اگر کسی شما را بخواد حتما جایی براتون باز میکنه خودتون رو مجبور نکنید که به زور برای خودتون جا باز کنید خودت رو به کسی که قدرت رو نمیدونه تحمیل نکن .توهم اعجوبه بودن به سرش میزنه و با احساست بازی میکنه .نه عروسک باش و نه عروسک گردان.فقط خودت باش...
# الهی قمشه ای
وقتی آخرین درخت قطع شد
وقتی آخرین رود خشک شد
وقتی آخرین ماهی مرد
مرد سفید پوست خواهد فهمید
که پول قابل خوردن نیست .
"" از ترانه های سرخپوستان ""
می گفت-
تصمیم به تنها ماندن ،
مثل حذف نمک از غذاست!
به نفعت است
ولی بیمَزهست .
غلامحسین ساعدی، بی شک یکی از بزرگترین نویسندگان زبان فارسی و داستان نویس پیشروی دهه ی چهل نویسنده ای به حساب می آید. او برخاسته از متن داستان ها، افسانه ها و روایت های فرهنگ ایرانی و از تبار ترک بود؛ نویسنده ای که آثار او در آمیزه ای از خیال و واقعیت، ترس و وحشت، با زبانی قوی و با بیانی از زبان جامعه ای مملوء از داستان ها و افسانه ها، تاریخ، درد و رنج این مردم و رویابافی و شگفتی، تاثیری عمیق بر خواننده ی آثارش دارد. آثاری که در غالب رمان، داستان و نمایش نامه و در حوزه های مختلفی چون کودکان و نوجوانان و در قالب اتوگرافیک و... تا به امروز از قوی ترین و مورد ارجاع ترین آثار نه تنها در حوزه ی ادبیات که در دیگر حوزه های علوم انسانی است، چرا که ابعاد داستانی او از زمان و مکان خویش و از توصیفاتی صرفا ادبی و نوشتاری تنها سرگرم کننده و لذت بخش فراتر می رود
زادروز
#غلامحسین_ساعدی
(٢۴ دی ١٣١۴ - ٢ آذر ١٣۶۴)
نویسندهء نامدار ایرانی
می گفت -
یک وقت هایی آدم ها گریه می کنند
نه به این دلیل که ضعیف هستند
بلکه به این دلیل که سال های زیادی
قوی بوده اند !
مفهوم واژهها در طول قرنها،
آنچنان تغییر نمیکند که مفهوم نامها
برای ما، در چند سالی...
یاد و دل آدمی آن اندازه گنجایش ندارد
که دیر زمانی وفادار بماند.
#مارسل پروست
فاصله گرفتن اصلا چیز بدی نیست. فاصله ها از ما آدمهای بی نیازتر، دقیق تر و باشهامت تری می سازد. حداقلش این است که به دیگران، آنهم صادقانه نشان می دهیم که ما برای خودمان و وقتمان ارزش قائلیم و پای بازیهای راست و دروغ کسی نمی رویم
نشان می دهیم اینکه ما درباره خودمان چگونه فکر می کنیم اهمیت بیشتری دارد تا آنچه آنها قرار است در مورد ما فکر کنند
به آنها اولویت هایمان را خاطرنشان می کنیم، چیزی که اکثر مردم از آن غافلند یا جسارتش را ندارند. جسارت نه گفتن! جسارت انتخاب!
خاطره #مجید_انتظامی از همکاری با #مسعود_کیمیایی
من درست زمانی ازدواج کردم که انقلاب تازه شروع شده بود. پیکانم را فروخته بودم و گذاشته بودم روی پول خانه. برادرم رنو داشت که گاهی دست من هم بود. یکی از روزهایی که با احمدرضا احمدی در استودیو، موسیقی ضبط میکردیم و شب در خانه او کار را بررسی میکردیم که ببینیم چه کردهایم تا فردا برویم درستش کنیم، زنگ خانه احمدرضا را زدند و آقایی آمد داخل. همانطور که داشتند با هم حرف میزدند و من سرگرم موسیقی بودم، آن آقا گفت این موسیقی جان میدهد برای فیلم! احمدرضا گفت انتظامی ساخته و آن آقا به من گفت میایی با من کار کنی و موسیقی فیلم بسازی؟ گفتم من شما را نمیشناسم. گفت نمیشناسی؟! گفتم من مدتی ایران نبودهام و گفت من مسعود کیمیاییام! میشناختمش اما نه به چهره.
کیمیایی گفت بیا برای من کار کن و شد «سفر سنگ»
از این که در کنارم هستی
بسیار شادمانم ...
بودنت یاریم می کند که دریابم
جهان تا کجا زیباست ؛
امروز به پایان می رسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمی گویم :
«فردا روز دیگریست»
فقط می گویم :
«تو روز دیگری هستی»
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم ...
#جبران خلیل جبران
می گفت -
تا وقتی ظرفیت محبت کردن نداری و هر کاری انجام میدهی توقع می کنی آنچه تو کردی برات انجام دهند دیگران را آزار نده و قدمی برای دیگری برندار
«عشق» نه آدمیزاد است و نه جانوری بیرحم و درنده ؛ نه چشمهای هیز دارد و نه چنگال آماده ؛ «عشق» یک حال خوب است برای تابِ زخمهای وامانده ...
#محمود دولت آبادی
" در ساعت چهار صبح اتفاق افتاد."
داستان کوتاه
نویسنده در اتاق کارش مشغول نوشتن است. جز صدای جاروی سپور پیر محل چیزی سکوت شب را نمی شکند. صدای جارو برخلاف هر صبح با سرفه های خشک و کش داری همراه است. نویسنده دست از کار می کشد و نگاهی به ساعت می کند و چراغ مطالعه ی روی میزش را خاموش می کند. به صدای پیرمرد دقیق می شود که در میان سرفه هایش چیزهایی واگویه می کند. حالا پیرمرد به نزدیکی پنجره رسیده است. صدای جارو همچنان به گوش می رسد.
پیرمرد : ( با بغض و سرفه های شدید) مرگ بده! می شنوی؟ من دیگه بی چاره شدم. تموم شدم. خودم مریض، عیالم علیل، پسرم زندان، دستم خالی و بی کس و بی پناه! ( سرفه، سرفه، سرفه) تا بی آبروتر نشدم مرگ بده! تا بی عزت تر نشدم مرگ بده! تو رو به عزتت قسم می دم! کم آوردم. از کمر افتادم اما هنوز توی سرما و گرما آشغال مردم رو جمع می کنم. نگاه پینه ی دستام رو! نگاه لرزششون رو! نمی بینی؟ آخه مگه تو عادل نیستی؟ آخه مگه تو قادر نیستی؟ چند بار درس و مشق رو بهانه کنم برای رد کردن خواستگار دخترها؟ چند بار در رو باز نکنم؟ مگه تو نمی گی دختر پله و مردم رهگذر؟ تا کی تو کنج خونه پرپرشون کنم؟ آخه من نامرد بی عرضه مگه حق دارم؟ ( سرفه، سرفه، سرفه) مرگ بده اگه عادلی! مرگ بده اگه خدایی بلدی! مرگ بده و خلاصم کن اگه پیشت هنوز یه ذره آبرو دارم. پدری کن در حق این پدر پیر درمانده، ای فاطر السماوات؟
صدای پیرمرد پشت پنجره یک باره خاموش می شود. هم صدای تکرار شونده ی جارو و هم سرفه ها و واگویه هایش. نویسنده که در سکوت کنجکاوانه گوش می داده، حالا وحشت دارد از این که پنجره را باز کند یا بیرون برود. دوست ندارد خدا عدالتش را آن گونه که پیرمرد دوست داشت به او نشان داده باشد. بعد از آن روز نویسنده چند صبح صدای جاروی سپور را نشنید. اما چند روز که گذشت دوباره صدای جارو به گوشش رسید. نویسنده خودش را متقاعد می کند که صدای جاروی بدون سرفه ی پشت پنجره از آن همان پیرمرد است!
تمام.
#نادر_برهانی_مرند
#در_ساعت_چهار_صبح_اتفاق_افتاد
#داستان_کوتاه
#مینیمالیسم
#داستانهای_شگفت_واقعی_واقعی_واقعی
پی نوشت: این داستان واقعی یکی از دوازده اپیزود کوتاه نمایش نامه ی " داستان های شگفت واقعی واقعی واقعی" است که سال ها پیش به خاطر کم لطفی و حساسیت مدیر وقتی به یکی از اپیزودها، نمایش نامه اش ابتر ماند واقبال اجرا پیدا نکرد. ویژه گی مشترک این دوازده اپیزود، واقعی و شگفت بودن شان است.
درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بي عرضگي را صبر، و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامند
#ماهاتما گاندی
می گفت-
قریب باتفاق مردم ؛
بخشی از عمرشان را
در تلاش برای نشان دادن
ویژگی هایی که ندارند
تلف میکنند .
می گفت -
آدم ها گریه می کنند نه به این دلیل که
ضعیف هستند ، بلکه به این دلیل که
سال های زیادی قوی بوده اند !
ایهاالناس مردم رو نمیشه زورکی فرستاد بهشت! من نمیخوام برم بهشت، کیو باید ببینم؟! اصلا من میخوام برم جهنم، اونجا آشنا زیادتر دارم!
دیالوگی از نمایش پاییز
نویسنده و کارگردان نادر برهانیمرند
می گفت-
همیشه یا جای دُرست بودیم در زمان غلط ،
یا جای غلط بودیم در زمان دُرست ،
و همیشه همینگونه همدیگر را از دست دادهایم .
تو خونوادهء ما خاطره جزوِ تجملاته...
کسی خاطرهای نداره که به گفتنش بیارزه !...
کلاغ -۱۳۵۶
#بهرام_بیضایی
عکس از پشتصحنه فیلم کلاغ