#پارت ۱۸۶
برای تغییر موضوع پرسیدم: "اون خون آشامی که سعی کرد ما رو بکشه کی بود؟ " امیدوار بودم که حق با او نباشد، و به هر حال تا جایی که به من مربوط می شد، همه چیز را که در مورد این موضوع می توانستیم بگوییم گفته بودیم.
او گفت:"بیا بریم پیدا بفهمیم." و دستم را گرفت. به سادگی او را دنبال کردم، زیرا میخواستم بدانم.
بتانیا کنار بدن خون آشام ایستاده بود، که در نوع خود شروع به از هم پاشیدگی سریع کرده بود. او ستاره پرتابش را پس گرفته بود و داشت آن را روی پاچه شلوارش صیقل می داد.
اریک گفت: "پرتاب خوبی بود. اون کی بود؟ "
شانه هایش را بالا انداخت:" نمی دونم. مردی بود که تیر داشت، تنها چیزیه که می دونستم. تمام چیزیه که برام مهمه."
" تنها بود؟ "
"بله."
" میتونی بگی چه شکلی بود؟ "
یک خون آشام مرد بسیار کوچک گفت:" من کنارش نشسته بودم." او شاید پنج فوت قد داشت و علاوه بر این لاغر بود. موهایش از پشتش پایین می رفت. اگر او به زندان می رفت، در عرض سی دقیقه پسران در سلول او را می زدند. مطمئناً متاسف میشدند، اما برای یک چشم ناآگاه، او ساده ترین هدف در جهان به نظر می رسید. " او فردی خشن بود و برای شب لباس نپوشیده بود. لباس خاکی و راه راه پوشیده بود... خب، میتونی ببینی."
اگرچه بدن مانند اجساد خون آشام سیاه و پوسته پوسته می شد، به طور طبیعی لباس ها دست نخورده بودند.
من پیشنهاد دادم:" شاید گواهینامه رانندگی داشت؟ " گواهینامه اصولا به انسان ها داده میشد، نه به خون آشام ها. با این حال، ارزش یک ضربه را داشت.
اریک چمباتمه زد و انگشتانش را در جیب جلوی مرد فرو کرد. هیچ چیزی از جیب جلویی یا از جیب جلویی دیگر بیرون نیامد، بنابراین اریک بدون معطلی او را غلت داد. چند قدم عقب رفتم تا از هجوم تکه های خاکستر جلوگیری کنم. چیزی در جیب عقب بود: یک کیف پول معمولی و داخل آن، مطمئناً گواهینامه رانندگی بود.
توسط ایلینوی صادر شده بود. زیر گروه خونی نام "NA" بود. بله، یک خون آشام، مطمئنا. با خواندن از روی شانه اریک، میتوانستم ببینم که نام این خون آشام، کایل پرکینز بوده است. پرکینز "3V" را به عنوان سن خود قرار داده بود، بنابراین او تنها سه سال بود که یک خون آشام بود.
گفتم: «حتما قبل از مرگش تیرانداز بوده. چون این مهارتی نیست که بتونی فوراً به دستش بیاری، مخصوصا به این جوونی."
#پارت ۱۸۲
"نه خانم، من تله پات هستم." با این نزدیکی، پیتون باستانی حتی قدیمیتر به نظر میرسید، که فکر نمیکردم ممکن باشد.
" شما می توانید ذهن را بخوانید؟ ذهن خون آشام؟ "
خیلی محکم گفتم: «نه خانم، اینها تنها کسانی هستند که نمی توانم بخوانم. من همه اینها را از افکار وکیل جمع کردم."
آقای میمونیدس از این بابت خوشحال نبود.
پیتونس باستانی از وکیل پرسید:"همه اینا برای شما شناخته شده بود؟ "
گفت: " بله. من می دونستم که آقای فیث احساس می کنه تهدید به مرگ شده."
"و شما می دونستین که ملکه پیشنهاد داده که اون رو به خدمت خودش بپذیره؟"
"بله، اون به من گفت که ملکه چنین چیزی گفته." این با لحن مشکوکی گفته شد که برای خواندن بین خطوط لازم نیست پیتونس باستانی باشید.
"و شما حرف یک ملکه خون آشام را باور نکردید؟ "
بسیار خوب، این برای میمونیدس بد بود. "من وظیفه خود می دانستم که از مشتریم، محافظت کنم پیتونس باستانی." او نت درست را نواخته بود.
پیتونس باستانی گفت: " هومم ". که به همان اندازه که من احساس میکردم مشکوک به نظر میرسید. "سوفی آنه لکلرک، نوبت شماست که جنبه خود را از داستان ارائه دهید. آیا ادامه می دهید؟ "
سوفی آنه گفت: "اون چیزی که سوکی گفته درسته. من به هنریک پیشنهاد دادم که کنار من باشه و ازش محافظت کنم. وقتی شاهدان رو دعوت کنیم، تنها باستانی، خواهی شنید که سوکی شاهد منه و در جریان دعوای نهایی بین آدمای پیتر و من اونجا حضور داشته. اگرچه می دونستم که پیتر با یک برنامه مخفیانه با من ازدواج کرده، اما کاری بر علیهش نکردم تا اینکه افرادش در شب جشن ما حمله کردند. به دلیل بسیاری از شرایط، تو اون لحظه اون نتونست بهترین های خودش رو انتخاب کنه و دنبال من بیاد و در نتیجه، آدمای او مردن و بیشتر آدمای من زنده موندن. اون در واقع زمانی حمله را کرد که کسانی اونجا بودن که از خون ما نبودن." سوفی آنه توانست شوکه و غمگین به نظر برسد. " تمام این ماهها طول کشید تا مطمئن بشم که خبرها مخفی شدن."
فکر میکردم بیشتر انسانها را قبل از شروع کشتار بیرون آوردهام، اما ظاهراً تعدادی در اطراف بودند.
احتمالاً آنها دیگر "در اطراف" نبودند.
پیتون باستانی گفت: " پس از اون شب تا این زمان، شما متحمل خسارات بسیار دیگری شدین." حرف او کاملاً دلسوزانه به نظر می رسید.
من شروع کردم به احساس کردن که کفه به نفع سوفی آنه سنگین تر شده است. آیا این مهم بود که کنتاکی، که از سوفی آنه خواستگاری کرده بود، عضو شورا مسئول رسیدگی بود؟
#پارت ۱۸۰
پرونده هنریک طولانی و آتشین و پر از اتهامات بود. او شهادت داد که سوفی آنه با پادشاهش ازدواج کرده است، تمام قراردادهای معمول را امضا کرده و سپس بلافاصله شروع به مانور دادن پیتر به مبارزه مرگبار خود کرد، علیرغم خلق و خوی فرشته ای پادشاه و ستایش او از ملکه جدیدش. به نظر می رسید که هنریک در مورد کوین و بریتنی صحبت می کند، نه دو خون آشام باستانی و حیله گر.
بلاه بلاه بلاه. وکیل هنریک به او اجازه داد تا ادامه دهد و یوهان به هیچ یک از اظهارات پر رنگ هنریک اعتراضی نکرد. یوهان فکر میکرد (بررسی کردم) که هنریک همدردی خود را از دست میدهد اگر آنقدر پرشور و بیاعتدال - و کسلکننده باشد و کاملاً درست میگفت، اگر حرکات جزئی و تغییر زبان بدن در میان جمعیت اتفاقی باشد.
هنریک نتیجه گرفت، اشک های صورتی کمرنگ روی صورتش جاری بود، "و حالا، در کل ایالت فقط تعداد انگشت شماری باقی مانده ایم. او که پادشاه من و ستوانش جنیفر را به قتل رساند، به من پیشنهاد داد که در کنار او جایی داشته باشم. و من تقریباً آنقدر ضعیف بودم که بپذیرم، از ترس اینکه سرکش باشم، اما او دروغگو است و مرا نیز خواهد کشت."
زمزمه کردم: "یکی این رو بهش گفت."
"چی؟" دهان آندره درست کنار گوشم بود. خصوصی نگه داشتن مکالمه در گروهی از خون آشام ها کار ساده ای نیست.
دستم را بالا گرفتم تا او را به سکوت دعونت کنم. نه، من به مغز هنریک گوش نمیدادم، بلکه به مغز وکیل هنریک گوش میدادم که به اندازه کتلیدیز خون شیطان نداشت. بدون اینکه بفهمم دارم این کار را انجام می دهم، روی صندلی خود به جلو خم شده بودم و به سمت سکو می رفتم تا بهتر بشنوم. یعنی، با سرم بشنوم.
شخصی به هنریک فیث گفته بود که ملکه قصد دارد او را بکشد. از آنجایی که قتل جنیفر کاتر، شاکی اصلی را از بین برده بود، او مایل بود که شکایت را از بین ببرد. او هرگز در ردههای بالا رتبهای نداشت که بتواند ردای رهبری را به دست گیرد. او شوخ طبعی و میل نداشت. او ترجیح می داد به خدمت ملکه برود. اما اگر ملکه واقعاً قصد کشتن او را داشت، او اول سعی میکرد ملکه را بکشد با تنها وسیلهای که ممکن بود او را زنده نگاه دارد، و این وسیله، قانون بود.
به سختی میدانستم دارم چه کار میکنم، صدا زدم: " اون نمیخواد تو رو بکشه."
حتی نمیدانستم که روی پاهایم ایستادهام تا زمانی که چشمهای همه تماشاگران را روی خود احساس کردم. هنریک فیث به من خیره شده بود، صورتش مات و مبهوت و دهانش هنوز باز بود."به ما بگو چه کسی این را به تو گفته، و ما خواهیم فهمید که چه کسی جنیفر کاتر را کشته است، زیرا -"
صدایی رسا گفت:" زن"، و من غرق شدم و به طرز مؤثری ساکت شدم. " ساکت باش تو کی هستی و به چه حقی در این دادرسی موقر دخالت می کنی؟ " پیتونس به طرز شگفتآوری برای کسی که به ظاهر ضعیف می رسید، نیرومند بود. روی تختش به جلو خم شده بود و با چشمان نابینا به سمت من خیره شده بود.
بسیار خوب، ایستادن در اتاقی مملو از خون آشام ها و قطع مراسم آن ها راه بسیار خوبی برای لکه های خون روی لباس زیبای جدیدم بود.
#پارت ۱۷۹
وکیل طرف مقابل روی سکو به یوهان گلاسپورت پیوست. چیزی در مورد وکیل آرکانزاس من را به یاد آقای کتلیدیز می انداخت، و وقت یاو به سمت ما سر تکان داد، دیدم آقای کتلیدیز با سر به عقب برگشت و به ما نگاه کرد.
از کلویی پرسیدم: " با هم نسبت دارن؟ "
کلویی گفت: " داماد و برادرزن "، و من را رها کرد تا تصور کنم که یک شیطان زن چه شکلی است. مطمدینا همه آنها شبیه دیانتا نبودند.
کویین روی صحنه پرید. کت و شلوار خاکستری، پیراهن سفید و کراوات پوشیده بود و عصای بلندی که با کنده کاری پوشانده شده بود به همراه داشت. او به ایسایاه، پادشاه کنتاکی اشاره کرد که روی صحنه شناور شد. کویین با شکوفایی عصا را به کنتاکی سپرد که بسیار شیکتر از قبل لباس پوشیده بود. خون آشام عصا را به زمین کوبید و تمام صحبت ها متوقف شد. کویین به پشت سکو برگشت.
کنتاکی با صدایی که به راحتی به گوشههای اتاق میرسید، اعلام کرد: "من استاد منتخب این جلسه قضایی هستم. " او عصا را بالا نگه داشت تا نتوان آن را نادیده گرفت. "با پیروی از سنت های نژاد خون آشام، من همه شما را به محاکمه سوفی آنه لکلرک، ملکه لوئیزیانا، به اتهام قتل همسر امضا شده و مهر و موم شده خود، پیتر تردگیل، پادشاه آرکانزاس دعوت می کنم."
با صدای عمیق و کشدار، کنتاکی بسیار موقر به نظر می رسید.
"من از وکلای دو طرف می خواهم که آماده ارائه پرونده های خود باشند."
وکیل نیمه دیو گفت: "من آماده ام. من سیمون میمونیدس هستم و نماینده ایالت سوگوار آرکانزاس هستم."
وکیل قاتل ما در حالی که از روی جزوه ای می خواند گفت: "من آماده ام. من یوهان گلاسپورت هستم و متوجه شدم، سوفی آنه لکلرک، بیوه داغدار، متهم به قتل همسر امضا شده و مهر و موم شده اش است."
کنتاکی پرسید :"پیتونس باستانی، آیا برای شنیدن پرونده آماده ای؟" و عجوزه سرش را به سمت او چرخاند.
زمزمه کردم:" او نابینا است؟ "
کلیو سری تکان داد. او گفت: " از بدو تولد"
من پرسیدم : "چطور او قاضی است؟ " اما تابش خیره کننده خون آشام های اطراف ما به من یادآوری کرد که شنوایی آنها، به سختی نجوا کردن را ارزشمند می کرد و فقط مودبانه بود که ساکت شوم.
پیتونس باستانی گفت: "بله، من آماده شنیدن این پرونده هستم." او لهجه بسیار سنگینی داشت که نمی توانستم تشخیص دهم. شور و انتظاری در جمعیت موج می زد.
باشه. اجازه دهید بازی شروع شود.
بیل، اریک و پم رفتند کنار دیوار ایستادند، در حالی که آندره کنار من نشست.
پادشاه ایسایاه دوباره کمی عصا را کوبید. او بدون درام گفت:" بگذارید اتهام مطرح شود."
سوفی آنه، که بسیار ظریف به نظر می رسید، با اسکورت دو نگهبان به سمت سکو رفت. او هم مثل بقیه ما برای رقص آماده شده بود و بنفش پوشیده بود. تعجب کردم که آیا رنگ سلطنتی تصادفی بوده است. احتمالا نه. من احساس کردم سوفی آنه آن تصادفات را خود ترتیب داد.
لباس یقه بلند و آستین بلند بود و در واقع دنباله دار بود.
آندره با صدایی پر از احترام گفت: "او زیباست."
آره، آره، آره چیز بیشتری از تحسین ملکه در ذهنم بود. نگهبانان دو بریتلینگن بودند که احتمالاً توسط ایسایاه به خدمت گرفته شده بودند، و آنها مقداری زره لباس را در تنه های چند بعدی خود بسته بودند. سیاه هم بود، اما مثل آب تیره به آرامی می درخشید. به اندازه اولین مجموعه زره جذاب بود. کلواچ و بتانیا، سوفی آنه را روی سکوی قانون بلند کردند و سپس کمی عقب نشینی کردند. به این ترتیب، آنها هم به زندانی و هم به کارفرمای خود نزدیک بودند، بنابراین از نظر آنها، فکر میکنم عالی بود.
ایسایاه بدون صحبت اضافه ای گفت: "هنریک فیث، موردت را بیان کن."
اگر به رمانای خون اشامی علاقه دارین، خوشحال میشم رمانمو بخونید.
😁پستی که ریپلای کردم، خلاصه است و خودش ریپلای شده ی فایل پی دی اف هستش.
خوندن این رمان بهتون قول میدم خالی از لطف نیست.
نویسنده عجب ادمیه دو دقیقه ما رو از شوق اریک پر میکنه دو دقیقه بعد، سوکی با کویین میره توی تخت😕
Читать полностью…/channel/+gQgpM5GU0pkzNmJk
برای کسایی که پرسیدن، جلد دو توی این چنل پارت گذاری میشه
#پارت ۱۸۷
اریک گفت:" موافقم. و در طول روز، ازت میخوام که همه مکانهای محلی رو که میتونی تیراندازی با کمان رو تمرین کنی، بررسی کنی. پرتاب تیر مهارتی نیست که بتونی خود به خود یاد بگیری. اون تمرین کرده. تیر مخصوصا ساخته شده. ما باید بفهمیم که چه اتفاقی برای کایل پرکینز افتاده، و چرا این سرکش این کار رو قبول کرد تا تو این جلسه شرکت کنه و هر کسی رو که لازم بود بکشه."
"پس اون یه قاتل خون آشام بود؟ "
اریک گفت:" آره فکر کنم، یک نفر با دقت به ما مانور میده. البته، این پرکینز به سادگی یه پشتیبان بود در صورتی که محاکمه اشتباه پیش بره. و اگه به خاطر تو نبود، محاکمه ممکن بود اشتباه پیش بره. یه نفر برای بازی کردن با ترس های هنریک فیث حسابی به دردسر افتاد و هنریک احمق می خواست اون شخص رو رها کنه. این کایل، برای جلوگیری از این کار گذاشته شد."
سپس خدمه پاکسازی از راه رسیدند: گروهی از خون آشام ها با یک کیسه بدن و وسایل تمیز کردن. از خدمتکاران انسان خواسته نمی شد که کایل را پاک کنند. خوشبختانه، همه آنها سرگرم تمیز کردن اتاقهای خونآشامها بودند که در طول روز برای آنها ممنوع بود.
در کوتاهمدت، بقایای کایل پرکینز جمعآوری شد و توسط یک خونآشام که مانده بود تا جاروبرقی دستی کوچک را به کار ببرد به بیرون برده شد. اجازه دهید رودز سی اس آی برای نگه داشتن آن تلاش کند.
حرکات زیادی را حس کردم و به بالا نگاه کردم و دیدم که درهای سرویس باز شده است و کارکنان در حال سرازیر شدن به اتاق بزرگ هستند تا صندلی ها را جمع کنند. در کمتر از پانزده دقیقه، لوازم قضایی کویین برده شده بود. خواهر او کار را کارگردانی می کند. سپس یک گروه موسیقی روی سکو راه اندازی شد و اتاق برای رقصیدن خالی شد. من هرگز چیزی شبیه به آن ندیده بودم. ابتدا یک محاکمه، سپس چند قتل، سپس رقص. زندگی ادامه دارد. یا، در این مورد، مرگ ادامه دارد.
اریک گفت:"بهتره به ملکه سر بزنی."
"اوه آره، ممکنه باهام چند کلمه حرف داشته باشه." نگاهی به اطراف انداختم و خیلی سریع سوفی آنه را دیدم. او توسط انبوهی از مردم احاطه شده بود که به او به خاطر این حکم مساعد تبریک می گفتند. البته، آنها به همان اندازه خوشحال می شدند که او را اعدام کنند، یا اگر پیتونس باستانی انگشت شست خود را پایین می آورد، هر اتفاق دیگری می افتاد. صحبت از پیتونس باستانی شد....
پرسیدم:"اریک، دختر پیر کجا رفت؟ "
در حالی که صدایش کاملاً خنثی بود گفت: "پیتونس باستانی پیش گوی اصلی است که اسکندر با آن مشورت کرده است. اون رو چنان مورد احترام میدونستن که حتی در سنین پیری، خونآشامهای بدوی زمانش اون رن تغییر دادن. و حالا اون از همه اونها پیشی گرفته."
نمی خواستم به این فکر کنم که او قبل از ظهور خون مصنوعی که دنیای خون آشام ها را تغییر داده بود، چگونه تغذیه می کرد. چگونه او به دنبال طعمه انسانی خود می چرخید؟ شاید آنها مردم را نزد او آورده بودند، مانند صاحبان مارهایی که موش های زنده را برای حیوانات خانگی خود می آورند؟
#پارت ۱۸۵
من فقط از آن متنفر بودم.
اریک گفت: "اون شفا میشه." او دقیقا از این موضوع خوشحال نبود، اما غمگین هم نبود.
من گفتم. "بله."
" میدونم. ندیدم که بیاد."
"اوه، خودت رو جلوی من پرت می کردی؟ "
اریک به سادگی گفت:" نه، چون ممکن بود به قلبم اصابت کنه و بمیرم. اما اگه وقت بود، شیرجه می زدم و می گرفتمت تا تو رو از مسیر پیکان خارج کنم."
چیزی به ذهنم نمی رسید که بگویم.
او به آرامی گفت: "میدانم که ممکنه از من متنفر بشی، چون از گاز آندره در امان نگهت داشتم." "اما من واقعاً از اون دوشیطان کوچکتر هستم."
نگاهی کج به او انداختم و گفتم: " اینو میدونم". خون کویین، دستهایم را در حالی که از روی پد موقت خیس میکرد، لکهدار کرد. "من ترجیح نمی دادم بمیرم تا آندره گازم نگیرم، اما خیلی نزدیک بود."
او خندید و چشمان کوئین سوسو زد. اریک گفت: "ببرنما در حال به هوش اومدنه. دوستش داری؟ "
"هنوز نمیدونم."
" دوستم داشتی؟ "
تیمی از برانکاردها آمدند. البته اینها امدادگران معمولی نبودند. امدادگران عادی در هرم گیزه استقبال نمیشدند. آنها حیوان نما ها و تعیرشکل دهنده ها بودند که برای خون آشام ها کار می کرد، و رهبر آنها، زن جوانی که شبیه خرس عسل بود، گفت: "ما مطمئن می شیم که اون در زمان کمی شفا پیدا کنه، خانم."
"بعداً بهش سر میزنم."
او گفت: "ازش مراقبت می کنیم. میان ما، اون بهتر میشه. این یه مزیته که از کویین مراقبت کنم."
کوین سر تکان داد و گفت:" من آماده م که حرکت کنم." اما کلمات را بین دندان هایش فشرد.
گفتم:" بعدا میبینمت، تو شجاع ترین شجاع هستی، کویین."
از درد لب پایینش را گاز گرفت و گفت:" عزیزم، مراقب باش."
یک مرد سیاهپوست با مدل موی آفرو کوتاه شده گفت: "نگرانش نباش، نگهبان داره." و نگاه باحالی به اریک انداخت. اریک دستش را دراز کرد و من آن را گرفتم تا بلند شوم. بعد از تماس با زمین سخت زانوهایم کمی درد می کرد.
وقتی او را روی برانکارد بردند و بلندش کردند، به نظر میرسید که کوین از هوش رفت. شروع کردم به جلو رفتن، اما مرد سیاه پوست دستش را دراز کرد. شبیه آبنوس حکاکی شده بود، ماهیچه ها خیلی مشخص بودند. او گفت:" خواهر، همین جا بمون. ما الان سر کار هستیم."
من آنها را تماشا کردم که او را حمل کردند. وقتی که از دیدرس دور شد، به لباسم نگاه کردم. به طرز شگفت انگیزی، همه چیز درست بود. نه کثیف، نه خونی، و چین و چروک ها خیلی کم بود.
اریک منتظر ماند.
"من دوست داشتم؟ " میدانستم که اریک تسلیم نمیشود، و شاید پاسخی هم پیدا کنم. "شاید. یک جورهایی. اما من در تمام این مدت می دونستم هر کسی که با منه، اون تو واقعی نیست. و می دونستم دیر یا زود به یاد میاری که کی هستی و چی هستی."
او گفت: "به نظر نمی رسه که در مورد مردها پاسخ های بله یا خیر نداری."
گفتم:" به نظر میرسه تو هم دقیقاً نمیدونی چه احساسی نسبت به من داری."
او گفت: " تو یه راز هستی. مادرت کی بود و پدرت کی بود؟ اوه، میدونم، میگی تو رو از بچگی بزرگ کردن و وقتی دختر بچه بودی مردن. یادمه که اون داستان رو برام گفتی. اما نمیدونم دقیقا درسته. اگه هست، خون پری از کی وارد شجره خانواده شما شده؟ با یکی از پدربزرگ و مادربزرگت وارد شده؟ این چیزیه که من حدس میزنم."
"و چه ربطی به تو داره؟ "
" میدونی که به من ربط داره. حالا ما به هم متصلیم."
" قراره محو بشه؟ میشه، درسته؟ ما همیشه اینطوری نمیمونیم؟ "
او گفت:" من دوست دارم اینطور باشم. تو هم خوشت میاد،" کاملا مطمئن به نظر میرسید.
#پارت ۱۸۴
فصل 14
بتانیا قاتل را با پرتاب ستاره کشت. او رو به جمعیت بود، بنابراین دید که خونآشام بعد از اینکه بقیه با احتیاط به زمین خوردند ایستاده بود. این خون آشام تیرها را از کمان پرتاب نمی کرد. او آنها را پرتاب می کرد، به همین دلیل بود که موفق شده بود نامحسوس بماند. حتی در آن گروه، شخصی که کمان را حمل میکرد، توجه خاصی را به خود جلب میکرد.
فقط یک خون آشام می توانست یک تیر پرتاب کند و کسی را بکشد. شاید فقط یک بریتلینگن بتواند یک ستاره تیغ تیز را به گونه ای پرتاب کند که سر یک خون آشام را از تن جدا کند.
من قبلاً سر بریده شدن خونآشامها را دیدهام و آنقدرها هم که فکر میکنید آشفته نیست. مثل بریدن سر انسان نیست. اما خوشایند هم نیست، و در حالی که نگاه می کردم سر از روی شانهها پایین میافتاد، لحظهای از زانویی که روی زمین بود، احساس حالت تهوع کردم. تلاش کردم زانو بزنم تا کویین را بررسی کنم.
فورا گفت:" بد نیستم، بد نیستم. تو شونه ی منه، نه تو قلبم." غلت زد تا به پشت دراز بکشد. خون آشام های لوئیزیانا همگی به سمت سکو رفته بودند تا دور ملکه حلقه بزنند، فقط یک ثانیه از آندره عقب تر بودند. وقتی مطمئن شدند تهدید به پایان رسیده است، دور ما جمع شدند.
کلویی کتش را پرت کرد و پیراهن سفید چین دار را پاره کرد. او با حرکات سریع آن را در یک پد تا کرد که من به سختی توانستم آنها را دنبال کنم. او گفت: " این را نگه دار"، آن را در دستم فشار داد و دستم را نزدیک زخم گذاشت. "برای محکم فشار دادن آماده شو." صبر نکرد تا من سر تکان دهم. به کویین گفت: "صبر کن " و دستان قوی خود را روی شانه های او گذاشت تا او را ثابت نگه دارد در حالی که جرویس تیر را بیرون می کشید.
کوین فریاد زد، خیلی تعجب آور نبود. چند دقیقه بعد واقعا بد بود. پد را روی زخم فشار دادم، و در حالی که کلیو کتش را که روی سوتین توری مشکیاش پوشیده بود پاره میکرد، به هروه، همراه انسانیاش، دستور داد تا پیراهنش را اهدا کند. باید بگویم، او بلافاصله آن را پاره کرد. چیزی واقعاً تکان دهنده در مورد دیدن یک سینه مودار برهنه در وسط این همه زرق و برق امروز عصر وجود داشت. و بعد از اینکه دیدم سر مردی از بدنش جدا شده بود، خیلی عجیب بود که به این نکته توجه کنم.
می دانستم اریک قبل از صحبت کردن در کنار من است، زیرا کمتر احساس ترس می کردم. زانو زد تا هم سطح من شود. کویین روی فریاد نکشیدن تمرکز می کرد، بنابراین چشمانش طوری بسته بود که انگار بیهوش بود و هنوز هم اقدامات زیادی در اطراف من در جریان بود. اما اریک کنار من بود و من احساس می کردم... دقیقاً آرام نیستم، اما ناراحت هم نیستم چون او اونجا بود.
#پارت ۱۸۳
سوفی آنه موافقت کرد: "همانطور که شما گفتین، من ضررهای زیادی داشتم، هم از نظر افراد و هم از نظر درآمد. به همین دلیله من به ارثی که از شوهرم بهم میرسه، به عنوان بخشی از پیمان ازدواجمون، نیاز دارم. اون فکر می کرد که پادشاهی ثروتمند لوئیزیانا رو به ارث میبره. حالا خوشحال می شم اگه بتونم آرکانزاس فقیر رو بدست بیارم."
سکوتی طولانی برقرار شد.
یوهان گلاسپورت گفت: «آیا باید شاهد خود را صدا کنم؟» او برای یک وکیل بسیار مردد و نامطمئن به نظر می رسید. اما در این دادگاه، فهمیدن دلیلش سخت نبود. "او همین الان اینجاست و شاهد مرگ پیتر بود." او دستش را به سمت من دراز کرد و من مجبور شدم به روی سکو بروم. سوفی آنه آرام به نظر می رسید، اما هنریک فیث، چند اینچ در سمت چپ من، بازوهای صندلی خود را گرفته بود.
سکوتی دیگر. موهای سفید وحشی خون آشام باستانی به جلو آویزان بود تا صورتش را پنهان کند و به دامان خودش خیره شد. سپس به بالا نگاه کرد و چشمان بی فروغش بدون اشتباه به سمت سوفی آنه رفت. پیتونس باستانی تقریبا غیر رسمی کفت:" آرکانزاس طبق قانون و حق متعلق به شماست. من تو را از توطئه برای قتل شوهرت بیگناه میدانم."
خب... هورا. آنقدر نزدیک بودم که دیدم چشمان سوفه آنه با آرامش و تعجب گشاد شد. و یوهان گلاسپورت یک پوزخند کوچک مخفیانه به سخنرانی خود زد. سایمون میمونیدس به پنج قاضی نگاه کرد تا ببیند که آنها چگونه بیانیه پیتونس باستانی را قبول می کنند، و وقتی هیچ یک از آنها اعتراضی به زبان نیاوردند، وکیل شانه هایش را بالا انداخت.
پیتون باستانی غرغر کرد:" خب هنریک، امنیت شما تضمین شدست، چه کسی به شما دروغ گفته؟ "
هنریک به سختی مطمئن به نظر می رسید. او ترسیده به نظر می رسید. از جایش بلند شد تا کنار من بایستد.
هنریک از ما باهوش تر بود. برقی در هوا پخش شد.
دفعه بعد که حالتی از چهره اش عبور کرد، وحشتناک بود. او به پایین نگاه کرد و ما همه چشمانش را دنبال کردیم. یک میله چوبی نازک از سینهاش بیرون زده بود و به محض اینکه چشمانش آن را شناسایی کردند، دست هنریک برای لمس آن بالا رفت و او تاب خورد. یک جمعیت انسانی در هرج و مرج فوران می کرد، اما خون آشام ها در سکوت تقریباً خود را روی زمین انداختند. تنها کسی که فریاد زد، پیتونس نابینا باستانی بود، که خواست بداند چه اتفاقی افتاده است و چرا همه اینقدر در تنش هستند. دو بریتلینگن از روی صحنه به سمت کنتاکی پریدند و در حالی که سلاحهایشان در دستانشان بود و آماده بودند، مقابل او ایستادند. آندره به معنای واقعی کلمه از صندلی خود در بین تماشاچیان پرواز کرد تا جلوی سوفی آنه فرود آید. و کویین از روی صحنه پرید تا من را زمین بزند، و او تیر دوم را گرفت، تیر تضمینی، که برای هنریک در نظر گرفته شده بود. این کاملا غیر ضروری بود، وقتی هنریک به زمین خورد مرده بود.
پایان فصل ۱۳
#پارت ۱۸۱
گفتم: «من در دنیا حقی ندارم اعلیحضرت» و از چند متری سمت چپم صدای پوزخند پم را شنیدم. "اما من حقیقت رو می دونم."
"اوه، پس من هیچ نقشی در این دادرسی ندارم؟" پیتونس باستانی با لهجه ی شدید انگلیسی قارقار کرد. "چرا باید از غار خود بیرون می آمدم تا قضاوت کنم؟"
واقعا، چرا.
صادقانه گفتم: «ممکنه حقیقت رو بشنوم، اما قدرت اون روندارم که بتونم عدالت رو اجرا کنم. "
پم دوباره پوزخند زد. فقط میدانستم که او است.
اریک با پم و بیل کنار اتاق ایستاده بود، اما حالا جلو رفت. میتوانستم حضورش را، سرد و ثابت، خیلی نزدیک خودم حس کنم. او به من جرأت داد. نمی دانم چگونه. آن را احساس کردم، با این حال، در جایی که فقط زانوهایم می لرزیدند، قدرتی در حال افزایش را احساس کردم. یک سوء ظن تکان دهنده با نیروی یک کامیون ماک به من برخورد کرد. اریک به اندازه کافی خون به من داده بود که از نظر هموگلوبین به عنوان یک خون آشام واجد شرایط بودم. و هدیه عجیب من در قلمروی مرگبار فرو رفته بود. من ذهن وکیل هنریک را نمی خواندم. داشتم ذهن هنریک را می خواندم.
پیتون باستانی با کنایهای چنان تند گفت: " پس بیا به من بگو چه کار باید بکنم."
من به یک یا دو هفته نیاز داشتم تا شوک سوء ظن وحشتناکم را پشت سر بگذارم، و دوباره عقیده داشتم که واقعاً باید آندره و شاید اریک را هم بکشم، حتی اگر گوشه ای از قلبم برای این از دست دادن گریه کند.
من تمام بیست ثانیه فرصت داشتم تا این را پردازش کنم.
کلویی من را نیشگون گرفت و با عصبانیت گفت: " گاو، تو داری همه چی رو خراب میکنی." من از ردیف خارج شدم و در حین انجام این کار از کنار جرویس گذشتم. نگاه خیره او و نیشگون گرفتن کلویی را نادیده گرفتم. این دو در مقایسه با قدرت های دیگری که ممکن است اول از همه من را بخواهند ناچیز بودند. و اریک پشت سرم قدم گذاشت. پشتم پوشیده بود.
همانطور که به سکو نزدیکتر می شدم، تشخیص اینکه سوفی آنه در مورد این چرخش جدید در محاکمه غیرمنتظره اش چه فکری می کند دشوار بود. روی هنریک و وکیلش تمرکز کردم.
گفتم: "هنریک فکر می کنه ملکه تصمیم گرفته اون رو بکشه. بهش اینطوری گفتن، بنابراین برای دفاع از خود، علیه ملکه شهادت میده."
حالا من پشت صندلی داوران روی زمین بودم و اریک کنارم بود.
هنریک گفت: "ملکه تصمیمی برای کشتن من نداشت؟ " همزمان امیدوار، گیج و خیانت دیده بود. این یک دستور بلند برای یک خون آشام بود، زیرا حالات چهره مهمترین وسیله ارتباط آنها نیست.
"نه، اون این کارو نکرد. اون در پیشنهاد مکانی به تو صادق بود." چشمانم را به چشمانش دوخته بودم و سعی می کردم صمیمیت خود را در مغز ترسیده اش فرو کنم. الان تقریباً جلوی او حرکت کرده بودم.
"تو هم احتمالا دروغ می گویی. بالاخره تو کارمند اون هستی."
پیتونس باستانی با طعنه گفت:" شاید منم باید حرف بزنم؟ "
اوه، سکوتی سرد وجود داشت.
او پرسید:" آیا شما غیبگو هستید؟ " خیلی آهسته صحبت می کرد تا بتوانم بشنوم.
/channel/+gQgpM5GU0pkzNmJk
برای کسایی که پرسیدن، جلد دو توی این چنل پارت گذاری میشه
وقتی قوانین شکسته می شوند
ژانر: فانتزی خون آشامی
خلاصه: درباره ی دختری هست به اسم دنیل که برای فرار از عموش به نیواورلانز پناه میبره اما نمیدونه از قصد کشیده شده به نیواورلانز و قراره وارد جامعه ی مخفی دنیای شب بشه.
دنیای شب یک مکان نیست. مثل قطار وحشت شهربازیها هم نیست. دنیای
شب یک جامعه است از خون آشامها، گرگینه ها، ساحرهها،
تغییرشکل دهندگان، دورگه ها و... . این موجودات برای انسانها زیبا، قوی،
اغواگر و البته مهلک هستند. در دنیای شب هیچ قانونی برای انسانها وجود
ندارد، چرا که از نظر آنها انسانها موجوداتی پستند. برای آنها بازی با
انسان ها ایرادی ندارد، کشتن و خوردنشان هم آزاد است؛ اما دو قانون سفت و سخت وجود دارد :
۱. هرگز نگذارید پی به وجود دنیای شب ببرند.
۲. هرگز عاشق یکی از آنها نشوید .
و این داستان از جایی شروع می شود که خون آشامی کهنسال، هردو قانون
مربوط به انسانها را نقض می کند .
#پارت ۱۷۲
گفتم: " نمی خوام راجبش حرف بزنم." امیدوار بودم لحنم به اندازه کافی واضح باشد چون جدی بودم. نزدیک سحر بود و من یک شب پراسترس داشتم ( به بهترین شکلی که میتوانستم بیان کردم). نگاه آندره را به خودم جلب کردم و به سمت تاد دوناتی سر تکان دادم. داشتم سعی می کردم به او بفهمانم که حال دوناتی خوب نیست. در واقع او به اندازه آسمان برفی خاکستری بود.
آندره به آرامی گفت: " آقای دوناتی اگه ما رو ببخشی... از حضور شما لذت بردیم اما ما باید راجبه برنامه های فرداشب باهم صحبت کنیم." دوناتی وقتی فهمید او را مرخص کردند متشنج شد.
مامور امنیتی گفت: " البته آقای آندره، امیدوارم امروز خوب بخوابین. فرداشب میبینمتون." با تلاش زیادی از جایش بلند شد و دردی که داشت را سرکوب کرد. " خانم استیکهاوس، امیدوارم تجربه بدی که داشتین رو به زودی پشت سر بذارین."
گفتم: " ممنونم " و سیگبرت در را برایش باز کرد تا برود.
چند دقیقه بعد از رفتن او گفتم: " اگه منو ببخشین منم به اتاقم میرم."
ملکه نگاه تیزی به من کرد و گفت: " از چیزی ناراحتی سوکی؟ "صدایش به گونه ای بود که انگار واقعا نمیخواست جوابی بشنود.
گفتم: " اوه چرا باید ناراحت باشم؟ من کارهایی رو که بدون خواست من انجام میشه رو دوست دارم." فشار بالا و بالاتر میرفت و کلمات مثل گدازه های آتشفشان فوران می کرد، حتی خودنگهداری باهوشم میگفت که تمامش کنم اما حتی یک ذره هم به خودم گوش ندادم. با صدای بلند گفتم: " پس، من دوست دارم که با کسی که مسئوله بچرخم. اینجوری بهتره." من داشتم عقلم را از دست میدادم و شتاب میگرفتم.
نمیتوانم بگویم بعد قرار بود چه بگویم اگر سوفی آنه دست سفید کوچکش را بالا نگاه نمی داشت. به نظر آشفته میرسید مثل مادربزرگم وقتی به این شکل میشد.
سوفی آنه گفت: " فرض کن که من میدونم داری راجبه چی حرف میزنی و من میخوام صدای انسانی که داره سرم داد میکشه رو میشنوم."
چشمان اریک مانند شمعی در حال سوختن میدرخشید، خیلی دوست داشتنی به نظر میرسید و من میتوانستم در آن غرق بشوم. به آندره نگاه کردم که داشت من را بررسی میکرد تا تصمیم بگیرد بهترین قسمت برای دریدن من کجا است. جرویس و کلویی فقط با علاقه نگاه میکردند.
گفتم: " معذرت میخوام " با یک ضربه به دنیای واقعی برگشتم. خیلی دیروقت بود و من خیلی خسته بودم و شب پر حادثه ای بود، برای چند ثانیه فکر کردم واقعا در حال غش کردن هستم. ولی استیکهاوس ها غش نمیکنند و حدس میزنم همینطور پری ها. وقتش بود به درصد کوچکی از میراثم اشاره کنم. " من خیلی خستم " ناگهان همه ی حس مبارزه ام از بین رفت. واقعا میخواستم بروم و بخوابم. تقریبا معجزه بود که وقتی به سمت در رفتم هیچ حرفی زده نشد. فکر می کنم وقتی در را پشت سرم بستم صدای ملکه را شنیدم که گفت: " توضیح بده آندره ".
کویین جلوی در اتاقم منتظرم بود. نمیداستم که حتی از دیدن او خوشحالم یا ناراحت.کارت مستطیل پلاستیکی را درآوردم و در اتاقم را باز کردم. بعد از اینکه داخل را بررسی کردم دیدم که هم اتاقی ام نیست (تعجب کردم که کجاست، از آنجایی که جرویس تنها بود) سریع سرم را تکان دادم تا به کویین بگویم که میتواند به داخل بیاید.
به آرامی گفت: " یه پیشنهاد دارم."
ابروهایم را بالا بردم، خسته تر از آن بودم که بتوانم حرف بزنم.
" بیا فقط بریم رو تخت و بخوابیم "
بالاخره توانستم به او لبخند بزنم. گفتم: " این بهترین پیشنهادیه که امروز دریافت کردم." برای چند ثانیه فهمیدم که چقدر کویین را دوست دارم. در حالی که حموم را نگاه میکرد، لباس هایم را درآوردم و تا کردم. لباس خواب کوتاه و صورتی حریرم را پوشیدم.
#پارت ۱۷۱
ضربه ای به در خورد و سیگبرت بعد از این که با دقت از سوراخ در نگاه کرد جواب داد. اریک را به داخل راه داد. به سختی میتوانستم خودم را مجبور کنم که به او نگاه کنم یا اتفاقی با او احوال پرسی کنم. باید از اریک ممنون بودم، این را میدانستم، و در یک مقطعی از او ممنون بودم. مکیدن خون آندره غیر قابل تحمل بود. خراشیدن او؛ مجبور بودم تحمل کنم. چندش آور بود. اما تبادل خون اصلا چیزی نبود که بخواهم انتخاب کنم، و هیچ وقت آن را فراموش نمی کنم.
اریک روی کاناپه کنار من نشست. از جا پریدم به گونه ای که انگارتوسط یه گاو خراشیده شدم و از اتاق به بار رفتم تا برای خودم یک لیوان آب بریزم. مهم نبود کجا میروم، حضور اریک را می توانستم حس کنم؛ حتی ناراحت کننده تر این بود که فهمیدم کنار او احساس راحتی میکنم و باعث میشود بیشتر احساس امنیت کنم.
اوه عالی شد.
هیچ جایی نبود که بتوانم بشینم. با بدبختی کنار وایکینگ نشستم، کسی که میدانست یه بخشی از من را دارد. قبل از امشب وقتی اریک را میدیدم، افکار لذت بخش گاه به گاهی را حس میکردم، افکارم راجع به او شاید بیشتر از آنچه که یک زن باید راجع به مردی که قرن ها بیشتراز اون زندگی کرده، بود. به خودم یادآوری کردم که تقصیر اریک نبود. اریک باید با سیاست باشد و باید تمرکزش روی الویت اولش باشد ( که خوانده میشود اریک). اما نمیدانستم او چگونه حدس زده بود آندره قصد چه کاری داشت و به موقع به ما رسید و بدون هیچ پیش بینی برای آندره دلیل آورد. بنابراین من به اریک یک تشکر بدهکار بودم، مهم نیست چطور به آن نگاه کنی، قرار نبود چنین صحبتی را در کنار ملکه و جلوی آندره باهم داشته باشیم.
اریک متذکر شد: " بیل هنوز داره طبقه پایین کامپیوترهای کوچیکش رو میفروشه. "
" خب؟ "
" فکر کردم شاید بخوای بدونی چرا من تو شرایط وخیم اومدم و اون نیومد."
گفتم: " به چنین چیزی فکر نکرده بودم." تعجب کردم از اینکه اریک این را مطرح کرد.
اریک گفت: " من اون رو طبقه پایین گذاشتم، به هرحال من کلانتر منطقه ش هستم."
شانه بالا انداختم.
اریک گفت: " اون میخواست منو بزنه کناره. میخواست بمب رو ازت بگیره و قهرمان تو باشه. کویین هم می خواست همینکارو بکنه."
گفتم: " یادمه کویین هم پیشنهاد کردم ازم بگیرتش."
اریک گفت: " منم گفتم." به نظر میرسید از این حقیقت شوکه شده باشد.
تلفظ اسمای مختلف توی رمان
سوووکی (اوووو، نه اُ)
عهههههریک ( اِریک )
اِلسید
کو(اوو) یین(این)
تلفظ اسمای دیگه رو خواستین، کامنت کنید.
اگر به رمانای خون اشامی علاقه دارین، خوشحال میشم رمانمو بخونید.
😁پستی که ریپلای کردم، خلاصه است و خودش ریپلای شده ی فایل پی دی اف هستش.
خوندن این رمان بهتون قول میدم خالی از لطف نیست.
#پارت ۱۷۰
دوناتی گفت: " خلاصه ش اینه. واضحه یه نفر بمب رو از در آسانسور آورده بالا و گذاشته تو گلدون. ممکنه هدفشون ملکه بوده باشه، چون به در اتاقش نزدیک بود.البته ممکنه برای کسی دیگه تو این طبقه باشه، شایدم به طور تصادفی گذاشتن. من فکر میکنم بمب و قتل پادشاه آرکانزاس دو چیز متفاوته. با توجه به پرس جوی ما، فهمیدیم جنیفر کاتر دوست زیادی نداشته. ملکه شما تنها کسی نیست که نسبت بهش کینه دارن، ملکه شما مهمترینه. احتمالا جنیفر قبل از اینکه به قتل برسه بمب رو کار گذاشته یا برنامه ریزی کرد یه نفر دیگه اینکار رو بکنه. " هنریک فیث را دیدم که گوشه اتاق نشسته بود، ریشش با تکان سرش میلرزید. سعی کردم یکی از اعضای آرکانزاس را در حالی که با یک بمب داشت اطراف میچرخید، تصور کنم، اما نتوانستم. بنظر می رسید که خون آشام کوچک متقاعد شد است که در لانه درنده ها است. مطمئن بودم از اینکه محافظت از ملکه را قبول کرده پشیمان شده است، چون در حال حاضر بنظر می رسید که چشم انداز مطئنی نبود.
آندره گفت: " خیلی چیزها هست که باید همین حالا و همین جا انجام بدیم ". صدایش سایه ای از نگرانی داشت و سوار قطار مکالمه خودش بود. " بی پروایی کریستیان باروچ بود که تو رو تهدید به مرگ کرد وقتی که بیشتر از همیشه به وفاداریت نیاز داشت ".
تاد دوناتی گفت: " یارو عصبانیش کرده "، بدون شک میدانستم که اهل رهودز نبود. هرچه بیشتردچار استرس میشد بیشتر لهجه اش تغییر میکرد؛ لوئیزیانایی نبود، شاید شمال تنسی."تبر هنوز نیافتاده و اگه من بتونم بفهمم واقعا چه اتفاقی افتاده شاید بتونم شغلم رو پس بگیرم. آدمای زیادی این شغل رو نمیخوان. بیشتر آدمای امنیتی دوست ندارن..."
(... با خون آشام های لعنتی کار کنن) دوناتی جمله ش را در سکوت کامل کرد و کسی جز من و خود ش نشنید. همانطور بیرحمانه ماند تا به لحظه حال بچسبد. برای سود خون آشام ها جمله اش را اینگونه تمام کرد " دوست ندارن که ساعت های زیادی رو به عنوان مامور امنیتی اینجا بگذرونن. اما من از این کار لذت میبرم". بچه هایم به آن احتیاج خواهند داشت وقتی من بمیرم. فقط دو ماه دیگر مانده و بعد ازمرگم حقوقم برای آنها خواهد ماند.
آمده بود به اتاق ملکه تا راجع به حادثه دکتر پپر با من حرف بزند (همان گونه که پلیس و کریستیان باروچ با من حرف زدند)، اما در بحث ماند. بنظر نمیرسید خون آشام ها فهمیده باشند که بخاطر قرص های مسکن سنگین، دوناتی خیلی وراج شده است. برای او احساس تاسف میکردم، و در همان لحظه فهمیدم که شخصی با این همه حواس پرتی مناسب این شغل نبود.دوناتی چند ماه پیش، قبل از اینکه بیماری روی زندگی اش تاثیر بگذارد چه بدست آورده بود؟
شاید توسط افراد اشتباهی استخدام شده بود. شاید بعضی مراحل حیاتی محافظت از مهمانهای هتل را حذف کرده بود. شاید هم من حواسم با موجی از گرما پرت شد.
اریک در حال آمدن بود.
هیچوقت تا این حد حضور او را حس نکرده بودم، اعماق قلبم میدانستم که این تبادل خون یکی از آن مهم هایش بود. اگر درست یادم باشد این سومین باری بود که خون اریک را داشتم و سه همیشه یک شماره ی مهم است. یک آگاهی ثابتی از حضور او وقتی که جایی در اطرافم بود حس می کردم، و باید باور میکردم که برای او هم همینطور است. شاید حتی بیشتر از این هم بشود، بیشتر از این چیزی که تا به حال تجربه کردم. چشمهایم را بستم و پیشانی ام را روی زانوانم گذاشتم.