چشم خود بستم ک دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش🎶♡ رزرو تبلیغات : @axeset_tabligh
ز عشق آغاز کن، تا نقشِ گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد، نقشِ گردون را دگرگونش
فریدون مشیری
گر خوب و گر نه خوب
نوازشگرم تویی
چون نغمهٔ نهفته به تاری نشستهام
سیمین بهبهانی
قلب خاطرات بد را کنار میزند
و خاطرات خوش را جلوه میدهد؛
و درست از تصدیق همین فریب است
که میتوانیم گذشته را تحمل کنیم...
گابریل گارسیا مارکز
کافههای جهان
آکادمیهای عاشقی هستند
هرگاه بسته شوند
فرهنگ عشق پایان مییابد
نزار قبانی
دلم گرفته
دلم عجیب گرفتهاست
و هیچچیز…
هیچچیز مرا از هجوم خالی اطراف نمیرهاند…
سهراب سپهری
حتی اگر خیال منی دوست دارمت
ای آن که دوست دارمت اما ندارمت
مجید آژ
در عشق خوشا مرگ
که این بودنِ ناب است
وقتی همهی بودن ما
جز هوسی نیست
هوشنگ ابتهاج
خموش و گوشه نشینم
مگر نگاه توام ؟!
لطیف و زودگریزی
مگر خیال منی ؟!
سیمین بهبهانی
محبوب تر از جانی
صد جان به فدای تو...
شاه نعمتالله ولی
زندگی ، تَر شدنِ پی در پی
زندگی آب تنی کردن
در حوضچهی " اکنون" است !
رختها را بکنیم
آب در یک قدمی است ...
سهراب سپهری
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر
برهم تاب ؛ بر هم پیچ
شلاقی کن و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما
در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر
سهراب سپهری
چو کوه دید غرض دریاست ،به رود اجازهٔ رفتن داد
ز دوست دست کشیدن گاه، غرور نیست، فداکاریست
فاضل نظری
مثل یک گلدان
میدهم گوش به موسیقی روییدن ....
سهراب سپهری
رفتن را بلد باش...
که اگر روزی روزگاری؛ آزرده خاطرت کردند
خودت را روی کول بگیری و ببری یک گوشه ی دنیا؛ دلداری اش بدهی....
تسکینش بدهی....
بهش امید بدهی.....
رفتن همیشه بد نیست...
گاهی محفوظ ماندن ارزشها و باورهای دو نفری است که بینشان به ناممکن ترین ها شکسته شده.....
گاهی باید نماند....
پیش کسانی که تمامت را میشکنند و از دور نظاره گرت میشوند....
باید دور شد ....
باید از باید هایشان...
از حضور خدشه دارت بینشان فاصله گرفت....
فرگل مشتاقی
دست مرا،
محکم بگیر
و رها نکن …
من،
از بلندیِ روزهای بیتو میترسم...
قلبِ تو سرزمین من است
خانواده من است
ملتِ من است
قلبِ تو
قلبِ من است
سمیح القاسم
آن عشق که دیده گریه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت از او ؟!
هوشنگ ابتهاج
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بندِ غمانِ خود کنم آزادت
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
سعدی
دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم
وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم
تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من
من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم
تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب
دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم
حسین منزوی
.
دوست دارمش ...
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را ...
دوست دارمش ...
فروغ فرخزاد
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت
حسین منزوی
دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد
بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد
مولانا
شعر تو بودی
که پس از فصل سرد،
هیچ کسی
شک به زمستان نکرد...
علیرضا آذر
در قطاری که تو در آن هستی
خانه ام روی ریل بود ای کاش
کورکورانه دوستت دارم
شعرهایت بریل بود ای کاش
یاسر قنبرلو
خودم را دوست دارم!
همه جا همراهم بوده، همه جا
یک بار نگفت حاضر نیستم
با تو بیایم!
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد
خودم را سخت دوست دارم!
علیرضا روشن