نشست نقد رمان بهنو با حضور نویسنده سرکارخانم 《ثریا صدقی》ومنتقد وتحلیل گر داستان سرکارخانم 《هما رضوی زاده》مجری برنامه صفحه ادبیات ایوب بهرام
Читать полностью…داستان جمعه شب بیست دوم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت سوم
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب هشتم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت اول
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب ۲۴آذرماه ماه
برای آنها دعا کنید از مجموعه داستان شور وشیرین نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد امیرمحمدزاده
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
من مانده ام هستم یانیستم؟!بیدار بیدار راه می روم یا خواب به خواب رفته ام.انگار بین زمین وهوا هستم.مثل یک سایه سیاه پوش.مثل یک سایه سرگردان.گرفتارکابوس نفس گیر ودرگیر بختک سنگین که استخوان هارا له می کند.نفس را بند می آورد،ووقتی داری جان می دهی در آخرین لحظه رهایت می کند.انگارترحم کرده باشد.
نمی خواهم باورکننم.صدای زجه ها امانم را بریده.زجه زجه زجه وبازهم زجه.تا می آیم با دروغی خودم را فریب دهم یک زجه سیلی محکمی به صورتم می زند.
دروغگو...
#ایوب_بهرام_برای_پدر
@Toovis
دنباله از بالا👆
مادر آرش که جمعیّت را دیده بود رنگ از صورتش پرید، آرام جلو آمد در میانه ی در ایستاد، جمعیّت را نگاه کرد، بعد در حالی كه لبانش خشک شده بود و میلرزید با صدایی که درست شنیده نمیشد پرسید: «مامان سعید چی شده؟»
مادر سعیدکه حال مادر آرش را دید دو دستی زد توی صورت خودش و گفت: «روم سیاه زن مردم داره می میره مامان آرش خدا بگم منو چیکار کنه، اِه اِه اِه! چطور خونهتون رو نشناختم!؟»
و تندی برگشت و جمعیّت را نگاه کرد و گفت: «هان، چتونه؟ تا یکی با خودش دو کلمه حرف میزنه بلند میشید هِنُ هِن راه میافتید دنبال آدم. مگه شما کارو زندگی ندارین؟! خجالتم خوب چیزیه والا!»
جمعّیت که مات و حیران مانده بودند و نگاه میکردند هنوز نفهمیده بودند چه اتفاقی افتاده! از هم میپرسیدند: «چی شد؟ این که خیلی آتیشش تند بود چرا اینجوری شد؟!» و بعد در حالی که معلوم بود از قضیّه چیزی دستگیرشان نشده از هم سؤالات مبهمی میپرسیدند پراکنده شدند: «چی شد؟ مگه اونادعوا نداشتن؟ ... چرا دعوانکردن؟مردم کم دارن»
مادر سعید بعد از تشری که به مردم زده بود زن را که حال خوبی نداشت و مثل بقییه مردم گیج و منگ او را نگاه میکرد همراه با آرش داخل خانه برد و در را بست.
***
ساعت دو بعد از ظهر بود.پدر آرش از سر کار بر گشته بود، هنوز پنج دقیقه ازآمدن پدر به خانه نگذشته بود که یکهو در حیاط باز شد و آرش مثل فشنگ بیرون پرید و به دنبال او چند لنگهی کفش به بیرون پرتاب شد. هیچ کس توی خیابان نبود، بخار از کاشیهای پیادهرو بلند میشد. دو تا چشم داشت از لای در حیاط آرش را که روی کاشیهای داغ بالا و پایین میپرید نگاه میکرد! یکهو در را باز کرد و گفت «آرش بیا توو!»
آرش برگشت و نگاه کرد، یک آن مکث کرد، اما پاهایش سوخت، دیگر معطل نکرد وبه طرف خانهی احمد دوید.
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت سوم
بله ، زمانی که سعیدو آرش درحال دعوا بودن یک عده هم از فرصت استفاده کردن و......بچه ها گفتن آرش دررو که کتک خوردی چون الان.....هنوز باقی حرف از دهن بچه ها در نیومده بود که سرو کله مادر سعید پیدا شد.
خونه ی سعید تا بازار فا صله ی زیادی نداشت ،برا همین طولی نکشید که
مادرسعید.....
مادرسعید که زن تنومندی بود،با لبایی لرزون وچهره ایی که از
عصبانییت کبود شده بود،تااز راه رسید،بدون اینکه از کسی چیزی بپرسه
یه راست رفت وگوش آرمان رو گرفت وتاب داد و گفت :
سعید،همینه ؟
سعیددر حالی که اشکاشو پاک می کرد گفت:
نه مامان اون یکیه!آرش!
و با دست آرش رو نشان داد.
آرمان هم مرتب داد میزدآخ آخ ولم کن مگه من بودم خاله.به خدا من نبودم،
آخ خاله گوشم کند ،....
مادرسعید که دیگه حواسش به آرمان نبود اون رو ول کرد ورفت سراغ،آرش
واین بار گوش آرش رو گرفت.آرش که از زوردردروی نوک انگشتای پا بلند شده بود پشت سرهم می گفت آخ آخ ،مگه من بودم. ولکن.گوشم کند.
زن یک دفعه گوش آرش رو ول کرد ویک پس گردنی محکم به آرش زدوگفت
تاتوباشی دیگه دزدی نکنی!!!.توبچه خجالت نمی کشی ازحالادزدی می کنی؟هان؟
آرش که داشت گردنش رو می مالید گفت :
براچی الکی می زنی ؟مگه من دزدیدم ؟
زن که حرصش در اومده بود گفت :
زبونتم که درازه .پرید ودست آرش رو گرفت وگفت خونتون کجان هان؟
مو می دونم وخونوادت، اسباب بازیت می کنم . پرسیدم خونتون کجان؟
آرش گفت :
چه کار خونمون داری ؟زن گفت :
هیچی می خوام ببینوم صاحب داری یانه!؟
یه بچه از وسط جمعییت گفت من خونشون بلدم!!
آرش که نگاه کرد احمد رودید....
زن گفت ننه بیا منو ببر در خونه این ذلیل شده ،تا حا لیش کنم یک من
ماست چقد کره داره!
احمد افتاد جلو،زن هم دست آرش روگرفت وبه سرعت راه افتاد،جمعیت
به دنبال اونا.
***
احمد پسری لاغراندام با موهای خرمایی وصورتی استخوانی.پدر احمد
بنا بود ،خانوادهی شلوغی داشتن،همیشه صدای جروبحث از خانه ی احمد
شنیده می شدوآخر سر کار به کتک کاری کشیده می شدومادر احمد،پابرهنه
به یکی از خونه ها پناه می برد.یک بار که جروبحث بالا گرفته بودپدر احمد
با بیل به فرق زن بیچاره زد واین بار پیکر بیجان زن،با بران کارد از خانه
خارج شد.همه می گفتند مرده !.اینکه میگن آدمای بدبخت برا مردن هم شانس ندارن شاید راست باشه چون چندروزبعدهمه دیدن سالم ازماشین پیاده شد و به خونه رفت!
اما دشمنی احمد وآرش ازاونجا شروع شدکه خونه ی آرش تازه به منبع آب
اسباب کشی کرده بود،تا اون موقع محو ریت گروه رااحمد داشت،ولی وقتی
این تازه وارد اومد کم کم احمد از بچه ها گوشه گرفت ودور شد. البته کسی
متوجه ی موضوع نشدچون اون قد رسرگرم بازیها بودن که حواسشون پی
این قضیه نبود.دیگه کس دلش نمی خواست تو دسته ی احمدبازی کنه،کسی برای دوچرخ سواری در خونه احمد نمی رفت واونوصدا نمی کرد،البته آرش
اصلا ًاز جریا نات خبری نداشت چون تازه به این محل آمده بود ولی چه
میشه کرد احمد آرش رو بانی تمام این قضایا می دونست و همیشه دنبال
راهی می گشت تا اون رو بچزونه.ولی آرش هم فهمیده بود که آرش ازش
دل خوشی نداره ولی براچی نمی دونست.یک بار که دو گل کوچیک بازی
می کر دند سر یک فول کوچیک کار احمد و آرش به بزن بزن کشید .وبه
زوربچه هااونا روازهم جدا کردند.ازاون به بعداحمددیگه بابچه های خیابو-
نای دیگه بازی می کرد.و کسی اون رو زیاد نمی دید.تا این که جریان دعوا
و دزدیدن اسباب بازی ها پیش اومد.
#شورو_شیرین
#ایوب_بهرام
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت دوم
بود،تودرس،دوچرخه_سواری،توحرف زدن،حتی تو فنگ بازی اول بود،اما اهل دعوا نبود.همیشه سروضعش تمیزتمیزبود.ناخن های کوتاه،موهای شانه کرده،دمپای هایش همیشه برق می زد،آرش همیشه می گفت: محمدتوبااین سرووضعت باما چه کارمی کنی؟
واما آرش،فقط یک خواهر داشت وضع مالیشان بد نبود،نه چاق بود نه لاغر، متوسط بودبرعکس قیافه اش که سر به راه نشان می داد، سرتق و زبان نفهم بود.ظهرها که خیابان ساکت بودیکهومی دیدی در حیاط باز می شدوآرش مثل فشنگ ازدربیرون می پرید و به دنبال او دمپای و لنگه کفش و چیزهای دیگه بیرون پرتاب می شدوتوی سروکول آرش می خوردوصدای مادرش از حیاط شنیده می شدکه می گفت:
ای خدا منو بکش واز دست این بلای ناگهون راحتم کن ودررا محکم می بست ،آرش هم توی خیابون ،پای برهنه،روی پیاده روی داغ،بالا وپایین می پرید،مادرهم بعدازچند دقیقه که آتیشش سرد می شد، دلش می سوخت ودررابازمی کردومی رفت داخل،به دنبال اوآرش، همان طورکه آمده بودبیرون ،تندی می پرید داخل وپاهایش را زیرلوله ی آب می گرفت تا خنک شود.
****
اماآن روز یعنی روز ماجرا بچه ها
بی خبر از چرخ روزگار در بازار جست وخیزکنان همدیگه را دنبال می کردند که یک یک دفعه محمد چشمهایش به بساط شانسی افتاد که یکی ازبچه های محل به اسم سعید پهن کرده بود. محمدگفت :
سعید شانسی چندِ؟
سعیدقیمت راگفت.
محمد گفت:نمیشه ارزون تر بدی ؟پول من کمه.
سعیدگفت:فقط همین یه بار.
تاآن موقع آرش از جریان خرید شانسی خبر نداشت معلوم نشد یک دفعه
از کجا سرو کله اش پیداشد وگفت :هی بچه ها چه خبره؟
آرمان گفت:
محمد می خواد شانسی بخره.
:ازکی؟
:ازسعید.
آرش اخمهایش را توی هم کرد وگفت :
نه باباااا!!این پسره کلک بازه ،دیروز چهارتاازش خریدم همش پوچ بود.ول کن ن ن ،بیا بریییییم .ودست محمد را کشید.
ومحمدهم دنبال او راه افتاد.
از آن طرف، سعیدکه از صبح به زور همین یک مشتری را پیدا کرده بود،کفرش درآمد!نتونست جلوی خودش را بگیرد، بچه ها درحال رفتن بودند که سعید داد زدوگفت:
هی آرش!به تو چه خود ت رو جول می کنی،مگه مرض داری نمی ذاری بچه ها
چیز بخرن.....
آرش برگشت ونگاهی به سعیدکردوبعد نگاهی به بچه ها وگفت:بچه هااین به کی داره فحش می ده!؟؟وبعد منتظر جواب نشدو زبانش راگاز گرفت و به سمت سعیددوید اوهم به سمت آرش. آرش کمر سعید رو
گرفت واو گرددن آرش. هر دو روی زمین افتادند ودعواشروع شد غلتیدن درخاکها و خوردن وزدن ادامه داشت تا اینکه مردی که موهای فر وسبیل های پت وپهنی داشت ازراه رسید وبایک-
دست سعیدوبا دست دیگر آرش را گرفت واز هم جدا کرد اماوقتی متوجه شدکه بچه هاول کن نیستند با یک پس گردنی به هرکدام حالی کرد که دعوا راتمام کنند،
آرش که از خوردن پس گردنی حسابی جاخورده بود،کمی عقبتر رفت وموضع گرف وگفت هی عمو براچی می زنی ،مگه هم قدتم،و جای کشیده را مالید.مردبا صدای خشدار درحالی که ابروهارا درهم کشیده بود گفت :برو پسرخوب ،دعوا خوب نیست!!آرش همان طور که گردنش رو می مالید گفت :
اول می زنه بعد می گه پسر خوب!!بچه ها،آرش راگرفتند وکناری بردند، سعیدهم به سراغ بساطش رف.کم کم جمعیت داشت پراکنده می شد،بچه هاهم ازمعرکه دور می شدند که یکهو صدای سعیدبلند شدکه داد می زد:
"" مامان چیزام بردن""
وبه سمتی دوید
بچه ها سعید را دیدند که گریه کنان به سمت خانه می دود.
از قضا زمانی که سعیدو آرش درحال دعوا بودند یک عده هم از فرصت استفاده کردند واسباب بازی های بساط شانسی سعید را دزدیدندبچه ها گفتند آرش دررو که کتک ها رو خوردی ،الآنه که .....
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://T.me/Toovis
ـــــــــــــــــــــــ
من تماشاکُنِ سادهٔ سیاست هستم.
▪️سیاستمدارها اگر واقعاً سیاستمدار باشند و بهخصوص ایران برایشان حرف اول باشد، میتوانند از هم انتقاد کنند. تقیزاده میتواند منتقدِ مصدّق باشد، و مصدّق میتواند منتقدِ تقیزاده باشد. اینها دو بزرگ و مفاخرِ تاریخِ ما هستند.
▪️باید آدم دانشِ سیاسی حیرتآوری داشته باشد تا بتواند با برهان درست و قابل قبول ثابت کند که آیا خطِ مشیِ مرحوم دکتر محمدِ مصدق در برابر بریتانیا به نفع ایران بود یا خط مشیِ تقیزاده؛ این خیلی سخت است.
▪️من یک تماشاکُنِ سادهٔ بیفرهنگی در حوزهٔ سیاست هستم.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۹ دیماه، جلسهٔ مجازی درس سال ۱۳۹۹
#محمد_مصدق
#سید_حسن_تقیزاده
#علی_دشتی
http://T.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت اول
هوای گرمی بود،شرجی لب هارا،پلک ها را،همه چیز رابه هم می چسباند.عرق ازسروروی بچه هاراه افتاده بود.تمام لباسهای بچه هاخیس شده بود ،ازعرق ،ازشرجی.
زن عصبانی بود،حق داشت،بیچاره نصف خرجی یک ماهش را برده بودند،دست آرش راگرفته بودوتند تند راه می رفت،انگار می دوید،با خودش حرف هایی میزد که نامفهوم بود
:ازمن......گرمای اهواز.........بیچاره ی بد بخت..... .
آرمان،محمدوداریوش هم به دنبال زن وپشت سرآنها سی چهل تابچه ی قد ونیم قدراه افتاده بودند،آرش به زورقدمهاش رابا زن همراه میکردیک لنگه ی دمپایی او که همان ابتدای راه ازپای او درآمده بودو همین مزید بر علت شده بود،قیامتی بود،هرکس می رسید می پرسیدچی شده؟آرش هم انگار نه انگارکه اتفاقی افتاده،مرتب می گفت به من چه،تقصیرخودش بود،خواست دعوا نکنه،اول خودش شروع کرد،به من که ربطی نداره،و این زن رابیشترکلافه می کرد،زن گفت:اگه صاحاب داشتی، تر بیتت می کرد!
آرش که به زوردرآفتاب چشمهاش را باز نگه داشته بود،سرش را بالاگرفت وگفت:
خاله فحش نده!!
زن وقتی این را شنید،دست آرش را تندی کشید وگفت یه فحشی نشونت بدم که کیف کنی،وقدمها ش را تند ترکرد.
آرش همین طور که به دنبال زن کشیده می شد با خودش می گفت:
کاشکی امروز نمی اومدم بیرون ،کاشکی می موندم خونه.
******
ساعت ده بود،آرش ،داریوش ،آرمان ومحمد،از بی کاری درس و کتاب و تا بستان ،توی کوچه وپس کوچه های منبع آب پرسه می زدند.
هرجاسایه ای می دیدند،به آن پناه می بردند.
آرمان پدرش کارگر شهرداری بود،با سه چهار تا خواهروبرادرکوچک تر از خودش،لهجه ی رامهرمزی قشنگی داشت،ولی خیلی لاغربودوقتی گریه می کرد به زور نفسش بالا می آمد،چهره ی آفتاب سوخته ی
جذابی داشت باموهای فر،خوب می دوید ،توی دویدن اول بود.
داریوش نفردوم این گروه چهار نفریِ،پسری ریز نقش،جسور،درس نخوان،یعنی درس نمی خواند ولی حقیقتا وقتی می خواندنمره اش بیست بود.خاونواده ی آنها چها ر نفر بود،پدرش بیچاره یک درد بی درمان داشت،معتادبود،از هرسال ده ماهش زندان بود،دوماهی که خانه بود پلاس بودتوی رختخواب،وخرج خانه با مادر بود،نفرسوم،محمد ،لاغروکشیده،اصلا به این گروه چهارنفری نمی خورد،تو هر چیزی اول
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://T.me/Toovis
.
در حیرتم
چگونه درختی سواد شکفتن ندارد
وقتی که تو آموزگاری.
به کتابهایم دل نبستم
کشتیها غرق میشوند وقتی از کاغذند
من هم روزگاری با واژهها به سوی تو میآمدم
مرا بر ساحل یافتند با انبوهی الفبا بر پیکر من
که میگریستند.
اراده رود بیحاصل است
وقتی سرراهش درههاست.
مطمئنا شهاب
جرقه دوربین فرشتهها نیست
اما دیدم صورتهای فلکی، صورت توست.
کاش زنده بودم
و نقشه راهها را عوض میکردم
طوری که تو تنها از رگ من بگذری
اما همه چیزی که به این سادگی نیست
شنیدهام پر درآوردی، وقتی که به من رسیدی
و چنان دور گشتی، که تو را دیگر ندیدم.
#شمس_لنگرودی
http://T.me/Toovis
عصر بیدردی، به حكم طبیعت باید یک دورانِ درد به دنبال داشته باشد. مفهومِ کنایهایِ تناوبِ دورههای کامروایی و ناکامی در جهانبینیِ ایران باستان، چه بسا که توجیهِ خود را در همین سرنوشت انسان بیابد. حسابِ آدمیزاد باید با طبیعت متعادل باشد تا زندگی به سِیر طبیعی ادامه دهد. تنعّم و آسایشِ مستمر و بیش از حد، قوائم جسمی و روحی را کاهل میکند و در نتیجه، داد و ستد با طبیعت دستخوش عدم توازن میشود. در دوران تنگی، نیازها از نو قوا را برای کشش و کوشش آماده میکنند و پس از آن که طبیعت حقّ خود را وصول کرد، زندگی اندک اندک باز میگردد به دوران فراخی.
انسانیّتِ انسان هرگز حتّى بهشت را با دستبند و زبانبند نپذیرفته است. آزادی در اینجا البتّه به معنای خام و طبیعی و عام و جاودانیِ آن است. مفهومِ پیچ در پیچِ ظاهر فریبِ امروزی را هنوز به خود نگرفته است؛ غیرت است و حمیّت و همّت؛ رگ و استعدادِ برخورندگی، و خلاصه آنچه از گوهرِ انسانیِ انسان جدایی ناپذیر شناخته میشده و خارج از مرز آن، دیگر زندگی ارزشِ زیستن نداشته.
#داستان_داستانها
دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
http://T.me/Toovis
قسمت دوم و پایانی داستان «کفش ها»
می گوید:کسی که کفش های تورا برده پابرهنه که نیامده حتماً با کفش بوده!!توهم کفش های اورا بپوش وبرو.این کاررا کی می توانی بکنی.!!درسته؟؟
چشمانم برقی می زند!خدای من راست می گوید.چرابه فکرخودم نرسیده بود.سراسیمه بلند می شوم واینبار به کسی توجه نمی کنم وبه حیاط می رو ویک راست می روم سراغ کفش ها.اما کدام کفشها مال کفش دزداست.همه را برانداز می کنم.همه خوب ونو هستند.دل توی دلم نیست.پسرصاحب خانه بیرون می اید.ومی گوید.حرفم درست بود.
می گویم:پسرخوب حالا کدام یکیشان مال من می شود؟
.پسرک لبخندی می زند ومی گوید:
باید صبرکنی تاهمه بروند،کفش هایی که می ماند حتما مال شماست. دیگر!!
سریع گفتم :
حالا به این بزرگواران بگو بیایند ومشکل من را حل کنند.!!
پسر گفت :عمو این ها همه مهندس ودکتر هستند.زشت است دارند با پدرم درمورد رای ورای گیری حرف می زند نمی شود که.! نه، می شود.خودتان بگویید می شود؟؟
دیگرقاطی کرده بودم کشش نداشتم .باید صبرمی کردم تاهمه بروند.دوباره داخل می شدیم.همه رفته اند هفت هشت نفری بیشتر نیستند.می نشینم دیگر از کت وکول افتاده ام.
مردی که داشت حرف می زد گفت:
آقا توبرو جلو ماعین کوه پشتت ایسادیم.من خودم هزارا تا ردیف می کنم.اگر هرکدام ازما هزارتا ،فقط هزارتا رای برایت جورکنند رفتی داخل؟؟آره شک نکن.
همه که هرکدامشان چیزی می خورند به علامت تایید سرتکان می دادند..صاحب خانه از چهره اش معلوم بود که قند توی دلش آب شده است.
من تمام هوشم پیش کفش های داخل حیاط بو با خودم می گفتم:
.همه ی کفش ها نو است وگران قیمت!دیوانه!!.کفش های به این خوبی را گذاشته وکفش های مرا برده؟!.بیچاره!! تا اوباشددیگر وقت پوشیدن کفش حواسش را جمع کند.تقصیرخودش است خواست حواسش را جمع کند.دوساعت مارا معطل خودش کرده.
یکدفعه انگار طوری شده باشد همه بلند می شوند.درست است وقت رفتنشان رسیده بود.برای من لحظه ی با شکوهی بود.همه به طرف حیاط حرکت می کنندمن هم به دنبال آن ها.هیچ وقت فکرنمی کردم پوشیدن کفش دیگران این قدر برایم مهم باشد.پاهاکه داخل کفش ها می شدانگار لقمه هایی بود که بعضی راحت وبعضی به زور توی دهان جا می می دادند.کم کم همه از حیاط خارج شدند.حیاط که خلوت می شد به سراغ کفشها رفتم.اما باسرجایم خشکم می زند.نیست.هیچ کفشی نیست.همه را برده اند.اب توی دهانم خشک می شود.مگر می شود.یعنی طرف پابرهنه امده بود.یا کفش های خودش را توی دست گرفته ورفته است؟؟.درهرصورت نیست.که نیست.
پسرصاحب خانه وارد می شودومی گوید:
چه شد اندازه ی پایت هستند؟؟بعد نگاهی به جوراب های سفید من می اندازد.وبا کمال تعجب می پرسد چرا پابرهنه ایی.
می گویم نیست.همه را پوشیده اند.پسرک گردن می کشد وبه سمت گوشه مخالف حیاط که ما ایستاده ایم می رود .صدایم می کند ومی گوید فکرکنم این هاهستند.تند به طرفش می روم.یک جفت کفش قهوه ای که پشتشان خوابیده وازدوطرف باد کرده..
28/1/92
#ایوب_بهرام.اهواز
T.me/Toovis
من با نام @ayoobbahram در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=zle0jhw8s5y8&utm_content=ysk8o2
امشب ساعت ۲۱ در اینستاگرام نقد و بررسی رمان بهنو نوشته سرکار خانم ثریا صدقی با حضور منتقدوتحلیگر هما رضوی زاده و ایوب بهرام.
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب پانزدهم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت دوم
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب یکم بهمن《جایی برای پناه از مجموعه داستان 《جایی برای پناه》 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد امیرمحمدزاده
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
داستان جمعه شب دهم دی ماه قسمت اول بچه های قالیباف خانه نوشته هوشنگ مرادی
🎙 ایوب بهرام(رضایی)
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
وقتی که این شعر از مخیله من گذشت جوانی بودم پشت به کوه زده و چون باران بهاری باطراوت .ولی انگار برای امروزم روایت شده. برای زمانی که ناخوداگاه سرمی گردانی ومی بینی که کوه نیست ،وتا چشم کار می کند بیابانست و بیابانست بیابان ...و انگار یک دست تمام نقاشی های تورا پاک کرده و تو مانند کودکی بغض می کنی ودنبال نقاشی ات می گردی.دنبال باران،دنبال دریا ودنبال همه چیز...
می خواهی دوباره بنشینی ودوباره نقاشی کنی!همه را از نو بکشی دریا،باران و همه چیز...از کوه شروع می کنم نمی دانم چقدر بزرگ بکشم که بتوانم به آن پشت بزنم قدرت وطاقت از کف می دهم...ای دست با نقاشی من چه کردی؟؟؟
روزی که دستم شعرها را پاره میکرد
این آستینم اشکها را چاره میکرد
انگار یک«دستی» مرا مانند برگی
در چرخشی بی انتها آواره می کرد
شاید مرا میخواست از خود وارهاند
یا راز این بی خانمانی را بداند
تا در تمام کوچه های بغض هایم
یک نم برای اشک پاشیدن نماند
حالا که دیگر اشک من افسرده گردید
دستان ولگرد زمان آسوده چرخید
در این شکست آباد من در لرزشی سرد
یک «دست» بر بی خانمان آهسته خندید...
@Toovis
🌿🍎🌿🍎🌿
اسطورههای بهاری (6)
نوروز کهن ترین جشن بازمانده جهان
#جشن_نوروز، باشکوه ترین جشن ایرانی، جشن طبیعت و آب و یکی از کهن ترین جشنهای بازمانده جهان است. جشن نوروز، آیین اساطیری مرتبط با آفرینش جهان و انسان است. زمان، در دوران باستان به دو گونه مقدس و نامقدس تقسیم می شد. زمان برآوردن شعایر مذهبی، بازسازی صحنه ها و وقایع آغاز خلقت و همچنین زمان یادآوری ریتم چرخه های کیهانی، از جمله زمان های مقدس شمرده می شد. ... برگزاری دقیق جشن های مربوط به زمان مقدس، انسان را قادر می ساخت تا زمان نامقدس گذشته و خطاهای فردی و اجتماعی گذشته ی خود را پشت سر بگذارد، پشت سر بگذارد، از میان بردارد و روزی نو و روزگاری نو بسازد. (بهار، صص 11 و 210) اما تازه شدنی (removation) که آیین حلول سال نو (نوروز) متحقق می سازد، در اصل تجدید و تکرار تکوین عالم است. این اساطیر آفرینش کیهان به یاد مردمان می آورند که چگونه کیهان و هر چه بعد از پیدایش آن روی می داد، پدید آمده اند. (الیاده، ص 49) به باور استاد بهار، جشن نوروز حتی به آیین های پیش از آریایی باز می گردد و در نواحی بین النهرین نیز برگزار می شده است. (بهار، به نقل از یاحقی، 835)
در نوروزنامه خیام، آثارالباقیه ابوریحان و شاهنامه فردوسی، بنیانگذاری جشن نوروز را به #جمشید نسبت داده است. خیام نوشته است: سبب نام نهادن نوروز آن بوده که آفتاب در هر 365 روز و ربعی، به اول دقیقه حَمَل بازآید. و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نهاد و جشن آیین آورد. (خیام، نوروز نامه، 3) و در مورد آفتاب نیز شرح می دهد که خداوند از نور خویش خورشید را آفرید و زمانی که آفرینش خورشید به پایان رسید، فرمان داد که خورشید به حرکت درآید تا «تابش و منفعت او به همه چیزها برسد و آفتاب از سر حمل برفت و تاریکی از روشنایی جدا گشت و و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را.» (همان) و بنابراین لحظه آغاز جهان، لحظه آغاز نوروز دانسته شده است و در نظر اندیشمندان قدیم نیز، پیوند نوروز با اسطوره آفرینش شناخته بوده است.
هماهنگی نوروز، با تغییر فصل نیز، تجسم دوباره نوشدن جهان و نوشدن چهره طبیعت است و تداعی دوباره همان آفرینش کیهان را در خود دارد. بسیاری از حوادثی خجسته ای که در مذاهب بعدی ایران شکل گرفته اند، به نوعی با نوروز پیوند داده شده اند، که در حقیقت، به گونه ای تداوم همان مفهوم آفرینش آغازین را با خود دارد. مثل آفرینش کیومرث، (اولین انسان در اساطیر ایرانی)، تولد زردشت، و همچنین، روز اول ماه در آیین زرتشتی نیز «اورمزد» نامیده می شود که نام خداوند است (اوشیدری، 455) و بنابراین، نوروز روز ویژه آفریدگار است.
آیین های اسطوره دیگر نیز، با جدا شدن از جایگاه پیشین خود در اسطوره ای دیگر، به نوروز پیوسته اند و امروزه بخشی جدایی ناپذیر از این جشن بهاری اند. تعدادی از این آیین ها و اساطیر بدین قرارند: #چهارشنبه سوری، #حاجی فیروز، #هفت_سین، #سیزده_به_در، #سبزه گره زدن و ...
پیش از سقوط دولت ساسانی، نوروز در میان اقوام عربی همسایه ایران، شناخته بود و پس از ساسانیان نیز، ایرانیان مسلمان، روایات و احادیثی از زبان پیامبر و امام شیعه نقل کرده اند و حوادث جدیدی با نوروز متقارن دانسته شده است. در این روایات نقل شده که حوادث زیر در نوروز رخ داده اند: آفریده شدن حضرت آدم، فرود آمدن کشتی نوح بر کوه جودی، بعثت پیامبر اسلام (ص)، شکستن بت ها به دست حضرت ابراهیم، نازل شدن اولین وحی بر پیامبر اسلام، و ... (رضی، جشن های آب، 26 و 222، به نقل از:بشرا، 89)
نوروز، از جشن هایی است که در طول تاریخ همواره و در میان بسیاری از اقوام ایرانی و هندی و تورانی و ... بزرگ داشته شده است و امید که روز به روز بر شکوه و اعتبار آن افزوده گردد.
💥 #نوروز_بر_جانهای_آزاده_خجسته_باد!
—----------------
🔹#اسطوره_در_جهان_امروز
🔹#جشن_هایـایرانی
🔹#آیینهای_نوروزی
—---------------—
منابع:
میرچا الیاده، چشم اندازهای اسطوره، ترجمه جلال ستاری.
محمد بشرا و طاهر طاهری، جشن ها و آیین های مردم گیلان، آیین های نوروزی.
مهرداد بهار، جستاری چند در فرهنگ ایران، 1373
خیام نیشابوری، نوروزنامه، به کوشش مجتبی مینوی
دانشنامه مزدیسنا، جهانگیر اوشیدری.
یاحقی، فرهنگ اساطیر و داستان واره ها.
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت پایانی
گلهی بچهها به دنبال زن، و زن هم توی آفتاب داغ آرش را دنبال خودش میکشید. احمد، جلوتر میدوید، سر خیابان که رسیدنداحمد گفت: «خاله همون خونه که دوتا در ِکرم رنگ داره»، برگشت و دوید.
آرش تمام پاهایش خا کی و، لنگهی دیگري دمپایی اش هم وسط راه کنده شده بود. دیگر داشت گریهش میگرفت.آخر زن بد طوری او را دنبال خودش میکشید. آرمان گفت: «واویلا حالا چه دعوایی میشه.» بعد گفت: «محمد من کار دارم! میخوام برم خونه.» و از در خانه رفت بالا و پرید تو حیاط.
خیابان آسفالت نبود، سازمان آب سر هرخیابان یک شير آب زده بودکه تمامی اهالی محل استفاده کنند. اهالی محل هم هر کس یک شیلنگ به شیرآب زده بود وآب را به خانه میبرد. استفاده از آب برای خودش داستانی داشت هرکس آب میخواست باید تا صبح نمیخوابید-چون معمولا روزها آب قطع بود- كه به محض آمدن آب شیلنگ را وصل کند، این تازه اول ماجرا بود چون باید تا صبح نگهبانی لوله را میداد؛ که چی؟ که مبادا کسی شیلنگ آنها رادر نیاورد ومال خودش را بزند اگر هچین اتفاقی میافتاد آنوقت یک قشقرقی راه میافتاد که تاصبح کسی خواب به چشمش نمی رفت!! همیشه به خاطر نشت وابریزی شیلنگها سر خیابان پراز گِل بود.
جمعیّت از میان گِل ولای گذشتند، آرش تا قوزک تو گِل فرو رفته بود؛ خوبی قضیه این بود که حداقل پاهایش خنک شده بود.چون خاک داغ بدتر از اسفالت داغ است.
زن که دیگر خسته شده بود کمکم صدایش در آمده بود عرق صورتش را با کنار چادرش پاک کرد بعد ایستاد و نفسی تازه کرد نگاه معنی داری به آرش وبعد به سعیدانداخت ، بعد نفس عمیقی کشید وگفت: «بچه بگم خدا چیکارت کنه که ذلیلم کردی!!»
آرش که سرش پایین بود آرام نگاهی به زن انداخت و گفت: «خاله به خدا من ندزدیدم چرا همهش حرف خودتو میزنی؟»
زن نگاه تندی به او انداخت و با عصبانیّت صورتش را از او برگردوند و دست آرش را کشید و به راه خود ادامه داد. چند متری که رفتند به خانه رسیدند. زن مکثی کرد، نگاه تندی به آرش کرد و پرسید: «خونهتون همینه؟»
آرش که خودش را برای یک کتک حسابی آماده کرده بود با تایید کرد. زن جلو آمد و زنگ در را فشار داد، دوباره زنگ را فشار داد، صدایی از کسی شنیده نمیشد. زن که حوصلهاش سر رفته بود محکم شروع کرد به در زدن، و هی در زد.
علاوه بر بچهها همسایهها نیز بیرون آمده بودند و از هم میپرسیدند:
چیه؟ چه خبره؟ باز چی شده؟ یکی میگفت بچهاش رو زده. یکی میگفت شیشهی خونهشون شکسته! همسایهی روبرویی پرسید: «آرش باز چیکار کردی؟» این پدرو مار چقدر باید ازدست تو بکشن؟» آرش که دیگر حوصلهی خودش رو هم نداشت دستش رو بالا برد و گفت: «برو بابا!!» واخمهایش را تو هم کرد.
توی همین گفت و شنودها بود که یکهو در باز شد همه یک آن ساکت شدند، زن یک آن آمد حرف بزند، اما ساکت ماند، دستش که برای رنگ زدن بالا رفته بود آرام پایین آمد، دست آرش را رها کرد و بیاختیار سلام کرد! بعد عقب عقب رفت و یک بار دیگر خانه را برانداز کرد و گفت «مامان آرش،آرش پسرِ تونه ...»
ادامه داستان پایین👇
http://t.me/Toovis
🔸سلیمان حَییم در سال هزار و دویست و شصت و شش خورشیدی در تهران در یک خانوادهٔ یهودی متولد شد. پدر و مادرش هر دو از اهالی شیراز بودند . سلیمان خردسال چون سایر همسالان آن زمان خود تحصیلات ابتدایی را در مکتب آموخت. وی پس از تأسیس دبیرستان اتحاد در تهران وارد این دبیرستان شد و تحصیلات خود را ادامه داد و سپس در سال هزار و دویست و هشتاد و پنج وارد کالج آمریکایی تهران (البرز) شد . در آنجا زبان انگلیسی را بهخوبی فرا گرفت و پس از پایان تحصیلات در همین کالج تدریس میکرد. حییم از آغاز کار تدریس، تألیف فرهنگ کوچک انگلیسی به فارسی را شروع کرد و نخستین فرهنگنامه انگلیسی به فارسی خود را در کتابفروشی برادران بروخیم در سال هزار و سیصد و هشت منتشر کرد.
از کارهای دیگر حییم فرهنگ فرانسه به فارسی ، فرهنگهای بزرگ یک جلدی و دو جلدی فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی است و سالها منبعی یگانه برای مترجمان و دانشجویان بود . همچنین کتاب ضربالمثلهای فارسی به انگلیسی از آثار برجستهٔ او در گسترش ادبیات ایران بهشمار میآید. فرهنگهای حییم مدتی است به شکلی پیراسته با صفحهبندی و شکلی آبرومندانه به همت آقای داوود موسایی و همکاران محترمشان در نشر فرهنگ معاصر منتشر شده.
سلیمان حییم در بیست و پنج بهمن ماه چهل و هشت بر اثر سکته قلبی در سن هشتاد و دو سالگی درگذشت و پیکرش را در گورستان بهشتیه تهران در خاوران به خاک سپردند.
✍️اسداله امرایی، مترجم
http://T.me/Toovis
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته و میگفت که: کوکو؟ کوکو؟
«خیّام»
در هر نقطه از جهان اگر زندگی از مجرای طبیعیِ خود خارج گردد، ایجاد واکنش میکند، و این واکنش میتواند تکانهای بزرگ پدید آورد. اکنون این سؤال در برابر هست: آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلویش پایین رَوَد، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلهی معنوی قرار دارد که مرفّهترین نقطههایش، زلزلهخیزترینش باشند؟
جهانی که آن همه پیشرفتِ معجزهآسا در زمینهی علم و فن کرده، اکنون مینماید که از تمشیّت زندگی عادّیِ خود عاجز مانده است. قرن بیستم این باور را پیش آورد که علم و تکنولوژی نزدیک به همهی مسائل او را حل خواهند کرد، و مغز انسان به تنهایی قادر خواهد بود که دنیا را اداره کند، و احتیاجی به کمکِ قلب نیست، و ابزارها بهتر و سریعتر از آدمیان کارها را به راه خواهند برد. این باور در طیّ چند دقیقه بر باد رفت!
تروریستهای روز سهشنبه و محرّكان آنها لابد رسالتی جهانی و معنوی برای خود قائل بودند، زیرا میان پندار رسالت و تنفّر، فاصلهی چندانی نیست.
هزاران هزار تنِ دیگر نظیرِ آنان، پراکنده در سراسر جهاناَند که میتواند "موتورِ" تنفّر و عقده در درونِ آنان به کار بیافتد. وقتی ترس از مرگ از شخص دور شد، یک گروه اندک هم میتوانند در برابر یک جمع انبوه بایستند و دنیا را به آشوب بکشند.
#هشدار_روزگار
دکتر اسلامی ندوشن
http://T.me/Toovis
*سنگ صبور*
پیرمردی که مرا
برسرسفره رویایی خدایی می برد
دیدمش دلخسته
ودوچشمش به تن صاف افق چسبیده
آه برلب برده
زده برسینه یک چهر کمر
وبه انگشت اشاره
که با لب از حسرت
تبانی می کرد
چون مرا دید یواش او پرسید
سفره ام را به کجا پهن کنم
ایوب بهرام(رضایی)
_____________________________________________
چهرChehr)):دیوار،پرز باغ
http://T.me/Toovis
پروژهی فکری نیک لند به عنوان یک اسکالر هایدگر، دلوز و اصولاً فلسفهی مدرن انداختنِ ضدادیپ در مسیر فاشیسم است. برای او ضدادیپ -البته به درستی- بسط یک کارکردگرایی غیرارگانیک است که هرگونه تعالی را به وسیلهی مفاهیمی از قبیل ماشین، امر ماشینی و ماشینیزم فسخ میکند. اما همچنین، او برخلاف نظر دلوز و گتاری ماشینی شدن وحدتها، تفاوتها و همانندیها -آن هم بدون مجوزی متعالی- را سراسر امری شرارتبار نمیداند. بلکه برعکس آن را در خدمت ناانسانی شدن فلسفهی تولید یا به قولی خداناباور شدن آن میبیند. به واقع برای لند آنچه در نهایت صاحب فضیلت است حصولِ ادراکی ناانسانی است که احتمالاً با شتاب بخشیدن به فرآیند سرمایهداری عملی میگردد. و این ادراک ناانسانی در نزد او چیزی نیست جز ضمیر ناآگاه ماشینی دلوزی که اساساً قادر به ریشهکَن کردنِ قانون و طبیعتاً انسان است. مسئلهای که سرانجام بیمهابا او را به دفاعِ از فرآیند از خود بیگانه شدن انسان در جهان ماشینی معاصر وادار میکند، زیرا که عملاً دیگر راهی جز این وجود ندارد. از سویی دیگر ایدههای لند در باب جهانِ آینده همچنین صاحب بقایایی عظیم از الهیات است، که البته بی واسطه از شیفتگی دیوانهوار او به حیاتِ غیرارگانیک نشأت میگیرد. و مگر الهیات مسیحی چیزی است جز این؟!
ویدئویی که میبینید بخشی از معدود گفتوگوهای نیک لند در باب ایدههایش پیش از بایکوت شدن توسط آکادمیهای فلسفه است. آن هنگام، که او با «دستان جذابِ» جواناش داشت دربارهی ماشینهای میلورز سرهمبندیهای جریانها، سوئیچها، و حلقهها ــسنتزهای اتصالی، انفصالی و عطفی/پیوندی- که ضمیر ناآگاه ماشینی را بهمنزلهی کارکردشناسی غیرخطی اجرا میکنند، سخن میگفت. سالها پیش از آنکه رضا نگارستانی سایکلونوپدیا را با فنّ هیجانانگیز تحریف (misreading) بنویسد و بخواهد عامدانه از لند تفسیری چپ ارائه دهد.
سینما نیا
@Toovis
🎓 خاطرات
با #غلامحسین_ساعدی و بی او
#داریوش_آشوری
▫️ بخش سوم
جنازه او را تشییع باشکوهی کردند. چند صد نفر دنبال جنازه اش بودند. ماشین نعشکشی که جنازه او را به گورستان #پرلاشز می برد سقف بلندی داشت تا بالا آراسته به تاجهای گل.
نقاشی هم یک تابلوی بزرگ رنگ روغن از او کشیده بود، بسیار با صلابت و هیبت. به تنش ردای رسمی استادان دانشگاه را پوشانده بود و یک کتاب بزرگ هم داده بود دست راست یا چپش.
گویی یکی از اعضای فرهنگستان فرانسه را می برند به خاک بسپارند. اگر خودش این تابلو را می دید، از این هیبت و هیئت استادانه از خنده روده بر می شد. زیرا همیشه از این شکل و شمایلهای رسمی بیزار بود. شاید هرگز به فکرش هم نرسیده بود که یک استاد دانشگاه باشد، آن هم با چنین هیبتی. این رندِ آشفتهی بیسامان و قلمزنِ صد من یک غاز را چه به آن مقامات و هیبتهای رسمی!
همیشه وقتی کتابهای گنده در دست من می دید میزد زیر خنده و مسخره میکرد. حالا پس از مرگش نقاشی -البته از سر ارادت- یکی از آن کتابهای گنده را زده بود زیر بغل خودش و ردای استادی با آستین گشاد و آویزه ی دور یقه به او پوشانده بود، یعنی که حضرت استاد دکتر پروفسور غلامحسین ساعدی! و نقاش بیخبر انتقام خنده هایی را که او به ریش من کرده بود از بابت به دست گرفتن کتابهای گنده، از او گرفته بود!
این رود انسانی که پشت جنازه او در زیر باران و در سایه چترها روان بود میرفت تا یکی از ما را به خاک بسپارد؛ یکی از ما اهل قلمِ آنسوی دنیا را که نقطه پایان بر دفتر داستان تراژیک زندگیش خورده بود....
▪️ ادامه دارد
http://T.me/Toovis
✍️... - وادی طلب، وادی عشق، وادی معرفت، وادی استغنا، وادی توحید، وادی فقر و وادی فنا، که جمله هفت وادی است با دشواریهای بسیار. بسیاری از مرغان از آنچه در شرح این وادی ها می شنوند نومید می شوند و پای پس می کشند بعضی هم درین راه از پا در می آیند و هلاک می شوند.
🔅باقی با بیم و نومیدی به راه می افتند و سال ها نشیب و فراز وادی ها را با پر و بال شوق و طلب در می نوردند. از آن میان، در پایان سالها پرواز و جستجو، سی مرغ نحیف به پایان راه می رسند. اما در آنجا خود را با چنان عظمت و استغنایی روبرو می بینند که در حیرت و نومیدی می افتند.
🔅چاوش عزت از پیشگاه در می رسد. ازین سی مرغ سرگشته و جان درگداز می پرسد که شما کیستید و از کجایید. چون مرغان هدف جستجوی خود را که طلب پادشاه خویش است برای او به بیان می آورند، پاسخ می شنوند که سیمرغ پادشاه است، خواه شما باشید و او را طلب کنید، خواه نباشید و نکنید.
🔅چون مرغان خود را آماده جان فشانی نشان می دهند و حضرت عزت را برتر از آن می خوانند که آنها را نومید بازگرداند جمال عزت پرده بر می اندازد لطف وی کار ساز می آید. پس سی مرغ فانی و بی خویشتن، هم به نور سیمرغ چهره ی سیمرغ را می بینند - آنجا حضرت سیمرغ است و ایشان هم سی مرغ هستند. واصلان درگاه چون از خود به آن حضرت می نگرند سی مرغ جدا می بینند و چون از سیمرغ به خود می نگرند همه چیز سیمرغ است و سی مرغ در میان نیست...
(عبدالحسین زرین کوب، صدای بال سیمرغ، 1383، 91، 92)
-------------------------------------
این نوشتار، قطعه ای از بیان و جستجوی استاد عبدالحسین زرین کوب بر منطق الطیر عطار است، منطق الطیری که خود در "جستجوی سیمرغ بی نشان" است، تا سیر مقامات سالک را در "رموز جستجوی مرغان" به تصویر کشاند.
✏️
T.me/Toovis
هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يك زمان با من نشيني ‚ با من خاكي
از لب شعر م بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي كشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شكيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم ‚ اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی....
#فروغ_فرخزاد
#عصیان
• @Toovis