فایل صوتی داستان جمعه شب بیستماسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت هفتم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
اگراز این برنامه خوشتان آمده آن را منتشر کنید
http://t.me/Toovis
جمعه شب بیستم اسفندماه ساعت بیست وسی در اینستا برنامه زنده منتظر شما هستیم
https://www.instagram.com/tv/Ca6oXfnqul2/?utm_medium=share_sheet
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب ۱۳ اسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت ششم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
اگراز این برنامه خوشتان آمده آن را منتشر کنید
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب ششم اسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت پنجم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
انجمن داستانویسی چکاوک
من با نام @ayoobbahram در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=t1hn3sl05u86&utm_content=ysk8o2
http://t.me/Toovis
نشست داستانخوانی جمعه ...
https://www.instagram.com/tv/CaS1J5yqFp_/?utm_medium=share_sheet
http://t.me/Toovis
نشست نقد رمان بهنو با حضور نویسنده سرکارخانم 《ثریا صدقی》ومنتقد وتحلیل گر داستان سرکارخانم 《هما رضوی زاده》مجری برنامه صفحه ادبیات ایوب بهرام
Читать полностью…داستان جمعه شب بیست دوم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت سوم
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب هشتم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت اول
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب ۲۴آذرماه ماه
برای آنها دعا کنید از مجموعه داستان شور وشیرین نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد امیرمحمدزاده
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
من مانده ام هستم یانیستم؟!بیدار بیدار راه می روم یا خواب به خواب رفته ام.انگار بین زمین وهوا هستم.مثل یک سایه سیاه پوش.مثل یک سایه سرگردان.گرفتارکابوس نفس گیر ودرگیر بختک سنگین که استخوان هارا له می کند.نفس را بند می آورد،ووقتی داری جان می دهی در آخرین لحظه رهایت می کند.انگارترحم کرده باشد.
نمی خواهم باورکننم.صدای زجه ها امانم را بریده.زجه زجه زجه وبازهم زجه.تا می آیم با دروغی خودم را فریب دهم یک زجه سیلی محکمی به صورتم می زند.
دروغگو...
#ایوب_بهرام_برای_پدر
@Toovis
دنباله از بالا👆
مادر آرش که جمعیّت را دیده بود رنگ از صورتش پرید، آرام جلو آمد در میانه ی در ایستاد، جمعیّت را نگاه کرد، بعد در حالی كه لبانش خشک شده بود و میلرزید با صدایی که درست شنیده نمیشد پرسید: «مامان سعید چی شده؟»
مادر سعیدکه حال مادر آرش را دید دو دستی زد توی صورت خودش و گفت: «روم سیاه زن مردم داره می میره مامان آرش خدا بگم منو چیکار کنه، اِه اِه اِه! چطور خونهتون رو نشناختم!؟»
و تندی برگشت و جمعیّت را نگاه کرد و گفت: «هان، چتونه؟ تا یکی با خودش دو کلمه حرف میزنه بلند میشید هِنُ هِن راه میافتید دنبال آدم. مگه شما کارو زندگی ندارین؟! خجالتم خوب چیزیه والا!»
جمعّیت که مات و حیران مانده بودند و نگاه میکردند هنوز نفهمیده بودند چه اتفاقی افتاده! از هم میپرسیدند: «چی شد؟ این که خیلی آتیشش تند بود چرا اینجوری شد؟!» و بعد در حالی که معلوم بود از قضیّه چیزی دستگیرشان نشده از هم سؤالات مبهمی میپرسیدند پراکنده شدند: «چی شد؟ مگه اونادعوا نداشتن؟ ... چرا دعوانکردن؟مردم کم دارن»
مادر سعید بعد از تشری که به مردم زده بود زن را که حال خوبی نداشت و مثل بقییه مردم گیج و منگ او را نگاه میکرد همراه با آرش داخل خانه برد و در را بست.
***
ساعت دو بعد از ظهر بود.پدر آرش از سر کار بر گشته بود، هنوز پنج دقیقه ازآمدن پدر به خانه نگذشته بود که یکهو در حیاط باز شد و آرش مثل فشنگ بیرون پرید و به دنبال او چند لنگهی کفش به بیرون پرتاب شد. هیچ کس توی خیابان نبود، بخار از کاشیهای پیادهرو بلند میشد. دو تا چشم داشت از لای در حیاط آرش را که روی کاشیهای داغ بالا و پایین میپرید نگاه میکرد! یکهو در را باز کرد و گفت «آرش بیا توو!»
آرش برگشت و نگاه کرد، یک آن مکث کرد، اما پاهایش سوخت، دیگر معطل نکرد وبه طرف خانهی احمد دوید.
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت سوم
بله ، زمانی که سعیدو آرش درحال دعوا بودن یک عده هم از فرصت استفاده کردن و......بچه ها گفتن آرش دررو که کتک خوردی چون الان.....هنوز باقی حرف از دهن بچه ها در نیومده بود که سرو کله مادر سعید پیدا شد.
خونه ی سعید تا بازار فا صله ی زیادی نداشت ،برا همین طولی نکشید که
مادرسعید.....
مادرسعید که زن تنومندی بود،با لبایی لرزون وچهره ایی که از
عصبانییت کبود شده بود،تااز راه رسید،بدون اینکه از کسی چیزی بپرسه
یه راست رفت وگوش آرمان رو گرفت وتاب داد و گفت :
سعید،همینه ؟
سعیددر حالی که اشکاشو پاک می کرد گفت:
نه مامان اون یکیه!آرش!
و با دست آرش رو نشان داد.
آرمان هم مرتب داد میزدآخ آخ ولم کن مگه من بودم خاله.به خدا من نبودم،
آخ خاله گوشم کند ،....
مادرسعید که دیگه حواسش به آرمان نبود اون رو ول کرد ورفت سراغ،آرش
واین بار گوش آرش رو گرفت.آرش که از زوردردروی نوک انگشتای پا بلند شده بود پشت سرهم می گفت آخ آخ ،مگه من بودم. ولکن.گوشم کند.
زن یک دفعه گوش آرش رو ول کرد ویک پس گردنی محکم به آرش زدوگفت
تاتوباشی دیگه دزدی نکنی!!!.توبچه خجالت نمی کشی ازحالادزدی می کنی؟هان؟
آرش که داشت گردنش رو می مالید گفت :
براچی الکی می زنی ؟مگه من دزدیدم ؟
زن که حرصش در اومده بود گفت :
زبونتم که درازه .پرید ودست آرش رو گرفت وگفت خونتون کجان هان؟
مو می دونم وخونوادت، اسباب بازیت می کنم . پرسیدم خونتون کجان؟
آرش گفت :
چه کار خونمون داری ؟زن گفت :
هیچی می خوام ببینوم صاحب داری یانه!؟
یه بچه از وسط جمعییت گفت من خونشون بلدم!!
آرش که نگاه کرد احمد رودید....
زن گفت ننه بیا منو ببر در خونه این ذلیل شده ،تا حا لیش کنم یک من
ماست چقد کره داره!
احمد افتاد جلو،زن هم دست آرش روگرفت وبه سرعت راه افتاد،جمعیت
به دنبال اونا.
***
احمد پسری لاغراندام با موهای خرمایی وصورتی استخوانی.پدر احمد
بنا بود ،خانوادهی شلوغی داشتن،همیشه صدای جروبحث از خانه ی احمد
شنیده می شدوآخر سر کار به کتک کاری کشیده می شدومادر احمد،پابرهنه
به یکی از خونه ها پناه می برد.یک بار که جروبحث بالا گرفته بودپدر احمد
با بیل به فرق زن بیچاره زد واین بار پیکر بیجان زن،با بران کارد از خانه
خارج شد.همه می گفتند مرده !.اینکه میگن آدمای بدبخت برا مردن هم شانس ندارن شاید راست باشه چون چندروزبعدهمه دیدن سالم ازماشین پیاده شد و به خونه رفت!
اما دشمنی احمد وآرش ازاونجا شروع شدکه خونه ی آرش تازه به منبع آب
اسباب کشی کرده بود،تا اون موقع محو ریت گروه رااحمد داشت،ولی وقتی
این تازه وارد اومد کم کم احمد از بچه ها گوشه گرفت ودور شد. البته کسی
متوجه ی موضوع نشدچون اون قد رسرگرم بازیها بودن که حواسشون پی
این قضیه نبود.دیگه کس دلش نمی خواست تو دسته ی احمدبازی کنه،کسی برای دوچرخ سواری در خونه احمد نمی رفت واونوصدا نمی کرد،البته آرش
اصلا ًاز جریا نات خبری نداشت چون تازه به این محل آمده بود ولی چه
میشه کرد احمد آرش رو بانی تمام این قضایا می دونست و همیشه دنبال
راهی می گشت تا اون رو بچزونه.ولی آرش هم فهمیده بود که آرش ازش
دل خوشی نداره ولی براچی نمی دونست.یک بار که دو گل کوچیک بازی
می کر دند سر یک فول کوچیک کار احمد و آرش به بزن بزن کشید .وبه
زوربچه هااونا روازهم جدا کردند.ازاون به بعداحمددیگه بابچه های خیابو-
نای دیگه بازی می کرد.و کسی اون رو زیاد نمی دید.تا این که جریان دعوا
و دزدیدن اسباب بازی ها پیش اومد.
#شورو_شیرین
#ایوب_بهرام
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت دوم
بود،تودرس،دوچرخه_سواری،توحرف زدن،حتی تو فنگ بازی اول بود،اما اهل دعوا نبود.همیشه سروضعش تمیزتمیزبود.ناخن های کوتاه،موهای شانه کرده،دمپای هایش همیشه برق می زد،آرش همیشه می گفت: محمدتوبااین سرووضعت باما چه کارمی کنی؟
واما آرش،فقط یک خواهر داشت وضع مالیشان بد نبود،نه چاق بود نه لاغر، متوسط بودبرعکس قیافه اش که سر به راه نشان می داد، سرتق و زبان نفهم بود.ظهرها که خیابان ساکت بودیکهومی دیدی در حیاط باز می شدوآرش مثل فشنگ ازدربیرون می پرید و به دنبال او دمپای و لنگه کفش و چیزهای دیگه بیرون پرتاب می شدوتوی سروکول آرش می خوردوصدای مادرش از حیاط شنیده می شدکه می گفت:
ای خدا منو بکش واز دست این بلای ناگهون راحتم کن ودررا محکم می بست ،آرش هم توی خیابون ،پای برهنه،روی پیاده روی داغ،بالا وپایین می پرید،مادرهم بعدازچند دقیقه که آتیشش سرد می شد، دلش می سوخت ودررابازمی کردومی رفت داخل،به دنبال اوآرش، همان طورکه آمده بودبیرون ،تندی می پرید داخل وپاهایش را زیرلوله ی آب می گرفت تا خنک شود.
****
اماآن روز یعنی روز ماجرا بچه ها
بی خبر از چرخ روزگار در بازار جست وخیزکنان همدیگه را دنبال می کردند که یک یک دفعه محمد چشمهایش به بساط شانسی افتاد که یکی ازبچه های محل به اسم سعید پهن کرده بود. محمدگفت :
سعید شانسی چندِ؟
سعیدقیمت راگفت.
محمد گفت:نمیشه ارزون تر بدی ؟پول من کمه.
سعیدگفت:فقط همین یه بار.
تاآن موقع آرش از جریان خرید شانسی خبر نداشت معلوم نشد یک دفعه
از کجا سرو کله اش پیداشد وگفت :هی بچه ها چه خبره؟
آرمان گفت:
محمد می خواد شانسی بخره.
:ازکی؟
:ازسعید.
آرش اخمهایش را توی هم کرد وگفت :
نه باباااا!!این پسره کلک بازه ،دیروز چهارتاازش خریدم همش پوچ بود.ول کن ن ن ،بیا بریییییم .ودست محمد را کشید.
ومحمدهم دنبال او راه افتاد.
از آن طرف، سعیدکه از صبح به زور همین یک مشتری را پیدا کرده بود،کفرش درآمد!نتونست جلوی خودش را بگیرد، بچه ها درحال رفتن بودند که سعید داد زدوگفت:
هی آرش!به تو چه خود ت رو جول می کنی،مگه مرض داری نمی ذاری بچه ها
چیز بخرن.....
آرش برگشت ونگاهی به سعیدکردوبعد نگاهی به بچه ها وگفت:بچه هااین به کی داره فحش می ده!؟؟وبعد منتظر جواب نشدو زبانش راگاز گرفت و به سمت سعیددوید اوهم به سمت آرش. آرش کمر سعید رو
گرفت واو گرددن آرش. هر دو روی زمین افتادند ودعواشروع شد غلتیدن درخاکها و خوردن وزدن ادامه داشت تا اینکه مردی که موهای فر وسبیل های پت وپهنی داشت ازراه رسید وبایک-
دست سعیدوبا دست دیگر آرش را گرفت واز هم جدا کرد اماوقتی متوجه شدکه بچه هاول کن نیستند با یک پس گردنی به هرکدام حالی کرد که دعوا راتمام کنند،
آرش که از خوردن پس گردنی حسابی جاخورده بود،کمی عقبتر رفت وموضع گرف وگفت هی عمو براچی می زنی ،مگه هم قدتم،و جای کشیده را مالید.مردبا صدای خشدار درحالی که ابروهارا درهم کشیده بود گفت :برو پسرخوب ،دعوا خوب نیست!!آرش همان طور که گردنش رو می مالید گفت :
اول می زنه بعد می گه پسر خوب!!بچه ها،آرش راگرفتند وکناری بردند، سعیدهم به سراغ بساطش رف.کم کم جمعیت داشت پراکنده می شد،بچه هاهم ازمعرکه دور می شدند که یکهو صدای سعیدبلند شدکه داد می زد:
"" مامان چیزام بردن""
وبه سمتی دوید
بچه ها سعید را دیدند که گریه کنان به سمت خانه می دود.
از قضا زمانی که سعیدو آرش درحال دعوا بودند یک عده هم از فرصت استفاده کردند واسباب بازی های بساط شانسی سعید را دزدیدندبچه ها گفتند آرش دررو که کتک ها رو خوردی ،الآنه که .....
#ایوب_بهرام
#شور_وشیرین
http://T.me/Toovis
داستان جمعه شب بیستم اسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت هفتم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
اگراز این برنامه خوشتان آمده آن را منتشر کنید
http://t.me/Toovis
فایل صوتی داستان جمعه شب ۱۳ اسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت ششم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
اگراز این برنامه خوشتان آمده آن را منتشر کنید
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب ششم اسفندماه۱۴۰۰
خوانش
📖 رمان《ویروس》
قسمت پنجم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام
انجمن داستانویسی چکاوک
من با نام @ayoobbahram در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=t1hn3sl05u86&utm_content=ysk8o2
http://t.me/Toovis
جمعه شب ششم اسفند ماه ساعت ۲۰/۳۰ نشست داستانخوانی برگزار می گردد.علاقمندان به ادبیات داستان راس ساعت تعیین شده قسمت پنجم رمان 《ویروس》 به صورت لایو در اینستا برگزار مگردد.
داستان مازندگیست وزندگی ما داستانست.
مدیریت انجمن چکاوک
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب ۳۰بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل
📖 رمان《ویروس》
قسمت چهارم
🖊 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور
🖊استاد سرکارخانم ثریا صدقی
و
🖊آقای امیرمحمدزاده
انجمن داستانویسی چکاوک
من با نام @ayoobbahram در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=t1hn3sl05u86&utm_content=ysk8o2
http://t.me/Toovis
من با نام @ayoobbahram در Instagram هستم. برای دنبال کردن عکسها و ویدیوهای من این برنامه را نصب کنید. https://www.instagram.com/invites/contact/?i=zle0jhw8s5y8&utm_content=ysk8o2
امشب ساعت ۲۱ در اینستاگرام نقد و بررسی رمان بهنو نوشته سرکار خانم ثریا صدقی با حضور منتقدوتحلیگر هما رضوی زاده و ایوب بهرام.
http://t.me/Toovis
داستان جمعه شب پانزدهم بهمن ماه ۱۴۰۰
خوانش وتحلیل:
📚 رمان《ویروس》
قسمت دوم
نوشته:
🖊 ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد:
🖋 امیرمحمدزاده منتقد وتحلیلگر ادبی وکارشناس ارشد ادبیات فارسی
انجمن داستانویسی چکاوک
@Toovis
داستان جمعه شب یکم بهمن《جایی برای پناه از مجموعه داستان 《جایی برای پناه》 نوشته ایوب بهرام
🎙راوی ایوب بهرام(رضایی)
با حضور استاد امیرمحمدزاده
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
داستان جمعه شب دهم دی ماه قسمت اول بچه های قالیباف خانه نوشته هوشنگ مرادی
🎙 ایوب بهرام(رضایی)
انجمن دانش آموزی چکاوک جنوب اجرا شده در تالار صوتی شاد
@Toovis
وقتی که این شعر از مخیله من گذشت جوانی بودم پشت به کوه زده و چون باران بهاری باطراوت .ولی انگار برای امروزم روایت شده. برای زمانی که ناخوداگاه سرمی گردانی ومی بینی که کوه نیست ،وتا چشم کار می کند بیابانست و بیابانست بیابان ...و انگار یک دست تمام نقاشی های تورا پاک کرده و تو مانند کودکی بغض می کنی ودنبال نقاشی ات می گردی.دنبال باران،دنبال دریا ودنبال همه چیز...
می خواهی دوباره بنشینی ودوباره نقاشی کنی!همه را از نو بکشی دریا،باران و همه چیز...از کوه شروع می کنم نمی دانم چقدر بزرگ بکشم که بتوانم به آن پشت بزنم قدرت وطاقت از کف می دهم...ای دست با نقاشی من چه کردی؟؟؟
روزی که دستم شعرها را پاره میکرد
این آستینم اشکها را چاره میکرد
انگار یک«دستی» مرا مانند برگی
در چرخشی بی انتها آواره می کرد
شاید مرا میخواست از خود وارهاند
یا راز این بی خانمانی را بداند
تا در تمام کوچه های بغض هایم
یک نم برای اشک پاشیدن نماند
حالا که دیگر اشک من افسرده گردید
دستان ولگرد زمان آسوده چرخید
در این شکست آباد من در لرزشی سرد
یک «دست» بر بی خانمان آهسته خندید...
@Toovis
🌿🍎🌿🍎🌿
اسطورههای بهاری (6)
نوروز کهن ترین جشن بازمانده جهان
#جشن_نوروز، باشکوه ترین جشن ایرانی، جشن طبیعت و آب و یکی از کهن ترین جشنهای بازمانده جهان است. جشن نوروز، آیین اساطیری مرتبط با آفرینش جهان و انسان است. زمان، در دوران باستان به دو گونه مقدس و نامقدس تقسیم می شد. زمان برآوردن شعایر مذهبی، بازسازی صحنه ها و وقایع آغاز خلقت و همچنین زمان یادآوری ریتم چرخه های کیهانی، از جمله زمان های مقدس شمرده می شد. ... برگزاری دقیق جشن های مربوط به زمان مقدس، انسان را قادر می ساخت تا زمان نامقدس گذشته و خطاهای فردی و اجتماعی گذشته ی خود را پشت سر بگذارد، پشت سر بگذارد، از میان بردارد و روزی نو و روزگاری نو بسازد. (بهار، صص 11 و 210) اما تازه شدنی (removation) که آیین حلول سال نو (نوروز) متحقق می سازد، در اصل تجدید و تکرار تکوین عالم است. این اساطیر آفرینش کیهان به یاد مردمان می آورند که چگونه کیهان و هر چه بعد از پیدایش آن روی می داد، پدید آمده اند. (الیاده، ص 49) به باور استاد بهار، جشن نوروز حتی به آیین های پیش از آریایی باز می گردد و در نواحی بین النهرین نیز برگزار می شده است. (بهار، به نقل از یاحقی، 835)
در نوروزنامه خیام، آثارالباقیه ابوریحان و شاهنامه فردوسی، بنیانگذاری جشن نوروز را به #جمشید نسبت داده است. خیام نوشته است: سبب نام نهادن نوروز آن بوده که آفتاب در هر 365 روز و ربعی، به اول دقیقه حَمَل بازآید. و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نهاد و جشن آیین آورد. (خیام، نوروز نامه، 3) و در مورد آفتاب نیز شرح می دهد که خداوند از نور خویش خورشید را آفرید و زمانی که آفرینش خورشید به پایان رسید، فرمان داد که خورشید به حرکت درآید تا «تابش و منفعت او به همه چیزها برسد و آفتاب از سر حمل برفت و تاریکی از روشنایی جدا گشت و و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد مر تاریخ این جهان را.» (همان) و بنابراین لحظه آغاز جهان، لحظه آغاز نوروز دانسته شده است و در نظر اندیشمندان قدیم نیز، پیوند نوروز با اسطوره آفرینش شناخته بوده است.
هماهنگی نوروز، با تغییر فصل نیز، تجسم دوباره نوشدن جهان و نوشدن چهره طبیعت است و تداعی دوباره همان آفرینش کیهان را در خود دارد. بسیاری از حوادثی خجسته ای که در مذاهب بعدی ایران شکل گرفته اند، به نوعی با نوروز پیوند داده شده اند، که در حقیقت، به گونه ای تداوم همان مفهوم آفرینش آغازین را با خود دارد. مثل آفرینش کیومرث، (اولین انسان در اساطیر ایرانی)، تولد زردشت، و همچنین، روز اول ماه در آیین زرتشتی نیز «اورمزد» نامیده می شود که نام خداوند است (اوشیدری، 455) و بنابراین، نوروز روز ویژه آفریدگار است.
آیین های اسطوره دیگر نیز، با جدا شدن از جایگاه پیشین خود در اسطوره ای دیگر، به نوروز پیوسته اند و امروزه بخشی جدایی ناپذیر از این جشن بهاری اند. تعدادی از این آیین ها و اساطیر بدین قرارند: #چهارشنبه سوری، #حاجی فیروز، #هفت_سین، #سیزده_به_در، #سبزه گره زدن و ...
پیش از سقوط دولت ساسانی، نوروز در میان اقوام عربی همسایه ایران، شناخته بود و پس از ساسانیان نیز، ایرانیان مسلمان، روایات و احادیثی از زبان پیامبر و امام شیعه نقل کرده اند و حوادث جدیدی با نوروز متقارن دانسته شده است. در این روایات نقل شده که حوادث زیر در نوروز رخ داده اند: آفریده شدن حضرت آدم، فرود آمدن کشتی نوح بر کوه جودی، بعثت پیامبر اسلام (ص)، شکستن بت ها به دست حضرت ابراهیم، نازل شدن اولین وحی بر پیامبر اسلام، و ... (رضی، جشن های آب، 26 و 222، به نقل از:بشرا، 89)
نوروز، از جشن هایی است که در طول تاریخ همواره و در میان بسیاری از اقوام ایرانی و هندی و تورانی و ... بزرگ داشته شده است و امید که روز به روز بر شکوه و اعتبار آن افزوده گردد.
💥 #نوروز_بر_جانهای_آزاده_خجسته_باد!
—----------------
🔹#اسطوره_در_جهان_امروز
🔹#جشن_هایـایرانی
🔹#آیینهای_نوروزی
—---------------—
منابع:
میرچا الیاده، چشم اندازهای اسطوره، ترجمه جلال ستاری.
محمد بشرا و طاهر طاهری، جشن ها و آیین های مردم گیلان، آیین های نوروزی.
مهرداد بهار، جستاری چند در فرهنگ ایران، 1373
خیام نیشابوری، نوروزنامه، به کوشش مجتبی مینوی
دانشنامه مزدیسنا، جهانگیر اوشیدری.
یاحقی، فرهنگ اساطیر و داستان واره ها.
http://t.me/Toovis
داستان«بچه های شرجی بچه های گرما»
از مجموعه داستان «شوروشیرین»نوشته
ایوب بهرام
قسمت پایانی
گلهی بچهها به دنبال زن، و زن هم توی آفتاب داغ آرش را دنبال خودش میکشید. احمد، جلوتر میدوید، سر خیابان که رسیدنداحمد گفت: «خاله همون خونه که دوتا در ِکرم رنگ داره»، برگشت و دوید.
آرش تمام پاهایش خا کی و، لنگهی دیگري دمپایی اش هم وسط راه کنده شده بود. دیگر داشت گریهش میگرفت.آخر زن بد طوری او را دنبال خودش میکشید. آرمان گفت: «واویلا حالا چه دعوایی میشه.» بعد گفت: «محمد من کار دارم! میخوام برم خونه.» و از در خانه رفت بالا و پرید تو حیاط.
خیابان آسفالت نبود، سازمان آب سر هرخیابان یک شير آب زده بودکه تمامی اهالی محل استفاده کنند. اهالی محل هم هر کس یک شیلنگ به شیرآب زده بود وآب را به خانه میبرد. استفاده از آب برای خودش داستانی داشت هرکس آب میخواست باید تا صبح نمیخوابید-چون معمولا روزها آب قطع بود- كه به محض آمدن آب شیلنگ را وصل کند، این تازه اول ماجرا بود چون باید تا صبح نگهبانی لوله را میداد؛ که چی؟ که مبادا کسی شیلنگ آنها رادر نیاورد ومال خودش را بزند اگر هچین اتفاقی میافتاد آنوقت یک قشقرقی راه میافتاد که تاصبح کسی خواب به چشمش نمی رفت!! همیشه به خاطر نشت وابریزی شیلنگها سر خیابان پراز گِل بود.
جمعیّت از میان گِل ولای گذشتند، آرش تا قوزک تو گِل فرو رفته بود؛ خوبی قضیه این بود که حداقل پاهایش خنک شده بود.چون خاک داغ بدتر از اسفالت داغ است.
زن که دیگر خسته شده بود کمکم صدایش در آمده بود عرق صورتش را با کنار چادرش پاک کرد بعد ایستاد و نفسی تازه کرد نگاه معنی داری به آرش وبعد به سعیدانداخت ، بعد نفس عمیقی کشید وگفت: «بچه بگم خدا چیکارت کنه که ذلیلم کردی!!»
آرش که سرش پایین بود آرام نگاهی به زن انداخت و گفت: «خاله به خدا من ندزدیدم چرا همهش حرف خودتو میزنی؟»
زن نگاه تندی به او انداخت و با عصبانیّت صورتش را از او برگردوند و دست آرش را کشید و به راه خود ادامه داد. چند متری که رفتند به خانه رسیدند. زن مکثی کرد، نگاه تندی به آرش کرد و پرسید: «خونهتون همینه؟»
آرش که خودش را برای یک کتک حسابی آماده کرده بود با تایید کرد. زن جلو آمد و زنگ در را فشار داد، دوباره زنگ را فشار داد، صدایی از کسی شنیده نمیشد. زن که حوصلهاش سر رفته بود محکم شروع کرد به در زدن، و هی در زد.
علاوه بر بچهها همسایهها نیز بیرون آمده بودند و از هم میپرسیدند:
چیه؟ چه خبره؟ باز چی شده؟ یکی میگفت بچهاش رو زده. یکی میگفت شیشهی خونهشون شکسته! همسایهی روبرویی پرسید: «آرش باز چیکار کردی؟» این پدرو مار چقدر باید ازدست تو بکشن؟» آرش که دیگر حوصلهی خودش رو هم نداشت دستش رو بالا برد و گفت: «برو بابا!!» واخمهایش را تو هم کرد.
توی همین گفت و شنودها بود که یکهو در باز شد همه یک آن ساکت شدند، زن یک آن آمد حرف بزند، اما ساکت ماند، دستش که برای رنگ زدن بالا رفته بود آرام پایین آمد، دست آرش را رها کرد و بیاختیار سلام کرد! بعد عقب عقب رفت و یک بار دیگر خانه را برانداز کرد و گفت «مامان آرش،آرش پسرِ تونه ...»
ادامه داستان پایین👇
http://t.me/Toovis
🔸سلیمان حَییم در سال هزار و دویست و شصت و شش خورشیدی در تهران در یک خانوادهٔ یهودی متولد شد. پدر و مادرش هر دو از اهالی شیراز بودند . سلیمان خردسال چون سایر همسالان آن زمان خود تحصیلات ابتدایی را در مکتب آموخت. وی پس از تأسیس دبیرستان اتحاد در تهران وارد این دبیرستان شد و تحصیلات خود را ادامه داد و سپس در سال هزار و دویست و هشتاد و پنج وارد کالج آمریکایی تهران (البرز) شد . در آنجا زبان انگلیسی را بهخوبی فرا گرفت و پس از پایان تحصیلات در همین کالج تدریس میکرد. حییم از آغاز کار تدریس، تألیف فرهنگ کوچک انگلیسی به فارسی را شروع کرد و نخستین فرهنگنامه انگلیسی به فارسی خود را در کتابفروشی برادران بروخیم در سال هزار و سیصد و هشت منتشر کرد.
از کارهای دیگر حییم فرهنگ فرانسه به فارسی ، فرهنگهای بزرگ یک جلدی و دو جلدی فارسی به انگلیسی و انگلیسی به فارسی است و سالها منبعی یگانه برای مترجمان و دانشجویان بود . همچنین کتاب ضربالمثلهای فارسی به انگلیسی از آثار برجستهٔ او در گسترش ادبیات ایران بهشمار میآید. فرهنگهای حییم مدتی است به شکلی پیراسته با صفحهبندی و شکلی آبرومندانه به همت آقای داوود موسایی و همکاران محترمشان در نشر فرهنگ معاصر منتشر شده.
سلیمان حییم در بیست و پنج بهمن ماه چهل و هشت بر اثر سکته قلبی در سن هشتاد و دو سالگی درگذشت و پیکرش را در گورستان بهشتیه تهران در خاوران به خاک سپردند.
✍️اسداله امرایی، مترجم
http://T.me/Toovis
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو
بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته و میگفت که: کوکو؟ کوکو؟
«خیّام»
در هر نقطه از جهان اگر زندگی از مجرای طبیعیِ خود خارج گردد، ایجاد واکنش میکند، و این واکنش میتواند تکانهای بزرگ پدید آورد. اکنون این سؤال در برابر هست: آیا قرن بیست و یکم قرنی است که بشر بتواند در آن آب خوش از گلویش پایین رَوَد، و یا آنکه جهان در معرض یک زلزلهی معنوی قرار دارد که مرفّهترین نقطههایش، زلزلهخیزترینش باشند؟
جهانی که آن همه پیشرفتِ معجزهآسا در زمینهی علم و فن کرده، اکنون مینماید که از تمشیّت زندگی عادّیِ خود عاجز مانده است. قرن بیستم این باور را پیش آورد که علم و تکنولوژی نزدیک به همهی مسائل او را حل خواهند کرد، و مغز انسان به تنهایی قادر خواهد بود که دنیا را اداره کند، و احتیاجی به کمکِ قلب نیست، و ابزارها بهتر و سریعتر از آدمیان کارها را به راه خواهند برد. این باور در طیّ چند دقیقه بر باد رفت!
تروریستهای روز سهشنبه و محرّكان آنها لابد رسالتی جهانی و معنوی برای خود قائل بودند، زیرا میان پندار رسالت و تنفّر، فاصلهی چندانی نیست.
هزاران هزار تنِ دیگر نظیرِ آنان، پراکنده در سراسر جهاناَند که میتواند "موتورِ" تنفّر و عقده در درونِ آنان به کار بیافتد. وقتی ترس از مرگ از شخص دور شد، یک گروه اندک هم میتوانند در برابر یک جمع انبوه بایستند و دنیا را به آشوب بکشند.
#هشدار_روزگار
دکتر اسلامی ندوشن
http://T.me/Toovis