6362
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️ instagram: soheil.sz ارتباط با من: @soheil_sargolzayi
با ریشهای ژولیده و چهرهای در خود فرورفته و آفتابسوخته نشسته است گوشهی خیابان و دست نوازش میکشد بر سر یک مرغ عشق.
-«فال میفروشید دایی؟»
-«نه!»
-«پس چی میفروشید؟»
-«خود پرنده رو…»
پرنده را دوست دارد! از نوازش کردنش معلوم است. طوری در خودش فرو رفته و ضربههای آرام و محبتآمیز به کلهی لق مرغعشق میزند که خیال میکنی عاشق و معشوقی نوجوانی روی نیمکت پارکی چشم مأمورها را دور دیدهاند. گیر هم نمیدهد که کسی آن را بخرد. حتی تابلویی هم جلویش نگذاشته. گویی نشسته است آنجا که به خودش بقبولاند که میخواهد پرنده را بفروشد اما او را چنان در مشتش پنهان کرده که خریداری نیابد!
حال کسی را دارد که بر لبهی ارتفاع ایستاده و بین بودن و نبودن نوسان میکند!
تناقضش آدم را به فکر فرو میبرد؛ مثل غذایی که سر دل آدم بماند، در روان سنگینی میکند و هضم نمیشود؛ تصویرش اگر نه چند ساعت، چند دقیقهای همراهت میآید و سؤالهایی میپرسد.
-«کیست آن پیرمرد رنجور و زمخت که گوشهی خیابان نشسته و با پرندهای عشقبازی میکند؟! چه از سرش گذشته که زیباییاش به درون گریخته است؟! چه کسانی زیباییاش را گریزاندهاند؟!»
خوب که نگاهش میکنی خیال ورت میدارد که موضوع بر سر پرنده و خرید و فروشش نیست. موضوع بر سر کسیست که مجبور باشد آخرین تماسش با زیبایی را به حراج بگذارد. جهان هلش میدهد که زمخت باشد، که خیال کند او در طبقهای زاده نشده که دوست داشتن در سبد خریدش باشد و با این همه او مرغ عشقش را دوست دارد!
قیمت مرغ را میپرسم؛ عددی میپراند گزاف! گویی بخواهد تو را محک بزند! گویی در ته چشمهای فراموش شدهاش بخواهد از آدم بپرسد:«آخرین سنگر من چند میارزد بچه مزلف؟»
-«فکر کردم فال میفروشید!»
با دست به مردی اشاره میکند چند متری آنطرفتر.
-«اون فال میفروشه! من پرنده میفروشم!»
عکسش را برداشته و دور میشوم! حالا مردی را میشناسم که زیباییاش به درون گریخته!
کاش کسی بخواهد آخرین سنگرش را به قیمتی گزافتر از خیالاتش بخرد؛ آنقدر گزاف که او نفروشد!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
امروز در مسیر هرروزهام مسجد و برج تجاری دیده میشد و کوهی که همیشه پشت این دو به چشم میخورد را نمیتوانستم ببینم؛ این تصویر بهانهی نوشتهی زیر شد؛
مسجد و مرکز خرید
هر یک مالامال از مشتری
و تراکم آلایندهها
کوه را پوشاندهاند.
دخیل بستهاند به فلز
و شرکتهای چند ملیتی
کودکانی که خسبیده در رحم،
مادر را از یاد بردهاند!
نام درختان را فراموش کردهام
و برگهای معجزهبخش را؛
غریزه را کارگردانی میکند
این فراموشی واگیردار!
دعوای انحصار وراثت
بر سر پستانهای مادر
و چشمها؟
سهم کلاغها میشوند!
آهویی را در خیال
تجسم میکنم
تا دویدنم معنایی یابد…
قصهها را در کمد چیده
یکبهیک به تن میکشم
تا دریدنم بیدلیل نباشد!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
ساعتی تا غروب مانده است،
و طلایی عصرگاه
نرمهی گردنت را مخملی میکند،
زیر دندان شتک میزند خون انار…
و مرگ؟ جایی چرت میزند انگار…
همنوایی سمکوبِ گلهای در افق
زیر آتش زمین را فوت میکند…
انحنای تنت بوی لیمو میدهد.
و مرگ؟ صدای خر و پفش میآید.
آب، دمپایی کودکی را،
به دندان گرفته، میبرد.
دستهدسته کودکان به دنبالش،
حقشان را طلب میکنند از جوی،
گربهای لمیده بر تخته سنگ،
جوش و خروش جهان را به هیچ میگیرد!
و مرگ؟ به خوابی عمیق فرو رفته است!
دشتها را خلاصه کردهای،
در کتری خستهی رو سیاه
که خالی شده است از خود.
دریاهای آب شیرین را
میافزایی بر آن…
آتش از خدایان میدزدی…
خندههایت طعم نارنج میدهند.
و مرگ؟ گوشهای مرده است گویی…
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
باد میوزد…
و با خودش،
گیسوان تو را،
برگ بید را،
و قلب مرا
میلرزاند.
باد میوزد…
و سماجت خاک
زلالی پنجره را،
جوانهی تاک را،
و نام روی قبر را،
میپوشاند!
باد میوزد…
و تهاجم زمان
نخ بادبادک،
اخمهای پدر،
و طراوت مادر را،
میرباید!
باد میوزد…
وسرنوشت
سیبی را بر درخت،
شالی را بر بند رخت،
و مردی را بر طناب،
آونگ میکند!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
امروز در یاداشتهایم به متن زیر برخوردم؛ آن را سه سال پیش در یک بعد از ظهر در میدان انقلاب نوشتهام. آن زمان نه اینترنت مناسبی بود که به اشتراک بگذارمش و نه گمان میکردم زمان مناسبی باشد برای به اشتراک گذاشتنش؛
آقای نیروی سرکوب سلام! این را برای تو مینویسم. تویی که امروز حوالی ساعت چهار بعد از ظهر، روبهروی قنادی فرانسه بلوار انقلاب به من لبخند زدی و لبخندت زیبا بود. میدانم، باید از تو متنفر باشم، میدانم. اما لبخندت زیبا بود و من هنوز زیبایی را میشناسم. میدانم هیچکس جز من و تو نخواهد فهمید که بین ما چه گذشت. بین نگاه پرسشگر من و لبخند عاجزانهی تو. نه فرماندهی تو آن را خواهد فهمید و نه دوستان من... برای همین هم با شرم نگاهمان را از هم دزدیدیم...
این جبر زیست محیطی، ایدئولوژیک و طبقاتی تو را آن طرف خط گذاشته و من را این طرف. تو را به هیبت گلادیاتورهای کولوسئوم و من را به هیبت بردهی طغیانگری که جزایی جز مرگ به انتظارش ننشسته است. هر دو چشم دوختهایم به انگشت شست بالانشینی که انتخاب میکند امان بدهد یا نه؟! و ما هیچکداممان پیروز خواهیم بود؟ من بعد از تمام این روزها دیگر انسان میشوم؟ دیگر زیبایی را خواهم فهمید؟ بعد از تماشای مازوخیستی تصویر کیان که قرار است گناهان نکردهام را غسل بدهد؟! بعد از تماشای روزمرهی ضجهی مادران داغدار که روز به روز بر تعدادشان افزوده میشود؟ و بعد از دزدیدن نگاهم از تو؟
از تو چه خواهد ماند؟ دیگر رویاهایت به کبوتر و بوسه بازخواهد گشت؟ دیگر دوستان دبستانت را در آغوش خواهی کشید و حمامی پیدا خواهی کرد که خون را از دستهایت پاک کند؟ چند بهمن دیگر؟ چند دی؟ چند آبان؟ چند هواپیما تا تتمهی زیبایی لبخندت راه مانده است؟
میدانم باید از تو متنفر باشم. برای کیان، برای مهسا، برای زیستن در خاورمیانه و برای آنکه دستت را از روی دوشم برداشتهای؛ همان دستی که در دبستان قرار گذاشته بودیم روی دوشمان بماند. اما باید به تو بگویم که لبخندت زیبا بود... قبل از آنکه زیبایی، برای همیشه از یاد هر دوی ما برود.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
به بهانهی تماشای مکبثزار
به تاریخ هفتم شهریور هزار و چهارصد و چهار در تماشاخانهی هما
📝سهیل سرگلزایی
(دانشآموختهی ادبیات نمایشی)
نخست؛ غیبت هنر آپولونی
نیچه در کتاب زایش تراژدی به درستی اشاره میکند که هنر نتیجهی پیوند دو نیروی به ظاهر متضاد است؛ نیروی خلاق، برهمزنندهی عادت، وحی و الهام که از آن با عنوان نیروی دیونیسوسی یاد میکند و همزمان نیروی نظم، هماهنگی(هارمونی)، توازن و چهارچوب! اگر در هنری نیروی دیونیسوسی غایب باشد با اثری خشک و تکنیکزده مواجه خواهیم شد که ردی از خلاقیت در آن نیست و اگر در هنری نیروی آپولونی غایب باشد شاهد چیزی خواهیم بود شبیه به کابوس و هذیان.
به همان میزان که خلاقیت در یک اثر مهم است، انسجام، نظم و چهارچوب نیز ایفای نقش میکند و همین غیاب نیروی آپولونی باعث میشود که هیچگاه هنگام هذیان گفتنهای تب و بیماری روی آن اسم هنر نمیگذاریم!
با این همه در تئاتر امروز غیاب هنر آپولونی بسیار مشهود است؛ نمونهی این غیاب را میتوان در اثری که به تازگی دیدهام شاهد بود؛ مکبثزار! اثری که نه مکبث شکسپیر است و نه نشان جدیای از زار، نوبان و اهل هوا در آن دیده میشود!
وارد کردن این آیین جنوبی، که تنها در چند کلمه، حضور دمام و رقصهایی جسته و گریخته خودش را نشان میدهد، نه تنها چیزی به مکبث اضافه نمیکند و قرائت و خوانش جدیدی از مکبث به دست نمیدهد، بلکه آن انسجام روایی پیشین را نیز از آن میگیرد؛ نیروی آپولونی شکسپیر را که در نظم کلامی و روایی خودش را متبلور میکند را از بین برده است و به بیان دیگر خلاقیتیست که به هذیان پهلو میزند!
دوم؛ وحدت اثر
حال اگر اثری به هذیان پهلو بزند و تمام المانهای صحنه رنگ هذیان به کار بپاشند باز قابل قبول است؛ به بیان دیگر اگر تمام هدف گروه اجرایی این باشد که حسی شبیه به هذیان را در تماشاگر برانگیزند لااقل میتوان گفت آن کار دارای وحدت اثر است. وحدت اثر از یکپارچگی اتمسفر، موسیقی، المانهای تجسمی و روایت حاصل میشود و برای رسیدن به یک تأثیر واحد در تماشاگران نیاز به یک هارمونی واحد است.
برای مثال در اثری مثل درخشش کوبریک قرار است احساس رعب، اضطراب و ترس در تماشاگر ایجاد بشود؛ پس در پسزمینه موسیقیای با فواصل نامطبوع خواهیم شنید، المانهای تصویری سردرگمکننده خواهیم دید، تعلیق خواهیم داشت و به هیچ عنوان کوبریک با یک المان طنز یکدستی فضای وحشت را برهم نخواهد زد!
حال آنکه در تئاتر امروز ما دستاندرکاران به هیچ وحدتی در اثر قائل نیستند؛ برای نمونه در همین اثر مکبثزار، نمایش با المانهای جنوبیای مانند دمام، قلیان برازجانی، پارچههای سفید و رقصهای مراسم زار آغاز میشود، سپس در صحنهای که جاشوها و نگهبانها مست میکنند چشمههایی از نمایشهای روحوضی و شخصیت سیاه را میبینیم، سپس موسیقی ناگهان فضایی از موسیقی پنجنتی شرق دور را به خود میگیرد و المانهایی تصویری نیز بر این فضای شرق دور تأکید میکنند، کمی بعد در صحنهای دیگر نورپردازی و فضاسازیای گوتیک را شاهدیم، در جایی دیگر طنز و هجو غلیظی را در صحنهی کشتن یک کودک میبینیم و در آخر تعزیه! جایی هم به شوپنهاور اشاره میشود و کسی هم ابراهیم منصفی میخواند!
تمام اینها جداجدا خوبند! اما در کنار یکدیگر؟! مشخص است؛ تنها نابودکنندهی وحدت اثر خواهند بود؛ غم را با طنز خراب خواهند کرد، ترس را با روحوضی و هذیان را با تلاش برای بازنمایی یک روایت منسجم! شما با چیزی مواجه خواهید شد که همهچیز هست و هیچچیز نیست! نه روحوضیست، نه گوتیک است، نه تعزیه میشودش گفت، نه مکبث است و نه جنوب!
گویی نشستهاید در خیالات، خوابها و رویاهای خالق اثر و محکومید به تحمل!
سوم؛ دوستم داشته باش!
بلای دیگری که در آثار روز تئاتر میبینم تلاش زیاد دستاندرکاران است برای اینکه تماشاگر دوستشان بدارد! و این دوستداشتن را هم فوری میخواهد! گویی مخاطب باید دائماً صدای خندهاش بیاید تا خالق اثر آرام بگیرد! همین امر موجب شده که در هرکاری، بدون در نظر گرفتن ژانر اثر، وحدت موضوع، اتمسفر و هستهی روایت، شاهد دو موضوع پر تکرار باشیم؛ نخست طنز و هزل با موضوعات جنسی، الکل و مواد است و دوم سیاسیگری بیمورد!
در نمایش دیگری که هستهی روایت یوتانایز است (که موضوعی بس عمیق و تلخ است)، وقتی فرشتهی مرگ میآید تا مرحوم را ببرد از جیبش خیار و موز بیرون میآورد و تهدید میکند که آن را در ماتحت مرحوم فرو کند! شاید گمان کنید اغراق میکنم اما با چشمهایم این صحنه را در تئاتری دیدهام!
در نمایش سومی که سه ساعت هذیان غیر یکپارچه بود کارگردان با اعتراض به روی صحنه آمد که “تیغ سانسور” و “دستهای پشتپرده” کارش را نابود کرده است؛ حال آنکه به گفتهی خودشان برای کل کار، از ایدهی اولیه تا اولین شب اجرا، سه ماه وقت گذاشتهاند!
Limbo
2020
.
Incendies
2010
.
I’m still here
2024
.
Atonement
2007
.
The reader
2008
#پیشنهاد_فیلم
@szcafe
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که پوشیده در کت و شلوار
سامسونتی را به خود بستهای
بر پشت موتور سیکلت قرمزی میرانی
که به برازندهگیت نمیآید!
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که نیلبکی را پنهان کرده
میان پروندههای ارباب رجوع،
و برای کامجوییاز آن
ساعتی فراغت میجویی در هیاهوی زمان.
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که نام فرزندان نداشتهات را
نشاندهای بر گربههای پناهدادهای
که مادرشان را در تو جستجوی میکنند
و تو فرزندانت را در آنان میجویی…
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که پوشیدن مقنعهی چسبناک را
تا پشت درهای اداره به تعویق میاندازی،
در تنهایی اتاقت آواز میخوانی
و پشت درهای بسته، غمگنانه میرقصی!
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که تصویر قلهای باشکوه را
گذاشتهای بر صفحهی موبایل،
ابزار کوهنوردی انبار میکنی…
و از پنجرهی اتاقت در بیمارستان
کوههای شمال تهران را با حسرت مینگری!
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
چنین است که شمعهای سالروز تولد او را
باد فوت میکند از فراز تپهای
مشرف به آرامستانی خلوت
و تو بر تصویر منجمد صفحهی موبایل
بوسه میزنی!
روزگارت شبیه رویاهایت نیست؛
و رویاهایت نشت میکند گهگاه
از چشمهای منتظر به فردایت
و خیس میکند روزگارت را…
رویاهایی که نیستند شبیه روزگارت!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
عکس را که گرفتم متوجه شدم چیزی در این قاب وجود دارد که نمیتوانم ساده و سرراست به زبان بیاورمش. چیزی دربارهی تنهایی؛ آن هم بدترین نوعش؛ تنهایی شلوغ! از آن تنهاییهایی که وقت سر خاراندن نداری! تلفنت پر میشود از نامها، قرارها، پیامها و وعدهها و وعیدها و تو دلت لک میزند برای یک چای دارچین صمیمی!
تنهایی کودک درون یک پیرمرد، یاغی درون یک مبصر، دختربچهی سربههوای درون یک ناظم دبیرستان دخترانه، نوجوان مردد درون یک جنگجو، زن درون یک مرد و مرد درون یک زن!
تنهایی غیرقابل توصیف؛ تنهایی بزرگسالی کنده شده از خانهی پدری! تنهایی بعد از پناهگاههای بچگیها! آنجا که نام کوچکت فراموش میشود و تحصیلاتت، جایگاهت، شهرتت و ساعتت بر تردیدها، دلشکستگیها و عادتهایت سایه میاندازند.
تنهایی انسانی که بِرند میشود! تنهایی گلایهمندی که دلیلی برای گلایه کردن ندارد! تنهایی کسی که قلهای را فتح کرده و در سرمای آن ارتفاع به زمین بیحاصلی مینگرد که دیگران برای رسیدن به آن عرق میریزند؛ تنهایی برندهای که فهمیده است از همان ابتدا چیزی برای بردن وجود نداشته است؛ تنهایی غاری که انتها ندارد؛ تنهایی پژواک صدای خودت در تنهایی خودت!
-«کسی آنجا نیست؟! کسی صدای مرا میشنود؟!»
و تنهایی اخوان، آنجا که میسروده؛
فریاد از آن زنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود چو فریادرس مباد؟!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
اولین بار که استاد زندهیاد عثمان محمدپرست، نوازندهی دوتار شرق و جنوب خراسان را دیدم پرسیدم که چرا آنگونه که باید و شاید آلبومهایی از موسیقی خراسان ضبط نکردهاند و همین سؤال داغ دلشان را باز کرد؛
-«میگی چرا ضبط نکردی؟! خوب اطلاع نداری… پدر و مادر من رو نفرین میکردن که ای بچه از کجا به گیر ما اومده که ساز میزنه! نفرینم میکردن! مردم زن بهم نمیدادن! میگفتن ای دُهُلی شده! معنی دهلی رو نمیدونی…»
و استاد تا روزی که چشمهایش را بست در تقلای این بود که بداند کاری که میکند درست است یا خیر! حتما بسیاری از ما تصویرهایشان را در فضای مجازی دیدهایم که روی ویلچر نشستهاند و با گریه میگویند:«خدا موسیقی رو دوست داره…» و میخواهد ثابت کند که راه را خطا نرفته است.
برای دیگرانی هم که دستی در موسیقی داشتهاند اگر وضع اجتماعیشان به این خرابی نبوده و نوازندگی برایشان کاری گناهآلود تلقی نمیشده، اطرافیان به عنوان کاری جدی هم به آن نگاه نکردهاند؛ و همین است که دستشان میلرزد وقتی ساز را در آغوش میکشند؛ به خودشان شک میکنند؛ هر مضرابی که مینوازند به استادشان نگاه میکنند تا تأییدش را بگیرند؛ صدایشان از زمزمهای که گویی راز مگویی را افشا میکند فراتر نمیرود و بسیارند آنها که نسبت به موسیقی حال کسی را دارند که دل به کسی باخته که نباید!
از همین رو بسیار برایم اعجابآور بود وقتیکه نخستین بار شاهد احترامی بودم که هموطنان یارسان ما به نوازندهی تنبور میگذارند؛ در آیین یارسان تنبور دارای جایگاهی قدسیست و نوازندهی آن هم از احترام بسیاری برخوردار است. نتیجه درخشان است؛ کودکانی که هنوز به نوجوانی نرسیدهاند و با اعتماد به نفس فراوان روی صحنه میروند، چشمهایشان را میبندند، صدا را در سر میاندازند و پنجههایشان را بسان شاخههای بیدمجنون روی ساز میرقصانند. به خودشان اعتماد دارند و نواختن برایشان طبیعیترین کار ممکن است؛ گویی پهلوانی کارکشته اسبی را رام میکند، پرندهای شکاری به قصد شکار خیز برمیدارد، پلنگی غزالی را دنبال میکند، رود راهش را از میان سنگها باز میکند و مادری فرزندش را شیر میدهد!
احترام از آنها پهلوانانی میسازد خستگیناپذیر در کارزار، که میان چکاچاک شمشیر دلشان نمیلرزد!
گوش به صدای نوجوانی میدهم که ساروخانی میخواند. به احترام فکر میکنم و همین را بسط میدهم به بسیار چیز دیگر…
پانوشت: عکسها را در خانهی تنبور گرفتهام در نهمین جشنوارهی کهن آواهای تنبور؛ روستای بانزلان.
📸 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://www.instagram.com/reel/DOQn9m6CKkh/?igsh=MThnc3pjOWplc3p3ZQ==
Читать полностью…
شعرها را در انباری میگذارم
کنار بوسههای پشت شمشاد
و پنجرهای که از آن میآویختم
به هنگام باران…
کیفدستیام را پر میکنم
با پانسمان و چسب زخم
و مهارت سازش و صبر
وقت وداع میرسد…
غمگین نمیشوم؛
و این غمگینم میکند…
سیاهی قیرگون سرنوشت
که چسبیده به خیال کودک
کفش عابران را آینه میکند.
و عرضه، دستدردست تقاضا
بر فردای کودکان، سیاهی میدوزند!
بروکراسی اداری با حوصله
پیرزنی را دست به دست میکند
تا مجوز دفن بدهد
به استخوانهای گمشدهی لبی
که روزی از پستانهایش
شیر خوردهاند!
خشمگین نمیشوم؛
و این خشمگینم میکند…
رفتن را بلد میشوم،
سرسپرده به تنازع بقا،
تسلیم هیبت پول،
با پذیرش “هست”ها
و به رسمیت شناختن رنج!
کتابهای قصه را،
از طبیعیات جدا میکنم…
همبازی کودکیم
آویخته بر بند رخت
تاب میخورد با باد
تنآلوده به اطوار زمان
گریه نمیکنم؛
و این به گریهام میاندازد!
📝📸 سهیل سرگلزایی
@szcafe
در اکثر کارهای دیگر هم صحنههایی خواهید دید که کسی ماچ میخواهد یا کلمهای را اشتباهاً رکیک تلفظ میکند یا کوکائین میکشد و اطوار میریزد و مست میکند و رازهای مگو میگوید؛ و حادثه این است که اینها در آثاری اتفاق میافتند که ادعای جدی بودن و حتی تراژیک بودن دارند یا روی پوسترشان صریحاً نوشتهاند:«کمدی سیاه!» یا «گروتسک».
حال آنکه کار درواقع یک نمایشِ فارس است که حتی نتوانسته به صورت یکدست و یکپارچه هزل باشد!
چهارم؛ آکروبات و تئاتر
آخرین موضوعی که در فضای امروز تئاتر آزاردهنده است کمرنگ شدن مرز آکروبات و تئاتر است. بیشک هنرهای آکروباتیک و تئاتر هر دو در دستهی هنرهای نمایشی میگنجند اما این دو یکی نیستند!
آکروبات بر تواناییهای جسمی اعجابآور متمرکز است و قرار است شگفتی مخاطب را برانگیزد؛ حال آنکه تئاتر بر مسائل عمیق زیست انسانی متمرکز است و قرار است اندیشهی مخاطب را برانگیزد.
در اجرای آکروبات هیچ اشکالی وجود ندارد و از قضا بسیار هم دلچسب است؛ اما اگر برای تماشای تئاتر بروید و آکروبات ببینید دلسرد خواهید شد و توی ذوقتان خواهد خورد!
تئاتر میتواند از المانهای آکروباتیک و نمایشی دیگر سود بجوید اما هستهی اصلی تئاتر اندیشه است و نه توانایی خیزیدن روی زمین یا پشتکوارو زدن یا تاب خوردن از سقف!
تا زمانی که یک اندیشهی منسجم و قابل انتقال در کاری وجود نداشته باشد، شلوغکاریهای صحنهای تنها برای پنهان کردن این حقیقت به کار میروند که مخاطب غیاب اندیشه را فراموش کند و اعجابزده شدن را با به فکر فرو رفتن اشتباه بگیرد.
در نهایت معتقدم مه غلیظی از گیجی، بیهویتی، شعارزدگی، اغراق و تمنای دوستداشته شدن فضای تئاتر را رنگباخته کرده است؛ امید که این هذیان بازنمایی جامعهمان نباشد!
@szcafe