Instagram: mohammadreza.farzad دریچهای به شعر، عکس و موسیقی جهان
بار دیگر به هم خواهیم رسید
در دریاچه این بار
تو آب و
من نیلوفر
تو به آغوشم خواهی برد
من ترا خواهم نوشید
و پیش چشم همه
ما مال هم خواهیم بود
حتی ستاره به حیرت
در ما خیره خواهد ماند
که شگفتا دو نفر
بدل شده اند به رویایی
که نشان شان کرده بود
رزه آوسلندر
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
شبنم ثریا (تاجیکستان) & اولدوز عثمانووا (ازبکستان)
@tomashghulemordanatboudi
روزی آدمها یکدیگر را در آغوش خواهند کشید و یحتمل به سادگی با هم سخن خواهند گفت
و عشقورزیدن همچون تنفس، طبیعی و همچون آفتاب، گرم و صمیمی خواهد بود
آدم از بند رها خواهد شد چون ریسمانی گرهگشوده و گسترده
و خمیازه خواهد کشید و یله خواهد داد و دستافشان خواهد بود
بیتاب و بیگره چون جلبکی که باز به آب برگشته
روزی کار آدمی چون پرواز مرغ دریایی سهل و چالاک خواهد بود
و تفریحِ او چون فرود مرغ دریایی آسوده و خاموش
و ساعت از حرکت خواهد ایستاد، بی آن که کسی وقعی بنهد یا حیرتی کند
و آدمی لبخند بیدلیل خواهد زد، حتی در زمستان، حتی در باران.
اِی.اس.جِی تسیموند
محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
دوئتِ «تینیتو» نوازنده ی نابینا و همنواز او «پُرفیریو»/ مکزیک
@tomashghulemordanatboudi
قصر ییلاقی
(بخشی از رمان «هار»)
گییرمو آریاگا
ترجمه: محمدرضا فرزاد
موقعی که پدر و مادرم از اروپا برگشتند، کارلوس دیگر چیزی نبود جز یک نعش بادکردهی پوسیده، مدفون در اعماق خاک. روزهای آزگار بود که باران بند نیامده بود. آب از خاک نشت میکرد و میریخت توی تابوت برادرم. نعشِ خیسِ باران برادرم، نعش برادرم که حالا داشت بخاراتِ متعفن قی میکرد، نعش برادرم که حالا کنار آن یکی برادر، خاک بود. خانوادهی همه میت. برادر غرق شدهام دوباره داشت با عذابی بیپایان غرق میشد. باران، باران و باز باران. تعفن و پوسیدن و باران. از کِی برادری که با او صبحانه میخوردی، گپ میزدی، بازی میکردی، پرسه میزدی، راز میگفتی، پند میدادی و پند میگرفتی، مراقبش بودی، دوستش میداشتی، از کِی به بخار تعفنی مسموم بدل شد، به غیابی تحملناپذیر، به مرگی محتوم، به قصوری ناگزیر، به قتل عمد، به خشم بیمهار، به عطش انتقام، به کابوس، به دلپیچه، به حال تهوع، به درد جانفرسا، به دَمهای مسموم؟
پدر و مادرم شش روز بعد از ماجرا از مرگ برادرم باخبر شدند. قرار گذاشته بودیم هفتهای یکبار زنگ بزنند که ببینند اوضاع ردیف است یا نه. تماسهای بینقارهای گران بود و برای همین باید کوتاه حرف میزدند. شماره هتلهایی که در آنها اقامت داشتند نداده بودند و ردیابیشان محال ممکن بود. چهطور میشد بهشان زنگ زد و گفت که پسر بزرگهشان خفهشده، که مادربزرگم دست از زاری برنمیدارد، که من یکجورهایی مقصر مرگ او هستم و دیر یا زود میروم سراغ کشتن کسانی که کشتهاندش؟
*
گزارش یک روز در اروپا ( به نقل از یادداشتهای روزانهی سفر مادرم)
8:15 صبح: پدرمادرم از خواب بلند میشوند.
8:45 صبح: برای خوردن قهوه، کروسان و مربا وارد رستوران هتل میشوند. صبحانه جزء قرارداد است.
9:18 صبح: به همراه هجده نفر دیگر از اعضای تورِ «اروپا زیر پای شما» سوار کالسکه و راهی قصر ییلاقی لوآغ میشوند. حین سفر در مناطق روستایی فرانسه، پدرم میگوید به نظرش فرانسه قشنگترین کشور دنیا است.
11:23 صبح: به شامبوغ میرسند. راهنمای تور بهشان میگوید این قصر ییلاقی یکزمانی شکارگاه سلطنتی بوده.
12:08 ظهر: از شبستانهای سلطنتیِ فرانسیس اول و لویی چهاردهم دیدن میکنند.
12:40 ظهر: راهی شنونکو میشوند. از پشت پنجره کالسکه، گوزن حناییرنگی میبینند که دارد در بیشهزار میدود.
5:40 صبح (مکزیک): دارم روی پشتبامها دواندوان میروم، قصد دارم جان برادرم را نجات دهم.
1:37 عصر (فرانسه): به قصر ییلاقی شنونکو میرسند. راهنما توضیح میدهد که به اسم «قصر خواتین» معروف است چون دیانا دو پوآتیه و کاترین مدیچی، زمانی در آنجا زندگی کردهاند.
مادرم نوشته: «زیباترین قصری که به عمرم دیدهام، انگار روی آب شناور است»
6:37 صبح (مکزیک): برادرم در یک مخزن آب، شناور است. ساعتهاست که آنجاست.
3:02 عصر (فرانسه): تور قصر به پایان میرسد. راهنما به شوخی میگوید:« دیگه الان انقدر گشنهتونه که کم مونده همدیگه رو بخورید»
3:27 عصر: کالسکه میپیچد توی پارکینگ رستورانی در همان حوالی. اعضای تور نشستهاند روی نیمکتهای دراز ناهارخوری و راهنما اعلام میکند که عنقریب مثل خوانین و خواتینِ عهد قدیم، مشغول صرف غذا خواهند شد. فهرست غذا شامل قرقاول به همراه انگور، اردکِ بریانشده به همراه سس پرتقال، فیلهی تند گوشت آهو، دندهکبابِ عسلسودِ گراز وحشی است، و برای کسانی که ذائقه معمولتری دارند، خوراک جوجه یا استیک بُرشبُرشخورده. با غذا شرابهای لذیذ محلی و آب معدنی غیرگازدار سِرو میشود.
همزمان با سورچرانی سرخوشانه پدرمادرم، برادرم کارلوس دارد آخرین نفسهایش را میکشد. به وقت فرانسه ساعت 3:36 عصر است.
3:24 عصر: دسر: تارت توتفرنگی، کرِمبروله، موسِ شکلات سفید یا پنیرهای نورماندی همراه با میوههای جنگلی.
3:45 عصر (فرانسه)/8:45 صبح (مکزیک): کارلوس در آخرین تقلای مذبوحانهاش برای فرار، دارد خودش را میکوبد به دیوارههای مخزن آب. قاتلین صدای کوبیدنها را میشنوند و دارند میخندند.
3:48 عصر (فرانسه): پدرم درباره خوبیهای پنیر بِریای انتخاب کرده، اغراق میکند: «تا به حال به عمرم همچین طعمی نچشیده بودم» مادرم زیر بار خوردنش نمیرود، همان بویش هم برایش غیرقابلتحمل است.
3:59 عصر (فرانسه)/8:59 صبح (مکزیک): برادرم شروع میکند به قورتدادن آب. داد میزند، اما صدایش شنیده نمیشود، آنهایی هم که میشنوند-قاتلیناش- قدمی برای نجات برنمیدارند.
4:02 عصر: پدرو مادرم سوار کالسکه و راهی اَمبوآز میشوند. پدرم میگوید که بهترین غذایی که خورده همین بوده است، که تازه میفهمد چرا شکارچیها انقدر دنبال شکارند.
4:03 عصر (فرانسه)/9:03 صبح (مکزیک): ضربههای برادرم ضعیفتر شده. ریههایش پرِ آب است.
آنسامبل سرکیسیان/ اردن
@tomashghulemordanatboudi
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی به صبح عید ،
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آن که سر برگردانم
در فصلهای خونین هم می توان عاشق بود
به قمریان عاشق حسد می ورزم
که دانه بر می چینند
و به ستاره و باران
که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند.
و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد
در فصل های خونین هم می توان عاشق بود
مگر از راه در رسی
مگر از شکوفه سر بر زنی
مگر از آفتاب درآیی
وگرنه روز
تابوتی است بر شانه های ابر
که ما را به افق های ناپیدا می سپارد
و عشق آهوی محتضری است
که سر بر شانه های باران می گذارد!
بیا
با اندامی از آتش بیا.
و جلوه ای از آذرخش
هیهات
من کجا باز بینمت ای ستاره ی روشن
که بی تو تا شبگیر پیر می شوم
چندان که بازآیی
ستاره ها همه عاشق می شوند
و جوانی در باران از راه می رسد
علی باباچاهی
@tomashghulemordanatboudi
امانوئل دا سیلوا/فرانسه
@tomashghulemordanatboudi
Photo: Tony Luciani
@tomashghulemordanatboudi
تمامی ِ تقويم، ديشب
به پرتگاه آخرين ورق، لغزيد و فصل
به گودی ِ يک برگ.
ديشب
شب، به دره ی ماه لغزيد
مردی به پرتگاه زيبای زنی
و سال
به پرتگاه ِ آخر ِ تقويم.
سهراب مازندرانی
@tomashghulemordanatboudi
اینک، مادرید
1954 و مردی تنها.
مردی پر از بهمنماه
تشنهی جمعههای تابناک
مردی که قدمبهقدم میرود سوی اسفند
سوی اسفندِ بادها و افقهای سرخ
و بهارِ تازه که
رسیده بر درگاهِ فروردینِ بارانی.
اینک، مادرید،
در میان ترامواها و انعکاسها:
مردی، مردی تنها.
بعد اردیبهشت خواهد آمد و بعدتر خرداد
و بعد از آن تیر و عاقبت مرداد
مردی رویاروی سالِ هیچچیز و
خسته از همهچیز.
آنخل گونزالس
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
*. مترجم تن به بازیگوشی داد و اینبار و اینجا مرد تنهای مادریدی را سرگشتهی تقویم ایرانی کرد.
.
«کارگاه بازیگری»
با مرتضی فرشباف
.
.
.
شروع دوره: ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
طول دوره: ۸ جلسه ۴ ساعته
شنبهها: ساعت ۱۷ تا ۲۱
.
.
.
.
.
.
برای اطلاعات بیشتر با ما از طریق دایرکت اینستاگرام، تلگرام و واتساپ ۰۹۳۶۳۰۳۸۳۱۲ در ارتباط باشید.
.
.
.
@farshfilm
خواهران امید،همسران دلیر
شما را علیه مرگ پیمانی است
که فضیلت را به عشق پیوند دهید
ای خواهران جاودان
بر سر زندگی قمار میکنید
تا زندگی پیروز شود
آن روز نزدیک است، ای خواهران عظمت
که بر سر واژههای جنگ و تیرهروزی خنده زنیم
درد و رنج را همتا نیست
هر چهره را حق نوازش است
▫️ شعری از پل الوار
▫️ برگردان به پارسی: محمدرضا پارسایار
▫️ عکس: نمایی از فیلم برخاستن ساخته سدریک کلاپیچ
آستراخان کافه | مجالی برای همهوایی | کانالی برای راه یافتن به جهان سیال موسیقی و ادبیات
🌀| @astrakancafe
Teho Teardo - Ellipse dans la mélodie
تِهو تئاردو/ ایتالیا
@tomashghulemordanatboudi
مردم خیال میکنند ما که این جا در دوردستایم
گلهای گوسفندیم، خب چنین فکر کنند
ما خودمان هم نیستیم، اسم خودمان را هم نمیدانیم
ما در اعصار کهن زندگی میکنیم
در روزگاری که آدمی هنوز گوسفند بود
و فقط میگفت علف
میخواند هوا
مینوشت آب
روتخر کوپلاند
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
4:05 عصر: کالسکه راه میافتد. یک توریست دواندوان تقلا میکند خودش را برساند. توی توالت بوده و راهنما نفهمیده. نزدیک بوده توی این قصر ییلاقیِ دوساعتیِ پاریس، به حال خود رهایش کنند. راهنما که لغت اسپانیایی «وارادو» را بلد نیست، از عبارت «تک و تنها» استفاده میکند.
4:05 عصر (فرانسه)/9:05 صبح (مکزیک): برادرم کارلوس که بیست و یک ساعت در مخزن آب دوام آورده، در نهایت خفه میشود.
5:00 عصر: کالسکه به امبواز میرسد. پدرم از فهمیدنِ این که لئوناردو داوینچی در آن صومعه دفن است، کیفور شده.
5:01 عصر (فرانسه)/10:01 صبح (مکزیک): نعش برادرم، بیجان، در آب شناور است.
5:29 عصر: پدرمادرم از بلندترین برجک قصر بالا میروند و از تماشای منظره زیبای اطراف و رودخانه لوآغ که خرامان در زیر قصر جاری است، متحیر ماندهاند.
6:02 عصر: کالسکه امبواز را ترک میکند و دوباره راهی پاریس میشود.
6:14 عصر (فرانسه)/ 11:14 صبح (مکزیک): قاتلها مطمئن میشوند که برادرم مرده و جسدش را همانطور شناور در مخزن رها میکنند.
در راه برگشت، پدرمادرم در آغوش هم به خواب میروند. برادرم هم در تابوتِ آب به خواب رفته است.
راس 8:30 شب (ساعتی که در بروشور قید شده): کالسکه به پاریس برمیگردد. پدرمادرم خسته و راضی، بی آن که شامی بخورند، میروند بالا به اتاق خودشان در هتل: هنوز سیرِ غذایی هستند که در شنونکو خوردهاند.
برادرم بادکردهی آب است. جسدش متورم است و به شکل حزنانگیزی سنگین.
10:17 عصر: آخرین یادداشت روزانهی سفر مادرم، نوشته ای رمزی است: «ع.ک - خیلی رمانتیک بود»
بعدها فهمیدم ع.ک یعنی عشقبازی کردیم.
پ.ب.غ.ش.ا: پسر بزرگهتان غرق شده است.
@tomashghulemordanatboudi
بهمنظور افزایش شمارِ چشم در چشم شدنِ مردم
و همچنین همدلی با کر و لالها
دولت تصمیم بر جیرهبندی کلمات گرفته است
هر نفر روزانه دقیقا صد و شصت و هفت کلمه
تلفن که زنگ میزند، گوشی را میچسبانم به گوشم
احوالپرسی نمیکنم.
توی رستوران
سوپ جوجه را فقط با اشاره نشان میدهم.
خوب با این مقررات جدید کنار آمدهام.
آخر شب، به عشقِ فرسنگها دورم، زنگ میزنم
و سرافرازانه میگویم امروز فقط پنجاه و نُه کلمه مصرف کردهام.
بقیه را برای تو نگه داشتم.
جواب که نمیشنوم
میفهمم عشقم تمام کلماتش را مصرف کرده است
برای همین، یواشکی
پنجاه و چهار بار و یکی هم بیشتر میگویم
دوستت دارم.
بعد هم پشت خط میمانیم و
فقط به صدای نفسهایمان گوش میدهیم.
جفری مک دَنیِل
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
آری، تو نیز عاقبت خواهی آمد
ای شادی کوچک و معمولِ هرروزه.
در هیات تکهای نان چاودار
یا لیوانی پر از شیر خنک.
و در آن نوبت که ابرهای سیاه از آسمان رخت بربندند
و خورشید نازنین، دزدانه سرک کشد
طعم تو بر زبان و کامم خواهد نشست
و تو مرا دختری خواهی بود با پستانهای زیبا.
آی ای شادی کوچکِ سرخ و عیدانه
تن عریانات را بند به بند خواهم بوسید
به بستر خواهمت برد و نوازش خواهمت کرد
و خواهم خفت آن چنان که زمین در آغوش بهار
میلان جُرجِویچ
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
کمک كنین هُلش بدیم چرخِ ستاره پنچره
رو آسمونِ شهری كه ستاره برقِ خنجره
گلدون سرد و خالی رو بذار كنار پنجره
بلكه با دیدنش یه شب وا بشه چن تا حنجره به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
تو شهرمون آخ بمیرم چشم ستاره كور شده
برگ درخت باغمون زبالهی سپور شده
مسافر امیدمون رفته از اینجا دور شده
كاش تو فضای چشممون پیدا بشه یه شاپره به ما كه خستهایم بگه خونهی باهار كدوم وره؟
كنار تنگ ماهیا گربه رو نازش میكنن
سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش میكنن
آخر خط كه میرسیم خطو درازش میكنن
آهـــای فلك كه گردنت از همهمون بلنتره به ما كه خستهایم بگو خونهی باهار كدوم وره؟
عمران صلاحی
@tomashghulemordanatboudi
ناتالیا دُکو/آرژانتین
@tomashghulemordanatboudi
در آنسوی پنجره، آنسوی دکل
آنسوی چرخدستیِ پر از پِهِن و بوتهی گلمرواریدها
آنسوی بام طویله که بادِ جنوبِ غرب
سه روز آزگار است برگهای زبانگنجشک را پخشِ هوا میکند
آنسوی درخت سیب،
آنسوی تمشکها و پرچینها
آنسوی مرتع مهگرفته، آنسوی بیشه و ابرها
آنسوی پاییز، آنسوی آسمان، آنسوی باد
در آنسوی این زندگی
ناگهان، گل قاصدِ دیربشکفته و تنهایی
تن میگشاید و
با خود میبرد
فکرم از سر و
کلام از دهان.
یان کاپلینسکی
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
بیشتر نوشتن؟ بیشتر گفتن؟ خطاب به کی؟
چگونه؟ چرا؟ به چه فایده؟
عنقریب شاید لب به سکوت بربندیم.
عنقریب شاید لب به گفتن بگشاییم بلند و بلندتر.
که میداند.
وانگهی، ناگفته همواره نغزترین است:
این مرد کوچک، این کودک، این واژه
این فکر، و نگاه کودکی که در اعماق وجود توست
کودکی که باید پاسدارش باشی
مدافعش باشی عزیزش بداری
تا مگر گفتن بیاموزی
تا مگر سکوت
یان کاپلینسکی
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
کِرِن اِستر (فرانسه) & نارسیسو سائول (آرژانتین)
@tomashghulemordanatboudi
رمی یولزاری (فرانسه) & ناداو لِو (اسرائیل)
@tomashghulemordanatboudi
تاتگونوازان پایادورا/آرژانتین
@tomashghulemordanatboudi