Instagram: mohammadreza.farzad دریچهای به شعر، عکس و موسیقی جهان
چه بی رحمانه که
مرد بگوید:«الو. پس دیگه من رو دوست نداری»
و زن که دارد آخرین لقمه اش را تمام می کند بگوید:«نه»
و مرد همچنان خطاب به گوشی حرف بزند و حرف بزند
تا لحظه ای که گوشی انگار چیزی بلعیده
تلق صدایی بدهد
هرمان د کونینک
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@ tomashghulemordanatboudi
ببین ملیندا چه طور
پستون هاش رو عین دو تا بچه ی بلوند
بغل گرفته و خوابیده،
همون دور و بر
بچه بزرگه هم خوابه
همون که موهای سیاه فر داره.
ملیندا بچه می خواد چی کار؟
تن اش، خودش یه خونواده ی کامله.
هرمان د کونینک
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
مثل ماهِ میان دو نخل
که آغوشکشیدن در کارشان نیست
عشق قد میکشید بالا و بالاتر میان ما
خشخش تنگاتنگِ تنهامان
طغیان تمنا میشد
اما این خساخس خشک، لال شد و
لبها سنگ
میلِ به هم پیوستن، تنهامان را به پیش میراند و
استخوانِهای سوزانمان را شعلهور میکرد
اما بازو در تمنای بازو مرد
یارا! ماه از میان ما گذشت
و تنهای تکماندهمان را بلعید و رفت
اکنون اما دو شبحایم در جستجوی هم
و میدانیم میان ما چه فاصلههاست.
میگل ارناندث
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
قطعه ی «برای تمام رویاهای تو» از «مِری مهرمند»
@tomashghulemordanatboudi
ِدانییلا آندراده/هندوراس
@tomashggulemordanatboudi
ابراهیم گلستان، شیر بیشه، یگانه و بی بدیل درگذشت
@tomashghulemordanatboudi
گرفتند ناگهان و گرفتند در عیان
گرفتند کوه را و گرفتند معدن را
گرفتند زغال را و گرفتند فولاد را
از ما سرب را گرفتند و بلور را
گرفتند شکر را و گرفتند شبدر را
گرفتند شمال را و گرفتند غرب را
گرفتند کندو را و گرفتند خرمن را
گرفتند جنوب را از ما و شرق را
واری را گرفتند تاترا را گرفتند
گرفتند دستهامان را رفقامان را
کلکمان کنده نمیشود اما
تا تُف در دهانمان هست!
مارینا تسوِتائِوا
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
نمیتونیم با هم کنار بیایم، راهامون جُداس
تو گربهی جگرکی هستی و من گربهی توُ کوچه
خوراکِ تو توُ بشقاب مسییه
مال من توُ دهن شیر
تو خواب عشق میبینی، من خواب استخون
ولی کار تو هم ساده نیس، برادر
ساده نیس اصلا،
اینطوری
هر روزِ خدا دمجُنبوندن
اورهان ولی کانیک
ترجمه: وریا مظهر
@tomashghulemordanatboudi
اگر چهره درخشنده ای داشتم
که همه در خیابان
به تماشای من سر برمی گرداندند
اگر تن در زلال آب
پهلو به پهلوی ماهی و مار می گستردم
اگر در پرواز خود در برابر خورشید
پر به آتش می کشیدم
آیا می گذاشتی در این اتاق بمانم و
برایت شعر بخوانم و
به کوچکترین جنبش های دهانت
خیال های خلاف ببافم؟
لئونارد کوهن
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
کسانی که از خود میترسند
خود را در هیات خانواده تکثیر میکنند
خود را تقسیم میکنند
مگر کمتر بترسند.
کسانی که شاید باید
پا به خندهی زنگدار غریبهها بگذارند
زیر سقفها جمع میشوند،
آن چنان تنگ و شانهبهشانه مگر لبخندی به هم نزنند
کسانی که شاید با چهره خود روبرو شوند
برای خود اتاقهای بیآینه میسازند
و میان دیوارهای بیپژواک زندگی میکنند.
کسانی که شاید با چهره دیگران روبرو شوند و
با اصواتِ ناشناسِ دور و بر
برای خود اتاقهای تمامآینه میسازند
و میان دیوارهای سراسر پژواک زندگی میکنند.
کسانی که از عریانشدن میترسند
خود را در لباس خانه و خانواده میپوشانند
با این همه همچنان از مرگ میهراسند
چرا که مرگ روزی عریانشان خواهد کرد.
ای. اس.جی تسیموند
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
تنفگ هایشان را
به سمتِ ما نشانه گرفته بودند.
یکی از میانمان فریاد زد مرگ!
و صدایش در دهان ها پیچید.
به من نگاه می کردند
به پرچم دامن ام که پاره پاره شده بود،
به جهانِ زیر قدم هایم،
به پوست ام که تاریک می شد.
آماده ی مبارزه بودم
و عقب عقب می رفتم.
از خرگوش ها استخوان های صورتی
بر جا مانده بود،
از خواهرم
زنی که زیبائیش را پنهان می کرد.
به عقب برمیگشتم
با صدای کسی که فریاد زد مرگ
و گورستان بیدار شد؛
نمی توانی اندوهِ گم شده در تاریخ را احضار کنی،
نمی توانی آنقدر برقصی
که دامنت پرچمی شود
و سربازان بالغ به خانه برگردند.
چراغ ها را می شمارم در مسیرِ رودخانه،
لنگه کفش های رها شده را،
انگار تو را جستجو می کنم.
خیابانی را جستجو می کنم
که به قلب شهر باز شود
تا به همه ی کوچه ها خون برساند.
گلوله از کنار گوش هایمان می گذرد.
تو را در سردخانه ها
در گورستان ها
در سنگرهای گوشه های خیابان ها
پیدا نمی کنم.
در ردیف زنده ها، زخمی ها
پشتِ کلاشینکف ها نیستی.
در سکوت
زباله های شهرم را جابجا می کنند،
بی اسلحه در خیابان ها راه می روم
بی سلاح سکوت را حمل می کنم،
حتی وقتی می میرم به تو فکر می کنم.
ترس از سوراخ سوزن می گذرد
باتوم ها از سوراخ سوزن می گذرند
برای خواهرم
که دیر به خوابگاه می رسد گریه می کنم.
اتوبوس ها شعله ورند
سطل های زباله شعله ورند
و کف خیابان
پر از تکه پاره های مبارزه است.
پوستت در آتش خیابان شعله ور است؛
انگار بر آسفالت ها خونِ مشتعل پاشیده اند،
به من نگاه می کنند
به دامنم که پرچمی ست
و دهانم که سکوت را به سمتشان نشانه گرفته است
کتایون ریزخراتی
@tomashghulemordanatboudi
یاکوب گورِویش/دانمارک
@tomashghulemordanatboudi
دومینیک شَغپنتییه/ فرانسه
@tomashghulemordanatboudi
24 مارس. سه عصر. آب حالا درست زیر پنجره من در طبقه نهم است. دیگر کاری غیر از تماشا کردن ازمان برنمیآید. آب، کثیف است-ششهفتهای اعتصاب زبالهجمعکنها بوده و حالا تمام آشغالها پخش شده توی شهر و مرغهای دریایی هم همهجا هستند و دارند دلی از عزا در میآورند. شب، چند نفری آمدند بالا توُ واحد من بمانند، ولی الان رفتهاند، رفتهاند طبقههای بالاتر. اولش با کلی معذرت و خوش و بش از راه رسیدند ولی رفتنه شلوغش نکردند، یکهو، یکی یکی دوتا دوتا، نگاهشان که نمیکردم، غیبشان زد. صدای بستهشدن در را میشنیدم و میفهمیدم که رفتهاند بالا. حدس و گمانهای بیوقفهای هم دربارهی علت سیل بوده- حرف یک آزمایش اتمی سمت قطب، بیشتر از همه سر زبانها است- ولی نه کسی اصلا اطلاعاتی دارد، نه توقعش میرود. کسانی که اینجا بیشتر زندگی کردهاند پوستشان کلفتتر شده: قشنگ منتظر نشستهاند. لنگفوردِ وکیل، که تازه آمده نیویورک و طبقههشتم زندگی میکند، اولش خیلی عصبانی بود. هی میپرسید:«چرا خبرمون نکردن؟ من یه آشناهایی تو واشنگتن دارم...» ولی همین چنددقیقه پیش که دیدمش، توی هال ایستاده بود و داشت از این غذاهای آمادهی نیمپز میخورد، رفته بود توی فکر و هر کسی هم که باهاش حرف میزد، جوابش را نمیداد.
5 عصر. عجیبترین چیز، سکوت شهر است. نه صدای ماشینی هست، نه بوقی، نه آژیری. آدمها روی آب پیش میروند، اسیر یکمشت زباله و قراضه، اسباباثاثه و تیرتخته و آتآشغال. یکدفعه، صدای بوق یک قایق میآید ولی بعد دوباره سکوت میشود-سکوتی عجیبغریب. بلندترین صدا، غیر از صدای مرغهای دریاییای که نزدیک میآیند، صدای سیلیِ آبیست که به زیر هرّهی پنجره میخورد یا گیر و خراش چیزی که هی به کولرگازی میخورد.
25 مارس. حالا روی پشت بامایم. خبر ندارم ساعت چند است ولی هنوز هوا روشن است. ساختمانهای کوتاهتر رفتهاند زیر آب، ساختمانهای بلند اداری مثل سنگقبر بالای امواج متلاطم ایستادهاند. قایقهای کروکیِ «وایتکَپس» سمت «سنترالپارک»اند. یک کشتیمسافریِ «اُشِنلاینر» هم مدتی کنار ساختمان «پَناَمریکن» ایستاده بود و رفت سمت دریا. پشتبام پُرِ آدم است. خیلیها جلو دودکشها جمع شدهاند و سعی میکنند از سوز باد در امان بمانند. اَلیس مکنیل، که پیانویش همانجا در طبقه هشتم جا ماند-زور میزد که همه بیایید با هم «به تو نزدیکترم خدایا»* بخوانیم ولی کسی حرفش را نخرید. یکهو دیدم لَنگفورد رفته سمت بلندترین آنتنهوایی و پای آن سنگر گرفته. فکر کنم دارد با خودش خیال میکند آب که پشتبام و پنجرهی نورگیرها و دودکشها را در خود بپوشاند، جَستی از تیرک آنتن بالا میرود و سفت شاخههایش را بغل میزند. شاید به خیالش، آب فقط تا مچ پایش بالا میآید و همانجا میایستد. یکهمچین امیدی دارد. بعد هم حتما آب فروکش میکند و پایین و پایین و پایین تر میرود- و او هم جان به در میبرد. حالا آب دارد دور پنجرهی نورگیرها چرخچرخ میزند. باد تغییر جهت میدهد. موجها مستقیم دارند از اطلس میآیند.
*. اَسنشن یا اَسنسیون در لغت به معنای معراج است.
*. سطری از نیایشواره ای سرودهی «سارا فلاور ادامز»، شاعر قرن نوزدهم. شعری که گفته میشود سرنشینان کشتی تایتانیک پیش از غرق شدن، آن را همخوانی کرده بودند.
بیخیالِ سکس است
بیخیال سفر
بیخیال ریختنِ الکل به مغز
با اولین جرعه از شراب
بیخیال آن آتش دلکش
که فرو میغلتد از گلو.
بیخیال بگومگو
بیخیال بزنبکوب
بیخیال اینها و
کتابها
که ورقهاشان سنگین شده و
تورقشان سخت.
تنها چیزی که مانده
تصویر محو آسمانیست
که هوایش
تمرینِ صحنهی آخر میکند
تنها چیزی که مانده
خالیِ آبیرنگی است
در پس آن قایق سفید
-کلاهِ آهارخوردهی پرستار-
که او را با خود میبرد به دریا.
لیندا پاستان
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
اگر گفتند زندانی نیستم
حرفشان را باور نکن
یک روزی مجبورند راستش را بگویند
اگر گفتند آزادم کردهاند
حرفشان را باور نکن
یک روزی مجبورند راستش را بگویند
که دروغ بوده است
اگر گفتند به حزب خیانت کردهام
حرفشان را باور نکن
یک روزی مجبورند راستش را بگویند
که وفادار بودهام.
اگر گفتند
در فرانسهام
حرفشان را باور نکن
باور نکن اگر مدارک جعلیام را نشانات دادند
باور نکن اگر عکس جنازهام را نشانات دادند
باور نکن
باور نکن اگر گفتند شب سیاه است
اگر گفتند شب سیاه است
اگر گفتند صدای نوار، صدای من است
اگر گفتند امضای پای اعتراف، امضای من است
اگر گفتند دو دوتا چهارتا است
حرفشان را باور نکن
باور نکن
هر چه گفتند
به هر چه قسم خوردند
هر چه نشانات دادند
باور نکن.
عاقبت
اگر روزی رسید که
به شناسایی جسد صدایت کردند
حتی اگر مرا دیدی
اگر صدایی گفت
ما کشتیماش
بیچاره شکنجه را دوام نیاورد
مرده است
اگر گفتند که من
کلا قطعا حتما
مردهام
حرفشان را باور نکن
حرفشان را باور نکن
حرفشان را باور نکن
آریل دورفمان
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
لئونارد کوهن/کانادا
@tomashghulemordanatboudi
یه قدم بیا جلو
ما شنیدیم تو آدم خوبی هستی
کسی نمیتونه تو رو بخره
اما رعد و برقی که به خونهها میزنه رو هم
کسی نمیتونه بخره
سر حرفی که زدی میمونی؛ چه حرفی زدی؟
روراستی و عقیدهت رو رک و پوستکنده میگی؛ کدوم عقیده؟
شجاع هستی؛ در مقابل کی؟
عاقلی؛ واسه کیا؟
منافع شخصیت رو در نظر نمیگیری
پس منافع کی رو در نظر میگیری؟
دوست خوبی هستی
واسه آدمای خوب هم دوست خوبی هستی؟
حالا به ما گوش کن:
میدونیم تو دشمن مایی
به خاطر همینه که الان میذاریمت سینهی دیوار
اما با توجه به شایستگیها و خصوصیات خوبت
میذاریمت جلو یه دیوار خوب
و با یه گلولهی خوب
از یه تفنگ خوب بهت شلیک میکنیم
و با یه بیل خوب دفنت میکنیم
توی یه خاک خوب.
برتولت برشت
ترجمه: گلاره جمشیدی
@tomashghulemordanatboudi
سوراخ توی دیوار
اتگار کرت
محمدرضا فرزاد
توی خیابان برنادُت، درست بغلدست ایستگاه مرکزی اتوبوس، سوراخی توی دیوار هست. یکزمانی، یک خودپرداز آنجا بوده، انگار خرابمراب شده، یا کسی ازش استفاده نکرده، برای همین از بانک با وانت آمدهاند و بردهاند و دیگر هم برش نگرداندهاند.
یکروز، یکی به «عودی» گفته بوده اگر آرزویش را توی سوراخه فریاد بزند، برآورده میشود ولی عودی این حرف توی کَتش نرفت. راستش این است که یکروز از سینما که به خانه برمیگشت توی سوراخ فریاد کشید که دلش میخواهد «دافنه ریمالت» عاشقش بشود، ولی فایدهای نکرد. یکبار هم که حسابی احساس تنهایی میکرد توی سوراخ فریاد کشید که دلش میخواهد با فرشتهای دوست بشود و هنوز نگفته فرشتهای ظاهر شد، ولی فرشته خیلی رفیق درنیامد و هر وقت عودی احتیاجش داشت غیبش میزد. فرشته لاغرمردنی بود و قوزی، و همیشه برای اینکه بالهایش را قایم کند، بارانی کمربنددار تنش بود. آدمهای توی خیابان حتم فکر میکردند ازین قوزیهاست. بعضی وقتها که فقط خودشان دوتا بودند، بارانیاش را درمیآورد. یکبار حتی اجازه داد عودی به پر بالهایش دست بزند. ولی هر وقت کس دیگری توی اتاق بود، از تنش در نمیآوردش. بچههای کلاین یکبار ازش پرسیدند چی زیر بارانیاش هست و او هم گفت یک کوله پشتی پر از کتاب که مال خودش نیست و دلش نمیخواهد خیس شوند. در واقع، همهاش دروغ می گفت. قصههایی برای عودی تعریف میکرد که ته دل آدم را خالی میکند: دربارهی جاهایی توی آسمان، دربارهی آدمهایی که قبل اینکه بروند توی تختخواب سوئیچشان را روی ماشین جا میگذارند، دربارهی گربههایی که از هیچچیز نمیترسند و چِخمِخ حالیشان نمیشود. حالا اینکه چقدر قصه از خودش میساخت بماند، از آن بدتر این بود که قسم و آیه هم میآورد.
عودی عاشق او بود و همیشه همه زورش را میزد که حرف هایش را باور کند. حتی چندبار که دست و بالش تنگ بود، بهش پول قرض داده بود. اما او به عنوان یک فرشته، یکبار هم بهش کمک نکرد. فقط حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد، و قصههای صدتا یک غازش را سر هم میکرد. عودی در آن شش سالی که میشناختش، اصلا آنقدر ندیدش که برایش کوکتلی درست کند.
وقتی هم رفته بود آموزشیِ خدمت و بدجور احتیاج داشت با یکی حرف بزند، فرشته، قشنگ دوماه تمام غیبش زد. بعد یککاره با ریش نزده و یک قیافهی ازم-نپرس-چی-شدهای برگشت. برای همین، عودی هیچچیز ازش نپرسید و یکشنبهاش با شلوارک، دوتایی، روی پشت بام نشستند، آفتاب گرفتند و شل کردند. عودی، آسمان و سیمهای آنتن و صفحههای انرژی خورشیدی پشت بامهای دیگر را نگاه میکرد. تا یکدفعه به ذهنش رسید که در تمام طول این سالها که با همند یکبار هم ندیده فرشته پروازی کند.
به فرشته گفت:« چه طوره پا شی این دور و بر یه چرخی پَری بزنی. یه هوایی عوض کنی»
و فرشته گفت:« حرفش هم نزن. اگه یکی منو ببینه چی؟»
عودی غر زد که:«یالّا تنبلی نکن. فقط یهکم. جان من!» ولی فرشته فقط از توی دهانش یک صدای حالبههمزنی درآورد و یک گولّه تف و خِلط سفید انداخت روی قیرهای پشت بام.
عودی ترش کرد و گفت:«باشه. ولی من شرط میبندم تو بلد نیستی پرواز نکنی»
فرشته هم درآمد که:« معلومه که بلدم. فقط دلم نمیخواد مردم ببیننم. همین»
از همان پشت بام، آنطرفتر چند بچه را دیدند که داشتند بمبِ آبی* پرت میکردند. عودی لبخندی زد:« میدونی یهموقعی وقتی خیلی کوچیک بودم، قبل اینکه ببینمت، خیلی میومدم این بالا رو سر مردم تو خیابون آب مینداختم. از بین اون سایبون و اون یکی، نشونهشون میگرفتم» همینطور که خم شده بود روی نرده و داشت فضای باریکِ بینِ سایبانهای روی بقالی و روی کفشفروشی را نشان میداد، توضیح میداد. «مردم سرشون رو م گرفتن بالا و تنها چیزی که میدیدن سایبون بود. نمیفهمیدن از کجا میآد»
فرشته هم بلند شد و به خیابان نگاه کرد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. یکدفعه، عودی از پشت تقهای زد به پشتش و فرشته تعادلش را از دست داد. عودی فقط داشت شوخی میکرد. اصلا قصد اذیت و آزار فرشته را نداشت، میخواست مجبورش کند کمی پرواز کند، که یککم بخندند. ولی فرشته مثل گونی سیبزمینی آن پنج طبقه را سقوط کرد. عودی، هاج و واج، به او که آن پایین دراز به دراز افتاده بود کف پیاده رو، نگاه میکرد. بدنش کلا بیحرکت مانده بود، فقط بالهایش مثل کسی که دارد جان میدهد، هنوز پِر و پِری میکرد. تازه آن موقع بود که بالاخره فهمید هیچکدام حرفهایی که فرشته به او گفته بود، راست نبوده. این که او اصلا فرشته نبوده، فقط یک دروغگوی بالدار بوده؛ همین.
*. یک بازی تابستانه که در آن بچهها مشمعهای پلاستیکی را پر از آب میکنند، درشان را گره میزنند و آنها را به خیال خود مثل بمبهای پر از آب، بر سر مردم کوچه و پیاده رو میاندازند.
@tomashghulemordanatboudi
یادداشتهای توی بطری
جیمز استیونسن
ترجمه: محمدرضا فرزاد
(بطری ای حاوی یادداشت های ذیل پای کوهی در جزیره اَسنشن* در آبهای جنوب اقیانوس اطلس پیدا شد)
23 مارس. هفت صبح. از پنجره آپارتمانم بیرون را نگاه کردم، دیدم آب، طرفِ تمامِ خیابان هشتاد و ششم، تا طبقه دوم بالا آمده. دیروز، تا دمدمای غروب، سردر تمام سینماهای سمتِ لگزینگتون هنوز پیدا بود، ولی صبح همهشان غیب شدند. البته، دیشب، چراغی در کار نبود، سه روز است برق شهر رفته. ( نه تلفنی داشتیم، نه آبی، نه شوفاژی، نه تلویزیونی. شوفاژ و تلفن که بهخاطر اعتصاب مخابرات و پمپبنزینها از چند روز قبلش از کار افتاده بودند. یک تعدادی رادیو سیار کار میکنند که آنها هم فقط صدای پر خشوخش بوق میدهند.) برف سبکی هم میبارد.
4 عصر. هوا باز تقریبا تاریک است، آب دارد به طبقه چهارم نزدیک میشود. امروز نه هواپیمایی دیدیم نه هلیکوپتری. احتمالا سیل، اول از همه به فرودگاه رسیده و هر هواپیمایی هم که توانسته بپرد الان دیگر باید بنزین تمام کرده باشد. به نظر میآید امشب هم از آن شبهای پارتی و بزن بکوب است. در خیابان، نور شمعها و چراغ ماشینها پنجره خانهها را هاشور میزدند، توی آپارتمان ما هم صداهای بلند و کیفوری که در پلههای اضطرای طنینانداخته، به گوش میرسد. کلی صدای جیغ و خنده میآید. بچهها طبقمعمول دارند توی هال خانهها با دوچرخههاشان دور دور میکنند و بزرگترها هم، تیپهای جورواجور زدهاند و شمع و مشروب بهدست، آپارتمان را زیر پا گذاشتهاند و از این پارتی به آن پارتی میروند. این ویلیامزها که قرار بود بروند سفر روی قایق تفریحی، با همان لباسهای سفریشان افتادهاند به رقص، آدری با کت خز و مایوی یکتکه، هرولد هم با ماسک و فلیپر غواصی. کلی چیز هم از پنجره پرت کردهاند بیرون؛ اِد شی، طبقه هفتمی، داشت با یک پرتقال، با یکی توی ساختمان آنور خیابان، دسترشته بازی میکرد؛ یکجماعتی هم صفحه گرامافونها را تند و تند برمیداشتند و عین فریزبی به سمت هم پرت میکردند. کلی شوخی خرکی هم میکردند. کارسون، طبقه هشتمی، از پنجرهاش خم شد و یک کیسهی پر آرد را ول کرد توی سر آنهایی که آنپایین سرشان را کرده بودند بیرون. بزرگترین پارتی دیشب توی خانه مکنیلها بود، طبقه چهارمیها؛ آلیس پیانو میزد و همه تا ساعت سه شب باهاش میخواندند و میرقصیدند. امروز، یکدسته از این داوطلبها، نقدا دارند پیانویشان را میبرند طبقه ششم، خانهی وبِرها، این وبِرها هم که خیال دارند همه را بکشند توی خانهشان) فیل لوئیس، دیشب سر همه را گرم کرد، میگفت یک کشتی که داشته میرفته سر راهش، بالای ایستساید منهتن، دو تا مسافر زده. مارتین، دربان آپارتمان، یکیدو روزی مست بود؛ درِ واحد وِنکرها که رفته بودند اسپانیا را در طبقه دهم باز کرده و توی خانهشان بار انداخته و یکتنه با خیال راحت از خجالت لیکورهاشان درآمده بوده. هنوز توضیحی در مورد سیل ندادهاند، فقط همان شایعههایی هست که بین این ساختمان و آن ساختمان رد و بدل میشود. در طی روز، تحرکات زیادی در خیابان هشتاد و ششم بود. تا یکمدتی همه داشتند یکعالمه روزنامه که آتش زده بودند از پنجره میانداختند بیرون و شناورشدنشان روی آب را تماشا میکردند؛ ترافیک سنگینِ قایق بود، قایقهای موتوربیرون، پارویی، یک شناور «سیرکللاین» پر از مسافر، یک یدککش کوچک، یک قایقموتوری پر از یکمشت مستِ عربدهکش که داشت با طناب، اسکیبازی را که لباسغواصی تنش بود، پشت سرش خِرکش میکرد. یکساعت قبل، شهردار هم سوار بر یک کروز «کریسکرفت» که پرچم شهر بر دُمش نصب و عرشهاش بیخ تا بیخ پر از مقامات بود، با لبخند خبیثانهای از پیش چشممان گذشت. احتمالا آب الانه باید دیگر به کاخ «گرِیسی» رسیده باشد، هرچند کاخ، روی بلندی است.