tomashghulemordanatboudi | Unsorted

Telegram-канал tomashghulemordanatboudi - تو مشغول مردنت بودی

13394

Instagram: mohammadreza.farzad دریچه‌ای به شعر، عکس و موسیقی جهان

Subscribe to a channel

تو مشغول مردنت بودی

سپ کوچولو، با آکاردئون سرخش عروس های سفیدپوشی که در هوا از میان ده می گذرند، همراهی می کند؛ مهمانان جفت‌جفت شده‌ی عروسی را با آن پاپیون های شمعی شان همراهی می کند، به دور محراب تا زیر مریم لبخند به لب و آن قلب سرخش؛ کیک را ، کیک خامه ای وانیلی با دو کبوتر مومی رویش را، همراهی می کند تا پیش پای عروس. و با آن آکارئون سرخ، تانگوی محزونی محض دست و پای مردان و زنان می نوازد.
سپ کوچولو انگشت های کوتاه و کفش های ریزه پیزه ای دارد. انگشت های کوچکش را کش می دهد تا کلاویه بزند. کلاویه های پهن، برف اند و کلاویه های باریک، خاک. به ندرت باریک ها را فشار می دهد. وقتی می زند، آهنگش بی حس و حال است.
ران های پدر می چسبد به شکم مادر، همان جا که لاله های پریده رنگ رقصانند.
عروسی که در هوا گذشت، همسایه ماست. با انگشت اشاره صدایم می زند. تکه ای کیک برایم می برد و با ته لبخندی، کبوترها را روی سرم سفت می کند.
من دستم را مشت می کنم. کبوترها روی پوستم گرم می شوند و می افتند به عرق کردن. کبوترهای مومی را فرو می کنم توی یک کوفته و یک نان و بعد گاز می زنم. نان را قورت می دهم و صدای تانگوی محزون به گوشم می رسد. مادر با آن لاله های رقصان رقص کنان از میز و ران های عمو عبور می کند. حالا داودی ها دور لبش هستند. می گوید، با غذات بازی نکن. هنوز خوب خودش رو نگرفته.
کشیش به نام خداوند دستان استخوانی اش را بلند می کند: ما را از شر شیطان رهایی ده. از میان دستانش، رشته ای -این بار رشته ای دود، برمیی خیزد و دور گره طناب ناقوس به رقص در می آید و می رود بالا داخل برج.
مادر می گوید، قبر رفته تو. اگر بخوایم گل ها رشد کنن، دو تا کلوخه خاک و یک کلوخه کود تازه می خوایم. کفش سیاه مادر شن ها را خرچ خرچ به صدا می درمی آورند. مادر می گوید، عموت برای برادر مرحومش می کنه.
مادربزرگ تاج سنگریزه های سفید را به انگشت مرده اش قلاب می کند.
چشم های نافذ پدر به پای سیاه و شیشه ای مادر با آن درز سفیدش، نگاه می کند. کفش های سیاه مادر بر سوراخ موش های بین قبرهای غریبه، پا می گذارند و به پیش می روند.
از دروازه قبرستان می گذریم. ده بوی کاج و صنوبر را، بوی داودی و رشته های جاری شمع را در خود پیچیده است.
سپ کوچولو، پیش پایم راه می رود.
ده، سیاه است. ابرها، حریر سیاهند.
مادربزرگ تاج سنگریزه های سفید را جغ و جغ به پیش می برد. مادر انگشت های مرا در دست هایش می چلاند.
پدر، مرده ی ماست. امروز عید پدر است و از همین رو رقصان از میان ده می گذرد.
بند جوراب‌شلوار مادر فرو می‌نشیند به کفل‌هایش. در این تانگوی محزون، پدر ران هایش را به ابری از حریر سیاه فشار می دهد.

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

مایا میلینکوویچ/بوسنی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

نافتا/لهستان
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

گر در دریا اوفتادی و شنا نمی دانی
مرده شو تا آبت بر سر نهد


مقالات شمس تبریز

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

جم آدریان/ترکیه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

آتش‌خان حسین‌اف/بلغارستان
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

منوچهر سخایی/ایران

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

پولَن مودی/استرالیا

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

آدمی را چهار چیز است
که در دریا هیچ به کار نمی آید:

سکان و لنگر و پارو
و بیم غرق شدن

آنتونیو ماچادو
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

«باورِ عموما پذیرفته‌‌ای هست که می‌گوید رنجِ چیزی که اتفاق افتاده از چیزی که دارد برای‌مان اتفاق می‌افتد، کمتر است، یا این که تحملِ چیزی که تمام شده، راحت‌تر است» ولی اتفاقا برعکس: مواجهه با چیزی که دارد اتفاق می‌افتد ناگزیر است، و بی‌حسی دقیقا از همین مواجهه نشات می‌گیرد» این دقیقا معادل تفکری است که می‌گوید کسی را که دارد می‌میرد باید از کسی که مرده، جدی‌تر گرفت. کسی که دارد می‌میرد لااقل از آدم درخواست کمک می‌کند، درد و رنجش موجه است. «کسانی هستند که به من می‌گویند: خاطره‌های خوش را نگه‌دار و پایان قضیه را فراموش کن» این دیگر چه توصیه‌ای است؟ مگر غیر این است که ما کتاب‌ها و فیلم‌ها و روابط عاشقانه را به‌خاطر همین پایان‌شان، بیشتر به خاطر پایان‌شان، به یاد می‌آوریم؟ چقدر فراموشی لازم است که آدم، آغازی را بی پایانش به یاد بیاورد؟ آدم‌های خوش‌باور و ابله‌اند که نمی‌فهمند هر خاطره‌ای به لوثی آلوده است. غم و ماتم مثل بلای زیست محیطی، خود را در خاطره نشت می‌دهد.
هر شوربختی و بدبیاری، یک تاریخ انقضای اجتماعی دارد، آدم‌ها برای فکر کردنِ مدام به رنج و درد یا حتی خوشبختی ساخته نشده‌اند. تنها چیزِ دیگران که تحملش می‌کنیم، یکنواختی حال و احوال‌شان است، علاقه‌شان به نبودن. «این نمایش، فقط تا مدتی قابل تحمل است، و البته همچنان نگرانی و احتمالِ این هست که ناظران وضعیت احساس ضرورت کنند و باز نقش ناجی آدم را بازی کنند» و گله و شکایت کنند که چرا وقتی کمک لازم داشتی یک زنگی نزدی؟ پس دوست و رفیق، کی به درد می خورد؟ پس خانواده به چه درد می‌خورد؟ این ها sos را با چیزی که من اسمش را *oss می گذارم، اشتباه گرفته اند.
 
Obligatory Sentimental Service*
 خدمات موظف احساسات
 
بخشی از رمان درخشان «با خود حرف زدن»
آندرس نیومان
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

بار دیگر به هم خواهیم رسید
در دریاچه این بار
تو آب و
من نیلوفر

تو به آغوشم خواهی برد
من ترا خواهم نوشید

و پیش چشم همه
ما مال هم خواهیم بود

حتی ستاره به حیرت
در ما خیره خواهد ماند
که شگفتا دو نفر
بدل شده اند به رویایی
که نشان شان کرده بود

رزه آوسلندر
ترجمه: محمدرضا فرزاد


@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

روپا ماریا/امریکا
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

شبنم ثریا (تاجیکستان) & اولدوز عثمانووا (ازبکستان)
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

روزی‌ آدم‌ها یکدیگر را در آغوش خواهند کشید و یحتمل به سادگی با هم سخن خواهند گفت
و عشق‌ورزیدن همچون تنفس، طبیعی و همچون آفتاب، گرم و صمیمی خواهد بود
آدم از بند رها خواهد شد چون ریسمانی گره‌گشوده و گسترده
و خمیازه خواهد کشید و یله خواهد داد و دست‌افشان خواهد بود
بی‌تاب و بی‌گره چون جلبکی که باز به آب برگشته
روزی کار آدمی چون پرواز مرغ دریایی سهل و چالاک خواهد بود
و تفریحِ او چون فرود مرغ دریایی آسوده و خاموش
و ساعت از حرکت خواهد ایستاد، بی آن که کسی وقعی بنهد یا حیرتی کند
و آدمی لبخند بی‌دلیل خواهد زد، حتی در زمستان، حتی در باران.


اِی.اس.جِی تسیموند
محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

برومبائر/هلند
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

تانگوی محزون
هرتا مولر
محمدرضا فرزاد

بند جوراب‌شلوار مادر فرو می‌نشیند به کفل‌هایش و شکمش را سفت به شکم‌بند گره‌بسته‌اش می‌چسباند. بند جوراب‌شلوار مادر از حریر فیروزه‌رنگی است که نقش لاله‌های پریده‌رنگ دارد، دو قزن پلاستیکی و دو پیچ ضدزنگ هم.
مادر جوراب‌های ساق‌بلند سیاه ابریشمین‌اش را پهن می‌کند روی میز. جوراب‌ها ساق‌های تپل بدن‌نما دارند. ساق‌های مادر، شیشه‌ی سیاه‌اند. و جوراب‌ها، پاشنه‌ی گرد و جا انگشتیِ مات دارند. انگشت‌های مادر، عین سنگِ سیاه است.
مادر انگشت‌های سنگی‌اش را سُر می‌دهد و پاشنه‌های سنگی‌اش را جا می‌زند توی آن کفش‌های سیاه. قوزک‌هایش دو سنگ سیاه گوشواره‌اند.
ناقوس، محکم و کش‌دار، صدای تک‌هجایی می‌دهد. از گورستان صدا می‌دهد. زنگ می‌زند.
در دست مادر تاجِ گل تیره‌ای از کاج و داوودی سفید است. مادربزرگ هم تاج گلی دارد که دلنگ‌دلنگ می‌کند، با آن سنگریزه‌های سفیدش و آن عکس گِرد مریم مقدس که لبخند به لب دارد و آن کتیبه‌ی رنگ و رو رفته‌ی حمد و ثنای مریم که مال عهد خاندان سلطنتی است. تاج، بین انگشت سبابه و مچ نازکش که ساییده و زخم شده، ویلان است. من هم دسته‌ای سرخس ظریف نامرتب دارم و مشتی شمع که عین انگشت‌های خودم سرد و سفیدند.
لباس مادر چین‌های بلند سیاه دارد. و کفش‌های مادر قدم‌های کوتاهی که تلق‌تلق می‌کنند. و لاله‌های مادر که گرد شکمش رقصانند.
ناقوس زنگ می‌زند، و زنگش تنها یک هجاست، با پژواکی در پیش و پس، که از طنین نمی‌افتد. مادر با آن ساق‌های شیشه و قوزک سنگ در طنین آن هجا و آن زنگ، غلتان به پیش می‌رود. سِپ کوچولو با تاجی از همیشه‌بهار و داوودی سفید، پیش پای مادر راهی است.
من بین تاج تیره‌ی کاج و تاج پرصدای سنگریزه راه می‌روم. پشت آن سرخس‌های نامرتب.
از دروازه‌ی گورستان می‌گذرم، ناقوس درست پیش رویم است. زنگ ناقوس را در ریشه موهایم حس می‌کنم. در نبض رگ‌های کنار چشم‌هایم، در مچ‌هایم که زیر آن سرخس‌ها از رمق افتاده‌اند. من گره سرِ طنابِ آونگانِ ناقوس را در گلویم حس می‌کنم.
زیر ناخن سبابه‌ی مادربزرگ، خون‌مرده است. سبابه مادربزرگ، مرده است. تاج پرصدای گل را با آن سنگریزه‌های سفیدش می‌آویزد به نقش چهره پدر روی سنگ قبر. و حالا جای چشم‌های نافذ پدر، چهره‌ی لبخند بر لبِ مریم است و قلب سرخ‌اش. جای لب‌های فروبسته‌اش هم کتیبه‌ی مَجار خاندان سلطنتی.
مادر ایستاده، با سر خمیده روی تاج تیره‌ی کاج. با فشار شکم روی معده. داوودی‌های سفید گونه‌هایش را نوازش می‌دهند. لباس سیاه مادر در بادی که در گورستان دوره افتاده، موج برمی‌دارد. جوراب شیشه‌سیاهِ مادر درز سفید ظریفی دارد که از ساق تا قزن بالا دویده است، تا همان جا که لاله ها دور شکمش رقصانند.
مادربزرگ با انگشت مرده‌اش سرخس‌های نامرتبِ دور قبر را هرس می‌کند. من شمع‌های سفید را لای سرخس‌ها جا می‌زنم و انگشت‌های سردم را فرو می‌کنم در خاک.
کبریت در دست مادر سوسوی آبی‌رنگی می‌گیرد. انگشت‌های مادر می‌لرزد، و شعله می‌لرزد. خاک، بند به بندِ انگشتان مرا در خود فرو می‌کشد. مادر شمع را دور قبر می‌چرخاند. می‌گوید، دست نکن توُ قبر، خاک هنوز خودش رو نگرفته. مادربزرگ با انگشت مرده‌اش به مریمِ لبخند به لب اشاره می‌کند، به قلب سرخ‌اش.
کشیش بر پله‌های صومعه ایستاده است. روی کفش‌هایش چین‌های سیاه افتاده است. چین‌ها بالا خزیده‌اند، از شکم تا زیر چانه‌اش. پشت سرش طناب ناقوس با گره کلفتش تاب می‌خورد. کشیش می‌گوید، دعا بخوانیم برای زندگان و مردگان، و دست‌های استخوانی‌اش را روی شکمش، در هم گره می‌کند.
کاج سوزن‌هایش را، نسوج چروکیده‌اش را خم می‌کند. داوودی‌ها بوی برف می‌دهند. شمع‌ها بوی یخ. آسمانِ فراز قبرستان تاریک می‌شود و زمزمه‌ی دعا به گوش می‌رسد: هان ای پادشه عرش، ما را از شر شیطان رهایی ده.
بر فراز برج صومعه، شب به سیاهی پاهای شیشه‌ای مادر، ایستاده است. شمع‌ها از انگشتان خود مشتی اشک جاری، تراوش می‌کنند. چکه‌ها هوا می‌خورند و مثل دنده‌های من خشک می‌شوند. فتیله‌های نیمسوز فروریخته‌اند و دیگر آتش نخواهند گرفت. کلوخه‌خاکی پای کاج بین شمع‌های ته‌کشیده فرو می‌افتد.
داودی‌ها حالا درست روی پیشانی مادرند. مادر می‌‌گوید، روی قبر نشین. هنوز خودش رو نگرفته. مادربزرگ انگشت مرده‌اش را دراز می‌کند. درز روی ساق شیشه‌ای مادر به کلفتی انگشت مادربزرگ است.
کشیش می‌گوید، عزیزان، امروز روز عید اولیا است، امروز رفتگان عزیزمان، درگذشتگان‌مان، شادند. امروز عید آن‌هاست.
سپ کوچولو، دم قبر بغلی، با دست های گره کرده بالای تاج همیشه بهار، ایستاده است: خداوندا، ما را از شر شیطان رهایی ده. موی سپید کشیش در آن نور لرزان، می لرزد.

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

بچه دو ماهه است.
دکتر می گوید:
بی شیر، بچه می میرد.

مادر تمام روز در پناهگاه ها
تا آن طرف شهر را می گردد.
در چرنیاکف
قصابی گاوی دارد.

مادر از میان گِل و قلوه سنگ و جنازه
سینه خیز پیش می رود.

با خود به قدر سه قاشق شیر می آورد.
بچه
یک ساعت، بیشتر عمر می کند. 


آنا اشویر
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

وقتی می دوم
با شش هایم می خندم
وقتی می دوم
با ساق هایم دنیا را در خود فرو می بلعم
وقتی می دوم
ده ساق دارم.
و هر ساقم
فریاد می کشد.
هستم اگر
می دوم
گر ندوم نیستم

آنا اشویر
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

زندگی خصوصی
وودی آلن
ترجمه: محمدرضا فرزاد

این سومین شبی است که اینجام. هشت‌ماهی می‌شد که اینجا نبودم، آخرین بار همان هشت ماه قبل بود، و حالا هم که بالاخره باز اینجام، اتفاقات برجسته‌ای در زندگی خصوصی‌ام افتاده که فکر می‌کنم می‌توانیم با هم مرور و ارزیابی‌شان کنیم.

خب بگذارید از اولِ اول شروع کنیم، من سابق بر این توی منهتن زندگی می‌‌کردم، بالاشهر، توی یک ساختمان با نمای سنگ قهوه‌ای، ولی ملت یک‌بند بهم حمله می‌‌کردند و کتکم می‌زدند و خیلی سادیستی از ناحیه‌ی صورت و گردن مورد ضرب‌وشتم قرارم می‌دادند. روی همین اصل، به یک آپارتمان دربان‌دار توی پارک اونیو اسباب‌کشی کردم، که انصافاً پر زرق‌وبرق و امن و گران و بزرگ بود، دو هفته‌ای همانجا زندگی کردم، که دربان بهم حمله کرد.

یادم نمی‌آید دیگر چه بلاهایی سرم آمد... آهان یادم آمد، از همان آخرین باری که اینجا بودم یک شرکت با مسئولیت محدود راه انداختم، از پس مالیات بر درآمدش برنمی‌آمدم، برای کاهش هزینه ارزیاب مالیاتی‌ام را گروگان گرفتم، می‌فهمید که، دولت هم گفت قضیه فقط واسه خنده بوده، ما هم آخرش با هم سازش کردیم و مالیات را کردیم صدقه. امسال هم یک شرکت تأسیس کردم، خودم رییسش‌ام، مادرم معاون است، بابام منشی است و مامان‌بزرگم خزانه‌دار، عمویم توی هیئت‌مدیره است، همان هفته‌ی اول دور هم جمع شدند و سعی کردند به زور بیندازندم بیرون. من هم با عمویم یک ائتلاف قدرت تشکیل دادم و مامان‌بزرگم را انداختیم توی هلفدونی.

بعدش رفتم دانشگاه نیویورک، دانشجوی فلسفه شدم. توی کالج همه واحدهای فلسفه‌ محض را گرفتم، مثلاً حقیقت و زیبایی، حقیقت و زیبایی پیشرفته، حقیقت و زیبایی متوسط، درآمدی بر ملکوت، و مرگ 101. همان سال اول از دانشگاه اخراجم کردند و مادرم که زن واقعاً حساسی است، تا از کالج اخراجم کردند، خودش را توی حمام حبس و با کاشی‌حمام‌های ماجونگ اووردوز کرد.

روانکاوی می‌شدم، این را دیگر باید درباره‌ام دانسته باشید، جوان‌تر که بودم گروه‌درمانی می‌شدم، چون به صلاحم نبود تنهایی... کاپیتان تیم سافت‌بالِ افراد مبتلا به پارانوئید غیرآشکار بودم. یکشنبه‌صبح‌ها با هم همه‌جور روانی‌بازی‌ای بازی می‌کردیم. ناخن‌‌کش‌ها در مقابل شب‌ادرارها، تا حالا سافت‌بال بازی کردن روانی‌ها را ندیده‌اید، واقعاً بانمک است، من همیشه یک‌دفعه می‌دویدم می‌رفتم بِیس دوم بعد بلافاصله احساس گناه می‌کردم برمی‌گشتم سر جای اولم.

تازه یک پسرخاله هم دارم، که پدرمادرم بیشتر از من دوستش دارند، همین روحیه‌ام را داغون می‌کند. اوه اوه، یک پسرخاله دارم که چهار سال آزگار کالج رفته و فروشنده‌ی سهام تعاونی است، و با یک دختر لاغرمردنی از همسایه‌هاشان ازدواج کرده که دماغش را یک هوادار گلف از جاکنده، می‌فهمید که... طرف (گرومپ) زده تو دماغش و قشنگ... دماغش را چسبانده به کله‌اش، آن‌ها هم خانه‌شان را برده‌اند اطراف شهر و همه‌جور مال و منال و رفاهی که بگویی دارند، خانه‌ی خودشان را دارند، ماشین استیشن و بیمه‌ی آتش‌سوزی و بیمه‌ی عمر و سهام و تازه، زنش بیمه‌ی ارگاسم یا همچو چیزی هم دارد. یعنی اگر شوهرش نتواند، بیمه‌ی تعاونی «اِماها» هر ماه خسارت بهش می‌دهد. 

دیگر نمی‌دانم از چه چیزی برایتان بگویم، من نویسنده و بازیگر هم بودم. برنامه‌ی تلویزیونی می‌نوشتم. آره، راستش بازیگر که نبودم، کلاس بازیگری می‌رفتم. توی کلاس بازیگری‌مان نمایشنامه‌ای از پدی چایفسکی به نام «گیدئون» کار می‌کردیم. من نقش خدا را در «گیدئون» بازی می‌کردم. تیپ‌سازی می‌کردم. متد اکتینگ بود، برای همین دو هفته جلوتر شروع کردم به زندگی کردن نقش، می‌فهمید که، و واقعاً خود خدا شدم، محشر شده بودم، یک کت آبی هم پوشیدم و کل نیویورک را تاکسی‌تاکسی می‌گشتم، پول حسابی هم بهشان می‌دادم، چون خدا، پول زیاد دارد. با یکی هم دعوایم شد و بخشودمش. راست می‌گویم. یکی هم زد به گلگیر ماشین و من هم خطابش دادم... یعنی بهش گفتم «بارور باش و زاد و ولد کن»، البته نه با چنین کلمه‌هایی.


@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

و گفت: الهی، اگر اندامم درد کند، شفا تو دهی؛ چون توام درد کنی، شفا که دهد؟


شیخ ابوالحسن خرقانی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

فصل اول رمان «زمانستان»
برنده جایزه بوکر ۲۰۲۳
نوشته: گئورگی گوسپودینوف
ترجمه: محمدرضا فرزاد


کسی ماسک گازی، پناهگاهی، برای مقابله با زمان اختراع نکرده است.

از اندام های ما کدامیک اندام زمان است- اگر می‌دانی بگو.

تنها ماشینِ‌ زمانِ درحال کارِ موجود، خودِ بشر است.

در کجا می‌توان زیست مگر روزها؟

آه که دیروز به یکباره از راه رسید...

این رمان در هیات ضرورتی شکل بست، با آژیر نعره‌‌زن و چراغ‌های نورافشان

و پرودگار به حساب زمان خواهد رسید.

گذشته با حال تفاوتی اساسی دارد، هرگز به یک مسیر نمی‌رود.

یک زمانی، بچه که بود، جانوری نقاشی کرد، مطلقا غیرقابل تشخیص.
ازش پرسیدم، این چیه؟
جواب داد، گاهی یک کوسه، گاهی یک شیر، گاهی یک ابر.
که این‌طور، الان چیه؟
الان یک مخفی‌گاه


کلینیکِ گذشته

مضمون این فصل، خاطره است. ریتم آن: آندانته یا آندانته مُدراتو، سوستنوتو (مهار شده). شاید هم ساراباندی است با جلال و جبروتی به قاعده و با ضرب دومی کش‌دار، که برای شروع مناسب است. بیشتر هَندل است تا باخ. با درجازدنی سختگیرانه و درعین حال حرکتی به پیش. متین و خویشتن‌دار، که درخورِ شروع یک کار است. متعاقب آن، همه چیز می‌تواند-و باید- از میان برود.



1.

یک زمانی سعی کردند شروع زمان را محاسبه کنند، این که زمین دقیقا کی خلق شده. اواسط قرن هفده، آشر اسقف ایرلندی نه فقط سال دقیق که حتی روز شروعش را هم حساب کرد: 22 اکتبرِ 4004 سال قبل میلاد مسیح. بعضی حتی می‌گویند آشر ساعت دقیقِ روز را هم گفته- شش عصر. شنبه عصر؛ به نظر من که خیلی قابل باور می‌آید. دیگر چه زمان بهتری برای یک خالق بی‌حوصله که بنشیند و دنیایی بسازد و برای خودش همدمی دست و پا کند؟ آشر عمر خود را پای همین گذاشت، محصولش هم شد دو هزار صفحه به زبان لاتین؛ بعید می‌دانم آدم‌های زیادی زحمت خواندنِ تمامش را به خود داده باشند. با این همه، کتابش عجیب محبوب شد، البته خب خود ِکتاب که نه، بلکه کشف درست و درمانش. بعد توی آن جزیره، طبق تاریخ و تقویم آشر، شروع کردند به چاپ انجیل. این نظریه‌ی زمین جوان ( که اگر به من باشد می‌گویم زمان جوان) جهان مسیحیت را شیفته خودش کرد. این را هم باید گفت که حتی دانشمندانی مثل کِپلر و سِر آیزاک نیوتن هم سال‌های دقیق خلقت الهی را محاسبه کرده‌اند که کم و بیش همزمان است با همان تاریخ آشر. ولی هنوز شگفت‌ترین چیز از نظر من، نه آن سال و تاخر نسبی‌اش، که مشخص بودن روزش است.
22 اکتبر چهار هزار و چهار سال قبل میلاد مسیح، ساعت شش عصر.
دسامبر 1910 یا همان حول و حوش، خوی آدمیزاد عوض شد. این حرف ویرجینیا وولف است. قشنگ می‌شود تصور کرد که دسامبر 1910 هم، شکل و شمایلش مثل بقیه دسامبرها بوده، خاکستری و سرد، با بوی برف تازه. با این حال، عنان چیزی از کف رفته بوده، چیزی که فقط چند نفری توانسته بودند حسش کنند.
یکِ دسامبر 1939، صبح اول وقت، آخرالزمان بشر فرا رسید.


پی نوشت مترجم: خوشحالم کتابی رو که برای انتشار در نشر چشمه در دست ترجمه دارم، جایزه ادبی بوکر امسال رو گرفت. از مدت ها پیش خواننده کارهای درخشان این نویسنده بلغارستانی هستم و امیدوارم به زودی کتاب به دست خوانندگان برسد. ترجمه تحت اللفظی عنوان کتاب، پناهگاه زمان است، اما من فعلا زمانستان رو انتخاب کرده ام.

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

چه خوش بود دیروز که خود را درختی می‌پنداشتم
تقریبا در یکجا ریشه کرده بودم
و با کُندیِ هر چه تمام‌تر، قد می‌کشیدم
نسیم و باد شمال را در خود می‌کشیدم
و نوازش‌ها و ضربه‌ها را، چه فرقی می کرد مگر؟
نه عذابِ خود بودم نه سُرورِ خود
از ثقلِ خود رهایی‌ام نبود
نه تصمیمی بود و نه جنبشی
تکانی هم اگر خوردم از باد بود.

پاتریسیا کاوالّی
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

به بهانه درگذشت «مارتین اِیمیس» نویسنده بزرگ انگلیسی

شروع داستان «زمان‌گرفتگی»
ترجمه: محمدرضا فرزاد

سال بیست‌بیست است، و مرض زمان، همه‌گیر شده. لااقل، بین همکارهای من. بین همکارهای تو هم رفیق؛ شاید هم من اشتباه می‌کنم. هیچ‌کس به چیز دیگری فکر نمی‌کند. هیچ‌کس حتی وانمود نمی‌کند به چیز دیگری فکر می‌کند. آهان آره، غیرِ از آسمان البته. آسمان بیچاره...زمان همه‌گیر شده. بند و بساطی شده. همه‌اش به زمان فکر می‌کنیم، به زمان‌خوردگی، زمان‌گرفتگی. من که به گمانم نقدا حالم خوب است.
آینه جیبی‌ام را درآوردم. همه الان لااقل یک آینه جیبی با خودشان دارند. الان می‌بینی تمام جماعتِ ماشین‌سوار روی کیف آرایش زیپ‌دارشان دولا دولا، سفت و سخت، مشغول وارسی خط موها و تخم چشم‌هاشان هستند. اضطراب هم درست همان قدر برق دارد که کابل‌های زه‌وارِ بالا سر ما. نقل است که آدم‌ها را اضطرابِ زمان بیشتر از پا می‌اندازد تا خودِ زمان. ولی آخرش، فقط زمان است که می‌کُشد. همه‌مان هم قبول داریم، این خودش یک مشکل است، یک چیز قاطع و بی‌تخفیف. وقتی هم آدم فقط یک موضوع برای صحبت دارد چه‌طور می‌تواند حرف عوض کند؟ آدم‌ها دل‌شان نمی‌خواهد از آسمان حرف بزنند. دل‌شان نمی‌خواهد از آسمان حرف بزنند، من هم به‌شان خرده نمی‌گیرم.
آینه جیبی‌ام را درآوردم و ده ثانیه‌ای خودم را ورانداز کردم: خط لثه پایینی، تعداد مژه‌های چشم چپ. آنقدر احساس دلگرمی کردم که با احتیاط رفتم آشپزخانه و آبجویی باز کردم. ساندویچی خوردم با سالاد ژامبون. سیگار دیگری روشن کردم. تلویزیون را راه انداختم و میخ شبکه‌ی تراپی شدم. مستندی تماشا کردم مال هفتاد سال قبل، درباره‌ی یک طرح تعریض جاده‌ها در منطقه‌ای به اسم آرپینگتون، یک جایی توی انگلیس...
پای زمان که به میان می‌آید، از قرار، ملال شدیدا پیشگیرانه عمل می‌کند. به همه توصیه می‌کنند تا می‌شود ملال تجربه کنند. می‌گویند این که آدم حوصله‌ی بقیه را سر ببرد، به نسبت این که با خودش بی‌حوصله باشد، در درمانش موثرتر است. برای همین است که همیشه در جمع صدای‌مان را می‌اندازیم سرمان و یک‌بند از هر چه به کله‌مان می‌رسد حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم. من که همه‌اش درباره‌ی زمان حرف می‌زنم: عادت بی‌ملاحظه‌ای هم است. می‌بینی چه می‌گویم. باز دارم حرفش را می‌زنم.

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

وِرو پِرث & کوکو ویّانوئه‌وا/بولیوی
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

مینا دریس & پرهام علیزاده/ایران

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

.
«کارگاه بازیگری»
با مرتضی فرشباف
.
.
.

شروع دوره:  ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
طول دوره: ۸ جلسه ۴ ساعته
شنبه‌ها: ساعت ۱۷ تا ۲۱
.
.
.
.
.
.
برای اطلاعات بیشتر با ما از طریق دایرکت اینستاگرام، تلگرام و واتس‌اپ ۰۹۳۶۳۰۳۸۳۱۲ در ارتباط باشید.
.
.
.
@farshfilm

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

خواهران امید،همسران دلیر
شما را علیه مرگ پیمانی است
که فضیلت را به عشق پیوند دهید

ای خواهران جاودان
بر سر زندگی قمار می‌کنید
تا زندگی پیروز شود

آن روز نزدیک است، ای خواهران عظمت
که بر سر واژه‌های جنگ و تیره‌روزی خنده زنیم

درد و رنج را همتا نیست
هر چهره را حق نوازش است


▫️ شعری از پل الوار
▫️ برگردان به پارسی: محمدرضا پارسایار
▫️ عکس: نمایی از فیلم برخاستن ساخته سدریک کلاپیچ

آستراخان کافه | مجالی برای هم‌هوایی | کانالی برای راه یافتن به جهان سیال موسیقی و ادبیات

🌀| @astrakancafe

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

Teho Teardo - Ellipse dans la mélodie

تِهو تئاردو/ ایتالیا
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

مردم خیال می‌کنند ما که این جا در دوردست‌ایم
گله‌ای گوسفندیم، خب چنین فکر کنند

ما خودمان هم نیستیم، اسم خودمان را هم نمی‌دانیم
ما در اعصار کهن زندگی می‌کنیم

در روزگاری که آدمی هنوز گوسفند بود
و فقط می‌گفت علف
می‌خواند هوا
می‌نوشت آب

روتخر کوپلاند
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…
Subscribe to a channel