ـــــــــــــــــــــــ
من تماشاکُنِ سادهٔ سیاست هستم.
▪️سیاستمدارها اگر واقعاً سیاستمدار باشند و بهخصوص ایران برایشان حرف اول باشد، میتوانند از هم انتقاد کنند. تقیزاده میتواند منتقدِ مصدّق باشد، و مصدّق میتواند منتقدِ تقیزاده باشد. اینها دو بزرگ و مفاخرِ تاریخِ ما هستند.
▪️باید آدم دانشِ سیاسی حیرتآوری داشته باشد تا بتواند با برهان درست و قابل قبول ثابت کند که آیا خطِ مشیِ مرحوم دکتر محمدِ مصدق در برابر بریتانیا به نفع ایران بود یا خط مشیِ تقیزاده؛ این خیلی سخت است.
▪️من یک تماشاکُنِ سادهٔ بیفرهنگی در حوزهٔ سیاست هستم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۹ دیماه، جلسهٔ مجازی درس سال ۱۳۹۹
#محمد_مصدق
#سید_حسن_تقیزاده
#علی_دشتی
http://T.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت اول
هوای گرمی بود،شرجی لب هارا،پلک ها را،همه چیز رابه هم می چسباند.عرق ازسروروی بچه هاراه افتاده بود.تمام لباسهای بچه هاخیس شده بود ،ازعرق ،ازشرجی.
زن عصبانی بود،حق داشت،بیچاره نصف خرجی یک ماهش را برده بودند،دست آرش راگرفته بودوتند تند راه می رفت،انگار می دوید،با خودش حرف هایی میزد که نامفهوم بود
:ازمن......گرمای اهواز.........بیچاره ی بد بخت..... .
آرمان،محمدوداریوش هم به دنبال زن وپشت سرآنها سی چهل تابچه ی قد ونیم قدراه افتاده بودند،آرش به زورقدمهاش رابا زن همراه میکردیک لنگه ی دمپایی او که همان ابتدای راه ازپای او درآمده بودو همین مزید بر علت شده بود،قیامتی بود،هرکس می رسید می پرسیدچی شده؟آرش هم انگار نه انگارکه اتفاقی افتاده،مرتب می گفت به من چه،تقصیرخودش بود،خواست دعوا نکنه،اول خودش شروع کرد،به من که ربطی نداره،و این زن رابیشترکلافه می کرد،زن گفت:اگه صاحاب داشتی، تر بیتت می کرد!
آرش که به زوردرآفتاب چشمهاش را باز نگه داشته بود،سرش را بالاگرفت وگفت:
خاله فحش نده!!
زن وقتی این را شنید،دست آرش را تندی کشید وگفت یه فحشی نشونت بدم که کیف کنی،وقدمها ش را تند ترکرد.
آرش همین طور که به دنبال زن کشیده می شد با خودش می گفت:
کاشکی امروز نمی اومدم بیرون ،کاشکی می موندم خونه.
******
ساعت ده بود،آرش ،داریوش ،آرمان ومحمد،از بی کاری درس و کتاب و تا بستان ،توی کوچه وپس کوچه های منبع آب پرسه می زدند.
هرجاسایه ای می دیدند،به آن پناه می بردند.
آرمان پدرش کارگر شهرداری بود،با سه چهار تا خواهروبرادرکوچک تر از خودش،لهجه ی رامهرمزی قشنگی داشت،ولی خیلی لاغربودوقتی گریه می کرد به زور نفسش بالا می آمد،چهره ی آفتاب سوخته ی
جذابی داشت باموهای فر،خوب می دوید ،توی دویدن اول بود.
داریوش نفردوم این گروه چهار نفریِ،پسری ریز نقش،جسور،درس نخوان،یعنی درس نمی خواند ولی حقیقتا وقتی می خواندنمره اش بیست بود.خاونواده ی آنها چها ر نفر بود،پدرش بیچاره یک درد بی درمان داشت،معتادبود،از هرسال ده ماهش زندان بود،دوماهی که خانه بود پلاس بودتوی رختخواب،وخرج خانه با مادر بود،نفرسوم،محمد ،لاغروکشیده،اصلا به این گروه چهارنفری نمی خورد،تو هر چیزی اول
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://T.me/Toovis
.
در حیرتم
چگونه درختی سواد شکفتن ندارد
وقتی که تو آموزگاری.
به کتابهایم دل نبستم
کشتیها غرق میشوند وقتی از کاغذند
من هم روزگاری با واژهها به سوی تو میآمدم
مرا بر ساحل یافتند با انبوهی الفبا بر پیکر من
که میگریستند.
اراده رود بیحاصل است
وقتی سرراهش درههاست.
مطمئنا شهاب
جرقه دوربین فرشتهها نیست
اما دیدم صورتهای فلکی، صورت توست.
کاش زنده بودم
و نقشه راهها را عوض میکردم
طوری که تو تنها از رگ من بگذری
اما همه چیزی که به این سادگی نیست
شنیدهام پر درآوردی، وقتی که به من رسیدی
و چنان دور گشتی، که تو را دیگر ندیدم.
#شمس_لنگرودی
http://T.me/Toovis
عصر بیدردی، به حكم طبیعت باید یک دورانِ درد به دنبال داشته باشد. مفهومِ کنایهایِ تناوبِ دورههای کامروایی و ناکامی در جهانبینیِ ایران باستان، چه بسا که توجیهِ خود را در همین سرنوشت انسان بیابد. حسابِ آدمیزاد باید با طبیعت متعادل باشد تا زندگی به سِیر طبیعی ادامه دهد. تنعّم و آسایشِ مستمر و بیش از حد، قوائم جسمی و روحی را کاهل میکند و در نتیجه، داد و ستد با طبیعت دستخوش عدم توازن میشود. در دوران تنگی، نیازها از نو قوا را برای کشش و کوشش آماده میکنند و پس از آن که طبیعت حقّ خود را وصول کرد، زندگی اندک اندک باز میگردد به دوران فراخی.
انسانیّتِ انسان هرگز حتّى بهشت را با دستبند و زبانبند نپذیرفته است. آزادی در اینجا البتّه به معنای خام و طبیعی و عام و جاودانیِ آن است. مفهومِ پیچ در پیچِ ظاهر فریبِ امروزی را هنوز به خود نگرفته است؛ غیرت است و حمیّت و همّت؛ رگ و استعدادِ برخورندگی، و خلاصه آنچه از گوهرِ انسانیِ انسان جدایی ناپذیر شناخته میشده و خارج از مرز آن، دیگر زندگی ارزشِ زیستن نداشته.
#داستان_داستانها
دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
http://T.me/Toovis
قسمت دوم و پایانی داستان «کفش ها»
می گوید:کسی که کفش های تورا برده پابرهنه که نیامده حتماً با کفش بوده!!توهم کفش های اورا بپوش وبرو.این کاررا کی می توانی بکنی.!!درسته؟؟
چشمانم برقی می زند!خدای من راست می گوید.چرابه فکرخودم نرسیده بود.سراسیمه بلند می شوم واینبار به کسی توجه نمی کنم وبه حیاط می رو ویک راست می روم سراغ کفش ها.اما کدام کفشها مال کفش دزداست.همه را برانداز می کنم.همه خوب ونو هستند.دل توی دلم نیست.پسرصاحب خانه بیرون می اید.ومی گوید.حرفم درست بود.
می گویم:پسرخوب حالا کدام یکیشان مال من می شود؟
.پسرک لبخندی می زند ومی گوید:
باید صبرکنی تاهمه بروند،کفش هایی که می ماند حتما مال شماست. دیگر!!
سریع گفتم :
حالا به این بزرگواران بگو بیایند ومشکل من را حل کنند.!!
پسر گفت :عمو این ها همه مهندس ودکتر هستند.زشت است دارند با پدرم درمورد رای ورای گیری حرف می زند نمی شود که.! نه، می شود.خودتان بگویید می شود؟؟
دیگرقاطی کرده بودم کشش نداشتم .باید صبرمی کردم تاهمه بروند.دوباره داخل می شدیم.همه رفته اند هفت هشت نفری بیشتر نیستند.می نشینم دیگر از کت وکول افتاده ام.
مردی که داشت حرف می زد گفت:
آقا توبرو جلو ماعین کوه پشتت ایسادیم.من خودم هزارا تا ردیف می کنم.اگر هرکدام ازما هزارتا ،فقط هزارتا رای برایت جورکنند رفتی داخل؟؟آره شک نکن.
همه که هرکدامشان چیزی می خورند به علامت تایید سرتکان می دادند..صاحب خانه از چهره اش معلوم بود که قند توی دلش آب شده است.
من تمام هوشم پیش کفش های داخل حیاط بو با خودم می گفتم:
.همه ی کفش ها نو است وگران قیمت!دیوانه!!.کفش های به این خوبی را گذاشته وکفش های مرا برده؟!.بیچاره!! تا اوباشددیگر وقت پوشیدن کفش حواسش را جمع کند.تقصیرخودش است خواست حواسش را جمع کند.دوساعت مارا معطل خودش کرده.
یکدفعه انگار طوری شده باشد همه بلند می شوند.درست است وقت رفتنشان رسیده بود.برای من لحظه ی با شکوهی بود.همه به طرف حیاط حرکت می کنندمن هم به دنبال آن ها.هیچ وقت فکرنمی کردم پوشیدن کفش دیگران این قدر برایم مهم باشد.پاهاکه داخل کفش ها می شدانگار لقمه هایی بود که بعضی راحت وبعضی به زور توی دهان جا می می دادند.کم کم همه از حیاط خارج شدند.حیاط که خلوت می شد به سراغ کفشها رفتم.اما باسرجایم خشکم می زند.نیست.هیچ کفشی نیست.همه را برده اند.اب توی دهانم خشک می شود.مگر می شود.یعنی طرف پابرهنه امده بود.یا کفش های خودش را توی دست گرفته ورفته است؟؟.درهرصورت نیست.که نیست.
پسرصاحب خانه وارد می شودومی گوید:
چه شد اندازه ی پایت هستند؟؟بعد نگاهی به جوراب های سفید من می اندازد.وبا کمال تعجب می پرسد چرا پابرهنه ایی.
می گویم نیست.همه را پوشیده اند.پسرک گردن می کشد وبه سمت گوشه مخالف حیاط که ما ایستاده ایم می رود .صدایم می کند ومی گوید فکرکنم این هاهستند.تند به طرفش می روم.یک جفت کفش قهوه ای که پشتشان خوابیده وازدوطرف باد کرده..
28/1/92
#ایوب_بهرام.اهواز
T.me/Toovis
گزارش مرگ و بدرقه و خاکسپاری پیکر #نیما_یوشیج
#نیما_یوشیج سالها بود كه از بيماری سینه پهلو (ذات الریه) رنج میبرد و حالش آن قدر بد بود كه به سختی نفس می كشيد. شراگیم (پسر نیما) می گوید: يك شب تصميم گرفتيم او را به تهران بياوريم و به بيمارستان ببريم و چون وسيلهای در آن شرايط برای بردن او از روستای يوش تا سر جاده ی بلده و يافتن وسيلهای كه به سوی تهران بيايد در دسترس نبود، با توبرههای كاه، روی پالان يك الاغ را مانند تخت درست كرديم و او را روی آن خوابانديم و تا سر جاده و دسترسی به اتوبوس برديم و پس از رسيدن به دروازه قزوين از اتوبوس پياده شديم و هوا خيلی سرد بود، پدر را به كنار پيادهروی خيابان برديم و لابه لای چند پتو و جامه پوشانديم تا اين كه وسيلهای يافتيم و او را به بيمارستان برديم.»
ساعت دو بامداد سیزدهم دی ۱۳۳۸، عالیه (همسر نيما) و شراگيم، بالای سر نیما نشسته و نگرانش هستند. نيما چشمان خود را باز میكند و لحظهای به چهره ی فرزند و همسرش خيره می شود؛ در حالی كه چکه اشكی در گوشه ی چشمش حلقه زده میگويد: شراگيم... آب، كمی آب به من برسان.
شراگيم از جای برمی خيزد تا آب بياورد، ولی هنگامی با ليوان آب برمیگردد، چشمان پدر به سقف خيره مانده است. شراگیم فرياد میزند... پدر ...پدر... ولی ديگر پاسخی نمیشنود.
صبحِ آدینه چهاردهم دی ۱۳۳۸، در يكی از رواقهای مسجد قائم، پیکرِ نيما يوشيج را در میان يك قاليچه گذاشته بودند.
ساعت ۹ صبح، پیکر نیما را بستگان و انگشتشماری از دوستدارانش از مسجد قائم در خیابان سعدی شمالی (تهران) به امامزاده عبدالله بدرقه كردند. در ميان كسانی كه برای بدرقه و خاکسپاریِ پیکرِ نيما یوشیج آمده بودند، این چند تن هم بودند: منتخب الملوک اسفندیاری (دخترعموی نیما و همسر ابوالحسن صبا)، خليل ملكی، جلال آل احمد، سیمین دانشور، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج(سایه)، نصرت رحمانی ، سیروس طاهباز ،یدالله رؤیایی، احمدرضا احمدی و همشاگردی اش، ابراهیم ناعم، هادی شفائیه، سعید وزیری، محمود موسوی و اعضای انجمن ادبی ايران.
دكتر محمود موسوی: ما آنجا كه بوديم، گوری كنده شد و پیکرِ نیما گذاشته شد و گور پوشانده شد و آمديم در يكی از ايوان های امامزاده عبدالله. صندلی چيده بودند و نشستيم و يك پذيرايی مختصری شده بود و چای داده بودند. بعد هم آنهايی كه با ماشين شخصی آمده بودند رفتند و آنها كه با اتوبوس آمده بودند، برگشتند به شهر. در حالی كه در مراسم نيما بايد شعر خوانده می شد، خطابه ايراد می شد و دستِ کمش جلال آل احمد سخنرانی می كرد، كه هيچكدام انجام نشد. در انبوهی از خاموشی برگزار شد.
عظام الدوله آشتيانی (شوهر خواهر نیما) میگفت: ( انجمن ادبی ايران تصميم گرفته پیکرِ نیما را در تپه ی «زرده بند» نزديكی لشكرك كه برای مهندس سلطانی است، به خاك بسپارد و مهندسين و سنگتراشان و پيروان مكتب نيما، آرامگاهِ زيبايی برای او خواهند ساخت و تا پایان یافتنِ ساختمانِ آرامگاه، پیکرِ نیما به عنوان امانت در امامزاده عبدالله نگهداری خواهد شد.) که چنین نشد.
شراگیم یوشیج می گوید: «سالها من تلاش کردم پیکر پدرم را ببرم یوش ولی ساواک نمی گذاشت. ساواک اجازه ی نبش قبر نمی داد.»
در شهریور ۱۳۷۲ خورشیدی، گروه بررسی فرهنگ سرزمین نور، ستادی به نام «انتقال کالبد نیما به یوش» را برپا کرد. این ستاد که به ریاست سرهنگ علی پاشا نوری اسفندیاری (از عموزادگان زنده یاد نیما یوشیج) و جانشینی شادروان تیمسار اسدالله روئین فر بود، گروهی بودند از : مسیح اسفندیاری، زنده یاد طبیب زاده نوری، جعفر محدث، حمزه رفیعی، محمد اسفندیاری، بهادر اسفندیاری، امیرعباس ملک محمدی، رمضان جمشیدی، ذبیح الله شکری، جواد جمشیدی (امینی) و محسن محسنی که به عنوان دبیر ستاد، منتسب شده بود. بنا بود پیکر نیما در زمینی که اکنون، ساختمان مخابرات یوش در آن است، خاکسپاری شود که با چاره جویی ستاد، نتیجه بر آن شد که برای پاسداشت خانه ی پدریِ نیما، کالبد نیما در حیاطش به خاک سپرده شود. سرانجام در ۲۶ شهریور ۱۳۷۲ پیکر نیما در یوش با خاک دوباره هماغوش می شود. در کنار گور نیما، گور خواهرش بهجت الزمان اسفندیاری (درگذشته ی ۸ خرداد ۱۳۸۶) و آرامگاه سیروس طاهباز است.
پژوهش: #سیدعلی_اصغرزاده
@Toovis
نوشتاری از #بیژن_نجدی
رنجی که شعر از آن زاییده میشود
«شعر به عنوان «سومین درک» از آنچنان رنجی زاییده میشود که شاعر را هنگام شعر گفتن، از هر دو آزاد میکند: هم از فرم و هم از محتوا.»
بیژن نجدی، شاعر و داستاننویس فقید در جستاری درباره شعر با عنوان «سومین درک انسان» نوشته است: «اولین درک انسان از آتش، دست زدن به آن و سوختن است یعنی احساس سوختن با تماس مستقیم. مرحله بعد درک از آتش آگاهی است نسبت به تجربه قبلی. یعنی ما آتش را میبینیم و بی آنکه به آن دست بزنیم، میدانیم که میسوزاند. مرحله سوم درک آتش «شعر» است. یعنی اگر بتوانید بیآنکه آتش در حضورتان باشد، با تفکر به آن، در نوک انگشتانتان چنان سوزشی احساس کنید که ناگزیز شوید دستهایتان را زیر شیر آب بگیرید، به یک لحظه شاعرانه از حیات، بییاوری کلمات دست یافتهاید.
حالا میتوانید این درک سوم را تعمیم دهید از آتش به رنج دیگران، به تاریخ سرزمینتان، به کشتار در فلسطین، به آزادی، به تدفینهای دستهجمعی در هرزگوین…تا اینجا شعر نیازمند «کلمه» نیست، متعالیترین شکل از شرافتمندانهترین رنج انسان است.
مطالعه آثار حیات و بررسی رویاها، کابوسهای انسان غارنشین، و روانکاوی طرح و شکلهای کندهشده بر سنگ ثابت میکند حتی پیش از پیدایش خط و زبان، بشر هر سه مرحله درک را تجربه کرده است.
نقشهایی روی سنگ که انسانی را با بالهای پرندگان بر پشت و پاهای گوزن و نیمرخ انسانی نشان میدهد، عینیتی است از همان درک سوم.
مگر رنج و عشق زاییده خط و کلمات است که بنیان شعر بر واژه باشد؟ آیا میزان درک از خداوند متکی است به این که نوشتن کلمه «خداوند» را یاد گرفته باشیم؟
اما بسیار طبیعی است که بعد از تکامل زبان و پیدایش خط، انسان تلاش کرده باشد که آن «سومین درک» را بنویسد. از اینجا به بعد است که دیگر شعر ظاهراً مستقل از زمان نیست. یعنی شعر به کمک «کلمه» عینیتش را به ثبوت میرساند.
به زبان سادهتر اصولاً هر نوع درک از پستیها و زیباییها الزاماً نیازمند واژه نیست، ولی با واژه میتوان به درک، ساختمان داد.
فرم و محتوا بحثی فلسفی و آکادمیک است، ربطی به شعر ندارد یا لااقل به لحظه سرودن شعر ارتباط ندارد.
دو نوع نگرش در همه هست. شاید در بعضی از شاعران هم باشد.
عدهای با تفکر استقرایی به اطرافشان نگاه میکنند و میخواهند با شناسایی جزء و تجزیه و تحلیل جزء به جزء به دریافتی از کل برسند و عدهای هم قیاسی میاندیشند.
یک حکم کلی را قبول میکنند و یا آن را ثابت میکنند، و بعد آن را برای هر جزء قبول دارند.
هر دو شیوه از ارزشهای علمی برخوردار است، شعر به عنوان «سومین درک» از آنچنان رنجی زاییده میشود که شاعر را هنگام شعر گفتن، از هر دو آزاد میکند: هم از فرم و هم از محتوا.
هستند شاعرانی که معتقدند فرم، تجلی شعر است که به نظر من فرمگرایی فقط نوعی از اندیشیدن است؛ که با نگاه کردن به یک سیب میخواهند به دریافتی از طعم و بوی آن برسند، به کمک واژه میخواهند به «حس و درک» راه یابند. هیچ اشکالی هم ندارد ولی به نظر من این با «جوهر شناخت» تعارض دارد.
با این همه کسی نمیتواند مانع تلاش این گروه بشود.
حجم در تعریف هندسی خود دارای ابعاد است، پس درون و بیرون دارد. حال آنکه فضا اینطور نیست. هر نقطه از فضا درون و بیرون است. یعنی هر نقطه آن میتواند در یک لحظه هم درون باشد و هم بیرون.
شعر حجم، به نظر رؤیایی یکی از سرشناسترین شاعران شعر حجم، فراگریختگی از طول و عرض و ارتفاع و شناور شدن در انقباض و انبساط روح هستی است که شاعر به «کمک کلمات» خودش را در جریان آن قرار میدهد.
نوعی نگاه به طبیعت و اشیا و کلمات است که به اعتبار کشف فرم و شناختن استعداد واژه، در تبیین درون و بیرون، میخواهد از حجم بگریزد.
#قسمت_اول
@Toovis
در هر نقطه از جهان اگر زندگی از مجرای طبیعی خود خارج گردد، ایجاد واکنش میکند، و این واکنش میتواند تکانهای بزرگ پدید آورد. اکنون این سؤال در برابر هست: آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آبِ خوش از گلویَش پایین رَوَد، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلهی معنوی قرار دارد که مرفّهترین نقطههایش، زلزلهخیزترینش باشند؟
در قرن بیستم «پیش زلزلههایی» روی داد که نامحسوس نبود، ولی از آنجا که بشرِ «متمدّن» به دادههای علمی و فنّیِ خود بسیار مغرور بود، به آن اعتنایی نکرد. اکنون ما نمیدانیم که چه در پیش است. اکثریّت عظیم مردم جهان میخواهند که چنانکه طبیعیِ آدمی است، در آرامش زندگی کنند، امّا این مستلزم آن است که سامانِ بیرون بتواند به نداهای درونیِ انسان پاسخ بدهد. بشر امروز که دارای همان چشم و گوش و خشم و شهوت و نیاز چندین هزار سال پیش است، پنجرههای تازهای از نعمتهای جهان در برابرش گشوده شده است، ولی این بدانگونه نباید باشد که او اشتهای برافروختهی خود را رها شده بگذارد. اگر لازم دانسته شود که آرامشی در کار آید، باید به این روالِ گذشته خاتمه داده شود که در آن ساکنان زمین به دو گروه «خودی» و "بیگانه" تقسیم شده بودند. خودیها، «بهرهوران» بودند و بیگانگان، "محرومانی تماشاگر".
#هشدار_روزگار
دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
🆔 @toovis
داستان«کفش ها»نوشته ایوب بهرام(رضایی)
قسمت اول
بدجوری حالم گرفته بود.اصلاٌ تو کتم نمی رفت.همین جوری هزارتا چاله چوله توی زندگی داشتم.حالا فردا چطور سرکاربروم.دوباره به زور ازروی مبلی که تاکمر توی آن فرورفته بودم بلند شدم ورفتم داخل حیاط.وهمه شان را جفت جفت براندازکردم شاید توی اتاق بودم فرجی شده باشد.ولی نه نبود.طرف ان ها را برده بود یه آب هم رویش.سرکشیده بود.کفش های نازنینم؟!!
عین مرغ سرکنده دورخودم می چرخیدم.آخه چرا بین این همه آدم باید مال مرا می برد.؟ای بی انصاف!!
تصویرچهرها هارا دوباره را توی ذهنم مرور کردم.
آن یکی که کت وشلوار انابی داشت وموهایش کمی از پشت سر ریخته بود.اما نه او که از توسعه فضای سبز وپارک ها صحبت می کرد.یعنی می شود این طور آدمی این کارا را کرده باشد، کفش های مرا ببرد؟نه به او نمی آید.دستم می رود به پارچ که یک کمی آب بخورم.یک دانه کیوی وخیاری که خوردم زهرمارم شد.همین دودانه سی چوب برایم خرج برداشت.صاحب خانه که فکر می کرد از علاقه به کار اووکمک به رتق وفتق امور مانده ام چند دقیقه ایی یک بار نگاهی به من می انداخت ولبخندی به زور می زد ومن هم که ازته دل حرص می خوردم جوابش را با لبخندی می دادم.
پسر صاحب خانه که وارد شد یواش پرسیدم:
پیدا نشد؟
گفت: نه بابا هرکس بردشون ،بردشون.اگه می خواص برگردونه که نمی برد!!
توی دلم گفتم:
خوب یعنی چی حالا من بایدپابرهنه بروم خانه؟؟
دوباره برگشتم توی بایگانی تصویر های ذهنم.به زور همه را پس وپیش می کردم شاید چیزی دست گیرم شود.یک ان ذهنم قفل شد روی مرد لاغراندامی که موهای فری داشت با صورت کشیده .به او می آمد.یک دفعه بلند شدم.پسر صاحب خانه نگاهم کرد وگفت :
ها چی شد؟می خوای بری؟؟
گفتم:
نه هیچی !!
دوباره نشستم.نگاهی به اطرافم انداختم.همه یکه جوری به من نگاه می کردند.توی دلم گفتم اگر کفشهای شمارا برده بودند حال و روزتان بهتر ازمن نبود.بلند شدم وبه حیاط رفتم.یک ماشین داخل حیاط پارک شده بود.خم شدم وزیر ماشین رانگاه کردم.یک گربه زل زده بود وبِرِّبِر توی چشمان من نگاه می کرد.گفتم کاش این گربه زبان داشت !چون حتما او سارق را دیده بود.نگاهی به ساعت انداختم ساعت دوازده نصف شب بود.حالا به زنم چه بگویم.فردا هم باید می رفتم سرکار.خدایا کرمت را شکر.دوباره می روم داخل ومی نشینم روی مبلی که هردومان از هم خسته شده ایم.صدای قیژقیژمبل بلند می شود.پسر صاحب خانه می گوید:
این را متوجه شدی؟
می گویم :هان چه چیزی را؟
@Toovis
🎼 اجرای سمفونی پنجم بتهوون با گیتار توسط
گیتاریست جوان لهستانی (Marcin patrzalek)
🌷🌷
گوش فرا دهیم، فضای جهان پُر از ولوله است، ولولهی تاریخ. هزاران خندهی مستانه و هزاران گریه.
اگر آرزوهای به کام نرسیده و داغِ دلها، میتوانست به صورتِ ابری درآید، جهان تاریک میشد، بهگونهای که چشم، چشم را نمیدید.
با اینحال در این میانه درخششهاست، مانند آذرخش که لحظهای میتابد و دنبالهاَش تا مدّتها روشن میماند.
این تابش، از آنِ یک اقلیّت است. تعدادی بیش نیستند، ولی تبلورِ روحِ یک انبوهاَند؛ و اینان، این گروه اندک، کسانی هستند که سؤال میکنند، کبوترِ جان را پرواز میدهند، سازندهی یادگار میشوند.
اگر انسان کاملتر از آنچه هست میبود، دیگر جستجوگر نمیشد و در اینصورت زندگی از تحرّک بازمیماند. و این خلافِ طبعِ زندگی بود. انسان موجود متناهی در نامتناهی است، و کوشش او در زندگی معطوف به درهم شکستنِ تناهیِ خود است. این کوشش پایانناپذیر است و تا دم مرگ با او همراه است.
🌷🌷
#شهرزاد_قصهگو
T.me/Toovis
✍️در قلندریات شعر عطار صدای از خود گریزی، تخریب ظاهر و صلای شعار اهل ملامت را دارد و انسان را به رهایی از تمام حدود و قیودی که ریشه در خودنگری و غیربینی دارد دعوت می کند.
🔅ترسابچه ای که راه قلندر را به پیر صومعه نشان می دهد درین غزلها غالبا بیخود و سرمست به مسجد یا صومعه در می آید، زاهدان را با جرعه ای از آنچه در جام خویش دارد به عالم بیخودی می کشد. سرمست و بی قرار می کند و حتی به حلقه زنار می کشد.
🔅سیر زاهد از مرتبه ی طامات تا آستانه ی خرابات، تحت تاثیر عشقی است که او با شور و هیجان بی سابقه ی خویش به وی القاء می نماید. بسیاری ازین قلندریات در حقیقت نقد حال خود شاعر به نظر می رسد...
(عبدالحسین زرین کوب، صدای بال سیمرغ، 1383، 66)
ﻋﺰﻡ ﺁﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﻧﯿﻢ ﻣﺴﺖ
ﭘﺎﯼ ﮐﻮﺑﺎﻥ ﮐﻮﺯﻩٔ ﺩﺭﺩﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻗﻠﻨﺪﺭ ﺩﺭ ﻧﻬﻢ
ﭘﺲ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺒﺎﺯﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺍﺯ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﺑﺎﺷﻢ رهنما
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺍﺯ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﻮﺩﭘﺮﺳﺖ
ﭘﺮﺩﻩٔ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﻣﯽﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﯾﺪ
ﺗﻮﺑﻪٔ ﺯﻫﺎﺩ ﻣﯽﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﺴﺖ
ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺮ ﺯﻧﻢ
ﭼﻨﺪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺁﺧﺮ ﭘﺎﯼﺑﺴت...
https://t.me/joinchat/VnJZQ_jQkT7wB_UA
«چند سال بعد وقتی عُلیاحضرت آناستازیا نیکولائِونا رومانُوا؛ شاهزادهی غمگین در برابر جوخهی اعدام بلشویکها ایستاد، بعد از ظهر روزی را به یاد آورد که از پدرش نیکلای دوم؛ آخرین تزار روس یک دوربین عکاسی هدیه گرفت!» آناستازیای رنجور شیفتهی عکاسی بود. او به یاد آورد که با عکاسی از اعضای خانوادهی سلطنتی و از «خود» توانست بر رنج حاصل از بیماری بونیون، که عملاً راه رفتن طولانی مدت را بر او بدل به تجربهای جانکاه کرده بود، فائق آید. آناستازیا ساعتهای متمادی در مقابل آینهی قدی داخل اتاقش میایستاد، ژست میگرفت، شکلک درمیآورد و از «خود» عکاسی میکرد. او، طبیعتاً به طور ناخودآگاه گمان میکرد که هر آنچه واقعیت بیشتری داشته باشد، زندگی بیشتری نیز خواهد داشت. چنانکه تاریخ نیز نشان داد، حق با او بوده است. به واقع عکاسی برای آناستازیا واکنشی بود در برابر مرگ و فراموشی؛ فرمی جاودان که گوشت تازهی زندگی را بازمیگرداند. ابداً عجیب نیست که پس از قتلعام سبعانهی خانوادهی رومانفها در سرداب دژ یکاترینبورگ به ضربِ دشنه و گلوله –که از ترس حملهی قشون چکسلواکی برای آزاد کردن تزار مخلوع و خانوادهی او و به منظور متوقف کردن هر گونه تصور از تداوم سلطنت به دستور شخص لنین در بامداد ۱۷ ژوئیهی ۱۹۱۸ اجرا شد- شایعههایی مبنی بر زنده ماندن آناستازیا بر سر زبانها افتاد و این گمانهزنیها تا پایان کمونیسم ادامه داشت. اما چرا آناستازیا و دیگران نه؟ چرا اولگا، تاتیانا، ماریا و الکسی نه؟ چرا آناستازیا؟ چرا باید شایعه میشد که مشخصاً دخترکی که عکاسی را صرفاً عمل مومیایی کردن برای حفاظت در برابر آسیبهای زمان نمیدانست، زنده است و روزی بازخواهد گشت تا بازوان عضلانیِ انقلابی که گلوی روسیهی پهناور را فشرد، قطع کند؟ آناستازیا، این شاهزادهی غمگینِ شیفتهی عکاسی...
سینمانیا
@Toovis
یاداشت اختصاصی
یاداشتی بر فیلم «سنگ اول»
نوشته ایوب بهرام
فیلم سینمایی سنگ اول تولیدی 1388به کارگردانی ونویسندگی ابراهیم فروزش می باشد که برگرفته از داستانی به همین نام از مجموع داستان کوتاه استاد هوشنگ مرادی کرمانی می باشد.
با بازی خوب محسن تنابنده درنقش«عباسعلی»واندیشه فولادونددر نقش«زیور»همسرعباسعلی.این کارگردان خوش ذوق حدود چهل سال در عرصه ی سینما فعالیت دارد که خمره وکلید از آثار مطرح وی می باشد.
داستان فیلم از آن جا شروع می شود که عباسعلی درخواب دچار کابوسی هولناک می شود و سراسیمه از خواب بیدار می شود واین امر بر او مشتبه می شود که عن قریب خواهد مرد او که مردی کشاورز و روستا ای است به شهر می رود وماحصل فروش باغ انگور را برای خرید سنگ قبر می پردازد.وسنگ را به رو ستا می آورد.
اتفاقات کومیک وطنز تلخی که در پشت فیلمنامه وبازی زیبای محسن تنابنده وخانم فولادوندنهفته است جذابیّت فیلم را دوچندان کرده.
جناب فروزش به زندگی لایه های مختلف جامعه رفته وگفتار ورفتار وکردار آن ها را زیرکانه به تصویر کشیده.در ابتدا همسر از خرید سنگ قبر شاکی می شود اما کم کم از این گله می کند که چرا فقط به فکر خود می باشد وبرای اوهم یک سنگ قبر نخریده. وکم کم تب سنگ قبر همه گیر می شود وکل زنان روستا از شوهر ها سنگ قبر می خواهند.وچنان می شود که بیشتر مردم روستاهرکدام یک سنگ قبر می خرندوهمه عباسعلی را مورد تمسخر قرار می دهند که سنگ ما بهتر است که جمله ی عباسعلی که هرکاری می کنید بکنید سنگ اول رو من خریدم.
البته نکته ریزی که نادیده گرفته شده ونویسنده ی زیرک ما از کنار آن ساده گذشته مریضی وکابوس های عباسعلی است که برای بیننده بدون جواب می ماند چون علت خرید سنگ قبر همان کابوس ها وبختک بود.ونکته ی دیگر تفاوت وچرخش زمانی در فیلم است که زمان جریان فیلم تفاوت سطح بین شهر وروستابیشترازحدمعمول است.
نکته ایی که در اینجا مورد توجه است استفاده زیبا ودرست از لهجه می باشد که اصلاً رنگ تمسخر به خود نگرفته است.سنت رایج واشتباه چه در سینما چه در صدا وسیمااین است که معمولا برای فیلم هایی با تم محلی از یک زبان من در آوردی استفاده می کنند.که به تن هیچ فیلم فاخری نمی نشیند.
سادگی وروانی بازی واستفاده از لکیشن های ساده وا واقعی از نکات مثبت فیلم است.فضا ودیالوگ ها یاد آور «سفر سنگ» مسعودکیمیایی و«گاو» ساخته داریوش مهرجویی می باشد.
سکانس ماقبل پایانی که عباسعلی را نشان می دهد که پیر شده ودر میان قبر ها راه می رود وکسانی که او را مسخره می کردند یک به یک قبل از او آرمیده اند واو با چوب به سنگ مزار آنها ضربه می زندوهرکدام منولوگ تمسخر امیز خودرا ادا می کنند. ولی در پایان عباسعلی از خواب بیدار می شود.
در این فیلم .فقرمالی، فقر فرهنگی و سادگی وبی الایشی به صورت خنده ایی تلخ نمایش داده می شود.ودر پایان بیننده رابا یک علامت سوال ویک تعلیق زبیاوقابل قبول رها می کند.
@Toovis
*سنگ صبور*
پیرمردی که مرا
برسرسفره رویایی خدایی می برد
دیدمش دلخسته
ودوچشمش به تن صاف افق چسبیده
آه برلب برده
زده برسینه یک چهر کمر
وبه انگشت اشاره
که با لب از حسرت
تبانی می کرد
چون مرا دید یواش او پرسید
سفره ام را به کجا پهن کنم
ایوب بهرام(رضایی)
_____________________________________________
چهرChehr)):دیوار،پرز باغ
http://T.me/Toovis
پروژهی فکری نیک لند به عنوان یک اسکالر هایدگر، دلوز و اصولاً فلسفهی مدرن انداختنِ ضدادیپ در مسیر فاشیسم است. برای او ضدادیپ -البته به درستی- بسط یک کارکردگرایی غیرارگانیک است که هرگونه تعالی را به وسیلهی مفاهیمی از قبیل ماشین، امر ماشینی و ماشینیزم فسخ میکند. اما همچنین، او برخلاف نظر دلوز و گتاری ماشینی شدن وحدتها، تفاوتها و همانندیها -آن هم بدون مجوزی متعالی- را سراسر امری شرارتبار نمیداند. بلکه برعکس آن را در خدمت ناانسانی شدن فلسفهی تولید یا به قولی خداناباور شدن آن میبیند. به واقع برای لند آنچه در نهایت صاحب فضیلت است حصولِ ادراکی ناانسانی است که احتمالاً با شتاب بخشیدن به فرآیند سرمایهداری عملی میگردد. و این ادراک ناانسانی در نزد او چیزی نیست جز ضمیر ناآگاه ماشینی دلوزی که اساساً قادر به ریشهکَن کردنِ قانون و طبیعتاً انسان است. مسئلهای که سرانجام بیمهابا او را به دفاعِ از فرآیند از خود بیگانه شدن انسان در جهان ماشینی معاصر وادار میکند، زیرا که عملاً دیگر راهی جز این وجود ندارد. از سویی دیگر ایدههای لند در باب جهانِ آینده همچنین صاحب بقایایی عظیم از الهیات است، که البته بی واسطه از شیفتگی دیوانهوار او به حیاتِ غیرارگانیک نشأت میگیرد. و مگر الهیات مسیحی چیزی است جز این؟!
ویدئویی که میبینید بخشی از معدود گفتوگوهای نیک لند در باب ایدههایش پیش از بایکوت شدن توسط آکادمیهای فلسفه است. آن هنگام، که او با «دستان جذابِ» جواناش داشت دربارهی ماشینهای میلورز سرهمبندیهای جریانها، سوئیچها، و حلقهها ــسنتزهای اتصالی، انفصالی و عطفی/پیوندی- که ضمیر ناآگاه ماشینی را بهمنزلهی کارکردشناسی غیرخطی اجرا میکنند، سخن میگفت. سالها پیش از آنکه رضا نگارستانی سایکلونوپدیا را با فنّ هیجانانگیز تحریف (misreading) بنویسد و بخواهد عامدانه از لند تفسیری چپ ارائه دهد.
سینما نیا
@Toovis
🎓 خاطرات
با #غلامحسین_ساعدی و بی او
#داریوش_آشوری
▫️ بخش سوم
جنازه او را تشییع باشکوهی کردند. چند صد نفر دنبال جنازه اش بودند. ماشین نعشکشی که جنازه او را به گورستان #پرلاشز می برد سقف بلندی داشت تا بالا آراسته به تاجهای گل.
نقاشی هم یک تابلوی بزرگ رنگ روغن از او کشیده بود، بسیار با صلابت و هیبت. به تنش ردای رسمی استادان دانشگاه را پوشانده بود و یک کتاب بزرگ هم داده بود دست راست یا چپش.
گویی یکی از اعضای فرهنگستان فرانسه را می برند به خاک بسپارند. اگر خودش این تابلو را می دید، از این هیبت و هیئت استادانه از خنده روده بر می شد. زیرا همیشه از این شکل و شمایلهای رسمی بیزار بود. شاید هرگز به فکرش هم نرسیده بود که یک استاد دانشگاه باشد، آن هم با چنین هیبتی. این رندِ آشفتهی بیسامان و قلمزنِ صد من یک غاز را چه به آن مقامات و هیبتهای رسمی!
همیشه وقتی کتابهای گنده در دست من می دید میزد زیر خنده و مسخره میکرد. حالا پس از مرگش نقاشی -البته از سر ارادت- یکی از آن کتابهای گنده را زده بود زیر بغل خودش و ردای استادی با آستین گشاد و آویزه ی دور یقه به او پوشانده بود، یعنی که حضرت استاد دکتر پروفسور غلامحسین ساعدی! و نقاش بیخبر انتقام خنده هایی را که او به ریش من کرده بود از بابت به دست گرفتن کتابهای گنده، از او گرفته بود!
این رود انسانی که پشت جنازه او در زیر باران و در سایه چترها روان بود میرفت تا یکی از ما را به خاک بسپارد؛ یکی از ما اهل قلمِ آنسوی دنیا را که نقطه پایان بر دفتر داستان تراژیک زندگیش خورده بود....
▪️ ادامه دارد
http://T.me/Toovis
✍️... - وادی طلب، وادی عشق، وادی معرفت، وادی استغنا، وادی توحید، وادی فقر و وادی فنا، که جمله هفت وادی است با دشواریهای بسیار. بسیاری از مرغان از آنچه در شرح این وادی ها می شنوند نومید می شوند و پای پس می کشند بعضی هم درین راه از پا در می آیند و هلاک می شوند.
🔅باقی با بیم و نومیدی به راه می افتند و سال ها نشیب و فراز وادی ها را با پر و بال شوق و طلب در می نوردند. از آن میان، در پایان سالها پرواز و جستجو، سی مرغ نحیف به پایان راه می رسند. اما در آنجا خود را با چنان عظمت و استغنایی روبرو می بینند که در حیرت و نومیدی می افتند.
🔅چاوش عزت از پیشگاه در می رسد. ازین سی مرغ سرگشته و جان درگداز می پرسد که شما کیستید و از کجایید. چون مرغان هدف جستجوی خود را که طلب پادشاه خویش است برای او به بیان می آورند، پاسخ می شنوند که سیمرغ پادشاه است، خواه شما باشید و او را طلب کنید، خواه نباشید و نکنید.
🔅چون مرغان خود را آماده جان فشانی نشان می دهند و حضرت عزت را برتر از آن می خوانند که آنها را نومید بازگرداند جمال عزت پرده بر می اندازد لطف وی کار ساز می آید. پس سی مرغ فانی و بی خویشتن، هم به نور سیمرغ چهره ی سیمرغ را می بینند - آنجا حضرت سیمرغ است و ایشان هم سی مرغ هستند. واصلان درگاه چون از خود به آن حضرت می نگرند سی مرغ جدا می بینند و چون از سیمرغ به خود می نگرند همه چیز سیمرغ است و سی مرغ در میان نیست...
(عبدالحسین زرین کوب، صدای بال سیمرغ، 1383، 91، 92)
-------------------------------------
این نوشتار، قطعه ای از بیان و جستجوی استاد عبدالحسین زرین کوب بر منطق الطیر عطار است، منطق الطیری که خود در "جستجوی سیمرغ بی نشان" است، تا سیر مقامات سالک را در "رموز جستجوی مرغان" به تصویر کشاند.
✏️
T.me/Toovis
هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يك زمان با من نشيني ‚ با من خاكي
از لب شعر م بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم ‚ اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی....
#فروغ_فرخزاد
#عصیان
• @Toovis
در روزگاری که گویی ایران در ابری از فراموشی پیچیده شده است، اگر کار دیگری از دست ما برنیاید، لااقل خوب است بکوشیم تا فکرِ او و غمِ او را در دلِ خود زنده نگاه داریم و اعتقاد به زایندگیِ دوران را در سینه نپُژمرانیم.
ما از این حیث چون بیمارانِ تریاک خوردهای هستیم که به هر افسونی است باید بیدار نگاهشان داشت؛ زیرا اگر چشم بر هم نهند، بیمِ آن است که دیگر آن را نگشایند.
#ایران_را_از_یاد_نبریم
❇️پن: "موج" شعری از اردلان سرفراز
با آهنگسازی فرید زُلاند و اجرای داریوش اقبالی
برگرفته ازکانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
🆔 @Toovis
❑ امیرزادهٔ کاشیها در «بارو»
ع.پاشایی عزیز، سرپرست سایت رسمی احمد شاملو، پس از آغاز همکاری با مجلهی بارو در پیغامی به تحریریهی بارو نوشتهاند: «محسن جان، دست تو و آن نازنینان سایت شاملو درد نکند با برافراشتن باروی شاملو.»
مجلهی بارو ضمن تشکر از ع. پاشایی ــ بهتعبیر شاملو «امیرزادهی کاشیها» ــ ستون ایشان را بهنام «خاموشانِ گویا» راهاندازی کرد. نخستین مطلب این ستون، فصلی از کتاب تازه منتشرشدهی ایشان است که اخیراً با عنوان دو خانه، دو خاموشِ گویا منتشر شده:
֎ خانهی مازندران
خانه، به اسپانیایی casa، کاسا، هممعنای «کلبه» است. کاسا، اسم است، و در زبان اسپانیایی مؤنث است. ما در فارسی مذکر و مؤنث نداریم، از اینرو مؤنث بودن کاسا، زایندگی آن را در خیالم زنده میکند. نمیدانم کاسا در اسپانیایی، در گذشته و امروز، کاربردهای گستردهتر دیگری، مثل «خانه» در فارسی، دارد یا نه.
نمیتوانم به «خانه» در فرهنگ فارسی فکر نکنم. این «خانهی مازندران» و آنچه در آن رخ میدهد، مازندران به مثابهی خانه را در شاهنامه به یادم میآورد:
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانهی دیو افسونگرست
طلسم است و ز بند جادو درست
مثل این که «خانهی مازندران» خانم خانس هم از این «افسون»» و «طلسم» بیبهره نمانده است. از طرف دیگر، «خانه»ی مازندران — با هرآنچه در آن رخ میدهد — خیال را به «پنهانخانهی غیبی» مولانا، در دیوان شمس، میبرد:
درآ در گلشن باقی، برآ بر بام، کان ساقی
ز «پنهانخانهی غیبی» پیام آورد مستان را
این «برآ بر بام»، شما را به یاد «از کاج بالا رفتیم» (مولوی) نمیاندازد؟
دیوار و درِ خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
آیا «خانه» با آنهمه پژواک رقصهای عتیق و آواز زنجرهها — که آنهم پژواک است — و سمکوبههای اسبهای خاطره در دشتها و پژواک آنها و صدای پسر… «شوریده و دیوانه» نشده؟ راوی «خانهی مازندران» هم چشم به راه یک «پیام» و «علامت» است؟ نگاهم به آخرین پلهی شعر (مولوی) است.
درون خانهی دلْ او ببیند
ستون اینجهان بیستون را
آیا کاج این شعر همان «ستون» اینجهان بیستون نیست؟
﴿کلیک کنید: متن کامل اینجاست﴾
نویسنده: ع. پاشایی
🎓 خاطرات
با #غلامحسین_ساعدی و بی او
#داریوش_آشوری
▫️ بخش اول
آخرین بار که دیدمش زمانی بود که او دیگر مرا نمی دید. یعنی هیچکس را. زیر سرپوش شیشه ای در تابوتی خوابانده بودندش. مراسم خاکسپاری اش بود. چشمهایش بسته بود. موهای پرپشتش را_ که دیگر سیاه و سفید شده بود_ مرتب شانه زده بودند و به سنت فرنگیها که مرده را بزک می کنند تا چهره اش ترسناک نباشد، صورتش را سرخ و سفید کرده بودند. خیلی خوش چهره شده بود، مانند جوانیهایش که مرد خوش چهرهای بود. توی بینی اش پنبه چپانده بودند. لابد به خاطر اینکه پیش از مرگ از دهان و بینی خون بالا آورده بود. آخر او از بیماری کبد مرده بود.
گوشه لبهایش لبخند شیطنت آمیزی بود؛ همان لبخند بازیگوشانهای که وقتی سرحال بود توی صورتش بود. مثل اینکه خوشنود مرده بود و در آخرین دمها با مرگ شوخی و بازی کرده بود. آخر خیلی عذاب کشیده بود و این سالهای آخر در غربت به او خیلی سخت گذشته بود. او که آنهمه خسته و آزرده و بیمار بود آیا نمی بایست با شادی به پیشواز #مرگ رفته باشد؟
▪️ ادامه دارد
T.me/Toovis
ویلیام ترنر در فوریهی سال ۱۸۳۰ در نامهای به جورج جونزِ نقاش نوشت: «مرگ پدر بیچارهام، ضربهی سنگینی بود. و به دنبال او، مرگِ آن دو، که به همان اندازه روزگار مرا سیاه و ظلمانی کرد.» و منظور نقاش از آن دو، اشاره به هریت ولز؛ دختر نوجوان دوستش دبلیو. اف. ولز -که ترنر چون هرگز خود ازدواج نکرد و فرزندی نداشت، سخاوتمندانه او را دوست میداشت- و سر توماس لارنس بود. سه مرگ در طول یک سال، که به شدت نقاش افسرده حال یا به قول راسکین؛ زندگینامهنویساش کلهشق، لجوج، کجخلق و بیوفا را تحت تاثیر خود قرار داد. اما، واکنش نقاش به این دورهی تاریک در زندگیاش چه بود؟ او، بلافاصله پس از تشییع جنازهی لارنس دست به کار خلق یکی از مرموزترین آثارش زد. اثری که هر چند نقاش در ابتدا کار بر روی آن را به سرعت پیش برد، اما در ادامه آن را ناتمام گذاشت و هرگز دیگر سراغش را نگرفت. اثری که ترنر عنوانش را از آیهای از مکاشفات یوحنا گرفت: مرگ سوار بر اسبِ زردرنگ (یا پریدهرنگ)؛ زیرا که یوحنا نوشته بود: «مرگ را دیدم که سوار بر اسبِ زرد بود و عالم اموات از پی او میآمد.» و زرد، رنگی که ترنر بسیار میپسندید، رنگ خورشید؛ منبع زندگی، رنگِ جنون. ترنر بارها با تعجب از خود پرسیده بود که چرا یوحنا در مکاشفات مرگ را سوار بر اسبی زرد رنگ کرده است؟! رنگ خورشیدِ تابنده، رنگ انفجار و شعله. رنگی که در ذیل آن «طبیعت به لرزه میافتاد، گیاهان به درخششی میشکفتند، و زمین مانند دریایی متلاطم در خود موج میزد و از خود سرریز میکرد.» و در نهایت مرگ به وضوح آشکار میشد؛ پایان همه چیز. با این وجود اما چرا مرگ همچنان باید سوار بر اسبی زردرنگ میبود؟ به نظر پاسخ ترنر در اینجا به این ناسازه -که سردرگماش کرده بود- دستاویز قرار دادن درکی حلولی (فراسوی خیر و شر) از مرگ بود. برداشتی اسپینوزیستی از آن. چنانکه اسپینوزا میگفت مرگ شر نیست زیرا که اساساً زندگی و مرگ چیزی جز تجزیه و ترکیب نسبتها نیستاند. من زندهام، زیرا که نسبتی میان اجزای وجودی من برقرار است. حال آنکه با مرگ این نسبت (میان اشیاء و اجزای وجودی من) گسسته و از نسبت برقرار فعلی خارج میشوند. یعنی هر چند در این بین ذات من همچنان باقیست، اما در عوض وجود امتدادی من برخلاف وجود اشتدادیام (درجهی قدرتم) از بین رفته. از این رو ترنر در مرگ سوار بر اسب زردرنگ، حتی مرگ (اسکلتِ تاج به سر) را نیز در درون منطق زندگی تعریف کرد. او به واقع در این اثر مرگ را به همان رنگی کشید که پیوسته نور را میکشید. و این، شاید تفسیر نقاش بود بر آیهی یوحنا. یک تفسیر ناتمام و البته گرفتار در بند تردید میان دو شکل از ادراکِ مرگ. یعنی مرگ هم در مقام تباهی، نیستی و شرارت و هم در مقام تجزیه و ترکیب نسبتها.
سینمانیا
@Toovis
کی از قدیمی ترین کلیپ های اشعار بانو فروغ فرخزاد با صدای ایشان
#فروغ_فرخزاد
@Toovis
🎓 خاطرات
با #غلامحسین_ساعدی و بی او
#داریوش_آشوری
▫️ بخش اول
آخرین بار که دیدمش زمانی بود که او دیگر مرا نمی دید. یعنی هیچکس را. زیر سرپوش شیشه ای در تابوتی خوابانده بودندش. مراسم خاکسپاری اش بود. چشمهایش بسته بود. موهای پرپشتش را_ که دیگر سیاه و سفید شده بود_ مرتب شانه زده بودند و به سنت فرنگیها که مرده را بزک می کنند تا چهره اش ترسناک نباشد، صورتش را سرخ و سفید کرده بودند. خیلی خوش چهره شده بود، مانند جوانیهایش که مرد خوش چهرهای بود. توی بینی اش پنبه چپانده بودند. لابد به خاطر اینکه پیش از مرگ از دهان و بینی خون بالا آورده بود. آخر او از بیماری کبد مرده بود.
گوشه لبهایش لبخند شیطنت آمیزی بود؛ همان لبخند بازیگوشانهای که وقتی سرحال بود توی صورتش بود. مثل اینکه خوشنود مرده بود و در آخرین دمها با مرگ شوخی و بازی کرده بود. آخر خیلی عذاب کشیده بود و این سالهای آخر در غربت به او خیلی سخت گذشته بود. او که آنهمه خسته و آزرده و بیمار بود آیا نمی بایست با شادی به پیشواز #مرگ رفته باشد؟
▪️ ادامه دارد
T.me/Toovis
منیرو روانیپور نویسنده ایرانی-آمریکایی است. منیرو به خاطر علاقه به اساطیر و آئین ها -بخصوص آئین ها ی جنوب ایران- وکاربردشان در داستان های خود شهرت دارد و اولین رمانش اهل غرق به شیوه واقع گرایی جادویی نوشته شده - رمانی که در آن از آئین های روستای زادگاهش استفاده فراوان کرده.
تاریخ تولد: ۲۴ ژوئیهٔ ۱۹۵۲ (سن ۶۸ سال)، بوشهر
همسر: بابک تختی
فرزند(ان): غلامرضا
زاده: ۲ مرداد ۱۳۳۱; جفره، بوشهر
کتابها: کنیزو،
@Toovis
نیچه پیوسته تمایزی واضح مابین دو شکل از نیهیلیسم قائل است. او به ما میگوید که نیهیلیسم غیرفعال، مجهول و کنشپذیر (ناقص، ناتمام، ناکافی)، مردودسازیِ ارزشهای به ظاهر ثابت و معین بدون شجاعت و تهور است که به شخص اجازه میدهد خود را به یک خودآفرین تبدیل کند. به عبارت دیگر، در نزد نیچه این تنها نیهیلیسم غیرفعال است که دلالتهای ضمنی منفی دارد چنانکه دنیل شاو آن را ذیل وحشت نیهیلیستی ردهبندی میکند. از سوی دیگر، نیهیلیسم فعال و کنشگر، فرآیندِ تحملِ نیهیلیسم غیرفعال و بالا بردن غیظ محض است، که در نتیجهی آن اصل تصدیق زندگی خلاقانه در برابر بحران وجودی و غیرمادی به دست میآید. اما منظور از بحران وجودی و غیرمادی چیست؟ در نزد هایدگر این بحران اضطراب و دلشوره نام دارد؛ بیم و خوفی، که ترسیدن از چیزی بهخصوص نیست بلکه بیواسطه محصول تجربهی جهان است (Angst). هايدگر میگويد ماهيت دازاين همان بودن اوست. يعنی چيزی به نام فطرت يا ماهيت انسانی وجود ندارد. ما هستيم و چيستی ما منوط است بر نحوهی تلقی و برداشت ما از خودمان به واسطهی کارهایی که انجام میدهیم. اما چون چنين احساسی پريشانكننده است، پس دازاین گمان میکند که بیسر و سامان است و بیخانمان. و از این رو مضطرب میشود. اضطرابی که به وحشت ختم میگردد؛ وحشتی تحول آفرین (transformational terror)، که چون اونتیکی نیست (و هیچ ابژهای ندارد) نمیتواند صاحب مصداقی در جهان واقع باشد. وحشتی که ما را مجبور به تأیید مطلق ناپایداری تامی میکند که پیششرط لازم و علت و سبب اضطراب وجودیست.
نقاشی: نیهیلیست اثر پل مِروات
سینما نیا
@Toovis
🎓 خاطرات
با #غلامحسین_ساعدی و بی او
#داریوش_آشوری
▫️ بخش هفتم
با همه سختیها و تنگناها و نیز فشار سانسور، سالهای خوبی برای ما بود، سالهای شور جوانی و بالندگی ادبیات و کار قلم هم برد اجتماعی چشمگیری داشت که دستگاه حکومت را سخت میهراساند. هرچه فشار سانسور بیشتر می شد ادبیات و به ویژه شعر، به عنوان جانشین مقاله نویسی، نقش سیاسی حساستری پیدا می کرد، زیرا شعر با زبان رمز و استعاره کاری می کرد که در مقاله و داستان و نمایشنامه تا آن اندازه نمیشد کرد. روزنامه ها و مجله ها سخت زیر سانسور بودند، اما مجله های ادبی و جنگها که گهگاه منتشر می شدند، #داستاننویسی و #نمایشنامهنویسی و شعر را آشکار و پنهان به سلاح مبارزه سیاسی بدل کرده بودند. سالهای شکوفایی شعر #شاملو، اخوان، فروغ و آزاد و بسیاری دیگر بود و #ساعدی هم یکی از یلان این میدان شد. هنگامی که در تهران ماندگار شد، در خیابان دلگشا، در جنوب شرقی تهران، در محله دولاب قدم، در بالاخانه ای مطب برپا کرد. خیابان باریکی بود با ساختمانهای یکی دو طبقه که با رشد شتابان تهران، در حاشیه شهر از زمین روییده بود. مردم به نسبت فقیری داشت و ساعدی سالها، همراه با برادرش اکبر که او هم پرشک بود، به این مردم در آن محله خدمت کرد و چه بسا بی مزد و گاهی از جیبش هم چیزی مایه می گذاشت و خرج داروی بیمار را هم می داد.
کار نوشتنش شگفت بود. سخت شتابناک و بیقرار می نوشت و دفترها را پشت هم سیاه می کرد. در کافه فیروز گاهی با یک بغل کتابچه کاغذ کاهی دویست برگ و یک چنگه خودکار پیدایش می شد و می رفت تا با آن خودکارها آن دفترها را سیاه کند. از داستان و نمایشنامه و تکنگاری. پشت سرهم می نوشت. داستان نویس بسیار با استعدادی بود و هربار که به آدم برمی خورد طرح چند داستان را حکایت می کرد. ذهنش از هر مایه ای درجا یک داستان می ساخت
آمیزش با #آلاحمد در زندگی و روحیهی او اثر شگرفی گذاشت. ساعدی مثل آلاحمد بیقرار و شتابزده بود و در همان خطی قلم می زد که آل احمد با عنوان تعهد ادبی_ که از #سارتر و "ادبیات چیست" او آموخته بود_علمش را برداشته بود. البته از نقطه نظر شخصیت بسیار از هم متفاوت بودند. ساعدی مرد محجوبی بود، حال آنکه آل احمد پرخاشگر و تندخو بود. آل احمد میتوانست دیگران را در میدان جاذبه ی خود درآورد و نگاه دارد و به اصطلاح "کاریزما" داشت.
آل احمد برای نمایش چوب به دستهای ورزیل، نوشته ساعدی که در تئاتر بیست و پنج شهریور به صحنه آمده بود، مقالهای نوشت که در همان انتقاد کتاب به چاپ رسید و در آن نوشت که
"اگر در عالم خرقه بخشی رسم بود و من لیاقتش را می داشتم، خرقه ام را به دوش ساعدی می انداختم."
این خرقه ای که ساعدی در عالم قلم از مرشد گرفت در خط سیر بعدی زندگانی ساعدی اثر اساسی داشت و ساعدی تا پایان به همان معنا یک نویسنده ی متعهد زیست. آل احمد سخت می پایید که جوانان راه کژ نروند و به دام وسوسههای رژیم نیفتند. برخی مانند فرسی و نادر ابراهیمی در همان روزگار زندگانی آل احمد در برابر پرخاشهای او ایستادند و در مطبوعات به او پریدند. من هم شخص او را دوست می داشتم، اما پایه های فکریش را سخت سست می دیدم و با شک نظری به حرفهایش مینگریستم. جواب من به پرخاشگری و "یقه گیری" او چاپ آن مقاله ی "نگرش در غربزدگی و مبانی نظری آن" بود که حساب ما را از هم جدا کرد و با آنکه در جریان کار کانون نویسندگان با هم بودیم، ولی من دیگر در حلقه مریدان آل احمد نبودم و راه جداگانه ی خود را میرفتم.
@Toovis