گل ها را آب بده
چراغ خانه را روشن بگذار
وقتی که درد سراغت آمد
همه چیزت را رها کن
به آغوش من قدم بگذار
نعش نشئهی نشاط را
از روی تخت خوابم بلند کن
مرا به زندگی باز نگردان
نگهام دار در حسرت حضور همیشگیات
تو را در تاریکی غم انگیز تنهاییام ملاقات میکنم
خستگی هایت از بودن را به دوش میکشم
چای را برایت دم
یا اگر بخواهی فنجانی قهوه برایت آماده میکنم
به سراغم که آمدی
در ها را میبندم
پنجره ها را هم
نگهات میدارم در حسرت حضور همیشگیام
و تو را در تاریکی غم انگیز تنهاییات ملاقات میکنم.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🖤
خون من به هیچ دستی آلوده نیست
من خونام رو خودم گردن گرفتم
قبل همتون دست بالا بردم
من این بلا رو سر خودم آوردم
خودم خاطرم رو اَ یاد آدما بردم
من خودم خودمو به یغما بردم
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
اگه نرسه فردا
تقدیر این بوده، نه دست من نیست
اگه برسه فردا
یاد و خاطره ها یاد من نیست
اگه بریزن ابرا
گریه زاری واسه حال من نیست
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
غلط منم که خودمو فروختم
تنمو جر دادم، لبامو بهم دوختم
ندیدم جز وفا از سگ، و سگها
بهترین دوستهای منن تو فصل سرما
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
از روی سرسره ها سر خوردم
و افتادم به غم
با زانو های خونی
ایستادم به جنگ
کبوتر های کبود از بغض
بالای سرم بال میزدند
پرندهی امید از رشت به مقصدِ نیستی کوچ کرد
من ماندم و کف دستان پینه بسته
در تُنگِ تَنگی از تنگدستی
خودم را از آینه بیرون کشیدم
یقهام را که رها کردم
روی زمین پخش میشدم
تکهتکه...
پازل آقای پاینده آماده شد
از جسارتِ حضورم برای نجات
تا تابع غم بودن برای غرق شدن
مرز باریکی برای دو پای کوتاه و خسته بود
از سرسره ها که خودم را رها کردم
به زمین آدم ها رسیدم
به خودم
رو به روی آینه
به تکه های پازلی به هم ریخته
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🪞
کلمات من ناشی از رنج منه و هیچوقت برام اهمیت نداشت که یک نفر حرفامو بخونه یا صد نفر و یا هزاران نفر و یا حتی بیشتر. همیشه برام کافی بود که کسی که دوستم داره یا دوستش دارم حرفامو بخونه. طبیعتاً کسی که حرفای منو نمیپسنده از من خوشحال تره، آهنگهای شادتری گوش میده و امثال این چیزها. شاید من اسم «ابله» رو بذارم روش. چون کسی که رنج رو نادیده بگیره و مدام حرف های انگیزشی بزنه کسخلی چیزیه. من هم خیلی وقت ها خودم رو به کسخلی زدم و میزنم که صرفاً برای دوری موقت از مسائلی بوده که روحم رو آزار میداده و میده. شما هم طبیعتاً به من به چشم یک آدم افسرده و چسناله کن و ضد حال نگاه میکنید که حداقل میتونم بگم من خودم بودم و خودم رو با شهوت و قدرت و در دید عموم مردم بودن و هرچیزی که دیگران باهاش ارضا میشن گول نزدم. من زندگی رو همینجوری که هست پذیرفتم؛ همینقدر پوچ و تهی و پر از رنج های روز افزون. درد من نشأت گرفته از چیه؟! من با همین درد ها زندگی رو پذیرفتم و به مسیر عنگونه دنیا ادامه میدم. همونطوری که قبلاً هم گفتم «زندگی باتلاقی از گُهِ که نمای روبروش دلچسب و روحنوازه!» هر روز توی این باتلاقِ گُه بیشتر فرو میرم ولی دست و پا زدن برای رسیدن به اون نقطه دلچسب من رو واردار به بودن میکنه. هنوز جون دارم و البته ابله نیستم. اگه کسی از حرف های من ناراحت بشه طبیعیه، خب همه آدم ها که برگر دوست ندارن. من هم دنیا رو از دید خودم بیان کردم و شاید هم ابله باشه کسی که ناراحت بشه.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🍁
غرق شدم لا موج موهات
منو با کشیدن شونهها دَک نکن
آفتاب رو دیدم تو این دریای مشکی
واسه همینه میگم موهاتو رنگ نکن
شک نکن، بشو ساحل نجاتم
من روی خم ابروهات وایستادم پس هیچوقت دیگه اخم نکن
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
با کارد های به استخوان رسیده
بریدم
گلوی ترس را
در زنگ تفریح تماشای درد
از خودم لبریز بودم
از خمیدگی کمر
تا اندوه جمع شده پشت پلک ها
نوک میزدند کلاغ های بیخانه
به کبوتر له شده بر کف زمین
دیو تنهایی به دنبالم میآمد
برگشتم
کل جوانیام را در چشمانش دیدم
با محو شدن دلیل ها برای ماندن در خودم حل شدم
داشتم گم میشدم
که پرسیدم «نشونی بده»
گفت «نشونی ما همون خنده های مُردست»
و من با خنده های بیوقفه
زیر باران
به روی آسفالت پخش میشدم.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🍂
سرهای توی سطل آشغال ها روبرو با سرهای بریده توی سطل آشغال ها... سرهای متحرک توی پیادهروها روبرو با سرهای بیجنبش توی سطل آشغال ها...
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 👤
جاذبه حضورش، وجودم را به زمین بند کرده بود. وگرنه زمین جایی نبود که بتوانم تحمل کنم؛ پر از رنج بود و کاسه های لبریزِ صبر و طاقتِ طاق.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌏
یه دَم خجالتیام یه دَم رُک میشم
به خودم الکی هرشب قول میدم
روم بیاثره هر قرصی هست
اَ دوقطبی رد شدم، صد قطبیام
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
خودم را گم کردهام. البته گم بودهام؛ همیشه. با خود غریبه، با عالم غریبه تر. هرکجا که گذرتان افتاد و مرا دیدید، در آغوش بکشید. در آغوشم بکشید تا به خودم برسم. در آغوشم بکشید و نگهم دارید تا به خودم برسم؛ به این کودک آزرده خاطرِ تنها.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌾
دیگر هیچ چیزی به آن صورتی که دیگران انتظار دارند خوشحالم نمیکند. بیحسی مطلقی در من ایستاده است و میلی به رفتن ندارد. همه چیز به زور است؛ خندیدن، گریه کردن، حرف زدن، نوشتن و به احتمال زیاد نفس کشیدن حتی.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🥀
دلگیره تقلای بی ته تووی لجن های ژرفای غلطهای حرکات بیمارها
از قماش احساسم
تو از جنس منطقی
چیزی نمیتونی درباره ی درد من بگی
دلگیره
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
(برای برادرم مهدی که وقتی ازش
پرسیدم دوس داری به کدوم اهنگ بشناسند این رو فرستاد و توی پلی لیست گروهمون یادگار ازش موند 🖤)
زوزه سکوت در میانهی تاریکی
میگزد گوش هایم را
مصلوب اتمام حال خوبم
هر شب «الف» در حال حرکت به انتهاست
شاید فردا «الف» به انتهایم برسد
شاید فردا روز بهتری برای مردن باشد
برای یک امیرِ میرا
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 💫
امید رنجیست که در تو ریشه میدواند، یا تو را از مسلخی که درونش دست و پا میزنی نجات میدهد یا خودش به مسلخ دیگری تبدیل میشود که فقط رنجت را بیشتر میکند.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌱
مونولوگ هایم را حفظم
دیالوگ ها را به زبان نمیآورم
هنوز همان امیرِ کم حرفِ پُر قصهام
که دوست دارد جایی زندگی کند که واقعیت ندارد
حقیقت محض دروغین زنده بودن را
در جهان عاری از آرایه ها بر من آشکار کن
نعشِ حضورِ تهیِ من را
از روی زمین سرد این شهر باران خورده بلند کن
در حصار تنهایی سمجام
گلویم را بیقید و شرط
و بی هیچ حرف و سخنی
میان دستانت
به خفگیِ ابدی مهمان کن
و
اسمم را تغییر بده
به دُژَم
و به مقصد نیستی، ترکم کن...
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌒
میگیره از تو سَرَم درد، چِشام از گریه وَرَم کرد
صورَتَم شِکسته تَنَم زرد، نِگام خسته بَدَن سَرد
صورَتَم شِکسته تَنَم زرد
من رَکَب خوردم، یه فازِ بَد فُرمَم من که فقط گُل میدادم، مِثه یه قاصِدک مُردَم
من تو بِلَک لیستَم، نمیخوان دیگه منو اَصَن ولى من قاتلِ شاپَرَک نیستم
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ
من در دوراهی گلوگاه بغضم
به مقصد ترکیدن
آوارهی جراحت غرورم
باد، قول تو را داد به من
گفت ما را به قبل اتفاق های بد میبرد
جایی که من هنوز در پشت حیاط خانه
به دنبال مارمولک ها میدویدم
جایی که پشت دنده هایت هنوز قلبی سرخ نهان بود
ببین...
پشت درخت ها
پشت تیربرق ها
در قعر تاریکی ها
در وجود آدم ها
غم کمین کرده است
برای شبیخون زدن
ببین...
من هنوز با رفیقانم
لخت در ساحل
در غروب گرم تابستان خسته کننده
بلند بلند به غم میخندیم
جایی که هنوز منهای یک نشده بودیم
آه، باد سرکش
در این کارزار، کارم زار است
آنقدر زلالام که سنگریزه هایم مشخص است
آنقدر که دارم با جریان به دوردست ها میروم
در سراشیبی، به قلب موج ها میروم
ببین...
باران شروع به باریدن گرفته است
وقت آن است که با باد گریه کنیم...
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌧
هنوز هوا کامل روشن نشده است. خوابم میآید، خستهام و از نفرت لبریزم. تنها دلیلی که اکنون باعث میشود خودم را زنده دریابم، باد سردی است که از شیشه تاکسی به صورت ناراحتم میخورد. آهنگی خزعبل از رادیو در حال پخش است و الان دارم بوی گند دود اگزوز کامیونی که روبروی ماست را استشمام میکنم. دلم تنهاییام را میخواهد، مایل به دیدن هیچ آدمی جز تو نیستم. دلم تنهاییام را با تو میخواهد. با اینکه در دلم جای هیچ چیز و هیچکس نیست ولی برای تو جا نگه میدارم. من دیگر میروم به روز مسخرهام برسم. دوستت خواهم داشت.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ ☄
Dear God where were you when i needed it?
When I fucked up and repeated it?
When they set the bar and I exceeded it?
My life is like book that they've been judging by a cover, but have never took the time to fucking read the shit
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 𝗦𝞺𝗼𝐭𝐢𝐟𝞬
بیا باهم فرار کنیم. تو از خودت فرار کن و من هم از خودم فرار میکنم. تو به من برس و من به تو. اینگونه من از نفرت به خودم رها میشوم و به خواستهام میرسم؛ اما تو را نمیدانم...
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ ✨
همیشه از خودم میپرسم: من آدم بدی بودم؟
که اگه بد بودم، کدوم کارم، بدی حساب شد از نظر دور و بریام؟
و یه سوال دیگه که چیکار باید میکردم که نکردم؟
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🥀
پشت پرواز بر دره های عمیق خیال
آسمانی سیاه نشسته است
حدقه چشمانم از بُهت و اندوه لبریز است
دستی به سوی شادی دراز نیست
دل، گیرِ دلگیری هایِ بیانتهاست
آسمانی سیاه
پشت پرواز بال های کبودم نشسته است
نشسته است به زاری
اشک ها پر از چشم
دردها پر از سر
سردرد از دردسر ها سردرگمم کرده
گمم در سرم
آسمان، میبارد سیاهی ترس را
بر جسم خمیدهام
تا استخوان های پر دردم
از ایستادن خرد شود
تا برسم به بیجنبشی
تا از تو رها شوم
به بیبرگی، به زردی
تا سقوط به سیاهی...
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🌑
در تمام عمرم سعی کردهام کسی را نرنجانم اما نشد. رنجاندن دیگران از خصلت های من شده است. نزدیک کسی نباید باشم. تنهایی و تنها به مسیر عنگونه دنیا ادامه دادن برای من بهتر است. از من فاصله بگیرید؛ برای شادی احوال خودتان میگویم!
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🥀
میوهی بغض
گیر کرده در گلویم
سوزش قلبم را حس کردم از غم
بادی موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند
سرفه های شبانه مادرم
هنوز در هزار توی گوشهایم پرسه میزند
پلک هایم از خستگی به سمت هم سرازیر میشوند
کاش مثل سایه ها آزاد بودم
تا در این مکان پر از اشمئزاز
و در این زمان خسته کنندهی کُند
بیشتر در خودم سقوط نمیکردم
کاش حجمی از خوبی ها
اندوه سرد روحم را در خودش غرق میکرد.
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🍂
ادامه دادن مسیر زندگی در هر ساعت از شبانه روز برایم سخت تر میشود. زندگی انگار رندهای را روی قلبم میکشاند و من از دست دنیا باید به کجا پناه ببرم و دستانم را باید به کجا بند کنم در این غروب بغض آلود خونین؟
†𝜶𝖗ұ𝜶𝖌ћ 🍂