چه زیباست،
چو خورشید،
دُرافشان و درخشان
ز آفاقِ پر از نور،
جهان را خبر آریم.
چه زیباست،
كه با مهر،
دل از كینه بشوییم.
چه نیكوست كه با عشق،
گل از خار برآریم.
#فریدون_مشیری
مادر که باشی...
مهربانیت دست خودت نیست
خوب می شوی حتی با آنان که
چندان با تو خوب نبودند
دل رحم می شوی
حتی در مقابل آنان که
چندان رحمی به تو نداشتند
مادر که باشی
زود می بخشی
زود می رنجی
زود می گریی
زود می خندی
چون سینه ات
سرشار از مهر ومحبته
روز مادر و روز زن بر بانوان سرزمینم مبارک باد♥️
♥️♥️🌹♥️🌹
سکوت می کنم
خانه حرف می زند
پنجره حرف می زند
باغچه حرف می زند
یک شهر تو را دارند در من جستجو می کنند
اهالی زمین هرشب دنبال تو می گردند
هیچ کجا نیستی!
اینجا درحوالی من،
فنجان بهار نارنجت را سر می کشی
آخرین خبر روز را می خوانی
دستی به میان باغچه می بری
برگ های زرد کاج را ،
از روی خاک نم خورده بر می داری
کنار ایوان می نشینی
سرما را بغل می کنی
گلبرگ های نرگس را
به دست نسیم می سپاری
انارها را یکی یکی،
درون کاسه ی مس می چینی
هندوانه را قاچ می زنی
عطر لیمو را روی انگشتانت می ریزی
ماه را در چشم هایت روشن می کنی
دیوان حافظ را میان گره ی
گشوده ی دستانت بند زده ای
داری فالی برای لبخندهای من می خوانی
"تاب بنفشه می دهد
طره مشک سای تو"
شاخه های خشک پاییز را
روی درختان چنار شمارش می کنی
به دیوار شب تکیه می دهی
و از چشم هایم ستاره می چینی
سکوت می کنم
صدای تو را می شنوم
یک دقیقه بیشتر
بلند و کشیده تر
زیباتر
پیراهنی از حریر سفید بر تن خود پوشاندی
صندلی لهستانی ام را تکان می دهی
از بالاترین ارتفاع در هوای مطبوع عشق
زیر پلک پنجره در گوش حواسم
لب می زنی که دوستم داری...
یلدا "زیباترین بانو!"
دقیقه ای پیش به خلوتم پا گذاشتی
دست هایت را در هوا تاب دادی
زمستان را به خانه ام آوردی
دستی به پرده توری کشیدی
کنار نگاه نقره ای مهتاب نشستی
زیبایی ات را ریختی روی تن برف ها
مرا به آغوش گرفتی
قندیل ها از دهانم فرو ریخت
دیوان کلامت را گشودی
عشق آمد
و با تو در چشم من نشست....
#یلدایتان_خجسته
#عرفان_یزدانی
╭━═━⊰✹♡✹⊱━═━╮
@Hsanam1353 کانال اشعار
╰━═━⊰❀♡❀⊱━═━╯
تو قشنگ ترین حس ِ پاییزی
و زلال ترین قطره ی باران
که خیس می کنی قلبِ نازکم را
هر دم که می باری
پس مواظب باش
تا ترک برندارد
قلب شیشه ایم
و بهانه ی دوست داشتنت
چکه چکه نبارد
بر چشم های ابریم
#نسترن_بنینجار
گل بهانه ی قشنگی ست،
روی پیراهن دشت!
کنار نقّاشی های سهراب!
در آغوش فروغ!
در شعرهای نیما!
و در غزل های حافظ!
وقتی شب ها محبوبه ای
عطر خوشش را در ایوان می پراکند
و من فکر می کنم،
تو هنوز هم روی پیراهنت،
کنار شانه ات به عطر گل یاس دل بسته ای
وقتی پیچ امین الدّوله
از دیوار سنگی دلت، بالا می رفت،
تا من از عشق،
شاخه ای بچینم برای خودم ...
#عرفان_یزدانی
سوار برقایق ِ پاییز
پارو زنان به سمت ِ ساحل باورم
آرامش را درآغوش می گیرم
تا دلتنگی ها را
به گذشته بسپارم
ودرباغ ِ خیالم
دراین آخرین روزهای آذر
خزان ِ زیبا را بدرقه می کنم
ودراستقبال ِ یلدا
زمستان ِ قشنگ ِ دشت ِ سپید را
به تصویر می کشم
تا کودک ِ درونم را
به برف بازی دعوت کنم
#سعید_وطن_نیا_گروسی
نازی ها تانک داشتند
روس ها ، توپ
و انگليسی ها با لبخند!
گندم زارهايمان را درو کردند
تو از کدام کشوری ،
که با دست خالی، مرا غارت کردی؟
#حجت_فرهنگدوست
دستانت را دراز کردی
چون جريانهای بیسرانجام
لبهايت با سلام بوسه
ويران گشتند روی لبهام
يک لحظه تمام آسمان را
در هالهئی از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگی را
در دايرههای نور ديدم ..
#فروغ_فرخزاد
.
و رفت تا لب هیچ!
و پشت حوصلهی نورها
دراز کشید،
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم........
#سهراب_سپهری
من با تمامِ مردمِ عالم کاری نداشتم
مردم برای من تویی
آن جنگلِ "تو" است
در این زمینِ زیبای بیگانه
امروز بوسههای تو یادم آمد
امروز از تخت سینهام
دستی دریچهی مخفی را آهسته باز کرد
در من تو را بیدار کردند
ای کاش در من همیشه تو را بیدار میکردند
#رضا_براهنی
وقتی به تو مینگرم
سینهام از عطر اردیبهشت
و نفسهایم پر از رطوبت بهار میشود
گاه که مینویسم از تو
گویی در غروب غمآلودهی تابستان
کنارت قدم میزنم
و به گفتگو با تواَم
وقتی به دوست داشتنات میاندیشم
نمنم بارانی
در انتهای کوچههای پاییز
به روی گونهام
و وقتی آهسته، عشق
در میانهی ما خانه میکند
آغوش تو
سهم تمام دلتنگیهای من است
در شبهای یخ زدهی زمستانی
ای دختر خاطرههایِ پنهان من
بگو چگونه با آسمان رابطه داری
که بانوی زیبای تمام فصلهای منی.
#قاسم_پارسایی_فر
بگذار صبح انگشت بکشد
بر صورتِ سبزِ باغچه!
باران بریزد بر چشمان بنفشه و نیلوفر!
لبخند بکارد بر گونه ی آفتاب!
بگذار نسیم بوی تو را بنشاند،
رویِ طاقِ شانه هایم!
بوسه هایت را بنشاند بر دهان لحظه ها
قدّ و قواره بکشم، تا بلندای دوست داشتنت ...
#عرفان_یزدانی
من به جای گفتن دوستت دارم،
لبخند می ریزم بر روی چال گونه ات
قند می سایم با نفس هایم بر دهانت
از عطر شب بوها می گویم
از پیراهنی، که بر روی تنت می رقصد
از این که جایی خوانده بودم،
سُرمه، چشمان زن را زیبا می کند
و هر بار که می گویم؛ جانم
عشق برای حال ما خوب است!
برای سردیِ بغض هایِ یک زن
برای تو که اشک گونه هایت را
بدون نوازش انگشتان من می پوشاند!
تو به جای گفتن دوستت دارم،
سیب ها را برایم قاچ می زنی!
عطر دلخواهم را
روی لباس هایم می چکانی
ساعت جیبی ام را
به وقت خواب کوک می کنی
به وقت دلتنگی بیقراری ام را
در سکوت اتو می کشی!
با عشق،
به حرف هایم گوش می سپاری
من علاقه ام به تو آنقدر است،
که در اوج با هر گامی به وقت پیری
دستت را بگیرم
و بگویم؛ "حالم خوب خوب است"
هنوز نامت را بلدم!
اندوهِ چشمانت را می شنوم!
و آنجا که جوابت یک سلام ساده ست،
سر به دنیای تو می گذارم
از اینجا تا پهنه ی آغوش گرم و حیرانت ...
#عرفان_یزدانی
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍
🗓۱۴۰۳/۱۰/۲
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
چه میگذرد در کتابم
که درختان بریده برمیخیزند
کاغذ میشوند
تا از تو سخن بگویم
#شمس_لنگرودی
دلم برایت تنگ شده!
این روزها
بغض های ناگهانی ام بیداد می کند!
اینجا کسی نیست،
جز نبودن تو!
جز روزهایی که غربت نگاهم را
به آشنایی مهربانی ات کشانده!
چقدر صبر کنم
آسمان پاییز بارانی شود؟!
دلم دستی به آسمان بساید؟!
تو باشی و من
و سجّاده ای از اشک،
که تکبیرةالاحرام لحظه هایش
سلام تو باشد؟!
چقدر دلتنگم!
چقدر دلم بی قرار شده!
دلیل عشق هستی و حالا
بی دلیل مانده ام از حجم این غم!
بی دلیل مانده هواخواهی ات!
بی دلیل مانده ماندنم!
خدای دوست داشتنی قلب من!
#عرفان_یزدانی
برگیسوان ِ دختر ِ پاییز
رنگ ِ سپید ِ عشق
می نشیند
پنجره ی خیال را
به یلدای بودنت باز می کنم
تا با گرمای دستانت
زمهریر ِ زمستانی را
درآغوش بگیرم
#لیدا_غ
عاشقت شدم
و دیدم می شود صبح ها را
زود از خواب برخاست .
قانون را رعایت کرد ..
دین را دوست داشت
و مذهب را قابل تحمل دانست .
عاشقت شدم
و فکر می کنم می توانم
“ منزوی “ را به جمع بکشانم
با مولانا ملاقاتی داشته باشم
و دست ماهی سیاه کوچولو را بگیرم
و از جویبار بگذرانم .
#پوریا_نبی_پور
دوستت میدارمـ ...
چونان بلوطی ڪه زخمـ یادڪَارِ
عشقی برباد رفته را
ستارهای ڪه شب را
برای چشمڪ زدن
و پرندهای اسیر
ڪه پرندهی آزادی را
تا رهایی به بار بنشیند،
آن سوی حیرانیِ میلههای قفس ...
#یغما_گلرویے
بیا و سلام نسترنها را بیاور
بیا و بہ دامن سپید زمستان
یڪ سبد نور بپاش
از خواب قاصدڪ خبر بده
بڪَو ڪہ سنجاقڪها در ڪدام برڪہ
صورت ماه را بوسیدند ؟
از نڪَاه نڪَران افق رد شو
و پشت سرد ڪوهستان را
با مهربانی ڪَرم ڪن
ببین چہ بال بالی میزند
پرستوے خیال براے صبح صنوبر
و بازار انتظار چقدر داغ است
پس بیا ...بیا و آفتابت را
بہ حجرهے چشمهایم بیاور....
#عرفان_يزداني
آنگاه که درباره ی تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد …
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم، به رنگین کمان
و غم هایم، به گنجشکان
و قلم، به شاخه ی زیتون
و کاغذم، به فضا
و جسم، به ابر!
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بیهوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم .
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من!
غادة_السمان
بودنت زیباست مثل تابیدن آفتاب
بر ساقههای تُرد بابونه
بر تن درخت ایستاده بر من
ماه در آغوش تو
به خواب میرود ...
خورشید با چشمهای تو
بیدار میشود ...
عشق من !
بودنت زیباست
مثل پر شستن قو
مثل چرخیدن پروانه
مثل پرواز بر تلاطم دریا ..!!
" عباس_معروفی
مناجاتِ گل با ساق هایت
تمنایِ باز داشتن از رفتن بود،
حالا که زمردِ خاطره
بر معبرِ سرخ تنیده
و هذیانِ بوسه
در لکنتِ کلام پیچیده
اشاره به خون است هجرت،
چنان که تیغه یِ شب مهتاب کشته
و اختران به گردِ
خمیده هلالی پیر می گردند،
بر تو دست نمی سایم
و نوازش را بی مهابا ذبح می دارم،
که اگر عشق
آخرین روزنِ این بامِ تکیده باشد
نگاه را بی حرف بی حدیث
بی ابهامی از سخن هایِ ناگفته
که بر لب فرو خشکیده
معنا می دارد،
از خویش عبور کرده
و در تو تراویدم ،
ترجمانِ وهمِ پریشانِ این شعر
با چشمانِ توست
#عارف_اخوان
حدیثِ من،
گِره در تاب گیسوی تو خورد،
و از عطر آن چنان آشفت
که باد به یغمایش بُرد،
حالا پریشان گیسو
موهایت را بباف،
که به یادِ تاراجِ طرّهیِ زلفت،
سَر میکوبم بر باد و شمیم
و غنیمت از خوشههای
گندم میگیرم،
#عارف_اخوان
روزی جديد را با تو آغازيدن
بیخبر از آنچه پيش میآيد
و آنگونه که به آخر میرسد
اين روز را با تو زندگی کردن
آنچنان که گویی واپسين روز ماست
تا عشق را نثار هم کنيم.
#مارگوت_بيکل
امروز را در همین امروز زندگی کن
هیچ معلوم نیست
فردایی که بخاطرش
لحظاتت را در نطفه خفه میکنی
همانی باشد که دلت میخواسته!
آدمیزاد هیچگاه مقصدی ثابت نداشته
مدام در تلاش برای رسیدن است
اما قبل از اینکه برسد
مقصدش را تغییر میدهد!
و در این میان انقدر عجله دارد
که زیباییهای مسیر را نمیبیند...
#علی_سلطانی
💓سلام صبح تان بخیر
💓امروز و هر روزتان شاد
💓 و پر از موفقیت انشالله