szcafe | Unsorted

Telegram-канал szcafe - Cafe sz

6362

این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️ instagram: soheil.sz ارتباط با من: @soheil_sargolzayi

Subscribe to a channel

Cafe sz

آخ رفیق‌هایم؛ چه روزگاری را از سر می‌گذرانیم؛ چه روزگار ملولی! چه روزگار منتظری…
اینطور که نمی‌شود؛ باید از راه برسد؛ مگر نه؟! خبری، خطری، قهرمانی، خیزشی، مذاکره‌ای، چرخشی، ظهوری، وعده موعودی، چیزی…
مگر می‌شود همینطوری پیش برود؟ نه نمی‌شود؛ انصاف نخواهد بود! حتما انفجاری رخ خواهد داد، ستیز و کشمکشی و پس از آن نظم تازه‌ای از راه خواهد رسید!
-حتماً… حتماً…
عددها و تحلیل‌ها چه می‌گویند؟
وقتش شده که عاشق بشویم؟
-بگذار ببینیم چه می‌شود…
زمین سفتی مانده تا خانه بسازیم؟
-بگذار ببینیم چه می‌شود…
بارانی خواهد بارید تا ریشه بگیریم؟
-بگذار ببینیم چه می‌شود…
آسیابی خواهد چرخید تا گندم بکاریم؟
-بگذار ببینیم چه می‌شود…
گل سرخی زیر برف‌پاک‌کنی بگذاریم؟
-تا نتیجه‌ی مذاکرات دست نگه دار!
شعری از زیر دری‌ سُر بدهیم؟
-تا نتیجه‌ی مذاکرات دست نگه دار!
شراب و بستنی و کتاب و ساز بخریم؟
-تا نتیجه‌ی مذاکرات دست‌ نگه دار!
چسب‌ها را از پنجره‌ها بکنیم؟
-بگذار ببینیم آقایان چه می‌کنند!
قاب عکسی به دیوار بکوبیم؟
-بگذار ببینیم آقایان چه می‌کنند!
آخ رفیق‌هایم؛ چه روزگار منتظری…
زمان از سلول‌هایمان می‌گذرد‌ و‌ از خاطراتمان نه!
تن‌هایمان پیر می‌شوند و زندگی‌مان پهنا نمی‌گیرد!
روز‌، شب می‌شود و شب به پایان نمی‌رسد!
آخ رفیق‌هایم؛ چه روزگار منتظری…

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

یاسر زنگ زد که تهران است؛ چند شب قبل علیرضا، رفیق مشترکمان، گفته بود که با یاسر دارند می‌روند به کرمانشاه تا در مستر کلاس استاد مرادی چند مقام تنبور بیاموزند؛ گفتم اگر اشکالی ندارد یکی از سازهای من را هم با خوشان ببرند به کرمانشاه برای رگلاژ! آمدند که ساز را ببرند؛ یاسر دنبال کتاب آدرنالین از غیاث می‌گشت که گفتم بگذارد برایش شعری از گروس عبدالملکیان بخوانم. خواندم. علیرضا مرادی عزیزم نواخت و یاسر نازنین ضبطش کرد؛ کیفیتش خوب نیست اما دوستش دارم؛ شبی‌ست؛ چند پسرک خاورمیانه‌ای به همدیگر و شعر چنگ می‌اندازند تا دوام بیاورند؛ بیش باد!
با شما به اشتراک‌ می‌گذارم بابت حال و هوای صادقش.
اگر از ورای هم‌همه‌ی صدا کیف کردید، نوش جان!

اخبار اخبار می‌گوید تا خبرها را پنهان کند.
.
هنوز چند تکه از خنده‌هایش توی گوشتم است.
.
ما رو به آسما دعا می‌کردیم و از آسمان بمب می‌بارید!
.
داشتم با زندگی کنار می‌آمدم که با من کنار نیامد!
.
من تمام سال ۷۸ را در زانویم چپم پنهان کرده‌‌ام؛ و برای همین است که می‌لنگم!
.
من یاد گرفته‌ام چگونه زخم‌هایم را مثل پیراهنم بدوزم…
@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

خوانش داستان کوتاه فرمانده

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

قدیم‌تر‌ها، نه خیلی سال پیش بلکه همین ده یازده سال پیش، می‌شد سری به یک کافه زد و روح یک نفر، یا حتی ساده‌تر از این حرف‌ها، سلیقه‌ی یک نفر را، توی در و دیوار، تزیینات، منو، موسیقی، کتاب‌ها و آدم‌های آنجا دید. ممکن بود یک کافه، رو میزی‌های گل‌گلی داشته باشد، ویگن پخش کند، در منویش آبدوغ‌خیار و کوکوسبزی داشته باشد و بوی آدمی را بدهد که دلش برای قدیم‌ها، بچگی‌ها یا مادرش تنگ شده است!
می‌شد در کافه‌ی دیگری رفت و به در و دیوار فریم‌هایی از جنگ ایران و عراق دید، چند مجموعه روزنامه‌ی صحافی شده از اخبار روز‌های انقلاب را ورق زد و بوهایی برد از سوابق سیاسی و عقیدتی صاحب آنجا.
می‌شد پا به کافه‌ای گذاشت و صدای هی‌یو‌ از پینک فلوید به صورتت بخورد که از تو می‌پرسید؛«می‌تونی من رو احساس کنی؟!» شاید یک گیتار آکوستیک گوشه‌ای می‌دیدی و اجازه می‌گرفتی، می‌نواختی و همان باب رفاقتی می‌شد با مردی از جنس دهه‌ی هفتاد آمریکا!
یکبار درِ یک کتابفروشی را باز کردم و پرسیدم:«نمایشنامه‌های اسماعیل خلج رو دارین؟!»
و صاحب مغازه که پیرمردی کوتاه و کچل بود و پشت میزی قراضه لای خروارها کتاب دفن شده بود، چهره در هم کشید و خشمگین جواب داد؛«توی این مغازه از اون مردک چیزی نمی‌فر‌وشیم!» و من با خودم گفت:«عجب! یک مغازه‌ی شخصیت‌دار!»
بله! سرکیف آمدم! نه به‌خاطر آنکه با فروشنده درباره‌ی استاد خلج همنظر باشم، بلکه به خاطر آنکه جایی را پیدا کردم که بوی انسان می‌داد؛ انسان با کدورت‌ها و سلیقه‌های منحصر به فردش! گور بابای آنکه باید حالا چند مغازه را دنبال آنچه می‌خواستم میگشتم! اتفاق فوق‌العاده‌ای افتاده بود؛ باب یک آشنایی باز شده بود؛ باب یک بحث مفصل درباره‌ی تئاتر؛ پیش و پس از انقلاب! در یکی از آن مغازه‌هایی را باز نکرده بودم که یک پسر یا دختر یونیفرم‌پوش با لبخندی تصنعی به استقبالم آمده باشد و با چند کلیدواژه‌ کارم را راه انداخته باشد یا ازم عذرخواهی کرده باشد که نتوانسته راهنماییم کند. نه! این مغازه‌ از آن مغازه‌هایی نیست که «پالاسی» داشته باشند و یک مشاور برندینگ بهشان گفته باشد چه موسیقی‌ای پخش کنند! این مغازه مغازه‌ی یک آدم است؛ با بدفازی شخصی‌اش نسبت به اسماعیل خلج. آخیش!
پیرمرد کتاب‌فروش یک پیرمرد مغازه‌دار دیگر را به یادم آورد که پیش‌تر‌ها روبه‌روی خانه‌ی ما بقالی داشت؛ وقتی من و برادرم کمتر از ده سال‌مان بود. پیرمرد را با یک من عسل نمی‌شد قورتش داد اما هربار برایش جعبه‌های شیر‌کاکائوی شیشه‌ای پاک با آن درهای آلمینیومی دوست داشتنی می‌آمد، که طرفدار زیاد داشت و روی هوا تمام می‌شد، دوتا برای من و برادرم کنار می‌گذاشت!
کنار مغازه‌ی او یک بنگاهی بود که صاحبش را همه به بنز قدیمی آنتیک و تمیزش می‌شناختند و وسواسش روی دانه پاشیدن برای قمری‌ها! روزی که مُرد را از آنجا فهمیدیم که پرنده‌ها سرگردان مانده بودند توی کوچه که چرا بعد سی سال یکباره برایشان دانه‌ای روی آن تکه زمین به خصوصِ رو به روی بنگاهی ریخته نشده!
بقالی دیگری هم در کوچه‌مان بود که عهد کرده بود سیگار نفروشد! هرکس که پا به مغازه‌اش می‌گذاشت و سیگار، فندک، تنباکو یا زغال می‌خواست باید یک نگاه سرد و خشن را تاب می‌آورد که می‌گفت:«ما از این چیزها اینجا نمی‌فروشیم…» و این را با یک زبان بدنی می‌گفت که از بودنت هم شرمگین می‌شدی؛ چه برسد به دودی بودنت!
یک خرازی هم کنارشان بود؛ پیکان قرمز، تیکه کلام‌های خارجی، مهندس پرواز بازنشسته و فریاد مهربان «هلو گایز!»
می‌بینی؟ سه-چهار مغازه و سه-چهار جهان متفاوت! سه-چهار انسان برای کشف شدن. سه-چهار مکان برای یک کودک هشت-نه ساله تا تمرین اجتماعی شدن بکند؛ تا هوش اجتماعی‌اش را پرورش بدهد و تفاوت‌ها را درک کند.
حالا آن مغازه‌ها جمع کرده‌اند و به جایشان یک مغازه افتتاح شده که دیزاینش را یکی از این شرکت‌هایی انجام داده که همه‌ی مغازه‌ها، کافه‌ها، کتابفروشی، قنادی‌ها و گلفروشی‌ها را عین یکدیگر می‌کنند!
فروشنده‌اش چند جمله‌ی از پیش‌آماده دارد که تا از در وارد می‌شوی بلغور می‌کند.
-«خوش اومدید…»
-«چطوری می‌تونم کمکتون کنم…»
-«ممنون از خریدتون…»
-«ممنون که ما رو انتخاب کردید…»
-«عضو باشگاه مشتریان ما شدید؟!»
و این جملات را چنان ماشین‌وار‌ تقلید می‌کند که یکبار آخر شب بر اثر خستگی به من گفت:«بانو!»
فکرش را بکنید؛ به من! با این ریش و پشمم! و تازه با این اشتباه بود که برای نخستین بار خنده‌اش را دیدم و احساس کردم او هم یک انسان است!
می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ می‌خواهم بگویم برخلاف تمام شعارهای آزادی‌‌خواهانه‌مان، داریم استاندار‌د می‌شویم. می‌خواهم بگویم پیشتر در هر کنش روزمره ارتباطی وجود داشت از جنس انسان با انسان و این ارتباط ذره‌ذره جایش را دارد به ارتباط انسان با شرکت می‌دهد! ارتباط انسان و سازمان! ارتباط انسان با مؤسسه! ارتباط انسان با برند! ارتباط انسان با پالاسی!

Читать полностью…

Cafe sz

https://www.instagram.com/reel/DMSVG2NNCBE/?igsh=OWk5bmVybncwOW9n

Читать полностью…

Cafe sz

درباب عمو اسد‌الله‌خان‌ها
📝سهیل سرگلزایی
سعید روبه‌روی سنگ‌قبر کهنه و ترک‌برداشته می‌ایستد؛ تولد: هزار و سیصد و سی. وفات: هزار سیصد و هشتاد و سه. فرامرز، فرزند غلامعلی. روی قبر یک کف دست خاک نشسته است. تک و توک روی سنگ قبرهای اطراف، گلدان‌های شمعدانی و گل‌ناز گذاشته‌اند؛ بعضی مرده‌ها مرده‌ و بعضی‌هایشان هنوز زنده‌اند.
سعید انگار فکرم را خوانده باشد می‌گوید: «مراسمش هم همینقدر غریب بود! از اون آدم مهم‌ها نبود که کسی بخواد تو مراسمش دیده بشه.»
آب معدنی را باز می‌کند، می‌ریزد روی سنگ و با کف دست پاکش می‌کند. گویی بخواهد خاک را از روی خاطراتش با عمو فرامرز بشوید تا به زندگی احضارش کند.
-«تو شهرمون همه بابا رو می‌شناختن. رییس فرهنگ بود. ما هم همه‌جا پسر آقای عطایی معروف بودیم.»
سنگ کوچکی برمیدارد و آرام آرام با آن به قبر ضربه‌های کوتاه و شمرده‌ای می‌زند. گویی بر در خانه‌ای بکوبد تا صاحب‌خانه بازش کند.
-«همیشه‌ی خدا سرش تو کتاب بود و روی سرش قسم می‌خوردن. اسمش اعتبار بود ولی...»
چانه‌اش می‌لرزد؛ لرزش نگه داشتن بغض. انگار نوجوانی‌اش می‌خواهد از چانه بیرون بزند و عمو فرامرز را بکشد توی بغلش.
-«ولی اولین‌بار که دلم شکست پیش بابا نرفتم. صاف دویدم تا خونه‌ی مامان‌بزرگم و تیز رفتم روی پشت‌بوم؛ پاتوق عمو فرامرز. کفتر داشت. واسش همه‌چی رو تعریف کردم و بعدش هق‌هق زدم زیر گریه...»
مرد تکیده‌ای می‌آید طرف ما تا قرآن بخواند؛ پیش از آنکه برسد خانواده‌ی دیگری صدایش می‌زنند و راهش را کج می‌کند. نفس عمیق می‌کشم. هوا بوی خاک می‌دهد.
-«چیزی نگفت، نصیحت هم نکرد. فقط نگام کرد و بعد یه پاکت سیگار فروردین از جیب پیراهنش درآورد و تعارفم کرد. سیگار کشیدیم و برگشتم خونه. قبل برگشتن رفت از توی صندوقش یه کاست داریوش بیرون آورد و بهم داد؛ به من نگو دوست دارم که باورم نمیشه... قبل و بعد از اون روز هم هروقت جایی شکست می‌خوردم می‌رفتم پیش عمو فرامرز. می‌دونی چرا؟»
به نشانه‌ی منفی سرم را تکان می‌دهم.
-«پیش بعضی‌ها می‌شه بی‌خجالت شکست‌خورده بود. بابام آدم عاقلی بود؛ زیادی عاقل. نمی‌شد پیشش خر باشی! خریت رو نمی‌فهمید. بابت خریتت خجالت‌زده‌ات می‌کرد؛ نه با حرفاش، با نگاهاش. ولی بعضی‌ها، مثه فرامرز خریت آدما را انکار نمی‌کنن. بهش احترام می‌ذارن. نمی‌دونم اگه فرامرز نبود الان چجور آدمی بودم. شاید می‌شدم لنگه‌ی بابام. یه آدم موفق حوصله‌سربر با یه عالمه ترس! از اونایی که آسه رفتن و آسه اومدن که گربه شاخشون نزنه.»
مرد تکیده‌ی قرآن‌خوان خانواده‌ی عزادار را ترک می‌کند و برمیگردد طرف ما؛ شاید بر سر قیمت به توافق نرسیده باشند. بی‌آنکه از ما بپرسد شروع میکند به خواندن قرآن.
-«فرامرز درس رو ول کرده بود و همون اول بچگی چندتا گند اساسی زده بود به زندگیش. مامان‌بزرگم‌اینا ازش خجالت میکشیدن. روشون نمیشد باهاش جایی برن؛ بقیه خواهربرادرها هم که همه تحصیل‌کرده و موفق بودن کسرِ شأن‌شون میشد از اینکه فرامرز داداششونه. یه جورایی همه انکارش میکردن. با اینهمه بچه‌های همه‌شون وقتی دلشون می‌شکست اول می‌دویدن پیش فرامرز؛ وقتی گندی بالا می‌آوردن می‌دویدن پیش فرامرز؛ وقتی می‌خواستن یکی راست و حسینی بهشون بگه بچه‌ها چجوری دنیا میان، یا واقعاً خودارضایی کورشون می‌کنه یا نه، یا اینکه با کاندوم باید چیکار کرد می‌رفتن پیش فرامرز؛ فرامرز اونور طیف تعارفات و آبروداری‌ها و لاپوشونی‌ها بود. شکل لخت زندگی و خریت بود که بقیه، یعنی مامان باباهامون، انکارش می‌کردن! ما خیلی مدیونشیم. واسه وقتایی که دل‌شکستگیمون رو دستِ‌کم نگرفت. واسه اینکه بابت اشتباهاتمون از خودمون بدمون نیاد. ولی...»
دوباره چانه‌اش می‌لرزد.
-«ولی تنها و طرد شده مُرد.» و می‌زند زیر گریه.
تا سعید با عموی یاغی و حامی‌اش خلوت کند من راه می‌افتم و میان قبرهای خاکستری قدم می‌زنم.
یاد رابطه‌ی عمو اسدالله خان و سعیدِ دایی‌جان‌ناپلئون ایرج پزشک‌زاد می‌افتم.
-«مومنت جانم! مومنت! سانفرانسیسکو هم رفتی یا خیر؟!»
عمواسدالله خانی که سعید می‌توانست بی‌تعارف برایش از عشق نوجوانی بگوید و او هم بی‌تعارف قواعد واقعی زندگی بزرگسالی را نشانش بدهد. عمواسدالله که کسی جدیش نمی‌گیرد اما جدی‌ترین آدم زندگی سعید است.
یادم از عمو اسدالله خان خودم می‌افتم و عمواسدالله خان رفیق‌هایم.
عمو اسدالله خان بودن یک تیپ است در زیست ایرانی. یک تیپ که کمتر کسی به اهمیتش پی برده است. کمتر کسی از آنها گفته و کمتر جایی از زحماتشان قدردانی کرده‌اند. عمواسدالله‌ها همان پسردایی، همان عمو یا خاله‌مان است که کمی بیشتر از دیگران باخته، همان که کمی بیشتر برخلاف جهت شنا کرده و کمی بیشتر راه دلش را پیش گرفته است. همان که قصه‌های زیادی برای گفتن دارد، دردسرهای زیادی درست کرده و کمی از سنش شکسته‌تر شده است.

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

خوب بودن کافی نیست!
📝سهیل سرگلزایی
اگر در دوره‌های امداد و نجات شرکت کرده باشید مطمئناً این را شنیده‌اید که در شرایط بحران اگر می‌توانید منتظر رسیدن متخصص‌ها باشید خودتان دست به عمل نزنید؛ چرا که بسیار بار پیش آمده که کسی از روی خیرخواهی تلاش کرده است تا مجروحی را از اتومبیلش بیرون‌ بکشد و از روی ناشی‌گری آسیبی بیش از جراحت تصادف به او زده است.
این موضوع مثال خوبی است از چیزی که من آن را یک گرفتاری جدی می‌دانم.
من از آن‌هایی هستم که گمان می‌کنم انسان گرایش دارد که خوب باشد. حتی بدترینمان هم دوست دارد که خوب بنظر برسد و تمام تلاشش را می‌کند که بدی‌هایش را در لباسی از نیکی بپوشاند.
با اینهمه برای همه‌مان عیان است که شرایط به آن خوبی که باید باشد نیست؛ چرا؟!
این پرسش سختی است برای کسی که بخواهد بر نیک سرشتی انسان پافشاری کند. آنکه بگوید انسان گرگ است پاسخ ساده‌ای خواهد داد؛ انسان طماع، حسود و بدجنس است و جهان را با پلشتی‌هایش می‌آلاید! اما اگر بخواهیم اینگونه فکر نکنیم و کمی خودمان را توی تیم خوبیهای آدمی بگذاریم کمی برایمان سخت است که بفهمیم چرا با وجود آدم‌های خوب جهان آنقدر جای خوبی نیست. قطعا برای این پرسش پاسخ‌های فراوانی وجود دارد؛ اما یکی از پاسخ‌هایی که من برای این پرسش پیدا کرده‌ام برمی‌گردد به همان ماجرای امداد و نجات؛ خوب بودن کافی نیست! و‌ تخصص پیش‌نیاز عمل خیرخواهانه است!
درست مانند عابری غیر متخصص که شاهد تصادفی بوده است و از سر خیرخواهی تلاش کرده کسی را که در اتومبیلی گیر کرده است را نجات بدهد و آسیبی غیرعمد بر او زده، ما نیز روزانه آسیب‌های فراوانی به جهان و به یکدیگر می‌زنیم؛ نه از سر بدخواهی؛ بلکه از روی غیرمتخصص بودنمان! بسیاری از ما روزانه دست به اعمالی می‌زنیم، درباب مباحثی نظر می‌دهیم و برای کمک در موضوعاتی داوطلب می‌شویم که در آن‌ها متخصص نیستیم! همین لحظه که دارم این‌ها را می‌نویسم به سختی می‌توانم در سیاست‌مداران مطرح و شناخته‌شده‌ی ایران چهره‌ای را به خاطر بیاورم که متخصص علوم سیاسی، اقتصادی، جامعه‌شناسی، ژئوپلیتیک و امثال این‌ها باشد؛ با اینحال به راحتی می‌توانم متخصص‌های دیگر درگیر مسائل سیاسی را پیدا کنم؛ متخصص علوم دینی، فوتبالیست، اسلام‌پژوه، بازیگر، پزشک و بدن‌ساز!
ما در دنیای امروز دائما می‌شنویم که باید جبهه بگیریم،کنشی داشته باشیم و به طرفی متمایل باشیم و به قول معروف به راه بادیه رفتن به است از نشستن باطل!
اما آیا واقعا همینطور است؟! گاهی بهتر و اخلاقی‌تر آن نیست که از کنار مسائلی که در آن متخصص نیستیم بگذریم و اگر قصد کنش‌گری داریم و آن خوبی فطری انسانی‌مان غلغلک‌مان می‌دهد که درباره‌ی موضوعی کاری بکنیم، آن کار را با تحقیق و متخصص شدن در آن موضوع آغاز کنیم؟! به جای آنکه هر چند سال یکبار شرمسار بشویم از رأی‌هایی که داده‌ایم و جبهه‌هایی که گرفته‌ایم و انتخاب‌هایی که کرده‌ایم؟!
با عرض معذرت از جناب سعدی، من گمان می‌کنم گاهی نشستن بِه است از به راه بادیه رفتن! و برخلاف آنچه رمانتیک‌ها دوست دارند قبول کنند، خوب بودن کافی نیست! بلکه تخصص در اولویت است!

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

جهش اجتماعی؛ ویلیام فون هیپل
.
زندگی پنهان ذهن؛ ماریانو سیگمان
.
یاد جنگل دور؛ گوردون اوراینز
.
گورخر چگونه راه‌راه شد؛ لئو گراسه
.
آدمی یک تاریخ‌نوید‌بخش؛ روختر برخمان

#پیشنهاد_کتاب

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

https://www.instagram.com/reel/DMuqvuqNqXl/?igsh=YnBqOGR0bGczNmgw

Читать полностью…

Cafe sz

بوسه‌شان دادیم تا فرزندمان بدهند؛
و آنها پدرانمان را گرفتند!
به استقبالشان دویدیم تا نان‌مان بدهند؛
و آنها گندم‌هایمان را ربودند!
در آغوششان کشیدیم تا قایقمان بدهند؛
و آنها دریا‌هایمان را خشکاندند!
به کلاسشان نشستیم تا تمدن‌ بدهند؛
رقص‌‌مان را کشتند!
در به رویشان گشودیم تا سلامت بدهند؛
مرگ‌ را به درازا کشاندند!
صلح را ملتمسانه طلب می‌کردیم؛
و آنها سلحشوری‌مان را سلاخی می‌کردند!
آخ گندم‌های طلایی…
های دریای نیلگون…
هی داد رقص‌های بی‌امان!
شما را تمنا میکنم؛
در ملال‌های بعدظهر‌های خاکستری…
در غریبگی آمیختن‌های بی‌دوام…
در خیال چشمک‌زن مرگی خودخواسته…
آی سلحشوری گمشده…
های پدران اساطیری…
آخ مرگ‌های نابهنگام…
شما را تمنا می‌کنم؛
در ذلت چشم‌ گفتن‌های متوالی…
در گمشدگی شهرهای درنده…
و در اضطراب ممتد زندگی…
اضطراب…
اضطراب…
به بسترشان رفتیم تا نطفه‌مان بدهند؛
و آنها خوابمان را ربودند!

📝📸سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

راستش را بخواهید نمی‌خواهم از آنهایی باشم که نگاهی شکلاتی و گوگولی‌مگولی به گذشته دارند؛ آنهایی که هرچیزی را در قدیم بهتر از امروز می‌دانند و هر نمودی از جهان اکنون را پلید و مبتذل می‌نامند؛ نه، نمی‌خواهم یکی از آنها باشم.
با اینهمه دلم برای کتابفروشی‌های قدیم، کافه‌های قدیم و مغازه‌های قدیمی تنگ می‌شود. نه به‌خاطر خش‌خش دستگاه کاست‌خور روی سه‌ضربی مرا ببوس گل‌نراقی؛ نه به خاطر شلختگی‌ خاک‌گرفته‌شان؛ و نه به خاطر آنکه از اسماعیل خلج خوششان نمی‌آید. بلکه تنها به این دلیل ساده که می‌خواهم‌ در روزمره‌ام با فردیت‌ انسان‌ها، با سلیقه‌های متفاوت و پیچیدگی معاشرت معنادار انسانی مواجه بشوم؛ و این تفاوت‌ها را وقتی صادقانه و فردی باشند دوست دارم؛ دلم می‌خواهد اگر در کافه‌ای گل‌نراقی و فریدون فروغی می‌شنوم از آن رو باشد که کسی دلش برای آن دوره‌ی موسیقی ایران بتپد و ببینی زیر لب با آن‌ها زمزمه می‌کند؛ حتی با آنجایی که فروغی وسط اجرای مشدی ماشاالله به تماشاگری می‌گوید:«براوو…» و نه به خاطر آنکه مشاور بیزینسی‌شان بهشان گفته که چون ملکشان یک ملک قدیمی آجر بهمنی در کریم‌خان است پس باید استایل «وینتیج» داشته باشند!

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

داستانک بخار پنجره
از مجموعه‌ی از جلو نظام

Читать полностью…

Cafe sz

او که کاست‌ها و ویدیوهای غیرمجاز داشت، او که می‌گذاشت گاهی در خیابان‌های خلوت بی‌گواهی‌نامه پشت ماشینش بنشینی، او که سازت را برایت در اتاقش قایم می‌کرد، او که وقتی کتک می‌خوردی و می‌ترسیدی با سر و وضع زخمی به خانه بروی در خانه‌اش به رویت باز بود، همان او که می‌داند کدام بچه‌ی فامیل ناخواسته باردار شده و چه‌ها کشیده تا فاجعه را از سر بگذراند، چه کسی اکنون در شکست عشقی به سر می‌برد و کدام یک تازگی‌ها بوی سیگار می‌دهد.
او پیش از پدر و مادرها، که نمی‌خواهند روی بچه‌شان با آنها باز شود و نمی‌خواهد باور کنند که فرزند آسمانی‌شان فی‌الواقع زمینی‌ست، می‌فهمد کدام بچه دارد مدام حشیش می‌کشد و کدام بچه به زور ریتالین نمره‌هایش را بالا نگه داشته است؛ کدام از اضطراب کنکور شب‌ادراری گرفته است و کدام ناخنش را تا گوشت می‌جود.
عمواسدالله‌خانها در زیستی که با سیلی صورت خوردش را سرخ نگه می‌دارد و اصرار دارد بر زدودن فردیت‌ها به آدم‌ها اجازه می‌دهند که اشتباه کنند، که از مرزها رد بشوند، که گاهی خر بشوند و آدم بودن را به تمامی زندگی کنند؛ با گند زدن‌ها و ناکافی بودن طبیعی‌شان.
عمواسدالله‌خان‌ها آنهایی‌اند که بابت چیزهایی بهمان آفرین گفتند که دیگران نگفتند؛ همان اوست که وقتی دیگران دعوایت می‌کردند که چرا در مدرسه اعتراف کردی ماهواره دارید، بابت راستگویی‌ات تبریک می‌گوید. وقتی دیگران بابت رفاقت با کسی که خانوده‌ی خوبی ندارد سرزنشت می‌کنند معرفتت را می‌ستاید. وقتی مدرسه گوش‌ات را پیچانده که حرفهای سیاسی نزنی به دل و جگرت ای‌والله می‌گوید.
عمو اسدالله‌خان‌ها انباری ویترینهای ما بودند، کوپن‌ شکست‌های یک قوم را خرج می‌کردند و جای زندگی نزیسته‌ی یک خانواده می‌زیستند.
جای دیگران می‌باختند و جای دیگران به اعماق مجنون زندگی سرک می‌کشیدند تا ما ماشین‌هایی کوکی، عروسکهایی بی‌اراده و نقاشی‌هایی شابلون شده نباشیم.
هر ایرانی در زندگی‌اش یک عمو فرامرز یا یک عمو اسدالله خان داشته که نگذاشته شعله‌ی زندگی در او بمیرد؛ تعادل را به زندگی‌اش آورده و در تنهایی شکست‌ها، گند بالاآوردن‌ها و سُرخوردن‌های زندگی کنارش بوده است؛ با اینهمه کسی یکبار بهشان دستخوش نگفته است و کسی به نشانه‌ی احترام روی شانه‌هایشان نکوبیده.
برمیگردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. سعید از دور به سمتم می‌آید. لبخند معنی‌داری می‌زند. گویی در خیالش برای عمو فرامرز تعریف می‌کند که چطور جرأتش را جمع کرده و دزدی‌های مدیرشان را گزارش کرده است؛ و عمو فرامرز درحالی که در خیال لیوانش را به لیوان سعید میکوبد می‌گوید: «ای والله!»
و‌ من در دلم به عمو فرامرز ای‌والله می‌گویم؛ به عمو فرامرزها؛ این بازنده‌های دوست‌داشتنی.

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

بچه‌ که بودم اتاق یکی از عمه‌هایم برایم اتاقی جادویی‌تر از اتاق‌های دیگر بود؛ چرا که چیزهایی درش پیدا می‌شد که جاهای دیگری در فضای زیست من نمی‌توانستی بیابی‌شان؛ روی دیوارهایش جا‌به‌جا ردی از سرخوشی نوجوانانه پیدا بود؛ یک پوستر نیمه لختی از شکیرا، یک پوستر از ریکی مارتین، نقاشی کاور آلبوم دهاتی شادمهر عقیلی، چند کارت‌پستال با مضامین عاشقانه و یک سیگاربرگ کینگ ادوارد پیچیده در پلاستیک!
توی کشوهایش بساط خنزرپنزری‌ها را می‌ماند؛ جعبه‌هایی پر از بدلیجات، کش مو و آلبومی پر از کارتون‌های آدامس لاویز که عبارت بود از قلب‌های قرمزی که از طرف یک پسرک مو مشکی ساده‌دل نثار دخترکی بلوند می‌شد. یک گیتار یاماها سی ۴۰، حجم قابل‌توجهی کاست و یک ضبط کاست‌خور‌مشکی این ضیافت را کامل می‌کرد.
در میانه‌ی همه‌ی این‌ها یک عروسک مظلوم و ساده دل هم بود که پیش از تولد من عمه‌ی دیگرم آن را به خواهرش کادو داده بود؛ چیزی بیشتر از سی سال پیش؛ پسرکی تنیس‌باز، به قد یک انگشت، تی‌شرت قرمز، شلوارک و کفش‌های سفید و یک هدبند سفید و قرمز!
بعدها اتاق عمه‌ام از آن خانه‌ی پدربزرگ به خانه‌های دیگری کوچ کرد؛ هربار چیزی کم و چیزی اضافه شد؛ شکیرا و ریکی مارتین اولین قربانی‌ها بودند. بعد آلبوم آدامس لاویز ناپدید شد. کاست‌ها جایشان را به کتاب‌های دانشگاهی دادند. گیتار جایش را به دف داد؛ اما همیشه با کمی دقت عروسک پسرک تنیس‌باز را می‌توانستی در اتاق‌های عمه‌ام پیدا کنی؛ او بود؛ مثل نماینده‌ای از آن اتاق جادویی که دوست داشتم وقتی عمه‌ام و دختر خاله‌هایش آنجا برای خودشان بساطهای دخترانه راه می‌انداختند من هم خودم را میانشان جا کنم.
حالا عمه‌ام، مثل خیلی از اعضای خانواده‌ام، مهاجرت کرده؛ خانه‌ی سابقش در آپارتمان مادربزرگم هست و هنوز برخی لوازمش آنجاست؛ چند شب پیش با مادربزرگ به خانه‌اش رفتیم تا گلدان‌های به جا مانده را آب بدهیم. توی خانه‌ای که به تازگی حجم یک زندگی ازش خالی شده می‌چرخم و فضولی می‌کنم؛ «چی بردن؟ چی مونده؟ چی می‌شه کش رفت؟»
در میانه‌ی فضولی کمدی را باز می‌کنم و ناگهان می‌بینمش! تک و تنها، ترسیده و مضطرب، غبارگرفته و ملتهب، آنجا ایستاده است؛ بی‌کس و بی‌چیز. گویی راکتش را محکم‌تر از پیش در دستش می‌فشارد؛ فراموش شده! نه دوستی، نه دشمنی حتی! دیگر حتی لازم نیست از دهان کودکی بیرونش بکشی! همه رفته‌اند و او را فراموش کرده‌اند؛
چیزی در سینه‌ام فرو می‌افتد!
-«همه رفته‌اند و فراموشم کرده‌اند؟!»
چند وقت شده که من و این عروسک گوشه‌ی کمد نشسته‌ایم؟! یکه و تنها! شاهد رفتن‌های بی‌پایان!
ترسیده و انزوا گرفته؟!
خیره به عروسک گویی در آینه می‌نگرم. در ته چشم‌هایش جهان مشغول سقوط کردن است؛ سقوط اتاق‌های جادویی، آغوش‌های امن، صورت‌های آشنا، خانه‌هایی با چای همیشه به راه، کاست‌های غیرمجاز، رقص‌های ناگهانی، شربت بیدمشک، اذان افطاری، مهمون‌های سرزده و شوق‌ تماشای پوستر‌های لختی!
آرام نزدیکش می‌شوم تا به بودنم خو بگیرد، دستش را می‌گیرم، گرد و خاکش را می‌تکانم و با هم راه می‌افتیم:«باید اتاق‌های جادویی تازه‌ای پیدا کنیم پسرک!»
-«یعنی می‌شه؟!»
-«کار نشد نداره…»

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

حالا فهمیده‌ام که پس از نیاز‌های پایه‌ای مثل هوا، آب، غذا و سرپناه یک نیاز ضروری وجود دارد که از دست مازلوی عزیزمان در رفته‌ است؛ فرصت مرمت!
در جهانی که همواره مملو است از ازدست‌دادن، حتی در کشورهای مرفه و حساب‌وکتاب‌دارش، انسان باید فرصتی داشته باشد که پس از هر تخریب دوباره خودش را بسازد؛ باید فرصتی داشته باشد تا به تکه‌های فروریخته نگاه کند و از میانه‌شان معنایی را دریابد یا بهتر بگویم معنایی را بسازد! معنایی بسازد تا از او در برابر فروریختن‌های بعدی محافظت کند.
و اگر پیش از مرمت، جهانت دوباره دستخوش ریزش بشود، اگر پیش از آنکه نهال‌ها به ثمر بنشینند دوباره خشکسالی به جنگل بزند، آن‌وقت آدم کویر می‌شود!
در کویر چیزی ساخته نمی‌شود؛ جهان روی نیستی‌اش را چنان قاهرانه بر آدم آشکار می‌کند که نمی‌توان در میانه‌اش ایستاد و دلمشغول خلق شد!
اگر فرصت مرمت پیدا نکنی عشق به ننربازی‌ای می‌ماند مخصوص بچه‌مزلف‌ها! و امنیت که جناب مازلو بر آن اشاره دارد در چشم آدم به مثابه فریبی است که مانده دارایی انسان را به یغما ببرد. و خودشکوفایی؟! بار سنگینی می‌شود بر دوش انسان که بی‌لیاقتی‌اش را بر سرش می‌کوبد!
فرصت مرمتی باید فراهم باشد تا مردم از میانه‌ی یک انقلاب، وحدت را خلق کنند؛ از میانه‌ی یک پاندمی اشتباهات شیوه‌ی زیستشان را بفهمند و از میان یک جنگ، جایگاه بین‌المللی‌شان را متوجه بشوند.
اگر حادثه بدون فرصت کافی مرمت فرود آید، بدون آنکه به انسان وقت کافی بدهند تا خودش را بازسازد، تنها از خودش خشم به جای می‌گذارد؛ و فرسودگی!
حالا در میانه‌ی خشم و فرسودگی آمده‌ام تا در میانه‌ی هرم نیاز‌های مازلو این عنصر مهم را جای بدهم؛ عنصری که بودنش می‌تواند خاک را گوهر کند و از له شدن انگور شراب به جای بگذارد؛ به شرط آنکه زمان کافی را داشته باشد؛ فرصت مرمت؛ هدیه‌ای که از ما در زیستمان دریغ شد و نبودش ما را خشمگین و فرسوده کرده است. فرصت و فراغتی که می‌توانست له شدن‌هایمان را شراب کند، لگدخوردن‌هایمان را قالی و از ما در برابر فروریختن‌هایمان مراقبت کند.

📸📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

اخبار شیره‌ام را می‌دوشد و با این‌ حال بمب‌ها بی‌خبر فرو می‌افتند؛ کاش میز ناهارخوری محکم‌تری خریده بودم؛ میزی با پایه‌های استوار که بشود زیرش پناه گرفت؛ حالا که ترمه‌ی خوش‌نقش یزد رویش نمی‌تواند دوستانم را دور خودش جمع کند.
اخبار شیره‌ام را می‌دوشد و با این‌حال مرگ بی‌خبر فرود می‌آید؛ بر دخترک عکاسی که پشت میزی درس خوانده که من هم! کاش اسلحه خریده بود؛ حالا که دریچه‌ی دوربینش نمی‌تواند حقیقت را تثبیت کند!
اخبار شیره‌ام را می‌دوشد و‌ با این‌حال بی‌خبری بر فردا چیره می‌شود؛ پرنده‌های مهاجر پیش از موعد پر می‌کشند؛ سه‌تار از کنج خانه بیهوده نگاهم می‌کند؛ کوله‌پشتی‌ام شکمش را پر‌ می‌کند از باقی‌مانده‌ام؛ کفش‌هایم خودشان را گرم می‌کنند برای دویدنی بی‌امان؛ و خودم تکه‌تکه‌هایی می‌شوم که پخش می‌شوند در وسعت کشور؛ همراه آن رفیقم که دونده‌ی درجه یکی‌ست و کوه‌ها را کنارش پیموده‌ام در فیروزکوه کلافه‌ام. همراه آن یکی که سبزی بهار را در چشمانش جای داده و دیوانگی‌های خنده‌داری دارد در بروجرد نگران خواهرمم؛ همراه آنکه انگشتر عقیقی دارد و در نگاه کُرد و جوانش داغ برنوی‌ کهنه‌ی اجدادی سنگینی می‌کند، در صف بلند یک نانوایی در کرمانشاهم؛ دستانم با دستان آن رفیقم، که با خودش هرجا می‌رود کیک خانگی می‌آورد و عیدی به آدم‌ها کتاب می‌دهد، در صدای انفجار کرج می‌لرزد؛ همراه کودک‌کار و مهاجری که شب‌ها یواشکی با نور موبایل در حمام خانه تولستوی می‌خواند تا عمو‌هایش کتاب‌هایش را نگیرند، در میانه‌ی تهران آواره‌ام؛ با رفیق دیگری که کادوهایش را به بوی ادکلنش تزیین می‌کند تا عطرش همراهت بماند در اورژانس ارومیه بغض می‌کنم؛ با آن عزیزی که نقاش نیمه‌وقت است و دفتری دارد پر از ثبت معجزه‌ی روزمرگی با زغال و مداد و پنج روز است زندگی‌اش را از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر کوچانده، نگران گربه‌ی حنایی‌اش هستم!
و در آخر باز تکه‌هایم را یکی می‌کنم؛ خودم را به سنگ قبر سیاهی می‌رسانم که در مشت‌هایم جا می‌شود؛ فیلترشکن را می‌زنم و می‌گذارم اخبار شیره‌ام را بدوشد؛ با اینهمه حادثه بی‌خبر بر رفیق‌هایم فرود می‌آید!

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

من هیچوقت در زندگی‌ام هیچ کسی را ندیده‌ام که اهل اسرائیل باشد؛ موسی و محمد را هم ندیده‌ام؛ خدایشان هم جایی در مسیر زندگی همپیاله‌ام نشده است.
من اورشلیم را نمی‌شناسم؛ و دوست‌های زیادی‌ در غزه نداشته‌ام؛ با این همه من هم روزی کودک بوده‌ام و از صدای بلند ترسیده‌ام!
یکبار هم در کودکی وقتی تلویزیون رزمایشی را نمایش می‌داد به دروغ به برادر کوچکترم گفتم که دارد جنگ می‌شود، تا اذیتش کرده باشم! و او اشک ریخت و اذیت شد؛ بیش از آنچه من تصور می‌کردم و اشکش به شکل یک کریستال از احساس گناه در من مانده است.
من اشک کودکان را می‌شناسم. و ترس‌شان!
و امروز یک کودک مهاجر افغانستانی در حال نوشتن انشا سرش را از روی کاغذ بلند کرد و به من گفت:«عمو این دنیا جای بدرد نخوریه!» و من‌ نمی‌توانستم بگویم نیست؛ بدرد بخور نیست!
کودکان مسیحی نیستند، مسلمان نیستند، کمونیست نیستند، یهودی نیستند، استعمارگران جهانی نمی‌توانند باشند، طرفدار انباشت سرمایه نیستند و ایرانی و فلسطینی و اسرائیلی نیستند. کودکان جهان‌های وانیلی بی‌طرفی‌اند که به گربه‌ها با ترس انگشت می‌زنند و قاصدک‌ها را فوت می‌کنند؛ با موسیقی به خودشان تکان‌های احمقانه می‌دهند. از گم شدن پدر پشت دست‌هایش تعجب می‌کنند و از پیدا شدن دوباره‌اش به ذوق می‌آیند. کودکان شهروندان خیالپرداز و‌ بی‌ادعای جهانند.
من توازن قوای منطقه را نمی‌شناسم، راه‌های رستگاری را بلد نیستم و از خدا سررشته‌ی دقیقی ندارم. با این‌همه کودکان را می‌شناسم و وجودشان را به رسمیت می‌شناسم!
روزی که کودکی کشته شود من خوشحال نخواهم شد؛ چرا که دنیا فرو خواهد ریخت اگر کسی نباشد که با ترس به گربه‌ها سیخ بزند؛ فکرش را بکن!

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…

Cafe sz

@szcafe

Читать полностью…
Subscribe to a channel