این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️ instagram: soheil.sz ارتباط با من: @soheil_sargolzayi
https://youtube.com/shorts/7xtxbVikjIg?si=utwC75ERt4idvAcd
Читать полностью…از آنهایی بود که یک غم زیبایشان میکند؛ چنان ماه نقرهای، یک تاریکی مرموز و پیشرونده ذرهذره میبلعیدش و همان دم که گمان میکردی به کل تباه شده است، تابندهتر از همیشه ظاهر میشد.
درخت سپیدار را میمانست؛ زندگی شاخ و برگش را میرقصاند اما تنهاش را یک نخوت شاهوار، یک غرور ریشخندکننده، ثابت و بیحرکت نگاه میداشت.
لبخندهایش بزرگسالی را مانند بود که شبی را در بوران سپری کرده باشد و صبح دریافته که کودکیش را سرما زده است!
بزرگسالی که کودکیِ منجمدش را از تنش تکانده باشد و باقی زندگی را با نگاه کنجکاو عابران سپری کند، وقتی به جای خالی کودکیش مینگرند!
از آنهایی بود که گیراییش از یک غم میآمد؛ چنان جذبهی کُشندهی اقیانوس در طوفان! چنان نجوای غاری بیانتها که شهوت پیش رفتن به عمق سیاهی را در گوشات زمزمه میکند؛ چنان کشش کمدی که همیشه قفل است؛ راز خانهای که پنجره ندارد!
مثال سازی تَرَکبرداشته زیبا بود؛ بیانتظار نغمهای در مسیر؛ زخمی زخمههای بیشمار پیشین!
مثال خرابهها زیبا بود؛ شبیه پرسه در قبرستان امپراطوریها! مثال غروب زیبا بود؛ سوت پایان روز! حکومت قاطع تاریکی!
آواز دیلمان را در مشکی نگاهش حمل میکرد؛ و مشکی نگاهش؟! سوگوار تولد خودش بود!
هراسان دوستش داشتم؛ چنان کسی که از ترس مرگ خودکشی میکند!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://youtube.com/shorts/AK5uvdk_uXU?si=mkjX6i9u-truUZM-
Читать полностью…داستان اتاق مامان
به قلم سرکار خانم مهرنوش محمدی
@szcafe
درود و روزبخیر؛
تصمیم گرفتهام در چند روز آینده داستانهای برخی از دوستانم که در کارگاههای داستاننویسی مؤسسهی محترم کانون نگرش نو در خدمتشان بودیم را با شما با اشتراک بگذارم تا بهانهای باشد برای داستانخوانی و لذت بردن از نگاه دوستان.
امیدوارم لذت ببرید.
با احترام؛ سهیل سرگلزایی
@szcafe
-«اسب خوب، اسلحهی خوب، تار خوب؛ مرد باید این سه چیز رو داشته باشه همیشه!»
قند توی دلم آب میشود وقتی حاج قربان میگوید یک مرد خوب باید این سه چیز را داشته باشد! چه ترکیب درستی؛ اسلحهی خوب برای جنگیدن تا آخرین نفس، اسب خوب برای فرار به موقع شاید و تار خوب برای سوگواری باختهای احتمالی!
قند توی دلم آب میشود و پرت میشوم زیر سیاه چادر گلمحمدها! آنجا که خانمحمد برنوش (اسلحهی خوب) را تمیز میکند، بیگمحمد چگورش (تار خوب) را درآغوش گرفته و زده است زیر آواز و گلمحمد دردش را در گوش قرهآت (اسب خوب) زمزمه میکند.
قند توی دلم آب میشود از گلمحمدها و از حاج قربان! چرا که گلمحمدها بودن و قائل بودن به این مهم که مرد باید اسب و اسلحه و تار خوب داشته باشد یعنی قائل بودن به اختیار! یعنی من میتوانم در جهان تأثیر بگذارم؛ هرچند خرد، هرچند ناچیز و هرچند کم! اما میتوانم در برابر ظلم دست به برنو ببرم، در کشاکش کارزار مهمیز به پهلوی اسب بکوبم و شکست را چه باک؟! تار خوبی دارم که تسکینش دهد! دشمن گلمحمدها هم انسان است؛ از جنس خودشان؛ هرچند قویتر و هرچند قلدرتر اما میشود با آن طرف شد و از آن تلفات گرفت! هرچند خُرد! حال آنکه من به ولادیمیر میمانم؛ یا استراگون؛ اخته شده، گمشده، بیحاصل و منتظر! طرف حسابم؟! توافقنامهی اسنپبک! شرکتهای چند ملیتی! فساد سیستماتیک! کاسبان تحریم! پوچگرایی صنعتی! عقلانیت مدرن! مصرفگرایی افسارگسیخته! نوزایی نهادهای اجتماعی! انقراض خدا و خانواده! الیناسیون! ترشح ناکافی سروتونین! ریزگرد! مازوت! اسلحهی خوب برایم بیاور؛ به کارم نمیآید! در تله افتادهام! نه جنگ بلدم و نه این رخوت منتظر را تاب میآورم! نه به طغیان باور دارم و نه این انجماد گیج را پسندم هست! چشم میدوزم به اخبار؛ منتظر که ببینیم خدایان شرق و غرب، کدامشان زودتر انگشت روی دکمه میگذارد و مصیبت را از آسمان بر سرم نازل میکند؛ کدامشان کدام قرارداد را امضاء میکند و مصیبت را در معیشتم میاندازد! منتظر مینشینم و حتی نمیتوانم دعا بکنم! چرا که خدایی برایم نمانده است؛ آری، آنقدر اخته که حتی نمیتوانم دعا بکنم! آنقدر اخته که حتی نمیتوانم سر خودم را شیره بمالم!
پس «در انتظار گودو» را زیست میکنم و قند توی دلم آب میشود وقتی از گلمحمدها میشنوم؛ از زمانهای که دروازهی قصه و اَوسنهها به روی آدمیزاد باز بود و با رشادت میتوانستی خودت را بکشانی در آن جهان نامیرا!
حال آنکه من به واقع یک عددم؛ و عدد را کسی در المپ به انتظار نَنشسته است!
آخ حاج قربان! آخ حاجی! چه قندی در دلم آب میکنی؛ بگو… باز هم بگو… مرد خوب دیگر چه به کارش میآید؟! از پهلوانیها بگو… از معجزات… از کارزار… از یاغیگری… از زمین و گندم و خاک… و از عشق… از عشق بگو حاجی…
آنقدر بگو تا چشمهایم گرم شود؛ اینجا خیلی سرد است! آنقدر بگو تا خوابم بگیرد؛ من اینجا خیلی خستهام!
📝سهیل سرگلزایی
📸فیلم را از صفحهی محترم دوتاری برداشتهام.
@szcafe
@dootari
داستان اتاق مامان
به قلم سرکار خانم مهرنوش محمدی
@szcafe
درود و روزبخیر؛
تصمیم گرفتهام در چند روز آینده داستانهای برخی از دوستانم که در کارگاههای داستاننویسی مؤسسهی محترم کانون نگرش نو در خدمتشان بودیم را با شما با اشتراک بگذارم تا بهانهای باشد برای داستانخوانی و لذت بردن از نگاه دوستان.
امیدوارم لذت ببرید.
با احترام؛ سهیل سرگلزایی
@szcafe
رفیقهایم مو سفید کردهاند؛ همانها که دیروز با نوک پرگار روی سبز چرک نیمکت، نام دختر عمههایشان را حکاکی میکردند و حالا مدتیست که عشق در سبد خریدشان نمیگنجد؛ آنها که سیب چاشتشان را به محض بیرون کشیدن از کیف لیس میزدند تا آن را “دهنی” کرده و از سرقت در امانش بدارند و حالا تورم سیبشان را “دهنی” میکند؛ آنها که کارتهای بازی جمع میکردند و سرسختانه تعداد سیلندرهای کادیلاک را حفظ میشدند و حالا آویخته به دستگیرهی مترو چرت میزنند؛ آنها که بر سر سؤال تکراری علم بهتر است یا ثروت کشتی میگرفتند و حالا نه علم دارند و نه ثروت!
آنها که با موهای سیاهشان از یکدیگر میپرسیدند:«به گمانت اگر اسکناس را بکاریم درخت پول سبز میشود؟» و به هم پاسخ میدادند:«خدا کند بشود!» حالا مو سفید کردهاند و از یکدیگر میپرسند؛ «به گمانت جنگ میشود؟!»
و به هم پاسخ میدهند:«خدا کند که نشود!»
آنها که لباسهایشان را با مدهای غربی هماهنگ میکردند و حالا شرقی بودن گریزناپذیر لباسهایشان را در آورده است!
رفیقهایم مو سفید کردهاند و هر کدام اسمی روی خود گذاشتهاند تا دیگر رفیق نباشند؛ راستهایشان چپها را مقصر میکنند، چپهایشان راستها را! آریاییهایشان بر قبر کمونیستهایشان ادرار میکنند و آنان که در انتخابات مشارکت نکردهاند غرق شدن قایقی را جشن گرفتهاند که بر آن نشستهاند؛ چرا که اینگونه میتوانند به آنان که رأی دادهاند خاطرنشان کنند که خطا رفتهاند!
رفیقهایم مو سفید کردهاند؛ شناسنامهشان بزرگ میشود و شخصیتهایشان کوچک؛ چرا که زمان به جلو گام برمیدارد و زیست آنها خودش را عقب میکشد؛ جسمشان قطعیت میابد و روحشان گیج میخورد؛ چرا که زمین به دور خودش میگردد و آنها نیز به دور خودشان!
رفیقهایم مو سفید کردهاند؛ آنها که روزی بر سر تعداد فرزندان خیالیشان با هم رقابت میکردند، حالا در آینه مینگرند و به زاده شدنشان نفرین میفرستند!
آری رفیقهایم مو سفید کردهاند؛ و این موهایم را سفید میکند!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://www.instagram.com/reel/DPox3O2CO9d/?igsh=MXQ4c3J4cTRqZnRheQ==
Читать полностью…https://www.instagram.com/reel/DPlSdqljRKY/?igsh=NjRsN2lmMTRwZnc=
Читать полностью…داستان کوتاه درخت
به قلم سرکار خانم آزاده حائری
@szcafe
درود و روزبخیر؛
تصمیم گرفتهام در چند روز آینده داستانهای برخی از دوستانم که در کارگاههای داستاننویسی مؤسسهی محترم کانون نگرش نو در خدمتشان بودیم را با شما با اشتراک بگذارم تا بهانهای باشد برای داستانخوانی و لذت بردن از نگاه دوستان.
امیدوارم لذت ببرید.
با احترام؛ سهیل سرگلزایی
@szcafe