tomashghulemordanatboudi | Unsorted

Telegram-канал tomashghulemordanatboudi - تو مشغول مردنت بودی

13394

Instagram: mohammadreza.farzad دریچه‌ای به شعر، عکس و موسیقی جهان

Subscribe to a channel

تو مشغول مردنت بودی

رافائل نووارینا/فرانسه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

اُلیویا بلّی/ایتالیا

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

زن و مردی در تختخواب دراز کشیده بودند. مرد گفت:«یه‌بار دیگه. فقط یه‌بار دیگه». زن گفت:« چیه هی اینو می‌گی؟» مرد گفت:«چون نمی‌خوام تموم شه» زن گفت:«چی رو نمی‌خوای تموم شه؟» مرد گفت:«همین. همین تموم‌شدن رو نخواستن»


مارک استرند
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

در جیب‌هامان چه داریم؟
اتگار کِرِت
ترجمه: محمدرضا فرزاد


فندک، آب‌نباتِ ضدسرفه، تمبر، سیگارِ کج و کوله، خلال دندان، دستمال‌کاغذی، خودکار و دوتا سکه. این‌ها فقط بخشی از چیزهایی است که در جیب دارم. خب مگر تعجب دارد که جیبم بادکرده است؟ خیلی‌ها برای شان عجیب است. می‌گویند «این‌ مزخرفات چیه تو جیبته؟» اکثرا جواب‌شان را نمی‌دهم، فقط یک لبخندی می‌زنم، بعضی مواقع حتی یک خنده کوتاه مودبانه‌ای هم. انگار یکی برایم جوکی تعریف کرده باشد. اگر سه‌پیچ بشوند و باز هم دلیلش را بپرسند احتمال دارد هر چه دارم نشان‌شان بدهم، حتی شاید دلیلِ این را که چرا همیشه آن همه چیز لازم دارم برایشان توضیح بدهم. ولی قانع نمی‌شوند. بی‌خیال!، لبخندی، خنده کوتاهی، سکوت بدحالی، و بعد حرف عوض می‌کنیم.
قضیه این است که چیزهایی را که توی جیبم است به دقت انتخاب کرده‌ام تا دست و بالم پر باشد. همه چیز همراهم است تا سر بزنگاه از بقیه جلو بیفتم. البته، این حرف درستی نیست. همه چیز همراهم است تا سربزنگاه از قافله عقب نمانم. خلال دندان یا تمبر مگر چه امتیازی به آدم می دهد؟ فکرش را بکن، مثلا اگر، دختر خوشگلی- ببین نه این که صرفا خوشگل، همان فقط جذاب باشد، دختری با قیافه معمولی و لبخندی سحرانگیز که نفس در سینه آدم حبس کند- از آدم درخواست تمبر کند، یا نکند، جخت در شبی بارانی توی خیابان بغل یک صندوق‌پستی قرمز، پاکتِ بی‌تمبر به دست، همین‌طور سر جایش ایستاده و مانده باشد که آیا کسی آن دور و بر دفتر پستی‌ای می شناسد یا نه که آن وقت شب باز باشد، و بعد چون سرما خورده سرفه کوچکی کند و روی دست خودش هم مانده باشد چون ته دلش می‌داند در آن محله، لااقل آن وقت ساعت، دفتر پستیِ باز نیست و در آن لحظه، در آن بزنگاه، نگوید «این‌ مزخرفات چیه تو جیبته؟» بلکه بابت تمبر از آدم تشکر ‌کند، نه فقط تشکر، که آن لبخند سحرآمیزش را هم نثار آدم کند، لبخند سحرآمیزی برای یک تمبر؛ من که همیشه مهیای چنین معامله‌ای هستم، حتی اگر قیمت تمبر سر به فلک بگذارد و قیمت لبخند، سقوط آزاد کند.

بعدِ آن لبخند، لابد می‌گوید ممنونم و چون سرماخورده و چون کمی خجالت کشیده، دوباره سرفه می‌کند. بعد من به‌ او آب‌نبات ضدسرفه می‌دهم. و او خیلی ناز، بی هیچ حرف و حس بدی، می‌پرسد: «دیگه چی تو جیب‌تون هست؟» و من بلافاصله جواب می‌دهم: هر چی لازم داشته باشی، عشقم. هر چی لازم داشته باشی.

حالا دلیلش را فهمیدید. توی جیبم همه چیز دارم. شانس را نباید از دست داد. کوچکترین شانس هم. شانسِ بزرگ نه، حتی شانسِ یک ‌در ‌هزار. من که چنین اعتقادی دارم. خنگ و بَبو نیستم. این‌طور بگویم، اگر یک‌ریزه شانسِ این پیش بیاید که خوشبختی در خانه‌ام را بزند، آن وقت نه نمی‌آورم و نمی‌گویم «عذر می‌خوام، نه سیگار دارم، نه خلال دندون، نه پول‌خُرد». جیبِ پُر و بادکرده‌ای دارم و یک‌ریزه شانس که بگویم بله و نه نیاورم.


@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

وقتی می‌رفتی و دست تکان می‌دادی
زلزله می‌آمد
می‌دانستم می‌افتم
از پا
از چشم
از دهانِ اتفاق
و فاصله با من می‌افتاد

اما از دست بود که می‌رفتم


گراناز موسوی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

نایُل بِرن/ایرلند
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

گیورگُس آندرئو/یونان
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

جسم تهی

مارک استرند
صدا: احمدرضا احمدی
ترجمه: محمدرضا فرزاد
موسیقی: میلاد موحدی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

هنوز از گریستن فارغ نشده بودم
مرا صدا کردند
لباسم را پوشیدم
به کوچه رفتم
کسی در کوچه نبود
به خانه آمدم
کسی در خانه نبود
پس دیگر تنهایی ابدی بود...


احمدرضا احمدی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

رنج‌ات را باید بغل کنی و تکان‌تکان دهی
تا خوابش ببرد
بعد بگذاری‌ش
در اتاقی تاریک
و پاورچین‌پاورچین بروی بیرون.
لحظه‌ای
فراغت آرامش، حس خواهی کرد.
با این همه، رنج‌ات
در اتاق مجاور
دارد غلت و واغلت می‌زند.
عنقریب
صدایت خواهد زد.

لیندا پاستان
محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

کلارا دل کامپو/فرانسه

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

خانه‌مان را جنگ خراب کرد
مثل بمب ساعتی
که بسته باشند به سینه یک کفتر چاهی

حالا پدرم
غروب‌های جمعه
به جای دیدن فیلم سینمایی
می‌رود کنار دز
دنبال جمجمه‌اش می‌گردد
بعد راه می‌افتد
از رودبند تا پل قدیم
هی عصایش را می‌اندازد
و فکر می‌کند رود شکافته
می‌زند به آب
و تا جایی که ماهی‌ها دهانش را پر کنند
فریاد می‌زند
دشمن
دشمن

پدرم دیوانه نیست
شیشه‌های خانه‌مان را جنگ شکست
جنگ
که هر روز صبح
از دری مخفی
به خانه‌مان می‌آید
جیغ می‌کشد
سرفه می‌کند
و گاهی آنقدر مادرم را می‌زند که یکی از دنده‌هاش…

پدرم دیوانه نیست
قرص نمی‌خواهد
این روپوش‌های سفید به دردش نمی‌خورد
فقط
دنبال خودش می‌گردد
و نمی‌داند
ما با درصدهای گم شده‌اش
خانه‌مان را ساخته‌ایم

سمیرا قطب
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

سوفله/ ترکیه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

گفت خواهم آمد
منتظرم باش
و رفت
منتظرش نماندم
او نیز نیامد
چیزی شبیه مرگ
اتفاق افتاد
اما کسی نمرده بود

اوزدمیر آصف/ صابر حسینی
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

بخشی از رمان « در لِیک‌وود»
تیم اوبراین
ترجمه: محمدرضا فرزاد


جان وید، دراز کشیده، در سکوت، مهی را تماشا می کرد که روی اسکله و قایق خانه خود را چند خوشه کرد و انگار می خواست آن ها را خوب در خود هضم کند، لحظه ای از حرکت ایستاد، چند لحظه ای پرسه زد و بعد چرخی زد و شکل عوض کرد و سنگین از شیب تپه آمد به سمت ایوان.
جان داشت با خودش فکر می کرد، ریزش کوه.
فکر در سرش شکل تصویری به خود گرفت، کوه سفید عظیمی که تمام عمر داشت از آن بالا می رفت، و حالا می دید که دارد روی سرش آوار می شود، تمام آن بی آبرویی. با خودش گفت به ش فکر نکن و بعد باز داشت به ش فکر می کرد. آمار و ارقام سفت و سخت بودند. توی حزبش تقریبا سه به یک بازی را باخته بود؛ فقط رای چند شهر دانشگاهی و ایتاسکا کانتی را به دست آورده بود و تقریبا دیگر هیچ.
معاون فرماندار 37 درصد. نامزدی سنا چهل درصد. و شکست سنگین با چهل و یک درصد.
یکی می برد و یکی می بازد. خطرش در همین است.
ولی ماجرا بیش از یک انتخابات ناکام بود. چیزی بود جسمانی. تحقیر، بخشی از ماجرا بود، و سوزش سینه و شکم بخشی از ماجرا، و بعدش هم خشم سر می‌رسید، خشمی که گلوگیر می‌شد و او دلش می‌خواست فجیع‌ترین فریادی را که می‌تواند بکشد- مسیح را بکشید!- و دیگر همین که اختیار خودش را هم نداشت و نمی‌توانست درست فکر کند و جلوِ فریاد توی سرش را -مسیح را بکشید!- بگیرد، چون واقعا کاری هم از دستش برنمی‌آمد و چون ماجرا خیلی بی‌رحمانه و مفتضحانه و تمام‌شده بود. گاهی احساس دیوانگی می‌کرد. تباهی محض. اواخر شب خونش جرقه می‌زد، غیظ فوران کرده‌ی سهمگین و کشنده‌ای به جانش افتاده بود و نه می‌توانست نگهش دارد نه رهایش کند. دلش می‌خواست همه‌چیز را درب و داغان کند. چاقویی بردارد و بیفتد به جر دادن و پاره کردن و دست از کار هم نکشد. تمام آن سال‌های آزگار. مثل حرامزاده‌ای رفته بود بالا، وجب به وجب پنجه انداخته و خودش را بالا کشیده بود و بعد یکهو کوه رمبیده و فرو ریخته بود. و انگار همه‌چیز فرو ریخته بود. حس هدف‌داشتن‌اش. غرورش، سابقه کاری‌اش، عزت و اعتبارش، اعتقادش به آینده‌ای که از آن برای خود رویای باشکوهی ساخته بود.
جان وید سرش را تکانی داد و به صدای مه گوش سپرد. بادی نبود. شب‌پره‌ای با توری پنجره‌ی پشت سرش بازی‌بازی می‌کرد.
با خودش فکر کرد، فراموشش کن. فکرش را نکن.
ولی بعد که دوباره رفت توی فکر، کتی را کشید پیش خودش و سفت بغلش کرد. محکم گفت:«ورونا. می‌ریم. کل تور. هتل دولوکس»
«این الان قوله؟»
گفت: «معلومه. قوله»
کتی لبخندی زد. جان نمی‌توانست لبخندش را ببیند با این حال وقتی گفت « بچه چی؟» حسش کرد.
وید گفت:« همه‌چی دیگه. مخصوصا بچه»
«شاید خیلی سنم بالا باشه. کاش نباشه»
«نیست»
«سی و هشت سالمه»
گفت: «غصه‌ش رو نخور، سی و هشت تا بچه میاریم. ورونا یه اتوبوس کرایه می‌کنیم»
«بد فکری نیس، بعدش؟»
«نمی‌دونم، می‌چرخیم گشت و گذار می‌کنیم، با هم‌ایم. من و تو و یه اتوبوس بچه»
«واقعا می‌گی؟»
«معلومه. قول دادم دیگه»
و بعد مدتی طولانی، در سکوت همین‌طور توی تاریکی به انتظار اتفاق افتادن این چیزها، به انتظار معجزه‌ای سرزده دراز کشیدند. تمام خواسته‌شان این بود که زندگی‌شان دوباره خوب شود.
کمی بعد، کتی پتوها را کنار زد و راه افتاد سمت نرده انتهای ایوان. به نظر می‌رسید مه به دورش پیچیده و توی آن تاریکی سنگین ناپدید شد، وقتی هم که حرف می‌زد صدایش از یک جای خیلی دور می‌آمد، انگار صدا از تن‌اش کَنده شده بود، صدایی نه چندان واقعی و جدا از او.
کتی گفت:«غر نمی‌زنم»
«می‌دونم غر نمی‌زنی»
« دوره‌ی گندی‌یه، فقط همین. این اتفاقای احمقانه‌ای که باید از سر بگذرونیم»
جان گفت: «احمقانه»
«منطورم اینه که...»
«نه حق با توئه. رسما احمقانه‌س»
سکوتی برپا شد. فقط صدای موج‌ بود و جنگل، صدای نفس‌کشیدنی آرام. شب انگار داشت خودش را دور آن ها می‌پیچید.
«گوش کن، جان، همیشه که عبارت درست به ذهن آدم نمی‌رسه. منطورم فقط این بود که-می‌دونی-منظورم این بود که این مرد معرکه‌ای که من عاشقشم دلم می‌خواد همیشه خوشحال باشه، چیز دیگه‌ای هم برام مهم نیست. انتخابات هم»
«خوبه که»
«روزنامه‌ها هم»
جان گفت: «خیلی هم خوب»
کتی توی تاریکی صدایی کرد که صدای گریه نبود.
«تو دوستم داری؟»
«بیشتر از هر چی»
«منظورم اینه که خیلی؟»
گفت:«خیلی. قد یه اتوبوس. بیا این جا»
کتی از ایوان گذشت، کنارش دو زانو نشست و کف دستش را چسباند به پیشانی او. صدای یکنواخت دریاچه و جنگل به گوش می‌رسید. در روزهای بعد، که کتی رفته بود، این صحنه‌ها را با وضوح تمام به یاد می‌آورد، انگار همین الان داشت اتفاق می‌افتاد. صدای نفس‌های توی مه یادش می‌آمد. حس دست کتی روی پیشانی‌اش یادش می‌آمد، گرمای دستش، این که چه حس ناب زنده‌ای داشت.
کتی گفت:« خوش بودن. فقط همین»

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

تونيستی
و روشن است كه شب
خاموش است و چراغ روشن


زنگ مي زند
ساعتي كه در من كوك كرده اي
و شب از تخت بر مي خيزد و من
از تو بر نمي خيزم
از چه حرف مي زنم نمي‌دانم
دست در دست تو داده بودم
كه پا به پاي عصا برگردم
و بي تو
پا برهنه رفته بودم دريا
و در يا پنجره را باز گذاشته بودم كه بيايي
كه رفتي
ومن پا مي‌زدم در خودم
كه اين دو چرخه نايستد
كه ايستاد !

باران مي آمد و
تو مي رفتي
ومن مي دانستم
وقتي كه مقصد تو نيستي
شتاب كوله پشتي و
بي قراري شانه هاي من
از هيچ خياباني نمي گذرد.

بکتاش آبتین
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

به زودی …
.

آخرین فیلمهای فیلمسازان مؤلف بهترین آثار خالقان شان نیستند اما به وصیتنامه سیاسی-زیباشناختی میمانند. تماشای آخرین فیلمها در حکم مرور بیانیه هنرمندانی است که در سر تا سر دوران فعالیت خویش می‌کوشیده‌اند چیز مهمی را با انسانها در میان بگذارند٬ حرفی چه بسا نگفتنی٬ پیشنهادی بر زبان نیاوردنی٬ روزنی برای نظر افکندن بر جهانی با مناسباتی دیگرگون ...
صالح نجفی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

علی‌یار ملیبایف/ازبکستان

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

بابک خانقلی/ایران

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

مه‌ِ دره و گردِ راه

از مجموعه‌داستان «بعد از روز آخر»
نویسنده و راوی: مهشید امیرشاهی

#داستان_کوتاه
#صوتی

مهشید امیرشاهی

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

ن چیزی نمی‌گوید. فقط حال تهوع وحشتناکی دارد. تهوع دوباره آمده، تنش آن را به یاد آورده و حالا مشمئز و منزجر است. عکس را برمی‌دارد، بلند می‌شود و می‌رود. اگر فیلم بود، همین‌طور که تیتراژ پایانی بر پس‌زمینه‌ی سیاه تصویر فرو می‌غلتید، لابد صدای شلیکی شنیده می‌شد.
حالا، عصرگاه عالم است. مردی دارد در طرف سایه‌گیر خیابان، در پیاده‌رو راه می‌رود. و از این مهم‌تر، ماه اوت است و عصرگاهِ سال. آفتاب از برگ‌های درختان می‌گذرد و نور خال‌خالِ ابلقی را بر سنگفرش‌ها پهن می‌کند. چیزی آن دور و بر نیست، خانه‌ها بر دیوارهای تفتیتده‌شان یله داده‌اند و از جایی صدای رادیوی جامانده‌ای از لای پنجره‌ای گشوده به گوش می‌رسد. صحنه‌ای ساده‌سازی‌شده، درست عین یک فیلم. زنی از آن طرف خیابان پدیدار می‌شود و کنار مردی می‌ایستد، هر دو در سایه ایستاده‌اند. (ماضیِ کامل چیزی شبیه این است- عصرگاه عالم باشد و خلوتی در سایه‌سارِ یک درخت) کمی آن‌طرف‌تر در خیابان، پنهان از چشم آن‌ها، مردی ایستاده و دارد ازشان عکس می‌گیرد. عکس‌شان، کم و بیش اثری هنری است، سایه برگ‌ها روی پیاده‌رو و تن آن‌ها، اندام تکیه‌داده‌ی زن و خالیِ خیابانِ آن عصر، به وضوح ثبت شده است. هر اتفاقی بعد از این عکس، اتفاقِ نیفتاده است.


(بریده ای تابستانه از رمان «کلینیک گذشته» اثر گئورگی گاسپودینوف که ترجمه اش را در دست دارم)

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

عینِ زائو


پنجِ صبح
درِ خانه اش را می زنم.
از لای در می گویم:
پسرت، سربازه،
داره توی بیمارستان خیابان سیلسکا می میره.

در را ، نیمه،  باز می کند.
زنجیرش را بر نمی دارد.
زنش
پشت سرش
بال بال می زند.

می گویم: پسرت خواست مادرش بیاد.
می گوید: مادرش نمیاد.
پشت سرش زن
بال بال می زند

می گویم: دکتر اجازه داده بِهش شراب بدیم.
می گوید: یه لحظه وایسا.

از لای در بطری ای به دستم می دهد.
در را قفل می کند.
دو قُفله.
پشت در، زنش
عینِ زائو،
جیغ می زند.


آنا اشویر
ترجمه: محمدرضا فرزاد

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

ژوزه
کارلوس دروموند د آندراده
ترجمه‌: محمدرضا فرزاد
صدا: احمدرضا احمدی
موسیقی: میلاد موحدی

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

لارا لِلیان/بلژیک
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

📖 دوربین شخصی، سینمای ذهنی و فیلم‌جستار | لائورا راسکارلی | محمدرضا فرزاد

📌رقعی | جلد نرم | ۳۳۶ صفحه | ۱۳۰ هزار تومان

#فیلم_جستار #کتابفروشی_دی

پ.ن: کتاب را مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی منتشر کرده و به همین خاطر به سختی پیدا می‌شود.

برای سفارش کتاب به ما پیغام بدهید:👇
@deybookstore1398

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

باندآدریاتیکا/ایتالیا

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

اُلافور آرنالدز/ ایسلند
بر اساس "شبانه" ای از فردریک شوپن
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

نسلی هان/ترکیه

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

دیوید وینگو/امریکا
@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…

تو مشغول مردنت بودی

اِوا شولتِن & توماس باگرمان/هلند

@tomashghulemordanatboudi

Читать полностью…
Subscribe to a channel