true_blood_series | Unsorted

Telegram-канал true_blood_series - true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

-

#مجموعه_خون_واقعی👽🔥 سرپرست ترجمه:ساناز😌 مترجمین:ساناز، سوفیا، نگار❤ جلد یکم تا ششم: به صورت فایلPDF ابتدای چنل😍 جلد فرعی شش و نیم:فروشی 😋 آیدی ادمین فروش @I_amQueen جلد هفتم: در حال پارت گذاری.

Subscribe to a channel

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۹
تاد دوناتی گفت: "یه بمب بود، یه بمب سریع و خام. امیدوارم پلیس بعد از بررسی کردن بیشترراجبش بهم بگه." رئیس مامور امنیتی در اتاق ملکه نشسته بود. بالاخره چمدان آبی را کنار یکی از کاناپه های ملکه گذاشته بودم، پسر، خوشحال بودم که از دست آن خلاص شدم. سوفی آنه به خودش زحمت نداد تا از من تشکر کند، البته من هم انتظار نداشتم که اینکار را بکند. وقتی شما زیردست داری، آنها را میفرستی که وظایفشان را انجام دهند و مجبور نیستی از آنها تشکر کنی. برای همین است که آنها زیردستت هستند. برای آن موضوع، مطمئن نبودم که آن چیز احمقانه حتی برای ملکه باشد.
رئیس مامور امنیتی گفت: " انتظار داشتم اخراج بشم مخصوصا بعد از اون قتل،" صدایش آرام بود اما افکارش تلخ بودند. او به بیمه سلامتی نیاز داشت.
آندره یکی از آن نگاه های طولانی انداخت و گفت: " و چطوری اون قوطی اومد تو طبقه ملکه، تو اون قسمت؟ " آندره نمیتوانست نسبت به موقعیت شغلی تاد دوناتی بی اهمیت باشد. دوناتی بهش خیره شد، ولی خیره شدن عجیبی بود.
جرویس ظالمانه پرسید: " چرا روی زمین تو باید اخراج بشی فقط بخاطر اینکه یه نفر تونست یه بمب رو بیاره و جاگذاری کنه؟ شاید بخاطر اینه که تو مسئول امنیت همه افراد داخل هتل هستی؟ " من جرویس را به خوبی نمیشناختم، و تازه داشتم فکر میکردم که فقط با من خوب است. کلویی به بازوی جرویس ضربه زد طوری که جرویس خودش را عقب کشید.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۷
با یک ورود دیگر به صحنه از بحث نجات پیدا کردم. پلیس یک ربات را با آسانسور بالا فرستاد.
وقتی در باز شد همه از جا پریدیم. آنقدر درگیر نمایش بودیم که صدای آسانسور را نشنیدیم. واقعا خندیدم وقتی ربات کلنگ از آسانسور بیرون آمد. بمب را به سمت ربات گرفتم ولی فهمیدم ربات قرار نیست آن را بگیرد. بنظر میرسید با یک ریموت در حال کنترل شدن است، به آرامی برگشت و درست روبروی من قرار گرفت. برای چند لحظه بی حرکت ماند  به من و اون چیزی که داخل دستم بود نگاه کرد. بعد از یک یا دو دقیقه بررسی کردن ربات به داخل آسانسور رفت دستش را بالا برد و دکمه درست را فشار داد. درها بسته شد و رفت.
اریک به آرامی گفت: " از تکنولوژی مدرن متنفرم."
گفتم: " درست نیست. تو کارهایی رو کامپیوترها برات انجام میدن رو دوست داری، اینو میدونم. یادت میاد وقتی فهرست کارکنان فنگتیژیا رو با ساعت کاریشون دیدی چقدر خوشحال شدی؟ "
" من بی شخصیتی اونا رو دوست ندارم، دانشی که دارن رو دوست دارم "
در این شرایط واقعا بحث عجیبی بنظر میرسید. کویین گفت: " یکی داره از پله ها میاد بالا " و در را باز کرد.
خنثی کننده بمب به سمت گروه کوچک ما آمد. دایره جنایی شاید افتخار داشتن یک پلیس خون آشام را نداشته باشند اما تیم خنثی کننده بمب داشتند. خون آشام یکی از آن لباس های مخصوص پوشیده بود. ( حتی اگر جان سالم به در ببری حدس میزنم منفجر شدن تجربه خوبی نباشد). روی سینه اش جایی که اصولا اسم مینویسند، یک نفر نوشته بود " بووم "، خیلی جالب بود.
بووم گفت: " شما دوتا غیرنظامی باید اینجا رو ترک کنید و من و خانم رو تنها بذارین " و به آرامی به سمت من حرکت کرد. وقتی هیچ کدام حرکت نکردند گفت: " راه بیافتین بچه ها "
اریک گفت: " نه "
کویین گفت: " به هیچ وجه "

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

خب کامنتا برسه به ۵۰ تا، ۵ تا پست داریم فردا

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

و اریک وارد می شود🤣🤣🤣

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۴

قبل از اینکه بتوانم بگویم " محض رضای خدا اون رو بالا نفرستید " بتانیا مستطیل را فشار داد و خاموش کرد.
بتانیا با شرمندگی گفت: " باید از پادشاه محافظت کنم." به آسانسور برگشت دکمه را فشار داد و برایم سر تکان داد.
هیچ چیزی به اندازه آن سر تکان دادن باعث وحشتم نشد، نگاه آخرین خداحافظی بود. در با صدای غیژ بسته شد.
تنها تو طبقه ساکت هتل با یه ابزار مرگ در دستم ایستاده بودم. هیچ کدام ازآسانسورها هیچ نشانه ای از حیات نداشتند. هیچ کسی از درهای طبقه چهارم بیرون نیامد یا داخل نشد. در پله ها تکان نخورد. زمان طولانی و مرگ آور بود و کاری جز نگاه داشتن قوطی تقلبی دکتر پپر نمیتوانستم انجام بدهم. یک نفس کوچک کشیدم اما نه شدید.
با یک صدای انفجار که بخاطرآن نزدیک بود قوطی را بندازم از جا پریدم. کویین به داخل طبقه پرتاب شد، بدون تنفس با عجله از پله ها بالا آمد. نمیتوانستم از قدرت ذهنی ام استفاده کنم تا بفهمم در سرش چ می گذرد، اما مانند بتانیا ماسک آروم و مهربان به صورتش زده بود.
مامور امنیتی، تاد دوناتی، درست پشت سر کویین بود. حدود چهار پنج قدمی من ایستادند. دوناتی گفت: " تیم خنثی کننده بمب دارن میان." با خبرهای خوبی آمده بود. کویین گفت: " عزیزم، بذارش همونجایی که بود."
گفتم: " اوه، آره میخوام همونجایی که بود بذارمش فقط خیلی ترسیده ام."
یک ماهیچه هم تکان ندادم انگار برای میلیون ها سال آن را تکان ندادم، همین الان هم خسته شده بودم. سرمو پایین کردم و به قوطی که با هر دو دستم گرفته بودم نگاه کردم. به خودم قول دادم تا زمانی که زنده م دیگه دکتر پپر ننوشم، تا قبل از امشب واقعا عاشقش بودم.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۲

چمدان چرخدار نبود يا، معلوم نبود صاحبش چند مدت است که آن را دارد. چمدان را برداشتم و عقب عقب به سمت در پله ها رفتم، یک آسانسور دیگر نزدیک در بود. فهمیدم به اندازه آن یکی که به بیرون دسترسی داشت بزرگ نبود. میتوانست تابوت ها را در خودش جا بدهد. درست، شاید فقط هربار یکی.
همینطور که در پله ها را باز میکردم فهمیدم که به همان راهرو خدماتی برگشتم. اگه اریک،، آندره و کویین هنوز آنجا بودند چه؟ اگر گلوی همدیگر را پاره کرده بودند چه؟ یک لحظه فکر کردم، این سناریو من را از بین نمیبرد. تصمیم گرفتم از شانس رویارویی با آنها چشم پوشی کنم و بجای آن با آسانسور رفتم. خب بزدلانه بود ، اما یک زن تنها در یک شب می تواند خیلی چیزها را تحمل کند.
این آسانسور مخصوص خدمتکاران بود. روی دیوارها نوارهایی بود تا از صدمه زدن به محموله ها جلوگیری کند. آسانسور فقط برای چهار طبقه اول کار میکرد؛ طبقه زیرزمین، لابی، نیم طبقه و طبقه انسانها. بعد از آن شکل هرم، راه را به سمت بالا مشخص می کرد، مجبور بودی بروی وسط تا سوار آسانسوری بشوی که تا بالا می رفت. این باعث میشد که فرآیند گرفتن تابوت ها به آرامی پیش برود. کارکنان هرم بخاطر پول، سخت کار می کردند.
تصمیم گرفتم که چمدان ملکه را مستقیم به اتاقش ببرم. نمیدانستم چه کار دیگری با آن میتوانستم انجام بدهم.

وقتی به طبقه سوفی آنه قدم گذاشتم فضای لابی اطراف آسانسور ساکت و خالی بود. احتمالا همه خون آشام ها و همراهانشان برای شام طبقه پایین بودند. یک نفر جسورانه یک سودای دور انداخته شده را در یک گلدان که یک درخت کوچک درونش بود گذاشته بود. گلدان جلوی دیوار بین دو آسانسور قرار گرفته بود. فکر کردم درخت قرار بود یک نمونه کوچکی از درخت نخل باشد برای حفظ کردن پس زمینه مصری، سودای احمق من را اذیت می کرد. البته افرادی بودند که وظیفه شان تمیز نگاه داشتن هتل بود اما عادت برداشتن آشغال در من ریشه دار بود. من وسواس مرتب بودن ندارم، اما به هرحال، اینجا یه جای قشنگ بود و بعضی از احمق ها اطراف آشغال ریخته بودند. خم شدم تا آن شیء لعنتی را با دست آزادم بردارم و تو اولین سطل آشغالی که دیدم بندازم. اما سنگین تر ازآن چیزی بود که فکر می کردم. چمدان را پایین گذاشتم تا به قوطی از نزدیک نگاه کنم، آن را در دستانم چرخاندم، رنگ و طرحش استوانه ایی بود و از هر نظر شبیه دکتر پپر بود اما آن نبود. درهای آسانسور دوباره باز شد و بتانیا قدم به بیرون گذاشت، یک اسلحه ایی که عجیب بنظر میرسید در یک دستش بود و یک شمشیر در دست دیگر. از روی شانه محافظ به داخل آسانسور نگاه کردم و پادشاه کنتاکی را دیدم که با کنجکاوی نگاهم می کرد.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۱

یکی از نگهبان های مسلح، از سرپستش نیمه چرخید تا بفهمد در حال انجام چه کاری هستم. گفت:" خوشگله، با اون میخوای چیکار کنی؟"
گفتم:" من برای ملکه لوییزینا کار میکنم، اون منو فرستاده اینجا تا این چمدون رو ببرم."
"اسمت چیه؟"
"سوکی استیکهاوس"
همکارش را صدا کرد:" هی جو، اسم استیکهاوس رو چک کن، میشه؟" یک مرد بزرگ پشت یک میز از ریخت افتاده و پای کامپیوتر داغان نشسته بود.
جو گفت:" بله حتما". نگاه خیره اش را از همکار جوانش که از آنطرف فضای غارمانند به سختی مشخص بود برگرداند. جو با همان کنجکاوی بهم توجه کرد.
وقتی دید من متوجه نگاهش شدم گناهکارانه روی کیبوردش ضربه زد. طوری به صفحه کامپیوترش نگاه می کرد که انگار هر چیزی را که می خواهد بداند و هدف شغلش آنجاست، شاید هم بود.
 به نگهبان گفت:" اوکی، اسمش تو لیسته" همان صدای خشنی بود که از مکالمه تلفنی به یاد داشتم. به خیره شدن به من ادامه داد. همه افراد در این فضای غار مانند افکار خالی یا خنثی داشتند، ولی افکار جو خالی نبود، محافظت شده بود. هرگز با چنین چیزی مواجه نشده بودم انگار یک نفر یک کلاه ایمنی متافیزیکی روی سر جو گذاشته بود. سعی کردم داخل سرش بروم، اطرافش، زیرش اما نشد، همانطوری که دست و پا میزدم که بروم داخل افکارش او هم متقابلاً داشت نگاهم می کرد، فکر نمی‌کنم که میدانست در حال انجام چه کاری هستم، آدم بدخلقی بود.
طوری که جو صدایم را بشنود پرسیدم:" ببخشید، عکس من با اسمم تو لیست شماست؟ "
انگار که سوال عجیبی پرسیده باشم غرغر کرد: " نه ما لیست همه مهمونا و کسایی که با خودشون رو آوردن داریم."
" پس از کجا میدونین که منم؟ "
" هان "
" از کجا میدونین که من سوکی استیکهاوس هستم؟ "
" نیستی؟ "
" هستم "
" پس مشکلت چیه؟ با اون چمدون لعنتی از اینجا برو." جو سرش را پایین انداخت و به کیبوردش نگاه کرد. نگهبان چرخید و رو به آسانسور کرد. با خودم فکر کردم او باید یانکی افسانه ای بی ادب باشد.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

رزهای بیگانه
ژانر: فانتزی، پلیسی-جنایی، عاشقانه

خلاصه: رزهای بیگانه روایتگر یک عشق مریض است. زنی که در جست و جوی گمشده و معشوقش راه عجیبی را برگزیده. اجسادی که هر روز در گوشه و کنار تهران پیدا می شوند، یک هدیه ی مریض است برای برگشت معشوقه اش به اغوش دلتنگش.

چه خیانتی بزرگ تر از خیانت بدن؟ چشم هایی که چیزهای دلخواهشان را ببیند؛ لب هایی
که حرف های دلخواهشان را بزنند؛ پاهایی که به جاهای دلخواهشان بروند؛ گوش هایی که
صداهای دلخواهشان را بشنوند و دست هایی که قتل های دلخواهشان را مرتکب شوند؟

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

بچه ها این دوتا پی دی افی که گذاشتم، رمانای خودمن
و اگر منو از همون اول این چنل فالو کرده باشید، میدونید که مینویسم
خوشحال‌میشم بخونید چون خوندنشون خالی از لطف نیست.
😄و اگر خوندید برام کامنت کنید نظرتون رو.
یا هم ایدیم توی توضیحات چنل هست. پیام بدین

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

😕کامنت انرژی مثبت نداریما

انرژی ندیدن چطوری بنویسممم

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۵۸


این کمکی نکرد. شک کردم که از قصد اینکار را  کرده است. حس کردم گونه هایم سرخ شد. با صدای تیز گفتم:"کویین، همونطوری که گفتم بعدا باهات حرف میزنم،" بعد مردد شدم‌ و فکر کردم:" البته اگه تو تمایل داشته باشی باهام حرف بزنی." اما نمیتوانستم این حرف را بزنم چون به شدت غیر منصفانه بود، اگر ده دقیقه زودتر آمده بود یا اصلا نیامده بود خیلی بیشتر کمکم میکرد.
به چپ یا راست نگاه نکردم، به سمت هال رفتم و به راست پیچیدم و از میان در نوسانی مستقیم به آشپزخانه رفتم.
دقیقا جایی نبود که میخواستم باشم، اما حداقل از سه مرد توی هال دور بودم. از اولین شخص اونیفورم پوشی که دیدم پرسیدم:" قسمت چمدون ها کجاست؟" او خدمتکار بارگذاری لیوان های خون مصنوعی روی سینی های گرد بزرگ بود، بدون اینکه کارش را متوقف کند سرش را به سمت دری در دیوار شمالی که نوشته بود خروجی تکان داد. در این بعدازظهر خیلی از این ها دیده بودم. این در سنگینتر بود و به پله های اضطراری که به طبقه پایین میرفت منجر میشد، فهمیدم واقعا زیر زمین بود. جایی که من هستم زیرزمین نداریم، یکم من را میترساند که زیر سطح خیابان باشم.
طوری راه میرفتم که انگار چیزی تعقیبم میکرد، که به معنای غیرواقعی کاملا درست بود، و داشتم راجع به چمدان لعنتی فکر میکردم که مجبور نباشم راجع به چیز دیگری فکر کنم. اما وقتی وارد محوطه شدم‌ کاملا متوقف شدم.
حالا در دیدرس نبودم و کاملا تنها بودم، چند ثانیه ایستادم، یک دستم را به دیوار تکیه دادم. به خودم اجازه دادم تا به اتفاقی که افتاد واکنش نشان بدهم، شروع به لرزیدن کردم و وقتی گردنم را لمس کردم متوجه شدم که یقه ام خنده دار شده است. آن را بیرون کشیدم و به سمت کنار و پایین آوردم تا نگاه کنم. یقه با خونم لک شده بود،‌ اشکهایم سرازیر شد و سرم را روی پاهایم گذاشتم، رو زمین تاریک راه پله تو یک شهر دور از خانه.
 

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

تصمیم میگیری بری سمتش. اروم و بی صدا حرکت میکنی و سعی میکنی از کنار دیوار بری. تقریبا نزدیکش شدی که می بینتت. هردو خشکتون میزنه ولی اون سریع به خودش میاد. یه چاقو میکشه و کولشو میندازه روی شونش. باعث میشه کلاهش بیفته و می بینی یه پسر ریز نقشه.
میری جلوتر. از خودش صدایی تولید نمیکنه اما چاقو رو هنوز تهدید وار گرفته. توی دو قدمیش متوقف میشی و میپرسی:
- تو رو خدا بگو بهم اینجا چه خبره.
به نظر میرسه نمیخواد جوابتو بده اما دست اخر صدای ارومشو میشنوی:
- حمله ی زامبیا رو نمی بینی واقعا؟
یه قدم میری جلوتر و کلافه میگی:
- مسئله همینه. من خونه بودم و همه چی امن و امان بود. کی همه ی مردم این طوری شدن؟
حالا اونه که با تعجب نگاهت میکنه:
- داری ایستگاه میکنی منو؟
اخم‌میکنی.
- منظورت چیه؟
با سر اشاره میزنه به بلبشو ته سوپر مارکت.
- الان یک ساله دنیا افتاده تو اخرالزمان.
فکت نزدیکه بیفته زمین که همون لحظه در شیشه ای که زامبی رو بیرون نگه داشته بود، با صدای بدی میشکنه. با وحشت می چرخی و میبینی در از جا در اومده و افتاده زمین و هزار قسمت شده.
صدای بلندش، بلافاصله همه ی زامبی های ته سوپرمارکتو، میکشونه سمت خودش.
پسره فحش میده و میگه:
- بدو در بریم.
میدویه یه سمتی و توام از روی غریزه میری سمتش. از یه در نیمه باز خودشو میندازه داخل و توام خودتو میندازی تو.
داخل که میشی، خشکت میزنه. سه تا ادم با اسلحه توی صورت نشونه رفتن و پسره پشت سرت، در رو می بنده. متوجه میشی توی خروجی دوم فروشگاهید.
یکیشون میپرسه:
- تو کی هستی و چطوری پیدامون کردی؟

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۵۷

محکم مکیدم و اریک صدای کوچکی از خود درآورد، اما من اکیدا سعی داشتم تا تمامش کنم. خون خون آشام ها غلیظ و تقریبا شیرین است اما وقتی که فکر میکنی واقعا داری چه کاری انجام میدهی و تحریک جنسی نشدی اصلا خوشایند نیست. وقتی فکر کردم که به اندازه کافی انجامش دادم تمامش کردم و دکمه های اریک را با دست های لرزان بستم، فکر کردن به این حادثه کوچک تمام شده بود و من میتوانستم جایی مخفی بشوم تا قلبم دست از تپیدن بردارد.
و بعد کویین در را به شدت باز کرد و وارد راهرو شد.
کویین غرید:" چه غلطی داری میکنی؟" نمیدانستم منظوراو من هستم یا اریک یا آندره.
آندره واضح گفت:" اونا دارن از دستورها پیروی میکنن."
کویین گفت:" زن من مجبور نیست از شما دستور بگیره"
می خواستم اعتراض کنم ولی در این شرایط سخت بود که کویین را آرام نگاه دارم تا از خودم محافظت کنم. هیچ راهنمای اجتماعی برای پوشاندن فاجعه مثل این وجود ندارد، و حتی قوانین پیشنهادی آداب و معاشرت مادربزرگم(کاری را انجام بده که همه احساس راحتی کنند) نمیتوانست شامل شرایط من بشود، متعجب بودم که ابی عزیز چه میگفت.
سعی کردم صدایم محکم باشد بجای اینکه خفه و ترسیده باشد، گفتم:" آندره، من کاری رو که متعهد شدم، برای ملکه انجام میدم، چون قرار گذاشتم. اما دوباره براتون کار نمیکنم. اریک ممنونم از اینکه تا جایی که میتونستی برام خوشایندش کردی."( فکر کردم خوشایند بسختی کلمه درستی بنظر میرسد.)
 
اریک مبهوت قدم برداشت تا به دیوار تکیه کند. اجازه داد تا شنل باز شود، لکه ی روی شلوارش کاملا مشخص بود. اریک با بیخیالی گفت:" اوه، مشکلی نیست"

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۵۵

مثلا از اسارتم شرمنده بودم.
 آندره با بی صبری دستش را تکان داد و گفت:" باشه پس انجامش بده"
اریک گفت:"همین جا؟ من یه جای خصوصی تر رو ترجیح میدم."
" همینجا و همین حالا"  آندره تصمیم نداشت بیشتر از این سازش کند.
اریک گفت:" سوکی"، عمدا بهم نگاه کرد.
 من هم به او نگاه کردم. فهمیدم چه چیزی میخواست بگوید. هیچ راهی برای خروج از این وضعیت نبود. مبارزه کردن یا جیغ کشیدن یا امتناع کردن، از این کار جلوگیری نمی کرد. اریک ممکن بود مانع از تسلیم شدن من در برابر آندره شده باشد، اما بیشتر از آن نمی توانست.
 اریک یک ابرویش را بالا برد.
 با ابرویی بالا رفته اریک داشت به من می گفت که این بهترین شانس من است، و او سعی نمی کند به من آسیب بزند، متصل بودن به او خیلی بهتر از متصل بودن به آندره است.
 من همه این ها را میدانستم نه فقط به خاطر اینکه احمق نبودم بلکه به خاطر اینکه ما به هم متصل بودیم. اریک و بیل هردو خون من را داشتند و من هم مال آنها را.  برای اولین بار فهمیدم که یک ارتباط واقعی وجود دارد. مگر هر دوی آنها را بیشتر انسان نمی دیدم تا خون آشام؟ مگر هردوی آنها بیشتر از هر کسی قدرت آسیب زدن به من را نداشتند؟ این فقط رابطه گذشته من نبود که من را به آنها متصل می‌کرد، بخاطر تبادل خونهایمان بود. شاید بخاطر میراث غیرعادی من آنها نمیتوانستند به من دستور بدهند و ذهن من را کنترل کنند وافکار من را بخوانند و من هم نمی تونستم این کارها را با آنها انجام دهم. اما یک چیزی را به اشتراک گذاشتیم. چندبار من پس زمینه از زندگی انسانی گذشته آنها شنیدم، بدون اینکه آنها بدانند که من چه چیزی شنیدم؟
 گفتنش سخت تر از فکر کردن به آن بود.
 گفتم:"اریک" 

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

/channel/+gQgpM5GU0pkzNmJk


Link chanel roman khodam
Jelday 2 in dota toye in channel part ghozari mishan

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۸
درون این لباس ها شانه بالا انداختن راحت نیست ولی بووم اینکار را انجام داد. یک ظرف مربع در دستش نگاه داشته بود. صادقانه بگویم، در وضعیتی نبودم که بتوانم به آن نگاه کنم، تنها چیزی که برایم مهم بود این بود که در آن را باز کرد و با دقت زیر دستم نگاه داشت.
خیلی خیلی آرام قوطی را داخل ظرف پددار پایین بردم، با آسودگی که نمیتوانم توصیف کنم آن راگذاشتم داخل ظرف و دستم را بیرون آوردم. بووم از میان محافظ صورت شفافش با خوشحالی پوزخند میزد. تمام بدنم میلرزید، دستانم بخاطر رهایی از آن موقعیت وحشتناک می لرزید.
بووم در حالی که آن لباس حرکتش را کند کرده بود برگشت و اشاره کرد تا کویین در راه پله را دوباره برایش باز کند. کویین در را باز کرد و خون آشام به آرامی و با دقت از پله ها رفت. شاید همه ی راه لبخند می زد اما منفجر نشد، چون هیچ صدایی نشنیدم. برای مدتی در جایمان خشکمان زده بود.
گفتم: " اوه، اوه " این عالی نبود ولی من در حدود هزار قطعه احساسی بودم، زانوهایم جا خوردند.
کویین به سمتم هجوم آورد و دستش را دور من گذاشت و گفت: " خیلی احمقی، خیلی احمقی " مثل این بود که بگوید " خدایا شکرت ". جایی که بودم پنهان شدم و صورتم را به پیراهنش مالیدم تا اشکهایم را که سرازیر شده بودند پاک کنم.
وقتی از بغل او جدا شدم هیچ کس دیگری در محوطه نبود. اریک ناپدید شده بود. یک لحظه از نگاه داشته شدن لذت بردم، تا بدانم کویین هنوز از من خوشش می آید، اتفاقی که با اریک و آندره افتاد همه ی احساسی که بهم داشت را از بین نبرد.
لحظه ایی را داشتم تا از اینکه از مرگ نجات پیدا کرده بودم کاملا احساس آسودگی کنم. همزمان در راه پله و آسانسور باز شدند و گروهی از مردم می خواستند با من صحبت کنند.
 

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۶
" سوکی ما بیشتر از اونی که برای من خوب باشه بهم متصل هستیم، بنظر می رسه اینجام تا همراه تو بمیرم." به طور واضحی اضطراب داشت، یادم نمی آید تا به حال اریک را تا این حد مضطرب دیده باشم.
گفتم: " خوبه، برای اینکه روزم کامل بشه دوباره اریک اینجاست" صدام طعنه آمیز بود، خب، باید هم باشد. " عقلتو از دست دادی؟ از اینجا برو."
تاد دوناتی با صدای تندی گفت: " خب من میرم. تو نه قوطی رو به کسی میدی، نه میذاریش زمین. هنوز هم منفجر نشدی پس فکر کنم برم طبقه پایین و منتظر تیم خنثی کننده بمب بشم."
نمیتوانستم بگویم منطقش اشتباه است. گفتم: " ممنون که به نیروها خبر دادی"، دوناتی از پله ها رفت چون آسانسور خیلی به من نزدیک بود. براحتی می توانستم ذهنش را بخوانم، عمیقا احساس شرمندگی می کرد که از راه بهتری بهم پیشنهاد کمک نکرد. تصمیم داشت پایین برود جایی که هیچ کسی نتواند او را ببیند و بعد داخل آسانسور برود و نیرویش را جمع کند. در راه پله پشت سرش بسته شد و ما سه تا مانند یک تابلوی مثلثی ایستاده بودیم. کویین، اریک و من. این نمادین بود، نه؟
اریک شروع کرد به آرام و با دقت حرکت کردن، فکر کنم اینطور بود چون وحشت زده نشدم. در یک لحظه کنار آرنجم بود. دورتر در سمت راستم مغز کویین مانند توپ دیسکو تالاپ تالاپ می کرد. نمیدانست چطور به من کمک کند و البته از چیزی که ممکن بود اتفاق بیافتد میترسید.
چه کسی میدانست، اریک؟ جدا ازاینکه بتوانم او را بیابم و تعیین کنم که او چگونه به من گرایش دارد، نمیتوانستم بیشتر ببینم.
اریک گفت: " اینو میدی به من و از اینجا میری " داشت با بیشترین تاثیر خون آشامی که می توانست به سرم فشار می آورد.
زمزمه کردم: " کار نمیکنه، هیچوقت نکرد "
گفت: "تو یه زن کله شقی "
به خاطر اینکه اول به نجابت متهم شدم  بعد به لجاجت در آستانه گریستن بودم گفتم: " نه نیستم، فقط نمی خوام حرکتش بدم. اینجوری امنتره."
" بعضی ها فکر میکنن می خوای خودکشی کنی "
" خب "بعضی ها" می تونن اون رو بچسبونن به باسنشون "
کویین با مهربونی گفت: " عزیزم بذارش تو گلدون. فقط درازش بده. به همین آسونی، بعدش برات کلی نوشیدنی الکلی می گیرم. تو دختر قوی هستی، می دونستی؟ بهت افتخار می کنم سوکی. اما اگه اون رو زمین نذاری و از اینجا نری واقعا عصبانی میشم. میفهمی؟ نمی خوام اتفاقی برات بیافته، خیلی بد میشه، درسته؟ "

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

بابت بدقولی شرمنده جاش ۴ تا پارت بلند و پر پیمون اوردیم

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۵
کویین دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: " اوکی، اون رو بده به من ". هیچی بیشتر از این تو زندگی ام نمیخواستم.
گفتم: " نه تا وقتی که بفهمیم این چیه. ممکنه دوربین باشه، شاید بعضی از روزنامه ها دارن سعی میکنن تا از همایش بزرگ خون آشام ها عکس بگیرن." سعی کردم لبخند بزنم، " شاید یه کامپیوتر کوچکه که خون آشام ها و انسان ها رو همونطوری که رد میشن می شماره، شاید یه بمبه که جنیفر کاتر قبل از مرگش اینجا گذاشته، شاید می خواسته ملکه رو منفجر کنه." چند دقیقه ای وقت داشتم تا به آن فکر کنم.
کویین گفت: " شاید هم دست تورو منفجر کنه. عزیزم بذار من بگیرمش."
تاسف بار گفتم: " بعد از امشب، مطمئنی که میخوای این کارو انجام بدی؟ "
" نگران نباش، راجبش حرف می زنیم، فقط اون قوطی لعنتی رو بده به من "
متوجه شدم که تاد دوناتی پیشنهاد کمک نکرد، او همین الان هم یک بیماری کشنده داشت. نمی خواست به عنوان یک قهرمان بمیرد؟ چه مرگش بود؟ به خاطر افکارم از خودم خجالت کشیدم. اون یک خانواده داشت و می خواست تا آخرین لحظه با آنها باشد.
دوناتی به وضوح داشت عرق می کرد و به سفیدی خون آشام ها شده بود. داشت با هندزفری درون گوشش صحبت می کرد و آنچه را که میدید به یک نفر منتقل می کرد.
گفتم: " نه کویین ، یک نفر با اون لباس مخصوص باید بیاد اینو بگیره." با ترس اضافه کردم " من تکون نمی خورم، قوطی تکون نمی خوره. ما اوکی هستیم، تا زمانی که یکی از اون متخصص ها بیان اینجا." شوک های متعدد شب بر من تاثیر گذاشته بود و شروع به لرزیدن کردم. به علاوه فکر می کردم احمق هستم که دارم اینکار را انجام میدهم. اما هنوز اینجا بودم و داشتم آن را انجام میدادم. سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: " کسی دید اشعه ایکس نداره؟ سوپرمن کجاست وقتی بهش نیاز داری؟ "
کویین گفت: " می خوای به خاطر اون چیزهای کوفتی شهید بشی؟ " فهمیدم منظورش از " اون چیزهای کوفتی " خون آشام ها بود.
گفتم: " هان؟ اوه، ها ها بله، چون اونها عاشق من هستن. مگه نمی بینی چقدر خون آشام این بالا هست؟ هیچی، درسته؟
اریک گفت: " یکی " و از راه پله بیرون آمد.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۳

بتانیا از اینکه دید من آنجا جلوی در ایستادم متعجب شد. محوطه را بررسی کرد و بعد اسلحه اش را به سمت زمین گرفت، شمشیر در دست چپش آماده بود. مودبانه پرسید: " میشه بیای سمت چپ من؟ پادشاه می خواد تو اتاق ملاقات داشته باشه." سرش را به سمت یکی از اتاق های سمت راست تکان داد.
حرکتی نکردم، نمیفهمیدم منظور او چیست. به طرز ایستادن و حالت صورتم نگاه کرد و با حالت دلسوزانه گفت: " نمیدونم چرا شما آدما از اون چیزهای گاز دار مینوشین؟ به من که گاز خیلی زیادی میدن "
" نوشیدنی نیست "
" مشکل چیه؟ "
گفتم: " این قوطی خالی نیست "
صورت بتاتیا منجمد شد. خیلی خیلی آروم پرسید: " فکر می کنی چیه؟ " از صداش معلوم بود تو دردسر بزرگی هستیم.
امیدوارانه گفتم: " شاید یه دوربین جاسوسی باشه یا ببین، فکر می کنم ممکنه یه بمب باشه. چون یه قوطی واقعی نیست، پر از یه چیز سنگینه و سنگینیش یه چیز مایع نیست. " نه تنها زبانه قوطی روی درش نبود داخل آن هم صدای چلپ چلوپ آب نمیداد.
بتانیا به آرامی گفت: " فهمیدم ". یک پنل کوچک روی زره بالای قفسه سینه اش را فشار داد. یک قطعه آبی تیره اندازه کارت اعتباری بود.
گفت: " کلاوچ، یه وسیله ناشناخته تو طبقه چهارمه. دارم پادشاه رو میارم پایین "
صدای کلاوچ گفت: " وسیله چه اندازه ای هست؟ " لهجه اش شبیه روس ها بود، حداقل برای گوش های سفر نرفته ی من اینطور بنظر میرسید.
بتانیا گفت: " اندازه یکی از این قوطی های نوشیدنی شیرین "
کلاوچ گفت: " آهان از این نوشیدنی های گاز دار." چه حافظه خوبی داری کلاوچ.
بتانیا به تلخی گفت: " بله، دختره استیکهاوس متوجه شد، نه من. الان هم با قوطی توی دستش ایستاده."
کلاوچ نامرِئی به سادگی کسی که حقیقتی آشکار را بیان می کرد گفت: " بهش بگو اون رو بذاره زمین."
پشت سر بتانیا، پادشاه کنتاکی با حالت عصبی داشت نگاه می کرد. بتانیا سرش را برگرداند و بهش نگاه کرد. بتانیا به کلاوچ گفت: " یه تیم خنثی کننده بمب از اداره پلیس بیار. من دارم پادشاه رو برمیگردونم پایین."
کلاوچ گفت: " بَبر هم اینجاست. اون دوست دخترشه "

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

علاقه مندان به ترجمه این رمان کنار تیم ما، لطفا به ایدی من پیام بدن
@mhdiih

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۶۰

"فکر خوبیه، از دفتر تماس گرفتن که ما یه چمدون این پایین داریم که به اتاقمون نیومده  برای همین اینجام، برچسبش باید فوبه گلدن باشه، ملکه ی لووا یا یه چیزی مثل این، شما چی؟"
“سوفی آنه لکلرک، لوئیزیانا"
“ واو، تو برای اون کار میکنی؟ اون این کارو کرد؟"
گفتم:"نه، و میدونم چون من اونجا بودم"، صورت کنجکاوش حتی بیشتر کنجکاو شد. اما فهمید که قصد ندارم بیشتر از این حرفی بزنم، به گشتن ادامه داد.
از این تعداد زیاد چمدان تعجب کردم.
از مرد جوان پرسیدم:" چطور اونها همه اینا رو نمی‌برند بالا و تو اتاق ها نمیذارن؟ مثل بقیه چمدون ها؟"
شانه بالا انداخت و گفت:" بهم گفتن که یه سری مسائل مسئولیتی هست. خودمون شخصا باید چمدون ها رو شناسایی کنیم، پس میتونن بگن که ما کسی بودیم که اونها رو برداشتیم." بعد از چند لحظه گفت: "هی این یکی از اونهاییه که من میخوام، اما نمیتونم اسم صاحبش رو بخونم، اما نوشته لووا، پس باید متعلق به یکی از گروه ما باشه. خب خدانگهدار، از صحبت کردن باهات خوشحال شدم." با یک چمدان چرخدار مشکی با عجله رفت.
بلافاصله بعد از آن، به خاک یک چمدان ضربه زدم. یک چمدان آبی چرم که روی آن نوشته شده بود "منطقه شریو"، خب خیلی خط خطی بود تا مشخص. خون آشام‌ها انواع دستخط داشتند، بستگی داشت به تحصیلاتی که تو زمانی که بدنیا اومدند وجود داشت‌‌‌.  روی برچسب نوشته بود:" لوئیزیانا".   چمدان قدیمی را بلند کردم و از روی موانع برداشتم.  با نزدیک کردن به چشمهایم باز هم نوشته واضح تر نبود. مثل شماره روبرویم در لووا. تصمیم گرفتم بهترین کار این است که آن را با خودم به طبقه بالا ببرم و نمایش بدهم تا صاحبش پیدا شود.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

وقتی قوانین شکسته می شوند
ژانر: فانتزی خون آشامی
خلاصه: درباره ی دختری هست به اسم دنیل که برای فرار از عموش به نیواورلانز پناه میبره اما نمیدونه از قصد کشیده شده به نیواورلانز و قراره وارد جامعه ی مخفی دنیای شب بشه.
دنیای شب یک مکان نیست. مثل قطار وحشت شهربازیها هم نیست. دنیای
شب یک جامعه است از خون آشامها، گرگینه ها، ساحرهها،
تغییرشکل دهندگان، دورگه ها و... . این موجودات برای انسانها زیبا، قوی،
اغواگر و البته مهلک هستند. در دنیای شب هیچ قانونی برای انسانها وجود
ندارد، چرا که از نظر آنها انسانها موجوداتی پستند. برای آنها بازی با
انسان ها ایرادی ندارد، کشتن و خوردنشان هم آزاد است؛ اما دو قانون سفت و سخت وجود دارد :
۱. هرگز نگذارید پی به وجود دنیای شب ببرند.
۲. هرگز عاشق یکی از آنها نشوید .
و این داستان از جایی شروع می شود که خون آشامی کهنسال، هردو قانون
مربوط به انسانها را نقض می کند .

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

جلد های دیگر را در چنل زیر بخوانید
@jupiter_nvls

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۵۹

فصل ۱۲

به سادگی نمیتوانستم هضم کنم که چه اتفاقی افتاده است. با تصویر درونی که از خودم داشتم یا چطور رفتار کردنم مطابقت نداشت. فقط میتوانستم فکر کنم: تو مجبور بودی اونجا باشی. حتی این حرف هم خیلی قانع کننده نبود.
به خودم گفتم: اوکی سوکی، چه کار دیگه ای از دستت برمیومد؟ زمان فکر کردن به این همه جزئیات نبود، اما با یک اسکن سریع از انتخاب هایم فهمیدم انتخابی نیست. من نمیتوانستم با آندره بجنگم یا او را قانع کنم که من را رها کند. اریک میتوانست با آندره بجنگد، ولی تصمیم گرفت که اینکار را نکند چون میخواست جایگاهش را در سلسله مراتب لوئیزیانا حفظ کند، و همچنین ممکن بود ببازد. حتی اگه شانسی برای بردن داشت، مجازاتش سنگین بود. خون آشام ها بخاطر انسان ها نمی‌جنگند.
همچنین، من میتوانستم انتخاب کنم بمیرم بجای اینکه تبادل خون انجام بدهم، اما کاملا مطمئن نبودم که چطور میخواهم اینکار را انجام دهم، و کاملا مطمئن بودم که این را نمیخواستم.
واقعا کاری نبود که بتوانم انجام بدهم، حداقل تو این راه پله بژ رنگ که چمباتمه زده بودم چیزی به ذهنم نمیرسید.
به خودم تکانی دادم، صورتم را با دستمال کاغذی توی جیبم پاک کردم و موهایم را صاف کردم. صاف ایستادم. تو مسیر درست برای دوباره بدست آوردن تصورم از خودم بودم. بقیه آن را باید برای بعدا میگذاشتم.
در فلزی را هل دادم و به داخل فضای غار مانندی که کف بتونی داشت قدم گذاشتم. هرچه بیشتر در قسمت خدماتی هتل پیش میرفتم، (با یک راهرو ساده بژ رنگ شروع میشد)، دکورها کمتر میشدند، این قسمت کاملا کاربردی بود.
کسی کوچکترین توجهی به من نکرد، بنابراین به اطراف خوب نگاه کردم‌. اینطور نبود که مضطرب باشم تا سریع برگردم نزد ملکه، درست است؟ وسط طبقه، یک آسانسور صنعتی وجود داشت. این هتل با کمترین خروجی ممکن به سوی دنیای بیرون طراحی شده بود، برای کاهش دادن هرگونه نفوذ، هم انسان ها هم دشمن اصلی خورشید. اما هتل باید حداقل یک بارانداز بزرگ برای جابجایی تابوت ها و وسائل داشته باشد. این آسانسور بارانداز بود. تابوت ها قبل از اینکه آنها اتاق های تعیین شده را بگیرند از اینجا وارد میشوند. دو مرد اونیفورم پوش مسلح با شاتگان جلوی آسانسور ایستاده بودند، کاملا بی حوصله به نظر میرسیدند، نه مثل سگ های نگهبان هوشیاری که تو لابی بودند.
در قسمتی دور از دیوار، سمت چپ آسانسور، در جایگاه متروکه چمدان بعضی از چمدان ها باهم سقوط کردند، فضا به وسیله نوشته هایی که شامل نوارهای کشی که برای هدایت جمعیت به سمت فرودگاه استفاده میشود، ترسیم شده بود. کسی که مسئول آنها باشد وجود نداشت، برای همین به سمت آنها رفتم و شروع به خواندم برچسب ها کردم. یک خوش شانس دیگر مثل من وجود داشت که بین چمدان ها میگشت، یک مرد جوان عینکی که کت و شلوار اداری پوشیده بود.
پرسیدم:" دنبال چی میگردین؟ همینطور که دارم میگردم اگه پیداش کردم براتون میارم."

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

بریم که پست داریم امروز

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

🤣🤣🤣🤣سه تا پارت داغ تقدیم شما

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

#پارت ۱۵۶
سرم را به یک سمت کج کردم. او به اندازه کافی از حرکت و حرفم فهمید. به سمت من قدم برداشت و دستش را دراز کرد تا شنل سیاه را نگاه دارد و به سمت من خم شد، بنابراین شنل و کلاه یه توهمی از فضای خصوصی به ما داد. حرکت جالبی نبود، ولی ایده ی خوبی بود. با کمترین صدایی که می توانستم از خودم در بیاورم گفتم:" اریک، سکس نه"  اگر تبادل خون عاشقانه نبود میتوانستم آن را تحمل کنم. من جلوی هیچ کس دیگه ای سکس نمی کردم. دهان اریک بین گردن و شونه ام بود و بدنش به بدن من فشرده شده بود. دستم را دور او گذاشتم چون راحت ترین راه برای ایستادن بود. بعد گاز گرفت و من نتوانستم یک لحظه درد را تحمل کنم.
اریک متوقف نشد، خدا را شکر،  چون من میخواستم که تمامش کنم. یکی از دستانش پشتم را نوازش کرد و سعی داشت آرامم کند.
 بعد از چند ثانیه اریک گردنم را لیسید برای اینکه مطمئن شود بزاق منعقد کننده اش زخم کوچکم را پوشش داده است. درست درون گوشم گفت:"حالا سوکی"  من نمیتوانستم به گردن او برسم مگر این که دراز کشیده باشیم، نه بدون اینکه به طرز ناجوری خودش را خم کند.
اریک شروع کرد به نگه داشتن مچش روی دهانم، اما باید خودمان را دوباره تنظیم میکردیم تا درست شود. دکمه های پیراهنش را باز کردم، مردد شدم‌. همیشه از این قسمت متنفر بودم، چون دندان های انسان به تیزی دندان خون آشامها نیست. میدانستم که وقتی گاز بگیرم خیلی ناجور میشود، اریک کاری کرد که باعث تعجبم شد؛ چاقوی کوچک تشریفاتی که برای مراسم ازدواج پادشاه می سی سی پی و ایندیانا استفاده کرده بود را درآورد، و با همان سرعت از مچ هایش استفاده کرد و یک برش روی سینه اش زیر نوک آن ایجاد کرد. خون به کندی تراوش کرد، و من از جریان خون برای جمع کردن آن استفاده کردم. صمیمیت شرم آوری بود، اما حداقل مجبور نبودم به آندره نگاه کنم، و او هم نمیتوانست من را ببیند.
 اریک با بیقراری حرکت کرد و من فهمیدم که او تحریک شده است. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد و من زوج مهم بدنمان را از هم دور نگه داشتم. محکم مکیدم و اریک صدای کوچکی از خود در اورد.

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

دوتا پارت داریم امشب

Читать полностью…

true blood/جلد ٧🧛‍♀🧛‍♂

اخ اخ🤣🤣🤣🤣 من تماج و کمال حاضرم جای سوکی باشم و از در اسارت اریک بودن شرمنده

Читать полностью…
Subscribe to a channel