرهه
تا به سوراخش کنیم احجار من سجیل را
دولت ادبار برق تابلو را قطع کرد
چون نمیخواهد ببیند مرگ اسرائیل را
@sharashoobam
#جواد_نوری
#محو_اسراییل
#قطعی برق
#پیک پنجم_کرونا
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
شنیدم که روزی سحرگاه عید
یکی قطره باران ز ابری چکید
زگرمابه آمد برون بایزید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
یکی دختری داشت خاتون چوماه
اگر ماه دارد دو زلف سیاه
زگرمابه آمد برون بایزید
دوتاچشم خود دوخت بر وی شدید
نگه کرد و شد مست از آن حوروش
سپس کرد از عشق آن حور غش
و چون کار زشتی نفرموده بود
دوباره به حمام برگشت زود
و تن زد به آب و سپس غسل کرد
زحمام آمد برون مثل مرد
یکی طشت خاکسترش بیخبر
فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم
ز خاکستری روی درهم کشم؟
تنش غرق خاکستر و بوی نفت
دوباره به حمام برگشت و رفت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
کنار خر خویش با آه و داد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این مملکت زآن اوست
شنیدم همانجا سحرگاه عید
زگرمابه آمد برون بایزید
نگه کرد و بر وی فقط بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت آقا به تیغش بزن
که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
ولی بایزید این سخن نشنوید
ز دم خر او گرفت و کشید
کمک کرد و از گل برون شد خرش
ولی غرق گل شد خودش آخرش
بخود فحش داد از شش و پنج و هفت
دوباره به حمام برگشت و رفت
چه خوش گفت فرودسی پاکزاد
که رحمت برآن تربت پاک باد
که درمهنه بودم پی بوسعید
ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند درلطف و صنع خدای
که آن روبه زار شش هفته بود
که در لانه مرغ ها رفته بود
به نزدیک روباه شد آن جناب
نوازش نمود و غذا داد و آب
بغل کرد و روبه از آنجا ببرد
رها کرد و برگشت وروباه مرد
ندانم که کی رفت و برگشت کی
دوباره به حمام برگشت وی
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه باشمع گفت:
رئیس دهی با پسر در رهی
گذشتند بر قلب شاهنشهی
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر
قباهای اطلس، کمرهای زر
یلان کماندار نخجیر زن
غلامان ترکش کش تیرزن
درآن حیص وبیص سحرگاه عید
ز گرمابه آمد برون بایزید
و از ترس لشگر بخورد او زمین
سرو پای وی شد دوباره گلین
نول او در افتاد در روی فاز
جنابش به حمام برگشت باز
یکی گربه در خانهٔ زال بود
که برگشته ایام و بد حال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، میدوید
ز گرمابه آمد برون بایزید
بغل کرد آن گربه فی الفور و چست
به حمام برد و تنش را بشست
چنان شست آن گربه از خون و گند
که از باد و باران نیابد گزند
بشست و همی گربه گفتا ز درد
اگر جستم از دست این پیرمرد
نخواهم زدن بر کبابی دهن
من وموش و ویرانهٔ پیرزن
بسی برنیامد برین روزگار
که رنگ اندر آمد به خرم بهار
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخندهپی
یکی بچهٔ فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
ازان کاو شمارد سپهر بلند
بدانست نیک و بد و چون و چند
ستاره بران بچه آشفته دید
زگرمابه آمد برون بایزید
تهمتن بیامد به نزدیک شاه
ببوسید خاک از در پیشگاه
به گرزگران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد سپهر آبنوس
تهمتن بدو گفت نام تو چیست
سر بی تنت را که خواهد گریست؟
یکی گفت ما و یکی گفت من
یکی گفت جان و یکی گفت تن
بدانسان درافتاد غوغا و شور
که سگ صاحبش را شناسد به زور
ز ایران و توران برآمد غریو
برآمد فرشته چو در رفت دیو
شقی شد سعید و سعیدی شقید(1)
ز گرمابه آمد برون بایزید
دقیقا سر بیت پنجاه و هفت
درآمد ز حمام و دیگر نرفت
1)یعنی شقی شد.
روبهی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود دوید
رفت و رفت و رسید در باغی
که در آن لانه داشت یک زاغی
زاغ، آن پرفریب حیلت کار
رفت زیر درخت، دیگر بار
گفت بهبه! چقدر زیبایی
وه چه گوشی! عجب سر و پایی!
وه عجب سینهای! عجب رانی!
چقدر خوشگلی! چه مامانی!
کِی عمل کردهای دماغت را
که بدین حد شُدَست سربالا؟
وقت اگر داری ای رفیق الان
اندکی از برای بنده بخوان
قصهٔ زاغ چونکه آخر شد
دل ز کف داد روبه و خر شد
به زمین برنهاد قطعه پنیر
چشم خود بست تا بخواند سیر
زاغک قصه آن پنیر ربود
دید روبه که چون پنیر نبود
(گفت نفرین بر چشمی که بیهوده بسته شود)
سمت پایین کنار یک دیوار
خر پیری نشسته بود، نزار
شامهاش چون شنید بوی پنیر
عینهو برق رفت سوی پنیر
گفت: بهبه چقدر زیبایی
وه چه گوشی عجب سر و پایی
من زنم روی گونههای تو بوس
زاغ هستی عزیز یا طاووس؟
تو بدین خوشگلی ببین حالا
مادرت چیست آه! واویلا؟
کردهای در تنت لباسی تنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
تن خود شستهای به «مشکینتاژ»
طفل احساس میکنی؟ کورتاژ!
ای فدای تو بهر بنده بخوان
اندکی از برای خنده بخوان
(زاغ گفت احمق این کلکها دیگه قدیمی شده برو پی کارت)
گفت این را ولی پنیر افتاد
از هوا آن پنیر زیر افتاد
آن پنیر ازمیان ره برداشت
فکرهای زیاد، در سر داشت
شیری انجا نشسته بود، درشت
سخن از تازیانه گفتی و مشت
صحنه را چونکه دید شد در کف (=کف کرد)
رفت نزدیک خر به شور و شعف
گفت بهبه! الاغ! زیبایی
وه چه گوشی عجب سر و پایی
خوشگلِ ماهرو! به بنده بگو
تو الاغی عزیز یا آهو؟
خوش صدایی و داریوش منی
تو حمیرایی وگوگوش منی
دشمنی را از این به بعد، ولش
عرعری نیز پیش بنده بکش
قصهٔ شیر هم، چو آخر شد
حرف پایان گرفت و خر، خر شد
(البته خر که از اول خر بود ولی خرتر شد و شروع کرد به خواندن، پنیرم از دهنش افتاد شیر برداشت و فرار کرد)
در دهانش پنیر بود آن شیر
شیر میرفت و در دهان، پنیر
زان کیاست بخویش میبالید
به خود از پشت و پیش میبالید
با خری رفته در هماغوشی
به خودش داده بود «سردوشی»
اندکی گرچه بود پولگرا
منطقی بود و سخت «اصولگرا»
در مسیری که راه میپیمود
با خودش اختلاط میفرمود
بود خرگوشِ کوچکی در راه
بسکه شیر افکنیده بود به چاه
چاه را پر نموده بود از شیر
زان عمل هیچگه نمیشد سیر
شیر ما چون بر او هویدا شد
هیجانش دوباره بالا شد
گفت با خود که جانمی جان! شیر
شیری اندر دهان خویش پنیر
گفت با شیر: ای امیر ای شاه
شیری آنجا نشسته در بُنِ چاه
در ته چاه رفته زشت سرشت
فحش میداد خواهرت را زشت
داد میزد امیر خلق منم
خواستم بر دهان او بزنم
گفتم اول بِهِت بگم بعدن
حالیا گفتم این وظیفه من
چیز آن شیر، زان سخن میسوخت
غیرتی شد، از آن سخن افروخت
شیر میرفت و تیز هوش جوان
دم او را گرفت و گفت بمان
ای دلیر و امیر جنگل ما
خوشگلِ بی نظیرِ جنگلِ ما
عاشقم بر صدای بیخش تو
وان صدا و نوای دلکش تو
یعنی اول پنیر را بگذار
بعد از آن حمله کن بر آن غَدّار
سینه صافید و حنجره سازید
چشم خود بست و چهچه آغازید
(خوب معلومه که پنیر افتاد دیگه. خرگوش پنیر را برداشت و زد به چاک)
گوشخر، آن پنیر را کش رفت (=خرگوش)
شیر هم چون پنیر دستش رفت
مثل جت، رِنجِری به راه افتاد
با غضب اندرون چاه افتاد
(خرگوش هم که پنیر را برداشته بود و میدوید)
رفت زیر درخت گردویی
روی شاخه، خروس پُر رویی
تاج بر سر نهاده اما مفت
رفت خرگوش پیش او و بگفت
وه چه تاجی چه تخت زیبایی
تکیه کردی به تخت زیبایی
وقت اگر داری ای رفیق الان
اندکی از برای بنده بخوان
گفت احمق پنیر در کف تست
تو بباید بخوانی ای مخ سست
گفت خرگوش نیک میدانم
تو بخوان بنده نیز میخوانم
(خروس در میانهٔ سخن گردن فراز کرده و سوی راه مینگریست. خرگوش گفت چه میبینی؟ گفت حیوانی میبینم با گوشهای پهن و دم دراز. روی اما نهاده است و چنان میآید که «پرشیا» در خیابان گفت حتماً فیل است و من اصلاً ازش خوشم نمیاد و پنیر را انداخت و فرار کرد. خروس پنیر را برداشت)
رفت و رفت و رسید تالابی
که نشسته در آن دو مرغابی
چشمهاشان ز اشکشان پر بود
اشکهاشان ز چشم شُرشُر بود
به جلو رفت و زان دوتا پرسید
که برای چه زار میگریید؟
آن دو گفتند آب این تالاب
خشک گشتهست عینهو مرداب
نتوانیم اینطرفها زیست
ماندن اینجا صلاح ماها نیست
آن دو را گفت آن خروس جوان
که مرا هم به جان مادرتان
ببریدم به هر کجا که روید
هر کجایی که میروید برید
آن دو گفتند با خروس دهی
باید اول کرایهاش بدهی
آن کرایه پنیر در نوک تست
مایلی ردنمای چابک و چست
(خروس قبول کرد و پنیر را به آنها داد آنها هم رفتند و چوبی آوردند و بدون اینکه خروس را سوار کنند پرواز کردند از بالای دهی که عبور میکردند مردم هورا میکشیدند آنها هم عصبانی شدند و پنیر را ول کردند)
درکنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روییدند
سالیان دراز مردم ده
آندو را چون دو دوست میدیدند
آن پن
در صفحه زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت.
بخش اول:
بیانیه اهالی فرهنگ و هنر و مطالبات اهالی فرهنگ بهار درمورد وضعیت هنرمندان و معیشت آنها:
در دو ماه گذشته دو تن از مشاهیر چهره های علمی و ادبی شهر بهار روی در نقاب خاک کشیدند و از دار فنا به به دیار باقی شتافتند. دکتر یوسف فضایی و استاد غلامرضا بهاری. یکی دین پژوه، فرقه شناس و عرفان شناس نامی با انبوهی کتب پژوهشی و تقریبا درنوع خود مرجع و دیگری شاعری نامدار و زحمت کش با سابقه ای چهل ساله در حوزه شعر ترکی، فارسی، پژوهش های ادبی، گردآوری ها و تالیفات منتشر نشده. پس از فوت این دو، هر دو آنها را با شتاب زدگی پس از درگذشتشان بنا به درخواست بستگان و وراث در مکانی مخصوص دفن کردند و همه چیز تمام شد.
حالا می ماند پاسخ به این سوال ها که؛ سهم بهار و آینده گان ازین چهره های نامدار فرهنگی چیست؟
دانشمند و هنرمندی که پس از پنج شش دهه فعالیت های علمی و ادبی حتی در دوران حیات خود نیز ناشناخته و کم ارج مانده پس از مرگ چگونه می تواند الگو و نمونه ی نسل های متعدد جامعه واقع شود؟
جامعه ای که در دوران حیات هنرمند توجهی به وجود مفاخر خویش نداشته آیا پس از مرگ واقعا امانت دار خوبی برای تولیدات فرهنگی و علمی فرزندان خود خواهد بود؟؟
براستی چرا اینگونه است و چرا علم و هنر و فرهنگ کم ترین ارج و قرب را دارد؟
هنرمندان و دانشمندان این دیار سالها چراغ دار راه تاریک، پرپیچ و خم فرهنگ و هنر و راهگشای نسل های متعددی ازین سامان بوده اند و ده ها سال بی مزد و منت فعالیت کردند. جامعه، مسئولین و صاحب منصبان در قبال این افراد چه وظایفی برعهده دارند؟
چرا مسئولین مربوطه و پشت میزنشینان امور فرهنگی در زمانی که برنامه های خاص خود را دارند از هنرمند استفاده می کنند و بر رونق محافل خاص خود می افزایند و چون پای نیاز هنرمند به وسط می آید هیچ کس طرفدار هنرمند نیست؟
در این که در این سرزمین اهل فضل و فرهنگ و هنر همیشه کلاهش پس معرکه بوده و مدار چرخ بر میل خواسته های ایشان نچرخیده و فلک زمام مراد و بخت و اقبال را به دست نادان سپرده و فلاکت و ادبار را نصیب هنرمندان کرده شکی نیست. ولی تا کی این سیبل و سیکل معیوب در این اقلیم حضور و وجود خواهد داشت و تا کی این شیوه ی نا مرضیه در میان مردم جریان خواهد داشت؟
شهری مثل بهار چقدر پتانسیل و توانایی در پروراندن مفاخری چون غلامرضا بهاری و دانشمندانی چون دکتر فضایی دارد؟
( البته باز در این میان دست مریزاد به فعالان فرهنگی و هنری شهر که بدون پشتوانه و با دست خالی میدان را خالی نکرده اند و در دوران حیات هنرمندان و نوابغ علمی و هنری کوشش هایی در تجلیل و بزرگداشت و معرفی این افراد داشته اند )
سالهاست لزوم تفکیک و معرفی قسمتی از آرامستان بهار ویژه مفاخر فرهنگی و هنری را به مسئولین و متولیان امور گوشزد کرده ایم. ولی همچنان راه و روش مسئولین بی توجهی و رفتار خانواده ها کاملا سنتی ست. قصه اینست که یک چهره یا یک هنرمند و عالم و دانشمند متعلق به یک خانواده و طایفه با یک نسل نیستند. آنها عصاره فضائل ادبی، هنری، علمی و فرهنگی زادگاه خویش اند. پس می باید مسئولین مربوطه درصورت بروز اتفاقات اینچنین وارد عمل شوند و تمهیدات لازم را برای تبیین جایگاه واقعی این افراد مهیا کنند. حتی اگر وراث و اولیای ایشان تمایلی نداشته باشند باید نظر ایشان را جلب و افکارایشان را در این مورد روشن کنند و با توجیه مسئله که خواست خانواده اش بوده و ما کاری نمی توانستیم و ... از زیر بار مسئولیت به آسانی خارج نشوند.
تفکیک قطعه هنرمندان و مفاخر فرهنگی بهار امری لازم و ضروری ست که باید هرچه سریعتر به انجام برسد تا لااقل هنرمندان این سامان پس از دوران زندگی خود در جایی معین به امانت خاک سپرده شوند تا آینده فرهنگی این شهر همچنان بی در و پیکر نماند و شناسنامه هنری این شهر در محاق نسیان و فراموشی نیفتد.
جواد نوری
سیدمجتبی هادیی
سعید جلیلی هنرمند
مهدی طراوتی توانا
شهلا شهبازی
مهدی علی بلندی
مرجان عاکفی
سمانه رهنما
مرضیه فریدی مجیدی
مظفر غفاری
علی فضایلی مکرم
حبیب گلپور محبوب
گرشاسب طاهری
خسرو قربانی
مهدی نوروزی
عمران قربانی
مهدی احمدی آزرم
✅ جوکهای مردم شوروی، از بهترین جُکهاییست که مردم یک کشور علیه حکومتهای دیکتاتوری کشور خود میساختند.
این جوکها را نمیشود جُکهای عادی به شمار آورد، تا جایی که حتی سازمان CIA در آمریکا، برنامهای برای جمعآوری و مکتوب کردن آنها را (در زمان جنگ سرد با شوروی) داشت.
نمونههایی از آن جوکها؛
🔷 یه نفر رو تو شوروی میندازن زندان.
بقیه زندانیها ازش میپرسن حُکمت چند ساله؟
زندانی: ۱۰ سال!
بقیه زندانیها: مگه چکار کردی؟
زندانی: هیچ کاری نکردم.
بقیه زندانیها: اه، دروغ نگو، همه میدونن حُکم هیچ کاری نکردن فقط ۷ ساله.
🔶 لئونید برژنف تقریبا در تمام سخنرانیها صحبت از افقهای روشن در آیندهی شوروی میکرد. مردم شوروی به طنز میگفتند: شوروی سرزمین افقهای پیشِ روست، اما مشکل اینست که هیچ ساحلی معلوم نیست.
تو شوروی یه نفر رفت ماشین ثبتنام کنه. بهش گفتن برو ده سال دیگه بیا تحویلت میدیم.
طرف گفت: صبحش بیام یا عصر؟
یارو گفت: ١٠ سال دیگه چه فرقی برات میکنه؟
طرف گفت: آخه صبحش قرار گذاشتیم لولهکش بیاد.
🔷 یکی از معروفترین جوکهای شوروی این بود:
معلم از دانشآموزان امتحان ریاضی گرفت
+۲ ضربدر ۲ چند میشه؟
_هرچی که استالین بگه.
دانشآموز قبول شد.
🔶 یه روزنامهی آمریکایی گزارش داد که پزشکان شوروی موفق شدهاند که دندان یک بیمار را از راه بینیاش بیرون بکشند. روز بعد همه از روزنامه پرسیدند که چگونه امکانپذیره؟
روزنامه جواب داد: آنها مجبورند از راه بینی دندان بیمار رو بیرون بکشند، چون در شوروی هیچکس حق ندارد دهانش را باز کند.
🔷 سوال: چرا شوروی آدم به ماه نمیفرسته؟
پاسخ: چون میترسن دیگه نخواد برگرده.
🔶 تو یه جلسه خصوصی از لنین پرسیدن: چه آیندهای رو برای انقلاب کمونیستی پیشبینی میکنی؟
لنین گفت: بالخره در آینده میتونیم به مرحلهای برسیم، که همهچیز تو مغازههامون باشه، درست مثل دوران شاه قبلی.
🔷 استالین حین شنا تو یه دریاچه، یهو غرق میشه. یه روستایی که از اونجا رد میشده، سریع میپره تو آب و نجاتش میده. استالین خوشحال میشه و بهش میگه: تو الان استالین رو نجات دادی قهرمان، چی میخوای بهت بدم.
روستایی که میفهمه کی رو نجات داده: تو رو خدا فقط به هیچکی نگو کی نجاتت داده.
🔶 یه مومیایی تو مصر پیدا میشه. برای تعیین هویت میبرنش شوروی. بعد از نیم ساعت افسر KGB (پلیس مخفی شوروی) از اطاق میاد بیرون و میگه: این آمن هوتپ سوم بوده که وقتی زنش بهش خیانت کرد و اینم فهمید، معشوقه زنش اومد و کشتش.
مصریها با تعجب میگن: چطوری فهمیدی؟
مامور KGB: خودش اعتراف کرد.
🔷 این زمستون اینقدر سرده، که برای اولین بار دیدم یه کمونیست دست تو جیب خودش کرد.
ز روزگار حذر کن ز کردگار بترس
وگرت بر همه آفاق دسترس باشد
چو روزگار برآشفت و کردگار گرفت
زوال دولت تو در روی نفس باشد
نه کردگار به تدبیر خلق کار کند
نه روزگار به فرمان هیچ کس باشد
ادیب صابر ترمذی
چشم دل باز کن وطن بینی
کار در دست اهل فن بینی
هرچه را که ندیدی و دیدی
همه از چشم خویشتن بینی
لطفا اینگونه خواهشا ننویس
لاجرم روی واژه ان بینی
رفته ملا اگر به قصد حجاز
ناگهانش به منهتن بینی
یوسف از روی پیرهن خوش بود
یوسف از زیر پیرهن بینی
گره مشت گزمگان یابی
جمله اعضای خود دهن بینی
حرف حق بر زبان کنی جاری
هیکل خویش در کفن بینی
گر براقلیم عشق روی آری
نوجوانان میان ون بینی
خلق دنبال کسب رزق حلال
همه را در فروش تن بینی
بپری روی گرده ی خرگوش
خویش را زیر کرگدن بینی
به حسین ات می آورم ایمان
گر کفایت ازین حسن بینی
@sharashoobam
ای طنین نفس زخمی ما خار و خسان
زندهای در دم و در بازدم همنفسان
نتبهنت رایحه شد در همه آفاق وزید
گم نشد نام تو در وزوز پوچِ مگسان
خواندی از عشق و در این گنبد دوّار بماند
کی به گرد تو رسد عربدهٔ هیچکسان
ذوق فهم هنر و شوق هواداریِ تو
نه متاعیست که افتد به کف بوالهوسان
ما همه در وطن خویش غریبیم غریب
تو برو جان ببر از حلقهٔ تنگِ عسسان
پر بزن راحت و آسوده از این بند بلا
چون به گلزار شدی یاد کن از همقفسان
برو آری برو آنجا که تو را منتظرند
خبر خیل گرفتار به یاران برسان...
#فاطمه_سالاروند
@shaah7
در استقبال از شعر طنز محمود برزین:
(متن استعفا نامه ابلیس خبیث علیه آلاف اللعنه از بارگاه حضرت ذوالجلال و العزه)
شنیدم که شیطان شبی با خدای
چنین گفت بعد از سپاس و ثنای
و اما سپس ایندِ نییم آف گاد
پس از ایند نیم آف گاد، های
اگرچه زبانم کمی الکن است
بدین اینگلیسی ببخشا مرای
نراندی مرا تا ز درگاه خویش
بیا چت نماییم مای و شمای
ز اوضاع دنیا بسی شاکی ام
که تخته شده کار و بارم چرای؟
الا ای برآورده چرخ بلند
جهان را نه بر مهر کردی بنای؟
در افتاده آتش به گیتی ببین
ز موجود یک لاقبای دو پای
به گمراهی از بنده سبقت گرفت
و کم مانده بر من زند کودتای
بسی ماورا رفته مادون شان
ز مادونشان هر که شد ماورای
در اقصای گیتی بگشتم بسی
سراسر جهان بود وحشت سرای
صفا و صداقت بکل گمشده
امان و عدالت شده کیمیای
زمین گیر گشته است موسی به نیل
درافتاده در دست فرعون عصای
هراسان شده ملت عیسوی
پریشان شده امت مصطفای
در و دشت و کوه و کمر، گردوخاک
هوا نالطیف و چمن بی صفای
طرب منقضی و شعف منتفی
مسلط به احوال مردم عزای
به امحا و احشایشان رفته غم
نمانده مری و ندارند نای
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چرا این چنینست آدم چرای؟؟
مزاج بشر در تَلَوّن اسیر
نهاد بشر غرق روی و ریای
یکی کاروان و دوصد راهزن
یکی کشور است و دو صد مافیای
برای دوتا جیب، صد ، جیب بُر
چهل از جلو شصت تا از قفای
دوباره بگویم عنایت بکن؛
چهل تا جلو از قفا شصت تای
به شیخ و به داروغه و محتسب
نمودی چرا همزمان مبتلای
عدالت طلب ها همه دستگیر
چپاولگر و دزد و یاغی رهای
دهد پس به میر و وزیر آنچه را
که داروغه برده ست شب در خفای
محیط فسوق و فجوراتشان
نیاید به نقاله و گونیای
چنان لا به لا شان شده تو به تو
که بیرون نیایند از توی لای
ز بس بوی معشوقه ها را گرفت
سراپا عرق کرده باد صبای
گروهی قبا پوش و دستار بند
به پیژامه ای چرک زیر قبای
شدم خسته از دین پژوهان چپ
شدم چپ ز چپ های ملی گرای
کراواتیان خرافه پرست
به دنبال آجیل مشکل گشای
همه اغنیاشان گدا مسلک اند
تمام گدایانشان بورژوای
مدرنیته خواهان سنت طلب
کهن فکرهای معاصر نمای
حضوراتشان عین طنز سیاه
اموراتشان جمله پارودیای
اولوب مرتکب مین خلافه، آزی(۱)
فساد و دروغ و ریای و ربای
تماما بو یولدان اولوب مستطیع(۲)
گیدوب مروه یه ایلسون تا صفای(۳)
گلیب حجه، الله سنی آخداریر(۴)
منه داش آتور حاجی ناقلای(۵)
من اینجا، پریشان و آواره ام
منِ نا امید و منِ بینوای
مگر عصر اعجازها طی نشد؟
مگر رد نشد دوره ی انبیای
به دلپیچه افتادم آخر چطور
کلاس ششم رفته تا دکترای؟
گزارش به تو دادم و می روم
اگر دوست داری بمانم بیای
حضور من اینجا دگر زاید است
بشر کرده در حق من بس جفای
خدا؛ این جهان و این تو این هم بشر
بشر؛ این جهان این تو ، این هم خدای
بمانم اگر کار دارید، و گر
اوامر ندارید ... من ... گودبای
۱: هزاران خلاف مرتکب شده کمترینش فساد و دروغ و رباخواری و ریاکاری
۲: تماما از همین راه مستطیع شده
۳: به مروه رفته تا صفا کند
۴:ای خدا حاجی به دنبال تو می گردد
۵: به من سنگ می اندازد ناقلا
#جواد_نوری
@sharashoobam
آب زنیم راه هین که نگار می رسد؟
مژده دهیم باغ را بوی بهار می رسد؟
تو چه گمان نموده ای، اینکه اگر عید شود
نوبت عیش و فرصت گشت و گذار می رسد؟
ای وطن اسیر من شاد به سال نو مشو
عید که رفت بر سرت گرد و غبار می رسد
از غم روزگار هم، چین منشان به ناصیه
چین که رها کند تو را روس تزار می رسد
شاه نشین چشم ما تکیه گه شیوخ شد
مستی باده بگذرد، درد خمار می رسد
فکر نکن که جسته ای از غم روزگار، نه
تا تو تمام بشکنی باز فشار می رسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
حسرت و رنج و درد و غم، چند قطار می رسد
رونق باغ میرود چشم و چراغ میرمد
عیش کناره میشود غم به کنار میرسد
باغ سلام میکند شیخ حرام می کند
خنده پیاده میشود غصه، سوار میرسد
گرچه زد و تمام شد نفرت قرن چارده
نکبت قرن پانزده روی قرار می رسد
@sharashoobam
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همیداشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همیکردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم
گلستان, باب اول در سیرت پادشاهان - سعدی
در جغرافیای تاریخی ایران هیچ متغیری به اندازه افراط و تفریط ثابت نبوده و این حرکت پاندولی دهها و صدها و هزاران سال اساس فرهنگ ایرانی را شکل داده است.
در تاریخ طبری بخش انتخاب مبدا تاریخ برای عربها و مسلمانان در شورای تشکیل یافته به همت خلفیه دوم هرکسی پیشنهادی می دهد، یکی مبدا تاریخ عبریان و یکی قبطیان و یکی یهودیان و یکی عجمان و ... پاسخهایی که خلیفه دوم به هرکدام می دهد در نوع خود قابل توجه است. و از آن میان پاسخی که به پیشنهاد اخذ تاریخ ایرانیان (عجمان) داده مستلزم توجه و تمرکز است. در ذکر عیب کلی ایرانیان می گوید در عجم چون پادشاهی به قدرت رسد تمام دستاوردهای پادشاه قبل را از بین می برد(نقل به مضمون) همین یک جمله کوتاه. عصاره ی تاریخ ایران را دربردارد. هر سیستم حکومتی نسبت به ماقبل خود چندان بی مهری روا داشته که گویی با یک دشمن بیگانه خونخواری طرف بوده و اصلا التفاتی نداشته که بهرحال آن سیستم حکومتی هم برآمده از فرهنگ و اجتماع همین سرزمین است و دستاوردهایش اموال عمومی مردم است و دیگر نیازی به تخریب آنها نیست.
همین اصل اساسی تاریخ ایران را همیشه چون سلسله ای جنبانده و آرام و قرارش را ستانده است.
هرگاه حکومتی به هر دلیلی رخت بر بسته و یا سلسله ای به زور شمشیر اریکه قدرت را از چنگالش درآورده و حکومت بعدی مستقر شده پنجه قهاریتش را چندان بر گلوی معترضان و مخالفان فشار داده که آن طرف مقابل برای رهایی چاره ای جز خشونت بیشتر نداشته. این رفتار تبدیل به یک مانیفست و بیانیه شده و به این زودی ها ازین دیار رخت برنخواهد بست. ازین روست که شاعر می فرماید:
هرآنچه می کنی بکن، ای دشمن قوی
من هم اگر قوی شوم از تو بتر کنم
میرزاده عشقی
در چنین فرهنگ و چنین بستری اساسا سخن گفتن از تفاهم و رعایت حقوق و تساوی و مباحثی چون دموکراسی و ... آب در هاون کوبیدن است. ولی بهرحال یک جا باید این فرهنگ آرام بیابد و بیاندیشد که تا کی این سیکل معیوب ادامه دارد، تاکی خشم و خشونت و قهرغضب می تواند قدرت را در دستان یک سیستم یک گروه یا یک مجموعه نگهدارد؟
@sharashoobam
دیروز از سر دلتنگی و تنهایی شعری نصفه نیمه استوری کردم، که کاملش این بود:
همنشین ملامتم، خوبم
باتمام وخامتم خوبم
مثل یک کاغذ مچاله شده
دست بادم، سلامتم، خوبم
بادوتاچشم غرق گریه، شده_
بین غمها اقامتم خوبم
مثل نیلوفرم که پیچیده
درد در قد و قامتم، خوبم
زخمی و مضمحل و له شده ام
با چنین استقامتم خوبم
خار در چشم و استخوان به گلو
این نشان آن علامتم، خوبم
ذوق شعری هنوز درمن هست
اهل عشق و کرامتم خوبم
جگرم خارزار رنج و بلاست
سربزیرم، سلامتم، خوبم
اندکی مانده منفجر بشوم
محشرم، من قیامتم، خوبم
آنچه جالب بود و اینکه در یک شبانه روز این نوشته نزدیک به هفتصد و بیست سی بار دیده شده و این شبه تحلیل می تواند نوعی جامعه شناسی مخاطب به شمار آید، بدین شرح:
از ششصد و بیست سی نفری که شعر ناقص بنده را دیده بودند نزدیک به سیصد و پنجاه نفر بدون سرو صدا و هیچ علائم حیاتی عبور کرده اند و فقط دیده اند. کاری که شاید در خیلی از نوشته ها و پست های دیگر نیز انجام می دهند، افراد باقی مانده اماخوانده بودند یا نه، واکنش نشان دادند، ازین دسته صد و ده پانزده نفر برایم دست زده بودند و شکلک خنده گذاشته بودند، تعدادی نمره صد داده بودند، خیلی جالب بود اینکه دوستان اصلا به محتوای شعر توجهی نکرده بودند. درست مثل اینکه یکی بگوید آقا من آتش گرفته ام و می سوزم اما دهها نفر اورا با خنده و دست زدن تشویق کنند که دمت گرم چقدر خوب می سوزی آفرین.😂😂😂 لقوله: بسوز بسوز که داری خوب میسوزی، تعدادی نیز برای اینکه بگویند خوانده اند و شعررادریافته اند نوشته بودند که خب خدارو شکر که خوبی. همینکه خوبی باز جای شکر داره😁😁. از بقیه ی باقیمانده یکی دونفر نیز گفتند که از شعر غمناک خوششان می آید و حقیر را نواخته بودند. بنا علی هذا یک بخش وظیفه ما ازین به بعد سعی در تولید شعر غمناک باید باشد. اما اما از میان آن ششصد هفتصد نفر فقط شش نفر همزاد پنداری کرده یا آن را بازنشر داده بودند یا دردپنهان آن را حس کرده بودند.
حالا این راهم چاشنی کنم: همین چند وقت پیش یک نفر از بلاد کفر نمیدانم کدام کشور (احتمالا شمانیزدیده باشید) که از سر تفنن و بیکاری و خوش ذوقی یک گیره خشک و خالی کاغذ را به اشتراک گذاشته و نوشته بود مایل است این گیره را باچیزی عوض کند، بلانسبت ما ایرانیان فهیم یک احمقی از سر شکم سیری و بی دردی آمده بود و آن را بایک خودنویس عوض کرده بود و به همین ترتیب آن موج ایجاد شده چنان گسترش یافته بود که طرف دست اخر صاحب یک خانه صدهزاردلاری شده بود، خب این هم نوعی فرهنگ است برای خودش. من یک بار به نیت صدوبیست و چهار هزار پیغمبر همین رفتار را با یک کاشی فیروزه ای خوشگل اجرا کردم حالا نه اینکه بخواهم دست اخر صاحب خانه چندین هزاردلاری شوم ها نه، همینجوری و خودمانی. ولی آنچه اکنون دارم فقط صد و پنجاه حواله اسافل اعضا و سایر اندام های خصوصی ست که نمیدانم آنهارا کجا نگهدارم
پی نوشت:
# آغاز سلطنت سد ابرام رئیسی و قران نحسین را شادباش می گوییم
به قول بیدل دهلوی
جهان خونریز بنیاد است هشدار
سر سال از محرم آفریدند
# پایان سلطنت شیخ بنفش را مبارک باد می گوییم
پی پی نوشت:
# ایران بیشه شیران ایران خاک دلیران ایران...
در استقبال از شعر طنز اقای جواد زهتاب
ای خدا بابت تحکیم روابط امروز
چه شود چرخ تو گردد متفاوت امروز
مثلا ساکن و ثابت بشود سیارات
تند و چرخنده چو الهام، ثوابت امروز
چه شود تا بمن از بانک کرم بی ضامن
که تراول برسانی دو سه پالت امروز
نان خشکی بکنی قسمت ثروتمندان
سهم ماهم بشود شینسل و ناگت امروز
کرمی کن که بگویم همه جا ooh may god
تا به اجبار نگویم به تو oh shet امروز
برود بابت تجدید وضو در خلوت
شیخ با پای چپ خود به توالت امروز
پسرم خواسته ای داشت، خدا کاری کن
طلب از من نکند گوشی و تبلت امروز
می و میخانه که فیلتر شده، دیگر مپسند
اینترنت بشود اینترانت امروز
این دعا کردم و از شش جهت آمین آمد
شدم از بام دعا یکسره ساقط امروز
کیمیا بود و نه تنها که طلا را مس کرد
مس ما نیز بدل کرد به یک پت، امروز
شوق چهچه زدن آنقدر به سر دارم که
گر بخوانم بشود سی و سه کاست امروز
شیخ احکام طهارت که بلد بود، چرا
کار از بول، در افتاد به غائط امروز؟
مبتدا و خبر و فاعل و مفعول چه شد؟
که مصوت نرسد هیچ به صامت امروز
حمل بار غم ما را به تریلی، شاید...
نیست مقدور به نیسان و به وانت امروز
#جواد_نوری
@sharashoobam
از نفس افتاده و تن بی رمق
تند، سرآسیمه، پریشان، دمق
دوزخی از نفرت و انباشته
در دل او کینه طبق بر طبق
با تبر آمد خم ما بشکند
بود سراپای وجودش عرق
بابت احکام بسی سخت بود
در دهنش با دوسه دندان لق
آمده بود از پی تخریب و داشت
بر تن خود حرز برب الفلق
لعنت خلق از پی او بود و بود
باز به صد بدتر از آن مستحق
مسئله این بود که یک خوش نشین
یافته صد سلطه به صاحب نسق
پیر خرد گفت نرو بر جلو
کودک جان گفت بیا بر عبق
برجگر گل که فرو رفت خار
گفت زدم لو بلغ ما بلغ
نیزه شب خورد براندام صبح
غرق به خون دل خود شد شفق
مار در این دشت ز بی عرضگی
رفت سواری بدهد بر وزغ
هرچه بگردد ورقش می زنند
وای بروزی که بگردد ورق
@sharashoobam
#جواد_نوری
با علیرضا نوری یک زمان رفیق بودیم. آنهم از نوع گرمابه و گلستانش. شب و روز باهم بودنش. به انجمن های ادبی رفتنش و به مسافرت پرداختن و خرغلت زدن در میان جاده و سرکشی به شاعران و روکم کنی های رایجش در ادبیات که هرخامی و ناپخته ای مرتکب می شود... به هل من مبارز گفتن های شب و روز و نقالی های گاه و بیگاه و ادا درآوردن و به ترنگه گرفتن عالم و آدم. به نقد و نقادی و طنز و خنده و نیش و کنایه. به انجمن های دانشگاه آزاد و انجمن بوعلی و میلاد و بقیه. شب درخانه هم لمیدن و زحمت شام و ناهار خانواده و آن منش روستایی پدر و مادرهامان، به باغ و صحرای سعید جلیلی سفر کردن و خاطره گفتن و دنبال گرگ گذاشتن و تا ساعت چهاروپنج شعرخواندن هایش و دوبار تاشب شعرخواندن هایش
علیرضا نوری با فریادناصری و سهندپاک بین و من و سعید جلیلی هنرمند و خنده هایی از اعماق دل.
الان نیستیم، یا نمیدانم نیستیم دیگر...
طبعا مثل هر دوستی و دوره ای دوران آن به سر آمد و سپری شد. هریک به گوشه ای خزیدند و آسمان جمع مشتاقان پراکنده کرد، فریاد که دارالخلافه نشین شد و ناشر کتاب های حکمت و فلسفه و ادبیات و سعید صاحب موسسه و آموزش شعر و هنر و موسیقی و سهند شاغل در شهرک صنعتی یا نمیدانم کجا. این میان من ماندم و تازه یک پا لب گور برگشته ام به دانشگاه و درس. با فریاد و سهند و سعید رفاقت ادامه دار شد اگرچه به تن مقصرم از دولت ملازمتشان باری کدورتی بر جای نماند. بازی بعد ازین روزگار را نمیدانم. ولی تاالان همان سیاق ادامه داشته
باعلیرضا اما سر هیچ و پوچ دعوا کردیم. سر سواستفاده و استفاده. بماند که توضیح آن لازم نیست. دیگر همان شد و همان. علیرضا طبل جدایی نواخت و اطرافش پر شد از رفیقان نو رس. و دورانی دیگر شروع کرد با رفیقانش و کارهایش و شعرهایش.
این دوره هم بر او سر می آید و سلسله جنبان تاریخ غربالش را خواهد تکاند و عیار واقعی و ناواقعی را مشخص خواهد کرد. آنکه واقعا ادبیاتی ست با آنکه ادای روشنفکری و دوستی درمی آورد عیان خواهد شد. گیرم که مانباشیم و تقاضامان نباشد.
عجالتا این چندخط را نوشتم چون شنیدم علیرضا را به جرم توهین به مقدسات محبوس ساخته اند. از چهره معصوم مادرش متاسفم از چهره غمبار پدرش هم، باری ازآنکه دوست قدیمی وخاطرساز و نان و نمک خورده ما در حبس است در افسوسیم. اما نوشتم تا اگر دوست ما مارا دوست خود نمیداند و اگر دشمن خود فرض می کند مهما امکن دشمن از نوع دانایش باشد. دوستانش را خودش می داند. ولی ما فضیلت و هنر و شعر را فراموش نکرده ایم. نه نان و نمک را نه الطاف مادرش را و مرحمت پدرش را
#جای شاعر زندان نیست
#جای علیرضا زندان نیست
#زندان هم جای شاعر نیست.
#فریاد ناصری
#سهند پاکبین
#سعید جلیلی هنرمند
#جواد نوری
@sharashoobam
یر آمد و به روی یکی
اوفتاد این یکی گفت زکی
کاج همسایه گفت با سردی
این چه نا اهلیست ونامردی؟
زیر شلاق تازیانه باد
خم شد و روی دیگری افتاد
آن یکی هم کمی تکانی خورد
عصبانی شد اینوری افتاد
سرسری چون بر او نگاهی کرد
روی او نیز سرسری افتاد
این بران فحش داد آن بر این
وه ندانی چه محشری افتاد
این درافتاد روی آن چون چیز
گفت ابله ز روی من برخیز
ای به روحت اگر تو را روح است
روی بنده نخواب مکروه است
هر دو تا کاج بر زمین خوردند
ریشههاشان برون شد و مردند.
مرکز ارتباط دید آنروز
انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی
تا ببینند عیب کار از چیست
(آمدند و دیدند دوتا کاج افتادهاند و سیمها را پاره کردهاند آنها هم عصبانی شدند و با تبر آن دو کاج سنگدل را تکه تکه کردند و انتقام دولت را از آنها گرفتند)
سید ظهیرالدین سرخسی درهندوستان مداح ملک تاج الدین تهران شاه بود. از بی زنی بتنگ آمد و به شاه قطعه ای فرستاد وخواهش کنیزکی کرد:
شاها بذات پاک خداوند انس و جان
کز جان و دل مدیح و ثنای تو گفته ام
از بهر طبع خویش گهرهای شب چراغ
بهر ثنات در صدف دل نهفته ام
دانی بزرگوارا از جور روزگار
شبها چو بخت تو نفسی می نخفته ام
تا درپناه جاه وجلالت نرفته ام
گرد محن ز ساحت خاطر نرفته ام
دارم طمع ز لطف تو ناسفته گوهری
زیرا که بس گهر بمدیح تو سفته ام
ملک تاج الدین کنیزی باکره و رشته مرواریدی بشاعر فرستاد و این قطعه را نیز:
چو به الماس طبع در سفتی
در ناسفته ات فرستادم
دهدت قوتی خدای جهان
من ز بی قوتی به فریادم
اتفاقا بعد از معاشرت کنیزک بمرد . شاه این قطعه به شاعر فرستاد :
علوی، کافران هندی را
زود از اسلام سیر خواهی کرد
پدرت غزو کردی از شمشیر
تو غزا را به .... خواهی کرد
مجله یغما. شماره سوم سال یازدهم 1337
سر تکیه می دهد چو بدستان خالی ام
پر می زند پرنده ی غم در حوالی ام
شیری که خورده ام همه از دیده می چکد
از بس که داده زال زمان گوشمالی ام
هرگز به سینه از پی تعظیم کس نرفت
این دست ها که شد سبب پایمالی ام
استاد غلامرضا بهاری از تخت بند تن آزاد شد. روانش درآرامش باد
ارمنی زاده میازار مسلمانان را
به کف کفر مده سلطنت ایمان را
عاقبت خانه ی ظلم تو کند شاه خراب
پس چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
داس غیرت چو شود در کف ملت ظاهر
پاک از لوث وجود تو کند بستان را
کاسه لیسی تو از روس ندارد ثمری
کاین سیه کاسه درآخر بکشد مهمان را
منسوب به سیداحمد فخرالواعظین کاشانی، مجله یغما سال سیزدهم. چاپ 1339
#
شبی به صرف شعر طنز
همراه با دو تن از شاعران و طنزپردازان کشوری و بررسی وضعیت طنز در عصر حاضر
#جواد_نوری
#رسول_سنایی
به میزبانی #مهدی_خداپرست
و همراهی و شعرخوانی طنزپردازان برجسته کشوری
#شروین_سلیمانی
#عبدالله_مقدمی
#خالو_راشد_انصاری
#حسن_شاه_رجب
#مسلم_حسنشاهی
#علی_تقی_زاده
#مهدی_خضری
#جواد_شیردل
#محمود_برزین
#ایمان_مرصعی
و جمعی از شاعران و دوستاران شعر
شنبه ۲۴ آبان۹۹
ساعت ۲۲
در صفحه اینستاگرام زیر👇🏻👇🏻
https://instagram.com/mehdikhodaparast_poet?igshid=yu2c0bwmpt5c
#طنزیمات_ادبی
قصه این شد که خلق قطار قطار
از برای رهایی از ادبار
رفته بودند جمله در نخجیر
تا بگیرند سهم خود ز شکار
پس درافتاد شور و داد و غریو
نعره برخاست از در و دیوار
بهر تقسیم گنج باد آورد
رخ نمود از میان گرد و غبار
همچو نور خدا فرود آمد
با دو نعلین و شمله و دستار
پای برشانه های خلق نهاد
با دعا و تحیت بسیار
چند تن زیر دست و پا له شد
آخرالامر یافت استقرار
فوق منبر نشست با صد شور
تحت منبر کثیری از حضار
دور تا دور او، بنی آدم
مرد و زن جمله از صغار و کبار
یک طرف تیم مسلم و هانی
یک طرف دارودسته ی مختار
جهت چپ مهاجرین حاضر
روبروشان گروهی از انصار
سینه را صاف کرد با سرفه
بعد تسبیح قادر قهار
یار بی پرده در زمین و زمان
(در تجلی ست یا اولوالابصار )
خطبه می خواند و دست اوچرخان
مثل شمشیر حیدر کرار
سخنانی شگرف می فرمود
جملاتی شگفت و گوهربار
حرفهایی که تا کنون...شاید...
چیزهایی که واقعا...انگار...
مستمع غرق شور خطبه او
از اناث و ذکور و مست و خمار
از حمیرا بگیر تا به گوگوش
وز مهستی بگیر تا ستار
یک نفر گفت سهم بنده چه شد
ای جناب فقیه خوش گفتار
پاسخی داد سخت و کوبنده
نرو دنبال پنج و شیش و چهار
هرکسی سهم اندکی دارد
سهم ما هست اندکی بسیار
سمت مال خدا نرو هرگز
تو بیا مال بنده را بردار
بیش ازینها حقوق و حق شماست
خوش نباشید پس بدین مقدار
اثر ماست بعد ما باقی
فانظرو بعدنا الی الآثار
#جواد_نوری
@sharashoobam
@tanz20 👈
به دامنت نرسد دست کس که جلوهٔ ناز
تو را به بام فلک برد و نردبان برداشت!
شاپور تهرانی
#شجریانی _ام