تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
#رهی_معیری
ماه من..! "
من به خدا ڪَفتهام :
شرح نمازام را...
⦉ قیاماش براے اوست،
قنوتاش براے تو...
#فرخ_شهبازے
.
با چه می توان عشـق را
بـه بنـد جــاودان كشيـد ؟
باكدام بـوسـه، باكدام لب
در كـدام لحظـه ؟
در كـدام «شــــب» ؟!
#فروغ_فرخزاد
🌹
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
تا از لب تو بوی لب غیر نیاید
تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
#مولانا
.
بی هیچ بهانه ای
سراغم را بگیر
همینقدر ساده
بگذار میان این همه تشویش
کمی آرام بگیرم
همین ...
#حسين_عربی🌙
مادرم میگفت : عاشقی یک شب است ،
و پشیمانی هزار شب !
اما هزار شب است ،
پشیمانم، که چرا یک شب عاشقی نکردم ...!
علی شریعتی🌙
.
_پنجشنبه شد
و مقبرهی تنگ دلم تنگتر شد ...
آرزوی بودنت را
با شمعی روشن میکنم
آرام آرام
میسوزم و خاکستر میشوم
نثار روح عزیزان خاموش فاتحه و صلوات
🖤عزیزان خفته در خاک.روحتون شاد🖤
بر لبانم
قفل خاموشی زدم
با ڪلیدے آشـنا بازش ڪنید...
ڪودڪِ
دل رنجهٔ دست جفاست
باسرانڪَشت وفا نازش ڪنید...
#فروغ_فرخزاد
🌼تقدیم با بهترین آرزوها
🍀عصر تون شاد، شاد
🌼امیدوارم
🍀حال دلتون خوب
🌼حال خونه تون گرم
🍀حال زندگیتون صمیمی
🌼حال لحظه هاتون شیرین
🍀حال بهارتون بی نظیر
🌼وحال تک تک تون عالی باشه
🍀عصرتون بخیرو خوشی
🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑🍑
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به "پنج شنبه" ڪه ميرسیم
جاے خالے ها
خودشان یڪے یڪے ردیف میشوند ؛
"یڪے" دیگر نمے آید ؛
"یڪے"از دور پیداست ؛
"یڪے" در قابِ عڪس و
"یڪے" هم هست، اما انگار نیست ...!
#لیلامقربی
هم به وَفا با تو خوشَم
هم به جَفا با تو خوشَم
نی به وفا،
نی به جفا،
بیتو مَبادم سَفَری ...
#مولانا
.
نمیدانم که را دیدم که از خود میرود هوشم
جنون آهسته میگوید: مبارک باد! در گوشم
#صائب_تبريزی
و در نامهاش
پرسیده بود
بی من خوشبختی؟
دردم تازه شد!
بال و پرم را چیده بود
و از پرواز میپرسید...
باید چیزی باشد پابندت کند
که در گوشت بخواند : نرو
آدم یک سال با دیوار هم حرف بزند
پنجرهوار دوستش خواهد داشت
مریم_قهرمانلو
این....
پنجشنبههاے تلخ را
تنها همان خیال تو
شیرین میڪند،
رویاےِ زیباے بودنت
به خلوت احساسم پا میڪَذارد،
و سڪوت نم ڪَرفتهے چشمانم را...
به باران دلتنڪَی بدل میڪند؛
میدانی حضرت یار..؟!
شور عشق تو.....
شیرینترینحسدنیاےمناست
#باران_مقدم
به ناچار
عاشقت شدم...
نه برای آنکه زیباترینی، نه،
«برای آنکه عمیق ترینی»...
#محمود_درويش
تا وقتی زنده ایم یه لیوان اب دست همدیگه بدیم
بعد از مرگ چهار لیتری گلاب به کار نمیاد
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر ان شیشه بدانیم که هست
نه دران وقت که افتاد شکست
اقبال_لاهوری
.
نامههایت، هرچه سردتر
و این انتظار، هرچه دشوارتر
شکنجهی عشقم افزونتر!
خود را هرچه بیشتر در رنجها میغلتانم.
هربار میخواهم فراموش کنم
و باز به خاطر میآورم
معجزهی لبخندت را...
#سوفیا_پارنوک🌙
هوا رو به غروب است
خیابان بلند و کشیده
سوت و کور ، خلوت
دست تو در دست اوست
چشمان من و دل هر دو سوخته
آه...چیزی نمی گوید کسی
از حال پریشان من ِ و او
غروبتون بی غم🌼
این آخرِ
هفته هاے لعنتے گاهے به وسعت
یک اقیانوس...
خاطره ها را،نبودن ها را،دلتنگی ها را
به رخِ تنهاییِ آدم میڪشند.
آدم است دیگر...
حافظه دارد...
قلب دارد...
احساس دارد...
#ناشناس
ما انسانها زخمهایی بر جانمان داریم
برخی عمیق و برخی سطحی تر
زخمها درد می آفرینند
اما اینکه در زخمها و دردهایمان غرق شویم
و به خود و دیگری
و دیگران، آسیب زنیم
یا در زخمها و دردهایمان رشد کنیم
و از نو بیافرینیم
و معنایی جدید خلق کنیم
فراتر از جبر سرنوشت
مسئولیت تمام و کمال این "شدن"
فقط و فقط با خودمان است
#دوبیتی_من_تو
غصــــــه ها را جمع ڪن در ڪنج
ِ پنهانِ دلــــــت
شِڪوِه از نامردمے در بے صدایے
بهتر است...
#ســـــــهیلا_مولاوردے
پنجشنبه ها
دلها،
حرفِ خصوصی می خواهند؛
حرفی بيشتر از
يك احوالپرسیِ ساده!
گناهي ندارند
می دانند فردا جمعه است!
#فريد_صارمی
.
بودنت هَـر دم مرا
جانی ببخشد بی دریغ
آیہ ی ناب ِ تمام زندڪَی
از عمق جان میخواهمت.....
#هما_کشتگر
🌷🌷🌷
ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ
ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...
ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...
ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...
ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ...