tomashghulemordanatboudi | Unsorted

Telegram-канал tomashghulemordanatboudi - تو مشغول مردنت بودی

13394

Instagram: mohammadreza.farzad دریچه‌ای به شعر، عکس و موسیقی جهان

Subscribe to a channel

تو مشغول مردنت بودی

کسانی که از خود می‌ترسند
خود را در هیات خانواده تکثیر می‌کنند
خود را تقسیم می‌کنند
مگر کمتر بترسند.
کسانی که شاید باید
پا به خنده‌ی زنگ‌دار غریبه‌ها بگذارند
زیر سقف‌ها جمع می‌شوند،
آن چنان تنگ و شانه‌به‌شانه مگر لبخندی به هم نزنند
کسانی که شاید با چهره خود روبرو ‌شوند
برای خود اتاق‌های بی‌آینه می‌سازند
و میان دیوارهای بی‌پژواک زندگی می‌کنند.
کسانی که شاید با چهره دیگران روبرو شوند و
با اصواتِ ناشناسِ دور و بر
برای خود اتاق‌های تمام‌آینه می‌سازند
و میان دیوارهای سراسر پژواک زندگی می‌کنند.
کسانی که از عریان‌شدن می‌ترسند
خود را در لباس خانه و خانواده می‌پوشانند
با این همه همچنان از مرگ می‌هراسند
چرا که مرگ روزی عریان‌شان خواهد کرد.


ای. اس.جی تسیموند
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

تنفگ هایشان را
 به سمتِ ما نشانه گرفته بودند.
یکی از میانمان فریاد زد مرگ!
و صدایش در دهان ها پیچید.

به من نگاه می کردند
به پرچم دامن ام که پاره پاره شده بود، 
به جهانِ زیر قدم هایم،
به پوست ام که تاریک می شد.

آماده ی مبارزه بودم
و عقب عقب می رفتم.
از خرگوش ها استخوان های صورتی
بر جا مانده بود، 
از خواهرم
زنی که زیبائیش را پنهان می کرد.

به عقب برمیگشتم
با صدای کسی که فریاد زد مرگ 
و گورستان بیدار شد؛
نمی توانی اندوهِ گم شده در تاریخ را احضار کنی،
نمی توانی آنقدر برقصی 
که دامنت پرچمی شود
و سربازان بالغ به خانه برگردند.

چراغ ها را می شمارم در مسیرِ رودخانه،
لنگه کفش های رها شده را،
انگار تو را جستجو می کنم.

خیابانی را جستجو می کنم 
که به قلب شهر باز شود
تا به همه ی کوچه ها خون برساند.

گلوله از کنار گوش هایمان می گذرد.
تو را در سردخانه ها 
در گورستان ها 
در سنگرهای گوشه های خیابان ها
پیدا نمی کنم.
در ردیف زنده ها، زخمی ها
پشتِ کلاشینکف ها نیستی.

در سکوت
زباله های شهرم را جابجا می کنند،
بی اسلحه در خیابان ها راه می روم 
بی سلاح سکوت را حمل می کنم،
حتی وقتی می میرم به تو فکر می کنم.

ترس از سوراخ سوزن می گذرد 
باتوم ها از سوراخ سوزن می گذرند
برای خواهرم
که دیر به خوابگاه می رسد گریه می کنم.

اتوبوس ها شعله ورند
سطل های زباله شعله ورند
و کف خیابان
پر از تکه پاره های مبارزه است.

پوستت در آتش خیابان شعله ور است؛
انگار بر آسفالت ها خونِ مشتعل پاشیده اند،
به من نگاه می کنند
به دامنم که پرچمی ست 
و دهانم که سکوت را به سمتشان نشانه گرفته است


کتایون ریزخراتی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

یاکوب گورِویش/دانمارک
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

دومینیک شَغپنتی‌یه/ فرانسه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

24 مارس. سه عصر. آب حالا درست زیر پنجره من در طبقه نهم است. دیگر کاری غیر از تماشا کردن ازمان برنمی‌آید. آب، کثیف است-شش‌هفته‌ای اعتصاب زباله‌جمع‌کن‌ها بوده و حالا تمام آشغال‌ها پخش شده توی شهر و مرغ‌های دریایی هم همه‌جا هستند و دارند دلی از عزا در می‌آورند. شب، چند نفری آمدند بالا توُ واحد من بمانند، ولی الان رفته‌اند، رفته‌اند طبقه‌‌های بالاتر. اولش با کلی معذرت و خوش و بش از راه رسیدند ولی رفتنه شلوغش نکردند، یکهو، یکی یکی دوتا دوتا، نگاه‌شان که نمی‌کردم، غیب‌شان زد. صدای بسته‌شدن در را می‌شنیدم و می‌فهمیدم که رفته‌اند بالا. حدس و گمان‌های بی‌وقفه‌ای هم درباره‌ی علت سیل بوده- حرف یک آزمایش اتمی سمت قطب، بیشتر از همه سر زبان‌ها است- ولی نه کسی اصلا اطلاعاتی دارد، نه توقعش می‌رود. کسانی که اینجا بیشتر زندگی کرده‌اند پوست‌‌شان کلفت‌تر شده: قشنگ منتظر نشسته‌اند. لنگفوردِ وکیل، که تازه آمده نیویورک و طبقه‌هشتم زندگی می‌کند، اولش خیلی عصبانی بود. هی می‌پرسید:«چرا خبرمون نکردن؟ من یه آشناهایی تو واشنگتن دارم...» ولی همین چند‌دقیقه پیش که دیدمش، توی هال ایستاده بود و داشت از این غذاهای آماده‌ی نیم‌پز می‌خورد، رفته بود توی فکر و هر کسی هم که باهاش حرف می‌زد، جوابش را نمی‌داد.
5 عصر. عجیب‌ترین چیز، سکوت شهر است. نه صدای ماشینی هست، نه بوقی، نه آژیری. آدم‌ها روی آب پیش می‌روند، اسیر یک‌مشت زباله و قراضه، اسباب‌اثاثه و تیر‌تخته و آت‌آشغال. یکدفعه، صدای بوق یک قایق می‌آید ولی بعد دوباره سکوت می‌شود-سکوتی عجیب‌غریب. بلندترین صدا، غیر از صدای مرغ‌های دریایی‌ای که نزدیک می‌آیند، صدای سیلیِ آبی‌ست که به زیر هرّه‌ی پنجره می‌خورد یا گیر و خراش چیزی که هی به کولرگازی می‌خورد.
25 مارس. حالا روی پشت بام‌ایم. خبر ندارم ساعت چند است ولی هنوز هوا روشن است. ساختمان‌های کوتاه‌تر رفته‌اند زیر آب، ساختمان‌های بلند اداری مثل سنگ‌قبر بالای امواج متلاطم ایستاده‌اند. قایق‌های کروکیِ «وایت‌کَپس» سمت «سنترال‌پارک»‌اند. یک کشتی‌مسافریِ «اُشِن‌لاینر» هم مدتی کنار ساختمان «پَن‌اَمریکن» ایستاده بود و رفت سمت دریا. پشت‌بام پُرِ آدم است. خیلی‌ها جلو دودکش‌ها جمع شده‌اند و سعی می‌کنند از سوز باد در امان بمانند. اَلیس مک‌نیل، که پیانویش همان‌جا در طبقه هشتم جا ماند-زور می‌زد که همه بیایید با هم «به تو نزدیکترم خدایا»* بخوانیم ولی کسی حرفش را نخرید. یکهو دیدم لَنگفورد رفته سمت بلندترین آنتن‌هوایی و پای آن سنگر گرفته. فکر کنم دارد با خودش خیال می‌کند آب که پشت‌بام و پنجره‌ی نورگیرها و دودکش‌ها را در خود بپوشاند، جَستی از تیرک آنتن بالا می‌رود و سفت شاخه‌هایش را بغل می‌زند. شاید به خیالش، آب فقط تا مچ پایش بالا می‌آید و همان‌جا می‌ایستد. یک‌همچین امیدی دارد. بعد هم حتما آب فروکش می‌کند و پایین و پایین و پایین تر می‌رود- و او هم جان به در می‌برد. حالا آب دارد دور پنجره‌ی نورگیرها چرخ‌چرخ می‌زند. باد تغییر جهت می‌دهد. موج‌ها مستقیم دارند از اطلس می‌آیند.

*. اَسنشن یا اَسنسیون در لغت به معنای معراج است.
*. سطری از نیایش‌واره ای سروده‌ی «سارا فلاور ادامز»، شاعر قرن نوزدهم. شعری که گفته می‌شود سرنشینان کشتی تایتانیک پیش از غرق شدن، آن را همخوانی کرده بودند.

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

رافائل نووارینا/فرانسه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

اُلیویا بلّی/ایتالیا

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

زن و مردی در تختخواب دراز کشیده بودند. مرد گفت:«یه‌بار دیگه. فقط یه‌بار دیگه». زن گفت:« چیه هی اینو می‌گی؟» مرد گفت:«چون نمی‌خوام تموم شه» زن گفت:«چی رو نمی‌خوای تموم شه؟» مرد گفت:«همین. همین تموم‌شدن رو نخواستن»


مارک استرند
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

در جیب‌هامان چه داریم؟
اتگار کِرِت
ترجمه: محمدرضا فرزاد


فندک، آب‌نباتِ ضدسرفه، تمبر، سیگارِ کج و کوله، خلال دندان، دستمال‌کاغذی، خودکار و دوتا سکه. این‌ها فقط بخشی از چیزهایی است که در جیب دارم. خب مگر تعجب دارد که جیبم بادکرده است؟ خیلی‌ها برای شان عجیب است. می‌گویند «این‌ مزخرفات چیه تو جیبته؟» اکثرا جواب‌شان را نمی‌دهم، فقط یک لبخندی می‌زنم، بعضی مواقع حتی یک خنده کوتاه مودبانه‌ای هم. انگار یکی برایم جوکی تعریف کرده باشد. اگر سه‌پیچ بشوند و باز هم دلیلش را بپرسند احتمال دارد هر چه دارم نشان‌شان بدهم، حتی شاید دلیلِ این را که چرا همیشه آن همه چیز لازم دارم برایشان توضیح بدهم. ولی قانع نمی‌شوند. بی‌خیال!، لبخندی، خنده کوتاهی، سکوت بدحالی، و بعد حرف عوض می‌کنیم.
قضیه این است که چیزهایی را که توی جیبم است به دقت انتخاب کرده‌ام تا دست و بالم پر باشد. همه چیز همراهم است تا سر بزنگاه از بقیه جلو بیفتم. البته، این حرف درستی نیست. همه چیز همراهم است تا سربزنگاه از قافله عقب نمانم. خلال دندان یا تمبر مگر چه امتیازی به آدم می دهد؟ فکرش را بکن، مثلا اگر، دختر خوشگلی- ببین نه این که صرفا خوشگل، همان فقط جذاب باشد، دختری با قیافه معمولی و لبخندی سحرانگیز که نفس در سینه آدم حبس کند- از آدم درخواست تمبر کند، یا نکند، جخت در شبی بارانی توی خیابان بغل یک صندوق‌پستی قرمز، پاکتِ بی‌تمبر به دست، همین‌طور سر جایش ایستاده و مانده باشد که آیا کسی آن دور و بر دفتر پستی‌ای می شناسد یا نه که آن وقت شب باز باشد، و بعد چون سرما خورده سرفه کوچکی کند و روی دست خودش هم مانده باشد چون ته دلش می‌داند در آن محله، لااقل آن وقت ساعت، دفتر پستیِ باز نیست و در آن لحظه، در آن بزنگاه، نگوید «این‌ مزخرفات چیه تو جیبته؟» بلکه بابت تمبر از آدم تشکر ‌کند، نه فقط تشکر، که آن لبخند سحرآمیزش را هم نثار آدم کند، لبخند سحرآمیزی برای یک تمبر؛ من که همیشه مهیای چنین معامله‌ای هستم، حتی اگر قیمت تمبر سر به فلک بگذارد و قیمت لبخند، سقوط آزاد کند.

بعدِ آن لبخند، لابد می‌گوید ممنونم و چون سرماخورده و چون کمی خجالت کشیده، دوباره سرفه می‌کند. بعد من به‌ او آب‌نبات ضدسرفه می‌دهم. و او خیلی ناز، بی هیچ حرف و حس بدی، می‌پرسد: «دیگه چی تو جیب‌تون هست؟» و من بلافاصله جواب می‌دهم: هر چی لازم داشته باشی، عشقم. هر چی لازم داشته باشی.

حالا دلیلش را فهمیدید. توی جیبم همه چیز دارم. شانس را نباید از دست داد. کوچکترین شانس هم. شانسِ بزرگ نه، حتی شانسِ یک ‌در ‌هزار. من که چنین اعتقادی دارم. خنگ و بَبو نیستم. این‌طور بگویم، اگر یک‌ریزه شانسِ این پیش بیاید که خوشبختی در خانه‌ام را بزند، آن وقت نه نمی‌آورم و نمی‌گویم «عذر می‌خوام، نه سیگار دارم، نه خلال دندون، نه پول‌خُرد». جیبِ پُر و بادکرده‌ای دارم و یک‌ریزه شانس که بگویم بله و نه نیاورم.


@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

وقتی می‌رفتی و دست تکان می‌دادی
زلزله می‌آمد
می‌دانستم می‌افتم
از پا
از چشم
از دهانِ اتفاق
و فاصله با من می‌افتاد

اما از دست بود که می‌رفتم


گراناز موسوی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

نایُل بِرن/ایرلند
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

گیورگُس آندرئو/یونان
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

جسم تهی

مارک استرند
صدا: احمدرضا احمدی
ترجمه: محمدرضا فرزاد
موسیقی: میلاد موحدی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

هنوز از گریستن فارغ نشده بودم
مرا صدا کردند
لباسم را پوشیدم
به کوچه رفتم
کسی در کوچه نبود
به خانه آمدم
کسی در خانه نبود
پس دیگر تنهایی ابدی بود...


احمدرضا احمدی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

رنج‌ات را باید بغل کنی و تکان‌تکان دهی
تا خوابش ببرد
بعد بگذاری‌ش
در اتاقی تاریک
و پاورچین‌پاورچین بروی بیرون.
لحظه‌ای
فراغت آرامش، حس خواهی کرد.
با این همه، رنج‌ات
در اتاق مجاور
دارد غلت و واغلت می‌زند.
عنقریب
صدایت خواهد زد.

لیندا پاستان
محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

فرانس باک/دانمارک
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

یه قدم بیا جلو
ما شنیدیم تو آدم خوبی هستی
کسی نمی‌تونه تو رو بخره
اما رعد و برقی که به خونه‌ها می‌زنه رو هم
کسی نمی‌تونه بخره
سر حرفی که زدی می‌مونی؛ چه حرفی زدی؟
روراستی و عقیده‌ت رو رک و پوست‌کنده می‌گی؛ کدوم عقیده؟
شجاع هستی؛ در مقابل کی؟
عاقلی؛ واسه کیا؟
منافع شخصی‌ت رو در نظر نمی‌گیری
پس منافع کی رو در نظر می‌گیری؟
دوست خوبی هستی
واسه آدمای خوب هم دوست خوبی هستی؟

حالا به ما گوش کن:
می‌دونیم تو دشمن مایی
به خاطر همینه که الان می‌ذاریمت سینه‌ی دیوار
اما با توجه به شایستگی‌ها و خصوصیات خوبت
می‌ذاریمت جلو یه دیوار خوب
و با یه گلوله‌ی خوب
از یه تفنگ خوب بهت شلیک می‌کنیم
و با یه بیل خوب دفنت می‌کنیم
توی یه خاک خوب.


برتولت برشت
ترجمه‌: گلاره جمشیدی
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

سوراخ توی دیوار
اتگار کرت
محمدرضا فرزاد

توی خیابان برنادُت، درست بغل‌دست ایستگاه مرکزی اتوبوس، سوراخی توی دیوار هست. یک‌زمانی، یک خودپرداز آن‌جا بوده، انگار خراب‌مراب شده، یا کسی ازش استفاده نکرده، برای همین از بانک با وانت آمده‌اند و برده‌اند و دیگر هم برش نگردانده‌اند.
یک‌روز، یکی به «عودی» گفته بوده اگر آرزویش را توی سوراخه فریاد بزند، برآورده می‌شود ولی عودی این حرف توی کَتش نرفت. راستش این است که یک‌روز از سینما که به خانه برمی‌گشت توی سوراخ فریاد کشید که دلش می‌خواهد «دافنه ریمالت» عاشقش بشود، ولی فایده‌ای نکرد. یکبار هم که حسابی احساس تنهایی می‌کرد توی سوراخ فریاد کشید که دلش می‌خواهد با فرشته‌ای دوست بشود و هنوز نگفته فرشته‌ای ظاهر شد، ولی فرشته خیلی رفیق درنیامد و هر وقت عودی احتیاجش داشت غیبش می‌زد. فرشته لاغرمردنی بود و قوزی، و همیشه برای این‌که بال‌هایش را قایم کند، بارانی کمربنددار تنش بود. آدم‌های توی خیابان حتم فکر می‌کردند ازین قوزی‌هاست. بعضی وقت‌ها که فقط خودشان دوتا بودند، بارانی‌اش را درمی‌آورد. یکبار حتی اجازه داد عودی به پر بال‌هایش دست بزند. ولی هر وقت کس دیگری توی اتاق بود، از تنش در نمی‌آوردش. بچه‌های کلاین یکبار ازش پرسیدند چی زیر بارانی‌اش هست و او هم گفت یک کوله پشتی پر از کتاب که مال خودش نیست و دلش نمی‌خواهد خیس شوند. در واقع، همه‌اش دروغ می گفت. قصه‌هایی برای عودی تعریف می‌کرد که ته دل آدم را خالی می‌کند: درباره‌ی جاهایی توی آسمان، درباره‌ی آدم‌هایی که قبل این‌که بروند توی تختخواب سوئیچ‌شان را روی ماشین جا می‌گذارند، درباره‌ی گربه‌هایی که از هیچ‌چیز نمی‌ترسند و چِخ‌مِخ حالی‌شان نمی‌شود. حالا این‌که چقدر قصه از خودش می‌ساخت بماند، از آن بدتر این بود که قسم و آیه هم می‌آورد.
عودی عاشق او بود و همیشه همه زورش را می‌زد که حرف هایش را باور کند. حتی چندبار که دست و بالش تنگ بود، بهش پول قرض داده بود. اما او به عنوان یک فرشته، یک‌بار هم بهش کمک نکرد. فقط حرف می‌زد و حرف می‌زد و حرف‌ می‌زد، و قصه‌های صدتا یک غازش را سر هم می‌کرد. عودی در آن شش سالی که می‌شناختش، اصلا آنقدر ندیدش که برایش کوکتلی درست کند.
وقتی هم رفته بود آموزشیِ خدمت و بدجور احتیاج داشت با یکی حرف بزند، فرشته، قشنگ دوماه تمام غیبش زد. بعد یک‌کاره با ریش نزده و یک قیافه‌ی ازم-نپرس-چی-شده‌ای برگشت. برای همین، عودی هیچ‌چیز ازش نپرسید و یکشنبه‌اش با شلوارک، دوتایی، روی پشت بام نشستند، آفتاب گرفتند و شل کردند. عودی، آسمان و سیم‌های آنتن و صفحه‌های انرژی خورشیدی پشت بام‌های دیگر را نگاه می‌کرد. تا یکدفعه به ذهنش رسید که در تمام طول این سال‌ها که با همند یکبار هم ندیده فرشته پروازی کند.
به فرشته گفت:« چه طوره پا شی این دور و بر یه چرخی پَری بزنی. یه هوایی عوض کنی»
و فرشته گفت:« حرفش هم نزن. اگه یکی منو ببینه چی؟»
عودی غر زد که:«یالّا تنبلی نکن. فقط یه‌کم. جان من!» ولی فرشته فقط از توی دهانش یک صدای حال‌به‌هم‌زنی درآورد و یک گولّه تف و خِلط سفید انداخت روی قیرهای پشت بام.
عودی ترش کرد و گفت:«باشه. ولی من شرط می‌بندم تو بلد نیستی پرواز نکنی»
فرشته هم درآمد که:« معلومه که بلدم. فقط دلم نمی‌خواد مردم ببیننم. همین»
از همان پشت بام، آن‌طرف‌تر چند بچه را دیدند که داشتند بمبِ آبی* پرت می‌کردند. عودی لبخندی زد:« می‌دونی یه‌موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم، قبل این‌که ببینمت، خیلی میومدم این بالا رو سر مردم تو خیابون آب مینداختم. از بین اون سایبون و اون یکی، نشونه‌شون می‌گرفتم» همین‌طور که خم شده بود روی نرده و داشت فضای باریکِ بینِ سایبان‌های روی بقالی و روی کفش‌فروشی را نشان می‌داد، توضیح می‌داد. «مردم سرشون رو م‌ گرفتن بالا و تنها چیزی که می‌دیدن سایبون بود. نمی‌فهمیدن از کجا می‌آد»
فرشته هم بلند شد و به خیابان نگاه کرد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. یکدفعه، عودی از پشت تقه‌ای زد به پشتش و فرشته تعادلش را از دست داد. عودی فقط داشت شوخی می‌کرد. اصلا قصد اذیت و آزار فرشته را نداشت، می‌خواست مجبورش کند کمی پرواز کند، که یک‌کم بخندند. ولی فرشته مثل گونی سیب‌زمینی آن پنج طبقه را سقوط کرد. عودی، هاج‌ و واج، به او که آن پایین دراز به دراز افتاده بود کف پیاده رو، نگاه می‌کرد. بدنش کلا بی‌حرکت مانده بود، فقط بال‌هایش مثل کسی که دارد جان می‌دهد، هنوز پِر و پِری می‌کرد. تازه آن موقع بود که بالاخره فهمید هیچ‌کدام حرف‌هایی که فرشته به او گفته بود، راست نبوده. این که او اصلا فرشته نبوده، فقط یک دروغگوی بالدار بوده؛ همین.

*. یک بازی تابستانه که در آن بچه‌ها مشمع‌های پلاستیکی را پر از آب می‌کنند، درشان را گره می‌زنند و آن‌ها را به خیال خود مثل بمب‌های پر از آب، بر سر مردم کوچه و پیاده رو می‌اندازند.

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

یادداشت‌های توی بطری
جیمز استیونسن
ترجمه: محمدرضا فرزاد

(بطری ای حاوی یادداشت های ذیل پای کوهی در جزیره اَسنشن* در آب‌های جنوب اقیانوس اطلس پیدا شد)

23 مارس. هفت صبح. از پنجره آپارتمانم بیرون را نگاه کردم، دیدم آب، طرفِ تمامِ خیابان هشتاد و ششم، تا طبقه دوم بالا آمده. دیروز، تا دم‌دمای غروب، سردر تمام سینماهای سمتِ لگزینگتون هنوز پیدا بود، ولی صبح همه‌شان غیب شدند. البته، دیشب، چراغی در کار نبود، سه روز است برق شهر رفته. ( نه تلفنی داشتیم، نه آبی، نه شوفاژی، نه تلویزیونی. شوفاژ و تلفن که به‌خاطر اعتصاب مخابرات و پمپ‌بنزین‌ها از چند روز قبلش از کار افتاده بودند. یک تعدادی رادیو سیار کار می‌کنند که آن‌ها هم فقط صدای پر خش‌و‌خش بوق می‌دهند.) برف سبکی هم می‌بارد.
4 عصر. هوا باز تقریبا تاریک است، آب دارد به طبقه چهارم نزدیک می‌شود. امروز نه هواپیمایی دیدیم نه هلیکوپتری. احتمالا سیل، اول از همه به فرودگاه رسیده و هر هواپیمایی هم که توانسته بپرد الان دیگر باید بنزین تمام کرده باشد. به نظر می‌آید امشب هم از آن شب‌های پارتی و بزن بکوب است. در خیابان، نور شمع‌ها و چراغ ماشین‌ها پنجره خانه‌ها را هاشور می‌زدند، توی آپارتمان ما هم صداهای بلند و کیفوری که در پله‌های اضطرای طنین‌انداخته، به گوش می‌رسد. کلی صدای جیغ و خنده می‌آید. بچه‌ها طبق‌معمول دارند توی هال خانه‌ها با دوچرخه‌هاشان دور‌ دور می‌کنند و بزرگترها هم، تیپ‌های جورواجور زده‌اند و شمع و مشروب به‌دست، آپارتمان را زیر پا گذاشته‌اند و از این پارتی به آن پارتی می‌روند. این ویلیامزها که قرار بود بروند سفر روی قایق تفریحی، با همان لباس‌های سفری‌شان افتاده‌اند به رقص، آدری با کت خز و مایوی یک‌تکه، هرولد هم با ماسک و فلیپر غواصی. کلی چیز هم از پنجره پرت کرده‌اند بیرون؛ اِد شی، طبقه هفتمی، داشت با یک پرتقال، با یکی توی ساختمان آن‌ور خیابان، دست‌رشته بازی می‌کرد؛ یک‌جماعتی هم صفحه گرامافون‌ها را تند و تند برمی‌داشتند و عین فریزبی به سمت هم پرت می‌کردند. کلی شوخی خرکی هم می‌کردند. کارسون، طبقه هشتمی، از پنجره‌اش خم شد و یک کیسه‌ی پر آرد را ول کرد توی سر آن‌هایی که آن‌پایین سرشان را کرده بودند بیرون. بزرگترین پارتی دیشب توی خانه مک‌نیل‌ها بود، طبقه چهارمی‌ها؛ آلیس پیانو می‌زد و همه تا ساعت سه شب باهاش می‌خواندند و می‌رقصیدند. امروز، یک‌دسته از این داوطلب‌ها، نقدا دارند پیانویشان را می‌برند طبقه ششم، خانه‌ی وبِرها، این وبِرها هم که خیال دارند همه را بکشند تو‌ی خانه‌شان) فیل لوئیس، دیشب سر همه را گرم کرد، می‌گفت یک کشتی که داشته می‌رفته سر راهش، بالای ایست‌ساید منهتن، دو تا مسافر زده. مارتین، دربان آپارتمان، یکی‌دو روزی مست بود؛ درِ واحد وِنکرها که رفته بودند اسپانیا را در طبقه دهم باز کرده و توی خانه‌شان بار انداخته و یک‌تنه با خیال راحت از خجالت لیکورهاشان درآمده بوده. هنوز توضیحی در مورد سیل نداده‌اند، فقط همان شایعه‌هایی هست که بین این ساختمان و آن ساختمان رد و بدل می‌شود. در طی روز، تحرکات زیادی در خیابان هشتاد و ششم بود. تا یک‌مدتی همه داشتند یک‌عالمه روزنامه که آتش زده بودند از پنجره می‌انداختند بیرون و شناور‌شدن‌شان روی آب را تماشا می‌کردند؛ ترافیک سنگینِ قایق‌ بود، قایق‌های موتوربیرون، پارویی، یک شناور «سیرکل‌لاین» پر از مسافر، یک یدک‌کش کوچک، یک قایق‌موتوری پر از یک‌مشت مستِ عربده‌کش که داشت با طناب، اسکی‌بازی را که لباس‌غواصی تنش بود، پشت سرش خِرکش می‌کرد. یک‌ساعت قبل، شهردار هم سوار بر یک کروز «کریس‌کرفت» که پرچم شهر بر دُمش نصب و عرشه‌اش بیخ تا بیخ پر از مقامات بود، با لبخند خبیثانه‌ای از پیش چشم‌مان گذشت. احتمالا آب الانه باید دیگر به کاخ «گرِیسی» رسیده باشد، هرچند کاخ، روی بلندی است.

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

تونيستی
و روشن است كه شب
خاموش است و چراغ روشن


زنگ مي زند
ساعتي كه در من كوك كرده اي
و شب از تخت بر مي خيزد و من
از تو بر نمي خيزم
از چه حرف مي زنم نمي‌دانم
دست در دست تو داده بودم
كه پا به پاي عصا برگردم
و بي تو
پا برهنه رفته بودم دريا
و در يا پنجره را باز گذاشته بودم كه بيايي
كه رفتي
ومن پا مي‌زدم در خودم
كه اين دو چرخه نايستد
كه ايستاد !

باران مي آمد و
تو مي رفتي
ومن مي دانستم
وقتي كه مقصد تو نيستي
شتاب كوله پشتي و
بي قراري شانه هاي من
از هيچ خياباني نمي گذرد.

بکتاش آبتین
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

به زودی …
.

آخرین فیلمهای فیلمسازان مؤلف بهترین آثار خالقان شان نیستند اما به وصیتنامه سیاسی-زیباشناختی میمانند. تماشای آخرین فیلمها در حکم مرور بیانیه هنرمندانی است که در سر تا سر دوران فعالیت خویش می‌کوشیده‌اند چیز مهمی را با انسانها در میان بگذارند٬ حرفی چه بسا نگفتنی٬ پیشنهادی بر زبان نیاوردنی٬ روزنی برای نظر افکندن بر جهانی با مناسباتی دیگرگون ...
صالح نجفی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

علی‌یار ملیبایف/ازبکستان

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

بابک خانقلی/ایران

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

مه‌ِ دره و گردِ راه

از مجموعه‌داستان «بعد از روز آخر»
نویسنده و راوی: مهشید امیرشاهی

#داستان_کوتاه
#صوتی

مهشید امیرشاهی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

ن چیزی نمی‌گوید. فقط حال تهوع وحشتناکی دارد. تهوع دوباره آمده، تنش آن را به یاد آورده و حالا مشمئز و منزجر است. عکس را برمی‌دارد، بلند می‌شود و می‌رود. اگر فیلم بود، همین‌طور که تیتراژ پایانی بر پس‌زمینه‌ی سیاه تصویر فرو می‌غلتید، لابد صدای شلیکی شنیده می‌شد.
حالا، عصرگاه عالم است. مردی دارد در طرف سایه‌گیر خیابان، در پیاده‌رو راه می‌رود. و از این مهم‌تر، ماه اوت است و عصرگاهِ سال. آفتاب از برگ‌های درختان می‌گذرد و نور خال‌خالِ ابلقی را بر سنگفرش‌ها پهن می‌کند. چیزی آن دور و بر نیست، خانه‌ها بر دیوارهای تفتیتده‌شان یله داده‌اند و از جایی صدای رادیوی جامانده‌ای از لای پنجره‌ای گشوده به گوش می‌رسد. صحنه‌ای ساده‌سازی‌شده، درست عین یک فیلم. زنی از آن طرف خیابان پدیدار می‌شود و کنار مردی می‌ایستد، هر دو در سایه ایستاده‌اند. (ماضیِ کامل چیزی شبیه این است- عصرگاه عالم باشد و خلوتی در سایه‌سارِ یک درخت) کمی آن‌طرف‌تر در خیابان، پنهان از چشم آن‌ها، مردی ایستاده و دارد ازشان عکس می‌گیرد. عکس‌شان، کم و بیش اثری هنری است، سایه برگ‌ها روی پیاده‌رو و تن آن‌ها، اندام تکیه‌داده‌ی زن و خالیِ خیابانِ آن عصر، به وضوح ثبت شده است. هر اتفاقی بعد از این عکس، اتفاقِ نیفتاده است.


(بریده ای تابستانه از رمان «کلینیک گذشته» اثر گئورگی گاسپودینوف که ترجمه اش را در دست دارم)

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

عینِ زائو


پنجِ صبح
درِ خانه اش را می زنم.
از لای در می گویم:
پسرت، سربازه،
داره توی بیمارستان خیابان سیلسکا می میره.

در را ، نیمه،  باز می کند.
زنجیرش را بر نمی دارد.
زنش
پشت سرش
بال بال می زند.

می گویم: پسرت خواست مادرش بیاد.
می گوید: مادرش نمیاد.
پشت سرش زن
بال بال می زند

می گویم: دکتر اجازه داده بِهش شراب بدیم.
می گوید: یه لحظه وایسا.

از لای در بطری ای به دستم می دهد.
در را قفل می کند.
دو قُفله.
پشت در، زنش
عینِ زائو،
جیغ می زند.


آنا اشویر
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

ژوزه
کارلوس دروموند د آندراده
ترجمه‌: محمدرضا فرزاد
صدا: احمدرضا احمدی
موسیقی: میلاد موحدی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

لارا لِلیان/بلژیک
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

📖 دوربین شخصی، سینمای ذهنی و فیلم‌جستار | لائورا راسکارلی | محمدرضا فرزاد

📌رقعی | جلد نرم | ۳۳۶ صفحه | ۱۳۰ هزار تومان

#فیلم_جستار #کتابفروشی_دی

پ.ن: کتاب را مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی منتشر کرده و به همین خاطر به سختی پیدا می‌شود.

برای سفارش کتاب به ما پیغام بدهید:👇
@deybookstore1398

Читать полностью…
Subscribe to a channel