Instagram: mohammadreza.farzad دریچهای به شعر، عکس و موسیقی جهان
«داکیوتک»
مستند به انتخاب محمدرضا فرزاد
«نمایش الهامبخشترین و خلاقترین آثار مستند متاخر جهان»
شماره ۵ | تیرماه
طعم سیمان | زیاد کلثوم
Taste of Cement
Ziad Kalthoume
چهارشنبه ۱۸ تیرماه | ساعت ۲۰:۰۰
خلاصه: کارگران ساختمانی سوری در بیروت مشغول ساختن آسمانخراشاند و در همانحال خانههایشان در دمشق زیر بمباران است. رویایی سر به فلک میساید، رویایی دیگر در اعماق خاک مدفون میشود.
برندهی ۷ جایزه، از فستیوالهای:
Vision du Reel
Camden
Adelaide
Ficunam
Kasse
La Roche-sur-Yo
و جایزهی Doc Alliance که توسط هفت جشنوارهی فیلم مستند اروپا به مستند بلند و کوتاه منتخب سال اهدا میشود؛
و نامزد هشت جایزه در فستیوالهای دیگر.
آدرس: میدان انقلاب. جمالزاده جنوبی. کوچه رشتچی. پلاک ۲۶. واحد ۳
از مجموعه عکسهای فتو ریاحی
گردآوری بهمن کیارستمی
@tomashghulemordanatboudi
از مجموعه عکسهای فتو ریاحی
گردآوری بهمن کیارستمی
@tomashghulemordanatboudi
میخواهم زنی باشم
با این وجه مشخصه:
لبخندی ابدی بر لب
و بوسهای نوشینتر از عسل
زنی که نه جمع شود
نه تفریق
نه ضرب شود
نه تقسیم
نه کسر شود
و نه صفر
مرام المصری
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
پابرهنه
آندرس نئومان
ترجمه: محمدرضا فرزاد
روزی که فهمیدم عمر من هم روزی مثل عمر پدرم تمام میشود، مثل عمر آن کفشهای سیاه توی کیسهپلاستیک، عمر سطل آبی که زمینشوی راهروی بیمارستان در آن فرو میرفت و بیرون میآمد، فقط بیست سالم بود. جوان بودم و در عین حال خیلی پیر. برای اولین بار فهمیدم که سلامتی هم درست مثل رگههای روشن کف بیمارستان که آرامآرام از بین میروند، لایهی باریکی است، رشتهی نازکی که با هر قدم عابران از نظر ناپدید میشود. اما هیچیک از آن قدمها، قدم پدرم نبودند.
پدرم راه رفتن عجیبی داشت. چابک و درعین حال شلنگانداز. راه که میافتاد، هیچ وقت نمیفهمیدی الان قرار است سکندری بخورد یا تبدیل شود به دویدن. از طرز راه رفتنش خوشم میآمد. پاهایش به پهنی و استواری زمینی بود که بر آن پا میگذاشت، زمینی که از آن میگریخت.
پدرم حالا چهار پای پهن دارد، در دو جای مختلف: در تختخواب ( کمی از هم گشوده و هفتوار به علامت پیروزی) و در آن کیسه پلاستیکی (دو کفش چرمی). پرستار طوری کفشها را به دستم داد که انگار دارد آهنقراضه دست آدم میدهد. چشمم افتاد به کف موزاییکشده سالن و چهارگوشهای نامنظماش.
جلو در سالن جراحی به انتظار خبری، در هراس خبری، نشسته بودم تا این که کفشهای پدرم را از کیسه درآوردم. بلند شدم و گذاشتمشان وسط راهرو، مثل یک مانع، یک مرز، یک عارضه جغرافیایی. با دقت جایش را درست کردم، طوری هم که ریخت اصلیاش به هم نخورد، جاانداختگی استخوانها، فرمگرفتگیها.
بعد چیزی نگذشته پرستار از دور پیدایش شد. راهرو را آمد پایین، کفشها را دور زد و راهش را گرفت و رفت. کف راهرو برق میزد. تمیزیاش یکهو ترسی به دلم انداخت. به نظرم شبیه یک بیماری میآمد، یک عفونت بینقص. چمباتمه نشستم و چهار دست و پا شروع به حرکت کردم، احساس میکردم زانوهایم دارد خراش برمیدارد و میسوزد. کفشها را دوباره گذاشتم توی کیسه. تا میشد گرهاش را سفت کردم.
حالا گاهی اوقات، توی خانه، کفشها را پایم میکنم. و هر بار بیشتر حس میکنم که اندازهام شدهاند.
@tomashghulemordanatboudi
«فیلم جستار: تماشای فکر»
با محمدرضا فرزاد
حضوری و غیرحضوری | ظرفیت محدود
شش جلسه | پنجشنبهها ۱۶ تا ۱۹
شروع از ۱۹ تیر
امکان شرکت در این دوره برای همراهان خارج از کشور و دوستان خارج از تهران، به صورت آنلاین وجود دارد.
▪️برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر، با ما از طریق دایرکت اینستاگرام، واتساپ و تلگرام ۰۹۳۶۳۰۳۸۳۱۲ در ارتباط باشید.
@farshfilmm
آدرس: میدان انقلاب. جمالزاده جنوبی. کوچه رشتچی. پلاک ۲۶. واحد ۳
بوریس کوواچ/صربستان
@tomashghulemordanatboudi
رنجِ عمیقِ عتیق
محمدرضا فرزاد
👆👆👆👆
شاید اگر سالگادوی کبیر، دکترِ علم اقتصاد نبود، هرگز چنین به نادیدنی ها راه نمی برد. آموخته بود که در اقتصاد، آن چه اغلب می نماید، همانی نیست که هست. در پسِ پرده، ماجرایی هست. شاید اگر آن روزهای خدمت در سازمان بین المللی قهوه، دوربین زنش را قرض نمی گرفت تا در ماموریت آفریقا، برای دلش عکس هایی بردارد، هرگز راهش از جهان اعداد و ارقام و اقلام به دنیای تاریک ارواح و اشباحِ واقعیت نمی افتاد. شاید گزارش می کرد: دویست سیصد صفحه ای عدد و رقم تحویل مقامات می داد. اما دوربین به دست گرفت. و گزارش کرد: هزاران هزار عکسِ شگفت از حال و روز کارگران و بردگان استثمار. آن هم نه به چند مقام ارشد که به ما، مردمان زمین. عکس هایش از رنج معدنچیان برزیلی در سراپلادا، سهمگین ترین و باورناپذیرترین گزارش بود که می شد دید. ادواردو گالیانو نویسنده بزرگ اروگوئه ای در مقدمه کتاب عکس های سالگادو چنین نوشته بود:" معدنچیان سرا پلادا؛ پیکره هایی از رس. بیش از پنجاه هزار نفر در شمال برزیل در گل مدفون اند. به جستجوی طلا، سر می خورند و می لغزند و فرومی ریزند. تصویر اهرام سازان در عصر فرعون؟ لشگر مورچگان؟ مورچگان یا مارمولک ها؟ ... معدنچیان در مسیر قله ی سراپلادا (یا جلجتا؟) بر صلیب تکیه می زنند، لم می دهند" گالیانو تصاویر او را پرتره ی رنج مسیحیِ کارگرانی دیده بود که صلیب محنت خویش بر دوش می کشند. می گفت عکس های او گویی اوراقی از دفتر عهد عتیق اند؛ به زبان برهنه ای که حدیث برهنگان زمین است. زبانی صریح که تاریخ را از میان بر می دارد. زبانی چون رنجِ کارگر، عمیق و عتیق. فرد ریچین دبیر عکس نیویورک تایمز (در دهه هفتاد) نیز پس از تماشای عکس های مستندش، لحظه ی جاویدی در تصاویر یافته بود. دمی سرمدی. صورتی مثالی. کارگر او چه در سراپلادا، چه در پالایشگاه های نفتی کویت، چه در مزارع نیشکر کوبا، نوع کارگر بود. نه یک کارگر بخصوص که سرنمون کارگر. در عکس هایش، تصویر چین جبین، خم ابرو، تای زانو، پینه ی دست، زخم پا و... حالتی از ازل آشنا و شکلی کهن الگویی به خود می گیرند که انگار نه انگار این ها همه در قرن بیستم می گذرد، همه چیز چنان است که انگار داری افسانه ای کهن می بینی. پیش و بیش از همه اما دست ها به چشم می آیند. آن هم نه به هیات دست ها و بازوهای ستبر و تنومند نقاشی های سیکه روس و رودریگز، نقاشان چپ گرای امریکای لاتین، که به هیات دست، همان دستی که می شناسیم. و پا همان پایی که می دوانیم. عکسش، تجلیل دست کارگر نیست. تقدیس رنج رنجبر نیست. تنها تصویر صادقانه ی صعوبت و مشقتی ست که بر نوع انسان می رود. درام بنیادین و بی پایان بشری است. همین و دیگر هیچ. عکس ها همچون کارگرانش، از هر آرایه و نمادی عریانند. ناب و خالص همچون طلایی که کارگران سرا پلادا در خاک تیره اش می جویند. و خلوص، متاعی چنان نادر است که جادویی مینماید. شاید از همین روست که بسیاری عکس های مستندش را معادل رئالیسم جادویی ادبیات امریکای لاتین می بینند. گالیانو خلوص را متبرک می خواند. متبرک همچون نان و نمک؛ که از زمین رخت بر بسته است. و به نام سالگادو قسم می خورد. به "سالگادو" که به زبان پرتقالی یعنی نمک، یعنی برکت.
باز نشر به مناسبت درگذشت سالگادوی بزرگ
@tomashghulemordanatboudi
سینما آرگو
اکران فیلم، نشست و گفتوگو
ناداستان خلاق: شبزیان (هفتهی ششم)
به انتخاب محمدرضا فرزاد
شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۴ | ساعت ۱۹
برای اطلاعات تکمیلی و تهیهی بلیت با شماره ۰۹۱۲۴۶۰۵۷۰۷ در تماس باشید.
فرشته ۶۹ (۲۰۲۲)
تئو مونتویا
همچنان که ماشین نعشکشی در خیابانهای شهر مدلین کلمبیا در حال گشتزنی است، کارگردان به روایت زندگی خود در این شهر خشونت و تناقض میپردازد. این شهر بیافق، این شهر بیگریز… و خاطرهی روزهای پیشتولید اولین فیلمش را - فیلمی در ژانر اشباح و گیشهای - مرور میکند. یکی از تحسینشدهترین مستندهای چند سال اخیر.
میثاق مرادی/ایران
بازخوانی ترانهای از مهستی
آهنگساز: اسدالله ملک
@tomashghulemordanatboudi
سینما آرگو
برنامه فیلم، نشست و گفتوگو
ناداستان خلاق: شبریان (هفتهی پنجم)
به انتخاب محمدرضا فرزاد
شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ساعت ۱۹
مجموعهی فیلمهای کوتاه
دایان ولینگتون (۲۰۱۰) آرنو دپَلیه
بقایای انسانی (۱۹۹۸) جی رزنبلات
هنوز در حال ظهور (۲۰۲۰) سوفی رمواری
مرد شماره ۴ (۲۰۲۰) میراندا پنل
جیل، بیاعتبار و عنوان (۲۰۲۲) آنتونی اینگ
برای اطلاعات تکمیلی و تهیهی بلیت به وبسایت مراجعه کنید.
کارخانه آرگو - خیابان فردوسی، خیابان تقوی، نبش کوچه بهداشت.
شهر نمزده زیر پای ماست
با چترهای مدور، چترهای نیزهوار مدور، چترهای نیزهوار
چترهای فنجانوار گلمیخدار
چترهای گویوار
مردی و زنی و
شهری
شهر عزیزی و دلکشی.
بین ما فقط
ورقهای نازک شیروانی است و رنج
بین من و تو، رنج است فقط
بین ما دو تا و آسمان.
آسیا شنایدرمان
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
سینما آرگو
برنامه فیلم، نشست و گفتوگو
ناداستان خلاق: شبزیان (هفتهی سوم)
به انتخاب محمدرضا فرزاد
شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ساعت ۱۹
اطلاعات تکمیلی و ثبتنام (+)
شب دوم (۲۰۱۶)
اریک پوولز
در روزهای مرگ مادرش، فیلمساز میکوشد تا دریابد نبود مادر چه تغییری در نگاه او به دنیا ایجاد کرده است. این فرصتی است تا به رابطهی خود با مادرش نگاهی دوباره کند. رابطهای که به فردیت او شکل داده و از او یک فیلمساز ساخته است. بخش سوم از تریلوژی مشهور «اریک پووِلز» از بزرگان سینمای بلژیک و فیلمجستار که محصول پانزده سال تامل ژرف فیلمساز در زندگی خود است.
کارخانه آرگو – خیابان فردوسی، خیابان تقوی، نبش کوچه بهداشت.
کمی پایینتر، سه پنجره به سمت راست، مادری مشغول زفت و رفتِ بند و بساط شلختهی اولادش است. از سایز رخت شستهها پیداست که بچههایش دیگر بچه نیستند. چرا نوجوانها مسئولیت لباسهای خودشان را گردن نمیگیرند؟ چه جور شرم و خجالتی آنها را از لباس زیرهاشان برحذر میدارد؟ پسر بزرگهی همسایهام هر هفته چندتایی از لباسهایش را لکهدار میکند. آیا روی کامپیوترش هم کلی رد از خود به جا میگذارد، مجلههای کذاییاش را در جاهای تابلو قایم میکند و ساعتها توی حمام بست مینشیند؟ یعنی خبر ندارد که مادرش میتواند لباس زیرهایش را روخوانی و تفسیر کند؟ دارد زور اضافی میزند. همین قضیه در مورد مرد همسایهی طبقهسومی هم صادق است، که خودش را با مرتب کردن لباس شستهها بر اساس اندازه و نوع و رنگشان به زحمت اضافه میاندازد. هیچ پیراهنی را کنار حولهدستی نمیگذارد. تنها زندگی میکند. تعجبی ندارد. آخر چه کسی میتواند با کسی بخوابد که به حسن تصادف، اعتقاد و اعتمادی ندارد؟ شک ندارم که همسایه وسواسیام استاد استتار است.
همچنان که سالها از برابر پنجرهام میگذرند، من یاد گرفتهام که نباید در تعویض منظرهای که تماشا میکنیم، زیادهروی کرد. به جای چشم چرخاندن به این سو و آن سو، با تمرکز بر فقط یک نقطه می شود کشفهای بیشتری کرد. در علم سنتز این یک اصل است. سه چهار بند رخت برای ساختن یک داستان معمایی بس است.
امروز، روز خوبی است. حیاط لبریز از آفتاب است. بند رختهای جفت و طاق همسایهها، پر از وعده و نوید، برقبرق میزنند. نقدا لباسهای زیادی برای عریان کردن زندگیشان هست.
بند رختهای خودم اما از نظر پنهاناند.
@tomashghulemordanatboudi
سینما آرگو
برنامه فیلم، نشست و گفتوگو
ناداستان خلاق: شبزیان (هفتهی دوم)
به انتخاب محمدرضا فرزاد
شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۴ | ساعت ۱۹
اطلاعات تکمیلی و ثبتنام (+)
مجموعهی فیلمهای کوتاه:
اتراق در خشکی (۲۰۲۲) ماکسیم آربوگائف و اوگنیا آربوگائوا
تاریخ در شب نوشته میشود (۲۰۲۴) آلخاندرو آلونسو استرِیا
بخیه زدن بر خاک (۲۰۲۴) ویل پائوکار کایه
کرمهای ابریشم (۲۰۲۳) نوئل و میشل کسروانی
کارخانه آرگو – خیابان فردوسی، خیابان تقوی، نبش کوچه بهداشت.
عکسِ حال من خوب است
نگاهی به مجموعهعکس فتو ریاحی گردآوری بهمن کیارستمی
محمدرضا فرزاد
سال 67 ژاپنیها محدودیت ویزا را برای ایرانیها لغو کردند. ده سالم بود. نازیآباد زندگی میکردیم. هجدهمتری تختی. با تشییع جنازه و پناهگاه و آش پشتپا. دوکوهه و فکه و شلمچه و فاو. خبر از «دیدنیها»ی دنیا نداشتیم و خیالمان از ارتفاع کایتسوار و بندبازی که «جلال مقامی» ما را به تماشایشان دعوت میکرد، بلندتر نمیرفت. ما در «تختی» بودیم و باقی آدمهای دنیا در خارج. اگر نقش پرچم کشورها را روی ورقهای بازی میدیدیم و از بر بودیم، کتانیچینی و آدیداسبلغاری هم اگر پایمان بود، خارج برای ما، خارج بود. یک کشور بزرگ و پهناور که عموی همکلاسیمان آنجاست. تا این که ژاپن از راه رسید. با سریالهای شبانه. با قرعهکشی بلیت ژاپن توی هتل شرایتون و امجدیه. حالا از عراق، موشکی به آسمان تهران نمیرسید. اگر سر بلند میکردی، در آسمان، طیارهی ایرانایر را میدیدی، که دستهدسته بچهی نازیآباد و جوادیه را، مثل فوجی پرستوی مهاجر، به ژاپن میبرد. به سرزمین آفتاب تابان، به شکوفههای درخت گیلاسی روی کارت تلفن که در پسش برف قلهی فوجییاما مثل پولک میدرخشید. به چشمِ بادام و ابروی قیطانِ هانیکو، به هایکو. به این در خیالِ ما یگانهکشور واقعی. کشورِ نه «بازارمشترک». کشورِ جنسِ اصل ژاپنی. معلم دبستان میگفت باید درس بخوانیم و دل امام را شاد کنیم. باید از ژاپنیها یاد بگیریم که بعد از هیروشیما چهطور ناامید نشدند و امتحاناتشان را خوب (پس) دادند. باید دست در دست هم دهیم به مهر، میهن خویش را کنیم آباد. چند سالقبلترش اگر بچهمحل از جبهه، مَرمی و پوکه و چتر منوّر و سیگار سومر سوغات میآورد حالا روی تاقچه ضبطصوتی بود که همسایه میگفت پسرش از ژاپن فرستاده. میگفت کلی ین و دلار حواله کرده و پونک برایش زمین خریدهاند. میگفت کار خوبی دارد. ابرو بالا میانداخت که فنی شده، که توی فرودگاه توکیو، پورتر است. مادرم هم غافل، حسودیاش میشد و به من که ثلت دوم خراب کرده بودم، چشمغرهای میرفت که حیا کن، یاد بگیر. بعد هم به همسایه میگفت وای پورتر، چه شغل خوبی، خدا را شکر این محسنات عاقبتبهخیر شد. بماند که میگفتند محسن خودش گفته نعش میسوزاند. گفته آنجا رسم این است که اگر مرده حین سوختن بترکد و صدا بدهد به کارگر نعشسوز انعام خوبی میدهند چون فکر میکنند صدا علامت آمرزش است و اینطوری، جای مرحوم در بهشت است. گفته برای همین توی دهان و نابدترِ میت، آبمقطر میچپاند که بترکد؛ و انعام خوبی به جیب میزند. میگفته ناسلامتی بچهی نازیآبادیم دیگر. درست بالای ضبط صوت، روی دیوار، عکس رنگ و رو رفتهای بود از محسن و مسعود با کاپشنهای سبز خلبانی در فرودگاه ناریتا. نیششان باز بود و انگشتهای وسط و اشارهشان را هفت کرده بودند و به علامت پیروزی بالا گرفته بودند که دیدید دیپورت نشدیم. توی بوفهی گوشهی پذیراییشان هم لای یکمشت بلور و نعلبکی، قاب عکس کوچکی بود: محسن با همان دستی که چرخانده بود دور گردن دوستدختر ژاپنیاش داشت سوچو سر میکشید.
بله بچهی تختی بودیم و خوراکمان همین افسانههای شهری. همین عکس خوشبختیهای جعلی دوردست. همین عکسهای یعنی حال من خوب است. عکسهای یعنی کاش اینجا بودی. عکسهای یعنی کاش آنجا بودم. مجموعهعکس فتو ریاحی که دوستم بهمن کیارستمی در کتابی گردشان آورده پر از چنین عکسهایی است. عکسهایی که کارگران افغانستانی در آتلیهی عکاسخانهی اعظم ریاحی در لواسان برداشته یا چاپزدهاند. با این تفاوت که حاصل دستکاریاند. یا رنگ شدهاند یا مونتاژ. اما همگی دست اندرکار یک فانتزیاند: فانتزی خوشبختی. خوشبختی خانوادگی. چه آن عکسهایی که در کابل و هرات و...گرفته شدهاند و چه عکسهایی که در لواسان. و همه تمنای همنشینی و نزدیکی و دلخوشی دارند. عکسهایی غربتزده که میخواهند تو این جا باشی، من آنجا باشم. برای همین عکس پدر یا مادر یا زن و بچهشان در کابل را به عکس خودشان در لواسان الصاق کردهاند یا بالعکس. و در پس زمینه عکسها گویا چیزیست که ندارند، چیزیست که آرزویش را دارند: سبزی و خرمی، دار و درخت و خانه. بیخانه و خانمان، دل به فریب عکس بستهاند. به بازی میل و تصویر. تا هر بار اگر خسته از کار چشمشان به عکس وصلهپینه افتاد یادشان باشد تصویر تمنا و میلشان از خوشبختی چیزی شبیه این است. و اصلا برای تحقق این میل و تصویر است که آواره در دیار غریباند. عکس پستیِ کارگر ایرانی از ژاپن، کارگر افغانستانی از لواسان، گویا این پیام حزنآلود را مخابره میکند که: از نو برایت مینویسم، حال همهی ما خوب است.
اما تو باور نکن.*
*. سطری از شعر سیدعلی صالحی
این نوشته نخستینبار در شماره بهمن ۹۸ ماهنامه شبکه آفتاب منتشر شده است
@tomashghulemordanatboudi
از مجموعه عکسهای فتو ریاحی
گردآوری بهمن کیارستمی
@tomashghulemordanatboudi
ترانه ای فرانسوی با صدای «نوفا عماد» خواننده عراقی
@tomashghulemordanatboudi
اَلیزه اُسوالد & گِزاویه میشل/سوئیس
@tomashghulemordanatboudi
فیلمجستار را نه یک ژانر که شیوه و رویکردی میدانند که به شکلی بازیگوش یا تن به تعریف نمیدهد یا مدام خود را بازتوصیف میکند. در این سالها فیلمسازان بزرگی دیدهایم که یا از علاقهی خود به این سینما گفتهاند یا حتی فالی در این سینما زدهاند؛ رادو جود، ترنس مَلیک، آرنو دپَلیه، لئوس کاراکس و....
فیلمجستار با آن که به غلط ذیل سینمای ناداستانی تعریف شده، همخانوادهی هر شکلی از سینماست که وجهی مولفانه، سوبژکتیو، شخصی و خودبازتابنده دارد. شاید به همین دلیل کمتر فیلمساز مولفی دیدهایم که چنین فیلمی در کارنامه خود نداشته باشد؛ از گودار و آلن رنه و پازولینی گرفته تا سوکوروف و ویکتور اریسه و دیگران. چون فیلمجستار در قید و بند تعاریف ژنریک نیست و از تمامی امکانات بیانی سینما بهره میگیرد: از درامپردازی و استفاده از بازیگر گرفته تا تصاویر آرشیوی و انیمیشن. این جا، عرصه روایتهای عمدتا غیرخطی و مصورسازیِ فکر به مثابه امر نادیدنی است. از این منظر، آشنایی با این شیوه و رویکرد در فیلمسازی، الهامبخش عموم سینماگران خواهد بود از فیلمساز سینمای داستانی گرفته تا مستند.
علاقهی این سالهای ما به جستارهای ادبی و به تازگی فیلمجستار، همچنان که چندان فراگیر نیست اما شیفتهوار و جنونآمیز است و نشان از شور رهایی از وضعیت اشباعِ اشکال مسلطِ در عرصه درامسازی و داستانپردازی دارد. عبارت فیلمجستار، خوب یا بد، بهانه و گذرواژهای شده در زبان مخفی فیلمسازان و فیلمبازانی که در پی زبانها و بیانهای روایی تازه و شخصیترند. در این ششجلسه درستماشا سفری کوتاه میکنیم به مرزهای مهآلود این سینما.
| محمدرضا فرزاد
بوریس کوواچ/صربستان
#بیکلام
@tomashghulemordanatboudi
چه شهوتبرانگیز است آمادهکردن غذا.
در آشپزی سررشتهای ندارم اما خوش دارم
در انتهای روز که داری برایمان شام میپزی
دور و بر تو بچرخم
بخار از قابلمه برخیزد
پیازها را خرد کنی و در ماهیتابه تفت دهی
برشهای گوشت را با ادویه طعمدار کنی
با نعنا و ریحان و سبزیجات معطر
چه خوشبختی کوچکی است
کمککردن در پوستکندن سیبزمینی
و چیرهدستانه باز کردنِ بطری شراب ارغوان
وقتی تو قاشقبهدست تردستانه سُس درست میکنی
و نوش جان که کنیم
شبپرهای در باغ شمعهامان برقصد.
هر لقمه بوسهایست:
مخصوص ما
تا در مکانی امن و پنهان صرف شود...
همچنان که شب فراز بامها یله میدهد
چه شهوتبرانگیز است غذای دو نفره
مخصوصا در مکانی بینام
همچنان که بعد از شام
مشتاقانه میشتابیم به خوردن میوههای تازه و آبدار بدنهامان
بوریس نوواک
محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
Photo: Sebastiao Salgado @tomashghulemordanatboudi
Читать полностью…وداع تا دیگر بار و یا هیچ وقت،
که میداند چه پیش خواهد آمد
یا در کدام دیار مهآلود خواهد بود
آیا باید بر هم دست بساییم تا یکدگر را به جا آوریم
آیا چندان یکدگر را بازمیشناسیم که شادمانه بر هم بوسه خواهیم زد
هرچه را میبری با تنت
هرچه را میبری
و مرا در این هیچ سترگ، غرقه رها میکنی
آنچنان که کوهها ناپدید میشوند
رهایم میکنی...
آنچنان که دریاها فرو میخشکند
در این هیچ..
آنچنان که شهر فرو میپاشد.
آنخل گونزالس
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
نیاز دیاسامیدزه/گرجستان
@tomashghulemordanatboudi
تاتگونوازان پایادورا/آرژانتین
@tomashghulemordanatboudi
تئوری بند رختها
آندرس نئومان
ترجمه: محمدرضا فرزاد
من پشت میز و چشم به آنسوی پنجره زندگی میکنم. منظرهام دقیقا منظرهای آلپی نیست: یک حیاط باریک است و آجرهای چرکگرفته و کرکرههای بسته. میتوانم چیزی بخوانم. میتوانم بلند شوم. میتوانم بروم پیادهروی. و این دخلی به میانهحالی گستردهای که تمام دنیا را فراگرفته، ندارد.
آجرهای خانه من، خود یک دنیای کاملاند. قبل از هر چیز، به من درس استتیک میدهند. استتیک، مشاهده را به ادراک پیوند میدهد، سلیقه فردی را به معنا در مفهوم کلیاش. در نتیجه، استتیک را میشود نقطه مقابل توصیف دانست. وقتی آدم در درون خود فقط یک حیاط دارد که با آن دیدش را پر کند، ادامه حیاتِ آدم به تشخیص تقابلی که گفتم، بستگی پیدا میکند.
به من درس نشانهشناسی هم میدهند. از دیدزدن لباسهایی که همسایهها روی بند رخت پهن کردهاند بیشتر از حرف زدن با آنها، گیر آدم میآید. تجربه من که میگوید، حرفهایی که با رفقا رد و بدل میکنیم بیش از آن که منبع شناخت شود منشا سوءتفاهم است. اما لباس آدمها ( رسما در بعضی موارد) شفاف و دروننما است. تفسیر غلط به آدم نمیدهند. ته تهاش، می شود دوستشان نداشت. با این حال، این دوست نداشتن هم خودش شفاف و رو راست است: افشاءکننده خود ما است.
من اوقات بسیاری را به تامل در بند رختها می گذرانم. شبیه خط نتهای موسیقیاند. یا دفترچهمشقهای خطدار. نویسندهشان هر کسی میتواند باشد. آدمی ناشناس. تقدیر. یا باد.
مثلا الان دارم به همسایه طبقه پایینم فکر میکنم، زن واحد دست چپی. زنی با سن و سال معلوم- یا شاید نامعلوم- که با مردی زندگی میکند. اولش فکر میکردم لابد طرف، پسرک چاق و چلهی اوست اما بیشتر میخورد شوهرش باشد. امروزه غیرمعمول است که یک جوان از این جلیقهسفیدها بپوشد، نسل آنها اصلا از چنین چیزهایی خوشش نمیآید، جلیقهای که چندان به عنوان اندک نشانهای از نئورئالیسم به رسمیت شناخته نشده تا در اسطورهسازی از پرولتاریا به کارشان بیاید. همسایه من چند تنکه زشت و ضایع روی بند انداخته که در باد تکانتکان میخورند و یک سینهبند به رنگ پوست بدن که قشنگ میشود از آن به جای یک (یا دقیقتر بگویم دوتا) کلاهِ حمام هم استفاده کرد. و رازی در این میان نهفته است: شوهر گرد و قلمبهاش شورتهای کوتاه و چسبان و کشدار میپوشد. چندتا قرمز و چند تا سیاه. ماندهام زن محجوبی مثل او آیا خودش واقعا شوهرش را به پوشیدن لباسهایی انقدر برجستهنما تشویق میکند؟ یا برعکس، بعید به نظر میرسد آقایی که چنین لباس زیرهای جسورانهای دارد پوشیدن لباسهای دیگری هم به همسر خودش پیشنهاد نداده باشد. و روی همین حساب به این نتیجه میرسم که نامبرده از زن بسیار جوانتری هم بهرهمند است ( البته اگر «بهرهمند» اصلا عبارت درستی باشد). حالا بماند که زنش با رضایت کامل، قبول کرده لباسهای مرد را بشوید و روی بند رخت پهن کند تا خشک شوند.
یکی دو طبقه بالاتر، وسط ساختمان، بند رخت دیگری هست متعلق به دختر دانشجویی که زندگی هیپیواری دارد، البته اگر اجازه داشته باشم از این حشو قبیح استفاده کنم. هیچوقت قبل از نُه یا ده شب که حیاط تاریک تاریک است، سر و کله اش برای آویزان کردن رخت شُستههایش پیدا نمیشود. و همین مانع میشود تا خودش را هم مثل لباسهایش خوب و واضح ببینم. رختهایش همهجور است از انواع اقسام تیشرت و لباسآلات ریز و درشت و شورتهای بنددار اجق وجق گرفته تا بندینکهای مجلسی مدل قدیمی. این آخرین جزئیاتی که گفتم برای من نشاندهنده علاقهی وافر به کلوب فیلم دانشگاه است. دانشجویم را یکی از آن آدمهای جسوری تصور میکنم که در لحظههای صحنهدار یکهو غرق خجالت میشوند، و این احتمالا نتیجهی ساعتهایی کسالتبار نشستن سر کلاسهای آموزش دینی است. یکی از آن زیبارویانی که بیشتر بلدند دیگران را اغوا کنند تا با خودشان حال کنند. یا شاید هم نه. بر عکس، میتواند یکی از معجزات طبیعت باشد که حتی در لحظههای تنهایی محض، لمحهای شکوه و زیبایی در خود دارند. یا شاید هم نه. همسایهام وقتی معتدل و معقول میشود، برای بیحیایی و بیشرمیاش حد و مرزی تعیین میکند، ذرهای خویشتنداری در وجودش هست که او را وسوسهانگیز و گاهی آزاردهنده جلوه میدهد. مشخصا برای مردانی ( که خب راستش یعنی همه مردان) که کمد لباس زنها وسوسهشان میکند، همانها که با سادهلوحی درسآموزی، امیدوارند در پس لباسی نیمبند، زنی دلربا هم پیدا کنند. همسایه من در عمق وجودش، موجودی سست و شکننده است. تنها چیزی که باید لحاظ کرد جورابهای اوست که من تصور میکنم وقتی تنهاست با همان جورابها میخوابد و طرح و نقشهای کودکانهای دارند: اردککوچولو و خرگوش و سنجاب.
@tomashghulemordanatboudi
خـانهی فــرهنگوهُنــر "یک اتفاق ساده" برگزار میکند:
کارگاهِ
"روایت با آرشیو؛ دورهی عملی" ترم بهار
با محمدرضا فرزاد
■ مشخصات دوره
□ شروع دوره: اردیبهشت ۱۴۰۴
□ پنجشنبه ساعت ۹ تا ۱۳
□ هفت جلسه
■ نشانی: میدان فاطمی. کوچه بهرام مصیری. پلاک پنج.
□ برای کسب اطلاعات بیشتر با ما در تماس باشید. ساعات پاسخگویی ۹ صبح تا ۸ عصر.
0936 112 9059
@Asimpleeventschool
https://www.instagram.com/a.simple.event.school/