مرزهایمان را گذرگاهِ روزمرگی هایمان کردیم و خط مرزی را زیر غبار این آمد و شدهای بیهوده پاک کردیم.
کاش مهاجری از قلعه باستیل بر آید و نهیبی زند بر این مرز رنگ و رو رفته.
بهنام زنگنه
@totamghalam
یک جایی باید نشست و گذاشت و گذشت تا به قیامی آید و گداختی و رغبتی.
بهنام زنگنه
@totamghalam
ققنوسِ خاکستر نشین باز بر خواهد خاست؛
امید ،بی همنشین درد باز در خواهد زد
هرروز ققنوسی از این خاک پر می کشد و بالهای گسترده اش امید را به ققنوس دیگری می بخشد.
بهنام زنگنه
@totamghalam
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زنده ای، من در تو , ما هرگز نمی میریم
من و تو با هزارانِ دگر این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی , از آن ماست فردا
با همه شادی و بهروزی عزیزم کار دنیا رو به آبادی ست
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز نوید روز آزادی
عید آمد و یاران در بندند
همین برای نوروز امسال کافیست
@totamghalam
از سپیده سحری درس طلوع را می توان گرفت.
بر آمدن از خود برای خود را طلوع هر صبح آدمی نامیدن است.
صبحگاهان را باید تنگ در آغوش گرفت تا حریر لطیفش زمختی های ایام را بشوید.
بهنام زنگنه
@totamghalam
به کارهای نکرده مان فکر میکنیم،کارهایی که می توانستیم انجام دهیم و ندادیم
به راه های نرفته مان؛
به صداهای نزده مان؛
به سوهان بر روح کشیده مان
به پاهای دویده و خسته مان
همه را میبینیم و فکر میکنیم،فقط فکر می کنیم که چرا و چگونه ؟!
نه چرایی دیگر مانده و نه چیستی و چگونگی ای
فقط پشت فرمانیم که طوفان ما را نبرد همین.
همین قدر ساکت و پر از اعوجاج!
بهنام زنگنه
@totamghalam
با هست و نیستهایمان و پنهان و پیدایمان زندگی می کنیم.
امّا اگر در هست ، نیست شدیم و در پیدایمان پنهان شدیم چه می شویم؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
و در آخر تنهاییم ، شاید از همان اول تنهاییم.
تنهایی را نه باد می برد و نه آب و نه خاک و نه آتش
تنهایی خودش عناصر اربعه ی خاموش است که ما را به دست خود می دهد.
آدمهایی که در مسیر ما هستند هم تنهایی را نمی برند .
فقط تنهایی یکدیگر را تماشا می کنیم.
بهنام زنگنه
@totamghalam
گاهی آنقدر سخت استخوان می ترکانی که فقط صدایش سکوت است.
پوست اندازی درد دارد اما با ارزش ؛
هَرَس شدن تیغ دارد، اما تیز، برای بریدن هایی که باید برید.
بهنام زنگنه
@totamghalam
از جعبه ابزار آدمیت ،تنهایی را برای این روزها بر می دارم.
در تنهایی سمباده را بر می دارم برای جلا دادن روح و جان زخمی از سموم و آفات بیرونی.
چند ضربه چکش هم باید خود را مهمان کنم برای تلنگر در بزنگاه های سخت و در آخر با میخ ها زهوارم را محکمتر می کنم برای روزهای پیش رو.
تنهایی هر چه باشد می توانی در خوشی و ناخوشی خود شنا کنی و در آیینه ی دل خود را ببینی و بزدایی.اینها همه از اعجاز تنهایی است.
بهنام زنگنه
@totamghalam
زخم ها را با سکوت و سکوت را در خلوت و خلوت را در ظلمت و ظلمت را در خفا و خفا را در عُزلت درمان می کنیم؛
باشد که صبحی از نور ما را فرا گیرد.
بهنام زنگنه
@totamghalam
برای هر دری که زدیم و باز نشد؛
برای هر ترانه ای که خواندیم و رقصی نگرفت؛
برای هر کلمه ای که نوشتیم و به معنا نرسید؛
برای هر نهالی که کاشتیم و به بار ننشست؛
برای هر باری که بر دوش کشیدیم و به مقصد نرسید؛
برای هر راهی که رفتیم و به بن بست رسید؛
برای هر تلاشی که در نطفه خاموش شد.
برای زن،زندگی ،آزادی
بهنام زنگنه
@totamghalam
خواب گویی از چشمانم رمیده ،خواب هم بی قرار شده ، خوابی که این روزها به بیداری مطلق تبدیل شده .هنوز نمی توانم بفهمم دختری سالم و بالغ به دست پلیس یا هرکسی به نام امنیت اخلاق کشته شود.
مگر می شود که خواب را در چشمان فرو کرد؟
مگر می شود در ظلمگاه این سرزمین فقط تماشا چی بود؟
کدامین بذر را کاشته ایم که این چنین درو می کنیم؟
با خودم می گویم هرکس که می خوابد همان بهتر که همیشه به خواب برود.
بس است از بس دنبال این و آن بوده ایم تا بیاید و برایمان کاری بکند،خودمان چکاره ایم؟
آیا می توان کاری کرد برای اینکه کاری بکنیم؟
دست و عمل و فکر و حرف باید یکی شود و دست از خیلی چیزها باید شست تا رنگ و بویمان انسانی شود والا با همانهایی که دستانشان به خون الوده است در یک صفیم.
ما صف شکنیم یا صف نگه دار !؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
استخوان می ترکانیم زیر بارش آسمان و تَرَکهای زمین،لبانمان به تَر سالی نگاه میکند و قدمهایمان به سفتی زمین.
هرچه زمین سخت تر ،آسمان فراخ تر،هرچه چشمان تنگ تر،اندیشه بالاتر،هرچه جیبها گشادتر،دستها تنگ تر
و این ماییم با پاها و دستهای استخوان ترکانده.
بهنام زنگنه
@totamghalam
و در من روزهای رفته باز می آید و در تو روزهای آمده باز می رود.
رژه ی روزها در هر بامداد و شامگاه دیدنی است اما تو نیستی که سان ببینی.
باز رفته را باز آمدنی هست؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
چیست این نمی دانم های روزمره ی بی اختیار
که زبان را در کوی گوش خاموش میکند؛
کجاست آن خانه که پنجره هایش رو به سپیدی سپبدار است؟
کدامین چشمها ،رنگ آبادیِ دور دست را می خواند؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
مردمان کشوری هستیم که فقط نعمت خدادادی داریم و نه نعمتی برایمان مانده و نه خدایی که نعمت دهد.
با تلف کنندگان نعمات چه کنیم که نه نعمت می دانند چیست و نه خدا می شناسند!؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
آتش اردوگاه گرم و گیراست و اردوگاه خاموش از همهمه ی اردوگاهیان.
و چه خالی است سکوت و آتش در سکوت چه گُر می گیرد.
اردو زدگان را به اردو چه حاجت است؟
بهنام زنگنه
@totamghalam
ما شبیه همان کاروانهایی هستیم که به غارت رفته و هریک سراسیمه به جایی چنگ می زنیم تا منزل بعدی عزم بیشتر کنیم و باز غارتگران دیگری سر می رسند.
حکایت ما منزل به منزل دویدن و غارت شدن است.
بهنام زنگنه
@totamghalam
خون ،خون را می مکد و روح، روح را می درد و جان ، جان را می فرساید.
چه امیدی؟
چه سرودی؟
چه نشانی؟
چه طلوعی؟
تا بوده از ماست که بر ماست
بهنام زنگنه
@totamghalam
جز تکه های یخی چه از ما بر جای مانده؟
یخ زدگی در یخ،مردمانی که از یخ روزگار فریز شده ایم و یخ زمستان بر آن افزود.
امّا در یخ هم خون جاری است تا ذوب کند یخ قلب و جان و میهن را.خونابه یخ زدنی نیست هنوز باید یخهای زیادی بشکند و باز شود.
یخبندان را با بلور سپیدش به فال نیک بگیریم.
بهنام زنگنه
@totamghalam
و ما همانهایی هستیم که هرروز صبح سلاممان به یکدیگر بوی باروت می دهد ،باروتهایی که سالیانی است در درونمان نم کشیده و آتشی برای شعله ور کردنش نبوده.
اینک آتش زنه ها بسیارند و ما باروتهایمان هنوز نم دارد و ته کشیده است.
شاید روزی بارانی از آتشِ باروت شدیم.
بهنام زنگنه
@totamghalam
خشت و خون؛
واژه هایی از دو جنس متضاد و در عین ترادف.
خشت از جان آدمی است و خون از جسم او
هرخشتی را خونی است برای حیات.
در ایام غم این روزها هر خشتی فرو می افتد و خونی جاری می شود و دوباره خشتی ساخته می شود و خونی حیات می بخشد.
سمفونیِ حیات را خشت و خون می سازد و دست و زور اهریمنیان نه خشت را یارای شکستن است و نه خون را یارای برابری.
بهنام زنگنه
@totamghalam
و برف و برف و برف؛
از ترازوی آسمان دانه دانه می بارد بر زمین فراخ
فرش سپید بر زیر پای رهگذران
هریک با توشه ای بر پشت و در دست ؛
باغبان پاییزی دست زمستان را گرفته و به تماشا آورده.
بنشین و نظاره کن سوزِ هوا و صدای باد را؛
نرم نرمک می رسد اینک فصل سرد.
بهنام زنگنه
@totamghalam
ما با رنگین کمان کیان رنگی شدیم و با دیدن جسم بی جانش از جان افتادیم.
رنگ بر رخسارش نمانده و رنگهای رنگین کمانِ آرزوهایش پرکشید.
اینک در بزنگاهی سخت گرفتاریم؛
یا در کنار کمانِ کیان می ایستیم یا در کنار ظلمت و گمراهی
کدامین راه،طریق ماست؟!
بهنام زنگنه
@totamghalam
بوی مرگ خودش را به وسط خیابانها کشاند تا شاهد کِشانده شدن جنازه های تلنبار شده باشد.
مرگ هم شرمگین است از این قتل و غارت؛غارت یاغیان و تازیان و جانیان بر مردم خویش.
شاید تازیانه ی مرگ از تازیانه ی ظلم آرام تر بنوازد ؛اما این بدن ها را دگر مجالی برای زیستن در قفس تنگ نبود.
مرگ رها شده در خیابان را رها کنید و به زیستن پروانه های تازه رها شده از پیله بنگرید.
بهنام زنگنه
@totamghalam
می خواهم از دختران و زنان این روزهای مملکتم بگویم که نشانمان می دهند،راه و رسم زنانگی چیست.
آنانی که رگ غیرتشان را به گیسوانشان پیوند زده اند و در میانه ی آتش و دود و گلوله می رقصند تا بگویند در طول تاریخ و در وسط تمام بحرانها لطیف ترین و رقیق ترین احساساتشان را بروز داده اند.
آری ،پیشروان کنونی جامعه ما بانوانی هستند که جانشان از تحقیر و توهین و تضعیف به امان آمده و دادشان بر بیداد حکمرانان پیشه گرفته.
حال یا ما چشممان را بر ایشان بسته ایم یا اینکه صدایی خواهیم بود برای رساندن صدایشان به آنانی که صدا را در نطفه خفه کرده و می کنند.
در عدالتخانه ی انصاف زن شاهد نداشت
در دبستانِ فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن میماند عمری بیجواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بهنام زنگنه
@totamghalam
و اما کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
کانونی که پاتوق و محل بچه هایی بود که در زمانه ی خودشان نه اهل کوچه بازی بودند و نه اهل تیله بازی،کار و روزگارشان گوشه ی کانون بود و کتاب و سفال و نقاشی و شعر و نجاری.
یادم است که ۱۳ مرغک کانون را با دوستم بر روی چوب با اره های موسوم به اره مویی در آوردیم و دورتا دور کانون نشاندیم و در دلمان از دیدنشان حظ می کردیم.
کانون بود که به ما از علم نجوم و ستاره شناسی تا سواد ارتباطی و اجتماعی یاد داد،اگر بگویم نقش کانون در پرورش ما از مدرسه بیشتر بود سخنی به گزاف نگفته ام.
ما با کانون ذره ذره زندگی کردیم،قصه هایش را بلد شدیم و بازیهای کودکانه اش را از بَر.
حال چند روزی است که می گویند ،میخواهند مرغک پیر کانون را به چنگ آورند و به گوشه ای تاریک و مبهم در اندازند.
می دانم کار آدمهای دوزاری است ،همان ها که به جای کتاب خوانی ،سنگ پرانی و حیوان آزاری و تمسخر این و آن برایشان سرگرمی یود ،حال بزرگ شدند و قد بر افراشته اند و به مرغک کانون هم بی رحم شده اند.
اما مرغک کانون سیمرغی است که هر بار بر بالش نشستیم و هر بار پرش را به هوا پراندیم کنارمان نشست،اینک هر یک از ما یک سیمرغیم برای شتافتن و یاری رساندن به کانون.
کانون خانه ی ماست و این خانه باقیست و سقف و ستونهایش پر دوام و قوام.
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
،پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
بهنام زنگنه
بیست و چهارم شهریور ماه یکهزار و چهارصد و یک
@totamghalm
دیگر آن سایه ی سرو سِتَبر شعر و غزل روزگار ما خاموش شد.
هوشنگ خان ابتهاج پرکشید تا با ارغوان و ارغنون و ذوالفنون همراه شود.
دلمان سخت تنگ تر شد از این جدایی ،سایه جان،سایه ات تا ابد بر دل و جانمان مستدام باد.
بهنام زنگنه
@totamghalam