#کلیپ_کارتونی_آموزشی_ریرا
این قسمت نقاشی و ترکیب رنگها❤️💛💙👆😍👆
@taranehdastan
❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙
معرفی دوستی به اسم کتاب که علاقه داره با کوچولوی شما دوست بشه😊😍
____
📚مجموعه کتاب داستان های فیلی و فیگی
از نشر پرتقال
این کتاب ها از آن دسته کتاب هاییه که بچه ها بیشتر با تصاویرش همراه میشن و با یک جمله در هر صفحه کودک کنجکاو می شود به ادامه داستان و حتی سعی در ایجاد تعامل کودک با والد را دارد و میشه با ایجاد خلاقیت در خوانش آن دقایق لذت بخشی رو خلق کرد👌🏻
⭐️ این مجموعه مناسب سن +۴ هست.
_____
#معرفی_کتاب
#فیلی_و_فیگی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت.نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد.
اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد. گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند.
اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد.
در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید:
« چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟ »
@taranehdastan
لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: « من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم، دیگر با من بازی نمی کنند. »چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
معلم دانا گفت: « ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی، برو توی لاک.
توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون.
من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خود می گویم لحظه ای صبر کن.
یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم مشکل چیه و بعد متوجه میشم چطور میتونم از اطرافیانم کمک بگیرم برای خوب کردن حالم
🐢🐢🐢🐢🐢🐢
#من_دوست_ندارم_که_به_مدرسه_بیایم
#داستان_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
اتل متل توتوله
بچه ی خوب چه جوره؟
بچه ی خوب صبح زود
از خواب ناز پا میشه
می خنده مثل غنچه
لبای اون وامیشه
سلام داره به مامان
سلامی هم به بابا
میخوره صبحونه را
با میل و با اشتها
اتل متل توتوله
بچه ی خوب می دونه
خوردن شیر مفیده
شیر می ریزه تو لیوان
میگه رنگش سفیده
شیر میخوره سیر میشه
قوی مثل شیر میشه
👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻👶🏻
#شعر_کودکانه #صبح
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
ستاره و چوپان
بود و بود توی آسمان کبود یک ستاره بود.
ستاره نگو یک تکه ماه! سفید سفید تو شب سیاه.
شب که می شد به ماه می گفت تو در نیا تا من بیام
بعد هم می آمد و می نشست روی یک تکه ابر. موهایش را شانه می زد. شانه ی فیروزه می زد.
از موهایش طبق طبق نور می پاشید روی زمین.
سبد سبد نقره می ریخت به آن پایین.
@taranehdastan
یک شب شانه ی فیروزه ای از دستش افتاد. لای ابرها لیز خورد و افتاد توی یک صحرا پیش پای یک چوپان تنها.
چوپان زیر درخت نشسته بود و نی می زد.
شانه ی فیروزه ای را دید و برداشت. یک تار موی نقره ای روی شانه بود.
چوپان دلش را بست به تار مو و رفت بالا. بالای بالا. تا رسید به آسمان.
ستاره را دید و شانه اش را داد. بعد هم نشست روی ابرها. برای ستاره نی زد.
ستاره شاد شد و دل چوپان را روشن کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#داستان #داستان_شب
@taranehdastan
🌜🌜🌜🌛🌛🌛
شب شد و باز دوباره
پیدا شده ستاره
ماه دوباره تابیده
روز چی شده ؟ خوابیده
تَق تَق تَق ، تَقانه
بابا آمد به خانه
صدای پا شنیدم
از جای خود پریدم
سلام بابا ، بفرما !
خسته نباشی بابا
بوسۀ داغ و لبخند
عطر شکوفه و قند
دو دست گرم و خسته
پاکت و کیف و بسته
سیب و انار ، گلابی
شب شده سبز و آبی
🌙💫🌙⭐️🌙
#شعر_کودکانه
#شب #بابا
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
معرفی حیوانات اهلی و وحشی🐶🦁
حیوونا خیلی هستن
وحشی و اهلی هستن
گاو، بچه اش گوساله
بز، بچه اش بزغاله
گوسفند و میش و بره
می چرند توی دره
اسب و شتر تو صحرا
بار می برند به هرجا
روباه وشیر و پلنگ
حیوونای رنگارنگ
تو دشت وکوه و بیشه
پیدا می شه همیشه
👧🏻👦🏻 برای کودکان ۲ ساله به بالا
به صورت ریتمیک بخوانید🥰
_🐶🐱🐭🐻❄️🐨🐯🦁🐮____
#شعر_کودکانه #شعر_حیوانات
#حیوانات
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
سلام سلام
امیدوارم سلامت باشید🌹
امروز نبودم ولی بیاین یه معرفی انیمیشن دارم که از سن ۲، ۳ سال به بالا بچه ها می تونن ببینند😉👍
نوشته: سارا صالحی
به خوانش: Cecil emadi
ممنون از دوست خوش صدامون که همراه ما هستند🌹🙏
#داستان_صوتی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
#شعر_کودکانه
@taranehdastan
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍓🍓 الفبا 🍒🍒
آ مثل آتش و آب
آدم برفی و آفتاب
ب مثل باغ و بابا
بهار و بوی گل ها
پ مثل پاييز سرد
پرواز يک برگ زرد
ت مثل توپ خورشيد
قرمز و زرد وسپيد
ث مثل ثلث آخر
با نمره های بهتر
ج مثل جوجه جيک جيک
جنگل سبز و تاريک
چ مثل چوب و چِنار
چَـکاوک و چمن زار
ح مثل حوله، حُباب
حياط و حوض پر آب
خ مثل خوبی، خدا
خنديدن بچّه ها
د مثل دشت و دريا
درخت سبز و زيبا
ذ مثل ذرّت شاد
بازی کاکل و باد
ر مثل رنگين کمان
هفت تا کمان توی آن
ز مثل زنبور و زاغ
زَنبَق زیبای باغ
ژ مثل ژاله بر گل
هديه گل به بلبل
س مثل سايه بيد
ستاره های سپيد
ش مثل شش تا شب تاب
سه تا بيدار، سه تا خواب
ص مثل صبح و صدف
صد تا صدف توی صف
@taranehdastan
ض مثل ضَربه ای سخت
که زد تبر بر درخت
ط مثل طوق اردک
طوطی سبز و کوچک
ع مثل عيـد و عــمو
عروسک کوچولو
غ مثل غاز و غنچه
هر دو تا توی باغچه
ف مثل فَوّاره ها
در آفتاب زيبا
ق مثل قمری و قو
قاصدک قصّه گو
ک مثل کوه پر برف
کاج و کلاغ پر حرف
گ مثل گل يا گلاب
گردش گل ها در آب
ل مثل لک لک خواب
زير لحاف مهتاب
@taranehdastan
م مثل موج و ماهی
چه ماهی سياهی
ن مثل نور و نوروز
گل داده نرگس امروز
و مثل وقت ورزش
صبح قشنگ و نرمش
ه مثل هوهوی باد
هوای پاک و آزاد
___
#شعر_کودکانه
#حروف_الفبا
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
انیمیشن لئو
Leo
این انیمیشن زیبا، یک کلاس درس رو نشون میده که معلم این کلاس عوض میشه و یه معلم جدید بداخلاق با رویکرد تنبیهی برای تدریس انتخاب میشه
در این کلاس دو حیوان هم هستند ( مارمولک و لاک پشت پیر)
معلم به بچه ها میگه نوبتی آخر هفته ها یکی از این حیوان ها رو باید ببرید خونه و از آن ها مراقبت کنید
اتفاقاتی میافته که لئو، مارمولک ۷۴ ساله، با هر کدوم از این بچه ها مثل یک مشاور حرف میزنه و همدلی میکنه و حالشون رو بهتر میکنه
❌برای اینکه اسپویل نشه این انیمیشن قشنگ رو خودتون ببینید و لذت ببرید😍
💚این انیمیشن مناسب کودکان ۱۰ سال به بالا هست
و مناسبتر برای مامان و باباها و معلم و مدیرهای مدرسه هست که از حال و هوای این رده سنی بچه ها آگاهتر بشن و طریقه همدلی با ان ها را ببینند😉☺️
#معرفی_انیمیشن #انیمیشن_لئو
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
پیج معرفی کتاب (بزرگسال و گاهی کودک) اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/maryamkh.books?igsh=MTl5bnEzaDdmdHBrbA==
سلام به جنگل سبز
به آسمان آبی
به غنچه های خندان
به روز آفتابی
سلام به هر ستاره
به ابر پاره پاره
به دانه ای که از خاک
درآمده،دوباره
سلام به هر دل پاک
به هر دل پرامید
سلام به آن شب تار
که عاقبت شد سفید
سلام به دشت و دریا
سلام به کوه و صحرا
سلام به روی ماهِ
بچّه های باصفا
🌻🌹👧🏻👦🏻🌲🎄🪻🌸
#شعر_کودکانه
#سلام
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
قصه کیف🛍
با صدای خانم #سوگل_عصاری عزیز گوش کنید😍
#قصه_صوتی #قصههای_میراثک
#کیف #میراثک
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
ني ني توي حياطه
چشمش به آسمونه
منتظره برف بياد
از ابر، دونه دونه
به ابر ميگه: «چرا کم
برف ميآري واسه مون
زمستونه! لم نده
بيکار توي آسمون
برفهاي ديروز تو
هي چيکه چيکه آب شد
اون آدم برفي اي که
ساخته بودم خراب شد
برف هاي سردتر بريز
توي حياط خونه
برفي که زود آب نشه
يکي دو روز بمونه! »
☃☃☃☃☃☃☃☃☃☃☃☃⛄️
#برف #شعر_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
🌞
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه مرغی بود جوجه ای داشت
جوجه را خیلی دوست می داشت
برای اون قصه می گفت
از فندق و پسته می گفت
از ببر و آهو و پلنگ
قصه ی خرگوش زرنگ
از گربه ی شیطون بلا
از گرگ زشت و ناقلا
جوجه کوچولو
جیک و جیک و جیک
از رو زمین، دونه بر می چید
دنبال مادر همه جا
می گشت و دنیا رو می دید
یه روز که مرغه خوابید
جوجه کوچولو یواشکی
از لونشون بیرون دوید
گفت حالا گردش می کنم
یه کمی نرمش می کنم
کنار باغچه می شینم
دونه ها را بر می چینم
تا مامانم بخوابه
خیلی خوبه که خوابه
بچه خوبی می شم
مزاحمش نمی شم
جوجه کوچولو
خوشحال و شاد و سردماغ
قدم می زد میون باغ
گل های باغو خوب می دید
گاهی یه دونه شو می چید
@taranehdastan
گربه ی چاق ناقلا
زرنگ و شیطون و بلا
اومد به باغ با صفا
می دونی چی دید؟
جوجه کوچولوی تنها را
گفت خوبه شکارش کنم
لقمه ی خامش کنم
نه خوبه کبابش کنم
آهسته رفت به سوی او
به سوی جوجه کوچولو
خانم مرغه از خواب پرید
جوجه را تو لونه ندید
گفت ای خدا جوجه ی من
کجا گذاشته رفته
چرا بیدارم نکرده
چیزی به من نگفته
نکنه که گربه ی بلا
اون شکموی ناقلا
بگیره شکارش کنه
شام و ناهارش کنه
از لونه بیرون دوید
جوجه و گربه را دید
@taranehdastan
داد کشید قُد قُد قُدا
جوجه ی من بدو بیا
گربه هه در کمینه
می خواد تو رو بگیره
جوجه شنید
دوید و دوید
رفت زیر بال مادرش
خطر گذشت از رو سرش
گربه ی شیطون و بلا
اون شکموی ناقلا
جوجه کوچولو را شکار نکرد
خوراک واسه ناهار نکرد
جوجه به مادرش رسید
گربه ی شیطون و بلا
دستش به جوجه نرسید
🐱🐣🐱🐣🐓🐱🐣
#داستان_کودکانه #شعر_کودکانه
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
آموزش اعداد انگلیسی به زبان ساده
1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣7⃣8⃣
#کلیپ_کودکانه #آموزش #انگلیسی
#اعداد_انگلیسی
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
✅ #یادگیری_از_طریق_داستان
وقتی کودک ما مشکلی داره مثلا می ترسه، خجالتیه، زود عصبانی می شه، دندون هاش رو نمی شوره و. ...
گفتن اینکه "دخترم، پسرم شما نباید اینطوری باشی" یا اینکه بخواهیم عمل او را با کودک دیگری مقایسه کنیم، معمولا تاثیری نداره.
به جای این کار بهتره از قصه گویی کمک بگیریم و در قالب یک داستان ، بهش توضیح بدیم که چطور می تونه احساسش رو بهتر ابراز کنه و نشان بدهیم برای بهتر شدن احساس و رفتارش ما کنارش هستیم.
بچه ها قصه رو دوست دارند، بهش توجه می کنند و اون رو به خاطر می سپارند.
🌻(البته خواهشا اگر مشکل کودکتان واقعا جدیست و با روش های مختلفی حال او بهتر نمیشود لطفا از یک درمانگر کودک و نوجوان کمک بگیرید🙏🌹)
در ادامه يك نمونه از این قصه ها رو براتون می گذارم👇👇👇
داستان ستاره و چوپان
با صدای خاله بهار
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
#داستان_صوتی
#داستان_شب #خاله_بهار
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
داستانی درباره ی احترام به بزرگترها
👨👦👩👦👨👧👩👧👨👩👦 👨👩👧 👨👩👧👦 👨👩👦👦
یکی بود، یکی نبود.
یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال.
نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو به تازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود
پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.
نهال ، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یک روز قشنگ پاییزی که هوا خیلی سرد نبود، مادر بزرگ میخواست بره پیاده روی.
نهال ، از مامان خواست که همراه مادربزرگ برن. مامان ،قبول کرد.
همگی آماده شدن و به سمت پارک محله به راه افتادن.
وقتی خواستن از درب بیرون برن، مامان به مادر بزرگ تعارف کرد و گفت: بفرمایید مامان جون.
مادربزرگ ، بیرون رفت و برای مامان دعا کرد.
توی خیابون، همه جا مامان پشت سر مادر بزرگ راه میرفت.
نهال هم جلوتر میدوید.
به نزدیک پارک که رسیدن، دید مامان خم شده و داره خاک های چادر مادربزرگ رو تمیز میکنه.همونجا وایساد تا مادربزرگ و مامان برسن.
وقتی مامان رسیدن، مامان دست مادربزرگ رو گرفت که از پله بالا بیان .
بعد هم خاک های صندلی رو تمیز کرد تا مادربزرگ بشینه.
مامان، کنار مادربزرگ نشست و گفت : برو دخترم بازی کن. منو مادربزرگ همینجا هستیم.
نهال، به طرف تاب و سرسره ها رفت.
نیم ساعتی بازی کرد. وقتی بازیش تموم شد، پیش مامان رفت و دید یه خانم دیگه کنار مادربزرگ نشسته. پویا هم توی کالسکه خواب بود و مامان نبود. دور و برش رو نگاه کرد و دید مامان با لیوان آب داره میاد.
مامان، لیوان آب رو به اون خانم مسن داد.
نهال ، به طرف مامان رفت و به همه سلام کرد.
مامان گفت: بازی کردی؟ تموم شد؟
نهال گفت: بله مامان.
مامان گفت: اون دختر کوچولو که باهاش دوست شدی کی بود؟
نهال گفت: نمیدونم، تاحالا ندیده بودمش.
مامان گفت: حالا بریم خونه؟
نهال گفت: بله بریم.
بعد هم از اون خانم مسن خداحافظی کردن و به طرف خونه راه افتادن.
توی راه، نهال گفت: مامان، چرا شما همیشه پشت سر مامان بزرگ راه میرین؟ چرا خاک لباس مامان بزرگ رو تمیز میکنین؟ چرا برای اون خانم غریبه آب آوردین؟
مامان گفت: عزیزم. مامان بزرگ مادر من هستن و احترامشون رو باید نگه دارم. اون خانم هم بزرگتر هستن وظیفه منه بهشون احترام بذارم.
نهال گفت: یعنی چی؟
مامان گفت: یعنی اگر کاری دارن براشون انجام بدیم. صدامونو بلند نکنیم براشون. باهاشون بی ادبانه حرف نزنیم. اگر کسی باهاشون بد صحبت کرد ازشون دفاع کنیم. پشت سرشون هم ازشون دفاع کنیم.زودتر بهشون سلام کنیم. پیششون دراز نکشیم و پاهامون رو دراز نکنیم.
نهال گفت: جقدر سخت مامانی.
پس ازاین به بعد، من چطوری بخوابم؟ آخه شبا شما برام قصه میگین.
مامان، خندید و گفت: عزیز دلم، شما هنوز کوچیکی. همین قدر که بااحترام صحبت کنی و حرفای خوب بگی ، کافیه.
نهال، یک دفعه چشمش به مادر بزرگ افتاد که چادرشون خاک گرفته بود .
سریع دوید و گفت :مامان بزرگ، صبر کنین. چادرتون کثیف شده.
مادر بزرگ وایساد .
نهال، خاک های چادر مادربزرگ رو تکوند.مادربزرگ، برای نهال دعا کرد و صورتش رو بوسید.
نهال هم دست مادر بزرگ رو بوسید.
بعد هم دست مادربزرگ رو گرفت و به سمت خونه رفتن.
💐🪻💐🪻💐🌛
#داستان_کودکانه
#احترام
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
این قسمت حیوان اهلی،حیوان وحشی 👆😍😊😍👆
#کلیپ_کارتونی_آموزشی_ریرا
#حیوانات
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
انیمیشن دنیل ببره
انیمیشنی با موضوعات جذاب برای کودکان ۲ سال و نیم به بالا
دنیل شخصیت اصلی داستان با روحیات کودکانه ای که دارد، به بچه ها یاد می دهد چگونه ابراز احساسات داشته باشند و به هر اتفاقی چگونه نگاه کنند و گاها تجربه هایی قراره درک بشه که برای اولین بار هست در زندگی دنیل و بچه ها رخ میده
👨👩👦 👨👩👧 مامان و باباهای عزیز، شما هم این کارتون رو ببینید و اینگونه ابراز احساسات را در بچه ها تقویت کنید.
#دنیل_ببره #انیمیشن_دنیل_ببره
#انیمیشن
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
شب که میشه ستاره ها
راهی آسمون میشن
دور و بر ماه میشینن
همدل و همزبون میشن
شب ها بیا کنارهم
به آسمون نگا کنیم
ستاره ها را ببینیم
با همدیگه دعا کنیم
به یاد بیاریم که خدا
ما آدما را آفرید
ماه قشنگ نقره ای
ستاره ها را آفرید
بیا با هم بگیم خدا،
خدای پاک و مهربون
هر کسی که به یادته
به آرزوهاش برسون
💫⭐️🌟✨🌙🌕⭐️💫🌕🌙🌟
#شعر_کودکانه
#شب #لالا #شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
#داستان_کودکانه
@taranehdastan
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
یکی بود یکی نبود
ستاره کوچولو تنها پشت ابرها نشسته بود و گاه گاهی به زحل و عطارد سرک می کشید که بلند میخندیدن. خاله مهتاب قلی خورد و آمد سمت ستاره کوچولو و گفت: چرا نمیری پیش بقیه دوستات؟
ستاره کوچولو اخمی کرد و گفت: من مثل بقیه ستاره ها پر نور و بزرگ نیستم خیلی کم نور و کوچیکم و دوباره قلی خورد و رفت پشت ابرها.
مهتاب خانوم همه ستاره ها رو جمع کرد و گفت: عزیزان من می دونین یک ستاره کوچولو اینجاس که خیلی تنهاست و از دوست شدن با شما ستاره ها خجالت می کشه.بایددنبال راه چاره بود.
عطارد بادی به غبغب انداخت و گفت :راه چاره اش دست منه.
خاله مهتاب بگو بیاد ببینمش.
همه ستاره خوشحال شدن که راه چاره پیدا شده.
خاله مهتاب گفت: آهای ستاره کوچولوی من ، عزیز من بیا از پشت ابرها بیرون ، زود بیا. ستاره با صدای آهسته گفت: نمی تونم آخه ممکنه همه منو مسخره کنن من فقط یک توپ کوچولو وسط آسمانم.
ابرسفید خمیازه ای کشید و گفت: کی بود ستاره رو صدا زد این ستاره کوچولو خیلی لجبازه همیشه پشت سرم قایم میشه و یواشکی چشمک میزنه ، باید به کمک باد برم کنار.
ابر سفید به باد گفت: زود دست به کار شو.
باد تند هم سریع یک فوت کرد و ابر رفت کنار .ستاره کوچولو چشماش رو بسته بود و می لرزید.عطارد قلی خورد و رفت کنار ستاره کوچولو و گفت: بچه ها نگاه کنید چه ستاره سفیدی مثل برفه ، من تو کل کهکشان ستاره به این سفیدی ندیده بودم.
ستاره سفید تا حرف ها رو شنید از خوشحالی چشماش رو باز کرد و یک چشمک زد و گفت: پس چرا مثل شما پر نور و بزرگ نیستم ؟
بقیه ستاره ها باهم و یک صدا گفتن : ولی ماهم به سفیدی تو نیستیم .
@taranehdastan
آخه چرا؟
و بعد مهتاب خانوم گفت: من تصمیم گرفتم به خاطر این همه سفیدی اسم تو رو از حالا بزارم دونه برفی.
ستاره سفید که خیلی هیجان زده و خوشحال شده بود قلی خورد و رفت پیش دوستاش نشست و دیگه هیچ وقت پشت ابر سفید نرفت و دیگه تنها نبود.
سارا جون(صالحی)از همراهان کانال🌹
@taranehdastan
قصه ی میوههای غمگین
🍏🍎🍐🍊🍋🍌🍉🍇🍓🫐🍒🍑🥝
پیشی دنبال غذا بود.
توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید.
جلو رفت.
یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند.
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد.
@taranehdastan
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم. بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم. اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام .
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا، یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت.
🍊🍉🍌🍋🍒🍑🍎🍏🍓🫐🥝
#داستان_کودکانه
#قصه_شب
@taranehdastan
سلام و صد سلام بعد از مدت ها
به فرشته های خوشگلم و مامان و باباهای عزیزشون🌹
خیلی خوشحالم که مجددا می توانم اینجا را فعال کنم.
برای هدیه به اعضای خوبمون
بخش جدیدی در کانال خواهیم داشت که سعی می کنم به روز نگه دارمش.
بخش
#معرفی_انیمیشن برای کودکان و نوجوانان عزیزمون😍
من هم مثل همیشه ممنونم از حمایت های شما که با لایک و اشتراک مطالب کانال را زنده نگه می دارید🙏🌻❤️🌹
کلیپ کودکانه" آروم بشین روی صندلی پشت"
واسه بچه هایی که توی ماشین آروم و قرار ندارن😁😉
#کلیپ_کودکانه #انیمیشن_کوتاه
#ماشین #رعایت_قانون #کمربند #راننده
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
🌹 قصههای میراثک
چاپ شده در
روزنامه اطلاعات _ شماره ۲۷۷۱۲
پنجشنبه ششم آذر ۱۳۹۹
#میراثک #قصههای_میراثک
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan
داستان قشنگ بابا برفی🎅
درختان دچارسرما زدگی شده بودند – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.
آب هم از رفتن خسته شده بود و یخ زده بود.
همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.
آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.
یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانهی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانهی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..
@taranehdastan
….. وقتی بچه ها به حیاط بزرگ مدرسه، که پر از برف بود، رسیدند، کاوه گفت: بچه ها، به جای برف گلوله کردن و توی سر هم زدن، چرا نیایم یه آدم برفی درست کنیم؟
بچه ها گفتند خوب فکری است. آرش دوید پارو آورد. کامبیز بیل آورد. کاوه بیل آورد، هرکدام هرچه دستشان رسید برداشتند و آوردند.
اول برف های وسط حیاط را پارو کردند و برف ها را با پارو و بیل کوبیدند تا سفت شد…..
…..ساختنِ آدم برفی که تمام شد، بچه ها خوشحال بودند که توانستند خودشان این آدم برفی را بسازند، اما خوشحالی شان بیشتر شد وقتی دیدند آدم برفی، درست شکلِ پدربزرگی شده که آن همه دوستَش دارند. فقط یک کلاه کم داشت، این بود که یکی از بچه ها رفت و یک گلدان خالی آورد و سر آدم برفی گذاشت و دیگر آدم برفی شد مثل خود پدربزرگ.
بچه ها هم اسمش را گذاشتند بابابرفی و دست های همدیگر را گرفتند و دور آدم برفی چرخیدند و با خنده و شادی خواندند:
بابابرفی! بابابرفی!
چه کم حرفی! چه کم حرفی!….
…. پدربزرگ که بابابرفی نبود تا آتش و آفتاب آبش کنند و از بین برود و چیزی از او باقی نماند.
تازه اگر آدم خودش هم از بین برود. یادش و کارهایی که برای آدم های دیگر کرده، هیچ وقت از بین نمی رود. همیشه آدم های دیگر از او یاد می کنند. انگار که همیشه زنده است.
بچه ها فقط به یاد بابابرفی خواندند:
سَرت رفت و کُلاهِت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
دِلِت شد آب و آهِت موند،
بابابرفی. بابابرفی!
دو چشم ما به راهت موند،
بابابرفی، بابابرفی!
پدربزرگ هم می خندید و سرش را تکان می داد و با آن ها می خواند:
بابابرفی، بابابرفی
#داستان_کودکانه
#بابابرفی #زمستان #پدربزرگ #برف
#شعر_و_داستان_کودکانه
@taranehdastan