sheida_va | Unsorted

Telegram-канал sheida_va - یک روز به شیدایی...

298

Subscribe to a channel

یک روز به شیدایی...

موسیقی سنتی ما یک موسیقی مینور محزون غم‌آلود است. یک تاریخ خستگی را لابه‌لای تحریرهایش می‌نالد. بی‌خود نیست که لذت و درک مواجهه با آن تنها برای خود ماست؛ وقتی شجریان با آن حنجره جادویی  چهچه می‌زد "ما"، همگی‌مان در اندوه غریبی غرق می‌شدیم؛ و دقیقا این غم است که ما را هر کجای این جهان باشیم به هم پیوند می‌دهد. غمی که به درازی تاریخ است و خاطره‌ی بسی نبردها، آشوب‌ها، قطحی‌ها، تاراج‌ها و صد البته قهرمانی‌ها و ایستادگی‌ها را در پس پشتِ حافظه‌اش دارد؛ دیگران در مواجهه، تنها سری تکان می‌دهند و محض ادب می‌گویند که "اینتقاسنت." واقعیت این است که اما از درک این همه درد، و ظرافت و زیبایی در بیانش عاجزند.

گلوی شجریان نی ناله یک ملت بود که از فراز موسیقی ماندگار شد. این یک تجربه اصیل جمعی بود از چیزی که مختص و متعلق به ماست. ماییم که فقط آن را نه که می‌شنویم، که می‌فهمیم و اوست که ما را می‌یابد هر کجا که باشیم.
حالا صاحب این صدا برای همیشه خاموش شده است، پر واضح که اما نوایش نه.



@sheida_va


#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

گاهی اتفاقی که از سر گذرانده‌ام، سر در دنبالم دارد؛ با همه ابهت و هیبتش، با آن بال‌های قرمز و شنل سیاه بزرگ‌ش، با آن لب‌های کبود و نفس‌های متعفنش، گاهی از پشت پیچ خیابانِ مشرف به خانه‌ام، می‌پیچد؛ روی صندلی کناری‌ام، در کافه محبوبم، می‌نشیند؛ روی سقف خانه‌ی دوستم، وقتی بی‌پروا می‌رقصم و فراموشش کرده‌ام، پرواز می‌کند. اتفاق گاهی، والبته نه همیشه، سر در دنبالم دارد؛ به آرامی پشت سرم قدم‌های آهسته برمی‌دارد، وقتی سیب گاز می‌زنم‌، شراب می‌نوشم، عشق‌بازی می‌کنم؛ ناخن‌های بلند و کثیفش را به آرامی توی هوا تاب می‌دهد، بی‌عجله و به احتیاط سایه‌اش می‌افتد روی تمام زندگی‌ام، تق‌تق می‌زند روی شانه‌هایم و مرا از چرت موقت که به دشواری تلاش می‌کردم به آن برگردم،  می‌پراند. صدای خس‌خس سینه پرکینه‌اش را می‌شنوم که زمزمه می‌کند: "وای که اگر بخواهم و تکرار شوم."


#sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

شب سال نو، حوالی غروب که به یاد شب‌های عید کودکی و خانه و خنده و خانواده دلم گرفته بود، رفتم گلخانه و یک گلدان بزرگ یاس خریدم، آوردم و گذاشتم توی بالکن خانه، که عید، که بهار، برای من، نه با هفت‌سین و سنبل که همیشه با یاس می‌آید؛ با آن گل‌های معطر بنفش کم‌رنگ که خوشه شده‌اند در انتهای نازک‌ْساقه‌ای به ترتیب و طراوت، بهار را می‌آوردند و می‌پراکنند و بعد هم بی‌ادعا می‌روند.‌
یاس، گلِ پدر بود؛ اگر کسی در آن سالهای قشنگ و حالا بسیار دور، به خانه پدری-کودکی من برای دید و بازدید آمده باشد می‌داند که در باغچه ما، یک درخت یاس بود و او، هر کسی که هست و هر سنی که دارد، یادش باید باشد، یا بیاید، که لابد، که حتما، شاخه‌ای را پدر همراهش کرده به رسم عیدی، به روشنی چشم یا مستی و عطرآگینی دماغ.

حالا من آن شب، هزاران کیلومتر دورتر، پای در بند، یه یاد پدر بیمار و مادر تنها و خاطرات، نشسته بودم کنار نهال یاسم که به بدل از ایام کودکی یک تنه برای من، منِ تنها، بهار باشد و بهار بیاورد و غم را بشوید و ببرد. ‌از غروب اندکی گذشته بود که کنارش نشستم و هیچ چیز حکایت از رفتن زمستان نداشت؛ نه سوزی که می‌آمد، نه آشوبی که در دلم بود، نه چشم‌های خیسم نه موی پریشانم. مدام از خودم می‌پرسیدم که این نهال نازک با آن ساقه‌های بی‌جان و برگ‌های خام تازه سرزده چگونه می‌تواند جور جفای روزگار را در چنین شب عیدی بکشد و دلم را خوش کند و مرهمم بشود.

اشک‌هایم را پاک کردم، اسمش را گذاشتم "علی مردان‌ خان"، تلفن را برداشتم که زنگ بزنم خانه و مهمان تازه وارد را نشانشان دهم؛ با زنگ دوم مادر تلفن را جواب داد و در حالی که اشک امانش را بریده بود، گفت که پدرتان همین چند دقیقه پیش مرد.

اگر دنیا کمی، تنها کمی، شاعرانه می‌بود یا اگر زمختی و زشتی‌اش حد و حساب داشت یا قصه‌های قشنگ مادربزرگ‌ها راست بود یا یا جهان، این همه تصادفی و بی‌معنی نبود یا دست‌کم من آنقدر ساده مانده بودم که باور کنم، می‌گفتم برایتان که یک چیزی هم هست توی دنیا به نام "همزمانی"، همزمانی دو اتفاق در دو سمت دنیا، در ظاهر بی‌هیچ ربط و رابطه‌ای با هم، در پنهان اما یک داستان واحد قشنگ عزیز که چنان معنایی در پس پشتش دارد که می‌تواند بشود وزن زندگی، چه می‌گویم دلیل تحمل و بقای آدمی به روی زمین.

بیست و یک روز گذشته و علی مردانم را ببینید که چه به گل نشسته.

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

در ذهنم هزاران دالان است؛ در هر دالان هزاران پستو؛ در هر پستو هزاران اتاق و در هر اتاق یک خاطره، یک لحظه، یک عادت، یک نگاه، یک حرکت دست پدر، محبوس. ‌

سرگردان، نیمه هوشیار، افتان، خیزان، شعله‌ور، ایستاده در میانه منم. هر بار که بی‌ملاحظه قفلی شکسته می‌شود، مکیده می‌شوم داخل اتاق و آن لحظه را دیگر نه چون جریان ساده، نامیرا و پیوسته زندگی که چون نمایی، برشی از زمانی از دست رفته تجربه می‌کنم. از لحظه مرگ پدر تا امروز که می‌شود هزار سال، تمام توان من همه رهیدن از لحظاتی بوده است که با او گذرانده و زندگی کرده‌ام؛ هراسان در هر کنج و زاویه ذهنم به دنبال در خروج گشته‌ام، طرفه این‌که گاهی هم یافته‌ام.


#از_تو_کجا_گریزم
#پدر ‌


@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

در جستجوی روشنی‌ام آیا؟ از این سیاهی، از این پرده طوسی کشیده شده روی آسمانم گریزانم ؟ دلم برای آفتاب طلایی افتاده روی کوسن‌های فیروزه‌ای بالکن و بوی گل‌های اطلسی و برق چشمای خودم توی آینه و صدای جیرینگ جام‌های لب طلایی و عطر تن او روی ملحفه‌های خنک تنگ شده؟ قاطعانه بگویم که نه چندان! صادقانه‌‌ترش می‌شود البته اندکی، بسیارکم، ناچیز و قابل اغماض.



#یک_روز_به_شیدایی
@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

جهان یک سره تصادف است؛ یک‌ پارچه بی‌معنی، تهی و خالی است. خالی‌ست از هر امر مقدس و امر مذمومی. تجمعِ یک مشت یاخته‌ایم، به آهستگی در حال تکامل، در جستجوی شادی، مبدع سیاست و فراری از قانون. گریزان از وضع طبیعی و گاهی در حسرتش؛ مخترع زبان، گلاویز با فرهنگ، دست به دامن اخلاق، برده تخیل، دچار به دین، خوشدل با اسطوره؛ در جستجوی انتزاعات بی‌معنی چون خوشبختی، گریزان از رنج‌هایی با محوریت بقا.
خوشی را از فقدان تنش برای بقا برساخته‌ایم و رنج را در امتداد درد تعریف کرده‌ایم و حالا این‌چنین از این یکی فراری و در تمنای آن دیگری جان می‌کنیم. حرف‌های بی‌سروتهی که از پیش زده‌ایم را به سادگی پذیرفته‌ایم، از آن بدتر مقدس دانسته و باور کرده‌ایم و پاک یادمان رفته که می‌میریم. بی‌ هیچ تشریفات خاصی، خیلی ساده و معمولی تمام می‌شویم و این براستی از درجه هر اعتباری ساقط است. فقدان محض است، سکوت مطلق و دیگر هیچ.
حالا در قرن بیست‌ویکم این هم شده بانگ زبانمان که "از زندگی لذت ببرید قبل از آن‌که دیر شود". چه مزخرفی! به هنگام مرگ و چندی پس از آن، چه ارج و قدری دارد که لذت برده‌ایم یا نه. به طرز مضحکی، خنده و گریه، غم و شادی یکی می‌شوند آن زیر. اين‌که دیگران چند صباحی بعد از رفتنمان در جمع‌های محقر مطلقا بی‌اهمیتشان بگویند مثلا آدم شادی بود یا لذت برد یا ناکام شد را نمی‌گویم، برای خودمان که رفته‌ایم، برای خودِ خودمان، که دکمه‌مان را زده‌اند و خاموش شده‌ایم، تمام شده‌ایم چه تفاوتی دارد که چگونه زیسته‌ایم.
احساس رضایت، خوشبختی و لذت، همه حرفم این است که نداشتید هم نداشتید. نگران نباشید، لذت ببرید، اما اگر نبردید هم نبردید؛ اصلا اهمیتی ندارد.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

پیش از آلارم تلفنم و با درد پریود بیدار شدم، به جای تازه‌ی خالی دندان عقل زبان زدم و از لمس حفره خالی بزرگ و هنوز خونینش در دهانم چندشم شد. به دردها فکر کردم و ارتباطات و اتصالات‌شان با هم در تن آدمی. این‌که چطور تمام دندان‌ها، زبان، لثه، فک و متعلقاتشان به یاد دندان تازه در گذشته این چنین ملتهبند؛ این‌که چطور کمر، ران‌ها و پهلوهایم به این زنانه عادت دیرین بعد از بیست سال هنوز در مچاله کردن من هماهنگ‌اند؛ به این‌که چطور خستگی و هورمون، استرس و درد توانسته از من رمنده‌ی سرکشی بسازد که به این دو مرد بیچاره، همسر و برادرم، بگویم که دلم می‌خواهد چند روزی در خانه‌ام تنها باشم و اگر می‌توانند بروند طرفی! آن‌ها هم مظلومانه بگویند باشد.

نداشتن یک حمام آماده، وقت برای یک لیوان چایی داغ، یک قرص مفنامیک کوچک در خانه، یک روز مرخصی بدون تایید دکتر و حتی همین پتویی که مجبور به ترکش بودم را برای تمام روز، مهربانانه و از سر لطف در قضاوتِ قساوتم لحاظ کنید.
#یک_روز_به_شیدایی
@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

وسط قورت دادن لقمه دوم صبحانه با قهوه بی‌شیر پرشکر، موقع دوتایکی کردن پله‌های مترو برای زودتر رسیدن به جای گرم، به وقت پاسخ به سوالِ چهارم از تمرینِ پنجمِ کتاب گرامر، موقع ارائه گزارش‌های ماه گذشته در اتاق رییس، زیردوش، وسط عشق‌بازی، در میانه مستی، احساس می‌کنم پدرم مرده و به من نگفته‌اند هنوز. علتش به گمانم همین عادت مادرم باشد که خبرها را دیرتر می‌گوید؛ این استراتژی معصومانه اوست برای محافظت، برای مراقبت از من که دورم. مثلن وسط حرف‌های بی‌ربط و بی‌اهمیت اشاره کند "همان دو سه هفته پیش که پدر تشنج کرد"، یا "بعد این بود که بردیمش بیمارستان" ، یا "از وقتی صفرایم را عمل کرده‌ام" ، یا "بگذار زخم بستر پدر را پانسمان کنم بهت زنگ می‌زنم" . وقتی فاجعه آمده و گذشته، زهرش را گرفته و گذاشته که من بفهمم. اشتباه نکنید، شکایتی ندارم؛ راهکار مادرانه مادرم خیلی وقت‌ها کار کرده؛ زمان مثل سرعت گیر جلوی تکان‌دهنده بودن، فلج‌کننده بودن، فجیع‌بودن آن‌چه گذشته را گرفته و حقیقتا کمتر و کوتاه‌تر رنج کشیده‌ام.
با این‌حال این‌گونه است که ترس، ناتوانی و استیصالِ دوری از "لحظه رخ‌دادن از دست‌دادنِ او" که هر لحظه هم دارد نزدیک‌تر می‌شود، تزریق شده به تمام و تک‌تک لحظه‌هایم.‌
می‌ترسم زمانی، جایی، در میان مکالمه‌ای، از کسی بشنوم "همان روزی که پدرت مرد و تو نبودی... ".

#یک_روز_به_شیدایی
@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

این فایل صوتی رو یکی از خوانندگان عزیز کانال برام فرستاده که متن قبلی رو با صدای قشنگ و خوانش زیبا خوانده و برایم فرستاده، تجربه لذت‌بخشی بود شنیدن آنچه پیش از این بدان اندیشیده و نوشته‌ام؛ از زبان دیگری 😍❤️ ممنونم

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

حسادت شبیه ادرار پاشیده به دیوار است. قطره‌ای هم حتی اگر که باشد، نشانش می‌ماند، ردش جا می‌اندازد و بویش آزار می‌دهد. معلوم می‌شود که کسی این‌جا درنگ کرده و زهرابه‌ی تنش – کلامش، نگاهش، حتی حرکات دستش– را پراکنده و رفته.
اگر کسی رابطه خوبی، شغل مناسبی، شرایط دلخواهی دارد، شاید، لابد و در بسیاری موارد حتما، برایش آسان‌یاب و سهل‌الوصول نبوده است. ما از دیرپایی، سخت‌ به‌دست‌آیی، عمق رنج و پایداری اندوه‌های آدم‌ها چیزی نمی‌دانیم. نمی‌دانیم برای رسیدن به این سطحِ بی‌غشِ صیقل‌خورده که می‌بینیم، چه خراش‌ها به پهلوهایش، چه اخم‌ها و اشک‌ها به پهنای تاریخ و تجربه‌اش و چه مرارت‌ها که بر پاهای خستگی‌اش ننشسته است.
در مواجهه با "زندگی دیگران"، همیشه مراقب آن انقباض خفیف نمایان شده در عضلات دست و صورتمان، آن لب‌های به هم فشرده، آن نگاه‌های تیز و آن کلام‌های درشتمان باشیم .


#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

آدمی برگردد اگر به تاریخ و تجربه‌ی خودش، می‌فهمد که در زندگی، یک روزی، یک لحظه‌ای، یک سالی، یک چند سالی بوده که درست وقتی ایستاده آن‌جا، درست روی آن نقطه، آن دوره، آن دوران، همان‌جا «بزرگ» شده؛ منظورم از بزرگ‌شدن درک دقیق و درست همان مفهومِ ساده‌ی«کودک نبودن» است. که آن‌چه تجربه می‌کنی و این چنین سترگ است، نامش زندگی‌ست. می‌خواهم بگویم جایی در زندگی هست که آدمی یاد می‌گیرد، لاجرم و از روی اکراه، که قصه‌ای در کار نیست، که در کار نبوده قصه‌ای. آن‌جاست که به درستی می‌فهمد اسطوره‌ی قهرمانان از دم، ساختگی؛ ضریح‌های مقدس، همه خالی و نجات‌دهندگان عزیز، همه در گورند؛ کسی از پشت سر، از دل آسمان، از سر پیچ کوچه، شنبه صبح یا عصر جمعه به یاری سر نمی‌رسد و ما، گونه‌ی ما، در فضای لایتناهی بین کهکشان‌ها، بیابان‌های برهوت و کویرهای از همه سو تهی، به حال خودمان رها شده‌ایم. تنها آن‌جاست که به گمانم می‌توانیم تسلیم شده و ترسیده زیر لب زمزمه کنیم که بله «بزرگ شده‌ایم»؛ و البته که چه حیف.

#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

/channel/harfbemanbot?start=MzEzNTM1MDk3

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

داستان‌های قدیمی را خوانده‌اید؟ لابد بسیاری از شما در لذت خواندنشان بارها غوطه خورده‌اید. در فضای آن‌ها گاهی و اغلب این‌گونه است که دری به ناگاه گشوده می‌شود و سایه جوان خوش‌قد و بالایی می‌افتد روی صحنه. در نور کم دخترکی نشسته با تنی تازه و بلورین پیچیده در لباس حریری، بیشتر وقت‌ها سفید، روبروی آئینه، گیسو ریخته پایین و شانه می‌کند. درِ گشوده شده، گشوده‌تر می‌شود، سایه مرد نزدیک‌تر و بلندتر می‌افتد روی آینه و دخترک شانه را رها کرده و به اشاره‌ای رقص‌کنان می‌لغرد و می‌افتد در آغوش مرد؛ مرد بلندتر است و بی‌باک‌تر؛ دخترک زیباتر است و نادان‌تر. پرده می‌افتد و در خیال ما و دنیا، آن‌ها می‌مانند در آغوش هم، به عشق‌بازی تا ابد.
دلرباست؛ دلرباست که این‌جا داستان به نفع زندگی تمام می‌شود. درست همین جایی که قهرمان از همیشه بلاتکلیف‌تر و رسواتر است؛ اگر پرده بالا برود خواهیم دید که زندگی برای هر دو چه بغرنج‌تر است و پیچیده‌تر؛ و چه زخم‌ها که به پهلوهای نازک‌شان نخواهد نشاند. پرده اما بالا نمی‌رود، نه در آن روز و نه در روزهای بعدش، تا به مدد آن بخش از زبان که نامش ادبیات است، مست و مسخ، بازگردیم به زحمتی بی‌پایان به نام زندگی. از لابه‌لای سطور مهربانش سربرآوریم بی‌آن‌که بدانیم این‌ها که می‌گوید اگر همه واقعی هم باشد، همه‌ی واقعیت نیست. حتما، بی‌شک، ناگزیر، لاجرم، روزی، لحظه‌ای، آنی خواهد بود که مغموم و دلزده، دخترک را رها می‌کنیم و از آغوش مرد می‌آییم بیرون. آن پرده‌ی افتاده، آن کتاب بسته شده اما، می‌شود پناه‌مان، می‌شود گریزگاه‌مان، به وقت مشقت، به وقت دلتنگی، که بگردیم پی شادی بی‌پایان، پی ابدی بی‌عدم و  دست‌کم برای لحظه‌ای باور کنیم که تا همیشه می‌شود  در آغوش او و مأمن امنِ پشتِ پرده‌ی افتاده، ماند.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

عبارت "بهترین ویلچرهای حال حاضر جهان" را گوگل می‌کنم و از دیدن امکانات و ویژگی‌های هر کدام ذوق‌زده می‌شوم. دو سال پیش که هنوز ناتوانی راه رفتن پدر یک تهدید بعید بود نام ویلچر و متعلقاتش، چنان زانوهایم را می‌لرزاند که لب‌گزیده و ترسیده از دکترها رو برمی‌گرداندم که زبانتان لال الهی. زندگی اما چنان آرام‌آرام تهدیدهایش را، ترس‌هایش را، بدترین و دهشتناک‌ترین کابوس‌هایش را چون پارچه‌ای کبود و کثیف می‌کشاند روی آسمانت و چنان جهانت را، صبور و سنگین و بیرحم، تاریک می‌کند که نور را از کوچک‌ترین دریچه‌ها، به امید و تقلا، می‌جویی، بی‌آن‌که قلبت از شدت حجم اندوهی که تحمل می‌کنی از هم بگسلد؛ بی‌آن‌که خودت کور یا کسی لال شود ادامه می‌دهی و با هر آن‌چه روزگار در سبدت باقی گذاشته سر کیف می‌آیی. ‌

به قول رفیقی، این است آدمی، نه چیزی بیش و نه کم.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

یه زمانی این کانال ، کانال شعر و شاعری بود، می دونم 😅😜 !! ببخشید دیگه جایی نداشتم شر کنمش 🙈

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

خواب پدر را دیدم. زنده بود، سالم و ساکت کنار ما زندگی می‌کرد. کنار سفره می‌نشست، غذا می‌خورد، به جوک‌های ما می‌خندید، به عادت دیرین‌اش در را باز می‌کرد، با کیسه‌های خرید می‌آمد تو، می‌خوابید، راه می‌رفت، عینک را می‌گذاشت نوک بینی‌اش و کتاب می‌خواند. ورم نداشت، سنگین نبود، بیمار نبود؛ بیماری رفته بود، نه اما با مرگ، زنده هم نبود ولی، زندگی نمی‌کرد انگار؛ کسی به جز من نمی‌دیدش، برگشته بود. برگشته است؛ از توی دالان‌های پیچ‌درپیچ و تاریک ذهن من این روزها و شب‌ها آمده بیرون؛ درست زمانی که مضطربم، غمگینم و دلم از دنیا و آلات و ادواتِ مبتذلش این‌چنان پر و خون و گرفته‌‌است. حالا یاد پدر هم برگشته، و بی‌رحمانه پرم کرده، خودم گویا آورده‌امش بیرون و فضایی در مغزم که شش ماه تمام تلاش می‌کردم از او بستانم را تقدیمش کرده‌ام.

توی خواب توضیح می‌دادم به دیگران، معصومانه و مذبوحانه، که او اینجاست، اینجاست هنوز؛ مرده ولی نمرده، نیست ولی هست. به عادت بعدازظهر‌های بیکارِ خانه، دراز کشیده بودیم کنار هم، بی‌نظم و به رخوت و دلخواه؛ پدر کنار مادر، برادرانم بالا و پایین سرشان؛ من اما ایستاده و مصمم که نشان بدهم که چطور و چگونه باز همگی‌مانیم با هم و عیش‌مان کامل است و دلمان خون نه. همگی و حتی خود پدر به تلاش بی‌نتیجه و بی‌دلیلم خیره شده بودند. خم شدم، دستهای عزیزش را گرفتم و گذاشتم روی موهایم، گفتم "نوازشم کن، زود باش! جوری که موهایم تکان بخورد؛ بگذار بفهمند که اینجایی." دستش را به آرامی گذاشت روی سرم و موهایم را نوازش کرد. به هیجان گفتم "هی، ببینید که موهایم چگونه دارد تاب می‌خورد!". نگاه‌هایشان دلسوازنه بود. قطره اشکی از گوشه چشم پدر ریخت و من بیدار شدم؛ موهایم پریشان بود و واقعیت همچون لباس خیس کهنه‌ای به تنم چسبیده بود.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

در جهان پس از او زندگی می‌کنم، در جایی که خیال می‌کردم سیاه و روبه‌زوال، صامت و منجمد خواهد بود. بی‌رحمانه رنگی است ولی، خوشحال است و کمترین تفاوتی با وقتی که او بود، ندارد. بچه‌ای می‌دود؛ جوانکی ته قوطی‌ آبجویش را هورت می‌کشد؛ همسایه با صدای بلند به سگش میگوید بیا و دو دلداده کنار دریاچه همدیگر را با لذتی عمیق می‌بوسند. دست‌های گرم او، چشمان مهربانش، زیر خاک، در تاریکی مطلق، در حال تجزیه است و جهان بی‌تفاوت و سرحال راه خودش را می‌رود و خورشید چنان مغرورانه گرم است که گویی هرگز بر او نتابیده بود.  ‌

جهان خالی است از حضورش و من اینجا هستم، همدست با همه، در حال خیانت به او، به فکر خودم و مشغول فراموشی؛ فراموشی آنچه روزگار کرد و آن‌طور که شد و رنجی که او برد. دیگر گریه نمی‌کنم، شیون که اصلا، سرپا شده‌ام و تسلیم. این است آدمی، یهودا هم که باشد روزی مسیح نازنینش را به برق سکه‌های رنگارنگ دنیا می‌فروشد، آرام می‌شود، فراموش می‌کند و ادامه می‌دهد‌‌؛ کمی صبور باشد حتی دوباره می‌خندد.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

در فقره بیماری و سپس مرگ پدر، تدریجی اما به‌ تمامی، از هر آن‌چه پیش از آن آموخته بودم، تهی شدم؛ جهانی که در آن می‌زیستم بازتعریف شد و من تبدیل به زنی شدم که هرگز نبودم. البته این‌ها همگی مطلقا حاوی ارزش خاصی نبود که حتی ترجیح می‌دادم زاویه‌های دیدم، خوب و بد و زشتم، همانی می‌ماند که بود. آن‌چه پیش ازاین می‌پنداشتم هم لزوما ساده، خام، ناچیز و بی‌مقدار نمی‌نمود، تنها بر تفسیر آن‌چه تجربه می‌کردم و بر من می‌گذشت دیگر به کار نمی‌آمد. خواندن دعا، سرازیر کردن انرژی مثبت، توصیف درام‌گونه آن‌چه در حال رخ‌دادن بود یا زیباسازی رنجی که می‌بردم را یکی‌یکی در این مسیر طولانی چون بار سنگین زائدی زمین گذاشتم و عبور کردم از مرهم‌هایی که هیچ تسکین نبودند. هر جور حساب می‌کردم نمی‌شد از دل آن زشتی محض و سیاهی مطلق حکمتی مصلحتی یا چیزی زیبا بیرون کشید. همه چیز یک تصادف محض و یک‌سره بیهوده بود و به راحتی می‌توانست چنان نباشد.‌
دستاوردها و نوع جدید نگاهم به دنیا هم، البته، چندان حاوی فلسفه یا ارزش خاصی نبودند؛ رنج زیبا نیست، هر جور به آن نگاه کنید. تنها از یک جایی به بعد حاضر نبودم بپذیرم که برای درک بهتر زندگی و جهان و هستی و مافیهایش، با دنیا، بر سر سرنوشت پدرم قمار کرده‌ام؛ او رنج می‌کشید تا من بیاموزم، آدم بهتر یا قوی‌تری بشوم؛ ساده‌لوحانه و حال‌به‌هم‌زن است. از این رو در ماه‌های آخر، درست یا غلط، پناه برده بودم به مقالات علمی، آخرین دستاوردها و واقع‌بینانه و سرسخت چشم دوخته بودم در چشم‌های مرگی که داشت درست و بی‌تردید روبروی چشم همگی ما، به تدریج، بطئی و بی‌رحم رخ می‌داد. ‌بنابراین بخواهم صادق باشم مرگ پدر بدترین قسمت ماجرا نبود، سخت‌‌تر از واقعیتی که بر او و ما، در یک فرایند طولانی و شفقت‌بار گذشت، نبود.‌

قدرت و توان تحمل درد هم البته فضیلت نیست،  یک اجبار است، یک وظیفه که در یک جبر ممتد و متناوب می‌پذیری‌اش و به ناچار ادامه می‌دهی و همین.
حالا اینها را گفتم که بگویم چه؟ که بگویم حالم شبیه آدمی‌ست که از چرخ و فلکی که سالها سوارش بوده پیاده، یا دراماتیک‌ترش پرت شده پایین‌؛ سرگیجه دارم و دل‌به‌هم‌خوردگی و از تمامی رنگ‌ها و لعاب‌ها و بازارهای مکاره‌ی شهربازیِ مهوعِ دنیا دلزده‌ام. سکوت می‌خواهم و آرامش و اندکی آب خنک و زمان.‌
رفاقت هم که، هر آینه، مسکّن است.

* توضیح عکس این‌که سال هشتادوهفت بود، پدر تازه بیمار شده بود و من پناه برده بودم به انرژی مثبت‌درمانی یا همچوچیزی و برای سلامتی و خوشحالی و طول‌عمر پدرم سپاسگزاری می‌کردم بلکه دنیا بیوفتد توی رودربایستی و نکند آنچه را که کرد.

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

امیدوارم بودم که بتوانم در آستانه سال نو عکس بهتری را همرسان کنم؛ گلی، سنبلی، سفره ای؛ به نظرم اما این نمای قرمز ملتهب از ایوان خانه‌ام به وقت گرگ‌ومیش بازتاب دقیق‌تری‌ست برای توصیف حال این روزهای ما.
بماند اینجا که اگر زنده ماندیم و از زندان مرگ و غربت و بیماری رهیدیم، یادمان باشد و بیاید -اگر بتوانیم اصلا فراموش کنیم- که سالی هم بود یکسره زمستان، این‌چنین سرد، زمهریریو ترسناک؛ و ما، همه ما، در هر کجای این زمین، اسیر بودیم، پایمان در بند، خونمان در دل و خورشیدمان آن سو، آن دور، سوسوزن و رو به زوال.
به جای خورشید حالا بگذارید وطن، خانه، شادمانی، خانواده، پدر؛ هر چه.

#یک_روز_به_شیدایی


@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

در مرور صفحه‌ام می‌بینم چه از مرگ نوشته‌ام این روزها و چه از زندگی خالی‌ام این مدت؛ مچ خودم را می‌گیرم که وسط گفتگو با دوستی، مصرم به باز کردن چشم‌هایش به این حقیقت که مردن لزوما بد نیست؛ خوب هم نیست البته، ولی ترس ندارد؛ گو اینکه بارها مرده باشم و الان هم به بازاریابی برای حضرت عزرائیل افتاده باشم دوره که آرام باشید جماعت.

به شفقت و مهر می‌نشینم کنار خودم به این پرسش ساده‌لوحانه که چطور این همه از هر آن‌چه روزی از آن سرشار بودم خالی شده‌ام و زندگی و مرگ برایم دو روی سکه‌ای‌ست که این‌چنین از بازار چشمانم افتاده. پاسخ ساده است: زیستنی طولانی، غمناک و پرمخاطره در لبه مغاک "فقدان" و قدم‌‌زدنی مردد و بلاتکلیف بر فراز دره "نیستی"؛ بودنی یک‌سره وحشت‌زده از نبودن.

حالا هم در میانه‌های ماه مارس که سوزهای آخرش چون آخرین نت‌های کشیده‌ی یک سمفونی آخرالزمانی کشیده می‌شود بر پوست نازک صورتم، دستهایم، هر صبح و هر غروب ایستاده‌ام؛ از این بیماری همه‌گیر، کلافه و سرگردانم، اما نترسیده‌ام. گاه به گاهی از درک چندین باره فاصله‌ی بسیارِ آرزوهایی که داشتم و کابوسی که زندگی می‌کنم دندان به دندان می‌فشرم اما در نهایت تسلیم شده آرامشم را باز می‌یابم و برمی‌گردم به زندگی معمولِ روزْ شب‌کنی‌ام. گو که مرگ در سال‌هایی که بی‌رحمانه برمن گذشته چنان آزاد بوده و چنان تمام فضای مورد نیازش را در تنم اشغال کرده که انگار حالا خودش همه زندگی‌ست.


@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

پدرم، چینی بندزده است. جانش چنان نازک شده و جسمش چنان خسته است که آرزوی سلامتی کردن برایش می‌خنداندش؛ خنده که نه، پوزخندی غم‌انگیز از هزاران کیلومتر دورتر به مدد صفر و یک‌های کوچکِ بی‌منظور می‌رسد به چشم‌های خیس و ساده و حالا همه‌چیزدیده‌ من. ‌
دکترش می‌گوید خوبی بیماران مغزی این است که درک کاملی از آن‌چه بر آن‌ها می‌گذرد ندارند. بااین‌حال حواس من کامل جمع است و درست و دقیق از این مردنِ تدریجی، از این کابوسِ بی‌پایان، از این تلخی کاهنده اما نفس‌گیر آگاهم. می‌گویمش دلم برایت تنگ شده پدر، به سادگی و وضوح از پشت دندان‌های یکی در میان شده‌اش صدای عزیزش را می‌شنوم که می‌پرسد "خب چرا نمی‌آیی؟"

مرضی آمده پدر، عالم‌گیر و همه را عین خودت خانه‌نشین کرده، پر پروازها بسته و فرودگاه‌های خانه را خالی کرده؛ حالا آرزو شده این که تا حالِ بدِ بعدی تو، این مرض رفته باشد و زندگی حواسش به آن دلخوشیِ کوچکِ باقیمانده که می‌توانستم هر وقت دلم خواست و تو نیاز داشتی به سمتت بپرم، توی سبد خالی و محزون من، نباشد.

@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

امروز حساب کردم دیدم یک سوم زندگی‌ام را به استرس مریضی پدرم باختم. یک سوم خدایی خیلی است. این یک سوم را با راهروهای بیمارستان‌ها، روپوش‌های سفید، صدای دستگاه ام‌ارای، چشمان ترسیده، هق‌هق‌های شبانه، امیدواری و ناامیدی‌های پی‌درپی، آرامش‌های ناچیزِ قبل از طوفان‌های مهیب، اشک‌های شوق برای بهبودی‌های کوچک، التماس‌های بی‌نتیجه برای رنج‌های بزرگ به یاد می‌آورم. در این دوازده سال با این پس زمینه‌ی بدرنگ روی زندگی‌ام اما، عجیب بزرگ شده‌ام، درست‌ترش این است که بگویم پیر شدم؛ با این حال در حال نگارش این خطوط بیشتر منطقی‌ام تا احساساتی و به همین دلیل نمی‌گویم که پیر شده‌ام و واویلا، چرا که اگر این یک سوم را خوش هم گذارنده بودم باز پیر می‌شدم، بزرگ ولی لزوما نه؛ این جنس بزرگی که شده‌ام دست‌کم نه. آدم‌هایی که زخم‌های عمیقی زندگی گذاشته روی پهلوها و گرده‌هایشان همیشه حس می‌کنند حق دارند یا شاید حتی این حق به گردن آن‌هاست که از موضعی فراتر به آن‌هايي که در ساحل نشستند بگویند که مواجهه با بدبختی چه شکلی است و چطور می‌شود که دنیا سویه‌های تاریک و دست‌های سیاهش را رو می‌کند و پشت زلم زیمبوی فریبنده‌اش چه نکبتی پنهان است و خبر بد اینکه اگر بخواهد میتواند تا ابد این نکبت را کش بدهد، منظورم دقیقا و تحقیقا خودِ "تا ابد" است. این کار- همین توضیح دقیق چگونگی زیستن در دامنه آتشفشان برای دوازده سال پیاپی- تا حد زیادی بیهوده می‌نماید، چرا که تعدادی هرگز قرعه به نامشان نمی‌افتد و اصلا چرا باید بدانند این‌جا چه خبر است و بقیه هم که تجربه مواجه با بدبختی‌شان به احتمال زیاد منحصر به فرد خواهد بود و به گمانم بازسازی صحنه به صحنه رنجی که برده‌‌ای  جز دم دستی کردن احساسات عمیق‌ات فایده‌ای ندارد. با این‌حال این‌جا بعد از "دوازده سال بردگی" برای چند سلول کثافت که برای زیستن حقیر و وحشی و بیهوده‌شان کله نازنین پدر مرا انتخاب کرده‌اند، به گمانم گفتن و نوشتن این‌که "من دیگر کارم تمام شده است" بد نباشد. نه اشتباه نکنید، بازی تمام نشده است؛ پدرم البته آرام گرفته و دیگر نمی‌‌هراسد، انگار که بعد آن همه جنگیدن، باخت را پذیرفته افتاده کف رینگ و می‌گوید: بیاع، مال تو همه‌اش؛ بگیر و بزن، ببر و بجو، فقط رهایم کن، نکردی هم نکردی؛ بیمارهای جورواجور دیگر هم در باقیمانده تن عزیزش سوری به پا کرده‌اند، ممتد و بی‌رحم؛ پس بازی ادامه دارد. من اما، این‌جا، در جایی که حتی نمی‌دانم انتهاست یا نزدیک به انتها و اصلا مگر از دست دادن عزیز انتها هم دارد، ایستاده‌ام و دیگر گریه نمی‌کنم، فکر نمی‌کنم ، دیگر آرزویی ندارم؛ بهبودی، راحتی، آرامش یا هر چی، از همه این‌ها عبور کرده‌ام، تمام شده‌ام و خودم و فکرم پخشیم؛ تنها گریزم در مواجهه با این حجم از دشواری گوشه امن بازارها و سرگردانی  میان چیزی به لودگی رنگ لاک‌ها و ماتیک‌هاست.
پذیرش، واکنش دفاعی یا ترس، نامش هر چه که هست بدانید بد نمی‌شود، که جایی خیلی دورتر از آن‌جایی که بدبختی کلید می‌خورد و ورق زندگی برمی‌گردد آدميزاد این توان را دارد که ناتوان شود در فکر کردن یا بهتر بگویم تواناتر شود در فکر نکردن و این یکی، شاید از آخرین سنگرهایی باقیمانده باشد که در مسیر سنگلاخ بزرگ‌شدن خواهید یافت؛ سنگری که من برای درک و دست یافتن به آن هزینه زیادی داده‌ام؛  یک سوم از عمرم و مقدار بسیار معتنابهی از امیدم.

#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

با من دوست می‌شوی؟" شروع بس معصومانه من بود برای وارد شدن به دنیای کودکِ غریبه ایستاده در کنار آبخوری مدرسه، نشسته روی تاب کناری پارکِ دلگیر سر کوچه، هم‌مسیرِ هم‌سن‌و‌سال، در راه تکراری مدرسه؛ به وقت کودکی. بزرگ‌تر که شدم اما اشتیاق دوستی با هم‌دانشگاهی، هم‌کوپه‌ای و هم‌کار را به ادب و سیاست جمله‌های "عجب هوای خوبی است امروز"، "عجب امتحان دشواری بود" ، یا "چه کفش‌های قشنگی"، آلودم.
خام و کال و ناآزموده، آدم‌ها برایم جالب بودند و دست‌زدن بهشان، خیره‌شدن در چشم‌هایشان، استشمام بوی تنشان و پذیرفته شدن در جمع‌های کوچکِ حقیرشان را دوست می‌داشتم. آن‌ها اهم مهمات زندگی من بودند. زندگی‌ام را مدام در دور دایره روابطم، نسبت‌هایم، رفاقت‌هایم، به رسمیت‌شناختن و شناخته‌شدن‌هایم می‌چرخاندم و پروا هم نداشتم. آغوشم باز و سفره دلم پهن و دستم گشاده بود.
حالا اما چندی‌ست خوشایندی تجربه تماشای دیگری، نشستن کنارش و معطوف او و زندگی‌اش شدن، جای خودش را داده به تمنای پیوسته و پی‌درپی تنهایی. گویی که دیگری خودْ دوزخ است.
این سگ سیاه افسردگی است که خودش را یله کرده توی تنم؟ بله، البته که اوست. اما قراردادنِ بی‌اندازه درک و فهمم در معرض آدم‌ها، بیشتر و بهتر شناختنشان، امیدبستن و سپس ناامیدشدن ازشان، مبارزه بی‌امان برای اثبات آن‌کسی که هستم و تحمل بیش از آن‌چه که بایدِ درشتی‌هایشان، در این عنقی و عبوسی بی‌تاثیر نبوده است.

باری چشم ذوقم کور و چشم سرم بد ترسیده است. زندگی در کلبه‌ای تنها در جنگل، آخرین کابوس من هم نبوده تا به اینجا، که حالا اما این چنینم آرزوست.

گریزانم از جمع‌ها، دلزده‌ام از دوستی‌ها. در میانه، دلم غنج می‌زند از خیال در آن‌جا نبودن، که کاش پر بزنم بروم آسمان، که یونس بشوم بروم توی دل ماهی، از نزدیک‌ترین پنجره بپرم بیرون.

کسی گفته بود هر کودکی که به دنیا می‌آید یعنی که خدا هنوز از انسان ناامید نیست؟! چه سخن باطلی! هر کودکی که به دنیا می‌آید آمده است که ناامید کند و ناامید بشود.


#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

نمی‌دانستم که می‌شود با غم زندگی کرد؛ می‌شود راه رفت، خوابید، سفر رفت، عشق‌بازی کرد، مست شد، خندید، رقصید و همچنان غمگین بود. نمی‌دانستم غم می‌تواند در وجود آدم چنان ته‌نشین شود گویی روزی نبوده که نبوده باشد. می‌گویم غم، اما نه از آن غم‌ها که قشنگ است و خوب است و خودش و مرورش یک جور خوبی است، انگار کن که اصالت و فراستی باشد برای وزن آدمی روی زمین؛ نه از آن اندوه‌ها که آدمی برای روزهای کودکی‌اش، برای فضاهای آشنایش، برای او که رفته، یا نیامده یا نمی‌آید توی سینه‌اش دارد و به یادش، به خیالش، غمگین می‌شود گاهی، چشمی تَر می‌کند و حسرتکی می‌خورد. نه؛ من از غمی سخن می‌گویم که بیش از توان آزارپذیری آدمی، آزاردهنده، برنده، تیز، دندانه‌دار و بی‌رحم است و هر لحظه چون اره‌ای به پهلویت، چون خاری در گلویت، چون خاکی در چشمت شکنجه می‌دهد و پروا هم ندارد. نمی‌دانستم، آدمی نمی‌داند که سختی می‌گذرد و سخت‌تر می‌شود. ‌

گاهی در میانه روزمرگی و تلاش‌های بیهوده‌ام برای شادی و موفقیت لحظه‌ای می‌ایستم و متعجب و حیران از خودم می‌پرسم چگونه می‌توانی شیدا! چطور سنگینی این اندوه را تاب آورده‌ای تا به اینجا؛ چطور توان نادیده گرفتن را یافته‌ای و قدرت ادامه دادن را از کجا و که آموخته‌ای. در تکرار مکرر این پرسش، بی و بدون تردید، صورت برافروخته مادرم با آن چشمان درشت قهوه‌ایِ همیشه نگران، وقتی برای مدیریت هر چیز و همه چیز بی‌امان تلاش می‌کند می‌آید جلوی چشمم؛ با آن موهای فرخورده‌ی نیمه پریشانش، با آن خطوط مورب صورت زیبایش، که ترکیب دلربایی از مهربانی و قدرتِ توامان است. جز او که می‌تواند باشد، جز او، آموزگار همه این توانستن‌ها و تاب آوردن‌ها، از غصه نمردن‌ها و صاف ایستادن‌ها؛ او که در میانه آتش و التهاب سرم را می‌فشرد به سینه‌اش، می‌گذارد روی زانوهایش؛ «که درست می‌شود جان مادر»؛ و بعد که می‌بیند آنقدری بزرگ شده‌ام که باورش نکنم، به درایت می‌گویدم که شیدا "ما؛ خانواده ما،  درون قایقی هستیم؛ بی‌ناخدا، بی‌نقشه، رها و سرگردان؛ نه در میان برکه‌ای، که رودی خروشان شاید، که می‌رویم و خودمان نمی‌دانیم به کجا". می‌توانید استیصال آدمی چنین بی‌پناه را بفهمید؟ مادر می‌گوید و من می‌فهمم که چه می‌گوید.

آدمی اگر بداند که زندگی تا کجا می‌تواند ترسناک باشد و بی‌رحم، اگر بفهمد و بپذیرد و بداند عمق فاجعه را، دیگر نمی‌ترسد. اگر از چهار سو بدانی که چه دارد بر تو می‌‌گذرد، آرام می‌گیری و تقلا نمی‌کنی. مادر این را خوب می‌داند و در دانستن این راز تلخ زندگی بسیار به من کمک کرده است؛ یادم داده که چطور ترسیده اما تسلیم شده، "بپذیرم" . این است که من اینچنین غریب، با غمی به سنگینی همه هستی روی قلبم، راه می‌روم، می‌خوابم، می‌رقصم، می‌خندم و بدون امید به نجات‌، نجات آن‌ها که دوستشان دارم و همه کس و کسان منند روی زمین، این گوشه دنیا، فقط، غمگینم.



#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

⬇️ دانلود رایگان فیلم ضبط شده دیتا میتینگ 3 با عنوان "روش های اپلای و مهاجرت شغلی در حوزه Data Science"

✅ این وبینار در تاریخ 6 مرداد 98 برگزار شد و اکنون می توانید فیلم ضبط شده آن را رایگان دانلود کنید...

👤 شیدا وانویی (متخصص علم داده در آلمان)

🌟 جهت درخواست دانلود فیلم دیتا میتینگ 3 (بر روی لینک کلیک کنید): https://forms.gle/nZm7NEkJL98xRQNf8

💬 @tiheac
🌐 tihe.ac.ir
📞 021-86741 (EXT: 120-125-127)

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

بمیرم برای اونایی که تازه اومدن اینجا به امید اطلاعات جدید علمی 😅😅.
برای فحش دادن از لینک بالا استفاده کنید. هنوز گمونم کار می کنم 😜

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

دارم میل می‌کنم، خیلی آهسته و پیوسته و قابل پیش‌بینی، به سمت چپ نمودار. به سمت دوست‌نداشتنِ بچه یا اگه بخواهم خیلی مواظب حرف زدنم باشم بچه‌دار نشدن. اوایل از ترس این میل یا بهتر بگویم بی‌میلی لب‌گزه می‌رفتم که مبادا کسی فکرم را بخواند. از بس که همیشه تنم را می‌دیدم و شعر و شعار را بهم می‌بافتم که این تن غایت‌اش مادری‌ست؛ که رسالت سینه‌هایم سیرکردن نوزادی‌ست؛ که اندام‌های زنانه‌ام در حسرت پرورش‌اند و سلول‌هایم در خواهش تولیدمثل. ناتورالیست بودم یا همچو چیزی؛ شاید باشم هنوز هم، با این تفاوت که انگار تنم خبرم می‌دهد که خب خانوم‌جان حالا که عقل‌رس شده‌ای و فهمیده‌ای می‌شود به عنوان یک انسان در برابر طبیعت و غریزه ایستاد؛ پس بگذار از گردونه تولید و خدمات بعدی‌اش با هم برویم بیرون. از این پس‌زده‌شدگی تنانه-زنانه غصه‌ام می‌گیرد اما باز مقاومتی نمی‌کنم. دلم است یا عقلم نمی‌دانم، صدایی اما می‌گوید چیزهای دیگری هم هست و جاهای دیگر؛ چه بسیار کارها که می‌توانی با زندگی‌ات بکنی به جز این که اجازه دهی عشقی آن‌چنان عظیم برای همیشه درهم‌ات بپیچد. قلبت را بیاوری از توی واژنت بیرون و اجازه دهی بیرون از تو زندگی کند.
در طول زندگی‌ام هرگز مادر پشیمان ندیده‌ام؛ هرگز مادر بدبخت نشناخته‌ام. مادران همه عاشقند، پس خوشبختند. یقینا همگی‌شان وقتی این نوشته را می‌خوانند سر نازنین‌شان را به تاسف برایم تکان می‌دهند. همه آن‌ها اگر برگردند به گذشته دوباره انتخابشان همین است و چه بسا بیشتر و زودتر. همه‌شان از سرزمین زیبایی سخن می‌گویند که ما زنان یاغی- و البته مردان - را بدان راه نیست. باری من اما مدتی‌ست به این می‌اندیشم که این مسئولیت سنگین را نپذیرم، سالهای باقی مانده را صرف خودم کنم، خودم را دوست داشته باشم، بیشتر و بهتر بپرورم و عزیز بدارم. بله می‌دانم، انتخاب رذیلانه، شجاعانه و البته غمگنانه‌ایست.


#یک_روز_به_شیدایی

@sheida_va

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

ساعت از یک گذشته که می‌گوید «آخی» و آخرین جرعه شرابش را سر می‌کشد. «آخی» به شکل متفاوت و خوبی واکنش همیشگی اوست به تامل در باب حال خوش کوچکی که دارد می‌گذرد. سال‌هاست در گذشته زندگی می‌کند این مرد، اما دوباره پی تجربه خوشی‌های کوچک آمده اینجا نشسته توی ایوان خانه من؛ پی تجربه بی‌بدیل حرف زدن؛ زیاد، بی‌دغدغه و حتی بی‌هدف. دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و می‌گوید "برای آرامش روحت بیشتر بنویس شیدا و برای سرکشی‌های تنت بیشتر برقص". جمله‌های او چنین است؛ به مثل هایکویی‌ست که از پس خرد می‌گوید و برآمده از عشق؛ که روح بی‌پروای او از زندگی تنها همین «عشق» را برگزیده و جان عزیزش از پس دردها و زخم‌های بیشمار «صبوری» را. سالیان سال است که به دلسوزی یک پدر به مهربانی یک رفیق و به اشتیاق یک معشوق در ساز و کار شخصیت من دست داشته و آن‌چه می‌بینید و هستم، بی‌شک، بی او، هر چه بود و می‌توانست باشد، این نبود. پانزده سالم بود که به من گفت ریاضیات بخوان، به سیاست سری بزن، از شعر غافل نشو و راشومون را ببین. راشومون را دو بار دیدم، سیاست را هرگز نفهمیدم با ریاضی نان در‌آوردم و تا آن‌جا که میشد با شعر عاشق شدم.‌

حالا ولی پیر شده‌ایم، هم من و هم البته بیشتر او؛ زیر نور کم نگاهم می‌کند و می‌گوید "ولی چه شبیه مادرت شده‌ای دایی!" می‌خندم و می‌گویم «آخی».


@sheida_va

#یک_روز_به_شیدایی

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

🚀 #دیتا_میتینگ برگزار می‌کند...

🔥 دیتا میتینگ (3) با موضوع " روش‌های #اپلای و مهاجرت شغلی در حوزه #علم_داده (Data Science) به کشور #آلمان"

📆 6 مرداد 98 | یکشنبه | 19 الی 21 | به صورت آنلاین و رایگان

👥 شیدا وانویی (متخصص علم داده در آلمان)

🔗 رزرو حضور از طریق: https://bit.ly/2xBPVRi

🥇 @tiheac
🌐 tihe.ac.ir
☎️ 021-86741 (EXT: 120-125-127)

Читать полностью…

یک روز به شیدایی...

مقاله ای که دیروز توی استوری های اینستا بهش اشاره کردم. ادبیات شکل گرفته در حوزه بیگ دیتا و مطالعات موردی انجام شده در این زمینه در بستر صنعت حمل و نقل از پنج سال پیش تا حالا 👌

Читать полностью…
Subscribe to a channel