{🌸بہنآماو(#خـــــدآ∞)🍃} گفت : جَنگ چیه ؟ گفتم : همون که آرامشو بهم میزنه گفت : کِی جنگ میشه ؟ گفتم : هر وقت نباشی.. :)💛🕊✨ لینک پیام ناشناس:👇🏻 https://t.me/Harfmanrobot?start ارتباط با مدیر و تبادل:💕 @majnoon_alhosain313 99/8/2 ☔
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت110🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ کجایی؟
_ سلام!
_ کجایی میگم؟
_ جواب سلام واجبه!
_ گیریم سلام! کجایی که این ماسماسکتو جواب نمیدی؟
_ خونه ام! سر من داد نزن!
_ داد بزنم میخای چیکار کنی؟
_ برو به جهنم!
و عصبانی گوشیو قطع کردم و خاموشش کردم...
هلسا با تعجب نگاهم میکرد. اخر طاقت نیاورد و پرسید: دوسش داری؟
بی حرف نگاهش کردم. نمیدونستم...
_ نمیدونم هلسا! اگر اون دوسم نداشته باشه چی؟
_ عاشقی که دست خود ادم نیست...
بعدشم... قرار نیست که عاشق بشی به شرط اینکه دو طرفه باشه! ادم ها عشق و تجربه میکنن. خود عشقه که شیرینه.
_ عشق ما درست نیست...
ما دو قطب مخالفیم. نمیسازیم باهم.
یکی از ما باید اعتقادات طرف مقابلش
رو قبول کنه و نه من و نه سپهر این کارو انجام نمیدیم...
_ اینطوری که نمیشه... اخرش طلاقه.
میخای توی اوج جوونیت مطلقه شی؟
_ چاره دیگه ای هم دارم؟
_ معلومه که هست!
به هردوتون فرصت بده!
_ چطوری؟
_ فک کن ببین دوسش داری یانه. اگر دوسش داری که خب ولی اگر نداری سعی کن خوبی هاش رو ببینی. سعی کن دوسش داشته باشی. بعد که از عشقت مطمئن شدی، بهش توجه کن. انقد بهش عشق بورز که چشماش جز تو کس دیگه ای رو نبینه...سرمو تکون دادم و گفت: من کجا بخابم؟
_ رو تخت سودا... هیچی نبرده با خودش!!
_ باشه. شب بخیر...
_ شب بخیر.
_____
از دانشگاه بیرون اومدم. ماشین سپهر رو دیدم که برام بوق زد. اصلا دلم نمیخاست سوارش شم. اما خب حتما کارش مهمه که از دیشب پیگیره.
خیلی خوب! سوار میشم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
رفیق جان،
اندوهی بزرگیست زمانی که نباشی!
#bff
@shearjaan 😇
🍃💕
رویای شما تاریخ انقضا ندارد...
نفس عمیق بکشید و دوباره شروع کنید... :)
#انگیزشی
•●| @SHEARJAAN |●•
صبح چشمهای توست
وقتی بر من میتابی
ومن عشق را ذره ذره از نگاهت
باور می کنم...
صبحتون بخیر 😊
♡| @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت108🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
دیگه نایی واسه گریه کردن نداشتم. خیلی خسته بودم.
نمیتونستم امیر و سودا رو اروم کنم یا کمک هلسا برم که خیلی به خودش فشار نیاره!
سودا نشسته بود و زار میزد. تقریبا همه رفته بودن. کسی جز من و امیر، هلسا و سپهر، سودا و مهرداد نبود.
خاله مهلا و بقیه توی مسجد منتظرمون بودن ولی سودا از مامان دل نمیکند.
امیر اشکاشو پاک کرد و از جاش بلند شد. به صورت خسته من نگاهی انداخت و سمت سودا رفت. دستاشو گرفت و سعی کرد بلندش کنه: پاشو ابجی جان! پاشو بسه... بیا بریم!
سودا عصبی بهش توپید: مادر تو که نبود! درکم نمیکنی!! برو بذار تنها باشم!
امیر جا خورد...
با بهت خیره شد به سودا...
اعتراض گونه گفتم: سودا!
با بغض جواب داد: چیه؟
ولم کنین! برین مسجد بذارین من تنها باشم!
نمیتونستم خودم رو خالی نکنم برای همین گفتم:چرا موقعی که اونهمه بهن زنگ زدیم بیا بیمارستان نیومدی؟
رفته بودی ماه عسل!!! حاضر نبودی ول کنی ونیز و لندنت رو!
میدونی اصلا مامان بخاطر تو دق مرگ شد؟
از روزی که رفتی آب شدنش رو دیدم تا وقتی که سکته کرد! گریه های الانت به هیچ دردش نمیخوره!
امیر سر پایین بود. حرفام که تموم شد، دست هلسا رو گرفت و بردش سمت ماشین. منم نگاهی به سپهر انداختم که شونه هاش رو بالا انداخت. از مامانم خدافظی کردم و با سپهر رفتیم سمت ماشین.
به مسجد که رسیدیم، با شروع شدن روضه توسط روضه خوان مسجد دوباره اشکام شدت گرفتن.
غم مامان مهلام هم به همه غم هام اضافه شد...
با این چجوری کنار میومدم؟
از من قول گرفت که تنهاش نذارم ولی من یادم شد ازش قول بگیرم... اگر قول میداد شاید الان اینجا نبودم!
شروع به قران خوندن کردم برای تقدیم به روحش...
_________
صدای دعوا از طبقه پایین میومد. کارتون های بسته بندی شده رو همونجا ول کردم و از پله ها پایین رفتم. اگر اشتباه نکنم، امیر داشت داد میزد!
در خونشون کاملا باز بود. اروم در زدم. نشنیدن! داخل شدم و دیدم که امیر و هلسا به طرز وحشتناکی دارن دعوا میکنن! هلسا با بغض نگاهش میکرد و امیر عصبانی داد میزد و در حال ظرف شکستن بود.
هیچ وقت انقدر عصبانی ندیده بودمش!
سمتش رفتم و چند باری صداش زدم که نشنید. داد زدم و صداش زدم که سمتم برگشت.
_ چیکار میکنی؟
چرا سرش داد میزنی؟
_ به تو ربطی نداره!
_ باشه!
بیا بریم هلسا!
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
ابتهاج چه دلتنگ نوشته بود؛
روزگاريست
كه هم صحبتِ من
تنهائيست...
#هوشنگ_ابتهاج
🧡| @shearjaan
#بیو 😇
از دیدن چشمان تو سیراب نگردد دل من 🙃♥️
🦋| @shearjaan
ناپَدیدم کن در آغوشَت
مَن به یک گُم شُدن
در تـــ♡ـــو
نیاز دارم!
شبتون زیبا ✧
❀| @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت105🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
با خنده منو زمین گذاشت... با حرص و عصبانیت که مثلا از هیچی خبر ندارم جلو راه افتادم.
_ دیدی چقدر قویم؟ اینهمه پله اوردمت بالا!
_ این همه پله کجا بود؟ کلا دو طبقهس! بعدشم تو قوی نیستی، این منم که سبکم!
خندید و این خنده هاش حرصم رو بیشتر میکرد...
در واحد رو زدم که امیر در و باز کرد.
چشمام رو درشت کردم و گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
_ باید کجا باشم؟
خونه مادرزنمه ها!
_ مامان و تنها گذاشتی خودت اومدی اینجا؟
_ نه خاله مهلا پیششونن!
اهانی گفتم و امیر و کنار زدم. وارد خونه شدم که بوی خوش قورمه سبزی بینیم رو قلقلک داد.
با خوشحالی وصف ناپذیری گفتم: واییی قورمه سبزی!
امیر _ سپهر فاتحتو باید بخونی! سویل اشپزیش افتضاحه!
_ هه هه هه! همینه که هست!
سپهر _ امیر جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟ من قلبم ضعیفه ها!
امیر خندید و گفت: نه سویل هیچی از کار خونه بلد نیست! همش بیرون کار میکرده!
سپهر کلا دمغ شد.
هلسا از پذیرایی داد زد: امیر میخای همونجوری اقا سپهرو دم در نگه داری؟
امیر بفرماییدی گفت و پشت سر سپهر داخل خونه شد.
سمت هلسا رفتم و دستمو روی شکمش کشیدم: چطوری عزیز دل عمه؟
لگدی زد که هلسا جیغ کشید:سویل!
خندیدم و گفتم: مثل خودم فوتبالیست میشه!
سپهر چشماش بزرگ شد و گفت: مگه فوتبال بلدی؟
دسته به سینه وایسادم و گفتم پس چی؟
هلسا _ نه الکی میگه!
_ چی چیو الکی میگه؟
فوتبالیستم!
_ فوتبالیستی الان؟
_ دیدی که میخواستم برم تیم ملی نوجوانان! پام شکست نشد!
هلسا شونه هاش رو بالا انداخت و سپهر لبخند زد. منم متقابلا لبخند زدم و امیر به شام دعوتمون کرد.
جدیدا سپهر خیلی مهربون شده بود.
انگار داشت اون دوماهی که پیش هم نبودیم رو تلافی میکرد.
منم از رفتار هاش خوشحال بودم.
خدا کنه همیشه همینطوری بمونه...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
💕🌸
The distance between dreams and reality is called action.
فاصله ى بين رويا و واقعيت، اسمش اقدام هست.
@shearjaan 🌺
🤍🕊
حتماً كسی را در زندگی دوست بداريد،
چيزی را حتی!
فرصت بسيار كم است.
همين كه چشمهامان را ببنديم و روی تخت دراز بكشيم، دير يا زود خوابمان می برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم. اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم!
آدمها گاهی از نگرانی گلدان آب نخورده خانه، سفر را ديرتر می روند.
دلبستگی آدم را بزرگ می كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقی كند!
جمعه برای كسانی كه دوست داشتن را بلد نيستند "غمگين" است...
#صابر_ابر
•@shearjaan 🐚•
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت109🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
هلسا _ کجا؟
رفتم پایین. هلسا هم با عجله دنبالم اومد. درو بستم و قفل کردم.
_ چرا دعوا میکردین؟
_ چیز مهمی نبود!
_ واقعا؟ واسه همون داشت ظرفای زبون بسته رو میشکست!
_ از وقتی مامان مرده همینطوری شده!
همش به یک بهانه کوچیک سر دعوا رو باز میکنه! منم گفتم به خاطر مامانه چیزی نگفتم که بدتر نشه.
_ دلیل نمیشه سر تو خالی کنه!
_ بیخیال! تو درک نمیکنی...
_ پایین نریا!
_ کجا برم؟
_ همینجا بمون. هم یه چند روزی قهر کرده باشی حساب کار دستش بیاد هم من تنها شدم میترسم تو این خونه!
_ نمیتونم!
_ یعنی چی که نمیتونم؟
_ من از بعد عقدمون جدا نشدم ازش تا حالا!
قیافم شده بود اینجوری 👈😐
رفتیم سمت کارتن ها.
وسایل مامانم رو بسته بندی میکردم. هرچند دلم نمیومد ولی چاره ای نبود. کارمونو شروع میکردیم. در حال تا کردن لباسها بودیم که یکهو چیزی به سرم زد.
رو به هلسا گفتم: گفتی چند وقته عصبیه؟
_ کی؟ امیر؟
_ نه پس! عمه صحرای من!
_ از وقتی مامان مهلا مرده...
_ یعنی 2 ماهه؟
_ آره!
_ هلسااا؟؟
_ چیه؟
_ اگر همون دفعه اول دوم قهر میکردی انقد هرروز دعوا و جر و بحث نبود!
_ نمیشه عزیزم هردو نفر توی یک زندگی مشترک من باشن. یکیشون باید نیم من باشه...!
_ یه جاهایی هم نباید کوتاه بیای!
نتیجش میشه 2 ماه سراسر دعوا!
شونه هاش رو بالا انداخت: فعلا که گذشته...
بسته بندی وسایلای مامان که تموم شد، تقریبا شب شده بود.
هلسا _ حالا میخای با اینا چیکار کنی؟
_ میدم به خیریه...
_ هوم فکر خوبیه...!
صدای گوشی میومد. حالا از کجا؟ خدا داند!
توی این بازار شام شتر که چه عرض کنم!! فیل و زرافه هم با بارش گم میشد!
با بدبختی گشتیم تا پیداش کردیم. گوشی من بود و کسی که داشت سه ساعت زنگ میزد و مطمئنا الان از علاف شدنش عصبانی بود، سپهر بود...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
💚🌱
If you don't risk anything, you risk everything.
اگه رو هيچى ريسك نكنى، در واقع همه چيز رو ريسك كردى. جرئت داشته باش.
°•@shearjaan 🍀•°
🦋💙
فرقی ندارد کجایی،اما...
دلت که هوایم را کرد
گل های حیاط را صدا کن حوالی ات نفس بکشند
این هوا
هوای خرداد است
حتی اگر میانه ی زمستان باشی!
دلت که هوایم را کرد
پلکهایت را ببند
کمی به من فکر کن و بعد...
از چشم های قهوه ای ات دو فنجان برایمان بریز!!
دلت که هوایم را کرد
موهایت را بباف
آسمان را سر کن!
رنگین کمان هم روی صورتت میهمان کن و خورشید را بپوش!
دلت که هوایم را کرد صدایم بزن
پنجره را باز کن و چند قدم عقب تر بایست!
من هنوز برای رسیدن به آغوشت کودکانه می دوم!
خلاصه دلت که هوایم را کرد
هوایی ام کن!
حالا این تو،این دلت و این دلم!
بسم الله...
#حامد_نیازی
¦@shearjaan ❄️¦
☔️| #بیو
i don't want something anyone can have!
من نمیخوام چیزی رو که هر کسی میتونه داشته باشه!
@shearjaan 🦄
سکوت همیشه به معنای رضایت نیست.
گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدهند توضیح دهم!
شب بخیر:)
@shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت107🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
حدودا یک ماهی از بستری شدن مامان میگذشت. توی این یک ماه همه حداقل یکبار اومده بودن بیمارستان.
همه اومدن اما سودا نیومده بود...
هم من بهش خبر دادم هم امیر.
اما اصلا واسش مهم نبود...
نمیدونم چیکار شده بود اما هرچی که بود از روز عروسیش به این ور اصلا ندیده بودمش.
توی مدرسه بودم و داشتم تقسیم رو به کلاس چهارمی ها درس میدادم.
توی حال خودم بودم و داشتم به مامان فکر میکردم.
یکی از بچه ها گفت: خانوم مگه 30 بر 6، 5 نمیشه؟
سوالی نگاهش کردم و گفتم: خب؟
_ نوشتین 4!
روی تخته رو نگاه کردم و سرمو تکون دادم. لبخندی زدم و اون قسمت رو پاک کردم!
عجیب ذهنم مشغول بود!
یه ربعی به اخر کلاس مونده بود که گوشیم رنگ خورد.
امیر بود. جواب دادم: بله؟
_ کجایی چرا جواب نمیدی؟
_ مدرسه ام! چیزی شده؟
_ پاشو بیا بیمارستان! هرچه سریعتر خودتو برسون!
_ واسه مامان...
_ دست دست نکن سریع بیــا!
گوشیو بدون خدافظی قطع کردم. وسایلم رو با عجله جمع کردن و به چشمای گرد شده از تعجب شاگردام هم توجهی نکردم.
به سمت دفتر مدرسه دویدم و رو به خانوم بهداد گفتم: خانوم بهداد من میرم بیمارستان! ببخشید منو! بقیه روز رو نیستم...
_ خدا بد نده! چیزی شده؟
_ بعدا میگم...
خداحافظ!
_ خدا به همراهت دخترم...
تا چهار راه دویدم و برای اولین ماشبن سبز رنگی که دیدم دستمو تکون دادم و به محضی که وایستاد خودمو توش پرت کردم. ادرس بیمارستان رو دادم و ازش خواستم سریعتر برونه!
به سپهر خبر دادم و خودم تا موقع رسیدن به بیمارستان، هه پوست لبم رو کنده بودم!
وقتی رسیدم هلسا روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد.
_ هلسا؟ چرا گریه میکنی؟
جوابم رو نداد ولی گریش تشدید شد...
سعی کردم بغضم رو قورت بدم. به سمت اتاق رفتم و به همون خط های روی مانیتور خیره شده بودم که دیگه بالا و پایین نمیرفتن. خط صافی تشکیل داده بودن و صدایی ناخوشایند تولید کرده بودن که توی فضای کوچیک اتاق اکو میشد. ملافه سفید رو روی مامانم کشیدن و از اتاق بیرون رفتن. امیر روی دوتا زانوهاش افتاد!
دلم برای داداشیم کباب شد... از دیدنش توی این حالت متنفر بودم!
از آستینش گرفتم و همه زورم رو برای بلند کردنش زدم. روی صندلی کنار تخت نشست و دستاشو کشید تو موهاش.
انگاری میخواست با دستاش بین من و چشماش مانعی ایجاد کنه تا اشکاش رو نبینم. سپهر هم قبل من رسیده بود.
گریه هام دست خودم نبود. سمتم اومد و بغلم کرد. از ارامشش گریم کم شد...
_ دیدی چیشد؟
مامانم رفت!
سرمو توی اغوشش پنهان کردم...!
هیچی نگفت و سکوت کرده بود.
درست بود که کلا سه سال واسم مادری کرده بود ولی من اندازه همه دنیام دوسش داشتم...!
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
🍃💚
The road to success is
dotted with many tempting parking places. Don't stop.
مسير موفقيت با كلى محل هاى پاركينگ وسوسه انگيز نقطه گذارى شده، متوقف نشو.
°•@shearjaan🍀•°
🙂🌸
چرا ما شکستنی هستیم ؟
چرا ما رو بسته بندی شده نفرستادن؟
که رومون بنویسن با احتیاط حمل شود،
میشکند،
شِکَستَنیست...!
#حسین_پناهی
•@SHEARJAAN•
.
صبح بهانه است
من برای آغوش تو
بیدار میشوم...
صبحتون زیبا 😍
❀| @shearjaan
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت106🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
روز بعد طبق گفته سپهر، پرهام و هیوا هیراد اومدن.
هیوا سمتم اومد و بغلم کرد و گفت: سپهر میگه ایشون مادرته. اره؟
لبخندی زدم و گفتم: مادر خوندمه. کسی که سرپرستیم رو قبول کرده.
_ واقعا؟
چرا پیش سیاوش نرفتی؟
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم: چه دل خوشی داری! سیاوش سایه منو با تیر میزنه!
ناراحت شد و گفت: اوهوم!
ای کاش میومدی پیش صحرا! اونجوری باهم بودیم!
_ نمیخواستم از خالم دور باشم! اگر میخواستم بیام پیش عمه صحرا، باید میومدم فرانسه... اونجوری هرچند سال یکبار خاله مهلام رو میدیدم.
سرشو تکون داد و گفت: چجوری با این خانومه آشنا شدی؟
_ نزدیک ترین دوست و همسایه خالم بود ... منم خیلی دوست داشت. توانایی فراهم کردن امکانات رو هم برام داشت...
منم قبول کردم!
سرشو تکن داد و گفت: چه جالب...
بعد از چند لحظه ادامه داد: میگم سلنا... مادر خوندت، پسری چیزی نداره؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: خجالت بکش!
_ جدی گفتما!
_ زنش دختر خالمه!
لباش اویزون شد...
( پ.ن: خانواده پدری سلنا اصلا خانواده مذهبی نیستن!)
پوفی کشیدم و پرهام اومد نزدیکم.
_ چخبر؟
_ هیچی سلامتی!
_ خوبه...
میگم وقتی میای اینجا چیکار میکنی؟
_ یا دعا و قران میخونم یا کتابامو میارم اینجا درس میخونم.
سرشو تکون داد و گفت: پس به دانشگاه هم میرسی...
_ اره! سعی میکنم عقب نیفتم!
_ چند روز دیگه امتحانات دی ماهه!
_ هوم!
امیدوارم حال مامانم تا اون موقع خوب بشه!
_ حالشون خوب میشه! غصه نخور...
هیراد ما دیگه کم کم رفع زحمت کنیم...
هیراد سری تکون داد و هیوا هم بلند شد. بغلش کردم و خدافظی کردم.
هیوا خیلی گرم و صمیمی بود و من با اینکه دوبار دیده بودمش خیلی دوسش داشتم. ولی هیراد دقیقا برعکس بود. توی این دو دفعه تنها کلماتی که بینمون رد و بدل شده بود سلام و خداحافظ بود.
خیلی مغرور و خشک به نظر میومد درست مثل سپهر!
هرچند سپهر از اول سعی کرده بود باهام نرم رفتار کنه ولی من رفتارش با بقیه رو دیده بودم که چجوری اخم میکرد انقدری که ازش میترسیدم!
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
#کپی_درصورتحذفنامنویسندهرمانممنوع❌
°♡° #admin_yeganeh
•♡• @shearjaan
🍃♥️
موارد ضروری برای ادامه حیات:
چشمات، دستات، نفسات.
• @shearjaan❣•
#پروفایل 🌹
#عاشقانه ♥️
و بعد از اون دیگه هیچکی رو نمیبینن :)
❥| @shearjaan