من دوستت دارم
و از این به بعد
از تو دو تا در دنیا هست
یکی خودت
و یکی من که تماما تو شدهام 💒💕
|. @shearjaan .|
♥️•• ηεvεя cнαηgε
вεcαυsε ι ℓσvε үσυ тнε ωαү үσυ αяε
هیچوقت عوض نشــو
من همینجوری ك هستي دوستت دارم ♡
🪴| #بیو
🪴| @shearjaan
تو همان "صبح بخیری" هستی
که کوچه هایِ شبم را
به نگاهی دلبرانه
سپید می کنی 🤍
@shearjaan 🌄
#𝒑𝒐𝒓𝒐𝒇𝒊𝒍𝒆
❰ گیسوانَتتنِقلیـانولبتطعمِدوسیب
خندههایتخودِشیطانِرجیماست،بخند! 💛✨ ❱
[@shearjaan 🌼]
زیبایی ات را در لحظه ای
حبس می کنم و به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم نه در عکس ، نه در نگاه
نه در روسری ، و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو در هیچ قابی محصور شدنی نیست!
°•@shearjaan 🍀•°
Even when i spend the whole day with you, I miss you the second you leave.
حتی اگه کل روزمم
با تو سر کنم،
درست همون لحظه ای که میری
دلم برات تنگ میشه 🥰😇
❥| @shearjaan
♥️🍀
ديگری از نظرم گر برود
باكی نيست...
تو كه معشوقی و
محبوبی و منظور
مرو...
#اوحدیمراغهای
• t.me/shearjaan❣•
.
آغوشَتهَمانَندِبهشتِآرزوهاییستکهِ
هَرروزدرخیالَماحساسَشمیکنم..!💕🕊✨
🌸¦ @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت155🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
رقیه خانم هینی کشید و گونش رو چنگ زد: دختر شوهر داری؟
_ شما نپرسیدید مجردم یا نه.
به اینجا که رسید بی بی زد زیر خنده.
رقیه خانم _ دستت درد نکنه بی بی زینب!
سپهر اخماش رو توی هم کشید و دستمو گرفت. تند تند راه میرفت و منو دنبال خودش میکشوند.
_ سپهر وایسا. ندو.
بی توجه به من داشت تند تند قدم بر میداشت. سعی میکردم باهاش هماهنگ شم ولی قدم های اون کجا و قدم های من کجا.
اخر سر نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و دامنم رفت زیر پام. با سر داشتم میفتادم زمین. با فکر اینکه الان سپهر من رو میگیره با زمین برخورد کردم.
اخ بلندی گفتم.
خودم رو جمع و جور کردم و روی زمین نشستم. درمونده به سپهر نگاه میکردم که با رگه های خوشحالی رو توی چشماش میدیدم.
دلخور ازش رو گرفتم و به دستم نگاه کردم که درد میکرد.
کبود شده بود. اهی کشیدم و از جام بلند شدم. سمت چشمه راه افتادم که گفت: کجا؟
_ میرم پیش بی بی.
پوزخندی زد و گفت: بی بی یا رقیه خانم؟
اخمی کردم. چی داش میگفت؟
_ برو. انشالله مبارک باشه.
دیگه نتونستم تحمل کنم و سرش داد زدم: من مثل اون پرنیا جانت نیستم...
در یک لحظه سرم کج شد. بازم کتکم زده بود. گونم میسوخت...
با چشمای اشکی نگاهش کردم که گفت: اسمشو به زبون نیار...
سمت چشمه راه افتادم. دلم نمیخواست ببینمش. من زنش بودم که به خاطر یک دختر غریبه کتک خورده بودم...
چند قدمی راه رفته بودم و از صدای قدم های سپهر میفهمیدم که داره دنبالم میاد.
بی بی کشون کشون با کوزه میومد.
سمتش رفتم و گفتم: بدید به من. زانو هاتون درد میکنه.
بی بی اخمی کرد و گفت: تو چرا؟ نه که خیلی هم زور داری.
_ اخه شما که...
_ من؟ من که زانو هام درد دارن.
منتظر نگاهش کردم و گفتم: خب بدینش به من دیگه.
_ پس اون نره غول پشت سرت چیکارس؟
نره غول پشت سرم منظورش سپهر بود. نگاهش کردم که با چشمایی وزق (وزغ، وظق، وظغ، وضغ، وضق، وذق، وذغ... نمیدونم والا. همشو نوشتم 😁)
مانند بی بی رو نگاه میکرد. دیدن قیافش باعث شده بود از ته دل بخندم...
ه
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت153🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
محو زیباییش شده بودم که با صدای بی بی به خودم اومدم: بسه انقدر خیره نمون. به چشمه برسیم چیکار میکنی؟
حاشیه روستا رو به سمت جنگل پیاده روی میکردیم. همه جا سرسبز بود و به حدی از بودن توی اینجا خوشحال بودم که حاضر بودم هیچ وقت برنگردم.
روستا تموم شد و من نفس نفس زنان روی تنه درختی که قطع شده بود نشستم. بریده بریده گفتم: بی بی؟ یکم... استراحت... کنیم؟
_ خجالت بکش دختر! من همسن تو بودم سه برابر این راه رو بدون استراحت میرفتم. هنو هیچی نشده خسته شدی؟
_ بی بی نمیتونم! بذارین یکم استراحت کنم.
بی بی چشماش رو توی حدقه چرخوند و منتظرم موند. حدودا 5 دقیقه بعد معترض گفت: بسه دیگه پاشو!
با صدای جیغ جیغو مانندی گفتم: بی بی؟؟؟
بی بی ابروشو بالا انداخت و برزخی نگاهم کرد. اب دهنم رو قورت دادم و بلند شدم. تقریبا ده دقیقه یک ربع بعد به درخت هایی تو در تو رسیدیم.
بی بی گفت: اینجا رو باید دور بزنیم.
شونه هامو بالا انداختم و درخت ها رو دور زدیم تا به یک قسمت خالی رسیدیم که دوسه تا درخت رو برای رد شدن قطع کرده بودن.
منتظر موندم تا اول بی بی وارد شه که گفت: خودت برو.
مردد نگاهش کردم که گفت: برو دیگه. منتظر چی هستی؟
دامنم رو گرفتم تا به جایی گیر نکنه و وقتی که درخت ها از جلوی چشمام کنار رفتن، ایمان اوردم که اون روستا یک تیکه ای از بهشت بود.
چشمه ای زیبا در وسط قرار داشت و درخت هایی که مانع ورودمون میشدن، دور تا دورش رو احاطه کرده بودن. هر نوع گلی پیدا میشد و زیبا تر از همه اینها درخت های بید مجنونی بود که در هرچند متری کاشته شده بود و زیر هرکدوم یک نیمکت برای نشستن گذاشته بود
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
خوشبختۍ همین است
که هرروز صبح
چشمانم رو به چشمان
تو باز میشود
#حمیدرضا_عبداللهی
صبح بخیر 🤗
🌼| @shearjaan
#تُ همان باید من هستی
مثلا همیشه “باید” باشی
“باید” دستانم دائم گم در دست هایت باشد
“باید” تنم فقط به بوی عطر #تُ عادت داشته باشد
“باید” فقط عاشقِ #تُ باشم
بـایــد! 🦋💙
°•t.me/shearjaan ❄️•°
دوستت دارم”
مثلِ اولین حسِ گرمِ لمسِ دستانت؛
همانقدر آرام…
همانقدر شرمگین…
و همانقدر پر شور…
من تو را تا به ابد؛
همانقدر بی نظیر
دوست خواهم داشت 💕
صبح بخیر 😍
@shearjaan 🌞
♥️| #بیو
♥️| #انگیزشی
فقط یک چیز میتواند رسیدن به یک رویا را نا ممکن سازد: ترس از شکست..
🌹| @shearjaan
این را بدانید؛
فقط شما هستید که می توانید خودتان را به جایی که می خواهید برسانید، نه هیچ کس دیگری..
🌊¦ #انگیزشی
💙¦ @shearjaan
"دوست داشتن تو"
تنها برنامه ایست که قلبِ
من می تواند اجرا کند
درست مثل یک ربات
بی چون و چرا
و بی اندازه "دوستت دارم"
صبح بخیر 😍
☆ @shearjaan ☆
گآھے یک دوست چنآن بآ دلت مے کند
کہ دلت بدجور
برآے دشمنت تنگ مے شود...
@shearjaan ^_^
و باش…
فقط "تو"
هوایت،
دستهایت،
عطر نفسهایت،
برای زنده ماندنم کافی ست…!
باورکن 🙃❣
|• @shearjaan •|
هلتعرفمامعني
أنيستيقظالمرءكلصباحوتكونأنت
«منبينعشراتالافكار»
أولفكرةتخطرفيباله..؟!
⸽ میدونی مَعنـیش چیھ
⸽ وقتی یھ نفر هر روز صُبح کـه از خواب بیدار میشھ
⸽ از بین هزارتا فِکـر
⸽ اولین چیزی کـه بھ ذِهنش بیاد
⸽ تو › باشی...؟ ›
صبح بخیر 🤗🌞
❥|| @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت154🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
میخواستم به سمت نیمکت برم و اونجا بشینم که با صدای بی بی به خودم اومدم: کجا میری؟
به نزدیک ترین درخت بید اشاره کردم و گفتم: میرم زیر اون درخت بید بشینم.
سرشو تکون داد و کوزه رو برداشت.
با خوشحالی به سمت نیمکت رفتم و روش نشستم. سایه ای که در اثر برگ های بید ایجاد شده بود، جلوی نور افتاب رو میگرفت و هوای مطبوعی ایجاد کرده بود. البته باز هم نور از بین روزنه های بین برگ ها خودش رو به زمین میرسوند.
حدودا نیم ساعت روی نیمکت نشسته بودم. وقتی از نشستن خسته شدم سمت بی بی رفتم.
کوزه رو اب کرده بود، کنار گذاشته بود و با کسی صحبت میکرد که پشت به من بود و من نمیدیدمش.
بی بی که متوجه من شد، لبخندی زد و گفت: رقیه جان، این سلناست.
همون خانوم به سمتم برگشت و موشکافانه نگاهم کرد. ابرو بالا انداخت و گفت: خیلی شبیه شیرینه.
بی بی سرشو تکون داد و گفت: اره.
لبخند زدم و سلام کردم.
به سلام کوتاهی بسنده کرد. بدون هیچ لبخند و عکس العملی!
_ پس تنها نوه شیرین و اقا رضا هستی اره؟
_ بله.
_ چند سالته؟
_ 18 سالمه.
بالاخره لبخندی زد و منم لبخندش رو دیدم.
بی بی هم ریز ریز میخندید و من منظورش رو از خنده هاش نمیفهمیدم.
گفت: دانشجویی؟
_ بله. حقوق میخونم.
_ تعریف از خود نباشه ها. منم یک پسر دارم. ماشالله هرچی بگم کم گفتم.
دانشجوی مکانیکه توی دانشگاه دولتی مشهد. رعنا، رشید، هیچی کم نداره...
_ اهم... اهم...
با صدای سرفه ای مصلحتی به سمت صدا برگشتیم. سپهر بود که برزخی رقیه خانم رو نگاه میکرد.
رقیه خانم سگرمه هاش رو داخل هم فرو برد و گفت: امری داشتید؟
_ بله. اومدم زنم رو ببرم.
با غیض گفت: اون وقت زنتون کی باشن؟
سپهر اشاره ای به من کرد.
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت152🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ این کارها واسه چی هست بی بی؟
انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم گرفتم و گفت: فقط چشم!
خندیدم و گفتم: چـشــم!
_ دنبالم بیا.
گیوه هاش رو پوشید و یک جفت هم به من داد. یک کوزه از گوشه حیاط برداشت و از خونه خارج شدیم.
خلاف جهت مسیری که همراه سپهر اومده بودم راه افتاد.
همزمان که راه میرفتیم گفت: به اینجا
میگن جاده صورتی!
با تعجب و شگفتی از اونهمه زیبایی گفتم: حق دارن!
_ خب چون توی بهار اومدی میفهمی و گرنه کسانی که توی فصل های دیگه برای اولین بار به روستا میان متوجه نمیشن.
_ اینجا خیلی زیباست!
چند قدم بعد از خونه بی بی به جاده ای رسیدیم که محل عبور بود ولی در دوطرفش درخت های گیلاس کاشته بودن و تعدادشون به حدی زیاد بود که شاخه های درختان درهم پیچیده بودن.
به خاطر رنگ شکوفه های گیلاس به اونجا میگفتن جاده صورتی.
_ بیا بریم. واجب شد تا پاییز نگهت دارم اینجا. پاییز هم خیلی زیبا میشه حتما باید ببینی.
انقد زیبا بود که گذشتن از اون جاده برام مثل یک رویا بود.
بعد از تموم شدن جاده، تازه به روستا رسیدیم.
با تعجب گفتم: ما روی تپه ایم؟
_ اره. باید بریم اون طرف. یه قسمتی هست که شیبه.
_ چرا خونه ی شیرین قبل روستاس؟
_ چون شیرین خیلی درونگرا بود. اقا رضا هم قبل روستا خونه ساخت که خیلی با مردم روستا ارتباط نداشته باشن و شیرین راحت تر باشه.
از بالای تپه ای که روش ایستاده بودیم، خیلی چیزها دیده میشد. خونه ها در یک قسمت متمرکز شده بودن و مزارع دور تا دورش بودن. دو طرف جاده هم جنگل بود و پشت روستا کوه. از اینجا گوسفند هایی که همراه چوپان رفته بودن چرا رو میتونستم ببینم.
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
🌱| #برش_کتاب
🌱| #بیو
اغلب به نوری فکر میکنم که نمیتوانم بی آن سر کنم.
💚| #خطاب_به_عشق
💚| #آلبرکامو
@shearjaan 🍃
تویی آن خاطرهی پنهان من
یادآورِ همهی رنجها و غم
وقتی که از اندوه هجران
بی رحمانه غروب میکنم...
شب بخیر ✨
❥| @shearjaan