Instagram: mohammadreza.farzad دریچهای به شعر، عکس و موسیقی جهان
هفتهی فیلم «ناداستان خلاق»
به انتخاب محمدرضا فرزاد
۱۱ - ۱۹ آذر ۱۴۰۲
بهزودی اطلاعات برنامه و شرایط نامنویسی اعلام خواهد شد.
در این سلسله نمایشها، صرفاً به تماشای فیلمهای مستند نمینشینیم. گاه به تماشای آثاری مینشینیم که نه سر داستانپردازی و قصه ساختن دارند نه داعیهی نسبت با واقعیت، عیننمایی و حقیقتمندی. بدین معنا شاید مستندهایی ببینیم سراسر ذهنی و متخیل و داستانیهایی ببینیم غیرقصهگو، مستندنما یا پر از مواد و مصالح مستند. به عبارتِ «ناداستان» رضا دادهایم. هم این عبارت و هم معادل انگلیسی آن Nonfiction در توصیف سینمایی که سعی بر نمایش آن داریم، رسا نیستند و مناقشه برانگیزند. برخی وجه ممیزه Fiction را تخیلِ آن میدانند و برخی داستانگوییِ آن، و بدین ترتیب Nonfiction را یا غیرتخیلی یا غیرداستانی ترجمه کردهاند. شاید ازین منظر آن را با تعبیری عرفی از مستند بهعنوان فیلمی غیرتخیلی و غیرداستانی یکی بگیریم. یعنی فیلمهایی که محتوا و عملکردی مبتنی بر واقعیت دارند. خب این برای شروع بد نیست.
https://www.youtube.com/watch?v=wIKzqgpsTMI
فرصت کمیاب تماشای فیلم مستندی درباره کالوینو، سفرش به ایران و تاثیراتش بر ادبیاتمان را ازدست ندهید. مخصوصا که عکسهای دیدهنشدهای از او در شهرهای ایران میبینید.
@tomashghulemordanatboudi
Photo: Elliott Erwitt
@tomashghulemordanatboudi
در صحبت و مصاحبتِ رییسِ روز و رفیقِ شب
محمدرضا فرزاد
در فاصله سه ماه، از اسفند تا اردیبهشت، سه رفیق نازنینام را از دست دادم، هر سه زورباوار، غلغله در میانهی مشغله، رقصان میان جمع، خصم مرگ و پناهگاه من بودند. پدرم، یارعلیِ پورمقدم و رضای حداد. اولین یادِ من از آنها، تصویر کسی است که با خنده و شوخی، منتظر، لای در ایستاده تا برسم و به جمع و شادی بپیوندم. «بهبه...آقا ممَرضا» (یا به قول یارعلی: «ممرض»). حالا میخواست ناهار خانوادگیِ ظهرِ هر جمعه باشد یا کافهنشینی پنجشنبه ظهر شوکا یا مهمانیهای پر از بزنبکوب و شادخواری گاهی سه روز در هفته. هر بار که غم عالم به دلم مینشست، به ته میرسیدم، فکر میکردم ستارهای در آسمانِ بخت ندارم، امیدم به آینده خودم، ناامید میشد، تنها نسیم خنکِ جهنمِ این زندگی، یا خانهی بابا یا کافهی شوکا بود یا شبکهی آفتاب. میشد رفت و آسایشی گرفت و مطمئن بود که نه ملامت میشنوی نه نصیحت که هیچ، چای دبشی میخوری و لطیفه و حرف خوش میشنوی. چون این سه رفیق، هیچ وقت در پوستین تو نمیافتادند، سرک به روح تو نمیکشیدند، جانب مناعت طبع تو میداشتند، و غم رفیق میخوردند. صحبت ظلم نمیکردند، غصه ظلم نمیخوردند، حکایت سیاست نمیکردند. وقت مرگ نداشتند و هر فرصتی را برای زندگی مغتنم میداشتند. و صحبت از آنها، صحبت از مصاحبت درویشان است.
از کران تا به کران صحبت ظلم است ولی/ از ازل تا به ابد صحبت(فرصت) درویشان است.
شاید برای همین امروز حریف و رقیب و حاسد و ناصح و رفیق و دشمن (که نداشتند) در سوگ آنها اشک میریزند. چون سبکبال زیستند، به وزن پری در باد، نه از کینه گفتند، نه از مکنت، تنها از زندگی گفتند و حکمتگوی و شادخوار زندگی بودند. و من میدانم که حالا آنها چقدر-بیش از ما- دلشان برای زندگی، برای ما، برای جمع، تنگ شده است و هر بار که به این فکر میکنم بند دلم پاره میشود.
از این سه نفر، رضا هم رفیقم بود هم رییسم (و چقدر رییس بودن به او میآمد). بیست و سه سال رییسِ روزم بود و رفیق شب. من هم مثل خیلی از کارمند-رفیقاناش در روز از او حساب میبردم و در شب با ما رفاقتِ بیحساب کرد. توان غریبی در برقراری چنین توازنی داشت. باور نمیکردیم او که یکتنه، هوش و سواد صدبازاریاب داشت، او که نبض بازار دستش بود و دست بازار از پیش میخواند و در چلسات کاری به لحظهای، شعبده بازانه، حرفی میزد که شگفتا گره کور از تقلای بیثمر کارفرما و ما- بچههای گروه خلاقه یا استراتژی یا امور مشتریان- باز میکرد، او که بنبستهای چندماهه را در نشست یکساعتهای حل و فصل میکرد، او که با خوابهای کوتاه و بریده بریده، صبح اول وقت قبل از کارمندانش، سر کار حاضر بود و در روز ،گاهی با تمرکز پولادین بیش از چهلپنجاه تصمیم گران میگرفت، چگونه و با چه جان پرشوری، ساعت کاری تمام نشده، برنامه جشن شبانه با کارمند خنگ خدایش که من باشم میریخت و میگفت «دیر بیای کشتمت!».
او که درس تبلیغات نخوانده، به تجربه و شم و هوش، چنان تردست و خلاق، راه بسته میگشود که صد معمم و مجتهد و دانشمند عرصه، انگشت به دهان میماندند، چهطور میتوانست گوش شنوای رازهای خانوادگی و حکایت رنج خیل صدها کارمندش باشد، همه را به حافظهای سترگ بسپارد، و در بزنگاه، پدروار، شانهی زاری باشد و دست یاری و شادخوار شادی ما. «کی بیاییم عروسی؟»
چه طور توانست آفتاب را خانوادهای کند که هر کارمندی- نرفته- یا هوای برگشتن کند یا یاد خاطرهی خوش. مثلا من، هیچوقت بند نشدم، به تناوب، چند سال یکبار، حتی در میانهی تحویل کار، به هوای ساختن فیلمی، ترجمه کتابی، ادامه تحصیلی، کار را رها کردم و رفتم و رضا که شاکی میشد چیزی نمیگفت، لبخندی میزد و در میآمد که «ما رو یادت نره» چون میدانست این پسرک هر چه چموش و بلندپرواز باشد، باز به جمع خانواده، به آفتاب برمیگردد؛ که برمی گشتم و برمیگردم. مثل دهها نفر دوست و کارمند دیگر. دیده بودم چندتایی منتقد کارش در تئاتر و تبلیغات که حتی بد و بیراه به او گفته بودند چهطور بعدتر رفیق قافله او شدند و در حیرت از بخشش و رفاقتی که میانشان رفت، ماندند.
برای منی که از هر مبالغه بیزارم و از پیش میدانم سخن گفتن از رضا، گرفتار ورطه اغراق مینماید، تفصیل و توصیف بیشتر، سخت است. اما چه باک از طعن رقیب، بگذار شهادت دهم که رضا هیچوقت نه سرزنش کرد و نه تنبیه ( هر چه بود به شوخی بود و برای لحظهای، با قهقهای بلند: «یک مشت خل و دیوونه دور خودم جمع کردم»)، نه دم از توان و استعداد شگرفش زد، نه رقابت کرد که حریفانش را قلبا دوست داشت، نه مکنت و ثروتش را به رخ کشید، نه آن چنان که سزاوار بود به خودش رسید.
@tomashghulemordanatboudi
ماتیو سَگلیو/فرانسه
@tomashghulemordanatboudi
در بامداد کاهل شنگرفرنگی از برابر خانهات میگذرم
کرکرهها بستهاند و پنجرهها باز
و نسیم دریاچه
حال نفسهای تو بر گونهام دارد.
تمام روز در بارش گاه به گاه باران قدم میزنم
در بوستانی متروک لاله شنگرفرنگی میچینم
که قطرههای زلال باران چسبیده به گلبرگهایش.
در ساعت پنج عصر، تنها رنگ بی یار و یاور شهر همین است.
در غروبی بارانی از برابر خانهات میگذرم.
محو و تار میبینمت غلتان میان دیوارهای روشن
دیروقت شب، مقابل تکهکاغذی سفید مینشینم
تا اینکه گلبرگ شنگرفرنگ فروافتادهای،
پیش رویم به تپش میافتد.
کنت رکسرات
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
برای نوشتن شعری
که سیاسی نباشد
باید گوش سپرد به صدای پرندگان
و برای شنیدن صدای پرندگان
باید قطع شود صدای این جنگنده
مروان مخول
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
در پاریس می میرم، در کولاک ِ باران
به روزی که هم اکنون نیز در خاطر ِ من است
در پاریس می میرم... و این آزارم نمی دهد...
حتم در پنج شنبه روزی چون امروز، در خزانی.
پنج شنبه خواهد بود چرا که امروز نیز پنج شنبه است و
همین حالا هم که دارم این سطرها را می نویسم
شانه هایم را به دست مصیبت سپرده ام.
هیچ گاه چون امروز چنین راه ِ خود را کج نکرده ام
و سفرم را در راه هایی که در آن تنهای ِ تنهایم، چنین در پیش نگرفته ام.
سزار وایه خو مرده است. گرفتندش
و با آن که کاری به کارشان نداشت همه گی
با ترکه و طناب بر تنش کوفتند.
شهود ِ واقعه به قرار ذیل اند:
پنج شنبه ها، استخوان ِ شانه ها، تنهایی، باران و جاده ها
سزار وایه خو/ محمدرضا فرزاد
@Farzadoc
افتخار تنها ترجمه ی فارسی رمانی از فوسه در مجموعه برج بابل
تبریک به حسام امامی، از همراهان و اعضای کانال
@tomashghulemordanatboudi
کریاکس کالایتزیدیس/یونان
@tomashghulemordanatboudi
سیگار بی تو هرگز، ای آتش من.
وقتی که رفتی هم
سیگار تو در زیرسیگاری من می سوخت
و رشته ی بلند خاکستری خاموشی را دود هوا می کرد
لبخندی به حیرت برلب آوردم که
حالا کیست که این را نشانه ی عشقی پرشور پندارد:
سیگاری در زیرسیگاری یک غیرسیگاری.
آخرین حلقه که لرزان به بالا می رفت
نسیمی سرد، دود را دور صورتم پیچاند.
به خاطر طعم بود یا بو؟
که باز پیش من بودی و من مست لب های توتونی ت.
گفتی چراغ را خاموش کن.
و بگذار دود لم بدهد در تاریکی.
چنین گذشت تا آخرین خوشه ی خاکستر نیز
لای گل های زیرسیگاری مس
از نفس افتاد
و من با خودم گفتم
پاس ها از شب گذشته باشد هم
من تا واپسین بوسه ات را در مشام خواهم کشید.
ادوین مورگن
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
آلساندرو پیتونی/ایتالیا
@tomashghulemordanatboudi
دعوتم کن که شب را در دهان تو سر کنم
بگو از جوانی رودها بگو
زبانم را به چشمهای شیشهایت بچسبان
و پرستاروار زیر دوشم را بگیر
بعدش با هم بخوابیم
چرا که عمر بوسه، مستعجلتر از شب است
جویس منصور
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
شبی زمستانی بود که در خانهاش نشسته بودیم روی صندلیهای بلندی از چوب روشن، با چند حباب بزرگ زرد که نیمرخهایمان را روشن میکرد و این بار چند نفر بیشتر نبودیم. دوباره، شب بغض بود در میانهی گرماگرم و رضا گفت که دیگر خسته شده است و قسمم داد که چراغ زندگیاش تنها در «آفتاب» میسوزد و اگر توش و توان کاری در او هست نه برای اندوختن ثروتی که برای تدوام راه آفتاب است که رزق و روزی صدها رفیق و کارمندش به آن گره خورده و گرنه دیگر نه پولی برایش طعمی دارد (یاد آن عادت سفرهای مشترک میافتم که همیشه کیف جیبی پر از پولاش را این جا و آن جا، گم میکرد) نه شهرتی؛ که از هر دو به قدر کافی داشت. و ما رفقا و بچههای شرکت همه این را خب فهمیده بودیم. رضا خیلی برای خودش زنده نیست ( برای ما زنده بود؟)
پدر. آن شب، من در چهرهی پنجاه ساله او، این بار پدری میدیدم دلسوز که قلب مهربانش، جان بیقرارش، چون حبابهای بالای سرش، گرم میسوخت. و یاد آن سرمای زمستان آمستردام افتادم که گفت چقدر سرد است بیا چیزی بخوریم گرم شویم و من میدانستم که منظورش چیست این که برویم پای آن کیوسکهای چرخدار یکی دو تا هاتداگ « کر و کثیف» بزنیم. هنوز همان بچهی خاکیِ «آباده» مانده بود و تجمل و تکلف را همیشه دست و پاگیر میدید. و من تمام راه را با همان ده سال فاصله سنیمان حس میکردم پدری پسرکش را به گشت و گذار برده است. رضا جان!
باید و وقتش است که بگویم چه قدر خفن بودی. باید با هزار کلمهی سنجیده و علمی از توان تو در مدیریت، در بسیج کردن آدمها، در ساختن حس همدلی و همکاری بین کارمندان بگویم، از درک غریزی شگفتات از تبلیغات و تئاتر، از خودساختگی و سختکوشیات در مسیر موفقیت آفتاب- یکی از پبشروترین شرکت های تبلیغات مملکت- بگویم. ولی میدانم با این که شاید ته دلت خیلی هم بدت نمیآمد، اگر کنارم بودی حتما دستپاچه میشدی، خجالت میکشیدی، زود بساط شوخی راه میانداختی که بیش از این از تو تعریف نکنیم. لابد میگفتی:«اااااا....بس کن دیگه ممرضا» آن هم تویی که توی جمع، پیش غریبهها، حتما حرف موفقیت ما بچههای آفتاب توی مسابقات و جشنواره ها را پیش میکشیدی، پز میدادی و افتخار میکردی. چه حس پدرانهای.
*
رضا من به رفاقت با تو افتخار میکنم. به رفاقت با بزرگمردی که تو بودی. دوست دارم چشمهایم را ببندم و تصویر یادهای تو را دانهدانه بیرون بکشم، آن یادهای خوشطعم و خوشبو را و سر وقت، با ظرافت تمام، کلماتم را تراش بدهم و قصه دلنشین تو را برای دیگران تعریف کنم. هر جقدر هم که باورنکردنی و مبالغهآمیز. میگفتی ته زندگی را درآوردهای ولی تو هم مثل پدرم، مثل یارعلی، لایق مرگ نبودی، اهل و اصل زندگی بودی و زندگی میبخشیدی. کاش هزار بار زندگی میکردی و ما همچنان، هزار هزار، به خانه و خانواده تو-آفتاب-رفت و آمد میکردیم. به خانهای که مثل خانه پدری همیشه گرم و پذیرا و درهایش به رویمان باز بود.
*این نوشته نخستین بار در فصلنامه بادکوبه منتشر شده است.
@tomashghulemordanatboudi
تریلر مستندی به کارگردانی محمد مقدم و مسعود میر
نمایش در مراسم صدمین سالگرد تولد ایتالو کالوینوی بزرگ
با حضور: بابک کریمی، ترانه یلدا، مژگان مهرگان، هاله ناظمی، محمدرضا فرزاد و...
امیدوارم فرصت نمایش عمومی فیلم به زودی فراهم شود.
@tomashghulemordanatboudi
در هر وداعی، اندکی مرگ هست
در هر وصالی، انبوهی فراق
ضربالمثل مهاجران
ترجمه: محمدرضا فرزاد
@tomashghulemordanatboudi
بغض سفید
زانوها و شانهها در عکسهای نیکوبذل
غم در زانوها و شانهها جمع میشود، جلوه میکند. در خمیدنها، خمودنها، فرونشستنها، لنگافتادنها. رنج و مصیبت را به زور زانو، بر شانه، به دوش میکشیم. از غم سر بر شانهی هم میگذاریم، سر به زانوی غم. زانوی غم به بغل میگیریم. اندوهگین و درمانده که باشیم، کاسهی چه کنم به دست میگیریم. کاسهای که کاسه زانو است. در عکسهای مرتضی نیکوبذل، وضعیت چه کنم را میبینیم، وضعیتی که خود را در حال و حالت کاسبان بیکارِ بازار بیرونق نشان میدهد. در سرهای خم، شانههای کج، دستهای از مچ افتاده، درهم حلقهزده، دستی که شصتِ دست دیگر را در خود گرفته و تنگ فشرده، و لِنگهای معطلِ ازهم گشوده. مردمانِ اگر نه زانو زده، از زانو افتاده. سر در جبین برده، با سگرمهها و شانههای فروافتاده، خیره در کاغذِ صورتحساب، خیره در موبایل، خیره در افق، خیره در هپروت. سیمای شهر خسته، وامانده، تهیدست. غم این بار نه در هیات فریاد، نه درهیات اشک که در رفتار و جنبش خفیف اندامها ظاهر شده است. غم نه در جایی که همیشه انتظار دیدنش را داری، نه در چشمها، که نشسته در خطوط چهرهها. این خطوط، سطور مرثیه فقر است. سطرهایی که باید سفیدخوانیاش کرد. سطرهایی مثل قفسههای خالیِ یک یخچال که تنها یک قالب پنیر دارد و دو سهتایی تخم مرغ و دیگر هیچ. پدرم میگفت چیزی غمانگیزتر، منحوستر و بغضآلودتر از یخچال خالی نیست. این شرم و بغض سفید. مردان این عکسها بغضی سفید در سینه دارند. سفیدی که خود کنایتی است به هر سیاهنمایی. این خطوط را این سطرها را که خواهد دید و که خواهد خواند. «که میافروزد که میسوزد؟ چه کسی این قصه را در دل میاندوزد؟»
این نوشته در شماره جدید ماهنامه شبکه آفتاب منتشر شده است.
@tomashghulemordanatboudi
✅ شصتوچهارمین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب منتشر شد.
♦️پروندهی ویژهی این شماره: دستمزد و فلاکت
🔻همراه با:
▪️گفتوگوی اختصاصی با طاهر بن جلون، نویسندهی مراکشی - فرانسوی
▪️مطالبی دربارهی «اوپنهایمر» تازهترین ساختهی کریستوفر نولان
▪️ترجمهی داستانی کوتاه از آریل دورفمان
▪️تئاتر در عرصهی سیاست و زندگی
▪️پروندهای با یاد خسرو حسنزاده
▪️نوشته و شعری از فؤاد نظیری با یاد احمدرضا احمدی
▪️نوشتهای تحلیلی دربارهی سینما و ادبیاتِ ابراهیم گلستان به قلم علی مسعودینیا
▪️حکایت زن قهرمانی که از چنگ طالبان گریخت
▪️و ...
♦️تازهترین شمارهی ماهنامهی شبکه آفتاب را از کتابفروشیهای معتبر سراسر کشور بخواهید یا در فیدیبو آنلاین بخوانید.
@aftabnetmagazine
یون فوسه، نویسنده نروژی، برنده جایزه نوبل ادبی سال ۲۰۲۳
@tomashghulemordanatboudi
نه! چنان که میپنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین میگوید به زن
و میرود
- شاید، اگر گنجشکی بر شانهام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او میگوید
و میرود
با هم میروند
در ایستگاه مترو از هم جدا میشوند
چون دو نیمهی هلو
و تابستان را وداع می گویند...
نوازنده ی گیتار از میانشان میگذرد
میان گریه میخندد
میان خنده میگرید
و می گوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایههایشان بنگرند
که در آغوش هم میروند
و عرق میکنند
و بر تابستان فرو میریزند
چون برگ های پاییز!
محمود درویش
ترجمه: مریم حیدری
@tomashghulemordanatboudi
پیتر کاوالّو/استرالیا
@tomashghulemordanatboudi