ایدئولوژی، اندیشه و تاریخ سیاسی مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر برخی کتابها: عناصر و خاستگاههای حاکمیت توتالیتر (سه جلد) فاشیسم و کاپیتالیسم نظریههای فاشیسم جنبشهای فاشیستی لیبرالیسم بوروکراسی اینستاگرام https://instagram.com/tarikhandishii
«شریعتی و مسئلۀ حجاب»
یکی از پرسشهایی که دربارۀ شریعتی وجود دارد و شاید این روزها هم جدیتر مطرح شود، این است که آیا شریعتی به حجاب اعتقاد داشت یا نه؟ در سالهای اخیر بسیار دیدهام شریعتی را دربارۀ مسئلۀ حجاب متهم به دورویی میکنند؛ میگویند خود در دایرۀ زندگی خصوصی معتقد به حجاب نبود و دائم از اسلام میگفت. حقیقت این است که این برداشت کمی سطحی است و قضیه طور دیگری است؛ یعنی برای فهم این قضیه باید چند لایه عمیقتر شویم و بفهمیم نگرش او چه بوده است.
پیش از هر چیزی بگویم که به گمان من قطعاً شریعتی یکی از تئوریسینهای اصلیِ «حجاب سیاسی» بود؛ یعنی نه «حجاب سنتی اسلامی»، بلکه «حجاب سیاسی»؛ یعنی حجابی که انگیزۀ اصلیاش نه دینداری محض، بلکه «دینداری سیاسی» بود. به همین دلیل، به نظرم بخش بزرگی از دختران مجاهد و چپهای دیگری که بر رعایت داوطلبانه و سختگیرانۀ حجاب اصرار داشتند، آگاهانه یا ناخودآگاه تحت تأثیر اندیشۀ شریعتی بودند. البته «حجاب سیاسی» یک مفهوم پیچیده و دیریاب نبود که صرفاً اختراع شریعتی باشد، بلکه نگرشی بود که رسیدن به آن چندان هم سخت نبود، اما بعید میدانم در هیچ جای دیگری مگر در اندیشه و آثار شریعتی چنین دقیق و موشکافانه تبیین شده باشد.
هر قدر روحانیون و دینداران سنتی از دست شریعتی حرص میخوردند، حق داشتند. شریعتی به دینداران سنتی بسیار تاخته است؛ عملاً عمر او به تاختن به دینداران سنتی ــ و طبعاً زعمای سنتیِ دین ــ گذشته است، اما اگر بخواهم در این میان داوری کنم، در این منازعه حق را به شریعتی نمیدهم، زیرا شریعتی اسلام منهای ایدئولوژی سیاسی را به سادگی نفی میکرد و این یعنی او تنها مسلمانی را واقعاً مسلمان میانگاشت که به یک قرائت خاص از دینِ سیاسی باور داشته باشد. این تعریف کانالیزه و ایدئولوژیپردازانه از دین بازتعریفی «ابزارگرایانه» است؛ یعنی در اینجا عملاً دیگر خود دین مهم نیست؛ بلکه مهم این است که او میخواهد با این دین به اهداف دیگری برسد. بنابراین، به نظر من مسئلۀ شریعتی اتفاقاً رویکردهای «وهابی» نبود، بلکه برعکس، میخواست دین را از جایگاه سنتی و محافظهکارانهاش بیرون بکشد، بندبند آن را بازتعریفی سیاسی کند و بعد جامعه را بر پایۀ آن «از نو» بسازد. واقعیت این است که شریعتی «زور میگفت» و باید در این مورد به مخالفان سنتی او حق داد ــ حتی اگر خود ما در زمرۀ مخالفان سنتیاش نباشیم.
مسئلۀ حجاب هم کاملاً در همین چارچوب بود. یعنی شریعتی با همین الگو، برای حجاب سنتی که بر حسب دینداری صرف ــ و به قول او بر اساس عادت ــ باشد، هیچ ارزشی قائل نبود. در عوض او برای حجابی ارزش قائل بود که با اهداف کاملاً سیاسی و ایدئولوژیک انتخاب شده بود؛ برای انقلاب علیه ظواهر دنیای مدرن ــ و حتماً میدانید که این دقیقاً همان رویکرد دختران انقلابی چپ بود. بیدلیل نیست که شریعتی بیش از هر گروه دیگری در میان مجاهدین خلق طرفدار داشت، زیرا عملاً فقط شریعتی توانسته بود به این خوبی آن نوع حجاب سیاسی را برای آنها تبیین کند. اما فکر کنم بهتر است از خود شریعتی نقلقول کنم تا فکر نکنید آنچه میگویم «تعبیر و تفسیر» من است و خود او اشارات مستقیمی ندارد.
اول باید یادآوری کنم، طبعاً شریعتی که با حجاب سنتی مخالف بود، برای حجاب «اختیار» نیز قائل بود ــ اختیار لازم بود تا زن در یک سلوک معرفتشناختیـسیاسی خود به آن درجه از «بینش» برسد که حجاب کند. حجاب برای رضای خدا و تن ندادن به دید نامحرم؟ نه! برای رضای یک ایدئولوژی انقلابی خاص. شریعتی میگوید اول باید در ذهن زن بتشکنی کنید؛ یعنی بتِ زیباییدوستی سطحی و رایج را بشکنید. چگونه؟ اینگونه:
«باید ارزشهای بالاتر از ارزشهای دختر شایسته به عنوان ارزشهای زن در برابرش مطرح کنیم و او به آن ارزشها وابستگی پیدا کند. وقتی به آن ارزشهای بالاتر وابستگی پیدا کرد، تمام سمبلهای آن ارزشها را بر خودش تحمیل میکند و خودش انتخاب میکند و احساس حقارت نمیکند.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
جریانِ نهضت ملی که طرفدارِ مصدق و ملیشدن نفت بود یک جناح سوسیالیستِ نیرومند و بسیار فعال داشت. اینها در واقع مریدان خلیل ملکی بودند که مرشد چپهای غیرتودهای بود. ملکی خود ابتدا از اعضای حزب توده بود. اما گروهی از اعضای ناراضی حزب به رهبری ملکی در سال ۱۳۲۶ از حزب جدا شدند. اول امیدوار بودند رفقای شوروی قدرشان را بداند و به آن کمک کند، اما همهچیز جور دیگری رقم خورد: بلندگوهای تبلیغاتی شوروی همصدا با حزب توده خلیل ملکی را زیر آتشی ناجوانمردانه گرفتند و از هیچ توهین و تهمتی هم ابا نداشتند. ملکی مدتی را به سرخوردگی و سرگیجه گذراند، اما ایدۀ «چپ مستقل»، یعنی چپِ غیراستالینیست را در سر داشت و در دو سه سال بعد گروهی موسوم به «نیروی سوم» را تشکیل داد.
این نیروی سوم به کانون جوانان سوسیالیست دوآتشه تبدیل شد که هم برای آرمان سوسیالیسم مبارزه میکردند، هم برای کمک به مصدق و هم علیه حزب توده میجنگیدند. مصدق هیچگاه این گروه را چندان جدی نگرفت، اما از کمک آنها خرسند بود. مصدق به طور کلی اعتقادی به کار تشکیلاتی نداشت. اما این سوسیالیستهای جوان، به ویژه خود ملکی، معتقد بودند مصدق باید یک سازمان بزرگ تشکیل دهد ــ نه سازمانی که مثل جبهۀ ملی بدون سازماندهی باشد ــ تا اهدافش (از جمله حل مسئلۀ نفت) را با نوعی حزب حکومتی پیش برد. به همین دلیل خلیل ملکی و این سوسیالیستهای جوان با یک شخصیت سیاسی دیگر که آن زمان پس از مصدق دومین رهبر نهضت ملی شناخته میشد، متحد شدند: مظفر بقایی. بقایی دو انگیزه داشت: هم دنبال تشکیلاتی برای خود بود، زیرا حساب میکرد پسفردا که مصدق خسته شود نوبت اوست رهبری کند. پس به یک نیروی جوان و جانبرکف نیاز داشت (پیشتر هم سازمانی به نام نگهبانان آزادی درست کرده و جوانان پرشور را به خدمت گرفته بود؛ او در بازی گرفتن از مهرههای پیاده تخصص داشت!)
خلاصه... بقایی و ملکی به هم پیوستند و «حزب زحمتکشان ایران» را در سال ۱۳۳۰ پدید آوردند. چپ بودن در نام حزب عیان بود: «زحمتکشان» عملاً همان «پرولتاریا» بود. جوانان سوسیالیست نیروی سوم در این حزب سازماندهی شدند. جالب است که جمعی از تأثیرگذارترین شخصیتها و روشنفکرانِ دهههای چهل و پنجاه از همین «نیروی سوم» سر برآوردند. آلاحمد جزء چهرههای کلیدی آن بود و علیاصفر حاجسیدجوادی که سردبیر روزنامۀ «نیروی سوم» بود نیز یکی از روشنفکران بسیار تأثیرگذار تا انقلاب ۵۷ بود. شاید برایتان امروز عجیب باشد، اما در زمان انقلاب سه نفر را به عنوان تأثیرگذارترین روشنفکران انقلابی میدانستند: شریعتی، آلاحمد و حاجسیدجوادی. دو نفر از این سه نفر نیروی سومی بودند (و از ارادت شریعتی به حاج سیدجوادی هم هر چه بگویم کم است!)
ناصر پاکدامن یکی از همین سوسیالیستهای جوان بود که تا آخر پای مصدق ماندند (به ویژه پس از جدایی بقایی از مصدق). پس از سرنگونی مصدق، شمار زیادی از این سوسیالیستها به اروپا رفتند تا تلخکامی خود را با تحصیل فراموش کنند. ناصر هم به فرانسه رفت و در آنجا دکتری اقتصاد گرفت. اما پس از چند سال، از اواخر دهۀ ۱۳۳۰، تحرکات دانشجویان در اروپا و آمریکا شروع شد. ناصر هم در تشکیل «جامعۀ سوسیالیستهای اروپا» و هم در پیدایش و سازماندهی «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» که تشکل جهانیِ دانشجویان ایرانی بود، نقش ویژه داشت.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«بوروکراسی ــ لودویگ فون میزس» / ترجمۀ مهدی تدینی
در این پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب «بوروکراسی» را میتوانید مطالعه بفرمایید؛ مشتمل بر: فهرست، یادداشت مترجم، دربارۀ لودویگ فون میزس و دیباچه.
صفحات ابتدایی چند کتابِ دیگر را هم در این لینکها میتوانید مطالعه کنید:
▪️«بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر»
▪️«گفتگو با موسولینی»
▪️«لیبرالیسم»
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
چند روز پیش در صفحۀ اینستاگرام نقدی بر مصاحبۀ جناب دکتر همایون کاتوزیان با یورونیوز درج کرده بودم که دوست مشترکی این پاسخ را از طرف ایشان برایم فرستاد و عیناً در اینجا قرار میدهم و طبعاً داوری را به دیگران میسپرم.
موضوع این بود که ایرانیان چه درک و فهمی از دموکراسی دارند. آن مطلب را در کانال قرار نداده بودم. اگر میخواهیم پست بنده را همراه با گفتههای آقای کاتوزیان ببینید به لینک زیر مراجعه کنید:
https://www.instagram.com/p/Cqn1hpbqTGY/?igshid=MDJmNzVkMjY=
آدرس صفحه اینستاگرام: مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«فرانسه در آتش ماکرون»
بیایید بحث را با «آسیبشناسی» دربارۀ موقعیت سیاسی خودمان آغاز کنیم. ما ایرانیها به دلیل اینکه سیاست بر همۀ شئون زندگیمان سایه افکنده، ناگزیر بیش از حد سیاسی شدهایم. از طرفی بعید میدانم هیچ ملتی در دنیا به اندازۀ ما آماج روایتهای سیاسی متکثر و متضاد باشد. هر رسانهای یقۀ ما را میگیرد و به سویی میکشد. در این آماج و سیاستزدگیِ تحمیلی طبیعی است شامۀ سیاسی ما هم تیز میشود. تا اینجا را به رغم همۀ سرشکستگیهایمان در دهههای اخیر باید به فال نیک گرفت. آدم تیزبین و تیزشامه به هر حال روزی گلیمش را از آب بیرون میکشد.
اما این به آن معنا نیست که ما از جهت سیاسی از هر نظر هوشمند شدهایم و سواد و تجربۀ سیاسی کافی داریم. نه، ما یک مشکل اساسی داریم که بسیار هم خطرناک است. به بیان ساده، یک طرف ما پخته (چهبسا سوخته)، اما طرف دیگرمان خام مانده. کدام طرف؟ میگویم... ما در درگیری سیاسی با «خودِ» حاکمیت تجربه بسیار داریم، اما در درگیری «درون حاکمیت» به دلایلی کمتجربه ماندهایم و متأسفانه هنوز با پرسشهای اصلیِ سیاست رویارو نشدهایم. دلیل این مسئله ساده است: مشکل در سطح پایین دموکراتیزاسیون نهفته است؛ یعنی ما یا از حکمرانی مردم بر مردم محروم بودهایم یا سطح پایینی از حکمرانی مردم بر مردم را داشتهایم. در نتیجه تجربیاتمان در زمینۀ حکمرانیِ مردم بر مردم ضعیف مانده.
در قرن گذشته در مبارزه با اصل حکومت تجربه فراوان داشتهایم (البته خود این تجربیات نشاندهندۀ کمتجربگی و ناپختگی سیاسی ما بوده است)، اما در مبارزۀ سیاسی درون یک ساختار سیاسی کمتجربهایم. دلیل این وضعیت روشن است: ما اول باید مبارزه کنیم تا حاکمیت ما را به سیاست راه بدهد، بعد درون ساحت سیاسی میتوانیم مبارزه کنیم. همۀ زور ما میرود برای «ورود به سیاست»؛ یعنی یا راهمان نمیدهند، یا جوری راه میدهند که با راه ندادن فرقی ندارد. بنابراین زورمان صرف «ورود به سیاست» میشود؛ نه صرف «ادارۀ سیاسی». اگر دقت کنیم، حتی دو دهه کشاکشِ جریان اصلاحات هم در واقع زور زدن برای «ورود» به سیاست بود، نه تلاش برای ادارۀ امور... بنابراین، دچار رشدی کاریکاتورگونه در فهم سیاسی شدهایم. در مبارزه با کل حکومت، «پیر فرزانه» (شاید هم استیکِ جزغاله) شدهایم و در مبارزه درون حکومت کمتجربه ــ حتی خام ـــ ماندهایم.
خب اگر بپرسید، مگر دعوای سیاسی چیست؟ پاسخم دقیقاً محتوای این نوشتار است. نمونۀ آن نوع کنشگری سیاسی که ما از آن بیبهره ماندهایم، دقیقاً چیزی است که اینک در فرانسه جریان دارد. اگر بخواهم حرف آخر را اول بزنم باید بگویم: دعوای امروز در فرانسه را میتوان «دعوایی میان ادارۀ سوسیالدموکراتیک و ادارۀ لیبرال» توصیف کرد. به گمانم کسانی که ماکرون را میشناختند، یعنی میدانستند او از حدود یک دهۀ پیش چه مسیری را طی کرده بود، حدس میزدند که او بالاخره چنین آتشی را در فرانسه روشن خواهد کرد. پس به عقب برویم...
فعالیت سیاسی جدی مکرون از دولت فرانسوا اولاندِ سوسیالیست آغاز شد. مکرون در حوزۀ اقتصاد، امور مالی و بانکی و دارایی تخصص داشت. پس از ورود به وزارت امور مالی، در مؤسسۀ مونتِن (L'INSTITUT MONTAIGNE) کار میکرد که اندیشکدهای لیبرال بود. او پس از جذب در وزارت اقتصادِ دولت اولاند، برای خودش جناح لیبرالی ایجاد کرده بود ــ در حالی که آرنو مونتِبورگ، وزیر اقتصادِ سوسیالیست، سیاستهایی سوسیالدموکراتیک را دنبال میکرد. بگذارید با مثالی نشان دهم فرق قضیه کجاست:
وقتی شرکت جنرال الکتریک آمریکا در سال ۲۰۱۴ میخواست شرکت فرانسویِ «آلستوم» را در اختیار بگیرد، مونتنبورگ، وزیر اقتصاد، میخواست شرکت آلستوم را سریع دولتی کند و با این پیشدستی جلوی جنرال الکتریک را بگیرد. مکرون توانست رئیسجمهور و نخستوزیر را مجاب کنند در این مسئله اصلاً مداخله نکنند. یعنی او روی دست وزیر اقتصاد بلند شد. شعار او این بود که «مگر ما ونزوئلاییم که دولتمان اقتصاد خصوصی را اداره کند؟!» در نهایت مکرون موفق شد چپها را در وزارت اقتصاد کنار بزند و اولاند او را در اوت همان سال به عنوان وزیر اقتصاد، صنایع و امور دیجیتال منصوب کرد. نتیجه روشن بود: مکرون گردش به راستی در برنامههای وزارت اقتصاد ایجاد کرد و از سیاستهای سوسیالدموکراتیک فاصله گرفت. در نتیجه برای مثال اجازه داد شرکت اسافآر، یکی از بزرگترین شرکتهای مخابراتی فرانسه، به یک سرمایهدار فرانسویـاسرائیلی به نام پاتریک دراحی فروخته شود ــ وزیر اقتصاد پیشین جلوی این کار را گرفته بود. اما اقدام عمدۀ ماکرون در وزارت اقتصاد تصویب قانونی بود که به «قانون ماکرون» معروف شد. ایدۀ اصلی این قانون «لیبرالیسازی اقتصاد» بود؛ البته مجلسیها تا توانستند به آن بند و تبصره افزودند تا آن را به شیر بییالودمی تبدیل کنند.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
وقتی گزارشگری آلمانی از لوی میپرسد آیا جنگ عراق فاجعه نبود، لوی پاسخ میدهد: «بله، بود. اما تروریستهایی که در عراقند آمریکایی نیستند... اگر من عراقی بودم، دعا میکردم آمریکاییها کشورم را ترک نکنند.» لوی شعارها و آرمانهایی را که دولت بوش برای حمله به عراق اعلام میکرد، باور کرده بود. میگفت این جنگ جنگی ابلهانه بود که ارزشهایی آن را همراهی میکرد. در واقع نقد او به «نفس» حملۀ آمریکا به عراق نبود، بلکه معتقد بود این جنگ نباید اینطور یکهتازانه و انفرادی انجام میشد و باید بهتر مقدمهچینی میشد. دقیقاً در زمانی که جنگ عراق شروع شد، لوی در پاکستان بود و این جنگ را اشتباه میدانست، زیرا برای مثال پاکستان به عنوان کانون چیزی که آمریکا میخواست علیهش بجنگد، خود متحد آمریکا بود!
فکر میکنم تا همین جا فهمیدهاید که با کسی روبروییم که نقطۀ مقابل چامسکی است. هر قدر چامسکی مخالف نومحافظهکاران هموطنش بود، لوی سنگشان را به سینه میزد. او نامنتظرهترین نظر را دربارۀ نومحافظهکاران آمریکایی مطرح میکند. برعکس همه، لوی میگوید نومحافظهکاران در اخلاق افراط و در سیاست تفریط میکنند. همین موضع او دربارۀ نومحافظهکاران به ما نشان میدهد او چه نگاهی به جنگ عراق یا هر مداخلۀ نظامی دیگری داشت: او مدافع سرسخت مداخلهگری نظامی بود، هر چند در عمل ایراداتی وارد میکرد. او در ادامۀ رویکرد جوانیاش، در اینجا هم چپها را به دلیل انتقاد از بوش، «ضدآمریکایی» مینامید.
حال میتوانیم برگردیم به موضع او دربارۀ «چندفرهنگگرایی». او میهنپرستی مطلوب خود را در آمریکا یافته بود و نقدش نسبت به اروپاییها فقدان همین حس میهنپرستی نسبت به اروپاست ــ البته تضادها و تکثرها در اروپا با آمریکا قابل مقایسه نیست و عجیب است که لوی انتظار دارد اروپاییها چنین خودشناسی منسجمی داشته باشند. مگر غیر از این است که اروپا هویت را قربانی کرده تا میان اعضای خود همگرایی ایجاد کند؟ این همان دوگانۀ غامض اروپاست: هویت ملی یا اتحاد؟ طبیعی است وقتی هویت رنگ میبازد، دیگر نمیتوان انتظار داشت سیاستها هویتشناختی باشد. بگذریم...
یکی دیگر از ویژگیهای لوی مقابلهاش با اسلامگرایی است. در سال ۲۰۰۶ در پی انتشار کاریکاتورهایی در دانمارک و بروز اعتراضات در جهان اسلام، مانیفستی با امضای دوازده شخصیت در نشریۀ شالی ابدو منتشر شد. در بین این دوازده امضاکننده نامهای سلمان رشدی و برنارد لوی هم دیده میشود. البته لوی بعدها گفت مسئلهاش «بنیادگرایی» است، نه خود اسلام. (در میان این امضاکنندگان نام «مریم نمازی» هم دیده میشود؛ از اعضای ارشد حزب کمونیست کارگران ایران).
یک صحنۀ حضور دیگر او جنگ لیبی است: او در مارس ۲۰۱۱ (اسفند ۱۳۸۹) به بنغازی لیبی سفر کرد و با شورای ملی انتقالی دیدار کرد تا از جنگ برای سرنگونی قذافی حمایت کند. او دولتهای فرانسه و آلمان را نیز به حمایت از شورای انتقالی و مداخلۀ نظامی دعوت میکرد و از سارکوزی میخواست شورای انتقالی را به عنوان یگانه نمایندۀ لیبی به رسمیت بشناسد. یک سال بعد، از مداخلۀ نظامی غرب در سوریه نیز حمایت کرد، به رغم اینکه ممکن بود چین و روسیه این طرح را در شورای امنیت وتو کنند.
یکی دیگر از نقاط پررنگ حضور او در نقاط بحرانی روسیه است؛ از چچن و گرجستان گرفته تا اوکراین. او از منتقدان بزرگ روسیه است، تا جایی که برخی او را مروج «روسهراسی» میدانستند؛ چنانکه در سال ۲۰۰۸ در جریان جنگ قفقاز، میخائیل ساکاشویلیِ گرجی را «رزمندۀ مقاومت» مینامید. در سال ۲۰۱۴ از جنبش «یورو میدان» که به سرنگونی دولت طرفدار روسیه در اوکراین منجر شد، حمایت کرد و حتی در میدان استقلال برای اوکراینیها سخنرانی کرد. در سال ۲۰۲۲ نیز پس از حملۀ روسیه به اکراین طبعاً او طرفدار حمایت نظامی از اکراین بود. حتی به اکراین سفر کرد و دقیقاً حرفی معکوسِ چامسکی را زد: گفت جنگ جهانی سوم در صورتی پدید میآید که روسیه در جنگ پیروز شود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«گفتگو با موسولینی» ـــ امیل لودویگ / ترجمۀ مهدی تدینی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «گفتگو با موسولینی»، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است. این گفتگوها را امیل لودویگ، نویسندۀ سوئیسی، در سال ۱۹۳۲ با موسولینی انجام داده است و به گمانم میتواند یکی از بهترین منابع برای آشنایی با افکار رهبر فاشیسم باشد.
دو ماه پیش هم کتابی با عنوان «بولشویسم از موسی تا لنین: گفتگویی میان من و آدولف هیتلر» منتشر کردم که برای آشنایی با آن کتاب هم بنگرید به این پست:
«بولشویسم از موسی تا لنین»
با این دو کتاب، دو مجموعه گفتگوی مفصل با رهبران فاشیسم در اختیار دارید که منبعی دستاول به شمار میرود.
برای تهیۀ کتاب میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «گفتگو با موسولینی»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
ایران همیشه پر از دیندارانی بوده که «میهن»شان را دوست داشتهاند و برای میهن جانفشانی میکردهاند. در میان شخصیتهای روحانی نیز میهندوستان بزرگی را میتوان یافت. برای مثال، سیدحسن مدرس یکی از همان میهندوستان است. اصلاً آن جملۀ معروفِ «سیاست ما عین دیانت ماست» معنایی کاملاً «میهندوستانه» (حتی «ناسیونالیستی) دارد. منظور مدرس این است که ما همانقدر که روی دین تعصب داریم، روی ملیتمان هم تعصب داریم. نمیخواهم در این نوشته به این جملۀ مدرس بپردازم (باشد برای پستی دیگر)، اما مدرس میگوید اگر کسی وارد خاک ما شود ما او را میکشیم، بعد میرویم ببینیم آیا او ختنه شده است یا نه. یعنی کاری نداریم مسلمان است یا نه، متجاوز را میکشیم! توجه بفرمایید که در ایرانِ عصر جدید، عرقِ دینی قویتر از عرق ملی بود. مدرس برای ترغیب مردم و دولتمردان به میهندوستی به آنها یادآوری میکند «میهن»شان را مانند «دین»شان دوست بدارند.
بگذارید مثال بزرگتری بزنم. آقای بروجردی، مرجع بزرگ شیعیان ایران، در ماجرای بیرون راندن نیروهای ارتش سرخ و بازگرداندن آذربایجان بخش مهمی از نقشۀ احمد قوام را اجرا کرد. احمد قوام به روسها گفته بود نفت شمال را به آنها میدهد، اما این را باید مجلس تصویب کند. همزمان مسئله را برای آقای بروجردی شرح داد و ایشان فتوا دادند و به همۀ شهرها تلگراف زدند تا وقتی روسها در ایرانند شرکت در انتخابات حرام است. بنبستی برای روسها پدید آمد و آذربایجان را تخلیه کردند. چه نامی مگر «میهندوستی» بر این مشارکت آقای بروجردی میتوان گذاشت؟
پس میهندوستی چیزی جدا از «روشهای سیاسی» است؛ از جمله «ناسیونالیسم». نمیتوان هر کسی را که به میهنش عشق میورزد «ناسیونالیست» نامید و اگر کسی چنین میکند، مغالطه میکند تا سپس او را متهم کند به «تعصب ناسیونالیستی» که انواعی دارد: ناسیونالیسم قومی، شووینیسم و فاشیسم. و اینچنین است که یک فرد به صِرف میهندوستی و نگرانی برای میهنش متهم میشود به «فاشیست» بودن! برچسبی ناروا و غیرمنصفانه. یعنی در حالی که باید قدردان چنین شهروندی بود که دیگرخواه و میهندوست است، متهم میشود به دیگرستیزی و ستمگری. و از این مهمتر، این روش بهترین کار برای شنیده نشدن صداست. بدتر اینکه این پروپاگاندا را تا حدی پیش میبرند که شما از بردن نام ایران شرمسار شوید. تا جایی که مجبور باشید حرفی از ایراندوستی نزنید.
اما در مقابل، اقلیتهای زبانی و قومی نیز به همین نسبت میتوانند ایراندوست باشند. هیچ تداخل و تضادی میان ایراندوستی و قومدوستی وجود ندارد. یک ترفند دیگر این است که میکوشند میان «ایراندوستی» و «قومدوستی» تضادی ساختگی ایجاد کنند و وانمود کنند شرط دوست داشتن قومیت، زبان و فرهنگ خود، نفرت از ایران و زبان فارسی است. اصلاً هموطن کُرد باید شیفتۀ فرهنگ کُردیاش باشد؛ باید مراقب زبان مادریاش باشد؛ باید به کرد بودنش افتخار کند. کسی حق ندارد فرهنگ او را از دستش درآورد. میهندوستی و قومیتدوستی در تضاد با هم نیست؛ کاملاً در امتداد هم است. هموطن ترک (یا هر عنوانی که ترجیح میدهید: آذری، ترکتبار، ترکزبان؛ با هر عنوانی ارادت ما به ایشان ثابت است) حق نه، اصلاً وظیفه دارد فرهنگ و زبانش را دوست بدارد. حق نه، وظیفه دارد شهرش، خیابانهایش، خاطرههای قومیاش، کوهستانش، رودهایش، درختانش، مفاخرش، شعرهایش، رقصها و سنتهایش را دوست بدارد و اصلاً وظیفه دارد پاسدار آنها باشد. کوتاه باد دستی که بخواهد این داشتههای معنوی هویتساز را از او سلب کند! و اصلاً این عناصر مگر سلبشدنی است؟
هیچکدام از اینها نه مانع ایراندوستی است و نه با ایراندوستی منافاتی دارد. اصلاً مکمل همدیگر است. منِ فارسزبان نمیتوانم از میراث عربهای ایران محافظت کنم، زیرا بلد نیستم. این «وظیفۀ» آنهاست که از آن حفاظت کنند. هموطن ترک، ترکمن، لر، بلوچ، عرب و کُرد، باید از تمام داشتههای فرهنگیـزبانیـقومیاش محافظت کند، زیرا آنها داشتههای فرهنگی میهن من نیز هست، گرچه من از محافظت از آنها عاجزم. ولی این عناصر به من نیز متعلق است.
اما با چه «روشی»؟ با چه روشی میتوان همۀ اینها را با هم داشت، از آنها محافظت کرد و از این همزیستی در کنار هم لذت برد، بیهیچ سایشی؟ راهحل از نظر من همان چیزی است که همیشه طرفدارش بودهام: «لیبرالیزاسیون» ــ لیبرالسازی! با لیبرالیزاسیون اساساً کیک قدرت کوچک میشود و دیگر بر زندگی هیچکس سایه نمیاندازد و هیچکس احساس نفستنگی نمیکند. همانطور که معتقدم به جای دعوا سر فُرم حاکمیت، باید خود حاکمیت را کوچک کرد (همان لیبرالیزاسیون که پیشتر در پستی شرح دادهام). در پست دیگری شرح خواهم داد که در اینجا این لیبرالیزاسیون در این بافتار ملیـقومی به چه معناست و چه فرقی با فدرالیسم دارد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«هشتم مارس ۱۳۵۷»
در اولین هشتم مارس پس از انقلاب زنان چندین روز در تهران راهپیمایی کردند. چند خبرنگار فرانسوی این ویدئو را از آن روزها تهیه کردند.
یک نکتۀ مهم دربارۀ این تظاهرات و اعتراضات این است که آنها اعتراض و مطالبات خود را در امتداد انقلاب تعریف و معرفی میکردند. چندین زن هم که در این ویدئو نظر میدهند، همین نگرش را به صراحت بیان و تأکید میکنند «ما از تانکهای شاه نترسیدیم و انقلاب کردیم». یا وقتی به شعارهای این زنان توجه میکنیم، در امتداد انقلاب است.
همین نشان میدهد آنها انتظار داشته بودند پس از انقلاب آزادی عمل بیشتری داشته باشند، نه اینکه محدود شوند. اما از آنجا که این زنان از طرف خود چپها نیز ملامت میشدند، یکی از شعارهای اصلی خود را این نهادند که «آزادی نه شرقی، نه غربی، جهانی است». این شعار در واقع پاسخ به چپها بود که در تمام ادبیات و اعتقاداتشان آزادی را مفهومی غربی/امپریالیستی جا انداخته بودند. و پاسخ اینان این بود که آزادی مفهوم غربی نیست ـــ اما این گفتمان آن زمان پیشاپیش بازنده بود و گوش شنوایی میان انقلابیها نداشت.
#مستند #جنبش_زنان
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
عموم یاران مصدق که هشت سال پس از سرنگونی او در جبهه ملی گرد آمدند، مخالف حجاب بودند و خواستار حق رأی برای زنان بودند (پیش از آنکه شاه در این موارد اقدام کند). فرض کنید دولت مصدق ــ دولت ایدئال روشنفکران ــ جرئت میکرد به سمت چنین موضوعاتی برود. چه آیندهای داشت؟
اصلاً چرا سراغ فرض و گمان برویم؟ نارضایتی عمیق آیتالله بروجردی از مصدق ربطی به رابطه مصدق با شاه نداشت و سر موضوعاتی بسیار سادهتر از مثلاً حجاب بود. وقتی مصدق پس از ۲۸ مرداد محاکمه شده بود، چند نفر، از جمله روحانی نیکوکاری مثل آقای فیروزآبادی، وقتی پیش آیتالله بروجردی رفتند تا او از شاه بخواهد در مجازات مصدق تخفیفی در نظر گرفته شود، با بدترین واکنش حضرت آیتالله روبرو شدند. مثال سادهتری بزنم؟ وزارت فرهنگ دولت مصدق در زمینۀ اوقاف با تولیت آستان حضرت معصومه درگیر شد و تولیت قم را برکنار کرد. ناراحتی به جایی رسید که آیتالله بروجردی درخواست تذکره (پاسپورت) کرد تا از ایران برود و دولت مصدق عقبنشینی کرد. یا در مثالی دیگر، حتی یاران و پسر مصدق هم به این واقعیت اذعان دارند که اگر مصدق در سی تیر ۱۳۳۱ پیروز شد و در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شکست خورد، یکی از دلایلش این بود که در سی تیر آقای کاشانی (به همراه جمعی از روحانیون) پشت او بود و در ۲۸ مرداد روبروی او.
آری، این فقط یک مورد از مشکلاتی است که یک دولت در ایران میتوانست داشته باشد. اگر فکر میکنید مرحوم مصدق میتوانست با اتحاد و انسجام مشکلات را حل کند، سخت در اشتباهید. کافی است مروری کنید بر سرنوشت جبهه ملی دوم که در عرض دو سال شکست خورد، زیرا میان خود مصدق و جبهه ملی سر نحوۀ عضوگیری اختلاف افتاد و در نتیجه جبهۀ ملی به نوعی خودانحلالیِ مسکوت دست زد. ایجاد اتحاد فراگیر حتی میان مصدق و یارانش نیز کار آسانی نبود، در حالی که این افراد عموماً انسانهای شریف و خدمتگزاری بودند. مسئله دقیقاً همین است که به قول آلمانیها «شیطان در جزئیات است». یعنی هنگام عمل مشکلات سر باز میکند. روشنفکر درگیر این هزارتوی کُشنده نمیشد.
در پایان یک نمونه تاریخی از فرایند توهمزدایی میآورم. (نو)جوانان راست افراطی در دهه بیست به اندازه چپهای کمونیست آرمانگرا بودند. این جوانان که با دیدن اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ سرخورده شده بودند، انتظار داشتند ایران تا آخرین نفس با متفقین بجنگد، حتی اگر هزینۀ این جنگ ویرانی ایران باشد. اینان در نظر و عمل رادیکال بودند. بارزترین گروه اینان جوانان ناسیونالیستی بودند که در جریان کوچک اما بسیار مصممِ پانایرانیسم جمع شده بودند. اینها به کارهای تروریستی گرایش داشتند. البته کسی را نکشتند، اما میان چپها رعب ایجاد میکردند و در نهایت فقط خودشان تلفات دادند. علیرضا رئیس، یکی از جوانان این جریان، وقتی روی نارنجکی کار میکرد، در پی انفجار نارنجک تکهتکه شد. محسن پزشکپور و داریوش همایون، دو نفر دیگر از جوانان این گروه، رفته بودند به مقر متروک آمریکاییها در امیرآباد تا مهمات پیدا کنند. پای همایون روی مین رفت و از مچ قطع شد. پزشکپور او را کول کرد و به بیمارستان آورد و همایون برای همیشه پایش را از مچ از دست داد.
این جریان نیز همان روحیات یوتوپیایی روشنفکران را داشت. اما برخی از جوانان این گروه پس از مدتی وارد کار اجرایی شدند با واقعیت آشنا شدند و برگشتند روی زمین (و البته با سرشکستگی از این برهه از زندگیشان یاد میکردند). از میان اینها دولتمردان تأثیرگذاری سر برآوردند: علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد شد و از چهرههای محوری توسعه در دهه چهل شد. خداداد فرمانفرمائیان رئیس سازمان برنامه و بودجه شد. و آن داریوش همایون هم در دهه چهل سردبیر روزنامۀ آیندگان شد و از میانۀ دهه پنجاه سیاستمدار شد (و به عنوان وزیر اطلاعات در دولت آموزگار آن مقالۀ جنجالیِ رشیدی مطلق را منتشر کرد که سرآغاز انقلاب ۵۷ شد).
در اینکه پس از ۲۸ مرداد دیکتاتوری پدید آمده بود و آزادی سیاسی فقط برای طرفداران حکومت وجود داشت، تردیدی نیست. اما این جدال با حکومت سر آزادی سیاسی چشمبندی ایجاد کرده بود که اجازه میداد نزد مخالفان حکومت مسئلۀ توسعه مسکوت بماند، همهچیز به «دعوا سر آزادی سیاسی» تقلیل داده شود و از آن هزارتوی مشکلات دیگر سخنی به میان نیاورد.
اگر بخواهم نقدی اصولی بر جریان روشنفکری ایران وارد بدانم، این است که راهکاری برای توسعه نداشت. نه به این معنا که ایدهای نداشت ــ ایدههای یوتوپیایی یا رمانتیک فراوان داشت. اما درک نکرده بود که قضیه بسیار دشوارتر از آن چیزی است که حساب میکرد. میخواستند با جدول ضرب پیچیدهترین معادلات را حل کنند و به آن جدول ضرب هم غره بودند، زیرا هیچگاه راهحلهایی که از جدول ضربشان درمیآمد به مرحله اجرا گذاشته نمیشد تا مشخص شود چقدر سادهلوحانه است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
حال فرض کنید قرار است در یک انتخابات (یا اصلاً به صورت انتصابی) صاحب کرسیهای الف و ب مشخص شود. کدام کرسی جذابتر است؟ سر کدام کرسی ممکن است جنگی دربگیرد؟ کدام کرسی به طور مستقیم بر زندگی یک جمعیت بزرگ تأثیر شدیدی دارد؟ جواب روشن است! کرسی الف! کرسی الف است که بسیار جذاب است. اینکه چه کسی بر کرسی الف تکیه زده باشد، سرنوشت میلیونها نفر را به شدت تغییر میدهد. پس طبیعی است آدمها سر کرسی الف همدیگر را لتوپار کنند.
جواب مسئله اینجاست. ما باید خود دولت را از حالت کرسی الف به کرسی ب تبدیل کنیم. چیزی که دعوا سر حاکمیت را به دعوایی آشتیناپذیر و حیاتی بدل میکند «اندازۀ حکومت» است. هیچگاه از خود پرسیدهاید چرا در آمریکا سر حکومت کار به درگیری شدید نمیرسد؟ به این فکر کردید که چطور مناقشۀ ترامپیستها پس از شکست او سر سه چهار روز جمع شد؟ مسئله «اندازۀ حکومت» است. مسئله این است که کلاً موجودیت حکومت، تصمیمات و دایرۀ اختیاراتش چقدر بر زندگی اثر میگذارد! وقتی حکومتی ابعادی محدود داشته باشد و دایرۀ اختیاراتش نیز محدود باشد، تأثیری هم که بر زندگی شهروندان میگذارد محدود است. در نتیجه به سادگی میتوان با یک حکومت نامطلوب کنار آمد، زیرا قرار نیست زندگی شهروند نابود شود یا بسیار تحت تأثیر قرار بگیرد. در واقع، اصلِ زندگی و بخش عمدۀ زندگی بیرون از دایرۀ اختیارات دولت است. برای یک دموکرات تحمل کردن ترامپ سخت است، اما در نهایت 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ ترامپ است ــ همانگونه که 90 درصد زندگی بیرون از شعاع نفوذ بایدن است و یک ترامپیست در نهایت میداند این دعوا سرِ «ده درصدِ» زندگی است؛ نه کل آن!
راهحل ما «شکل حکومت» نیست؛ «اندازۀ حکومت» است. یگانه دولتِ مطلوب از نظر من دولتی است که «دولتزدایی» کند؛ یعنی دولتی که این دولت و حکومت عظیم را کوچک کند ــ تا حد امکان! این فرایند «لیبرالیزاسیون» است. اصلاً دلیل دفاع من از لیبرالیسم همین است که منادی «دولت حداقلی» است. دولتی که فقط مسئول اموری باشد که از هیچ نهادی مگر دولت برنمیآید. چیزی که ما را در برابر دیکتاتوریهای احتمالی تضمین میکند، «اندازۀ دولت» است، نه فُرم دولت. اینجاست که درک و دریافت ما از «آزادی» مهم میشود. درمان اصولیِ ترسهای ما از دیکتاتوری این است که از جهت کمی و کیفی ابعاد دولت را تا میتوانیم محدود کنیم. و فراموش نکنید، بخش بزرگی از مردم به دولتهای بزرگ بسیار علاقه دارند. تمام چپها و بخش بزرگی از راستها در پی دولتهای بزرگند. اگر به راستی دغدغۀ آزادی دارید و دیکتاتوریستیزید، خطر در «اندازه» و «دایرۀ اختیارات» دولتهاست.
مهدی تدینی
در تکمیل بحث بنگرید به این فایلهای صوتی:
▪️ دربارۀ تعریف آزادی و مرز آن: «مرز آزادی»
▪️ دربارۀ جمهوری وایمار: «غول صندوق رأی»
▪️دربارۀ نسبت محافظهکاری و فاشیسم بنگرید به این پست
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دیکتاتوری و لیبرالیزاسیون»
بخش عمدۀ بحثها سر فُرم حکومت که در هفتهها و ماههای اخیر بسیار جریان داشته، از نظر من بیهوده است؛ نه به این دلیل که جسارتاً مهم نباشد، بلکه به این دلیل که دچار خطاهای نظری است. در این نوشته میخواهم نشان دهم ایراد این بحثها چیست و پیشنهاد من چیست. پیش از هر چیز بگویم که من خود را لیبرالـدموکرات میدانم و این یعنی بیشترین آزادی و اختیار عمل ــ از هر لحاظ ــ را برای شهروندان آرزومندم؛ به ویژه برای جامعۀ ایرانی که به گمانم از چنان فهم، سطح سواد و نیروی انسانی خلاقی برخوردار است که هر گونه محدودیت توهین به ایرانی بودن است. و این یعنی با «هر» نوع دیکتاتوری مخالفم. اما برویم سراغ بحث...
پیش از هر چیز بگویم که «دیکتاتوریهراسیِ» جمهوریخواهان را کاملاً درک میکنم. در کشوری که دائم دیکتاتوری را بازتولید کرده، طبیعی است همیشه باید از دیکتاتوریهای احتمالی هراسید. جالب اینکه همۀ جریانهای فکری اصلی در ایران: از چپ تا محافظهکاران سیاسی و دینی میل به دیکتاتوری داشتهاند ــ و البته جمهوریخواهان آرمانگرا هم خود گاه جادهصافکن دیکتاتوری شدهاند. اما همزمان این نقد را بر جمهوریخواهان وارد میدانم که گمان میکنند جمهوری سد مقاومی در برابر دیکتاتوری است. جمهوریخواهان خبر ندارند یا نمیخواهند درک کنند خود جمهوری خاک مساعدی برای پیدایش دیکتاتوری دارد.
بگذارید مثالی تاریخی بزنم و شما را هم دعوت میکنم در این باره تحقیق کنید. پس از جنگ جهانی اول و شکست امپراتوری آلمان، انقلابی شتابزده و عجولانه در آلمان رخ داد. سلطنت مشروطه (که مشروطۀ واقعی نبود، اما میرفت که واقعی شود) برچیده شد و نظام جمهوری در آلمان پدید آمد ــ در تاریخنگاری این جمهوری را «جمهوری وایمار» مینامند؛ یعنی همان «جمهوری اول آلمان». یکی از بهترین نمونهها برای مطالعه پیرامونِ «آسیبشناسی جمهوری» همین جمهوری وایمار است. چرا؟ چون جمهوری وایمار نشان میدهد نظام جمهوری چگونه مثل قابلهای قاتل خود را به دنیا میآورد. جمهوری وایمار یکی از بهترین و مدرنترین قوانین اساسی را داشت. اما از دل این جمهوری به دلایل عدیده ــ که بحث دربارۀ آن در این مقاله نمیگنجد ــ یکی از ضددموکراتترین و توتالیترترین دولتهای تاریخ سر برآورد: حکومت هیتلر. هیتلر و حزبش به نحوی «کاملاً» قانونی به قدرت رسیدند. کاملاً مشروع! از طریق صندوق رأی. فقط اینکه وقتی از نردبان دموکراسی بالا رفتند و به قدرت رسیدند، نردبان را هم برداشتند.
البته هرگز نمیخواهم با یک مثالِ نقض، «توان دفاعی جمهوری» را زیر سوال ببرم. فقط میخواهم یک چیز را یادآوری کنم: وقتی اکثریت جامعه یا یک اقلیت خیلی بزرگ رویکردی ضددموکراتیک داشته باشد، در هیچ نوع حکومتی نمیتوان بر آن پیروز شد. اتفاقاً نظامهای «مستبد» و «دیکتاتوری» میتوانند از طریق سرکوب متمرکز مدت زیادی در برابرِ یک اکثریت مخالف ایستادگی کنند، اما جمهوری در برابر اکثریت یا یک اقلیتِ سازماندهیشدۀ بزرگ بسیار ناتوان است (بسیار ناتوانتر از دیکتاتوری). اگر هم فکر میکنید آلمانِ جمهوری وایمار یک استثنا بود، جا دارد یادآوری کنم همۀ کشورهای بلوک شرق که گرفتاری دیکتاتوریِ حزبیِ کمونیستی شدند، پیشتر یا جمهوری یا پادشاهی مشروطه بودند.
پس از نظر من، هیچ یک از اشکال حکومت در برابر دیکتاتوری مصون نیست. ضمن اینکه دیکتاتوریهای برآمده از «توده» عموماً بدخیمتر، خشنتر و آزادیستیزتر از مستبدانِ سنتی و محافظهکار قدیمیاند. دیکتاتوریهای سنتی همچنان پایبستهای سنتی، تاریخی و فرهنگی دارند و در ذات خود «محافظهکار»ند؛ به همین دلیل چه در اِعمال خشونت و چه در سطح دیکتاتوری از یک حدی تجاوز نمیکنند ــ نه که نخواهند، نمیتوانند؛ مایهاش را ندارند. برای اینکه از حد سنتی دیکتاتوری عبور کنند باید یک ایدئولوژی توتالیتر داشته باشند؛ در حالی که توتالیتاریسم با ماهیت خودشان در تضاد است. دیکتاتوریهای سنتی در نهایت نوعی «دیکتاتوری اقتدارگرا» میمانند؛ فقط برخی عناصرِ دیکتاتوریهای پلیسی مدرن را هم وام میگیرند. اما دیکتاتوریهای تودهای ایدئولوژیکند و اصلاً بدون یک جهانبینی توتالیتر نمیتوان توده و عوام را جذب کرد. کافی است دیکتاتوریِ تزار را با دیکتاتوری استالین (یا هر نظام کمونیستی دیگر) مقایسه کنید (البته واقعاً حتی قابل مقایسه نیستند)؛ یا کافی است دیکتاتوریِ امپراتور ویلهلم در آلمان یا امپراتوریِ اتریشـمجارستان را با دیکتاتوری هیتلر مقایسه کنید.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«جرقۀ ایرانی بر باروت آلمانی»
▪️سفر شاه به برلین
محمدرضا شاه و فرح در جریان سفر خود به اروپا، پس از چکسلواکی و فرانسه، به آلمان غربی رسیدند (۱۴ خرداد ۱۳۴۶). یکی از تناقضات تاریخی همین است که شاه متحد بلوک غرب بود، اما در سفر به کشورهای بلوک غرب خیال آسودهای نداشت، زیرا دانشجویان و مخالفانش میتوانستند از فضای باز آن کشورها برای اعتراض به شاه استفاده کنند؛ در حالی که برعکس این، شاه با خیال راحت میتوانست به کشورهای کمونیستی بلوک شرق سفر کند، بدون اینکه نگران اعتراض و شعاری علیه خودش باشد.
وقتی خبر سفر شاه در نشریات آلمان پخش شد، دانشجویان ایرانی به تکاپو افتادند تا زنگ اعتراض علیه شاه را به صدا درآورند. بیش از همه جوانی ایرانی به نام بهمن نیرومند در این راستا تلاش میکرد. بهمن نیرومندِ چپگرا دانشجوی دکتری زبان و ادبیات آلمانی بود و البته پیش از آن، مدتی در دانشگاه تهران ادبیات تطبیقی تدریس کرده بود. بهمن نیرومند (متولد ۱۳۱۵) در سال ۱۹۶۰ در هایدلبرگ «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» را که نهادی چپگرا بود تأسیس کرد و در ۱۹۶۷ کتابی با عنوان «ایران؛ الگوی کشوری در حال توسعه یا دیکتاتوری جهان آزاد» به زبان آلمانی در آلمان منتشر کرد. نیرومند مصادف با حضور شاه در آلمان، در اول ژوئن ۱۹۶۷، سخنرانی تأثیرگذاری را در دانشگاه برلین انجام داد که از جمله عوامل تعیینکننده در بروز تظاهرات اعتراضی گسترده علیه شاه در برلین بود. او در این سخنرانی برای ۳ تا ۴ هزار دانشجوی پرشور حاضر وضعیت غیردموکراتیک و اسفبار ایران را شرح داد و «رودی دوچکه»، رهبر دانشجویان معترض، به این نتیجه رسید که مبارزه با سرکوب در ایران در واقع مبارزه برای ویتنام است. به این ترتیب، برای فردای آن روز سه تجمع اعتراضی پیشبینی شد. در میان دانشجویانی که سخنرانی بهمن نیرومند را میشنیدند جوانی بود به نام «بِنو اونِزورگ» که کتاب نیرومند را هم خوانده بود. و در آن جمع پرشور او تنها کسی بود که ساعت به ساعت به مرگ نزدیک میشد...
▪️قتل بِنو اونِزورگ
به این ترتیب، در دوم ژوئن راهپیمایی گستردهای توسط دانشجویان در برلین انجام شد. یک نکتۀ مهم دیگر در این میان نیز این بود که عدهای ایرانی به هنگام بازدید شاه از برلین به طور سازماندهیشده در محل دیدار حاضر میشدند تا این اعتراضات را تحتالشعاع قرار دهند و صدای شعارهای ضدشاه شنیده نشود. دوم ژوئن، این هواداران پس از رفتن شاه با معترضان درگیر شدند.
غروب آن روز، در دیدار شاه و فرح از اپرا، دانشجویان معترض بیشتری جمع شدند و شعارهای ضدشاه شروع شد. شعارهایی مانند: «شاه شاه شارلاتان»، «مو مو مصدق!»، «دیکتاتور! آدمکش! شاه شاه اساس» و مانند اینها. البته هو کردن و پرتاب گوجه و تخممرغ نیز بخشی از اقدامات دانشجویان بود. پلیس دانشجویان را سرکوب کرد و رفتار خشونتآمیزی با معترضان کرد. اما آنچه این راهپیمایی را به نقطۀ عطفی در تاریخ آلمان تبدیل کرد این بود که یک افسر پلیس، به نام کارل هاینتس کوراس، دانشجویی به نام بِنو اونِزورگ را به قتل رساند.
ماجرا از این قرار بود که گویا سه پلیس این دانشجو را دستگیر کرده بودند و کوراس بدون آنکه دلیلی وجود داشته باشد از فاصلۀ نزدیک به آن دانشجو شلیک کرده بود. شلیک در ساعت ۸:۳۰ رخ داد و دانشجوی مضروب پیش از رسیدن به بیمارستان در آمبولانس جان باخت. قتل این دانشجو اعتراضات دانشجویی را در ماههای آینده شدت بخشید و رادیکالیزه کرد، به خصوص با توجه به اینکه این افسر پلیس در دادگاه از اتهام قتل عمد تبرئه شد. حتی «راف»، گروه تروریستی چپگرایی که در ماههای بعد تشکیل شد و عملیاتهایی را انجام داد، به این قتل پلیس استناد میکرد.
دادگاه دیگری نیز که در سال ۱۹۷۰ علیه کوراس برگزار شد دوباره با حکم تبرئۀ او پایان یافت. رئیس دادگاه در پایان جملهای خطاب به او میگوید که هم جالب است و هم با آن پلی میزنیم به حقیقتی که ۴۰ سال بعد افشا شد. قاضی میگوید: «خطای انسانی یا گناه اخلاقی، این را باید نزد خود و خدای خود تشخیص دهید و بارش را خود به دوش بکشید. ما قادر نبودیم اثبات کنیم شما گناهی کیفری مرتکب شدهاید.»
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه در پست بعدی...)
پس چرا اینقدر این دو حکومت را با هم مقایسه میکردند؟ چون میشد در بحث از آن نتایج دلخواه را گرفت. این مقایسهکنندگان همزمان یک نظریۀ نادرست دیگر را هم سر زبانها انداختند: گفتند انقلاب «شد»، چون شاه سرکوب میکرد (یا چون وضع مردم خراب بود؛ یا چون نابرابری بود؛ و دلایلی از این دست). این جملۀ ساده کارکردهای روانشناختی و سیاسی بسیار مهمی داشت: اول اینکه به حاکم فعلی میگفتند تو هم سرنگون میشوی چون سرکوب میکنی؛ دوم اینکه میتوانست آنها را بابت اینکه نمیتوانند وضع موجود را تغییر دهند، تسلا دهد (یعنی خود را با این عنوان تسلا میدهند که به هر حال روزی انقلاب «میشود»)؛ و سوم هم اینکه میتوانستند «فعلیت» و نقش خود را در انقلابی که اینک از نتایج آن ناراضی بودند، انکار کنند (یعنی ما که انقلاب «نکردیم»، انقلاب «شد»؛ یا به عبارت بهتر، انقلاب «شد» و ما خیلی هم نقشی نداشتیم... انقلاب «شد» و ما هم آن وسط بودیم...). به این ترتیب، دلیل انقلاب را هم به شاه نسبت میدادند و بعد هم این جملۀ عجیب را ساختند که «رهبر اصلی انقلاب شاه بود!»
اما این نظریۀ آنها نیز از بنیاد غلط است! انقلاب دقیقاً و تحقیقاً و اصلاً پدیدهای است که «کردنی» است، نه «شدنی». انقلاب میشود، چون عدهای انقلاب میکنند و بنیاد عملِ آنها نیز بر دو چیز استوار است: «ایده» (یا همان ایدئولوژی) و «اراده». تلاقیِ ایده و ارادۀ انقلابی «فعلیتی» را ایجاد میکند که میتواند در برابر سرکوب مقاومت کند ــ و به عبارتی میتواند مشتی آهنین بسازد که سرکوب در مقابل آن ناکارآمد میشود. البته هرگز منکر این نیستم که مجموعه عواملی وجود دارد که به «الیتِ انقلابی» کمک میکند تا مردم را جذب کنند؛ اما بنیاد عمل و فعلیت آنها نه وضع موجود، بلکه ایده (ایدئولوژی) و ارادهشان است. عدهای «انقلابکننده» هستند که با ایده و اراده با بهرهگیری از معضلات، جامعه را ابتدا به حالت جنبشی و بعد به حالت انقلابی درمیآورند.
همانها که نظریههای نادرست «انقلابدزدی» و «انقلاب شدن، به جای انقلاب کردن» را ترویج میکردند، دائم و به هر بهانه حاکمیتهای سراسر متفاوت پیش و پس از انقلاب را هم با هم مقایسه میکردند ــ قیاسی اشتباه که محال است نتیجهای درست در بر داشته باشد. اما تازه باید بگویم، همۀ آنچه گفتم صرفاً ناظر بر بُعد سیاسی بود. تازه وقتی میفهمیم این مقایسهها چقدر بیربط است که به قضیه از منظر جامعهشناختی نگاه میکنیم؛ یعنی وقتی در نظر میگیریم جدای از اینکه حاکم کیست، جامعه نیز پدیدهای زنده است که با شتابی عجیب و نامنتظره تغییر میکند. همانطور که مقایسۀ حال روز یک فرد در ۲۰ سالگی و ۶۰ سالگی مقایسۀ بسیار مشکوکی است، مقایسۀ جوامعی هم که چند نسل در آن چرخیده و تجربه اندوخته بسیار گمراهکننده و اشتباه است. در این مورد هم باید بگویم: همانطور که مقایسۀ جامعۀ ایران با جامعۀ ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی است، هر اندیشهای که بر یکسانانگاری جامعۀ امروز با جامعۀ نیمقرن پیش استوار باشد، اندیشۀ گمراهکنندهای است. از این قیاسها شناختی درنمیآید ــ فقط چوب و چماقی است برای زدن در سر و کلۀ همدیگر.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«عدلیه و کودکهمسری»
با یک خاطره شروع میکنم... احمد متیندفتری، یکی از دولتمردان ایران که در اواخر دوران رضاشاه از آبان ۱۳۱۸ تا تیر ۱۳۱۹ نخستوزیر هم بود، تعریف میکند در زمانی که هنوز معاون دادگستری بود، پیرمردی پیش او آمد از قانون جدید ازدواج شکایت کرد. طبق قانون مدنی که به تازگی تصویب شده بود، سن ازدواج برای دختران ۱۵ سال و برای پسران ۱۸ سال معین شده بود و از این طریق برای نخستین بار کودکهمسری در ایران ممنوع شد (به شرح این قانون برمیگردم). آن پیرمرد که برای شکایت پیش متیندفتری آمده بود از قضا یکی از دولتمردان سرشناس ایران بود: احتشامالسلطنه که به مشروطه هم تمایل داشت و در دورۀ اول مجلس ملی ایران رئیس مجلس بود.
احتشامالسلطنه با عتاب به متیندفتری ــ که در تصویب قوانین مدنی نقش داشت ــ گفته بود: «این قوانین ضدبشری چیست که به تصویب رساندهاید!» متیندفتری میپرسد کدام قانون؟ میگوید همین قانون محدودیت سن برای ازدواج دختران. متیندفتری میپرسد: «حالا مگه شما قصد دارید با دختری نابالغ ازدواج کنید؟» احتشام میگوید میخواهد با دختری ۱۲ ساله ازدواج کند و توضیح میدهد یکی دو سال قبل با دختری ۱۲ ساله ازدواج کرده و یک بچه هم از او دارد. میگوید این ازدواج نیروی زندگی به او بخشیده و حال میخواهد با ازدواج با یک دختر ۱۲ سالۀ دیگر تجدید قوا کند. خلاصه احتشامالسلطنه که در دورۀ رضاشاه هم مدتی سفیر ایران در استامبول بود، شکایتش را میکند و میرود. البته به گمانم او فرصت نکرد تجدیدقوا کند، زیرا یک سال بعد از این ماجرا در ۱۳۱۴ درگذشت.
گاهی در خاطرهها و در یک سکانس حاشیهای نکاتی بر انسان تفهیم میشود که با خواندن خود تاریخ شاید روشن نشود. تا پیش از تصویب قانون مدنی در نیمۀ اول دوران سلطنت رضاشاه ازدواج محدودیت سنی نداشت. افرادی که امکانات مالی خوبی داشتند به سادگی میتوانستند دختری ۱۲ ساله را به عقد خود درآورند (که شاید تعبیر بهتر این باشد که «بخرند»). تصمیمگیری دربارۀ ازدواج هم کاملاً بر عهدۀ ولی دختر بود. در حالی هم که دخترانِ سنبالاتر برای ازدواج وجود داشت، کسی که تمایلات پدوفیلی داشت طبعاً از این شرایط بهره میبرد.
اولین بخش قانون مدنی ایران در سال ۱۳۰۷ تصویب شد. بخشهای دوم و سوم آن هم در سال ۱۳۱۳ به تصویب رسید. کودکهمسری در اینجا ممنوع شد. مادۀ ۱۴۰۱ قانون مدنی مشخص کرده بود سن ازدواج برای دختر ۱۵ و برای پسر ۱۸ سال است. اما یک امکان هم برای سنین پایینتر گذاشته بود: دختران ۱۳ سال به بالا و پسران ۱۵ سال به بالا با رضایت ولی و با تشخیص و تأیید دادگاه صالحه میتوانستند ازدواج کنند. یعنی مثلاً اگر دختری ۱۳ ساله میخواست ازدواج کند، ولی او باید از دادگاه تأییدیه میگرفت. وظیفۀ دادگاه این بود که هم شرایط جسمی دختر را بسنجد و ببیند آیا واقعاً ضرورتی برای ازدواج دخترکی ۱۳ ساله وجود دارد یا نه. اما زیر این سن ــ یعنی برای دختران زیر ۱۳ و پسران زیر ۱۵ ــ تحت هیچ شرایطی اجازۀ ازدواج رسمی وجود نداشت. به این ترتیب کودکهمسری دستکم روی کاغذ برچیده شد.
اما طبعاً در جامعهای عمدتاً روستایی و عقبمانده اجرای این قوانین مشکلات و موانع خود را داشت؛ البته آن زمان در شهرها هم چندان اوضاع فرقی نمیکرد؛ شهرها در واقع «روستاهای بزرگ» بود. به همین دلیل عملاً سن ۱۵ سال برای دختران رعایت نمیشد و درصد بالایی از پدران مراجعه میکردند به محکمه و برای ازدواج دختران زیر ۱۵ سال اجازه میگرفتند. خلاصه این قانون عملاً لوث شده بود. برای مثال، همان احمد متیندفتری که خاطرۀ بالا را از او تعریف کردم، وقتی در ۱۳۱۵ وزیر عدلیه شد، به کل کشور بخشنامه زد و دستور داد اجازۀ دادگاه برای ازدواج دختران به مقام دادگستری واگذار شود. به این ترتیب بسیاری از موارد را خود او بررسی میکرد. هر روز که به دادگستری میرفت یا به خانه میآمد، مادری دخترش را پیش او میآورد تا او بررسی کند و اجازه دهد زیر پانزده سال ازدواج کند. او هم تا میتوانست جز موارد خاص اجازه نمیداد.
سن ازدواج همین ماند تا در سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۳ قانون حمایت از خانواده به تصویب رسید. با این قانون، سن ازدواج برای دختران به ۱۸ و برای پسران به ۲۰ افزایش یافت. در واقع مادۀ ۱۰۴۱ اصلاح شد و در موارد خاص نهایتاً دختران از ۱۵ و پسران از ۱۸ سالگی با رأی دادگاه میتوانستند ازدواج کنند. دو هفته پس از انقلاب قانون حمایت از خانواده فسخ شد. پس از سالها در تیر ۱۳۸۱ بر اساس مصوبۀ مجمع تشخیص مصلحت مادۀ ۱۰۴۱ به این شکل درآمد: «عقد نکاح دختر قبل از رسیدن به سن ۱۳ سال تمام و پسر قبل از رسیدن به سن ۱۵ سال تمام شمسی منوط است به اذن ولی به شرط مصلحت با تشخیص دادگاه صالح.»
پینوشت: خاطرۀ احمد متیندفتری در کتاب «خاطرات یک نخستوزیر»، ص ۱۰۲-۱۰۴ آمده است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به ایران برگردد. مگر ممکن بود به این آسانی باشد! مگر ساواک بیکار بود؟ ساواک این عناصر کلیدیِ کنفدراسیون را زیر نظر داشت. ناصر اول همسرش ــ هما ناطق ــ را به ایران فرستاد و بعد خود به ایران آمد. از بازداشت خبری نبود، اما برای اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، اول باید به ساواک جواب پس میداد (بدون اینکه بازداشت شود). تا تکلیف روشن شود، مدتی در تحریریۀ موسسۀ فرانکلین کار میکرد. پروندۀ قطوری پیش ساواک داشت. باید تعهد میداد قصد کار سیاسی ندارد. او هم تعهد نمیداد. تا اینکه یکی از آشنایان قراری جور کرد تا ناصر با تیمسار مقدم ملاقات کند (همان مقدم که در زمان انقلاب رئیس ساواک بود و اعدام شد). مقدم به او گفت: «اگر میخواهی کار کنی، آزادی، اگر میخواهی کار سیاسی کنی، مانعت میشویم.» ناصر از این خوان عبور کرد و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت. او خود را لائیک میدانست، اما با تعبیری دینی میگفت رژیم شاه «حکومت ظَلَمِه» است و جز کار فرهنگی هیچ همکاری دیگری نباید با آن کرد.
با متزلزل شدن حکومت شاه، پاکدامن هر روز ضربۀ محکمتری به رژیم میزد؛ به ویژه از سال ۵۵ به بعد: او در دو اعلامیۀ شدیدالحن کانون نویسندگان در سال ۵۶ نقش داشت؛ همان سال بیانیۀ جمعیِ دیگری را از موضع سوسیالیستی علیه رژیم شاه داد که کل ۲۵ سال اخیرِ حکومت شاه را باطل میدانست و از اسفند ۵۶ «کمیتۀ دفاع از حقوق زندانیان سیاسی» را با جمعی دیگر از چپها پدید آورد. و از همه مهمتر سال ۵۷ «سازمان ملی دانشگاهیان» را تشکیل داد که نیروی اصلی انقلاب در دانشگاه را هدایت میکرد (از تحصن و اعتصاب تا بیانیه و اعتراض؛ همه و همه).
سرانجام انقلابِ مطلوب ناصر پیروز شد. اما ماهعسل انقلابی او بسیار کوتاه بود. پاکدامن جزء بنیانگذاران «جبهۀ دموکراتیک ملی» بود؛ این تشکل بزرگترین جبهۀ چپ بود که مجاهدین خلق و فدائیان خلق هم بدون عضویت در آن، از آن حمایت میکردند. این جبهه در سالمرگ مصدق در چهاردهم اسفند ۵۷ تشکیل شد (هدایتالله متین دفتری، نوۀ چپگرای مصدق، دیگر چهرۀ اصلی جبهه بود). اما جبهه توفیقی نیافت. برای مثال برخلاف خواست جبهه، مجاهدین خلق در رفراندوم شرکت کردند و در انتخابات مجلس خبرگان نیز هم مجاهدین و هم فدائیان شرکت کردند و عملاً جبهه دموکراتیک یک گروه منزوی از سوسیالیستها ماند تا در مرداد ۵۸ در مقابل نیروی حزباللهی متلاشی شد. پاکدامن پس از خروج از ایران به مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت پیوست. ظاهراً برای پاکدامنِ لائیک اصلاً مهم نبود که رجویستها در هر جملهای تأکید میکردند «مسلمانان راستین»اند! ضمن اینکه پاکدامن نه با نزدیکی مجاهدین به عراق مشکلی داشت (دستکم تا سال ۱۳۶۳ مطمئنم مشکلی نداشت) و نه طبعاً شیوۀ مسلحانه و تروریستیِ آنها طبع «دموکراتیک» او را آزار میداد.
به هر روی، این منزلی بود که سوسیالیستِ جوانِ دیروز اینک به آن رسیده بود. تنها هم نبود... امثال او کم نبودند؛ منوچهر هزارخانی، هدایتالله متیندفتری... جوانانی که کار خود را با عشق به مصدق شروع کرده بودند و حالا از شورای مقاومت و همرزمی با رجوی سر درآورده بودند. بیخود نبود که یاران کارکشتهتر و باتجربهتر مصدق (یعنی اعضای اصلی جبهۀ ملی) هیچگاه این سوسیالیستهای جوان را جدی نمیگرفتند. بقیۀ این راه را نیز همه میدانیم... ایستگاه آخر آن برای ناصر پاکدامن امروز بود.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«ناصر پاکدامن: یک روایت سیاسی»
(به مناسبت درگذشت ناصر پاکدامن)
از بیستونهم اسفندِ ۱۳۲۹ آغاز کنیم. آن عصرگاه تاریخی. داغترین بحث در صحن مجلس جریان داشت. هیجان نفت زبانه میکشید و چهرههای عرقکردۀ نمایندگانِ طرفدارِ ملی شدن نفت کانون این حرارت بود. مصدق، مظفر بقایی، حسین مکی... اما میخواهم این دوربینِ تاریخنما را بچرخانم به سوی تماشاگرانی که آمده بودند تا تصویبِ ملیشدن نفت را از نزدیک ببینند. دوربین از روی چهرههای هیجانزده و مضطرب میگذرد و به دو جوان میرسد. تبوتابِ آنها کمتر از نمایندگان نبود. یکی هجده و آن دیگری هفدهساله بود. هممدرسهای بودند و چند سالی بود شور و شوق سیاست به سرشان افتاده بود. آرزوی آنها و میلیونها جوان دیگر که فکر میکردند اگر نفت ملی شود چه و چه خواهد شد، در آن عصر واپسین روز زمستان محقق شد. خوش بودند، انگار واقعاً با تصویب این قانون زمستان برای همیشه سپری میشود و از فردا بهاری ماندگار میآید. آن شب باید برای خودشان جشن میگرفتند. رفتند کبابیِ شمشیری تا ضیافتی برپا کنند ــ از قضا حاجی شمشیری هم معروفترین بازاریِ طرفدار مصدق بود. همهچیز جور بود. دنیا برای یک شب به میل و ذائقۀ آنها شده بود.
یکی از این دو جوان امروز درگذشت ــ ۷۲ سال و یک ماه و سه روز پس از آن شام پیروزی ــ بیآنکه به هیچیک از خواستههای سیاسیاش رسیده باشد. روزهایی دیگری هم در زندگیاش بود که فکر میکرد به آرمان سیاسیاش رسیده (برای مثال در انقلاب ۵۷)، اما پس از این حسِ زودگذر نیز مجبور شد ۴۱ سال خارج از ایران تبعید کشد. دنیا همین است. یک جا باید از قطار زندگی پیاده شد. قطار میرود و این ایستگاه میشود واپسین منزل. از آن پس آدمی مهمان خاک است.
یکی از این دو جوانِ قصۀ ما ناصر پاکدامن بود؛ هماو که امروز درگذشت؛ و آن دیگری هوشنگ نهاوندی بود. این دو دوست مسیری کاملاً متفاوت را در زندگی طی کردند. هر دو در فرانسه دکتری گرفتند؛ اما ناصر همیشه مخالف حکومت شاه بود و مبارزه کرد تا آن را سرنگون کند، اما هوشنگ به دستگاه حکومت راه یافت و هم مناصب دولتی بلندپایهای همواره داشت و هم آدم پرنفوذی در حاکمیت بود. اما در نهایت هر دو پس از انقلاب، یکی زودتر و یکی دیرتر، باید از ایران میگریختند. هوشنگ از آن چند سیاستمدارِ خوشاقبالی بود که در آن شبِ هولوبلای معروف ــ شامگاه بیستودوم بهمن ۵۷ ــ توانست تصادفاً از زندان پادگان جمشیدیه فرار کند. دولتمردان سرشناس زیادی آن شب در شلوغیِ حمله به پادگان توانستند در تاریکی و ازدحام و رگبار مسلسلها، دولادولا، دست در دست الهۀ آذرخش، فرار کنند. نهاوندی مدتی از این خانه به آن خانه در خفا زندگی کرد تا از مرز غربی گریخت. و اما ناصر...
بگذارید قصۀ زندگی سیاسی ناصر را مفصل بگویم؛ و اصلاً این مطلب را به مناسبت مرگ او مینویسم. طبعاً فقط به زندگی سیاسی او میپردازم و دیگر وجوه زندگی او نه موضوعِ من و این صفحه است، و نه در تخصص من.
میتوانیم ناصر پاکدامن را در زمرۀ روشنفکران برشمریم، گرچه تخصص او اقتصاد بود. اما به هر روی حضور او در کانون نویسندگان و نقشی که ایفا کرد، او را کنار روشنفکران قرار میدهد، چنانکه در دهههای پایانی عمر نیز بیشتر در چنین جایگاهی دیده میشد. مصدق و نهضت ملی، به ویژه سالهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ سالهای بیداری یک نسل جوان بود که با شدت و حدتی بیهمتا سیاسی شدند و تا آخر عمر هم سیاسی ماندند. حتی نسلهای بعدی هم تحت تأثیرِ انفجارِ سیاسی این سالها هویتیابی میکردند.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
کتاب «بوروکراسی» منتشر شد
کتاب «بوروکراسی»، اثر لودویگ فون میزس، اقتصاددان و متفکر اتریشی منتشر شد.
عقیده دارم هر شهروندی برای آشنایی با مفهوم آزادی، اول باید تکلیف خود را با «بوروکراسی» روشن کند. اما متأسفانه بخش بزرگی از شهروندان اتفاقاً بدون اینکه متوجه باشند جامعه و حکومت را به سویی میبرند که من نامش را «حبس بوروکراتیک» گذاشتهام؛ یعنی نقطهای که عملاً همۀ شهروندان اسیر نظم بوروکراتیکی شدهاند که خود در ساخت آن سهیم بودهاند.
خواندن این کتاب را به همه اکیداً توصیه میکنم. حجم زیادی ندارد، اما روشن و روشنکننده است.
در پست بعد، پیدیاف صفحات ابتدایی کتاب (تا صفحۀ ۳۳) را به اشتراک میگذارم و دستکم دعوت میکنم «یادداشت مترجم» را در آن بخوانید.
برای تهیۀ کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «بورکراسی؛ لودویگ فون میزس»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
باید فهمیده باشیم با چه کسی طرفیم و اگر چنین کسی رئیسجمهور شود چه چیزهای مناقشهبرانگیزی از آستین درمیآورد. مکرون در ۲۰۱۶ حزبی با عنوان «جمهوری به پیش!» (لا رِپولیک اَن مارش) تأسیس کرد ــ البته تأکید داشت این یک حزب نیست، بلکه جنبش است ــ و از این مسیر به کاخ ریاستجمهوری رسید. حالا وقت آن بود که برنامۀ اصلیاش را از آستین درآورد. خیز اول او در ۲۰۲۰ شکست خورد، به ویژه به این دلیل که به بحران کرونا برخورد کرد. اما در ۲۰۲۲ کمربند خود را محکم بست تا دوباره خیز بردارد. قانون مبسوطی برای اصلاح امور بازنشستگی آماده کرد. این قانون نمیتوانست در پارلمان رأی بیاورد. در اینجا او تصمیمی مناقشهبرانگیز گرفت که البته غیرقانونی نبود: در قانوناساسی فرانسه مادهای هست (مادۀ ۴۹.۳) که به رئیسجمهور اجازه میدهد قانونی را بدون دخالت دادن پارلمان تصویب کند، به شرطی که پارلمان نتواند دولت را استیضاح کند. در واقع، این ماده به دولت اختیار تقنینی میدهد.
وقتی مکرون در هفدهم مارس، اعلام کرد قانون اصلاح امور بازنشستگی را با اتکا به این ماده در هیئت دولت تصویب میکند، بیدرنگ فراکسیونهای مخالف دولت در پارلمان دو طرح استیضاح او را (به ویژه با حمایت راست و چپ رادیکال) ارائه کردند. اما نشد! استیضاح دولت ۹ رأی کم آورد. حالا فقط کافی بود رئیسجمهور این قانون را امضا کند. اعتراضاتی که از دی ماه ۱۴۰۱ در فرانسه شروع شده بود شدت گرفت. اعتصابات سراسری، اعتراضات خشونتآمیز و پاریسی که به زودی زیر بیش از ده هزار تن زبالۀ جمعنشده دفن میشود...
اگر این قانون به مرحلۀ اجرا درآید ــ اجرای آن تا آخر سال طول میکشد ــ سن بازنشستگی در فرانسه به صورت تدریجی دو سال بالا میرود. یعنی شهروندان دیرتر وارد سن بازنشستگی میشوند. رسیدیم به اصل دعوا... رسیدیم به آنچه در ابتدای این نوشته، به عنوان آسیبشناسیِ وضعیت سیاسی ما، به آن اشاره کردم. ما اینک با دو تفکر سیاسی روبروییم که حقِ فعالیت سیاسی دارند و اینک میکوشند از ابزارهای خود برای پیادهسازی ایدههای مدیریت خود بر جامعه استفاده کنند. این همان خرمایی است که بر نخیل است و دستِ ما از آن کوتاه است. اصلاً سیاست این است... نه دعوا سر پوشش و حق رأی! و به شما قول میدهم منازعات سیاسی آیندۀ ایران پیرامون همین امور اساسی خواهد بود. برگردیم به آقای مکرون.
اما استدلال او چیست؟ چرا میخواهد مردم فرانسه را در دردسر اندازد؟ مسئله این است که «دولت اجتماعی» و «دولت رفاه» (یعنی همان چیزی که سوسیالدموکراسی دنبال آن است) پول میخواهد. مسئله این است که منابع همیشه محدود است و نیازها نامحدود. سیاست همین است که منابع محدود را از کجا باید تهیه کرد و چگونه باید آنها را خرج کرد. مکرون میگوید وقتی من وارد کار حرفهای شدم فرانسه ده میلیون مستمریبگیر داشت، اما اینک هفده میلیون مستمری میگیرند و در دهۀ ۲۰۳۰ به بیست میلیون میرسد. وقتی بودجۀ کافی وجود ندارد، یعنی باید بیشتر کار کرد و کمتر پول دریافت کرد. اگر امروز کسانی زیر بار این واقعیت نروند، در واقع بدون اینکه صریح بیان کنند، منظورشان این است که هزینۀ کار نکردنشان را باید فرزندانشان حساب کنند. یعنی چه؟ یعنی چه کسی باید کسری بودجۀ ایجادشده را پرداخت کند؟ این کسری جمع میشود و باید نسل بعدی پرداخت کند. این مخارج میافتد بر دوش نسل بعد. شاید بگویید: خب دولت مالیاتها را افزایش دهد، منابع عمومی را بالا ببرد...
مالیات کِش نیست که هر چقدر بخواهید بتوانید آن را بکشید، پاره میشود؛ پیچ نیست که هر قدر بخواهید بپیچید، هرز میشود. وقتی مالیات سنگین میگیرید، در بلندمدت (یا حتی در کوتاهمدت) توان مالیاتدهی شهروند را تضعیف میکنید. اگر بخواهیم راهحل کمبود بودجه را دائم در دوشیدن بیشتر شهروندان و سرمایهداران بجوییم، آسیب آن از جای دیگری بیرون میزند؛ کاهش تولید ناخالص و بیکاری میتواند پیامدهای ناگزیر آن باشد. همین دوباره توان مالیاتدهی شهروندان را کاهش میدهد و منابع کمتر میشود.
اینچنین است که فرانسه در آتش اعتراضات میسوزد. بعید میدانم مکرون عقبنشینی کند. بر دامنۀ اعتراضات نیز افزوده شده است. البته دو راه مسالمیتآمیز دیگر هم برای برداشتن این قانون وجود دارد: یکی رفراندوم و دیگری ارجاع به دادگاه قانوناساسی. اما اینها راههای بلندمدت است. برای مثال رفراندوم را یک سال پس از تصویب قانون میتوان به اجرا درآورد. معترضان میترسند این آتش سرد شود و دیگر نتوان کاری کرد.
میبینید چه دوراهی غامضی است؟ برای ما که به دلیل وضعیتمان نمیتوانیم وارد این دست کنشهای سیاسی شویم، مشاهدۀ تجربیات دیگران کلاس درس است. اگر فکر میکنید «به ما چه؟»، یادآوری میکنم تجمع بازنشستگان پربسامدترین تجمعی بوده است که در سالهای اخیر داشتهایم.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
همۀ اینها هنوز فقط گوشههای از فعالیتهای لوی است و حضور او در افغانستان و حمایتهایش از پیشمرگهها در برابر داعش هم از فعالیتهای معروف اوست. میدانم... هنوز نکات زیادی مانده است. نمیتوان در یک پست به تکتک مواضع برنارد لوی پرداخت و مورد به مورد نظر داد. پس بگذارید جمعبندی کنم.
برنارد لوی را میتوان نقطۀ مقابل نوآم چامسکی دانست؛ نه به این معنا که اندیشۀ آنها کاملاً متضاد هم است، بلکه بیشتر در رویکرد و عملکرد نقطۀ مقابل همدیگرند. چامسکی معتقد بود کمک به اوکراین و شکست روسیه باعث جنگ جهانی سوم میشود و لِوی معتقد بود عدم کمک به اوکراین و پیروزی روسیه باعث جنگ جهانی سوم خواهد بود. این تضاد صدوهشتاددرجهای تصادفی نیست.
او هم مانند عموم غربیها اطلاعات کم دارد و نظر فراوان! درست است که بریتانیا در عصر استعمار خون بسیاری را در دنیا در شیشه کرده بود، اما دستکم دولتمردانی را به خدمت میگرفت که شرق را مثل کف دستشان میشناختند. غربیهای امروز اطلاعاتی در حد گزارشهای روزنامۀ لوموند و مجلۀ اشپیگل از دنیای ما دارند. از پیچیدگیهای زندگی و سرنوشت ما بیخبرند ــ و بدتر اینکه همان دانستۀ اندک را میریزند در بطریهای ایدئولوژی و آرمانهای خود، حسابی تکان میدهند و بعد مصالح ملیـغربی خود را هم به آن اضافه میکنند و داروی مسهلی از آن درمیآورند.
نمیخواهم درگیر تئوریهای توطئه شوم و دنبال نیات مخفی لوی بروم. اصلاً به نظرم نیازی به این کار نیست. مشاهدۀ مواضع بیانشدۀ او کافی است. از نظر من امثال برنارد لِوی با همۀ جدیت ظاهریشان، دنیا را یک بازی بزرگ میدانند. او با رخدادهای جهان بازی میکند و طبعاً هر بدبختی هم هر جای دنیا رخ دهد هیچ نیشتری بر خود او وارد نمیشود و خاری به دست او نمیرود. از میان تمام جنگهای مطلوب او، کدام یک گزندی مادی و معنوی برای او داشته است؟ البته نفع فراوان داشته و توانسته است در صدر اخبار جایی برای خود بیابد و خود را آدم مهمی جلوه دهد. آنچه برای امثال لوی سرگرمی است، برای ما زندگی است. اگر لِگویی که او میسازد خراب شود، بلند میشود و میز بازی را ترک میکند، اما کسانی که زیر آوارِ آن لِگو له میشوند، ماییم. بنابراین، دو نقد اساسی که میخواهم به امثال لوی وارد آورم (بدون افتادن در ورطۀ تئوری توطئه) این است که اولاً امثال او بسیار ــ حقیقتاً بسیار! ــ ناآگاهتر از آنند که بتوانند دربارۀ سرنوشت دهها و بل صدها میلیون انسان حکم دهند و دخالت کنند؛ و ثانیاً آنچه برای ما در حکم مرگ و زندگی است، برای آنها بازی است. این ترکیب، یعنی «ناآگاهی و بازی»، ترکیب مهلکی است. مهلکتر از وضعی که خودمان ممکن است گرفتار آن باشیم. آدم پخته و باسواد از نزدیک شدن به این پزشکان قلابی خودداری میکند.
مهدی تدینی
دربارۀ نوآم چامسکی نیز پیشنهاد میکنم بنگرید به این پست: «معمای چامسکی»
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«فیلسوف جنگ»
نامش را حتماً شنیدهاید: برنارد لِوی؛ اغلب فیلسوف نامیده میشود. شمایل او به اهل نظر نمیخورد. یقهاش شبیه کازینودارها تا پایین سینهاش باز است و این شمایل یادآور هر چه باشد، یادآور فیلسوفان نیست. همهجا هست؛ به ویژه جایی که بساط جنگ و انقلاب پهن است. صحبت دربارۀ او آسان نیست؛ آن هم به زبانی که من میپسندم. زبانی خنثا و عاقلانه، بدون حب و بغض. تلاشم را در این متن میکنم، پیشاپیش امیدوارم درخور خواندن باشد و نقایص را ببخشاید.
برنارد لوی یهودیتبار و متولد الجزایر است. از خانوادهای متمول میآید. پدرش یک شرکت بزرگ چوب داشت، با عنوان BECOB. در ۱۹۹۵ این شرکت به لوی به ارث رسید، اما او بعدها شرکت را به فرانسوا پینو، میلیارد فرانسوی، فروخت. به هر حال برای «فیلسوفی» که میخواهد مهرهچین دنیا باشد، یک شرکت چوببری بسیار کمهیجان است.
لوی شروعی قابلدفاع داشت. اولین خودنمایی لوی در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ بود، وقتی با گروهی از اهل نظر جریانی به نام «فیلسوفان نو» را در برابر نظریهپردازان و فیلسوفان نامدار فرانسه، به ویژه ژانــپل سارتر، پایهگذاری کرد. اعضای گروه «فیلسوفان نو» تحت تأثیر افشاگریهای الکساندر سولژنیتسین، نویسندۀ تبعیدیِ شوروی، توتالیتاریسمستیز شده بودند و میخواستند هژمونی متفکران چپ بر فضای فکری فرانسه را بشکنند. این گروه معتقد بودند فیلسوفان چپ آرمانهای ایدئولوژیک را بر دیدگاههای انسانگرایانه (اومانیستی) اولویت میدهند و به ویژه فرد را قربانی ایدههای جمعگرایانۀ خود میکنند و به همین دلیل باید آنها را در زمرۀ اندیشمندان سنت انسانستیزانهای چون نیچه و هایدگر جای داد. در شرایط دهه هفتاد میلادی که افکار چپ، آنهم در قالبهای آبرومندانهتر، بر اروپا مسلط بود، میتوان از این شروع دفاع کرد.
به این ترتیب جریان فیلسوفان نو را میتوان یک جریان روشنفکری ضد چپ دانست. این رویکرد انتقادی نسبت به چپ را این اندیشمندان تا همین امروز هم حفظ کردهاند؛ البته این بار به ویژه نسبت به بیتفاوتی چپها در برابر نیازهای انسانی فرهنگهای دیگر. حتماً میدانید که تحت عنوان تکثر فرهنگی یا «چندفرهنگگرایی» این ایده در میان بسیاری از اندیشمندان غرب وجود دارد که باید فرهنگهای غیرغربی را به حال خود گذاشت و حتی از آنها دفاع کرد. همین معمولاً باعث میشود تفاوتهای فرهنگی حتی اگر غیرانسانی باشد، تحمل شود. لوی و آن فیلسوفان نو منتقد همین رویکرد چندفرهنگگرایانهاند. لوی در کتابی با عنوان «امپراتور و پنج پادشاه» ــ که شاید معروفترین کتاب او باشد ــ سیاست عقبنشینی آمریکا در برابر دنیای شرق را نقد میکند. او آمریکا را متهم میکند به اینکه دنیا را به روسها، چینیها، ترکها، ایران و اسلام اهلسنت واگذار کرده است. و میگوید فقط آمریکا و اسرائیل میتوانند در برابر این نیروها مقابله کنند.
شهرت لوی در اروپا به ویژه از زمانی شروع شد که به مدت یک سال ــ به قول خودش، در پی رد پای آلکسی دو توکویل ــ در آمریکا چرخید و کتابی دربارۀ آمریکا نوشت (AMERICAN VERTIGO, 2006). در این گشتوگذار با چهرههای شاخص نومحافظهکاران آمریکایی دیدار کرد: پل ولفوویتس، ساموئل هانتینگتون، ریچارد پرل، ویلیام کریستول. ـــ لوی همیشه نئوکانهای آمریکایی را ستایش میکرد؛ گرچه به نظرش جورج بوشِ پسر نقایص بارزی داشت. البته این کتاب او در خود آمریکا به شدت نقد شد و برای مثال دیدم ناشر آلمانی کتاب در توصیف کتاب ـــ شاید هم برای تبلیغ ـــ نوشته بود: «منفورترین کتاب در آمریکا». این کتاب او به نوعی پاسخی هم به اروپاییهایی بود که منتقد بوش بودند و بوش را تروریست مینامیدند. لوی معتقد بود نمیتوان بوش و بنلادن را دو روی یک سکه نامید. البته او میدانست که دوران نومحافظهکاران سر آمده است، اما ناراحتی اصلیاش این بود که با رفتن نومحافظهکاران از کاخ سفید، ایدۀ «حق مداخله به نفع دموکراسی» هم از میان خواهد رفت... و این بسیار برایش گرانبار بود.
(ادامه در پست بعدی)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«لیبرالیسم» ـــ لودویگ فون میزِس / ترجمۀ مهدی تدینی
برای آشنایی بیشتر با کتاب «لیبرالیسم»، اثر لودویگ فون میزِس، صفحات ابتدایی این کتاب را در این فایل میتوانید بخوانید. این فایل تا پایان «یادداشت مترجم» است. هر آنچه لازم باشد دربارۀ این کتاب و ضرورت آن بدانید در این یادداشت آمده است.
این کتاب ابتدا تابستان ۱۴۰۰ منتشر شد و پس از یک ماه انتشار آن متوقف شد و به تازگی با شکل جدید در نشر پارسه تجدید چاپ شد.
سال گذشته همین کتاب را در قالب جلسات لایو در اینستاگرام خواندم و توضیح دادم که روی هم ۲۶ جلسۀ یکساعته شد. فایل صوتی این جلسات را در کانال هم قرار دادم. در لینک زیر میتوانید همۀ ۲۶ جلسه را یکجا داشته باشید:
«خوانش و شرح کتاب لیبرالیسم»
برای تهیه کردن کتاب هم میتوانید به این لینک در سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید: «لیبرالیسم»
#معرفی_کتاب
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«میهندوستی و ناسیونالیسم»
بحث را از اینجا آغاز میکنم که تمایز میان «میهندوستی» و «ناسیونالیسم» چیست تا اول به مغالطهای رایج پاسخ دهم و بعد ببینیم نگاه لیبرال نسبت به اقوام و خردهفرهنگهای سازندۀ ایران چیست و اصلاً بهترین راه برای همزیستی چیست.
اگر کسی به هر دلیلی با مفهوم «ایران» مشکل داشته باشد، یا زمخت و بیپروا از «جغرافیای ساختگی ایران» و «کشور موسوم به ایران» سخن میگوید یا کمی حرفهایتر عمل میکند و به جای حملۀ مستقیم به خود ایران به کسانی حمله میکند که «دم از ایران میزنند». در اینجا مغالطهای میکنند: این مغالطه این است که هر ابراز علاقه و محبتی به ایران بکنید میگویند این «ناسیونالیسم» است. در واقع، هر گونه «ایراندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» میگیرند و با همین «خلط مقولاتی» راه برای حمله به شما گشوده میشود: میهندوستی میشود «ناسیونالیسم»، ناسیونالیسم میشود «ناسیونالیسم قومی»، ناسیونالیسم قومی میشود «شووینیسم» و شووینیسم میشود «فاشیسم»! در واقع، از «ناسیونالیسم» تا «فاشیسم» مسیری هموار است! اما تردستی اصلی آنجایی است که «میهندوستی» را معادل «ناسیونالیسم» جا میزنند.
حال چرا چنین میکنند؟ دلیلش روشن است: اولاً که گفتم، حملۀ مستقیم به نفس ایران تاکتیک خوبی نیست و به گوینده بیشتر آسیب میزند تا شنونده. ثانیاً، برخی مفاهیم اساساً مثبت است و نمیتوان به مفاهیم مثبت تاخت. مثلاً «آزادی» مفهوم مثبتی است و هیچکس با هیچ اندیشهای به «آزادی» حمله نمیکند، زیرا به خودش آسیب میزند. حتی آزادیستیزان برای کسب وجاهت خود را طرفدار آزادی جلوه میدهند. پس کسی که مخالف آزادی است چه باید بکند؟ آسان است؛ اول باید بگوید شما «لاقید» و «بیبندوبار»ید، بعد میتواند به آسانی به شما، به عنوان آدم «بیقید»، بتازد. اصلاً خاصیت «برچسب» همین است. چرا در جدلهای سیاسی بازار برچسبزنی داغ است؟ چون برچسب زمینه را برای حملات بعدی آماده میکند. برچسبزنان به جای نقد گفتۀ شما، کار آسانتری میکنند: میگویند شما «فلانطلب» هستید، بعد میتواند از استدلالهای معمول برای حمله به «فلانطلبها» استفاده کند. برگردیم به «مغالطۀ ناسیونالیسم»: میهندوستی نیز مانند مفهوم آزادی اساساً مفهوم مثبتی است و اصلاً فضیلت شمرده میشود. پس اول باید برچسبی به شما زد تا بعد بتوان این بار مثبت را از شما گرفت، بعد میتوان شروع کرد به حمله.
اما نه! «میهندوستی» هیچ ربطی به «ناسیونالیسم» ندارد! حتی همپوشانی ندارد! اصلاً این دو، دو چیز ماهیتاً متفاوتند! بگذارید توضیح دهم:
میهندوستی «احساس» است، اما ناسیونالیسم «روش» است. یعنی اینها حتی در یک «دسته» یا «مقوله» هم جای ندارند. مثلاً «انساندوستی»، «طبیعتدوستی»، «بیگانهستیزی» و مانند آن را از یک «زمره» یا از یک «دسته» و «مقوله» است. از دیگر سو، «ناسیونالیسم»، «لیبرالیسم»، «سوسیالیسم»، «فاشیسم» و مانند آن نیز در یک مقولۀ دیگر قرار دارد. ماشین، کامیون، قطار، هواپیما، موتور، کشتی و... همگی در یک مقوله جای دارد: همگی «وسیلۀ نقلیه» است؛ اما «ویلا» جزء این مقوله نیست؛ جزء این دسته نیست. اگر کسی کامیون را با کشتی مقایسه کند، دو چیز از یک مقوله را با هم مقایسه کرده، اما اگر کسی کشتی را با ویلا مقایسه کند... خب بعید است چنین کند، زیرا میداند دیگران به عقل او شک میکنند.
«میهندوستی» و «ناسیونالیسم» نیز دقیقاً همینقدر از همدیگر جدا هستند (مثل کشتی و ویلا). به همین دلیل میگویم در اینجا «خِلط مقولاتی» رخ داده است که یکی از بارزترین ایرادهای منطقی و مغالطهای فاحش است. میهندوستی ویژگی خاصِ هیچ جریان و حزب سیاسی نیست؛ همۀ جریانهای سیاسی میتوانند «میهندوست» هم باشند. یک فرد محافظهکار، لیبرال، ناسیونالیست، سوسیالیست ــ و حتی کمونیستِ مستقل ــ همگی میتوانند در عین حال «میهندوست» هم باشند. ایسمهای سیاسی در واقع «روشهای ادارۀ یک واحد سیاسی» است. از دیگر سو، نقدی هم که نسبت به «ناسیونالیستها» میتوان داشت این است که برخی از آنها نیز دست به این مغالطه میبرند و خود را تجلی میهندوستی میدانند و همۀ جریانهای غیرناسیونالیست را میهنستیز معرفی میکنند. در حالی که ممکن است کسی لیبرالیست باشد، اما بیشتر از ناسیونالیستها عاشق میهنش باشد. مسئله این است که روشهای یک لیبرال برای عشق ورزیدن به میهنش با روشهای یک ناسیونالیست فرق دارد. میهنپرستی در همۀ جریانها میتواند ظهور کند (همانطور که ممکن است ظهور نکند؛ چنانکه حقیقتاً در جریان چپ شخصیتهایی بودهاند که «رفقا و متحدان ایدئولوژیک بینالمللی خود» را بر میهنشان اولویت میدادند).
این قضیه دربارۀ دوگانۀ «سکولار و دیندار» هم صادق است. سکولارها نمیتوانند «میهندوستی» را خاص خود بدانند.
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دو کتاب جدید»
دو کتابی که قرار بود امسال منتشر شود، به همت نشر پارسه منتشر شد.
▪️کتاب «لیبرالیسم» مرداد ۱۴۰۰ برای نخستین بار منتشر شد و به دلایلی دیگر منتشر نشد. معمولاً کتابهایم را برای خواندن توصیه نمیکنم، زیرا موضوعات آن تخصصی است و فرد باید نیاز یا علاقه داشته باشد. اما در این میان خواندن کتاب لیبرالیسم را به همه توصیه میکنم.
▪️کتاب «گفتگو با موسولینی» نیز از این جهت خاص است که تاکنون هیچ کتابی به قلم یا از زبان موسولینی در فارسی نداشتیم. برای شناخت «فاشیسم» باید «فاشیستها» را شناخت و چه کسی موثقتر از رهبر فاشیسم؟
▪️قصد دارم عوایدی که از فروش «چاپ اول کتاب لیبرالیسم» به عنوان حقالتحریر دریافت میکنم، به عزیزان زلزلهزدهٔ خوی تقدیم کنم. به معنای واقعی تحفهای درویشانه است؛ بیشتر مایۀ شرمندگی است. بیان آن صرفاً برای این است که دیگر همکاران و ناشران هم به چنین کاری ترغیب شوند؛ وگرنه این قطره ارزش بیان نداشت.
آسانترین راه تهیۀ کتاب این است که به سایت بنوبوک مراجعه بفرمایید:
«لیبرالیسم» را در این لینک، و «گفتگو با موسولینی» را در این لینک میتوانید تهیه کنید.
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«توسعه و روشنفکران»
اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ اخیر چه بوده، چه جوابی میدهید؟ جواب برای من روشن است. ایران یک مسئله داشت و آن تکمسئله «توسعه» بود. لازم نیست خیلی راه دور برویم. حوالی سال ۱۳۰۰ اگر کسی میخواست از تهران به شیراز برود یک ماه در راه بود. هر گوشۀ این سرزمین دست میگذاشتید، معضل توسعه بود. اصلاً معضل ایران از میانۀ قرن نوزدهم این بود که در برابر دنیای مدرن که با سرعت پیش میرفت، چه باید میکرد. هر بلایی سرمان میآمد ــ و آمده است ــ در این شکاف ریشه داشت. تمام تاریخ معاصرِ ایران را میتوان حول محورِ «مسئلۀ توسعه» فهمید و تعریف کرد.
به همین دلیل هر کس در ایران زبان میگشود و دربارۀ ایران حرفی میزد، باید به این پرسش پایهای پاسخ میداد که تکلیف توسعه چیست؟ چگونه باید هر چه سریعتر توسعهای پایدار و شتابان داشته باشیم. وظیفۀ اصلی سیاستمداران ــ و فعالان سیاسی ــ این بود که پاسخی برای این پرسش داشته باشند. اما یک گروه دیگر هم بودند که بسیار سخن میگفتند، دستبهقلم بودند، سخنرانان و نویسندگان توانمندی بودند، همیشه در موضع اپوزیسیون نشسته بودند و با این ویژگیها عجیب دل جامعه ــ به ویژه جوانان ــ را میبردند. معمولاً در تعبیری کلی عنوان «روشنفکران» به این گروه داده میشد.
یک روز جامعه ذهن و زبانش را سپرده بود به این گروه، اما وقتی چند دهه گذشت و مشخص شد مدینۀ فاضلهای که آنها روی کاغذ کشیده بودند پوچ بوده، جامعه کینهای علیه آنها به دل گرفت. از این حب و بغض اگر بگذریم، به گمان من بزرگترین ایراد این روشنفکری این بود که دغدغۀ توسعه نداشت یا دستکم واقعاً از معضلات توسعه باخبر نبود. برای کسی که قرار است فقط سخن بگوید و بزرگترین درگیریاش فقط با همکاران روزنامه و انتشارات یا دانشگاه است، نظریه دادن آسان است. اما «دغدغۀ توسعه» به معنای واقعی کلمه یعنی همین که یک نفر دقیق بداند هنگام اجرای ایدهها چه جزئیات دشوار و چه مشکلات لاینحلی وجود دارد.
نقد اصلی نسبت به روشنفکران این است که برنامهای برای توسعه نداشتند؛ یا توسعه را بدیهی میانگاشتند (به عنوان امری که خودبخود رخ میدهد) یا راهحلهایشان برای توسعه یوتوپیایی بود؛ یعنی فارغ از واقعیتهای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی (داخلی و خارجی). این در حالی است که ایران به راستی کلافی سردرگم است. روشنفکران لازم نبود در عمل با این کلاف سردرگم درگیر شوند، چون روی کاغذ هر گرهی را میشد انکار کرد یا با چرخش قلم ــ با دو آرایۀ ادبی ــ باز کرد. اما در ایران واقعی گره بر گره میماند و به اوامر نویسندۀ خوشقریحۀ ما گوش نمیداد.
به این ترتیب روشنفکران به آسانی میتوانستند در «کشف و شهود اولیۀ خود» بمانند. یعنی میتوانستند به جای درگیری با جزئیات نفسگیر توسعه، فکرشان را درگیر مفاهیم انتزاعی زیبای خود کنند: عدالت، استقلال، استعمارستیزی، سعادت، آزادگی و... بدینسان آرمانی ساده، جذاب، گیرا، روشن و پرطرفدار، جایگزین واقعیتهای پیچیده، حوصلهسربر، خستهکننده، غامض و بیطرفدار میشد. واقعیت مانند کیسههای شن در بالن است، وقتی آنها را بیرون بیندازید، بالن اوج میگیرد. میرود بالا و بالاتر. روشنفکران ما نیز واقعیت را کیسه کیسه بیرون انداخته بودند و بالا و بالاتر میرفتند و طبعاً هر چه بالاتر میرفتند بیشتر حس دانای کل مییافتند.
در این میان، تقسیمبندیهای سیاسی هم همهچیز را خرابتر میکرد. میشد همۀ پیچیدگیها را با چوب جادوی «استبدادستیزی» دود کرد. به همین دلیل بهترین زاویهدید برای اینکه بدانیم یک دولت توسعهگرا چه مشکلاتی میتوانست داشته باشد، بررسی سیاستهای دولت مصدق است؛ همان دولتی که در نظر بخش بزرگی از روشنفکران دهههای سی تا پنجاه (منهای تودهایها) دولتی ایدئال بود. عموم دولتمردان همراه مصدق مردان درستکاری بودند، اما اگر معضلات خاص دولت مصدق درباره نفت را کنار بگذاریم و به مسائل عمومی دولت او بپردازیم میبینیم او با چه مشکلات لاینحلی روبرو بود. سادهترین نمونه تعامل مصدق با روحانیت بود. حتی اگر مصدق با شاه درگیر نمیشد، خیلی زود با روحانیت درگیر میشد. شاه دو دهه طول کشید تا با روحانیت درگیر شود، اما مصدق در عرض یک سال با روحانیت درگیر شد.
البته مصدق بسیاری از معضلات خود را به بهانه نفت به آینده موکول میکرد و در بسیاری مسائل هم به دلیل درگیریهای بزرگتر اصلاً وارد مناقشه نمیشد (و به وزرایش توصیه میکرد: «ول کنید آقا! الان وقت این مناقشات نیست!»). برای مثال، فدائیان اسلام از مصدق خواستند قوانین اسلام را پیاده کند، مصدق نگفت نمیکنم، فقط آنها را به آینده حواله داد. گفت فعلاً با انگلستان درگیریم، بگذارید مشکل نفت حل شود، بعد... اما آیا بعدی وجود داشت؟ مصدقِ لائیک قوانین اسلام را پیاده میکرد؟
(ادامه در پست بعد)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین)
حال برگردیم به مثال جمهوری وایمار... چرا گفتم انقلاب آلمانیها عجولانه بود؟ زیرا متوجه نبودند وقتی همۀ مراجع قدرت سنتی را ــ با آن دیکتاتوریِ محدود سنتیشان ــ از میان برمیداشتند، برهوتی ایجاد میکنند که از دل آن دیکتاتوری توده سر برمیآورد. فاشیسم از ریشه سر درنمیآورد، بلکه بیشتر نتیجۀ «بیریشگی» است. بین رهبران فاشیسم و سنت محافظهکاری یا هیچ ارتباطی نبود یا کمترین ارتباط بود؛ آن هم ارتباطی صرفاً تاکتیکی. در آلمان سنت جمهوریخواهی ضعیف بود، اما وقتی وضع جبههها خراب شد و آلمان رو به شکست رفت، حاکمیت لرزید. جمهوریخواهان آلمان از این لغزش دیکتاتوری استفاده کردند و اعلام جمهوری کردند. خیال کردند تمام شد! خیال کردند تاریخ را دوپلهیکی کردند! اما خبر نداشتند با نابودی مراجع محافظهکار سنتی، زمینه را برای ظهور بدسگالترین و غیرانسانیترین دیکتاتوری فراهم میآوردند. در خلأ امپراتور، توده گشت و امپراتوری را از میان عوام برای خود پیدا کرد؛ امپراتوری بیریشه، بیفرهنگ، بیهویت و خشونتطلب: هیتلر!
به همین دلیل، از نظر من جمهوری هم به اندازۀ دیگر اشکال حاکمیت در معرض تبدیل به دیکتاتوری است ــ حتی گاهی بیش از دیگر نظامها، زیرا آسانترین پلکان را برای رسیدن یک اکثریتِ ضددموکرات به قدرت تدارک میآورد. در یک نظام دیکتاتوری، اکثریتِ ضددموکرات، دستکم باید برای رسیدن به قدرت با دیکتاتور بجنگد. اما در جمهوری به آسانی به قدرت میرسد.
اگر اکثریت یک جامعه ضددموکرات، ضدآزادی و استبدادخواه باشند، خود را به جامعه تحمیل میکنند ــ در هر فُرم! در شکل جمهوری این کار را آسانتر انجام خواهند داد! بسیار آسانتر! در چشم بر هم زدنی! برایم عجیب است، ایرانیانی که 120 سال است «بحران دولت» و «نزاع حاکمیتی» داشتهاند، هنوز درک نکردهاند «شکل حاکمیت» چقدر میتواند پوچ باشد.
اما راهحل چیست؟ اصلاً این معضل راهحلی دارد؟ یا باید صبر کنیم تا عموم ایرانیان دموکرات شوند؟ از نظر من فقط یک راهحل برای این معضل وجود دارد. بگذارید با مثالی به جواب برسیم:
دو کرسیِ مدیریتی را در نظر بگیرید؛ کرسیِ «الف» و کرسی «ب».
یک: صاحبِ کرسی الف صد هزار کارمند دارد، سالانه دهها میلیارد دلار بودجه دارد، بر دهها شرکتِ تابعه نظارت دارد. چندین بانک وابسته به تصمیمات او هستند. سراسرِ زندگی کارمندانش وابسته به تصمیمات اوست: از میزان حقوق تا وضعیت تحصیلی کودکان و حتی تفریحات و اوقات فراغت. کرسی الف هزاران دارایی دارد که نظارت بر همۀ آنها در اختیار صاحب این کرسی است.
دو: صاحب کرسی ب فقط چند هزار کارمند دارد. بودجۀ سالانهاش فقط چند میلیون دلار است و به شدت بر آن نظارت میشود. هیچ شرکت و مؤسسۀ بیرونی متأثر از تصمیمات او نیست. زندگی کارمندانش فقط به جهت تصمیمات داخلی شرکت وابسته به تصمیمات اوست. کرسی ب فقط دو سه دارایی دارد که نظارت بر آنها نیز بر عهدۀ یک هیئت مدیره است.
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
(ادامه از پست پیشین...)
مسئله در اینجا دقیقاً همین است. آیا کوراس مرتکب قتل عمد شده بود یا ناخواسته انسان بیگناهی را کشته بود. شواهد زیادی از این حکایت داشت که او عامدانه بنو اونزوگ را کشته بود. برای دانشجویان چپگرای آن سالها مسجل بود که در اینجا جنایتی فاشیستی رخ داده است، زیرا پس از قتل اونزورگ یکی از مطالبات اصلی دانشجویان این بود که نیروهای پلیس «فاشیستیزدایی» شوند. پس از نظر دانشجویان این قتل جنایتی ایدئولوژیک بود. اما چهل و چند سال بعد اسنادی افشا شد که این گمان را وارونه میکرد!
▪️افشای تکاندهنده
در مه ۲۰۰۹ در جریان بررسی پروندههای وزارت امنیت آلمان شرقی مشخص شد کارل هاینتس کوراس، یعنی همان افسر ضارب که دانشجوی بیگناه را کشته بود، «همکار غیررسمی» وزرات امنیت آلمان شرقی بوده است. چنین کشفی همۀ برداشتها از ماجرای قتل بنو اونزورگ را زیر و زبر میکرد. البته سندی پیدا نشد که نشان دهد کوراس این قتل را به دستور مقامات امنیتی آلمان شرقی انجام داده است، یعنی با این هدف که آشوبها در برلین غربی و در کل در آلمان غربی بالا گیرد. در واقع انگیزۀ این قتل هیچگاه تا به امروز مسجل نشد. خود کوراس نیز تا وقتی در سال ۲۰۱۴ درگذشت چیزی در این باره نگفت. اما همانطور که زمانی دانشجویان معترض بوی قتل ایدئولوژیک را استشمام میکردند، پس از افشای این سند نیز این گمان به ذهن میرسید که کوراس مأموریت داشته چنین کند یا نهایتاً به دلیل همدلی با بلوک شرق و آلمان شرقی و نفرت از نظام کاپیتالیستی، حدس میزده که این قتل بنزینی خواهد بود بر آتش اعتراضات ضدحکومتی.
برای اینکه ببینیم این حدس و گمان ما بیراه نیست کافی است به یکی از معتبرترین افراد مراجعه کنیم: «اوتو شیلی». اوتو شیلی در سال ۱۹۶۸ از وکلای خانوادۀ مقتول بود و بعدها به یکی معروفترین سیاستمداران آلمان تبدیل شد. او از حزب سوسیالدموکرات سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۵ وزیر کشور آلمان بود. وقتی مشخص شد کوراس مأمور مخفیِ اشتازی (پلیس امنیت آلمان شرقی) بوده، اوتو شیلی قضاوت خود را این طور بیان کرد: «پرسش تعیینکننده برای من این است که آیا کوراس به عنوان مأمور پلیس به دلیل تعهداتش به اشتازی [= سرویس امنیت آلمان شرقی] در این موقعیت بحرانی متفاوت از آن چیزی که وظیفه داشته عمل کرده بوده؟»
برخی رخدادها آدمی را به بازخوانی تاریخ وامیدارد، چنانکه هانس اولریش یورگس از اعضای تحریریۀ نشریۀ اشترن در ژوئن ۲۰۰۹ گفته بود: «پروندههای اشتازی ما را به بازنگری در تاریخ سه دهۀ آلمان، جنبش ۶۸ و انحرافات تروریستی آن وامیدارد.» تنها کافی است در اینجا به این اشاره کنیم که در جریان رادیکالیزه شدن اعتراضات دانشجویی گروه تروریستیِ «راف» (فراکسیون ارتش سرخ) شکل گرفت که یک گروه چپگرای افراطی بود و در زمان فعالیت خود ۳۳ کشته و بیش از ۲۰۰ مجروح به جامعۀ آلمان تحمیل کرد.
در پایان یادی کنیم از بهمن نیرومند مارکسیست که به این بشکۀ باروت جرقه انداخت. او پیروزِ میدان برلین بود. توانست سفر شاه به برلین را به یک رسوایی تمامعیار تبدیل کند. کام شاه تا مدتها از این فاجعه تلخ بود. نیرومند پس از انقلاب، خرسند از سرنگونی شاه، به ایران بازگشت، اما فقط مدت کوتاهی در ایران ماند. خیلی زود از ماندن در ایران پشیمان شد و به آلمانِ کاپیتالیست بازگشت. آثار زیادی از او در آلمان منتشر شده ــ اعم از ترجمۀ برخی آثار ادبی ایرانی به آلمانی و نیز آثاری دربارۀ اوضاع سیاسی ایران ــ و همیشه یکی از مراجع اصلیِ آلمانیها برای شناخت مسائل سیاسی ایران بوده است. اما او در نهایت زندگی در بلوک غرب را بر زندگی کنار هموطنانش ترجیح داد.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
دوستان گرامی،
جناب استاد مرتضی مردیهای عزیز، نقدی بر نوشته اخیر بنده (مطلب "قیاسهای ناروا") مرقوم فرمودهاند که دعوت میکنم مطالعه بفرمایید.
البته حضرت ایشان لطف بیدریغی هم از باب شاگردنوازی به بنده داشتهاند.
لینک مطلب: فعل انقلاب
«قیاسهای ناروا»
یکی از خطاهای نظری که از فردای انقلاب ۵۷ به جان افکار ایرانیان افتاد، این بود که سرنوشت جمهوری اسلامی را دائم با سرنوشت حکومت پهلوی مقایسه میکردند. هیچکس هم به این فکر نمیکرد که اصلاً ما اجازه داریم به آسانی جمهوری اسلامی را با حکومت(های) پیشین مقایسه کنیم و از این رهگذر «نتایج» دلخواه را بگیریم؟ در واقع اصلاً دلیلی نداشت کسی به این فکر کند که آیا چنین مقایسهای مجاز است یا نه، زیرا همۀ مقایسهکنندگان هدفشان گرفتن نتایجی بود که دوست داشتند ــ مسئله یک قیاس علمی و نظری دقیق نبود، بلکه مهم نتیجۀ مطلوبی بود که از این مقایسه میخواستند بگیرند.
اما وقتی بفهمیم این مقایسه از کجا آمده و ریشه در چه وضعیتی داشته است، ابعاد آن را بهتر میفهمیم. بسیار بعید است در صحبتهای یکی از وابستگان، سیاستمداران یا طرفداران حکومت شاه بشنوید که حاکمیت شاه را با جمهوری اسلامی مقایسه کند. این مقایسه از جای دیگری آمده است... در واقع، این مقایسه را خودِ انقلابیهای ۵۷ خیلی زود ــ کموبیش از فردای انقلاب ــ باب کردند و بعد به نحوی خستگیناپذیر دائم تکرار کردند و تکرار کردند. مقایسۀ وضع موجود (در هر زمان از دوران پس از انقلاب) با دوران شاه در واقع «ترفندی سیاسی» برای انتقاد از وضع موجود و ترساندن حکومت یا جناح رقیب از عواقب رفتارهایش بود. چون انقلابیها خود را استبدادستیز میدانستند، طبعاً بهترین روش برای تخریب طرف مقابل هم این بود که ویژگیهای استبدادی ــ یا «طاغوتی» ــ را به او نسبت دهند. این شد که گزارۀ بنیادینی شکل گرفت: «شاه چنین کرد و چنان شد، شما هم چون چنین میکنید، چنان خواهید شد!»
از این پس، هر کس به تعبیری از قطار انقلاب پیاده ــ یا اخراج ــ میشد، یادش میافتاد که وضعیت فعلی را با زمان شاه مقایسه کند، در حالی که خود او یا جریانش تا همین چند هفته پیش سوار همین قطار بود و هیچ هم حس نمیکرد شباهتی میان حکومت فعلی و حکومت شاه وجود دارد. برای او از این پس بهترین روش این بود که دائم وضعیت ناخوشایند فعلی را با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند تا هم حکومت را ملامت کند، هم خود را در موضع حق بنشاند و هم ترسی در دل رقیب بیندازد بلکه در افکارش تغییری ایجاد شود ــ و به فرض محال، اگر رقیب رفتارش را تغییر میداد و او را دوباره به حاکمیت راه میداد، دیگر نیازی نبود وضعیت موجود را با دوران شاه مقایسه کند. طرف مقابل هم پس از مدتی عادت کرد هر از گاهی یکی بیاید و وضع موجود را با دوران شاه و به ویژه با سالهای ۵۶ و ۵۷ مقایسه کند، و به این ترتیب نسبت به مقایسه اصلاً بیتفاوت شد.
اما در این میان، آنچه هیچکس گوشزد نمیکرد این بود که چنین مقایسهای از بنیاد غلط است. ساختار، سرشت و محتوای جمهوری اسلامی با ساختار، سرشت و محتوای حکومت شاه فرق میکرد و همانقدر که مقایسۀ جمهوری اسلامی با دولت ساحل عاج مقایسۀ بیمعنایی میتواند باشد، مقایسهاش با حکومت پیش از انقلاب هم مقایسۀ بیپایهای است. تنها شباهت قابلقبول و قابلاعتنا ــ واقعاً تنها شباهت ــ میان جمهوری اسلامی و حکومت شاه این است که هر دو بر ایران حاکم بودهاند؛ و چنین شباهتی هم که عملاً به هیچ دردی نمیخورد.
البته چنین مقایسۀ اشتباهی از کسانی که حتی انقلاب خودشان را هم درست درک نکرده بودند، عجیب نیست. آنها چون انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، وقتی به اهدافشان نرسیدند شروع کردند به گفتن اینکه «انقلاب ما دزدیده شد!» اما انقلاب دزدیده نشده بود و اتفاقاً مسیری را طی میکرد که به خوبی قابل پیشبینی بود و نشانههای آن آشکارا از پیش از انقلاب هویدا بود. مشکل این بود که همۀ آنها از ظن خود یار آن شده بودند و اینک ظنشان درست از آب درنیامده بود و به فرضیۀ «انقلابدزدی» پناه برده بودند. به این ترتیب، کسانی که انقلاب خودشان را درست نفهمیده بودند، باید هم پس از آن شروع میکردند به اشتباهات نظری دیگر ــ از جمله مقایسۀ حکومت انقلابی با حکومت شاه. جالب اینکه تحلیلهای آنها بارها به قول تحلیلگران بازارهای مالی فِیل شد (یعنی اشتباه از کار درآمد)، اما به این فکر نیفتادند که شاید بنیاد تحلیلشان غلط باشد (طبیعی هم بود! کار نظری و علمی که نمیکردند، فقط بحث و جدل سیاسی در میان بود).
(ادامه در پست بعدی...)
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
«دوستی خالهخرسه»
وقتی ترامپ سه سال پیش اعلام کرد ایالات متحد آمریکا سپاه را در فهرست تروریسم قرار میدهد، اقدامی نامتعارف و استثنایی بود و انگار فقط از کسی مانند ترامپ برمیآمد چنین کاری کند. اما امروز چند ده کشور اروپایی در پارلمان اروپا همان کار ترامپ را کردند — و البته بسیار یکصداتر و از درون پارلمان! مگر دنیا در این سه سال چقدر تغییر کرده است؟ اصلاً چه شد که اروپاییهای محافظهکار و تنشگریز پای چنین مصوبهای آمدند؟ چه چیز در دنیا تغییر کرد؟
میدانم که عموماً علاقه دارند مسئله را به اعتراضات اخیر ایران ربط دهند، اما نه، قضیه زیر سر رفیق ناباب جمهوری اسلامی است. یکپنجم ذخایر گاز دنیا متعلق به ایران است و یکچهارم ذخایر گاز هم متعلق به روسیه است. ایران و روسیه که روی هم حدود نیمی از ذخایر کشفشدهٔ گاز دنیا را در اختیار دارند، تحت هیچ شرایطی نمیتوانند "شریک" همدیگر باشند. روسیه ایران را رقیبی میداند که اگر در بازار جهانی انرژی حضور فعال داشته باشد، باعث میشود "استراتژیکترین اسلحهٔ تجاری" روسیه کُند شود. روسیه گاز خود را اهرم فشار میداند و در جنگ اکراین دیدیم که چقدر روی این اهرم فشار حساب کرده بود. اگر اروپاییها در برابر این فشار واندادند دو دلیل داشت: همت و جانفشانی اکراینیها و فشار و ترغیب آمریکاییها؛ وگرنه دولتهای بزرگ اروپا همان اول جنگ ترجیح میدادند زلنسکی فرار کند و روسیه کل اکراین را اشغال کند تا امنیت انرژیشان به خطر نیفتد.
حال در نظر بگیرید اگر ایران به عنوان "غول گازی" در بازار باشد، چه میشود؟ اسلحه روسیه به فنا میرود. به همین دلیل روسیه ایران را ترغیب میکند به مسیرهایی برود که به اخراجش از بازار انرژی منجر شود.
اولیانوف نماينده روسیه در مذاکرات برجام، بهمن پارسال گفت تا امضای مجدد برجام پنج دقیقه مانده، منتها نگفت که رئیسش میخواهد در دقیقه چهارم به اکراین حمله کند. از این لحظه بعد حضور ایران در بازار انرژی — که منوط به امضای برجام است — دوچندان به ضرر روسها بود. مذاکرات در آستانه موفقیت تعطیل شد.
شش ماه بعد دوباره بوی احیای برجام (و بازگشت ایران به بازار انرژی) میآمد که اینبار به دلیل مخالفت آمریکا با خروج سپاه از فهرست تروریسم دوباره بینتیجه ماند.
رفقای روس فهمیدند چه کنند. باید کاری میکردند که اروپا هم سپاه را در فهرست تروریسم بگذارد تا شش گوشهٔ دلشان راحت باشد دریچه صادرات گاز ایران به جهان قفل بماند. راهش آسان بود: پهپادها از اینجا وارد معادله شدند. جمهوری اسلامی رسماً تکذیب میکرد پهپادی به روسیه داده باشد، اما خود روسها با سکوت خود تلویحاً آن را تأیید میکردند (و البته اکانتها و سایتهای ارزشی هم به استفاده روسیه از پهپادهای ایرانی افتخار میکردند).
روسیه هم تعمداً از این پهپادها برای اهداف غیرنظامی استفاده کرد تا اروپاییها مجاب شوند علیه سپاه اقدام کنند — وگرنه گروه خونی این اروپاییها به این کارها نمیخورد و جوزف بورل، مسئول سیاست خارجی اروپا، همین الان هم شرمنده است که چرا همکارانش در پارلمان اروپا میخواهند سپاه را در فهرست تروریسم بگذارند.
مهدی تدینی
@tarikhandishi | تاریخاندیشی